بنیاد عبدالرحمن برومند

برای حقوق بشر در ایران

https://www.iranrights.org
ترویج مدارا و عدالت به کمک دانش و تفاهم
قربانیان و شاهدان

سال ٦٧ : کشتار جمعی زندانيان سياسی در اصفهان

رضا ساکی مصاحبه با منیره برادران
بیداران
۹ شهریور ۱۳۸۷
مصاحبه

لطفا خودتان را معرفی کنید؟

من رضا ساکی هستم. در سال ١٣٦٢ در ارتباط با فدائیان خلق در اصفهان دستگیر شدم و تا بهمن ١٣٦٧ در این شهر زندانی بودم. سال اول را تقریبا در انفرادی گذراندم در یک زندان مخفی. بعد به زندان دستگرد منتقل شدم. دو سال و نیم زیر حکم اعدام بودم تا اینکه با تخفیف به حبس ابد محکوم شدم.

در سال ١٣٦٧ در کدام زندان بودید؟ آیا متوجه تغییراتی شدید که حاکی از زمینه سازی برای این قتل عام بوده باشد؟

من در زندان دستگرد بودم. بخش سیاسی این زندان از چهار بند تشکیل می شد: بندهای ١، ٢، ٣ و ٤. ترکیب بندها مختلط بود. حدود چهار یا پنج ماه قبل از شروع کشتارها، هیئتی متشکل از یک آخوند و دو یا سه نفر با لباس شخصی، از تهران آمد به زندان دستگرد. آنها به بندها رفتند و از زندانیان در مورد شرایط زندان و مشکلات سوالاتی کردند. می گفتند هدف ما این است که زندانها را خالی کنیم، تعدادی را که حکم اعدام یا حبس دارند، بفرستیم به زندانهای تهران و بقیه را آزاد کنیم.

چند ماه بعد از این بازدید، یک سری از زندانیها را فرستادند مرخصی. آنها از زندانیان چپ بودند. این حادثه هنوز قبل از شروع کشتارها بود. سری دوم را هم به همین ترتیب فرستادند مرخصی، که در بین شان زندانیان مجاهد هم بودند. سری اول را بعد از اینکه مدت مرخصی شان تمام شد، با وثیقه آزاد کردند. از سری دوم، مجاهدین را دوباره به زندان برگرداندند. ریختند خانه شان و به شکل بسیار خشن و ترس آوری دوباره دستگیرشان کرده و به زندان آوردند. البته چپی ها را نه. این حادثه پیش از شروع کشتارها بود در بندی که من بودم، یک روز آمدند و گفتند همگی وسایلتان را جمع کنید و به صف شوید. چند پاسدار مسلح را هم آورده بودند. گفتند: تکان نخورید و با هم حرف نزنید. این وضعیت سابقه نداشت. بعد ما را به بند دیگری بردند.

شما را به مرخصی نفرستادند؟ گفتید که چپ ها را فرستادند مرخصی؟

همه را که نه. فقط تعدادی از زندانیان چپی را فرستادند مرخصی. من در تمام آن مدت در زندان بودم. بعد بندها را در هم ادغام کردند. چهار بند را کردند دو بند. بند شلوغ شده بود و خوابیدن مشکل بود. در این گیر و دار دوباره گفتند همگی لباس بپوشید و بیائید بیرون. ما را به سالنی بردند و جلومان فرم سوال گذاشتند. سوالها در باره نظر و عقیده بود. مثلا پرسیده بودند: نظرتان راجع به انقلاب چیست؟ یا راجع به خمینی، آمریکا و مجاهدین نظر ما را می خواستند. همچنین می خواستند بدانند که هنوز هم به مواضع سازمان مان اعتقاد داریم یا نه.

این سوالها در مورد مجاهدها و چپی ها یکسان بود؟

بله، یکسان بود. نمی دانستیم این سوالها برای چیست. یا مثلا در سوالها آمده بود: چند تا از رهبران جهان را نام ببرید. یا نظرتان راجع به جنگ چیست؟

آن موقع جنگ تمام نشده بود؟

نه هنوز تمام نشده بود. ما این فرمها را پر کردیم . آمدیم به بند. چند روز بعد خبر پایان جنگ را از رادیو شنیدیم. پاسدارها، بعضی هاشان گریه می کردند. فضا تغییر کرد؛ هواخوری را کم کردند و رفتار پاسدارها خشن تر شد. شبی گزارش شمعخانی، مسئول سپاه پاسداران را از تلویزیون پخش کردند. ما را در راهرو جمع کردند که صحبتهای او را گوش کنیم. در مورد حمله مجاهدین و عملیات مقابله با آنها گزارش می داد. چند روز گذشت و تلویزیون را بردند و در هواخوری را برای همیشه بستند. ارتباط ما با بیرون کاملا قطع شد. دیگر روزنامه هم ندادند. ملاقات هم قطع شد. جیره سیگار و غذا را هم کم کردند. نمی دانستیم چه خبر است. بعد بچه ها را در گروه های دو-سه نفره بردند. آنها از مجاهدین بودند. تقریبا ٢٠ روز طول کشید تا همه شان را ببرند. چه آنها را که سرموضع شان بودند و چه آنها را که همکاری می کردند، بردند. نمی دانستیم آنها را کجا می برند. یک بار از یک نفر از بچه های اقلیتی که در زندان کار می کرد و به آشپزخانه رفت و آمد داشت و غذای ما را می آورد، در باره اوضاع زندان پرسیدم. گفت: «خدا به همه تان رحم کند.» او صحبت بیشتری نکرد. نمی دانستیم چه خبر است. تحلیل مان این بود که اینها را برای مدتی برده اند تا سروصداها بخوابد. اصلا فکر نمی کردیم که موضوع اعدام در میان باشد. تحلیل مان این بود که رژیم در وضعیتی نیست که دست به کشتار بزند.

عده ای به فکر افتادند که نامه ای بنویسیم و بخواهیم که توضیح دهند که بچه ها را کجا برده اند. و چرا هواخوری و ملاقات قطع و غذا کم شده است. عده ای حتی پیشنهاد اعتصاب غذا دادند. اما قدیمی ترهای زندان مخالفت کردند و گفتند در این شرایطی که ارتباط ما با بیرون قطع است و ملاقات نداریم، اعتصاب نادرست است چون کسی از آن باخبر نمی شود. صبح روزی که این پیشنهاد شد، عده ای صبحانه نخوردند. چند نفر از جمله مرا بردند بازجوئی. بازجو بنوعی می خواست بفهماند که ما اصلا قصد اعتصاب نداشته ایم. غیر مستقیم می خواست بگوید دردسر درست نکنیم. چون آنها کارشان را کرده بودند.

کی خبردار شدید آنهائی را که برده اند، اعدام کرده اند؟

خبری نداشتیم تا وقتی که ملاقاتها شروع شد. خیلی از مجاهدها را که بردند و اعدام کردند، محکومیتشان تمام شده بود. بقیه هم محکومیت حبس داشتند.

کسانی را که بردند، وسایلشان را گرفتند؟

بله، آنها را با وسایل می بردند.

هیچیک از آنهائی را که بردند، بازنگشت؟

فقط دو نفر. یکی از آنها را زمانی برگرداندند به بند، که تلویزیون را دوباره آورده بودند و ما پیام خمینی را در مورد عفو زندانیها شنیدیم.

این حادثه بهمن ماه بود. تا آن موقع شما ملاقات نداشتید؟

درست است تا آن وقت ما ملاقات نداشتیم. قطع ملاقات ما خیلی طولانی بود.

قبلا گفتید که شما را در دو بند کردند. از آن یکی بند هم کسانی را بردند؟

از بند دیگر، که بند یک بود، همه مجاهدها را اعدام کردند. از بند ما هم همه را اعدام کردند غیر از دو نفر. از بچه های چپی هم یک نفر را اعدام کردند، با اینکه همکاری می کرد. از هوادارن اقلیت بود.

گفتید یک نفر را به بند شما برگرداندند. او از آنچه گذشته بود، چیزی برای شما تعریف نکرد؟

او درب و داغون بود. در تمام آن مدت در انفرادی بود. احتمالا او را حمام هم نمی بردند. بدن و لباسش پر از شپش بود. آنقدر لاغر شده بود که به گرسنگان آفریقائی که در تلویزیون دیده بودیم، می مانست. آنطور که خودش می گفت به این دلیل او را زنده گذاشته بودند که یکی از بازجوها از اقوام نزدیکش بود.

نفهمیدید از طریق همین شخص، که آیا آنها را دادگاهی کردند یا نزد هیئت بردند؟

او تعریف کرد که آنهائی که از زندانیها سوال می کردند، چند نفر بودند. فقط می پرسیدند: مجاهدین را قبول داری؟ رجوی را قبول داری؟ خمینی را قبول داری؟

از گزارشهای زندانیان اهواز می دانیم که تعدادی را از زندان اهواز نزد شما آوردند. شما آنها را دیدید؟

بله، عده ای از آنها را آوردند نزد ما. آنها از گروه های مختلف بودند. از چپ و مجاهد. حدود ٤٠- ٥٠ نفری می شدند. بند ما شلوغ شده بود با آمدن آنها. رسم بند ما این بود که جدا از مرزبندیهای گروهی، همگی با هم غذا می خوردیم. آنها بچه های محکمی بودند و بعد از یک ماه آنها را بردند. از سرنوشت آنها ما دیگر خبردار نشدیم.

در گزارش یکی از زندانیان اهواز گفته می شود که در آن تابستان ٦٧، سهراب بهداروند، یکی از زندانیان اهواز را که هوادار راه کارگر بود، در اصفهان اعدام کردند. شما اطلاعی از این موضوع دارید؟

من اطلاعی ندارم. یک راه کارگری بود که خودش را از پنجره دادسرا پائین انداخت و مرد. اما این موضوع فکر کنم مربوط به سالهای قبلتر باشد.

در اصفهان از زندانیان چپ کسی را اعدام نکردند؟

چرا. یک نفر اقلیتی را اعدام کردند. غیر از او حول و حوش تابستان ٦٧ چند نفر دیگر را هم اعدام کردند. این نامها را بیاد دارم:

اسفندیار قاسمی از فدائیان خلق بود که چند روز قبل از قطع ملاقاتها او را اعدام کردند.

علی اکبر مرادی

مجتبی محسنی

قادر جرار

از مجاهدینی که اعدام شدند، کسانی را به خاطر می آورید؟

رحمان شجاعی، که در بازجوئی بشدت شکنجه شده بود و حالش تا مدتها بد بود

فاطمه شجاعی، که خواهر رحمان بود. خواهر زاده این دو را هم قبلا اعدام کرده بودند

برادر رحمان و فاطمه را هم بردند. حدود بیست روز در انفرادی بود. بعد او را برگرداندند. او فقط سمپات مجاهدین بود و کاری به کار آنها نداشت. سنش هم بالا بود.

و ابراهیم صحراگرد

متاسفانه اسامی بیادم نمانده.

حدس می زنید چند نفر در آن سال در اصفهان اعدام شدند؟

١٤٠ تا ١٥٠ نفر

گفتید که همه زندانیان مجاهد اصفهان را به جز دو نفر اعدام کردند؟

بله، دقیقا. مواردی هم بود که قبلا آزاد شده بودند. آنها را دوباره در همان حول و حوش کشتار آوردند زندان و اعدام کردند.

برگردیم به ادامه صحبت ها. گفتید که قطع ملاقاتها تا بهمن ماه ادامه داشت، یعنی حدود هشت ماه. آیا اعدامها در این مدت ادامه داشت؟

نه. حدس می زنیم آنها را همان وقت که از بند بردند، اعدام کرده باشند. یعنی اول با آنها مصاحبه کردند بعد همان شب یا چند روز بعد اعدام کردند در گروه های دو- سه نفره که می بردند.

شکل اعدام چگونه بود؟

هیچ اطلاعی ندارم.

با شما چه کردند؟

زندانیان بند ما را آزاد کردند.

بهمن ماه بود؟ پس همه را آزاد کردند؟

بله، بهمن ١٣٥٧ بود که ما را آزاد کردند. مراسمی گذاشتند. خانواده ها را آوردند. از مقامات هم کسانی آمدند. بعد با عجله زیاد همه ما را آزاد کردند.

پس به این ترتیب که می گوئید آزادی شما چندان با شادی توام نبود؟

به هیچ وجه با خواشحالی همراه نبود. دست خودمان نیست نمی توانیم فراموش کنیم. خاطره مثل موجی است که می آید. حالا هم بعد از اینهمه سالها در ماه دو- سه بار کابوس زندان و آن روزها را می بینم و تا چند روز مرا درگیر خود می کند.

اطلاع دارید که چگونه به خانواده ها خبر اعدامها را دادند؟ جای دفن را گفتند؟

به خانواده ها گفتند که بچه تان اعدام شده. به همین سادگی. جای دفن مجاهدین را اطلاع ندادند. در یک مورد اطلاع دارم که نشانی بیابانی را در اطراف نجف آباد دادند و گفتند که آنجا خاک کرده ایم. نمی شد به این حرف اطمینان کرد. اما جای دفن آن چند نفری را که گفتم اندکی قبل از شروع کشتارها اعدام کردند، مشخص کردند. اعدام آنها را به خانواده ها خبر دادند. اما به شکل وحشتناکی. شنیدم که عصر روز قبل از اعدام به اسفندیار قاسمی ملاقات دادند بعد به خانواده گفتند که یک هتل همین نزدیکیها است، بروید آنجا و فردا صبح زود بیائید جسد بچه تان را تحویل بگیرید. مواردی هم بود – مثلا یک مورد از زندانیان فدائی - که به خانواده گفته بودند بچه تان اعدام شده. بعد معلوم شده بود که او اعدام نشده است.

شما کی از اعدامها خبردار شدید؟

بعد از برقرار شدن ملاقاتها. خانواده ها گریه می کردند برای آنها که اعدام شده اند از طرف دیگر خوشحال بودند که ما زنده هستیم.

در آن ٧-٨ ماهی که ملاقاتها قطع بود، خانواده ها چه می کردند؟ اقدامی کردند؟

می رفتند این ور و آن ور. رفته بودند نزد منتظری. مثلا خانواده من رفته بود نزد مقامات در اصفهان و تهران. شنیدم که منتظری به یک نفر گفته بود از دست ما کاری ساخته نیست از طرفداران من هم حدود ٢٠ نفر را اعدام کرده اند.

از لطف شما برای مصاحبه متشکریم