بنیاد عبدالرحمن برومند

برای حقوق بشر در ایران

https://www.iranrights.org
ترویج مدارا و عدالت به کمک دانش و تفاهم
قربانیان و شاهدان

قتل در تهران

سهراب مختاری
۱۱ مرداد ۱۳۸۷
بیانیه

هنگامی که برادرم جسد پدرم را در سردخانه شناسایی کرده بود، چنان با دست بر صورتش کوفته بود که تا یک هفته نیمی از چهرۀ درونگرایش کبود بود. آن کبودی را قرار بود چند ساعت بعد ببینیم، وقتی زنگ خانه میان شیون و زاری به صدا در­آمد و برادرم زیر درگاه مادرم را در آغوش گرفت. پیش از آن تلفن زنگ خورده بود. یکی از اقوام مادرم را صدا کرد که آقای گلشیری آن سوی خط با شما کار دارد. مادرم گوشی را گرفت. صدایش را شنیدم که با تعجب و ترس پرسید: "محمد پیدا شده؟ کجا؟" و پاسخ می­بایست "سردخانه" بوده باشد که هنوز شیون مادرم را می­شنوم. من روی مبل نشسته بودم. چشم­هام را بستم و صدای پاهای دوستان و فامیل را شنیدم که ­دویدند سوی مادرم. بلند شدم و به اتاق پدرم رفتم. در را پشت سرم بستم. دورتادور اتاق از زمین تا سقف، کتابخانه و کتاب بود. مجله ­ها روی موکت قهوه­ ای ردیف ردیف روی هم چیده شده بودند. یک میز تحریر چوبی جلو پنجره بود و یک صندلی که پشت به پنجره روی آن نشستم. سرم را خم کردم. ساعدهایم را بالشت پیشانی کردم و به میز تکیه دادم. پدرم را می­دیدم. از سمت چپ ایوان اتاقم به پنجرۀ اتاقش نگاه می­کردم. پشت میزش نشسته بود و مشغول نوشتن بود. هر روز غروب، وقتی از پیاده­ روی برمی­گشت، پشت میزش می­نشست و می­نوشت. ذهنش با راه رفتن متمرکز می­شد. برخی شبها­ در خانه­ نیز راه می­رفت. سپس دوباره پشت میزش قرار می­گرفت و می­نوشت. این تمرین تمرکز از دوران زندان با او مانده بود. سال­های اول دهۀ شصت، در اوج بگیر و ببندها و اعدام­ها، برای مقابله با پراکندگی ذهن که حاصل بازجویی و فشارهای گوناگون در زندان بوده است، در بند­ها میان همبندی­هایش یا در سلول انفرادی راه می­رفته و تمرکز می­یافته تا شعری بسراید. آنوقت آن را با خودش آنقدر می­خوانده تا حفظ شود. با این آرزو که روزی آزاد شود، کاغذ و قلمی بگیرد و بنشیند تا همه را بنویسد.

روی میز کتاب­ها ردیف چیده شده بودند و جوهر سیاه خودنویس پدرم بر کاغذهای کنار دستم خشک شده بود. خودنویسی که همراه کاغذی در جیبش یافته بودند و چند روز بعد قرار بود همراه پیکرش در امامزاده طاهر کرج دفن شود. مادرم آن را در کفنش گذاشت. یاد شعر حافظ می­افتم که پیاله در کفنش می­خواست. اما پدرم نه اهل پیاله بود و نه به قیامت باور داشت. در کودکی بنابر تربیت مذهبی خانواده­اش به مکتب رفته بود و قرآن آموخته بود. اما در پانزده شانزده سالگی وقتی در حرم، قدم می­زده و به گناهانش و مقدار روزه­های خورده و نمازهای قضا شده و جبران آن­ها می­اندیشیده، تصمیم می­گیرد دیگر هیچ تکلیف دینی را بجا نیاورد. مدتی بعد هنگامی که وقت نماز به اتاقش می­رود و برای وانمود کردن به عبادت با صدای بلند آیات را می­خواند و همزمان دور اتاق راه می­رود، پدرش از دور و نزدیک شدن صدا متوجه راه رفتن او می­شود و او را تنبیه می­کند، تا سال­ها و سال­ها بگذرند و با خنده ­ای که همیشه بر لب داشت ماجرا را برای ما تعریف کند. خنده­ ای که برادرم در سردخانه نیز آن را بر لب­های او بازشناخته بود و حالا در امام زاده طاهر کرج همراه پیکرش دفن شده است. اگرچه هرگز نمی­خواست او را در کفن بپیچند و بخاک بسپارند. در دوران جوانی در شعری به نام "وصیت" سفارش کرده بوده جسدش را بسوزانند. این را یک هفته قبل از به قتل رسیدنش به من هم گفته بود. روی کاناپه نشسته بود و من کنار دیوار ایستاده بودم. خنده ­ای آرام بر افسوس چهره­ اش نشسته بود و انگار به چیزی فرای دیوارهای خانه­ امان می­نگریست. طوری حرف می­زد که انگار همین روزها خواهد مرد و من دوازده سالۀ ازهمه جابیخبر بهت زده به او نگاه می­کردم. حالا دیگر همه­ چیز تمام شده بود. پشت در اتاق همچنان صدای شیون و زاری بود و من پشت میزتحریر او پناه گرفته بودم. سرم را بلند کردم و نگاهم را دور اتاق چرخاندم. اولین بار که کتابخانۀ پدرم را دیدم از دیدن این همه کتاب تعجب کرده بودم. یک بار در خیابان باهم قدم می­زدیم و می­گفت هرچه دارد همین کتاب­ها و نوشته­ هاش هستند که همۀ زندگی او بوده­اند و حالا، در اتاقش در سوگ مرگش و شاید هم دلتنگ صدایش بودند. صدایی که هر شب شنیده بودند و دیگر نبود که آن­ها را بخواند و حرف­هایش را کنار حرف­هاشان با مداد، به خط ریز بنویسد. یک هفته می­شد که رفته بود. ساعت، چهار و پنج بعد از ظهر بود. به قصد خرید رفت. در آشپزخانه بودم. هوا هنوز روشن بود. پیش از رفتنش دویدم بیرون و گفتم برای من خامه بخرد که صبح با عسل بخورم. بی­ آن­که بدانم ساعتی بعد یک پیکان سفید، در خیابان، کنارش ترمز می­کند و مأمورین وزارت اطلاعات حکم دستگیریش را نشانش می­دهند. او هم مثل هر بار باید سوار ماشین بشود. مثل دفعۀ پیش که پیکان سفید سر پیچ خیابان قائم مقام و کریمخان می­ایستد و به همین روال سوارش می­کنند. به چشمهاش چشمبند می­زنند و می­گویند کف ماشین دراز بکشد. می­برندش به یک اتاق کوچک که سقفش کج است. انگار اتاقی زیر یک راه پله است. بازجویی و تهدید شروع می­شود. صدا از پشت می­آید و او چشمبند به چشم، رو به دیوار، روی صندلی نشسته است. بازجو می­پرسد و او باید پاسخ بدهد. پس از بازجویی و تهدیدها دوباره چشمبند به چشم با ماشین تا نقطه­ای از شهر می­آورندش و آنجا او را سوار یک مرسدس زرد می­کنند. راننده در شب، عینک آفتابی زده است. میان راه به پدرم می­گوید چشمبندش را بردارد و او را تا خانه می­رساند. اما دفعۀ آخر حکم صادر شده است. این را در دادگاه انقلاب فهمیده بود. چند هفته قبل، جوانی آمده بود دم در خانه­ امان و احضاریۀ پدرم به دادگاه انقلاب را آورده بود. جوان چند بار گفته بود که جای نگرانی نیست. اما وقتی پدرم به دادگاه مراجعه کرده بود، از شیوۀ حرف زدن مأمورین فهمیده بود پرونده ­سازی­هایی صورت گرفته است. چند بار گفته بودند باید بداند که در دادگاه است. از پله­ های دادگاه که پایین می­آمده آنقدر نیاز به همصحبت داشته که میان جمعیت روبه ­روی دادگاه، جوانی را با سیاووش، برادرم، از دور اشتباهی می­گیرد. چقدر چهرۀ شهر از روی آن پله­ ها گرفته بوده است. شهری با اینهمه جمعیت و اینهمه تنهایی. اینهمه صدا و اینهمه سکوت.

عصر پنجشنبه بود. آن روزها لبخندش تلخ شده بود. با مادرم و من خداحافظی کرد. قبل از رفتن برگشت و چترش را هم برداشت. باز هم نگاهمان کرد. نگاهش فرق داشت. انگار دلش نمی­آمد برود. اما در او را بلعید.

هنگام بازگشت به خانه، یک پیکان سفید کنارش ترمز می­کند. چهار  مأمور در ماشین نشسته­ اند. مأمور کنار راننده، شیشه را پایین می­کشد و می­گوید: "آقای مختاری؟" و با تأیید پدرم، حکم وزارت اطلاعات برای بازداشت او را نشانش می­دهد و می­گوید باید با آنها برود. یکی از مأمورین عقب ماشین پیاده می­شود تا پدرم وسط بنشیند و بعد از او دوباره سوار می­شود. ماشین راه می­افتد. او را به محلی که از قبل برایشان مشخص شده می­برند. همه پیاده می­شوند و پدرم را هم پیاده می­کنند. ناگهان چند نفری او را به زمین می­اندازند و دست­ها و پاهاش را می­گیرند. یکی از مأمورین طنابی را که از قبل آماده کرده دور گردن پدرم می­اندازد و می­کشد.

راننده، جنازه را در صندوق عقب ماشین، به بیابان­های امین­ آباد می­برد و در محدودۀ کارخانۀ سیمان ری، کنار جادۀ متنهی به شهرک فیروزآباد روی خاک می­اندازد.

حدود ساعت هشت شب از تولد دوستم به خانه برمی­گردم، مادرم به مهمانی دوستش رفته و برادرم با همسرش در خانه شان هستند. در اتاق پدرم بسته و چراغش خاموش است. در را باز می­کنم. نور ماه از پشت پنجره بر اجسام درون اتاق دست می­کشد. کتابخانه ­ها مثل شاگردهای مدرسه که با خجالت جلو معلم کنار دیوار می­ایستند، سرشان را پایین انداخته­ اند. به میز کار پدرم خیره می­شوم. کتاب­ها و کاغذها منظم روی هم و کنار یکدیگر قرار گرفته­اند. در را دوباره می­بندم. به اتاقم می­روم و در ایوان را باز می­کنم. کنار ایوان می­ایستم و با این امید که هر لحظه پدرم کلیدش را در قفل خانه خواهد ­چرخاند و چند دقیقه بعد در اتاقش را باز خواهد ­کرد، به پنجرۀ اتاقش خیره می­شوم.

بیرون اتاق همچنان صدای شیون و زاری است. سرم را بر می­گردانم و از پنجره به چهرۀ خودم نگاه می­کنم که منتظر پدرم کنار ایوان ایستاده­ ام. ماه بر من و ایوان منتظر می­تابد و تا صبح بر جنازۀ پدرم در بیابان نیز خواهد تابید. فردا مأمورین پاسگاه انتظامی امین آباد حین گشت زنی در محدودۀ کارخانۀ سیمان، جسد مرد ناشناسی را پیدا خواهند کرد که روی سینه بر زمین قرار گرفته است.  در جیب­هایش جز قلمی و کاغذی، چیزی برای شناسایی او پیدا نمی­کنند و پس از کشیدن کروکی محل، جسد را به پزشکی قانونی می­فرستند. برادرم یک هفتۀ تمام همۀ تهران را دنبال پدرمان خواهد گشت تا سرانجام او را همانجا بیابد و با دیدن چهرۀ سرخ و گلوی خفه­ شده­ اش، چنان با دست بر صورتش بکوبد که یک هفته نیمی از چهره­اش کبود بماند.

برلین،

آوریل ٢٠٠٨