بنیاد عبدالرحمن برومند

برای حقوق بشر در ایران

https://www.iranrights.org
امید، یادبودی در دفاع از حقوق بشر در ایران
یک سرگذشت

سعید نفیسی

درباره

سن: ۲۸
ملیت: ايران
مذهب: احتمال قوی اسلام
وضعیت تأهل: متاهل

مورد

تاریخ کشته‌شدن: ۱۸ شهریور ۱۳۶۱
محل: تهران، استان تهران، ايران
نحوه کشته‌شدن: تيرباران
اتهامات: افساد فی‌الارض

ملاحظات

اطلاعات درباره سعید نفیسی از طریق مصاحبه با برادر وی، آقای مجید نفیسی، به دست آمده است. خبر اعدام وی در ضمیمه شماره ۲٦۱ نشریه مجاهد، سازمان مجاهدین خلق ایران، به تاریخ ۱٥ شهریور ۱۳٦٤ نیز به چاپ رسید. این ضمیمه شامل فهرست ۱۲٠۲۸ نفر است که اکثراً وابسته به گروه‌های سیاسی مخالف رژیم بوده‌اند. این اشخاص از تاریخ ۳٠ خرداد ۱۳٦٠ تا زمان چاپ نشریه مجاهد اعدام شده و یا در درگیری با قوای انتظامی جمهوری اسلامی کشته شده‌اند.

حرفه سعید نفیسی نجاری بود. با یکی از اقوام و همفکرش، فهیمه اخوت ازدواج کرده بود. آقای نفیسی فعالیت سیاسی خود را در زمان شاه و در ارتباط با سازمان مجاهدین خلق ایران آغاز کرد. در سال ١٣٥٤ به همراه پسرعمویش در اصفهان دستگیر و شکنجه شد. بعد از دو سال آزاد شد و دوباره فعالیت خود را با سازمان مجاهدین خلق ادامه داد.

دستگیری و بازداشت

آقای نفیسی روز ١٦ شهریور ١٣٦١ در خیابانی در تهران به اتفاق همسرش، فهیمه اخوت دستگیر شد. فهیمه در هنگام دستگیری سیانور خورده و کشته شد. اطلاعی در مورد جزئیات دستگیری و بازداشت آقای نفیسی در دست نیست. وی در دو روز بازداشت از داشتن وکیل و تماس با خانواده محروم بود.

دادگاه

اطلاعی درباره جلسه یا جلسات دادگاه در دست نیست.

اتهامات

از اتهامات عنوان شده علیه آقای سعید نفیسی اطلاعی در دست نیست.

مدارک و شواهد

در گزارش این اعدام نشانی از مدارک ارائه شده علیه متهم نیست.

دفاعیات

از دفاعیات آقای نفیسی اطلاعی در دست نیست.

حکم

سعید نفیسی در تاریخ ١٨ شهریور ١٣٦١ در تهران اعدام شد. از جزئیات این حکم اعدام اطلاعی در دست نیست. جسد آقای نفیسی را به خانواده ندادند، محل دفن او هم برای خانواده نامعلوم است. در مقابل درخواست خانواده برای پیگیری محل دفن، دادستان تهران و رئیس زندان اوین به آنها گفته بود: «او به درک واصل شده است.»

به این گزارش شعری را که مجید نفیسی در مارس ١٩٩٤ به یاد برادرش سروده است، ضمیمه شده است.

سه هدیه

یک روز پدرم ما را صدا کرد

و گفت برایتان سه هدیه دارم:

یک قلب سرخ، یک ساعت شنی

و... خدایا

آن دیگری را به یاد نمی‌آورم.

مهدی قلب را برداشت

دو نیمه آن را گشود

و بر تارهای لرزان آن دست کشید.

من ساعت شنی را برداشتم

و همراه با شنهای سفید آن

از نیمه‌ای به نیمه دیگر لغزیدم

و از خود پرسیدم:

در سه دقیقه چه می‌توان کرد؟

و سعید

در ده سالگی به پاریس رفت

تا قلبش را عمل کند

و در ٢٩ سالگی در تهران

تیرباران شد.

او را به یاد می‌آورم

که لپهایی گلی داشت

و دستهایی نیرومند.

تصحیح و یا تکمیل کنید