بنیاد عبدالرحمن برومند

برای حقوق بشر در ایران

https://www.iranrights.org
ترویج مدارا و عدالت به کمک دانش و تفاهم
قربانیان و شاهدان

مي‌خواهم درد مشترک انسان‌های دربند را فرياد کنم

ابوالفضل (پويا) جهاندار
راهبرد
۳۱ مرداد ۱۳۸۷
نامه

ميگويند سکوت کن ، باز هم سکوت کن ، حقيقت را فدای مصلحت کن ، مصلحت در سکوت است ، من اما معتقدم سکوت فراموشی می آورد ، سکوت کردن گاهی اوقات دروغ گفتن است ، دروغ گفتنی بزدلانه و رياکارانه ، ميخواهم درد مشترک انسانهای دربند را فرياد کنم .

دوسال گذشت ، ساعت شش و بيست دقيقه صبح روز دوشنبه ۳۰ مرداد ۸۵ ، انگار همين ديروز بود ، اصلاً يادم نميره ، با تمام سختی ها برای من اين دوسال مثل برق و باد گذشت ، اما مطمئنم برای پدرم که ساليان سال کمرش از بار مشکلات زندگی خم شده ولی گردنش را برای کسی کج نکرده و دستش و جلوی هر کس و ناکسی دراز نکرده و زير منت هيچ نامردی نرفته هر دقيقه براش صد سال گذشته .آخرين باری که به ملاقاتم آمد به روی خودم نياوردم ، سعی کردم چيزی نبينم اما بيش از پيش گرد پيری رو روی چهره اش احساس کردم ، نتونستم تو چشمهاش نگاه کنم که نگاهش قلبم و آتيش ميزد ، نگاه کردن به اشک چشمهاش برام از هر شکنجه ای سخت تر و غيرقابل تحمل تر بود . واقعاً عجب دردناکه گريه بی صدای يک مرد را شنيدن.

داشتم ميگفتم ، دوسال گذشت مثل برق و باد البته برای من نه برای مادرم ، مادری دردکشيده و زحمت کش ، مادری که مظهر صبوری ملتی است که هرگز تسليم قضا و قدر نمی شود و نماد مقاومت خاموش چند هزارساله يک ملت دربرابر جور و ناملايمت هاست .

انگار ديروز بود ، يک تويوتای قرمز با پنج تا سرنشين ،

-يالله ، سوار شو بايد با ما بيايی

-گفتم بايد با محل کارم تماس بگيرم و بگم که نميام

-لازم نيست خودمون بهشون خبر ميديم!

-کجا بايد بيام؟

-سوارشو خودت ميفهمی

-چرا بايد بيام ؟

-واسه پاره ای از توضيحات، زياد طول نميکشه

بعدش هم مثل سربازهای مغول ريختن تو خونه ، کل خونه را شخم زدن ، هر چی بود جمع کردن ، حتی به آلبوم عکسهای خانوادگی هم رحم نکردن ، انگار طوفان و زلزله با هم نازل شده بود.

تابلوی زندان و که ديدم مطمئن شدم اومدم اوين ، جلوی در يک ساختمان سوله مانند پياده شديم ، بعداً فهميدم ۲۰۹ که ميگن همينجاست، آيفون زدن در باز شد ، دستور دادن وارد بشيم ، در بدو ورود با چشم بند از من استقبال کردن ، متوجه شدم که چشم بند جزوی از لوازم شخصی زندانی تا روز خروج از زندانه ، متوجه شدم اگر چه بيرون از زندان چشمم را نبستم ، ولی اينجا بايد چشمم را ببندم و خيلی چيزها را نبينم .

با چشم بسته و کورمال کورمال من و به يک اتاق بردن و گفتن لباسهات و دربيار بعدش يک دست لباس بهم دادن با دوتا پتو ، اگه پتوها قابل استفاده باشند شانس آورديم ، بايد دعا کنی که همزيستی مسالمت آميز با جک و جانور نصيبت نشه ، بعدش سلول انفرادی در انتظارته البته الان اسم سلول انفرادی و تغيير دادن ، بهش ميگن “سوئيت” شايد از داشتن سلول انفرادی خجالت ميکشن که اسمش و عوض کردن .

ديوار نوشته های زندانی هايی که قبلا تو سلولت بودن تنها همدم و همصحبت شما توی سلوله ، شعر ، خاطره ، جملات قصار روشهای تحمل آسان سلول انفرادی ، چيزهايی است که بعضا باعث سرگرمی شما ميشه البته بايد خوش شانس باشی که اين نوشته ها را پاک نکرده باشند . وقتی توجه ميکنی ميبينی از هر قوم و مليت و از هر صنف و شغلی چند نفری قبل از تو وارد سلول شدند ، از کرد ، ترک ، بلوچ گرفته تا روزنامه نگار ، دانشجو ، معلم ، حقوقدان ، نماينده مجلس ، از تمام اقشار . جرمشان اما انديشيدن است و انديشيدن جرم، بايد قلم در خون خويش زنی و از آزادی و عدالت بنويسی. ، آری تفکر اساس رنج است و اساس اندوه.

بازجويی شروع ميشه ، اولين چيزی که بهت ميگن اينه :

-تا حالا شنيدی خروس تخم بگذاره ؟

اينجا جايی است که خروس تخم ميگذاره

بايد تو گوشت فرو کنی اگه با زبون خوش اعتراف نکنی بالاخره مجبور به اعترافت ميکنيم.

-پس قانون چی ميشه ؟! حفوق شهروندی چی ميشه !؟

مگه بر اساس حقوق شهروندی ، سلول انفرادی ممنوع نيست ؟! مگه چشم بند ممنوع نيست ؟! مگه اقرار زير فشار و شکنجه غيرقانونی نيست ؟!

-خفه شو بدبخت فلان فلان شده ، اينجا چيزی به نام قانون وجود نداره ، قانون مائيم ، همه کاره مائيم ، هر حکمی که بخواهيم ميتونيم برات صادر کنيم ، چون حرف حرف ماست

((دهان آلوده از مغز آلوده تغذيه ميکند))

بی خبر از همه جا و همه کس ، بيچاره خانواده زندانی که بايد به تمام بيمارستانها و بازداشتگاهها و نهادهای انتظامی يکی يکی مراجعه کنه شايد خبری از مرده و زنده گمشده اش پيدا کنه . هر چه ديرتر اولين تماس تلفنی با خانواده برقرار بشه فشار روحی و روانی روی زندانی بيشتر و زندانی آسيب پذيرتر ميشه ، بالاخره اجازه ميدن که يک زنگ به خانواده ات بزنی .

اولين تماس تلفنی حدوداً يکماه پس از دستگيری ، پاک شدن حافظه يکی از ثمرات شکنجه سفيده ، اگر شماره ای از اعضای خانواده يا دوستی تو ذهنت باقی مونده باشه شانس آوردی .

پيام مختصر و مفيد ، سلام داداش ، ۲۰۹ هستم ، خوبم ، اصلا نگران نباش

((حال همه ما خوب است ، اما تو باور نکن))

صدای پا را که ميشنوی دعا ميکنی که به سلول تو نيان ، صدای پا اولين شک روزانه را بهت وارد ميکنه و بازشدن چفت در شوک را کامل ميکنه ، دوباره بايد چشم بند بزنی و کورمال کورمال به اتاق بازجويی بری ، خداکنه اتاق بازجويی دوياره زياد سرد نباشه که باعث لرزش تمام وجودت بشه ، آخه وقتی وارد اتاق خيلی سرد ميشی و شروع به لرزش ميکنی بهت ميگن اگر مشکلی نداری چرا ميلرزی ؟ ، ميخوان باور کنی که گناهکاری ، بازجويی کشدار و طولانی ، طعم کشنده اضطراب ، مگه تمام ميشه ، يکماه ، دوماه ، سه ماه … خدايا مگه من چيکار کردم ؟!

خدايا من نه سلطان شکرم نه سلطان آهن و سيمان ، نه اسکله قاچاق داشتم ، نه گوشت آلوده وارد کردم ، نه رشوه دادم ، نه اختلاس کردم ، نه قاچاقچی کالا و ارز بودم ، نه توی خانه ام اسناد طبقه بندی شده و محرمانه داشتم ، نه جوانهای مملکت را آلوده به چيزی کردم ، اگه اتهامم هر يک از اينها بود خيلی بهتر با من برخورد ميشد .

نميدانم ، شايد به جرم نفرت از اسارت و استبداد بايد اين وضعيت را تحمل کنم ، شايد به خاطر اينکه آزادی و عدالت را حق همه ميدانستم . شايد به خاطر اينکه نتونستم مثل ميليونها هموطنم نفرت از ظلم را به سکوت تبديل کنم …

بازجويی ها بالاخره تمام شد با تمام سختی ها و رنج ها اما هنوز داغش به دلم مونده ، از وکيل خبری نشد بارها درخواست کردم وکيلم را ببينم که نشد تا يک روزصبح زود گفتن ، چشم بند بزن بيا بيرون دادگاه داری ، به دادگاه که رسيدم بالاخره چشمم به جمال وکيلمون روشن شد . داشتيم با هم سلام و احوالپرسی ميکرديم که ما را از هم جدا کردن ، حتی فرصت سلام و احوالپرسی به من داده نشد.

بالاخره وارد دادگاه شدم و روی صندلی کنار وکيلم نشستم ، واقعا جای شکرش باقی بود که اجازه حضور وکيل در دادگاه را دادند . چون دادگاه دومم بدون حضور وکيل برگزار شد.

طفلکی قاضی پرونده اصلا توجيح نبود که يک قاضی پرونده لااقل برای حفظ ظاهر هم که شده بايد خودش و بيطرف نشان بده ، بيچاره اول فکر ميکرد برای اجرای احکام اومده ، فقط کمی شانس با من يار بود که چيزی دم دست نبود وگرنه همانجا حدود الهی را اجرا ميکرد. همان ابتدای شروع جلسه با عصبانيت هر چه تمامتر فرياد کشيد که خجالت نميکشيد که از اين کارها ميکنيد ؟!

کيفر خواست قرائت شد هشت تا اتهام ، اولين جمله ای که وکيلم به عنوان دفاعيه عنوان کرد اين بود :

-دادگاه صلاحيت رسيدگی به بسياری از اين اتهامات را ندارد و اين اتهامات بايد در دادگاه عمومی رسيدگی شود.

همانجا خشکم زد مگه ميشه قاضی دادگاه ندونه که صلاحيت رسيدگی به چه جرايمی را داره ؟

به اختيار به ياد دانشگاه هاوايی افتادم ، گفتم نکنه خدايی ناکرده ، زبونم لال اين بنده خدا از دانشگاه هاوايی فارغ التحصيل شده البته اون موقع هنوز مد نشده بود که از آکسفورد دکترای افتخاری بگيرند.

خلاصه اينکه بنده هيچيک از اتهاماتم را نپذيرفتم و برای دادگاه توضيح دادم که کليه اعترافات تحت فشار بوده اما با استناد به علم قاضی حکم صادر گرديد . البته علم قاضی ابتدای جلسه دادگاه و پس از قرائت کيفرخواست به من ثابت شده بود.

قضاوت بدون عدالت يعنی جنايت ، يعنی تباهی روح يعنی اعدام فجيع حقوق انسانی ، يعنی اوج فساد . به راستی بدا به حال کسانی که کينه ورزانه و شتاب زده و رذيلانه و بدون پشتوانه عقل و منطق و بدون حضور وجدان بر کرسی قضاوت می نشينند و با قضاوتهای بی اعتبار خود همه ارزشهای انسانی را لکه دار ميکنند .

دادگاه سرانجام حکم به محکوميت من و دوستانم داد و تاکنون دوسال از محکوميتم سپری شده . در اين دوران فهميدم که قانون ، حقوق شهروندی ، حقوق بشر و عدالت ، غريب ترين واژگان در سرزمين ماست ، اتهام سياسی نيازمند هيچ سند و مدرکی نيست ، اصل بر مجرميت افراد است.

ما را به گناه ناکرده قصاص نمودند ، اما معتقدم قضاوت کننده ای عادل تر از تاريخ وجود ندارد . تا زمانی که افکار عمومی ما را خالصانه و عادلانه قضاوت ميکند از قضاوت بيدادگران نخواهيم ترسيد . وجدان بيدار و بغض در گلو مانده مردم آگاه و ستم ديده بهترين محکمه است . هر چند به ضرورت فرياد را مثل نفرت به سکوت تبديل کرده باشند.

ابوالفضل (پويا) جهاندار

مدير سايت خبری پويا نيوز

عضو سابق انجمن اسلامی دانشگاه علامه طباطبايی

عضو شورای عمومی دفتر تحکيم وحدت

ميعادگاه عاشقان ايران زمين ، زندان اوين

۳۰ مرداد ۸۷