قتل در تهران
هنگامی که برادرم جسد پدرم را در سردخانه شناسایی کرده بود، چنان با دست بر صورتش کوفته بود که تا یک هفته نیمی از چهرۀ درونگرایش کبود بود. آن کبودی را قرار بود چند ساعت بعد ببینیم، وقتی زنگ خانه میان شیون و زاری به صدا درآمد و برادرم زیر درگاه مادرم را در آغوش گرفت. پیش از آن تلفن زنگ خورده بود. یکی از اقوام مادرم را صدا کرد که آقای گلشیری آن سوی خط با شما کار دارد. مادرم گوشی را گرفت. صدایش را شنیدم که با تعجب و ترس پرسید: "محمد پیدا شده؟ کجا؟" و پاسخ میبایست "سردخانه" بوده باشد که هنوز شیون مادرم را میشنوم. من روی مبل نشسته بودم. چشمهام را بستم و صدای پاهای دوستان و فامیل را شنیدم که دویدند سوی مادرم. بلند شدم و به اتاق پدرم رفتم. در را پشت سرم بستم. دورتادور اتاق از زمین تا سقف، کتابخانه و کتاب بود. مجله ها روی موکت قهوه ای ردیف ردیف روی هم چیده شده بودند. یک میز تحریر چوبی جلو پنجره بود و یک صندلی که پشت به پنجره روی آن نشستم. سرم را خم کردم. ساعدهایم را بالشت پیشانی کردم و به میز تکیه دادم. پدرم را میدیدم. از سمت چپ ایوان اتاقم به پنجرۀ اتاقش نگاه میکردم. پشت میزش نشسته بود و مشغول نوشتن بود. هر روز غروب، وقتی از پیاده روی برمیگشت، پشت میزش مینشست و مینوشت. ذهنش با راه رفتن متمرکز میشد. برخی شبها در خانه نیز راه میرفت. سپس دوباره پشت میزش قرار میگرفت و مینوشت. این تمرین تمرکز از دوران زندان با او مانده بود. سالهای اول دهۀ شصت، در اوج بگیر و ببندها و اعدامها، برای مقابله با پراکندگی ذهن که حاصل بازجویی و فشارهای گوناگون در زندان بوده است، در بندها میان همبندیهایش یا در سلول انفرادی راه میرفته و تمرکز مییافته تا شعری بسراید. آنوقت آن را با خودش آنقدر میخوانده تا حفظ شود. با این آرزو که روزی آزاد شود، کاغذ و قلمی بگیرد و بنشیند تا همه را بنویسد.
روی میز کتابها ردیف چیده شده بودند و جوهر سیاه خودنویس پدرم بر کاغذهای کنار دستم خشک شده بود. خودنویسی که همراه کاغذی در جیبش یافته بودند و چند روز بعد قرار بود همراه پیکرش در امامزاده طاهر کرج دفن شود. مادرم آن را در کفنش گذاشت. یاد شعر حافظ میافتم که پیاله در کفنش میخواست. اما پدرم نه اهل پیاله بود و نه به قیامت باور داشت. در کودکی بنابر تربیت مذهبی خانوادهاش به مکتب رفته بود و قرآن آموخته بود. اما در پانزده شانزده سالگی وقتی در حرم، قدم میزده و به گناهانش و مقدار روزههای خورده و نمازهای قضا شده و جبران آنها میاندیشیده، تصمیم میگیرد دیگر هیچ تکلیف دینی را بجا نیاورد. مدتی بعد هنگامی که وقت نماز به اتاقش میرود و برای وانمود کردن به عبادت با صدای بلند آیات را میخواند و همزمان دور اتاق راه میرود، پدرش از دور و نزدیک شدن صدا متوجه راه رفتن او میشود و او را تنبیه میکند، تا سالها و سالها بگذرند و با خنده ای که همیشه بر لب داشت ماجرا را برای ما تعریف کند. خنده ای که برادرم در سردخانه نیز آن را بر لبهای او بازشناخته بود و حالا در امام زاده طاهر کرج همراه پیکرش دفن شده است. اگرچه هرگز نمیخواست او را در کفن بپیچند و بخاک بسپارند. در دوران جوانی در شعری به نام "وصیت" سفارش کرده بوده جسدش را بسوزانند. این را یک هفته قبل از به قتل رسیدنش به من هم گفته بود. روی کاناپه نشسته بود و من کنار دیوار ایستاده بودم. خنده ای آرام بر افسوس چهره اش نشسته بود و انگار به چیزی فرای دیوارهای خانه امان مینگریست. طوری حرف میزد که انگار همین روزها خواهد مرد و من دوازده سالۀ ازهمه جابیخبر بهت زده به او نگاه میکردم. حالا دیگر همه چیز تمام شده بود. پشت در اتاق همچنان صدای شیون و زاری بود و من پشت میزتحریر او پناه گرفته بودم. سرم را بلند کردم و نگاهم را دور اتاق چرخاندم. اولین بار که کتابخانۀ پدرم را دیدم از دیدن این همه کتاب تعجب کرده بودم. یک بار در خیابان باهم قدم میزدیم و میگفت هرچه دارد همین کتابها و نوشته هاش هستند که همۀ زندگی او بودهاند و حالا، در اتاقش در سوگ مرگش و شاید هم دلتنگ صدایش بودند. صدایی که هر شب شنیده بودند و دیگر نبود که آنها را بخواند و حرفهایش را کنار حرفهاشان با مداد، به خط ریز بنویسد. یک هفته میشد که رفته بود. ساعت، چهار و پنج بعد از ظهر بود. به قصد خرید رفت. در آشپزخانه بودم. هوا هنوز روشن بود. پیش از رفتنش دویدم بیرون و گفتم برای من خامه بخرد که صبح با عسل بخورم. بی آنکه بدانم ساعتی بعد یک پیکان سفید، در خیابان، کنارش ترمز میکند و مأمورین وزارت اطلاعات حکم دستگیریش را نشانش میدهند. او هم مثل هر بار باید سوار ماشین بشود. مثل دفعۀ پیش که پیکان سفید سر پیچ خیابان قائم مقام و کریمخان میایستد و به همین روال سوارش میکنند. به چشمهاش چشمبند میزنند و میگویند کف ماشین دراز بکشد. میبرندش به یک اتاق کوچک که سقفش کج است. انگار اتاقی زیر یک راه پله است. بازجویی و تهدید شروع میشود. صدا از پشت میآید و او چشمبند به چشم، رو به دیوار، روی صندلی نشسته است. بازجو میپرسد و او باید پاسخ بدهد. پس از بازجویی و تهدیدها دوباره چشمبند به چشم با ماشین تا نقطهای از شهر میآورندش و آنجا او را سوار یک مرسدس زرد میکنند. راننده در شب، عینک آفتابی زده است. میان راه به پدرم میگوید چشمبندش را بردارد و او را تا خانه میرساند. اما دفعۀ آخر حکم صادر شده است. این را در دادگاه انقلاب فهمیده بود. چند هفته قبل، جوانی آمده بود دم در خانه امان و احضاریۀ پدرم به دادگاه انقلاب را آورده بود. جوان چند بار گفته بود که جای نگرانی نیست. اما وقتی پدرم به دادگاه مراجعه کرده بود، از شیوۀ حرف زدن مأمورین فهمیده بود پرونده سازیهایی صورت گرفته است. چند بار گفته بودند باید بداند که در دادگاه است. از پله های دادگاه که پایین میآمده آنقدر نیاز به همصحبت داشته که میان جمعیت روبه روی دادگاه، جوانی را با سیاووش، برادرم، از دور اشتباهی میگیرد. چقدر چهرۀ شهر از روی آن پله ها گرفته بوده است. شهری با اینهمه جمعیت و اینهمه تنهایی. اینهمه صدا و اینهمه سکوت.
عصر پنجشنبه بود. آن روزها لبخندش تلخ شده بود. با مادرم و من خداحافظی کرد. قبل از رفتن برگشت و چترش را هم برداشت. باز هم نگاهمان کرد. نگاهش فرق داشت. انگار دلش نمیآمد برود. اما در او را بلعید.
هنگام بازگشت به خانه، یک پیکان سفید کنارش ترمز میکند. چهار مأمور در ماشین نشسته اند. مأمور کنار راننده، شیشه را پایین میکشد و میگوید: "آقای مختاری؟" و با تأیید پدرم، حکم وزارت اطلاعات برای بازداشت او را نشانش میدهد و میگوید باید با آنها برود. یکی از مأمورین عقب ماشین پیاده میشود تا پدرم وسط بنشیند و بعد از او دوباره سوار میشود. ماشین راه میافتد. او را به محلی که از قبل برایشان مشخص شده میبرند. همه پیاده میشوند و پدرم را هم پیاده میکنند. ناگهان چند نفری او را به زمین میاندازند و دستها و پاهاش را میگیرند. یکی از مأمورین طنابی را که از قبل آماده کرده دور گردن پدرم میاندازد و میکشد.
راننده، جنازه را در صندوق عقب ماشین، به بیابانهای امین آباد میبرد و در محدودۀ کارخانۀ سیمان ری، کنار جادۀ متنهی به شهرک فیروزآباد روی خاک میاندازد.
حدود ساعت هشت شب از تولد دوستم به خانه برمیگردم، مادرم به مهمانی دوستش رفته و برادرم با همسرش در خانه شان هستند. در اتاق پدرم بسته و چراغش خاموش است. در را باز میکنم. نور ماه از پشت پنجره بر اجسام درون اتاق دست میکشد. کتابخانه ها مثل شاگردهای مدرسه که با خجالت جلو معلم کنار دیوار میایستند، سرشان را پایین انداخته اند. به میز کار پدرم خیره میشوم. کتابها و کاغذها منظم روی هم و کنار یکدیگر قرار گرفتهاند. در را دوباره میبندم. به اتاقم میروم و در ایوان را باز میکنم. کنار ایوان میایستم و با این امید که هر لحظه پدرم کلیدش را در قفل خانه خواهد چرخاند و چند دقیقه بعد در اتاقش را باز خواهد کرد، به پنجرۀ اتاقش خیره میشوم.
بیرون اتاق همچنان صدای شیون و زاری است. سرم را بر میگردانم و از پنجره به چهرۀ خودم نگاه میکنم که منتظر پدرم کنار ایوان ایستاده ام. ماه بر من و ایوان منتظر میتابد و تا صبح بر جنازۀ پدرم در بیابان نیز خواهد تابید. فردا مأمورین پاسگاه انتظامی امین آباد حین گشت زنی در محدودۀ کارخانۀ سیمان، جسد مرد ناشناسی را پیدا خواهند کرد که روی سینه بر زمین قرار گرفته است. در جیبهایش جز قلمی و کاغذی، چیزی برای شناسایی او پیدا نمیکنند و پس از کشیدن کروکی محل، جسد را به پزشکی قانونی میفرستند. برادرم یک هفتۀ تمام همۀ تهران را دنبال پدرمان خواهد گشت تا سرانجام او را همانجا بیابد و با دیدن چهرۀ سرخ و گلوی خفه شده اش، چنان با دست بر صورتش بکوبد که یک هفته نیمی از چهرهاش کبود بماند.
برلین،
آوریل ٢٠٠٨