بنیاد عبدالرحمن برومند

برای حقوق بشر در ایران

https://www.iranrights.org
ترویج مدارا و عدالت به کمک دانش و تفاهم
خاطرات زندان

خیره‌سرِ تنگستونی

مهدی اصلانی
مجله آرش
۱۳۸۷ — ۱۳۸۸
فصل کتاب

 

راستی آن ناگهانِِ لحظۀ دیدار را چه­گونه وصفی می‌باید؟ پاره­ای از خاکستر بود یا ابر؟ آمیختۀ تیرگی­ سنگ و یَشم، لاجورد و دریا، با روشنای چشمانی به قدر سابق سبز، سپید‌مو، گندم­گون، زخم‌خورده، بی‌آب، چاک‌چاک، جنوبی.

ایستاده بر آستانِ اتاق دویست­وهشت آسایشگاه اوین. با چشمانی به قدر سابق سبز؛ چونان یکی آهوی سرگشته در جست­وجوی اعتماد یک نگاه؛ با اولین کلام آشنا در خفیه‌گاه جان؛ در تلاقی­­ بوسه و اشک؛ در بی‌رمق لبخند آن خیره‌سرِ تنگستونی.

- استواری عامو؟

و هُرمِ داغِ نفس­های کبوترسان­اش در ماهِ تموز بر نرمای گوش؛ در هفدهمین روز اعتصابِ غذا؛ سیمایی از اسکلتِ یک انسان. و ترکیدگی­ بغض است و رها شدنِ اشک. سر فرا‌گوشِ من آورد و به آواز حزین گفت: استواری عامو. و بغض من سرریز می‌شود؛ به لحظۀ دیدار واپسین؛ بر سرِ آخرین قرارِ تشکیلاتی در کنارِ آبِ "فرمانفرما". و یأسِ معصومانه و موقرِ آیینۀ نگاهش در آینده‌ای بدسگال.

- کار خراب­تر از خرابه عامو.

می‌بوسمش، می‌بویمش. اشک‌ریزان و هق‌هق‌کنان می‌‌گویمش: چه به روزت آورده­اند کاظم؟ چرا دهانت این­قدر بوی بد می‌دهد؟ لرزان و خفیف و با تشنجِ صدایی بر‌آمده از بُنِ‌ غار، با غیظِ جنوبی­ کلامش می‌گوید: اَمروُ موسِوی‌ خوئینی‌ها اومد تو آسایشگاه جلو سُلولُم و با خنده و احوال­پرسی گفت: چطور هستید آقای خوشابی؟ من دادستانِ کلِ انقلاب موسوی‌خوئینی‌ها هستم. می‌خواهم بپرسم به چه منظور هفده روز است غذا نخورده و اعتصاب غذا کرده‌اید؟ گُفتُمِ­اش: بازجویی‌ام تموم شده، شکنجه و تعزیر و کتک هم به قدرِ کافی خوردُم. سی‌ چه؟ بایس تو انفرادی سَر کُنُم؟ گفت: غذاتون رو بخورید و اعتصاب رو بشکنید. تا چند ساعت دیگر می‌برندتان یه جای بزرگ‌تر و عمومی تا بعد تقسیم بشوید تو بندها. گفتُم: اعتمادی نیست، هر وقت بُردینُم تکِ رُفقام، اونوقت غِذاموُ می‌خورم.

گریه امانم نمی‌دهد. دوباره در آغوشم جای می‌گیرد و تا حد بلعیدن می‌بوسمش. تاب­ِ ایستادن ندارد. آرام در گوشه­ای از اتاق به همراهِ کلیۀ لوازم یک­ ساله­اش (یک کیسۀ پلاستیک) جای می‌گیرد. ده عضوِ جدید به همراهِ کاظم به آمار اتاق اضافه می‌شوند. جمع کم­تر متوجه ما است. هر کس آشنا و ماجرایی را جست­وجو می‌کند، با کمی آبِ قند و چای و مقداری پنیر، هفده روز اعتصابِ‌غذا را می‌شکند و کنار نرمۀ گوشم با امواج لرزان صدایش می‌گوید: اتاق تو چه وضعیه؟ آنتن و آواکس دارین یا نه؟

- همگی تازه اینجا منتقل شدیم؛ اتهامات جور‌واجوره. سه چهار نفری نماز می‌خونن. اعتمادی نیست. این جا مُوقَتیم و حالتِ قرنطینه و ترمینال داره. با شما شدیم بیست­وهشت نفر. تو همین اتاق و با یه دوش و توالت باید همۀ کارامون رو سامان بدیم. از امشب دوباره باید ساردینی و نوبتی بخوابیم. راستی کاظم دست چپت چی شده؟ جای کشیدن بخیه است؟

- آره عامو. ماجراش مفصله. بشین تا بِگُومِت: روزای اول تو کمیته‌ مشترک بَستَنُم به تخت، شهیدُم کِردند. جایِ سالم تو تنُم نذاشتن. آدرس انبار کرج و دستگاه چاپِ افست و بقیۀ امکانات رو می‌خواستن. از بیخ و بن مُنکِر شُدُم. یک هفته ده روزی مثل یابو کتک می‌زدن. یعنی حاجی مجتبی، اینجوری می‌گفت: تو مثلِ یابو فقط می‌خوای کتک بخوری. مسائلت رو شده، مقاومت بیخودیه.

یکی از دفعاتِ بی‌شمارِ به تخت بسته شدن، مسئولُمُ آوردن بالایِ سَرُم. پریده‌رنگ بود و آش‌و‌لاش. بد‌جوری زده بودنش، مثلِ همون ‌روزی که سِرِ قِرار، وقتِ دستگیری با پاهای پانسمان شده و داغون توی ماشین بود. چیزی ازش باقی نذاشته بودن.

- مقاومت بیهودَه‌‌اس. همۀ مسائل از بالا لو رفته و همه چیز رو شده. چیزی برای پنهان کردن نمانده. خودتو خلاص کن و بی‌خود کتک نخور.

بعد بردنش. لنگ ‌لنگان راه می‌رفت. می‌تونستُم حدس بِزنُم چی به روزش آوردن. مجتبی گفت: از تخت بازش کنین. کروکی­ انبارُ و خیلی اطلاعاتِ دیگه‌رو گذاشتن جلوم. در‌جا از طرف او ملقب به یابو شدم. همون‌جا گفت: روت کم شد؟ فهمیدی ما همه چیز رو می دونستیم و فقط می‌خواستیم خودت بگی. حیف نبود این ­قدر کتکِ مفت خوردی؟ این هم فرد اول سازمان­تون. دیگه چی می‌گی آقای خوشابی؟ نگاش کِردُم وُ گفتُم: اصلاً این آقا رو نمی‌شناسُم. چون حالش سر جاش نبود حتماً مانو با یکی دیگه اشتباهی گرفته.

- شاید حق با شما باشه. و به حسین غول نگاه کرد و گفت: بشاشید تو دهن­اش، پدر‌سگو.

دوباره بستَنُم به تخت. داد می‌زدُم: مرگ بر شکنجه‌گر. پتونوُ کِردن تو دهنُم و حسین غول و ابراهیم با یکی دیگه شروع کردن نوبتی زدن. حالم خیلی بد شد و پاهام از حس رفت. بردُنُم درمانگاه پیش دکتر بلوچ (شال‌چی) و مانوُ گذاشتن زیرِسِرُم. چهل ­وهشت ساعتِ بحرانی رو از سر گذروندُم. همون­جا به خودم گفتم: کا، کاظم! اینا تا کجا می‌خوان ادامه بدن. تو همون چهل ­وهشت ساعت تصمیم گرفتم خُودموُ خِلاص کُنُم. این بود که یکی از تیغ‌هایی رو که دکترا سرِ سوزن باش می‌شکنن، کِش رفتُم وُ توی لیفۀ شلوارُم جا دادُم. بعد که برگردوندنُم به سلول، یه شب بعدِ خاموشی، شروع کِردُم به بریدنِ رِگای مُچِ دستِ چَپُم. رِگای سطحی رو زدُم اما شاهرگ بریده نمی‌شد. چون هم تیغ کند بود و هم لزجی و لیزی خون نمی‌ذاشت. از قاشقِ غِذا کمک گرفتُم، خُ قاشُقم می‌دونی روحی بود و جون نداشت، کا‌کا! اونو انداختُم زیرِ شاهرگ وُ کشیدُمش بالا. لامصّب لیز می‌خورد و فِرار می‌کِرد.

مرگ هی از دستُم در می‌رفت. مرگ مثلِ ماهی شده بود و من ماهی­گیرِ ناتوان. پنجه در پنجۀ هم انداخته بودیم. قاشق دو نیمه شد و شکست. دندونامو به کمک گرفتم. لیزی و چسبند­گی خون، مجال نمی داد. من هم جون تو بدنُم نمونده و قوّه و قدرت بدنیم به صفر رسیده بود. سَرُم گیج می‌رفت، خون زیادی از بدنم رفت. بوی چرک و کثافت و خون همه جا رو گرفته بود. از حال رفتُم و در رویایی شیرین به مرگ سلام کردم. تو اون لحظه فقط بی‌بی تو نظرم بود و دورانِ خوشِ بِچگی. بی‌بی خوشگل­تر از همیشه، با چشمونی روشن و پُرستاره، گیسو­گشوده و حنازده، کودکی به پشت بسته و من در گردشِ رویایی­ گهواره و مقاومتِ بیهوده برای خواب نرفتن، غرقِ تماشای بی‌بی و دو بیتی‌های فایز:

مُو از روزِ ازل بختُم کِج افتاد/ ز بسکه مادرُم شیرِ غَمُم داد

موُ رو بردند به مکتب‌خانۀ عشق/ معلم آمد و درسِ غَمُم داد.

نمی‌دونم تو اون لحظات چرا فقط بی‌بی تو نظرم بود و بس. یادش سبز. همیشه می‌گفت: کاظم، بچه جون، تو سر سالم به گور نمی بری. مُویم می‌گُفتم: خُب بی‌بی هر‌کی یه جوری باید کلکش کنده‌شه. بزار مُویم سرِ سالم به گور نبریم.

از هوش رفتُم. نوبت دستشویی، چون نگهبان در زده بود و جوابی از من نشنیده بود، با باز کردنِ در، بدنِ خون‌آلودم رو می‌بینه. سریع دکتر بلوچ (شال‌چی) رو خبر کرده و همون­جا تو سلول بخیه‌کاری‌ام کردن و زیگزال دوزی شدم. حالا هم تَکِ توام. بعدِ اینم که از کمیته همه رو آوردن اوین، تو انفرادی تصمیم به اعتصاب غذا گرفتم. با اِمرو، هِفدَه رو شده. راستی راجع به ماجرایِ خودمون چیزی نگفتم، آ. اگه توام بگی می‌زنم زیرش‌ها. حواسِت پی ما باشه. حالا تو گپ بزن کا. مُو دیگه نفسُم یار نیست.

ـ چی بگم کاظم جز اینکه می‌خوامت. ببین این مادر قحبه‌ها با تو چه کردن. گریه امان نمی‌دهد. آرام که می‌‌گیرم و خوش و بش‌هایم را با جمع می‌کنم. سرِ صحبت باز می‌شود: راستی کاظم چرا بعدِ رو در رو شدن با مسئولت و رو شدن و لو رفتن مسائل از بالا، قصد جان کردی؟

- عامو، این­ها با ما شوخی ندارن که. یا از همین اول باهاس سنگاتو باهاشون وا بِکََنی و جلوشون وایسی، یا زه بزنی و خِلاص. مُو طور دیگه نمی تونُم؛ مُو این­جوری‌ام دیگه. دست خودُم نیس. ببین عامو، اینا برای چیزی که می‌دونستن و لو رفته بود و من نمی‌گفتم، برای خُرد‌کردن و شکستنِ من، یک هفتۀ تِموم کُتِکُم زِدَن. کابل خوردم و پاهام شکافت؛ فقط برای اینکه اعتراف به خُرد شدن خودُم کُنُم. پیامِ مجتبی که سرخطِ‌شونه و پدر‌جَدِ ساواک هم انگشت کوچیکش نمی‌شه، واضح و آشکاره. پیامِ موُیم روشنه. یه نه می‌گُم و خِلاص! نه. می‌دونی، یه نازنینی که قِرار بود جُفت مو بشه و نشد و قضیه‌اش، بیرون گفته بودُم، یادته؟ قرار بود پیِ مو، روونه‌‌ش کنن و جفت هم شیم. بنا به دلایلی که می‌دونی، داستان جور نشد، و خوبم شد که نشد. حالا هم با خیال تخت، هیچ تعلق خاطری بیرون ندارُم. نه اینکه فکر کنی آدما رو دوست ندارُم و به خانوادم بی‌علاقه‌ام. نه. اما همۀ اونا از آب و گِل دِر اومدن و تعهدی از بابتِ اونا متوجه مو نیست. شوخی‌ام که با کسی نداشتُم. عضو فداییان شدم. فدایی بودن، و کارِ تشکیلاتی کردن اونم تو سال 1363، بعد از سرنوشت حزب توده تاوان داره. حالا هم که حرفی ندارُم عامو. پا لرزش ایستادم؛ گیرم بدون خربزه خوردن. دورِ باطلِ صحبت‌هایمان به جایی نمی‌رسد. کاظم اجازه نمی‌دهد بنی‌بشری به محدودۀ اعتقادات­اش پا بگذارد. شاغولِ دستگاهِ معرفتی‌اش را گویی، فقط با نه! تراز کرده‌اند و بس.

- مو سر آرمانُم با هیشکی شوخی ندارُم. گفته باشُمِت. خِلاص.

اواخرِ تابستان دورانِ اقامت در بندِ قرنطینۀ آسایشگاه به پایان رسید و نوبت تقسیمِ زندانیان به بند عمومی فرا رسید. بیمناکم که از کاظم دور ‌اُفتم. به زیرِ هشتِ آموزشگاه منتقل شدیم. ‌سالن سه به بچه­های چپ و کسانی که نماز نمی‌خواندند، اختصاص داشت. در زیر هشت آموزشگاه، پاسدارِ کشیک یا افسر نگهبان، همه‌مان را به خط می­کند و دستور می‌دهد لباس­هایمان را در بیاوریم. لخت ‌وعور، تنها با یک شورت به خط می‌شویم. بعد از بازرسی کیسۀ لوازم، کار تقسیم اتاق ها به روال عادی آغاز می‌شود. به سئوال­های کلیشه­ای­ افسر نگهبان جواب می‌گوییم. در برابر این سئوال که نماز می‌خوانی یا نه، چند نفری می‌گویند مشغول مطالعه هستند. من می‌گویم: هنوز نرسیده‌ام. هر‌کس سئوال را به نحوی از سر باز می‌کند. نوبتِ کاظم می‌رسد. تازه بعد از لخت شدنش می­فهمم چه به روزش آورده‌اند؛ سیمایی از اسکلت یک انسان. نگهبان صدایش زد: بیا جلو ببینم موسی ‌قَلَمو. اسمت چیه؟

- کاظم خَش‌اُوی

- جنوبی هستی؟

- تنگستونی‌اُم.

- نماز می‌خونی یا نه؟

- مو؟

- مگه کسی دیگه هم به غیرِ تو هست. بله تو! موسی ‌قلمو.

- مُو تو عمرُم یه رُکعِت نِماز نُخوندُم. بعدِ اینُم نمی‌خونُم.

سر‌پاسدارِ زندان از کوره در رفته و کاظم را به زیر مشت و لگد می‌گیرد.

- گم شو اتاق شصت­ و دو نکبت.

من و کاظم هردو سهمیۀ اتاق شصت ­و دو می‌شویم. تا ساعت‌ها با او حرف نمی‌زنم. با او قهرم. روبوسی با هم­بندان که به پایان می رسد، لباس‌های متحدالشکلِ کمیته را بعد از یک سال از تن بیرون می­آوریم و لباس‌های اهدایی بچه‌ها را تن می‌کنیم. خودش را لیز می­دهد و در کنارم قرار می‌گیرد. نمی‌توانم اعصابم را کنترل کنم. از خشم منفجر می شوم: آخه مردِ حسابی مگه بقیه آدم نبودن که اون‌جوری جواب دادن. تو اون جمع فقط تو باید کتک می‌خوردی؟ نفر اول هم که نبودی بگی نمی‌دونستم. مگه عبدی، که دو رژیمه بود، جواب بدی داد که گفت دارم مطالعه می‌کنم. بقیه مرتکبِ خیانت شدن؟ تو تنت می‌خاره برای کتک. چرا باید اینقدر کتک‌خورت ملس باشه؟ چرا چرا؟ زهر‌خندی بر گوشۀ لبش طرح می‌بندد. به کنارم می خزد و چون خَمُشانِ ‌بی­گنه روی به آسمان می­کند: عامو! مو طور دیگه نمی‌تونم. مگه زوره بابا. دستِ خودم نیس. مُو اگه جورِ دیگه جواب بِدُم خودُم نیستُم. مُو سرِ آرمان وُ اعتقادُم با کسی شوخی ندارُم. به کسی هم نمی‌گُم و نگُفتُم مثل مُو باشه. مُخلِصِ تو و بقیه بِچه‌هام هستُم. بگو بخون، می‌خونم. بگو برقص، می‌رقصُم. بگو بمیر، می‌مُیرم. سی تو و بِچه‌ها حاضرُم هِلاک شُم. اما از مُو نخواین جور دیگه باشُم. مو اینم. تو دوست داری مو خودُم نباشُم؟

-کاظم! کا! رفیقِ شفیق. من نمی‌گم خودت نباش. اما اینا حیوونن. آخه چرا تو باید همیشه یه پای کتک باشی؟

حرف‌هایم را می شنید؛ اما در دنیای دیگری سیر می‌‌کرد.

- می‌دونی کا! بذار حرف آخِروُ بزنُم. مُو اعتقادم اینه که اگه به عنوانِ یه عضوِ فِدایی بیام تو تیلویزیون و پشت تصویر فقط بِگُم: مُو کاظم خوشابی عضو فداییان خلق ایران، و هیچی دیگه‌اُم نگُم، یعنی خیانت! حالا هم بحث رو تموم کن. حالا که به خیر گذشت و باید منتظرِ حکم باقی بمونیم. بازجویی و دستگیری جدید هم که نداریم. یعنی همه رو گرفتن آوردن اینجا. پاییزِ زندان غمگنانه اعلام حضور می‌کند و ما در کرختی و آرامشی نسبی روزها را می‌گذرانیم. نگران ابلاغ حکم‌ها و انتقال به قزل‌حصار هستیم که ناگهان کاظم بر خلاف منش و رویه‌اش سکوت اتاق را در هم می‌شکند.

برنویِ بُلند کاکِ خُدایه

با چند کتابِ به درد بخورِ تاریخی در اتاق سر‌گرم بودیم. در یکی از روزها، در ساعتِ مطالعه (8 تا 10 صبح) فریادی از شوق سکوتِ اتاق را مختل کرد. خیره‌سرِ ‌تنگستونی، از دیدنِ تصویر و شرحی از دلاوران تنگستان، به شوق آمده و کتابی مندرس را به نمایش همگانی گذاشت. بلند شدنِ سر و صدای کاظم که خیلی کم‌حرف بود و همیشه مهدی را، بدونِ ها، مِدی تلفظ می‌کرد سخت به چشم آمد: مِدی مِدی، بیا جلو. می‌دونی کی رو تو کتاب جُستُم؟ دِ بخون این زیرو. اسامی­ شماری از یاران رئیس علی دلواری و دلیران تنگستان در تصویری رنگ‌باخته و در کتابی مُندَرس، دلیل هیجان‌ کاظم شده بود. نفر ... ردیف ... استاد نجارِ خوشابی از یارانِ رئیس‌علی با یک تفنگِ برنوی دسته بلند و قطاری از فشنگ بر سینۀ نیای کاظم. استاد نجارِ خوشابی. می‌دونی این کیه مِدی؟ بِچِه­ها این بُوآیِ بُوآمِ. تو قشونِ رئیس‌علی، با این برنو بلند به انگلیس‌ها تیر پرت کرده. و چه رویایی بود گذران زمان با کاظم که عشقش برنوی بلند بود و چه آزار‌دهنده و غمبار، فکرِ جدایی. و چه ضربۀ بزرگی ناگاه آوار شد بر تن و روانم. شباهنگامی که فهرستِ نامِ انتقالی‌ها خوانده شد، فهمیدم که نامِ کاظم در بین اسامی انتقالی به قزل‌حصار نیست. صبحِ فردا بدونِ کاظم باید به قزل‌حصار بروم و خیره‌سرِ ‌تنگستونی باید در اوین و در کنارِ ملی‌کش‌‌ها و "اطلاع ثانوی‌ها" بماند. و وداع با او چه زجرآور بود. در خلوتِ خود بارها به تکیه‌کلامِ پُر‌رمز‌ کاظم فکر کردم: چه شیرین و صمیمی و صادقانه می‌گفت: عامو مُو طور دیگه نمی‌تونم. چرا و چطور نمی‌توانست طورِ دیگر باشد؟

بارها به دورانِ کودکی و فرهنگِ رفتاری­ خودم نقب زدم. به یادِ دورانِ پِدَر، و ‌زندگی و مراسمِ نقالی در کافه رادیو و شب‌های سهراب‌کُشی و مرگِ رستم و رفتن از شاهنامه. هر وقت شاهنامه به وداعِ رستم می‌رسید، حسین‌‌آقای قهوه‌چی به همراهِ نقال عزا می‌گرفت و نَقل از سکه می‌افتاد. به خود می‌گفتم: غلط کرده آن که گفته شاهنامه آخرش خوشه. شاهنامه با رستم خوشه و بَس. شاهنامه پس از رستم، یک پولِ سیاه هم ارزش نداره. زندان با امثالِ خوشابی‌ها معنا پیدا می‌کند. زندان، بدونِ انسانِ آرمان‌خواه و بدونِ عنصرِ مقاومت، یعنی دوزار لبو. می‌توان امثالِ کاظم را چپول و چپ‌رو، و با هزار صفت دیگر، تعریف کرد، اما خوشابی را نمی‌توان از روایتِ زندان حذف کرد. حذفِ امثالِ خوشابی‌ها و ده‌ها تنی که در مقابله با استبداد سینه سپر کردند، یعنی پاک کردنِ عنصرِ شجاعت از صورت مسئلۀ زندان.

بار‌ها در ذهن خود درگیر این مورد شده­ام و پاسخی برای پرسش‌هایم نیافتم. وانگهی عالم قصه و نقل کجا و دنیای واقعی کجا! حکایتِ زندان، قصۀ تخت و کابل و خون است و خفقان؛ قصۀ چرک و کثافت؛ قصۀ پوست و استخوان و شلاق. بی‌اعتنا به خاموشی و ساعتِ سکوتِ اتاق در گروه‌های دو‌سه نفره نجوا می‌کنیم و تحلیل‌ها و حدسیاتِ اغلب نادرست­مان را با هم در میان می‌گذاریم. آشفته‌حال و پریشان­تر از همیشه. به یقین می‌دانم که کاظم را دیگر نخواهم دید. کوشش می‌کنم خطوط چهره، برقِ نگاه و لهجه و حالتِ حرف زدنش را به خاطر بسپارم.

- کاظم! جانِ هر که دوست داری، مواظبِ خودت باش. شاید دیگه همدیگروُ نبینیم­ها. و جمله­ام به پایان نرسیده به یاد حرف بی­بی‌اش می‌اُفتم: کاظم! بِچِه تو سرِ سالم به گور نمی‌بری.

- کا، اشکُمُو در نیار. پریشان‌حال و غمخوارِ دوری‌تُم. اما دنیا کوچیکه. شاید بازم تَکِ همدیگه شدیم. اما اگه تو سِرِ‌سالم به در بُردی، یه رو غروب به بچه های دلوار و تنگستون بگو کاظم کی بود و چه کرد.

و در گرگ ­و میشِ صبحگاهی­ تاریکخانۀ چشمانِ سبزِ روشن­اش، آنجا که ستاره‌های سوزانِ اوین در برقِ دیدگانش سوسو می‌زدند، در کراهتِ رهایی دست­ها، و گاهِ وداع، از هم جدا می‌شویم. ما همگی به قزل‌حصار و پس از یک سال به گوهردشت منتقل شدیم و کاظم هم چنان سَر‌قُفلی اوین ماند. بعد از چندی خبر آمد که همچون هِبَت و حسین اقدامی و کامبیز گل‌چوبیان به حبس ابد محکوم شده است. جشن دل‌تنگی‌ام در تره­کیدگیِ هق هق و خنده، آفتابی می‌شود. پژواکِ صدای خفیف و گرفته‌اش را به گوشِ جان می‌شنوم؛ در آن شب‌هایِ همخوانیِ بند و با تنها ترانه‌ای که از بَر بود و همیشه زمزمۀ نیمه‌شبانش:

مَه چَنی دِلُم می‌خواد جَفِت بِشینوُم/ هرچِقَد ناز بَکُنی نازتو بِچینوم/ آهِ سَردُم رنگِ زردُم/ تو خبر ناری زِ‌دردُم.

و تابستانِ تلخ از راه رسید؛ تابستانِ مقاومت و تسلیم؛ تابستانِ سر فرود آوردن و سرِ دار رفتن؛ تابستانِ جنون و خون؛ تابستان کامیون‌های یخچال‌دار و جسد‌های نایافته؛ تابستانِ عُو‌عُوی سگ‌ها و جست­و­جوی برادران و خواهران و فرزندان نایافته، در خراش و تراشۀ ناخن و خاک؛ تابستانِ رویارویی با هیئتِ‌ مرگ و پاسخِ مسلمانی و آری و نه. و تو چه گفتی زندیقِ زنده؟ در پرسش مُحتسب تو چه گفتی خیره‌سرِ ‌تنگستونی؟ گفتی که رافضی‌ام، گبرم، قرمطی‌ام و تقیه نمی‌کنم و نماز نمی‌گذارم شما را. شاید این بود کلامِ واپسین به آخرین سئوالِ حجت الاسلام مرگ‌فروش:

- مُو؟ تو عُمرُم یه رُکعَت نِماز نَخُوندُم وُ بعدِ اینُم نمی‌خوُنُم.

اردلان سر‌فراز، یکی از شاعر‌ترین و راستگو‌ترین ترانه‌سرا‌های معاصر که بویِ جنوب و نخل و تنگستان را خوب می‌شناسد، در اولین دیدارمان، پس از خواندن این مطلب گفت: کا! اشکم روُ در‌آوردی با این نوشته. بعد کاغذی را از جیب در‌آورد: بیا! خود ‌به خود آمد. نا‌قابله، اما هدیه‌ای است از طرف من برای تو.

هدیه‌سرودِ پُر‌ارزشِ اردلان، به نامِ محراب، با تأثیر از فرازِ معروفِ شعرِ گلسُرخی "روزی که خلق بداند هر قطره خون تو محراب می‌شود" در رثایِ کاظم سروده شده بود:

محراب

به مهدی اصلانی، برای کاظم خوشابی و دیگر بچه‌های اعماق

خوشا آن خاک، خوشا آن آب خوشا خوش‌آب، خوشا خوشاب

که در دامن تورا پرورد، تو را ای گوهرِ کمیاب!

تو را ای گنجِ خون‌آلود،تو را ای تشنۀ سیراب!

تورا ای موجِ بی‌آرام، تو را ای خونِ تو محراب

بگو ای سرو! ای سردار، بگو ای خفتۀ بیدار

که از ما بوده وُ هستند سرانِ سربلندِ دار

بگو ای یار از نجار! بگو از مردمِ دلوار

از آن مردانِ دریایی از آن مردانِ دریا‌وار

خوشا دلوار، خوشا نجار! دو دستِ پینه وُ پیکار

خوشا بندر، خوشا شنزار خوشا مردانِ دریاوار

یکی باید تورا می‌دید یکی باید تورا می‌گفت

از آن چه بر من ‌و‌ما رفت برای خلق ما می‌گفت

در آن هنگامۀ خونبار، مصیبت‌خانۀ آزار

کسی جز من نمی‌داند چه پیش آمد تو را ای یار

اطاعت بود خاموشی، تو گفتی و نترسیدی

به رویِ جوخۀ اعدام چه گُستاخانه خندیدی

خوشا دلوار، خوشا نجار دو دست پینه وُ پیکار

خوشا بندر خوشا شنزار خوشا مردانِ دریا‌وار

اگرِ ناممکن

تاریخِ زندانِ حکومت را نمی‌توان بدونِ اگر‌ها تحلیل کرد. اگر ساز و کارِ اسلام را خوب می‌شناختیم؟ اگر مقابلِ هیئت این‌گونه می‌گفتیم؟ مسئلۀ کانونی اگر‌ها اما این است: آیا اتفاقِ دیگری جز آنچه در آن تابستانِ‌ مرگ اتفاق افتاد، ممکن بود؟ به­ گمانِ من، کشتارِ سال 1367 با درصدی کم یا زیاد اجتناب‌ناپذیر بود. فرض را بر اگری ناممکن می­گذاریم: اگر همۀ منتسبین به نیروهای چپ در مقابلِ سئوالِ کلیدی حسین‌علی نیری، که مسلمانی یا مارکسیست، پاسخ می‌دادند: مسلمان و نماز هم می‌خوانیم، فاجعه حادث نمی‌شد؟ بدونِ تردید هیئت تا مرزِ خود‌ویرانی­ زندانی پیش می­رفت: حاضر به همکاری­ اطلاعاتی هستی یا نه؟ مجریانِ اصلی کشتار آگاه بودند که در تصفیۀ ایده‌ئولوژیک و چپ‌کُشی باید به آرمان چپ حمله کرد. همان­گونه که در برخی شهرستان‌ها، که موضعِ مجاهدین پایین‌تر از اوین و گوهردشت بود، هیئت ‌مرگ، برای اعدامِ زندانی مجاهد، وی را تا حدِ روی مین رفتن در جبهه‌ها عقب می‌راند.

حتي افرادی كه نمازمی‌خواندند، روزه می‌گرفتند، طرف را می‌آوردند به او می‌گفتند بگو غلط کردم او هم به شخصیت‌اش بر می‌خورد نمی‌گفت. می‌گفتند: پس تو سَرِ‌موضع هستی ‌و او را اعدام می‌کردند.

سه روز قبل قاضی شرع يكی از استانهای كشور (خوزستان) كه مردِ موردِ اعتمادی می‌باشد با ناراحتی از نحوه اجرای فرمانِ حضرت‌عالی به قم آمده بود و می‌گفت مسئولِ اطلاعات یا دادستان ـ تردید از من است ـ از یکی از زندانيان براي تشخيص اينكه سرموضع است يا نه پرسيد تو حاضری سازمان منافقين را محكوم كنی؟ گفت آری، پرسيد حاضری مصاحبه كنی؟ گفت آری، پرسيد حاضری برای جنگ عراق به جبهه بروی؟ گفت آری، پرسيد حاضری روی مين بروی؟ گفت مگر همه مردم حاضرند روی مين بروند! وانگهی از منِ تازه‌مسلمان نبايد تا اين حد انتظار داشت. گفت: معلوم می‌شود تو هنوز سرِ‌موضعی و با او معامله سر موضع انجام داد.

کالبد‌شکافی­ جنایت؛ احمد خمینی و جماران، کانونِ توطئه

زمان چندانی نمی‌بایست از آن جنایتِ تاریخی بگذرد تا بر همگان دانسته شود که یکی از مراکزِ اصلی­ توطئه بیت امام در جماران بوده است و یکی از اصلی‌ترین عاملانِ توطئه‌، احمد خمینی به خوبی آگاه بود که بیتِ آیاتِ عظام، به ویژه بیتِ مقامِ رهبری، مرکز حکومت اسلامی است. او خوب می‌دانست که با مرگِ قریب الوقوعِ پدر، مرکزِ قدرت از جماران به بیتِ آیت‌الله منتظری در قم انتقال خواهد یافت. احمد خمینی رویای رهبری در سر می‌پروراند، اما نمی‌توانست بفهمد که قبای رهبری چه اندازه بر تن­اش گشاد است. مرگِ مشکوکِ احمد خمینی، در 27 اسفندماه سال 1373 نقطۀ پایانی بود بر یک خام‌خیالی کودکانه. حجت‌الاسلام نیازی مسئولِ پی­گیری قتل‌های زنجیره‌ای به حسن خمینی گفت: پدرِ شما را نیز همین‌ها کشتند.

بین دفترِ آقای منتظری و احمدآقا درگیری بوجود آمده بود، ایشان [احمد خمینی] آمد منزل من [موسوی تبریزی] و گفت: آقای منتظری باید بفهمد که امام، ‌امام است و نیازی به او ندارد. این اوست که به امام نیاز دارد.

سید احمد، که مقام رهبری یا دست ‌کم مقامِ ریاستِ جمهوری را کم­ترین پاداشِ توطئه‌چینی خود می‌دانست، سرانجام در گردابِ همان توطئه‌ای به هلاکت رسید که خود از بانیانش بود. در سال‌های پایانی زندگی خمینی بیش­ترِ نامه‌­های خمینی با دست‌خطِ احمد نوشته می‌شد.

اواخر ايشان بيمار بودند، سرطان داشتند، اعصابشان ناراحت بود و تقريباً از مردم منعَزِل شده بودند. يكي از افرادی كه با من مربوط است و با آقای فلاحيان - قائم مقام وقت وزير اطلاعات- هم مربوط بود، نقل می‌کرد كه آقای فلاحيان گفت: اين يكی دو سال آخر ما هر كاری با امام داشتيم با احمد آقا حل می‌کردیم و به اسمِ امام منعكس می‌کردیم ما اصلاً دسترسی به امام نداشتيم. می‌رفتیم با احمد اقا منعکس می‌کردیم و بعد می‌آمدیم به اسمِ امام مطرح می‌کردیم.

سابقۀ جعل نامه­های خمینی توسط احمد به زمان برکناری­ مهندس بازرگان از نخست­وزیری بر می‌گشت. به اعترافِ دادستانِ انقلاب در سال‌ِ جنون و جنایت:

بعد از نامه ای که از قول امام علیه آقای بازرگان منتشر شد آقای بازرگان به دادگستری شکایت کرد که این نامه جعلی است. دلایلش را هم گفته بود که امام تکه کلام‌هایی دارد که در اینجا نیست و دست امام هم لرزشی دارد که در این خط نیست. احمد‌آقا شب های چهارشنبه روضه داشت. یکی از این شب‌ها، آقای محتشمی بعد از روضه رفت در اتاقی با احمد‌آقا صحبت کرد. احمد‌‌آقا مرا برای مشورت خواست و گفت: جریان از این قرار است و از آقای محتشمی شکایت کرده‌اند. این نامه به خط من است و امام امضا کرده و نه تنها این نامه که نامه‌های اخیر را غالباً امام نمی‌نوشت. من می‌نوشتم و امام امضا می‌کرد. نه این، نه آن نامه‌ای که درباره آقای منتظری نوشته شده، خط امام نیست، امضای امام است

پادشاهِ بی تاج‌ و تخت، آیت‌الله مغضوب

گویا بنای عده ای بر اين بود كه خودم محترمانه كنار نروم بلكه بعد با توطئه ديگران مرا با آبروريزی كنار بگذارند. گويا در جمهوری اسلامی كسی حق ندارد خودش كنار برود بايد با آبروريزی او را كنار بگذارند.

در يكی از ملاقات‌ها بود كه به امام گفتم : اجازه دهيد من مشغول طلبگی و درس و بحثم شوم، هدف آقايان من هستم سيد مهدی [هاشمی] بهانه است. من نمی‌توانم در كارها باشم و توجيه كننده كارهای آقای ری‌شهری و ديگران باشم و هيچ چيز نگويم و ساكت باشم. ايشان فرمودند: نه، شما در كارها باشيد و كنار نرويد.

بیست سال پس از آن تباهی ناب دیگر بدونِ اسمِ شب می‌توان نامِ تصمیم‌گیرند‌گانِ اصلی را بر زبان آورد. خمینی با شعارِ معروفِ "همه با هم" دستِ تمامِ کارورزانِ نظام را در طشتِ خون شستشو‌ داد: رؤسای سه قوه، برخی از وزرا، مانندِ وزیر اطلاعات، محمدی ‌ری‌شهری، مشاورانِ ارشد این وزارت‌خانه، هم­چون سعید حجاریان و علی ربیعی، علی اکبر ولایتی، وزیرِ امور‌خارجه، محمد خاتمی، وزیرِ ارشاد، برخی عواملِ پشتِ‌پرده، هم‌چون حسین شریعتمداری.

همان­گونه که اشاره شد، عملیات فروغ جاویدان در تاریخ 3 مردادماه آغاز شد. به همین بهانه نامه‌ای را که آیت‌الله منتظری با قیدِ احتیاط آن را منسوب به خمینی می‌خواند، در تاریخِ 6 مردادماه به امضای وی می‌رسانند. یکی از بدیهی‌ترین اصولِ نامه‌نگاری آیات عظام قیدِ تاریخ، به ویژه تاریخِ قمری، است. این مهم‌ترین دست‌خطِ خونینِ تاریخِ معاصر ایران اما، همراه با نامه‌ای دیگر که خمینی در پاسخ به احمد خمینی، در پاسخِ استفتای موسوی اردبیلی نگاشته، هردو بدونِ تاریخ نوشته شده­اند. بی‌تردید احمد خمینی و دیگر توطئه‌چینان به این مسئله وقوف داشته‌اند، پس چرا چنین کسری­ مهمی در این دو نامه هست؟

اين نامۀ منسوب به امام تاريخ ندارد. اين نامه روز پنج‌شنبه (6 مرداد) نوشته شده بود، روز شنبه (8 مرداد) توسط يكي از قضات به دست من رسيد و آن قاضی بسيار ناراحت بود، من نامه را مطالعه كردم خيلی نامه تندی بود كه در عكس العمل عمليات مجاهدين خلق در مرصاد نوشته شده بود و شنيده شد كه به خط حاج احمد آقاست.

در همین نامۀ منسوب به خمینی است، که ما از ترکیب اعضای اصلی هیئتِ مرگ آگاه می­شویم. این نامه‌ در هیچ­یک از اسنادِ انقلاب اسلامی، از جمله مجموعۀ صحیفۀ نور (مجموعه احکام و آثار خمینی) منعکس نشده است. سزای افشای این فرمانِ پلید را آیت­الله منتظری با حبس خانگی پرداخت کرد:

کسانی كه در زندان‌های سراسر كشور بر سر موضع نفاقِ خود پافشاری كرده و می‌کنند محارب و محکوم به اعدام می‌باشند و تشخیص موضوع در تهران با رای اکثریت آقایان حجت الاسلام نیری دامت افاضاته ( قاضی شرع) جناب آقای اشراقی (دادستان تهران) و نماينده­ای از وزارت اطلاعات ميباشد.

آیت‌الله منتظری همان زمان تصمیم می‌گیرد نامه­ای به خمینی بنویسد. قصد خود را با برخی از اعضای بیت خود نیز در میان می‌گذارد:

آقاي آسيد هادی هاشمی و آقای قاضی خرم‌آبادی اينجا بودند با آنها مشورت كردم، گفتند: اين كار را نكنيد چون امام از دست منافقين پس از جريان مرصاد عصبانی هستند و اگر شما يك چيزی بنويسيد ايشان ناراحت می‌شوند [...] من همين طور ناراحت بودم، بالاخره با قرآن مجيد استخاره كردم و نامه را نوشتم.

شیپورِ جنایت از خوزستان نواخته شد

چند روز بعد هم يكی از قضات خوزستان به نام حجه­الاسلام آقای محمد‌حسين احمدی آمد پيش من خيلی ناراحت بود می‌گفت: در آنجا دارند تند‌تند اعدام می‌‌‌کنند. افتاده‌اند به جانِ زندانیان.

خوزستان، استانی است که سعید حجاریان، مغزِ متفکرِ اصلاحات، در آن زمان معاونتِ سیاسی آن را عهده­دار بود:

با اینکه آن موقع من [سعید حجاریان] معاون سیاسی استانداری اهواز بودم، مع‌الوصف باید این پرونده باز باشد.

سعید شاهسوندی، که پس از دستگیری در تنگۀ چار‌زبر به زندان کمیتۀ مشترک منتقل شد، از اصلاح‌طلبانی، هم­چون سعید حجاریان، نام می‌برد که وی را بازجویی کردند و از چنان قدرتی برخوردار بودند که توانستند وی را آزاد کنند.

در واقع جريانی كه باعث آزادی من [سعید شاهسوندی] شد، من امروز بايد اسمشان را بگويم آقای حجاريان بود. ياران آقای حجاريان بودند كه در زندان به دیدن من می‌آمدند و در زندان با من ملاقات می‌كردند.

اصلاح‌طلبانی که در مرداد ماه سال 1367، در زندانِ کمیتۀ مشترک از بازجویانِ اصلی و جناحِ خوب! حاکمیت بودند، هنوز موقعیت را مناسبِ بازگشایی­ پروندۀ آن سال نمی‌دانند. حرفِ آن­ها را سعید حجاریان این­گونه فرموله کرده است:

چون شرایط در داخل کشور مساعد نیست و احزاب و نهادهای جامعه مدنی قوی نیستند، امکان پرداختن به این موضوع [کشتار سال 1367] وجود ندارد.

خمینی در وصیت‌نامۀ سیاسی‌عبادی‌اش با صراحت اعلام کرده است که: تمام نامه‌ها و اعلامیه‌ها‌ی من باید به خطِ خودم باشد. از شواهد اما بر می‌آید که دستِ‌ کم از نیمۀ پایانی سالِ 1366 اکثرِ نامه‌ها به قلم احمد بوده است. مراد من از تأکید بر این مورد، البته، تکرار این مفهومِ تهوع‌آور نیست که "خودش خوب بود، دور‌و‌بری‌هاش بد." تنها می­خواهم بر سیستم ماکیاولیستی­ای تأکید کنم که بر تفکرِ یک روحانی حاکم است.

افشای خبر در بی بی سی

انتشارِ نامۀ منتظری از بی­ بی ­سی در تاریخ 5 فروردین­ماه سال 1368 آخرین میخی است که توطئه‌گران به تابوتِ منتظری می‌کوبند. فردای آن روز نامه‌ای منسوب به خمینی، که آیت‌الله منتظری دست‌خط و مضمون آن را موردِ تردید قرار داده است برای وی ارسال می‌شود: از آنجا که ساده‌لوح هستید و سریعاً تحریک می‌شوید در هيچ كارِ سياسي دخالت نكنيد.

اینکه این نامۀ خصوصی چه­گونه سر از بنگاه سخن‌پراکنی­ بی بی سی در آورد، هنوز روشن نیست هرچه بود نشرِ این نامه‌ بهانۀ مناسب را به دستِ مخالفانِ فکری‌ آیت­الله داد تا زمینۀ برکناری‌اش را فراهم کنند.

حالا این نامه از کجا به بی بی سی رسیده است؟ این را خدا باید روز قیامت معلوم کند.

با اينكه من آن نامه را فقط برای امام و شورای عالی قضايی فرستاده و در اين مدت آن را به احدی نداده بودم. البته بعضی آن نامه را در همان زمان‌ها در دانشگاه تهران در دست آقای سيد حميد روحانی دیده بودند. من حدس می‌زنم دست‌هایی در کار بوده که زمینه را برای نتیجه‌گیری نهایی آماده می‌کرده است.

به نظر می­رسد آیت‌الله مغضوب با نام بردن از سید حمید روحانی، از نزدیکان به دفتر خمینی، ‌با زبانِ بی‌زبانی انگشتِ اتهام را به سمتِ جماران نشانه رفته است. حمید روحانی، که در زمان وقوع کشتار بزرگ ریاست مرکز اسناد انقلاب اسلامی را عهده‌دار بود، به اعترافِ خود جز در سال 1361 كه به دستور امام رياست مركز اسناد ساواك را پذيرفت، هرگز مقامِ اجرایی نداشته است. درست است که پخش نامۀ خصوصی آیت‌الله منتظری از بی بی سی، کار وی را فیصله داد، اما پیش از آن، در مهرماه سال 1367، او خود پایانِ راه را حدس زده بود. در پاسخ به نامۀ دانشجویانِ دفتر تحکیم، که خواستارِ رهنمودِ وی در موردِ انتخاباتِ سومین دورۀ مجلس شده بودند:

اینجانب نسبت به سیاست و تصمیم‌گیری و اجرائیات کشور دخالتی ندارم و در کنار هستم.

آیا نامۀ دومی برای چپ‌کُشی در کار بوده است

اگر دو نامۀ بدونِ تاریخ منتسب به خمینی را که نقطۀ کانونی‌اش "منافق‌کُشی" است به پای توطئۀ بیت امام و سرانِ نظام بگذاریم، از نامۀ دیگری که آیت­الله منتظری بدان اشاره می‌کند، هیچ­کس نشان ندیده است. این مکتوب می‌تواند نظامِ ارزشی اسلامِ سیاسی، در برخورد با فکرِ مخالف و دگر‌اندیشان را رسوا کند. چرا که مقولۀ چپ‌کُشی در تابستانِ 1367 قتلِ فکر بوده است. آیا آیت­الله منتظری خود به چشم خود این نامه را دیده است یا تنها قولِ شفاهی­ خمینی برای چپ‌کُشی کفایت می‌کرده است؟

بعد از مدتی يك نامۀ ديگری از امام گرفتند براي افرادِ غيرِ مذهبی كه در زندان بودند، هدف آنها اين بود كه با اين نامه كلك آن‌ها را هم بكنند و به اصطلاح از شرّشان راحت بشوند.

اگر افشای این نامه در زمانِ حیاتِ خمینی، افشای اسرارِ مگویِ نظام تلقی می‌شد، به قاعده پس از مرگِ خمینی نباید منعی برای افشای آن وجود داشته باشد. مگر آنکه آیت­الله نیز چنین نامه‌ای را ندیده باشد:

اتفاقاً اين نامه به دست آقای خامنه‌ای رسيده بود، آن زمان ايشان رئيس جمهور بود. به دنبال مراجعه خانواده‌های آنان، ايشان با متصديان صحبت كرده بود كه اين چه كاری است كه می‌خواهید بکنید دست نگه داريد، بعد ايشان آمد قم پيشِ من با عصبانیت گفت: از امام يك چنين نامه‌ای گرفته‌اند و مي‌خواهند این‌ها را تند‌تند اعدام کنند. گفتم : چطور شما الان برای كمونيست‌ها به اين فكر افتاده‌ايد؟ چرا راجع به نامه ايشان در رابطه با اعدام منافقين چيزی نگفتيد؟ گفتند: مگر امام برای مذهبی‌ها هم چيزی نوشته ؟! گفتم : پس شما كجای قضيه هستيد، دو روز بعد از نوشته شدن، آن نامه به دست من رسيد و اين همه مسائل گذشته است، شما كه رئيس جمهور اين مملكت هستيد چطور خبر نداريد؟! حالا من نمی‌دانم ايشان آيا واقعا خبر نداشت يا پيش من اين صحبت‌ها را می كرد.

‎ به دلیلِ وجودِ سلسله مراتبِ نظامِ قضایی در اسلام، مجریانِ هر جنایتی نیاز‌مندِ حکمِ شرعی بودند. به عنوانِ نمونه وقتی که می‌خواستند زندانی را که حُکم دیگری داشت اعدام کنند، برایش محاکمۀ فرمایشی ترتیب می‌دادند یا حتا به هنگامی که بدونِ محاکمه حُکمِ اعدام صادر می‌کردند، ابطالِ حکمِ یک حاکم شرع توسط حاکم شرع دیگر می‌بایست سلسله‌مراتبِ شرعی را طی می‌کرد.

جنایتکارانِ حوزه و چاه در همۀ جنایت‌هایشان این اصل شرعی را راهنما قرار داده‌اند. از ترورِ مخالفان در خارج از کشور تا سر بریدن و خفه کردنِ شاعر با طناب و کشتارِ روشنفکران، همه­جا، حکمِ یک حاکم شرع در کار بوده است. حکمِ زدنِ نیروهای چپ در کدام صندوقخانۀ امنیتی خاک می‌خورد؟ بی‌تردید جنایت‌کاران "برای چاپیدنِ ده کَد‌خُدا را دیده بودند." آن­ها می‌دانستند و می‌توانستند هر‌زمان که اراده کنند، از طریق احمد خمینی، دستانِ آلودۀ خمینی را پای هر نفرین‌نامه‌ای مُهر کنند.

نتیجه

تصفیۀ سیاسی- ایده‌ئولوژیکِ منسوبینِ چپ، از قبل برنامه‌ریزی شده بوده است. اما آن دست‌خطِ نامبارک کجا خاک می‌خورد؟ پاسخِ این پرسش به عهدۀ تاریخ است.

دغدغۀ دست‌یابی به آن فرمان تباه اما، مرا رها نمی‌کرد. می‌خواستم به چشم دیده باشم، نفرین‌نامه‌ای که نفسِ نزدیکترین یاران‌ام را با آن بریدند. سرانجام تنها راهِ ‌حلی که پیدا کردم، آن بود که تیری در تاریکی به یکی از اصلی‌ترین مراکزِ افشای جنایتِ تابستان سال 1367 روانه کنم؛ دفترِ پاسخ به سئوالات اینترنتی‌ آیت‌الله منتظری. پرسشِ من و پاسخِ آیت‌الله را در زیر می‌خوانید:

جناب آیت­الله منتظری سلام.

من مهدی اصلانی، یکی از جان به در‌بُردِگانِ کشتارِ زندانیانِ سیاسی در تابستان 1367 هستم. من در حال نگارشِ خاطرات و یاد‌مانده‌های زندان خود در خارج از کشور می‌باشم. در زمانِ وقوعِ جنایت که شما در کتاب خاطرات‌تان از آن به عنوانِ "قتل‌عام" یاد کرده‌اید، از جمله ساکنان بندِ 8 زندان گوهردشت که تعلق به زندانیان با حکمی کم‌تر از 10 سال داشت بودم.

اول: من شهادت می‌دهم که در دو نوبت در مقابلِ هیئتِ‌ مرگ منسوب از طرف آیت‌الله خمینی قرار گرفتم. ششم و نهم شهریورماه 1367 دو روزی است که من بدونِ آنکه بدانم به چه دلیل؟ در زندانِ گوهردشت در مقابلِ سئوالِ کلیدی حجت‌الاسلام نیری: مسلمانی یا مارکسیست؟ قرار گرفتم و اعتراف می‌کنم که برای زنده ‌ماندن وادار به گفتنِ دروغ شدم. حجت الاسلام نیری، ریاستِ هیئتِ‌ مرگ برای گرفتنِ اعتراف و اقرار زبانی به ارتداد از منسوبین به جریاناتِ چپ، به بسیاری از اعدام‌شدگان و موردِ پرسش ‌قرار‌گرفتگانِ چپ که سئوال ایشان را با سئوال پاسخ داده و برای فرار از دامی که ایشان نهاده پرسیده بودند: "حاج‌آقا برای چه این سئوال را می‌پرسید؟" با دروغ به برخی گفته بود: "برای آنکه می‌خواهیم بندِ مسلمان‌ها از چپ‌ها را جدا کنیم" یا آنکه ما هیئتی هستیم از طرفِ امام برای عفو زندانیان.

سئوال اول: آیا قاضی و حاکم شرع با همان مبانی ارزشی خود، مجاز است برای اثباتِ حکمِ ارتداد که مجازاتِ مرگ در پی دارد به دروغ متوسل شود، آن‌چنان که جنابِ نیری بدین شیوه متوسل شدند؟

جناب آیت‌الله! با همین شیوۀ پرسشِ حاکمِ شرعِ منسوب از طرفِ آیت‌الله خمینی بسیاری از اعدام شد‌گانِ چپ در واقع مقابلِ هیچ انتخابی قرار نگرفتند و چه بسا تا لحظۀ افتادنِ طنابِ دار بر گردنشان از ماجرا آگاهی نیافتند.

حضرت آیت‌الله! همانگونه که خود مطلع‌اید، بسیاری از زندانیان و دوستانِ من کسانی بودند که احکام آن‌ها پایان یافته و یا رو به اتمام بود، که بسیاری‌شان در تابستانِ 67 سهمیه گورستان خاوران شدند.

دوم: شما در کتاب خاطرات خود به نامه‌ای اشاره می‌کنید که همان‌زمان از آیت‌الله خمینی برای اعدام کمونیست‌ها گرفته‌اند. نامه‌ای که با روایتِ حضرت‌عالی، رهبر فعلی حکومت اسلامی (خامنه‌ای) نیز آن را دیده و از آن مطلع بوده است. تا این لحظه هیچکس نشان از آن نامه ندارد. در واقع تنها مستندات ما به آن جنایتِ عظیم جدای از شهادتِ فردی زنده‌‌ماند‌گان، کتاب خاطرات شما می‌باشد.

سئوال دوم: نامه‌ای که جناب‌عالی بدان اشاره کرده‌ وجود خارجی دارد؟ و یا تنها قولِ شفاهی آیت‌الله خمینی برای کشتن کمونیست‌ها و اجرای آن از طرفِ هیئت کفایت می‌کرده است. آیا حضرت‌عالی به چشمِ خود نامۀ مزبور را مشاهده کرده‌اید؟ اگر آری چرا جای این سندِ مهم در کتابِ خاطراتِ شما خالی است؟ آیا برای آگاه شدن از متنِ اصلی این نامه باید هم‌چنان به انتظار نشست.؟

اطلاع از متنِ این نامه کتاب خاطراتِ در دستِ انتشارِ مرا مستند به یکی از اصلی‌ترین اسنادِ جنایت خواهد کرد پیشاپیش سپاسگزارِ توجه و پاسخِ احتمالی‌تان هستم.

با احترام ـ 6 آبان 1387 مهدی اصلانی

بسمه تعالی

با سلام و تحیت

اولاً: ارتداد شرایطی دارد و از آن جمله اثبات اینکه شخصی حق برای او روشن و مبیِّن است و از روی عناد و جَحد آن را انکار می‌کند. و این معنا باید در دادگاه صالح برای قاضی شرع جامع‌الشرایط ثابت شود. بنابر این به صرف عدم قبول حق با زبان و یا از روی اعتقاد و یا داشتنِ شبهه نسبت به حق، بدون احراز جحد و عناد، ارتداد ثابت نمی‌شود و حکم آن نیز جاری نمی‌باشد.

ثانیاً: من اصولاً با این شیوه از محاکمه‌های رایج در آن دوران بدون دادن حق انتخاب وکیل به متهمین سیاسی و بدون حضور هیئت‌های منصفه مخالف بودم، ولی تصمیم‌گیرنده در این امور من نبودم.

ثالثاً: در مورد نامۀ مربوط به اعدام کمونیست‌های زندانی منچیزی بیش از آنچه در آن روزها در ملاقات جناب آقای خامنه‌ای با اینجانب در قم شنیدم چیز دیگری نشنیده‌ام و نمی‌دانم. اما ظاهرِ کلامِ آقای خامنه‌ای این بود که ایشان نامه‌ای را که از طرف امام بوده است مشاهده کرده بودند و لذا ایشان با متصدیان صحبت کرده بودند که این چه کاری است می‌خواهید بکنید دست نگه دارید.

انشا‌الله موفق باشید.

والسلام علیکم و رحمته الله 12 آبان 1387 ـ حسینعلی منتظری

همان­گونه که از پاسخِ آیت­الله به نامۀ من، استنباط می­شود، خامنه­ای تنها کس از حکومتیان بوده که فرمان خمینی در مورد اعدام کمونیست‌ها را به چشم دیده است. غیر قابل باور است، که فرمانِ کمونیست­کُشی تنها در اختیار خامنه‌ای باشد، اما او، آن­چنان که خود می­گوید، روحش از اعدامِ مجاهدین بی‌خبر بوده باشد. خامنه‌ای که با دیدن حکم اعدامِ کمونیست‌ها به ظاهر لب به اعتراض گشوده است، در مقابل با اعدام مجاهدین باید شدید‌تر برخورد می‌­کرد. حال آنکه وی کوتاه زمانی پس از اعدام‌ها، در دیداری با دانشجویان، در پاسخ به سئوالِ یک دانشجو، که از علت اعدام‌ها پرسید، چنین پاسخ داده بود:

این لحن سئوالِ شما لحن همین سئوالِ رادیو‌های بیگانه است. کسانی که قصدِ بر‌اندازی این نظام را دارند در این کشور هرکاری دلشان می خواهد بکنند و نظام کوچکترین عکس‌العملی از خود نشان ندهد؟ مگر ما مجازات اعدام را لغو کردیم. نه! ما در جمهوری اسلامی مجازات اعدام را داریم برای کسانی که مستحق اعدامند. این آدمی که توی زندان، از داخل زندان با حرکات منافقین که حملۀ مسلحانه کردند به داخل مرزهای جمهوری اسلامی ارتباط دارد، او را به نظر شما باید برایش نقل و نبات ببرند؟ اگر ارتباطش با آن دستگاه مشخص شده، باید چه کارش کرد؟ او محکوم به اعدام است و اعدامش هم می‌کنیم. با این مسئله شوخی که نمی‌کنیم.

این چانه از آن گرم کردم تا گفته باشم خامنه‌ای در جریانِ همۀ جنایات، از جمله عملیاتِ ترور‌های برون‌مرزی، قرار داشته است.

سونامی­ اسلامی

اگر حوادثی را که در سال‌های آغازین انقلاب منجر به محاکمۀ آیت‌الله شریعتمداری شد، اولین ریزشِ درون‌حکومتی بدانیم، حوادثی را که منجر به عزلِ آیت‌الله منتظری شد، می‌توان سونامی­ اسلامی نام نهاد. گِل‌موج این سونامی هنوز دست از سرِ حکومت بر نداشته است. جالب توجه آنکه شیوۀ برکناری دو مقامِ روحانی، شباهت‌هایی غیرِ قابلِ انکار داشته است. در هر دو توطئه، احمد خمینی نقش داشته است. دو تن از مجریانِ اصلی هر دو غائله داماد و پدر‌‌زنِ معروف بوده­اند؛ ری‌شهری و آیت‌الله علی مشکینی. در هر دو توطئه پایِ اعترافاتِ نفر سومی در میان بوده است؛ صادق قطب‌زاده و سید مهدی هاشمی

اثر انگشتِ جنایت

اگر در تابستانِ سال 1367 حکومت به بهانۀ حملۀ مجاهدین به مرزهای کشور تنها به مجاهد‌کُشی مبادرت می­کرد، متأسفانه جنایت بازتابی چنین گسترده پیدا نمی‌کرد بخشی از این تأسف متوجه سیاست‌های فرقه‌گرایانۀ برخی سازمان‌های سیاسی است و بخش دیگر متوجه سیاست‌های رهبری مجاهدین. گروهی از حکومتیان با سُرفه و لکنت ادعا می­کنند که دلیل آن جنایت به خطر افتادن مرزهای اسلامی بوده است؛ توجیهی یکسر بی‌شرمانه.

در سالیان اخیر دو تن از سرجنبانان امنیتی حکومت به بهانۀ نقدِ خاطرات آیت‌الله منتظری به توجیه اعدام‌های سال 1367 پرداخته‌اند. عباس سلیمی‌نمین، چهرۀ کریه امنیتی ـ فرهنگی حکومت و اسدالله بادامچیان، از اعضای عالی­رتبۀ هیئت مؤتلفه­ اسلامی. عباس سلیمی‌نمین اعدام‌های سال 1367 را چنین توجیه کرده است:

حضرت امام حکمی را در بارۀ بررسی مجدد پرونده منافقین زندانی که همچنان بر سر موضع خود بودند و صدور محکومیت اعدام برای کسانی که برنامه شورش در زندان، همزمان با برنامه‌های بیرونِ سازمان داشتند صادر کردند.

چنانچه مشاهده می‌شود اعدامِ تبه­کارانۀ مجاهدین به عملیات فروغ جاودان نسبت داده می­شود:

در سال 1367 وضعیت متفاوتی با سالِ 60 وجود داشت. در سال 60 سازمان منافقین اگرچه از حمایت‌های سیاسی و تبلیغاتی بیگانه بهره می‌برد اما به هر حال یک گروه ضد‌انقلاب داخلی به شمار می‌آمد... در سال 67 این گروه در قالبِ یک ارتشِ متجاوز ظاهر شد...(شرایط جنگی) در چنین اوضاع و احوالی حضرت امام بر مبنای دیدگاه فقهی خود از مسئولان مربوطه خواستند تا ضمن بررسی مجدد وضعیت منافقین در زندان آن دسته از این افراد را که هم‌چنان بر سرِ موضع تشخیص می‌دهند به عنوانِ نیروهای داخلی یک سازمان محارب که با استفاده از فرصت در صدد آشوبگری تحریک دیگران به شورش هستند اعدام کنند.

در این شرایط حضرت امام به منظورِ خنثی کردن توطئه و تحرکی که در حالِ شکل‌گیری بود ضمن سفارش لازم به منظور تشخیص صحیح بر موضع نفاق بودن دستور برخورد با عوامل داخلی این توطئه را صادر می‌فرمایند.

سلیمی نمین البته راه را برای آیندۀ خود و هم فکرانش باز گذاشته است:

البته هیچگاه وقوع پاره‌ای از اشکالات در اجرای یک حکم یا سیاست یا برنامه را نمی‌توان از نظر دور داشت.

دیگر به قدرِ کافی مشخص است که پاره‌ای از اشکالاتِ موردِ اشارۀ مقامِ امنیتی همان چند هزار جانِ جوانِ روشنی است که با حکمِ امامِ امت! از ایران دریغ شد. از میانِ حکومتیان، هر کس تا این لحظه مجبور به موضع‌گیری در موردِ جنایتِ سال 1367 شده است، یکسَره به عملیاتِ فروغ جاودان اشاره کرده است. آنچه آگاهانه در سایه قرار گرفت است، اعدامِ نیروهای چپ است. انتسابِ اعدامِ رنگین‌کمانِ فکری چپ به حملۀ نظامی مجاهدین به خاک ایران آن‌قدر نخ‌نما است که حکومتیان ترجیح می‌دهند در موردِ آن سکوت اختیار کنند. اگر توجیه وقیحانۀ کشتارِ مجاهدین حمله به مرزهای کشور ‌باشد، نوابغِ امنیتی حکومت تاکنون هیچ بهانه­ای برای چپ­کشی آن سال نیافته­اند. سکوتِ اینان سرشار از ناگفته‌هاست.


1- شاید تنها کسی که در زندان با کاظم شوخی داشت من بودم. به کاظم می‌گفتم: کا! پوست تیره و موهای فرفری و چشمِ سبز. کار، کارِ انگلیس‌هاست.

2- ساردینی یا کتابی خوابیدن به موقعیتی اطلاق می‌شد که بر اثر کمبودِ جا، نفرات یکی در میان، یکی از طرفِ سر و دیگری از سمتِ پا، پَهلو به پَهلوی هم‌دیگر می‌خوابیدند. در مواقعی که این سیستم نیز جواب نمی‌داد، خوابیدن به شکل نوبتی انجام می‌شد. تعدادی سر‌پا می‌ایستادند. اوج این نوع خوابیدن در فاصله­ی سال­های 63 ـ 1361، در دور­ۀ فرمانروایی حاج داوود در قزل ‌حصار و لاجوردی در اوین مرسوم بود.

3 – موسی ‌قَلَمو اشاره به شخصیتی است در نمایش‌های کارتنی که بسیار نحیف بود.

4 - بسیاری از زندانیان حکومت اسلامی تجربه زندان شاه را نیز چشیده بودند. این دسته از زندانیان را در زندان دو ‌رژیمه می‌خواندند.

5- دوش چه خورده‌ای دلا! راست بگو نهان مکن. چون خموشان بیگنه روی به آسمان مکن- مولانا

6- برادرم حسین تایتان، با شنیدنِ هر کلامِ یاوه می‌گفت: همۀ این­ها که گفتی یعنی دو‌زار لبو.

7-در سالیان اخیر، در تبعید، نظریه‌ای شیوع یافته است، مبنی بر آنکه زندانیان دو دسته بیش­تر نیستند: دستۀ اول کسانی که آگاهانه و از سرِ نفع شخصی به همکاری با زندانبان می‌پردازند. دسته دوم، کسانی که زیرِ شکنجه به همکاری وادار می‌شوند. با این نگاه هر دو دسته زندانی در نهایت تسلیم می‌شوند. این نظریه، آگاهانه دستۀ سومی را حذف می‌کند: دسته‌ای را که به هیچ قیمت تن به همکاری با پلیس ندادند؛ نه آگاهانه نه زیر شلاق.

8- اردلان سرفراز، هم‌چنین ترانه‌سرودِ تلنگر را به یادِ کاظم و همۀ سر‌بدارانِ تابستانِ خون، با صدای داریوش و آهنگی از فرید زلاند، در آلبومِ راهِ‌ من، به جان باختگان سال 1367 تقدیم کرد.

9- خاطرات آیت الله منتظری جلد اول ص 628

10- پیش‌گفته ص 633

11- به نقل از سخنرانی 26 بهمن 1387 عمادالدین باقی در اصفهان.

12- مصاحبه موسوی تبریزی با نشریه یاد آور شماره اول تیرماه 1387

13- خاطرات آیت الله منتظری

14- موسوی تبریزی پیش‌گفته

15- خاطرات ص 650-630

16- خاطرات منتظری جلد اول 650-620

17-خاطرات منتظری ص 650 ـ 620

18- پیش‌گفته

19-پیش‌گفته 650-620

20-گفت وگوی شکوفه منتظری با سعید حجاریان به مناسبت نوزدهمین سالگرد کشتار. دویچه وله

21- نیمرُخ: گفت‌و‌گوی مسعود بهنود با شاهدان انقلاب ايران برنامه‌ای از رادیو بی بی سی

22- مصاحبه شکوفه منتظری پیش‌گفته.

23- مصاحبه موسوی تبریزی با نشریه یاد‌آور شماره اول 27 تیر87

24- خاطرات ص 640

25- مراجعه شود به خاطرات منتظری جلد اول ص 650-620

26- خاطرات جلد اول ص639

27- رسالت 16 آذر 67 به نقل از نشریه شماره 241 اکثریت خارج کشور 26 دی ماه 1367

28- نگاه کنید به پیوست شماره هفت

29- پاسداشت حقیقت. مسعود رضایی، عباس سلیمی نمین چاپ چهارم تهران دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران،

30- منبع پیش‌گفته

31 - پیش‌گفته