من عباس دهقان هستم. سیام شهریور ۱۳۶۲ در شهر بهبهان خوزستان به دنیا آمدم. از دوران نوجوانی به اشعار عرفانی شعرایی چون حافظ و سعدی علاقه داشتم. از سال ۷۸ از طریق برخی دوستانم که درویش بودند با آقای دکتر تابنده (قطب دراویش نعمتاللهی گنابادی) آشنا شدم و در جلساتی که در منزلشان بود شرکت میکردم تا اینکه در سال ۱۳۸۰ درویش شدم. آن موقع در میان فامیلهای دورتر درویش داشتیم اما در میان خانواده من اولین نفر بودم.
مجالس درویشی به طور معمول در شبهای یکشنبه و شب جمعه در هنگام اذان مغرب و همینطور در سحر و صبحهای جمعه در تمام شهرهای ایران و حتی بسیاری از شهرهای خارج از ایران تقریبا همزمان برگزار میشود. در این سالها به مرور به تعداد افرادی که درویش شدند اضافه شد و این مجالس مدام شلوغتر شدند، به طوری که دکتر تابنده در سه شهر رشت، همدان و گراش (استان هرمزگان) سه نفر را تعیین کرد تا بر تعداد افرادی که اجازه پذیرفتن افراد به درویشی داشتند، افزوده شود. نهادهای امنیتی حساسیت ویژهای بر این موضوع داشتند، به همین دلیل نیز مشایخ را تحت فشار قرار میدادند. مشایخ به هر شهری که سفر میکردند وزارت اطلاعات برای آنها مشکل ایجاد میکرد زیرا افراد زیادی جذب این مسلک میشدند. برای نمونه خودم شاهد بودم که یک بار در منطقهای از استان فارس به نام نورآباد در یک روز ۴۰۰ نفر به این آیین پیوستند. البته مسئله درویشی و بیعت در درویشی هیچ ربطی به فضای بیرون از این جامعه ندارد و اساسا یک مسئله اعتقادی است. اما حکومت نسبت به این موضوع حساس بود. برای مثال نسبت به مجالس یکی از مشایخ ما در کرج که خیلی پر رفت و آمد بود حساسیت بیشتری وجود داشت. به یاد دارم که سال ۱۳۸۶ چند نفر آمدند درویش شدند که به آنها تاکید بسیاری شد تا در این باره به کسی نگویند و کسی نفهمد. این اتفاق کنجکاوی ما را برانگیخت و متوجه شدیم که آنها بستگان برخی از مقامات حکومتی هستند. وقتی من از این موضوع خبر داشتم طبیعی است که نهادهای امنیتی هم باخبر باشند. آن دوره فشارها در کرج بسیار زیاد بود. هر هفته پس از نماز جمعه گروهی میآمدند سنگپرانی و فحاشی میکردند. یا گاهی لودر میآوردند که میخواهند حسینیه دراویش را تخریب کنند. نمیتوانستند قبول کنند که جمعیت دراویش زیاد شده و مدام اضافه میشود. به طور کلی جمعیت در حسینهها در سال ۱۳۷۵ با سال ۸۶ به هیچ وجه قابل مقایسه نیست و حسینیهها بسیار شلوغتر شده بودند.
در مورد جمعیت دراویش هیچ آمار ثبت شدهای وجود ندارد و بزرگان این مسلک نیز آماری ثبت نمیکنند. بر اساس شنیدهها تعداد دراویش بین دو میلیون نفر تا هفت یا هشت میلیون نفر است. البته این افزایش جمعیت به این معنا نیست که هر کسی بخواهد درویش شود درخواست او را بپذیرند. برای مثال از زمانی که خواستم درویش شوم تا زمانی که درویش شدم سه یا چهار سال طول کشید. پیوستن به جامعه درویشی غیر از دلایل معنوی، شروطی هم مثل عدم اعتیاد به مواد مخدر، داشتن کار و عدم انجام کارهای خلاف مثل دزدی و … دارد.
پیشینه فشارها بر دراویش و اهل تصوف
فشار به اهل تصوف یک پیشینه تاریخی نیز دارد. اختلافها از گذشته بین اهل شریعت و اهل عرفان وجود داشته است. به همین دلیل نیز در تاریخ افرادی مثل منصور حلاج و عینالقضات همدانی کشته شدند.
اما مسائل دراویش گنابادی به طور آشکار با تخریب حسینه قم در سال ۱۳۸۴ شروع شد. البته باید گفت پیشتر نیز فشارهایی از طرف حکومت وجود داشت. از همان اوایل انقلاب، فکر میکنم سال ۱۳۵۸ بود که حسینه امیرسلیمانی دراویش گنابادی در تهران به آتش کشیده و تخریب شد. همینطور مزار یکی از اقطاب در منطقه شاه عبدالعظیم با خاک یکسان شد. رهبر پیشین دراویش، یعنی پیش از دکتر تابنده، آقای حاج علی تابنده ملقب به محبوبعلیشاه نیز در سال ۱۳۷۶ همزمان با پروژه قتلهای زنجیرهای، حذف شد. پس اختلافات بین حکومت و دراویش موضوع جدیدی نیست. (قطب عنوانیست که به رهبر و سرسلسله دراویش اطلاق میشود. همچنین به کسانی که از سوی قطب اجازه پذیرفتن افراد به درویشی داشته باشند، شیخ گفته میشود. همچنین دراویش نعمت اللهی گنابادی به محل اجتماع خود را حسینه مینامند)
اما از زمانی که دکتر نورعلی تابنده، رهبر دراویش شدند (از سال ۱۳۷۶ تا زمان فوت او در سوم دی ماه ۱۳۹۸)، شاید این موضوع حساستر هم شد. زیرا آقای تابنده قاضی بود و در یک دورهای نیز به کار وکالت مشغول بود. او به لحاظ سیاسی از نزدیکان نهضت آزادی بود و در دولت آقای بازرگان حضور داشت و فعالیت سیاسی میکرد. حتی پس از انقلاب به عنوان یکی از امضاءکنندگان نامه ۹۰ امضایی (خطاب به هاشمی رفسنجانی) زندانی و شکنجه شد. (نامه ۹۰ امضایی، نامهای انتقادی بود که در اردیبهشت سال ۱۳۶۹ توسط اعضای جمعیت دفاع از آزادی به رئیسجمهور وقت، هاشمی رفسنجانی، نوشته شد. انتشار این نامه به دستگیری و زندانی شدن شماری از از امضا کنندگان آن منجر شد)
در واقع حکومت با حذف قطب پیشین دراویش فکر میکرد که این جمع یکپارچه از بین برده اما شخصی که جایگزین او شد نگاه جدیدی به دراویش داد. تا پیش از رهبری دکتر نورعلی تابنده گمان میرفت که درویشها در سیاست دخالت نمیکنند، گوشهنشین و اهل انزوا هستند در صورتی که این طور نبود. پیشتر نیز دراویشی بودند که فعالیت سیاسی میکردند، اما اینکه از طرف بزرگ دراویش به طور رسمی اعلام شود که دراویش در انجام هر فعالیتی آزاد هستند، نگاه جدیدی بود. دکتر نورعلی تابنده در سخنرانیها و بیانیههایش بارها اعلام کرد که «درویشی در سیاست دخالت نمیکند اما درویشها آزادند که در سیاست دخالت کنند» و هر خیری که میتوانند به هموطن خود برسانند و این نه تنها تضادی با عرفان ندارد بلکه عین عمل به اعتقاد است.
اما حکومت این تفکر را بر نمیتابید و به همین دلیل حسینیهها و مراکز عبادی ما را از سال ۱۳۸۴ یکی پس از دیگری تخریب کرد. ما از کار اخراج میشدیم که این ظلم بزرگی بود. در واقع رفتار حکومت با دراویش مانند رفتاری بود که با بهائیها میکرد. (بین سالهای ۱۳۸۴ تا ۱۳۹۰ موارد زیادی از تخریب، پلمب یا مزاحمت و تهدید به تعطیلی و تخریب حسینههای دراویش در شهرهای قم، بروجرد، شهرکرد، اصفهان، کرج، شیراز، بندرعباس، کیش گزارش شده است)
سایت مجذوبان نور
سایت مجذوبان نور، در ابتدا توسط برخی افراد که مرتب در جلسات دکتر تابنده شرکت میکردند و با طرز فکری او در مسائل سیاسی آشنا بودند در سال ۱۳۸۵ تشکیل شد. افرادی که علاقمند به فعالیت سیاسی بودند، کار خبری میکردند یا حقوقدان و وکیل بودند، هسته اولیه تاسیس این سایت را تشکیل دادند. البته این سایت خبری از سوی برخی دراویش بخصوص آنهایی که نگاه سنتیتری داشتند با مخالفتهایی روبهرو بود.
هدف اصلی این سایت رسانهای کردن فشارهایی بود که به جامعه درویشی وارد میشد. همچنین این سایت آموزشهای حقوقی در مورد احضار و بازجویی منتشر میکرد و در صورتی که شخصی نیاز به وکیل داشت، به او وکیل معرفی میکرد. حکومت این آموزشها و مصاحبهها را بر نمیتابید. در حالی که این فعالیت ها نه دعوت به خشونت بود و نه غیر قانونی. در حقیقت این سایت درباره سرکوبها، بایکوتها و حقوق ضایعشده افراد اطلاعرسانی میکرد.
به همین دلیل در سال ۱۳۹۰ مدیران سایت مجذوبان نور بازداشت شدند. این افراد چهار سال زندانی شدند و پروانه وکالت برخی از آنها باطل شد. حکومت همواره در پی ارتباط سایت مجذوبان نور با شخص دکتر نورعلی تابنده بود و میخواست مدیران مجذوباننور بگویند که این سایت مستقیما زیر نظر دکتر تابنده است. همچنین افراد حکومتی به دکتر تابنده فشار میآوردند که به گردانندگان این سایت بگوید دست از این کار بردارند و دنبال زندگی خودشان بروند. افراد حکومتی به دکتر تابنده میگفتند: «مگر درویشی رابطه مرید و مرادی نیست و مگر اینها تحت امر قاطع شما نیستند؟» دکتر تابنده در پاسخ گفت: سایت مجذوبان نور متشکل از دراویشی است که در کاری که میکنند آزادند. دکتر تابنده هیچ گاه دستوری برای تعطیلی سایت نداد. این در حالی است که در سایت به طور مشخص اعلام شده بود که اینجا یک پایگاه خبری مستقل است و مستقیما زیر نظر بزرگان سلسله نیست. چون ما میدانستیم که این فعالیتها مطابق با تعالیم مکتب درویشی است، حاضر بودیم بابت آن هزینه بدهیم.
دراویش تجمعات زیادی در این سالها برگزار کردند. برای مثال من با دراویش شهرهای مختلف تماس میگرفتم و میگفتم میخواهیم فلان کار را انجام دهیم و بعد پنجاه نفر، صد نفر از هر نقطه از ایران میآمدند. در بازجوییها به من میگفتند که تو فرمانده عملیاتی مجذوبان نوری. من میگفتم مجذوبان نور تنها یک سایت خبری است، فرماینده عملیاتی و شاخه نظامی یعنی چه؟ من نهایتا چند تماس میگرفتم و برای مثال به ۱۰ نفر پیامک میدادم که فلان جا تجمع است.
سوم اسفند ۸۷؛ روز درویش
یکی از تجمعات دراویش، برگزاری تجمع در روز سوم اسفند ۱۳۸۷ مقابل ساختمان مجلس بود. آنها میخواستند با آن تجمع اعتراض خود را نسبت به تخریب مکانهای عبادی دراویش و بازداشتهای امنیتی و اخراج از شغل و دانشگاه به نمایندههای مجلس اعلام کنند. البته آن روز تمام ورودیها را به سمت مجلس بستند و طوری برخورد شد که تجمعی در نگرفت. اما آن روز به عنوان روز درویش ثبت شد.
دی ماه ۹۶؛ تحصن جلوی زندان اوین
در دیماه سال ۱۳۹۶یک جور فضای همراه با تشنج بر کل کشور حاکم بود. درگیریها از مشهد شروع شد و به دیگر شهرها سرایت کرد. البته در آن جریانات که در سطح کشور حاکم بود ممکن است دراویش از جانب خودشان و به طور شخصی حضور داشتند و هیچ درویشی به طور رسمی در این تجمعات شرکت نداشت. با وجود این از طرف اطلاعات تماس میگرفتند و میگفتند که چرا دراویش عکس کشتهشدگان اعتراضات ایذه را که در آن زمان بازتاب زیادی پیدا کرده بود، در اینستاگرام و توییتر منتشر میکنند. به گفته آنها این کار باعث تشنج میشد و فعالیت علیه حکومت بود. در صورتی که ما هم مانند سایر شهروندان و باقی کنشگران این اتفاقات را میدیدیم و واکنش نشان میدادیم. اما جامعه درویشی دخالتی نداشت. درویشها به شکل شخصی در این اتفاقات و اعتراضاتی که در سطح کشور بود حضور داشتند و تعدادشان کم هم نبود. بنابراین حضور دراویش در اعتراضات دیماه به این شکل نبود که به عنوان مرید آقای تابنده شرکت داشته باشند، آنها به شکل شخصی در سراسر کشور در این اعتراضات شرکت کردند و صدماتی هم دیدند.
در همین ایام یکی از مدیران سایت مجذوبان، آقای حمید مرادی، که پیشتر هم در زندان بود در بیمارستان دی بستری بود. به دلیل علاقهای که نسبت به او وجود داشت دراویش زیادی به ملاقاتش رفتند. روز ۹ دیماه، به من خبر دادند که در بیمارستان درگیری شده و بچهها را بازداشت کردند. موقعی که رسیدم هنوز نیروهای امنیتی آنجا بودند. آقایان کسری نوری، محمدرضا درویشی و محمد شریفی مقدم و خانم فائزه عبدیپور چهار نفری بودند که دستگیر شدند. البته دو نفر دیگر هم بودند که فردای آن روز آزاد شدند. ما همان شب برای پیگیری به سمت زندان اوین حرکت کردیم و با چند نفر از دوستان صحبت کردیم که جلوی زندان تحصن کنیم. کم کم جمعیت به تحصن ما اضافه شدند و خانوادهها شبانهروز به مدت یازده شب از جلو اوین تکان نخورند. افراد حکومتی بارها آمدند که با ما برخورد کنند اما نشد. اعتراض ما این بود که این چهار نفر غیرقانونی بازداشت و ضربوشتم شدند. عدهای بدون هیچ برگه رسمی و حتی ارائه کارت شناسایی با لباس شخصی و ماشینی که پلاک دولتی نداشت آن دراویش را در بیمارستان بازداشت کردند. آنها حتی در لابی بیمارستان دی تیر هوایی شلیک و افراد را ضربوشتم کردند. هنگامی که از آنها میپرسیدیم دلیل این بازداشت چیست، گفتند انتشار پستهایی درباره کشتهشدگان ایذه!
در دو سه روز اول تحصن خیلی تلاش کردند که ما را متفرق کنند اما چون به همراه خانوادههایمان آنجا بودیم نتوانستند برخورد خیلی خشنی داشته باشند. مثلا بچه من که آن موقع سه سال داشت همراه ما بود.
پس از چند روز شخصی آمد و گفت که یک نماینده از جانب شما بیاید تا صحبت کند. ما گفتیم که نمایندهای نداریم اما چند نفر از ما میآیند که به صحبتهای شما گوش دهند تا به بقیه منتقل کنند و بعد جمع ما تصمیم میگیرند. در نهایت برای این گفتوگو من به همراه چند تن از دوستانم آقای محمد کریمایی و آقای نعمت ریاحی رفتیم داخل ساختمان دادسرای ناحیه ۳۳ که درست کنار زندان اوین بود. در مدت گفتوگو نسبت به ضربوشتم و نحوه بازداشت بچهها اعتراض کردیم، آنجا شخصی بود که خودش را رستمی معرفی کرد. او به طور شفاهی و با صراحت گفت: «مامورهای ما اشتباه کردند و خیلی توجه نکردند که با چه طیفی طرف هستند!». وقتی ما خواستیم از شیوه و منش درویشها صحبت کنیم همین آقا گفت: «لازم نیست توضیح دهید، من نماینده اداره فرق و ادیان اطلاعات هستم، من خیلی خوب میشناسم». ما هم گفتیم اگر بچههای ما آزاد نشوند تعداد ما خیلی بیشتر خواهد شد. آنها هم تهدید کردند که پس شما را هم میبریم داخل پیش دوستانتان در زندان، ما هم بیدرنگ گفتیم خیلی هم استقبال میکنیم چون ما هم با آنها همجرم هستیم. در نهایت آقای رستمی از اتاق بیرون رفت و برگشت و گفت جلسه ما با شما تمام است و ما آمدیم بیرون.
تحصن تقریبا ۱۰ روز طول کشید. در آن موقع، خانوادههای سایر بازداشتیها هم برای پیگیری میآمدند جلو زندان. مامورها خیلی تلاش میکردند که ما را از این خانوادهها و دانشجویانی که اضافه شده بودند جدا کنند. خانوادهها را هم ترسانده بودند که اگر بروید جزو اینها برای بچههایتان بد میشود. آن موقع ما به خانوادههای نگران دلداری میدادیم و سعی میکردیم کمکحالشان باشیم. وقتی هم عدهای از دانشجوها و فعالانی که خواستار آزادی زندانیان سیاسی بودند به ما پیوستند، ماموران تلاش کردند که ما را از آنها جدا کنند. آمدند و به ما گفتند اینها سیاسی هستند و دشمن نظاماند. یکی دو روز مانده به پایان تحصن، یکبار نیروهای نظامی با موتور آمدند و به طور خیلی وحشیانه مقابل ما صفآرایی کردند، عده ای از کنشگران شعار «زندانی سیاسی آزاد باید گردد» سر دادند، مامورها آمدند یکی از دانشجویان را گرفتند که ببرند که آقای نعمت ریاحی آن دانشجو را از دستشان نجات داد و درگیری فیزیکی کمی ایجاد شد. خودم آنجا شاهد بودم یکی از ماموران به آقای ریاحی گفت: «پیرمرد قیافهات یادم نمیرود» که احتمالا در اتفاقاتی که بعدتر برای آقای ریاحی افتاد بی تاثیر نبود. بعد تعدادی از ما وارد جمع دانشجویان شدیم و در کنار هم روی زمین نشستیم و سرود «یار دبستانی» خوانده شد.
دو روز بعد، یعنی ۱۹ دیماه، باز هم جمعیت دراویش بیشتر شد و نزدیک به پانصد، ششصد نفر رسید. ساعت پنج یا شش بعدازظهر بود که فضا ناگهان امنیتی شد و نیروهای مستقر هم زیادتر شد و مدام تهدید میکردند. دراویش هم شروع کردند به گفتن اللهاکبر و یکنفس تا شب جلو اوین فریاد اللهاکبر زدند. آقای فیض از وزارت اطلاعات و شهروز از سمت سپاه ثارالله خیلی تلاش کردند جمعیت را ساکت کنند اما خب فایدهای نداشت. حرف ما از روز اول یک چیز بود: آزادی بی قید و شرط چهار زندانی که بدون دلیل بازداشت شده بودند. اللهاکبر گفتن دراویش تقریبا تا نزدیک به ساعت یازده طول کشید. تا اینکه اینها آمدند و گفتند بچهها را آزاد میکنیم ولی با وثیقه. ما به آنها گفتیم وثیقه نمیگذاریم. اول گفتند سند بیاورید، بعد گفتند فیش حقوقی، بعد دفترچه بیمه! من به آقای فیض گفتم که فیش حقوقی که جای خود دارد ما یک امضا هم نمیدهیم. آخر سر آقای محمد شریفی مقدم و خانم فائزه عبدیپور را از اوین آزاد کردند. ما خیلی خوشحال بودیم. بین دراویش فضای هلهله و شادی پیروزمندانهای ایجاد شد که البته همراه با تنش بود. یادم میآید همان حین صحبت کردن با سرهنگ حسنپور، وقتی داشتیم میگفتیم باید دو زندانی دیگر هم آزاد شوند تا اینجا را خلوت کنیم، یک مامور زیردست به من سیلی زد. من به همان سرهنگ حسنپور گفتم برای فرماندهی شما همین بس که زیردستتان برخلاف دستور خودتان و حین مکالمه با شما به من سیلی بزند. اگر من الان این موضوع را به دوستانی که اینجا هستند منتقل کنم همین تبدیل به یک درگیری سخت و خونین میشود. من نمیدانم اقدام آن مامور زیردست با دستور بود یا بیدستور. اما خیلی دوست داشتند که فضا را از شادی به سمت درگیری فیزیکی ببرند و یک سرکوب خشن اتفاق بیفتد. احساس میکردند با این آزادی دهنکجی به آنها شده است چون ۱۰ روز آمادهباش بودند. اما خواسته ما محقق شده بود و آنها عملا مجبور به عقبنشینی شده بودند. در نهایت دو زندانی دیگر، کسری نوری و محمدرضا درویشی را که چند روز قبل بدون اطلاع ما به زندان رجاییشهر برده بودند، از آنجا آزاد کردند. ما وقتی از آزادی آنها مطمئن شدیم آنجا را خلوت کردیم.
بعد از آن اتفاق مقابل زندان اوین، کانالهایی مثل ادیان نیوز و فرقه نیوز و افرادی مثل رائفیپور که از سخنرانان و تحلیلگران مشهور حکومتی است، اعتراض کردند که نیروی دولتی ما در مقابله با دراویش ناتوان است و نیروهای انقلابی باید وارد صحنه شوند. لفظی که آقای رائفیپور به کاربرد این بود که «شما بیخود کردید که گرفتید. حالا که گرفتید بیخود کردید که آزاد کردید». از این رو در پی این بودند که دراویش را به قول خودشان سر جای خودشان بنشانند. دو هفته بعد، روز چهارم بهمن آمدند و در کوچه گلستان هفتم ایست بازرسی گذاشتند و همین موضوع باعث آغاز تنشها بین دراویش و نیروهای لباسشخصی شد.
روزهای ملتهب پیش از واقعه گلستان هفتم
فاصله زمان استقرار ما در خیابان گلستان هفتم تا زمان بازداشت تقریبا یک ماه بود. دلیل اصلی بودن ما در آن خیابان، حضور نیروهای امنیتی بود. ما خیلی نگران بودیم که مبادا حوادثی که در سالهای قبل رقم زدند دوباره تکرار شود. در فضای مجازی مانند توییتر نیز تهدیدهای علنی صورت میگرفت. زیر پستهای من در توییتر یک گروه دو سه نفره مدام پست میگذاشتند که منتظر باشید همان کاری که در چرمهین کردیم دوباره اتفاق میافتد و این بساط جمع میشود. یا مثلا مینوشتند «زمان بزن در رویی تمام شده» و کامنتهای این چنینی.
(توضیح: در ۱۰ تیر ۱۳۸۷ نیروهای حکومتی منزل یک درویش گنابادی را در شهر چرمهین اصفهان که در آن مجالس درویشی برگزار می شد، به طور کامل با لودر تخریب کردند)
چنین کامنتهایی هی زیاد و زیادتر شد تا زمانی که دیگر در خیابان گلستان هفتم به روشنی ظهور پیدا کرد. آتش به اختیارها میآمدند فحاشی میکردند. یا از منزل آقای دکتر تابنده عکس میگرفتند. چنین رفتارهایی باعث شده بود که فضا روزبهروز متشنجتر شود.
شخصی به اسم آقای فیض به گوشی من زنگ زد. این آقا سی روز قبل در تحصنی که ما جلو زندان اوین داشتیم، خودش را مامور تامالاختیار وزارت اطلاعات معرفی کرد و با ما صحبت کرده بود. شماره شخصی من را پیدا کرده بود و تماس گرفت که ما دو کوچه پایینتر هستیم و بیایید صحبت کنیم. شخص دیگری به نام شهروز که خود را از جانب سپاه ثارالله معرفی کرد نیز همراه او بود. من و چندتا از دوستانمان به بقیه اطلاع دادیم و رفتیم. آنها در خیابان با ما صحبت کردند و از ما خواستند که آنجا را خلوت کنیم، البته هنوز کلامشان کلام تهدید نبود. حرف ما این بود که وقتی شش نفر سوار بر یک ماشین اسلحه به دست نشستند و دهها بار از جلو منزل دکتر تابنده رفتوآمد میکنند و فضا را متشنج میکند، این مسائل باعث میشود که ما بیشتر نگران شویم و اینجا را ترک نکنیم. اگر شما این فضا را کنترل کنید از تشنجها کم میشود. آنها قول دادند که این اتفاقات نمیافتد و میروند و صحبت میکنند.
پانزدهم بهمن که صبح یکشنبه بود در منزل دکتر تابنده مجلس درویشی برگزار بود که حدود دوازده موتورسیکلت سنگین با لباسهای نظامی و مسلح وارد گلستان هفتم شدند. اول با یکی از دراویش به شکل لفظی درگیر شدند سپس صدای فریاد یکی از دراویش بلند شد و درگیری اتفاق افتاد. چون تعداد دراویش خیلی بیشتر بود توانستند آنها را به عقب برانند، موتور سوارها مغلوب جمعیت شدند و موتورها را گذاشتند و رفتند. فیلم آن اتفاق هم در فضای مجازی وجود دارد که تعدادی موتور نظامی در کوچه افتاده است.
پس از این اتفاق، دوباره اشخاصی که قبلا ملاقات کردیم یعنی آقای فیض و سردار طاهری آمدند و به همان شکل قبل با ما ملاقات کردند. ما نیز فکر کردیم که آنها دنبال تغییر آن فضا هستند. گفتند که با آقای دکتر تابنده هیچ خصومتی نیست و قرار نیست بازداشت شود. این در حالی بود که صحبت از بازداشت دکتر تابنده حتی به رسانههای غیر از درویشی هم رفته بود و چند روز بعد نیز آمدنیوز سندی در این زمینه منتشر کرد.
۳۰ بهمن ۹۶؛ مقابل کلانتری ۱۰۲ پاسداران
تجمع جلو کلانتری حدود ساعت پنج عصر اتفاق افتاد. علت تجمع نیز بازداشت یکی از دراویش حاضر در گلستان هفتم به اسم نعمت ریاحی بود. من همسرم را برای سونوگرافی بارداری برده بودم و کمی دیرتر به تجمع ملحق شدم اما هوا هنوز روشن بود. درویشها جلو کلانتری اللهاکبر میگفتند. سرهنگ تاجره آمد و رو به جمعیت گفت فقط طوری بایستید که جلو رفت و آمدها گرفته نشود. او به طور رسمی اعلام کرد: «من تماس گرفتهام تا بیست دقیقه دیگر آقای نعمت ریاحی آزاد میشود». ما هم منتظر آزادی او ماندیم. هیچ درگیری و بازداشتی وجود نداشت تا ناگهان تیراندازیها شروع شد. تیر جنگی و ساچمهای شلیک شد. چند نفر هم مثل آقای سعید کریمایی و اکبر بیرانوند همانجا بازداشت شدند. با وجود حضور زیاد مردم عادی آنها خیلی کور و بیهدف تیراندازی میکردند و مردم نیز با جیغ و داد فرار میکردند. من دیدم که مهدی مهدوی دستش را روی چشم چپش گذاشته و نشسته بود. عینک هم داشت اما تیر عینکش را شکسته بود و با شیشهها به چشم اصابت کرده بود و متاسفانه بینایی چشمش از دست رفت. امکان درمان هم پیش نیامد زیرا با کمک دوستان به خیابان گلستان هفتم آمد و بعد هم راهها را بستند و امکان انتقالش به بیمارستان نبود. یکی دیگر از دوستان به نام سعید سلطانپور که تیر به سرش خورده بود را از همان جا مستقیم به بیمارستان بردند اما او هم همانجا بازداشت شد.
بعد از تیراندازی ها، ما تعداد زیادی نیروی گارد و مسلح دیدیم که داشتند پیاده به سمت بالا ، یعنی به سمت گلستان هفتم حرکت میکردند که یکی از دراویش فریاد زد «گلستان هفتم» و ما هم با هر توانی که داشتیم خودمان را به گلستان هفتم رساندیم. به دلیل گازهایی که زده بودند، نفس کشیدن سخت بود. در تقاطع خیابان امیرابراهیمی کمی بالاتر و پایینتر از گلستان هفتم تعداد زیادی نیروی حکومتی مستقر بودند. همچنین انتهای گلستان هفتم که به دلیل وجود یک پادگان ارتش بنبست است دیدیم که پشت در پادگان تعدادی زیادی نیروی حکومتی مستقر است. از نواحی دورتر هم راهها بسته بودند. دوستان که میخواستند به ما بپیوندند میگفتند در ترافیک هستند و نمیتوانند نزدیک شوند ولی نیروهای حکومتی به طور مرتب زیاد میشدند. نیروهای پلیس و گارد با لباسهای سیاه و سرمهای بودند، هنوز لباسشخصیها حضور نداشتند. نیروها داشتند به سمت کوچه میآمدند که ماجرای اتوبوس اتفاق افتاد.
ماجرای اتوبوس
باید بگویم یک اتوبوس پارک شده در گلستان هفتم وجود داشت که دراویش از آن برای استراحت استفاده میکردند. اما حرکت اتوبوسی که در فیلمها دیدیم حدود ساعت هشت عصر اتفاق افتاد. من بعد از آزادی فیلمهای کاملش را دیدم. من آن موقع در خیابان امیرابراهیمی بودم و داخل خیابان گلستان را نمیدیدم؛ اما این اتفاق هر دو طرف را شوکه کرد و باعث یک وقفه طولانی در درگیری شد. اتوبوس با مامورها برخورد کرده بود. اعلام کردند که راننده یک درویش به نام محمد ثلاث است و سه نفر نیروی پلیس و سرباز کشته شدهاند. من آخرین بار آقای محمد ثلاث را جلو کلانتری پیش از شروع تیراندازی دیده بودم که تصویرش هم در فیلمهای آن روز موجود است.
درگیری خونین شب گلستان هفتم
پس از ماجرای اتوبوس، افرادی از مقامات پلیس و اطلاعات برای مذاکره به منزل دکتر نورعلی تابنده رفتند، با وجود اینکه بر اساس مذاکراتی که آنجا انجام شده بود، قرار بر این شد که هر دو طرف یعنی دراویش و نیروهای پلیس منطقه را خالی کنند و تنها چند ماشین از دراویش بماند، میدیدیم که مرتب بر جمعیت نیروهای لباسشخصی اضافه میشود تا اینکه دیگر کار از دست نیروهای پلیس خارج شد و کنترل به دست لباسشخصیها افتاد.
دراویش را از دو طرف کوچه محاصره کردند و حمله آغاز شد. به عقیده من نیروهای لباسشخصی که آن شب آمده بودند اصلا حالت عادی نداشتند. حرکاتشان به هیچ وجه طبیعی نبود. هرگز شبیه دعوا یا درگیریهایی که تا به حال تجربه کرده بودم، نبود. دهانها باز و زبانهایشان بیرون آمده بود. از خودشان صداهای گوشخراشی در میآوردند و انگار هیچ کنترلی روی ضرباتی که میزدند، نداشتند. به قصد کشتن میزدند. اغلبشان بین ۲۰ تا ۲۴ سال داشتند. آنها حتی با نیروهای پلیس هم درگیر میشدند. همه شلوار پارچهای و پیراهن ساده پوشیده بودن و اغلب باتوم و میلگرد داشتند. نیروهای نظامی اسلحههایی مثل کلت و ساچمهزن داشتند. بسیاری از دراویش تیر خوردند و برخی مثل محسن نوروزی و احمد براکوهی تیر ساچمهای به چشمشان اصابت کرد که متاسفانه هر دو نفر بینایی یک چشمشان را از دست دادند.
سپس ماشین آبپاش از سمت خیابان پاسداران وارد کوچه شد و همه کوچه و لباسهای ما را خیس کرد. من و عدهای دیگر داخل پارکینگ روبهروی منزل دکتر تابنده بودیم. مدام گاز اشکآور پرتاب میکردند و به در ورودی هم شلیک میکردند تا ما نتوانیم خارج شویم. پس از آن نیروهایشان وارد خیابان گلستان هفتم شدند و شروع به کتکزدن کردند. با وجود اینکه هوا سرد بود تلاش کردند ما را لخت کنند. این کار هم جنبه تحقیرآمیز داشت و هم درد ضربات شدیدتر میشد. لباس من را هم خواستند در بیاورند اما چون خیس بود، راحت بیرون نیامد. من فقط دستم را جلو صورتم گرفته بودم که صدمه نبینم. یک نفر با اشاره به من فریاد زد: «این چرا صورتش هنوز سالمه؟» سپس چند نفری ریختند روی سر من. سرم را همچنان با دستهایم پوشانده بودم اما مامور طوری با پوتین به صورت من میکوبید که انگشتهای دستم شکست. من از شدت ضربات زمین خورده بودم. کلاه کاپشنم را روی صورتم نگه داشتم که ضربه نخورد، چند نفر به قصد کشتن مرا میزدند و از زمانی به بعد دیگر چیزی احساس نکردم.
آن لحظات آخر عدهای قصد داشتند به داخل منزل دکتر تابنده حمله کنند اما نیروهای پلیس جلو آنها ایستادگی کردند و گفتند دستور از بالا آمده که کسی داخل منزل وارد نشود، نه نیروهای بسیج و نه سپاه، یا هر جای دیگر.
حملات خیلی شدید بود. حتی پسر کوچکم ضربوشتم شده بود. به دلیل اسپری و گاز اشکآوری که در صورتش زده بودند تنفس برایش بسیار دشوار شده بود. از حاضرین شنیدم که یکی از لباسشخصیها با میله آهنی به سمت سر پسرم حملهور شده بود که یکی از فرماندهان پلیس با کشیدن کلت و تهدید به آن لباسشخصی گفت اگر اقدامی کند به سمتش شلیک خواهد کرد و اینطور توانست جلو آن شخص را بگیرد. بعد از این اتفاق یکی از دوستان پسر من و بعضی از بچههای کوچکی که آنجا بودند را به خانه یکی از همسایهها برد. هرچند کمی پس از پایان درگیری در خیابان، نیروها به خانه همسایهها نیز حمله کردند. آنها خانهها را بازرسی کردند تا از درویشها کسی آنجا باقی نمانده باشد. به من گفتند صاحبخانهای که بچههای ما را پذیرفته بود را هم ضربوشتم کردند و بچهها را از او گرفتند. یکی از دراویش بچهام را که مرا صدا میزد، دیده بود و به ماموران گفته بود مادر این بچه در آن ون بازداشت شده. آنها همسر و بچهام را با هم به زندان قرچک بردند. همسرم آن موقع باردار بود اما با این حال او را بسیار آزار دادند و ضربوشتم کردند.
هوا که روشن شد همه ما را که زخمی بودیم روی هم تلنبار کردند و برای انتقال ما از آنجا ماشین آوردند. در مسیر هم لباسشخصها با هرچه دستشان بود ما را میزدند. یک نفر با لباس نظامی که قویهیکل بود آمد و مرا که تقریبا بیهوش بودم بلند کرد و گفت سرت را پایین نگهدار. من هم که نمیخواستم ضربهای بخورم سرم را پایین بردم. همان روز که همزمان با رحلت فاطمه دختر پیامبر بود، همین مامور به لباسشخصیها گفت: «تو را به زهرا دیگه نزنش. اینو خیلی زدن» من هم اعتماد کردم سرم را یک لحظه آوردم بالا که ببینم دوروبرم چه خبر است که همان لحظه یک نفر با یک حرکت رزمی با کف پا چنان به قفسه سینهام کوبید که استخوانهای جناق سینهام شکست. زیر لب گفتم «این چه زهرایی است…» و روی زمین افتادم. شلوغ کردند که این به زهرا توهین کرده و سیل لگد بود که دوباره به سراسر بدن من فرود آمد. دیگر از آنجا به بعد یادم نیست چه اتفاقی افتاد. چشم باز کردم و دیدم ما را با سر و کله خونی روی هم درون اتوبوس میاندازند.
وقتی بهوش آمدم بینیام شکسته بود، بعدها از دوستانم شنیدم که از زخمیها پشته درست کرده بودند و خانمی با دوربین از ما فیلم گرفته و یک نفر هم در حالی که بیهوش بودم بینیام را شکسته بود.
ما را سوار ماشین کردند. یکی آمد و به راننده گفت آگاهی شاپور. راننده هم به سمت آنجا حرکت کرد. در مسیر به سمت آگاهی شاپور مرتب رجزخوانی میکردند که کارتان تمام است. به تجاوز و تکهتکه کردنمان تهدید میکردند. آگاهی شاپور هم از قبل به خشونت و جنایت خیلی مشهور بود.
بازداشت و تفهیم اتهام در آگاهی شاپور
به نظر من در جریان درگیری چند بار مدیریت نیروی سرکوب عوض شد. اول پلیس بود بعد نیروی ضد شورش و گارد و بعد هم فضا به طور کامل دست لباسشخصیها بود؛ به طوری که در عمل حرف نیروی پلیس و حتی روسای آنها شنیده نمیشد و آنها تحت امر نیروهای لباسشخصی بودند. حتی بعد از اینکه پس از پنج سال حبس از زندان آزاد شدم، وقتی برای ترخیص ماشینم به آگاهی شاپور مراجعه کردم، پلیس امنیت و سپاه هر کدام گفتند ما مرجع بازداشتکننده نبودیم. در واقع بازداشت را هیچکدام به گردن نگرفتند. من گفتم بالاخره یک شخصی مرا بازداشت کرده که پنج سال زندان بودم.
در نهایت ما با اتوبوس از گلستان هفتم به آگاهی شاپور منتقل شدیم. همه دراویش بازداشتی را آگاهی شاپور تحویل گرفت. از همه انگشتنگاری و عکسبرداری کردند و بدون هیچ توضیح و پرسشی یک برگه دادند که امضا کنیم. من به طور دقیق نمیدانم چه اتهاماتی روی برگه بود اما مبلغ وثیقه نیز روی آن برگه نوشته شده بود. دادیاری که این قرار را برای من نوشته بود نامش آقامیری بود. همان لحظه که برگه را گذاشته بود که امضا کنم رستمی، همان شخصی که ما در جریان تحصن جلو زندان اوین با او جلسه داشیم، آمد و مرا دید و گفت: «ایشان لیدر اصلی تحصن و آتشبیار معرکه بوده» و بعد با اشاره به برگه گفت من یک صفر جلو مبلغ قرار ایشان اضافه میکنم و وثیقهام را همان روز از پنجاه میلیون به پانصد میلیون تومان تبدیل کرد. البته در آن موقع همه در حالت قرار بسته بودیم به این معنا که تا اتمام تحقیقات امکان گذاشتن وثیقه برایمان نبود.
آسیبها و جراحات سنگین؛ انتقال به بیمارستان
افرادی که وضعیت جسمی وخیمی داشتند را به بیمارستان منتقل کردند و بعضی حتی چند روز در بیمارستان بستری بودند سپس به زندان منتقل شدند. البته اغلب درمانها بسیار عجولانه بود. وقتی به بیمارستان منتقل شدم و از من عکس رادیولوژی گرفتند حتی صبر نکردند جواب آن حاضر شود مرا به زندان بردند. آنها فقط میخواستند بگویند که ما مجروحان را به بیمارستان بردیم. خیلی از دوستان ما با جراحات شدیدی از بیمارستان امام سجاد مرخص شدند. اغلب آنها با پانسمان و بخیه به زندان منتقل شدند و فضای غیربهداشتی زندان و عدم رسیدگی پزشکی سبب شد زخم برخی افراد عفونت کند. دوستان ما در زندان با بعضی وسایل ابتدایی مثل در کنسرو ماهی مجبور شدند عفونتها را از زخمها خارج کنند تا آسیب بیشتر نشود.
دو تا از دندههای سمت راستم شکسته بودند و در قفسه سینهام نیز شکستگی داشتم، انگشت اشاره و انگشت شصت دست راست و بینیام شکسته بودند. بقیه جراحاتم شکستگی نبودند و عمدتا کبودیهای شدید بودند. از پشت گردنم تا پشت کمر و پایین تر از زانو به طور کامل سیاه بود و سرم در اثر ضربههای میلگرد، چوب، باتوم و لگدهای پوتین خیلی ورم کرده بود و درد شدیدی داشت. تمام بدنم به قدری ورم داشت و درد میکرد که با کمک دوستانم لباس میپوشیدم.
من چاقو نخوردم اما چندین نفر بودند که با قمه و چاقو زخمی شده بودند. هر کسی را به شکلی زده بودند. ضرباتی که به ناحیه سرم وارد کردند باعث شد مردمک چشمم انحراف پیدا کند و متاسفانه دچار دوبینی شدم. غیر از ضربوشتمهای آن شب و همچنین شکنجههای جسمی دوران بازجویی، بخصوص در آگاهی شاپور که بیشتر به ناحیه سرم وارد شدند، باعث کاهش شنوایی در من شد. با گذشت پنج سال از آن دوران هنوز صدای سوت در گوشم احساس میکنم.
ما را پس از بیمارستان امام سجاد دوباره به آگاهی شاپور منتقل کردند و از آنجا با اتوبوس به زندان تهران بزرگ تحویل دادند. حدود ۴۵۰ نفر به زندان تهران بزرگ منتقل شدیم و بیش از سیصد نفر هم از همان آگاهی شاپور آزاد شدند.
در مسیر انتقال به زندان تهران بزرگ ما را دو به دو با دستبند پلاستیکی به هم بسته بودند و در مسیر مرتب به ما فحش میدادند و تحقیر و تهدید میکردند. پیش از ورود به زندان هم به قول خودشان یک تونل کتک با سربازها درست کردند که هر کسی از اتوبوس پیاده میشد باید از آن تونل رد میشد و آنجا هم با باتوم و لگد و هرچه که میتوانستند کتکمان زدند تا رسیدیم به محوطه داخلی زندان تهران بزرگ یا فشافویه.
جابهجایی بین زندانها و بازداشتگاهها
زندان تهران بزرگ زندان بسیار بزرگ و وسیعی است. آنها جمعیت ۴۵۰ نفری ما را بین سه سالن به عنوان بند ویژه دراویش تقسیم کردند. در نهایت ما را که حدود ۲۰۸ نفر بودیم جلو تیپ ۴ زندان پیاده کردند.
محلی که ما را به آنجا برده بودند قرار بود انفرادی باشد. در واقع ۲۰۸ نفر را در هشت سلول جا داده بودند. فضا به قدری تنگ بود که ما چسبیده به هم و به شکل کتابی میخوابیدیم. من در اتاق شش بودم، اتاقی کوچک که نهایتا برای چهار نفر بود اما ۲۱ نفر را در آن جا داده بودند.
فردای آن روز ماموران آمدند و آقای حسین عسگری را که از دراویش بود به این بهانه که خانوادهاش آمدهاند دنبالش، بردند. پس از چند روز گروهی از طرف وزارت برای شروع بازجوییها آمدند. یکی از آنها بعدها بین ما به «لاشخور» مشهور شد چون تیکهکلامش این بود و همه افراد تحت بازجویی را با این عنوان خطاب میکرد. از میان دراویش که گروه گروه برای بازجویی میبردند چند نفر را به عنوان اعضای سایت مجذوبان نور شناسایی کردند. یک برگه به ما دادند و گفتند: «مشخصاتتان را بنویسید و اگر ماشین دارید مدل آن را بنویسید». ماشین من سمند بود، ماشین حسین عسگری هم که چند روز قبل برده بودند هم سمند بود. این بود که فردای آن روز آمدند سراغم و مرا با یک ماشین سواری به آگاهی شاپور بردند.
در آگاهی شاپور ابتدا مرا به محلی که به «پذیرایی» معروف است، بردند و با برخورد وحشیانهای درباره قتل با من حرف زدند. گفتم موضوع ما اعتقادی است. اصلا نمیدانستم چه اتفاقی دارد میافتد. یک تابلویی روی در به من نشان دادند که نوشته بود «دایره قتل» و این موضوع برایم خیلی عجیب بود. آن موقع هنوز نمیدانستم که یک بسیجی در گلستان هفتم کشته شده است.
بعد مرا به بازداشتگاه شاپور بردند که فضای بسیار وحشتناک و کثیفی داشت. همه افراد لباس فرم داشتند اما روی اتیکت لباسهایشان به جای اسم شماره بود. در بدو ورود به این بهانه که تمام جراحات باید پیش از ورود ثبت شود مرا به طور کامل لخت کردند. البته به نظرم این کار جنبه تحقیر روانی داشت چون بسیار غیراخلاقی این کار را انجام دادند. بعد هم یک لباس به شدت کثیف که وضعیت اسفباری داشت به من دادند که بپوشم. وضعیت جسمی مناسبی نداشتم و آن فضا و لباس به شدت مرا آزار میداد. بعد یکی آمد محکم ریشم را گرفت و یک کیسه برزنتی مثل گونی روی سرم کشید و به اصطلاح خودشان به شکل بزکش من را مرا به داخل سلولی برد که به آن سوئیت میگفتند. عرض سوئیت سه قدم و طول آن پنج قدم بود. یک دیوار کوتاه سنگ توالت و قسمت نشیمن را جدا میکرد. پیش از ورود به سلول به من یک پابند آهنی با زنجیری بسیار سنگین وصل کردند. از قبل هم دستبند به دستانم زده بودند. حتی درون سلول نیز آنها را باز نکردند و من چهل شبانه روز با دستبند و پابند خوابیدم. شرایط آنجا بسیار سخت بود. هواخوری در کار نبود. تهویه نداشت. دو هفته یک بار حمام داشتیم. هیچ امکانات درمانی هم وجود نداشت. من تمام این مدت را با دو انگشت شکسته و دندههای شکسته و در حالی که ضربوشتم نیز شده بودم، گذراندم.
پس از گذشت چهل روز در سوئیت، سلولم را تغییر دادند و به جایی بردند که به آن انفرادی میگفتند. آنها گفتند شرایط انفرادی از سوئیت بهتر است. داخل سلولهای انفرادی دستشویی نداشت و این اوضاع را برای من که یک کلیه داشتم خیلی سختتر کرده بود. سی روز دیگر را نیز با این شرایط در آگاهی شاپور گذراندم و در مجموع پس از هفتاد روز انفرادی به زندان تهران بزرگ بازگردانده شدم.
سپس مدتی در تیپ چهار زندان تهران بزرگ در بند دراویش محبوس بودم که این بار از دوالف سپاه آمدند سراغم. یک هفتهای در دوالف سپاه بازجویی شدم و دوباره به زندان بازگردانده شدم. پس از آن مسئولان زندان ۵۲ نفر از دراویش را بین بندهای زندانیان عادی و جرایمی مثل سرقت، تجاوز و ... پخش کردند. من به تیپ یک زندان منتقل شدم. اوضاع آنجا بسیار تلخ و غیرانسانی بود. به همین دلیل من و برخی از دراویش اعتصاب غذا کردیم. در نهایت در سیوهشتمین روز اعتصاب غذا مرا دوباره به دوالف منتقل کردند که به مدت تقریبا سه ماه آنجا تحت بازجویی بودم. سپس بار دیگر به آگاهی شاپور منتقل شدم. در مجموع یازده ماه و چند روز مدت انفرادیها و دوران بازجویی من در شاپور و دوالف سپاه بود. مابقی را در زندان تهران بزرگ گذراندم و فقط هفت یا هشت ماه آخر حبس به زندان اوین منتقل شدم و در نهایت از آنجا آزاد شدم.
مراحل بازجویی و شکنجه
در مدت بازجوییها آنها به من میگفتند که به وسیله یک ماشین سمند که آنجا سوخته بود و هیچی از آن باقی نمانده بود به یک بسیجی حمله شده است. درست به همان شیوهای که گفتند آن اتوبوس به مامورین ما حمله کرده است.
از همان ابتدا هم حتی سر اینکه چه نهادی مسئول رسیدگی به پروندهام باشد بینشان اختلاف بود. برای پاداش اعدام من نیز بین فرماندهی نیروی انتظامی تهران بزرگ، اطلاعات سپاه و وزارت اطلاعات رقابت بود. هرکدام فشار میآوردند که بتوانند زودتر از دیگری به نتیجه برسند. خانواده این بسیجی به بیت رهبری نزدیک بودند. خامنهای سه بار به خانه آنها رفته بود و دستور داده بود که باید مسببین اعدام شوند و بنابراین فشارهای زیادی وجود داشت. در ابتدا میگفتند باید بیست نفر اعدام شوند به همین دلیل بسیاری از دراویش دیگر هم تحت فشار بودند. بازجویی من توسط اطلاعات در زندان خیلی کوتاه بود، فردای این بازجویی، از طرف نیروی انتظامی آمدند و مرا از زندان تهران بزرگ به آگاهی شاپور بردند و بعدها به من گفتند که پس از آن از طرف اطلاعات هم آمده بودند تا من را ببرند. همینطور بر اساس نامههایی که بعدها در پروندهام دیدم، سپاه بارها برای اعزام من به دوالف به زندان نامه زده بود اما زندان پاسخ داده بود که تحت اختیار فرماندهی نیروی انتظامی است.
ابتدا یکی دیگر از دراویش به نام حسین عسگری که او هم سمند داشت را به آگاهی شاپور بردند و مدت یک هفته به شیوه خیلی زجرآوری شکنجه دادند به طوری که بعدها خودشان به من گفتند «الان که فهمیدم تو بودی، دلمان برای او میسوزد». در واقع وقتی فهمیدند من هم سمند داشتم با وجود اینکه پلاک آن ماشین که تماما سوخته بود با پلاک ماشین من متفاوت بود، طوری که حتی یک عدد شبیه به هم نیز نداشتند، برایم پرونده ساختند چون من گزینه مناسبتری برایشان بودم به این دلیل که از مدیران مجذوبان نور بودم و سالها در برگزاری تجمعات فعالیت داشتم. حکومت از طریق مجذوبان نور فشار بیشتری روی دکتر تابنده میگذاشت. آنها کیانوش عباسزاده که فرزند پزشک شخصی دکتر تابنده بود را هم انتخاب کرده بوده که از طریق او و خانوادش به آقای تابنده فشار بیاورند، در حالی که اصلا ماشین او متفاوت بود اما در نهایت او را هم بعد از هفتاد روز بازجویی به زندان برگرداندند. روز آخر که او را به زندان برمی گرداندند، آقای دشتبان، بازپرس دادگاه، به او گفته بود که «برو به آقای تابنده بگو که تا من اینجا نشستم عباس رنگ خیابان را نخواهد دید. برای او اعدام خواهم گرفت». میگفتند یک بسیجی مرده، پس یک درویش باید کشته شود. خلاصه از همه جهت من بهترین سوژه بودم و تمام مانور تبلیغاتی آنها افتاد روی من و دیگر جای چرخش هم نداشت.
من باید قتل یک بسیجی به نام محمد حدادیان را گردن میگرفتم. ابتدا به من گفتند تو با ماشین رفتی روی این شخص. در بازجویی عکسهایی از جنازه او را به من نشان دادند و گفتند: «ببین چه کار کردی؟» در عکسی که نشان دادند هر دو سمت بدنش به فاصله نیمسانت نیمسانت جای ساچمه بود. هم جلو و هم پشت. در نهایت گزارش پزشکی قانونی صریحا تایید کرد که این بسیجی با تیر ساچمهای کشته شده. اما باز هم آنها یک سناریوی هالیوودی داشتند که من در حالی که پشت فرمان بودم و ۱۸۰ نفر را زیر گرفتم با یک دست هم شلیک کردم. چیزی که اصلا با منطق جور نبود. افزون بر اینکه این فرد با اسلحه نیروهای خودشان کشته شده بود. حتی شخص رئیس آگاهی، سرهنگ مسلمی، بود با اینکه انسان خیلی خوبی هم نبود اما به من گفت که میدانم این اسلحه بسیج است.
علنا به من میگفتند تو اعدامی هستی. محمد شهریاری، رئیس دادسرای جنایی تهران، حتی یک بار به من گفت تمام حیثیت شغلیام را روی این پرونده میگذارم و حکم اعدام تو را خواهم گرفت. یک بار نیز با همسرم تماس گرفتند و به او گفتند بیا برای ملاقات آخر. او را با زور با دختر یکی دوماههام که تازه به دنیا آمده بود آوردند دوالف. حال نامساعدی داشتم، روز پنجاه و شش یا هفت اعتصاب غذایم بود، گفتند بیا برای ملاقات آخر با خانواده. گفتم نمیروم ولی آنها به طرز خیلی وحشیانهای حمله کردند و مرا با ضربوشتم بغل کردند. بعد از پشت ضربهای به کمرم زدند و من پرت شدم داخل اتاق و دیدم همسرم در حالی که دختر نوزادم در بغلش بود آنجا نشسته بود. به او گفتند این که اعدامی است دستکم در شرایط بهتری خودش گردن بگیرد و اعتصاب را پایان دهد.
در دوران بازجویی رفتارهای وحشیانهای صورت گرفت در زمانی که حتی اتهام هنوز ثابت نشده. بودن در انفرادی بدون ضربوشتم و آزار نیز نوعی شکنجه است. خیلیها میگفتند راضی بودند که آنها را ببرند کتک بزنند، بازجویی کنند، آزار بدهند اما در یک فضای کوچک بدون هواخوری و مراوده با دیگران قرار ندهند. توضیح آن فشارها ساده نیست. در آگاهی شاپور رفتارها نسبت به دوالف خیلی وحشیانهتر بود. در بازجوییهای دوالف بازجو بهتر میداند که چه چیزی میخواهد و چه کاری باید بکند، به نظر آموزشدیدهتر هستند و در عمل غیر از ضربوشتم، خود بازجویی هم معنایی دارد اما در آگاهی شاپور پرسش و پاسخی در کار نیست. شخص را آنقدر آزار میدهند، که او بگوید بله من بودم و فقط رهایم کنید. در آگاهی شاپور افرادی هستند که به متخصص کتف معروفند. مثلا میگویند فلانی را صدا بزنید بیاید و شخص را میخوابانند، دستش را از پشت در خلاف جهت بر میگردانند، کتف را در میآورند، این کار افزون بر درد وحشتناک، نفس کشیدن را نیز سخت میکند. پس از آن متخصص دوباره با یک حرکت ساده، در کمتر از یک ثانیه کتف را دوباره جا میاندازد و این ماجرا را تکرار میکنند. متاسفانه سه یا چهار بار روی کتف راست من هم این کار انجام شد.
در مجموع یازده ماه را در انفرادی زندان گذراندم. در ابتدای دوران انفرادی با وجود اینکه از قبل هم جراحت و شکستگی داشتم به شدت ضربوشتم شدم ولی هرچه گفتند، گردن نگرفتم. میگفتم هر کاری کردم چون از روی اعتقاد و عقلم انجام دادم با روی باز میپذیرم اما کاری که نکردهام را اگر تکهتکه هم بشوم گردن نمیگیرم. بعد تهدیدها به سمت خانوادهام رفت. مثلا بازجو میگفت اگر بچهات مرد میخواهی چه کار کنی؟ آن هم زمانی که هیچ تماسی با آنها نداشتم. من از لحظه بازداشت یکبار در حین بازجویی با همسرم صحبت کردم که پس از چند ثانیه تماس را قطع کردند و پس از آن به مدت چند ماه اصلا نمیدانستم که در چه حالیاند؟ زندهاند؟ ایران هستند؟
خلاصه همه استدلالهایشان بر باد بود و هیچ جور با هم جمع نمیشد. فکر میکنم این بسیجی بین حملات رفت و برگشتی که اینها به سمت ما داشتند جا مانده و آنها به او شلیک کردند، البته خیلیها هم معتقدند که او خودش راننده اتوبوس بوده اما اینکه در واقعیت چه اتفاقی افتاده را نمیدانم.
افزون بر اتهام قتل، تلاش کردند که مرا به اتهام محاربه و فساد فیالارض اعدام کنند. گفتند من با سمند آدمها را زیر گرفتیم. در حالی که خودرویی که آنها نشان میدادند یک خودروی کاملا سوخته بود اما ماشین من همانطور که در تصاویر منتشر شده بعد از شب حادثه نشان میداد نسبتا سالم بود. من با جزییات در مورد اینکه ماشینم کجا پارک بود و چه کسانی آنجا بودند توضیح دادم، آنها از همان جا داخل بازجویی زنگ زدند به همسرم و سوال پرسیدند. همسرم نیز عین حرفهای مرا زد و بعد یک خانم دیگر از دراویش را که در زندان قرچک زندانی بود روی خط آوردند، او نیز تمام حرفهای مرا تایید کرد.
حدودا دهم اسفند بود که مرا از آگاهی شاپور به زندان تهران بزرگ منتقل کردند. آنها بدون اینکه مرا داخل بند ببرند به دفتر رییس زندان که آن موقع فرزادی بود، بردند. بازپرس پرونده دشتبان و بازجوی آگاهی شاپور هم بودند. سپس یکی از دراویش را از داخل بند صدا زدند و از او نیز جداگانه سوالاتی راجع به ماشین من پرسیدند. در همان دفتر یک سری مامور دیگر همزمان به من چشمبند زدند و سوالهای پرتوپلایی راجع به مجذوبان نور پرسیدند؛ اینکه از کجا پول میگرفتید، با چه سازمانی در ارتباط هستید و حتی اسم اسرائیل و امآیسیکس آوردند. در نهایت آن زندانی هم درست عین حرفهای همسرم و آن زندانی زن دیگر را به آنها گفت. آنها دیدند آنچه من راجع به ماشین گفتم نمیتواند ساختگی باشد و به این ترتیب موضوع سمند هم کنار رفت. اما باز هم مرا به داخل بند نفرستادند و دوباره به آگاهی شاپور برگرداندند.
در واقع دلیل طولانی شدن دوران بازجوییام این بود که در پرونده هیچ مدرکی وجود نداشت. حتی قاضی مثل قاضی مقیسه که به قاضی اعدام مشهور است مجبور شده بود در مورد پرونده من نامهنگاری کند و چند بار پرونده را به بازپرس ارجاع دهد. خود بازپرس میگفت من چندبار پرونده را فرستادم و او دوباره در مورد اتهام محاربه پرونده را به من برگردانده است. یعنی داشت میگفت حداقل یک چیزی در این پرونده بگذارید که من بتوانم روی آن حکم بدهم. در مدت یازده ماه انفرادی و بازجویی هیچ چیز جدیدی به پروندهام اضافه نشد، تا اینکه حال جسمیام با وجود یک کلیه به قدری رو به وخامت رفت که یکی از بازجوهای شاپور چند بار در مورد وضعیت سلامتیام نامه نوشته بود که این یک بلایی سرش بیاید، شرش دامن آگاهی شاپور را میگیرد. اما منطق آقایان برای رسیدگی به پرونده این بود که میگفتند «پرونده مشخص است. بالاخره یکی از شما کشته، تو هم نکشته باشی به خاطر شما بوده، یکی باید جورش را بکشد».
بازجویی در مورد ماجرای اتوبوس
در دوران بازجویی در آگاهی شاپور، بازجو در زمان بازجویی در مورد اتوبوس مدام به سرم میکوبید و سوال میپرسید. من گفتم آن شب آن همه پهپاد بالای خیابان گلستان هفتم در حال تصویربرداری بودند. آن همه دوربین مداربسته آنجاست، چرا تنها فیلمی که منتشر شده همان فیلمی است که یکی از همسایهها گرفته و دست به دست شده؟ چرا یک فیلم وجود ندارد که نشان دهد که اصلا اتوبوس از کجا حرکت میکند که آنقدر نیاز به نقل قول نباشد. اما حرفی نداشتند بزنند.
حتی یک بار در آگاهی شاپور وقتی آقای شهریاری که معاون دادستان در امور جنایی بود، با یک نفر صحبت میکرد، شنیدم که به او خبر دادند تا الان ۸ نفر کشته شدند، البته بر اساس نقل قولهای افراد داخل کوچه که از نزدیک شاهد ماجرا بودند، کشتهها بیشتر از ۱۵ نفر بود. اما فقط سه نفر اعلام شد. یعنی خیلی از مسائل درست عنوان نشد.
کما اینکه وکیل محمد ثلاث هم اعلام کرد که بر اساس نظریه پزشکی قانونی روی صندلی ماشین اتوبوس خون راننده ریخته شده اما حتی این خون آزمایش نشد. او حتی فریاد میزد که در پروند ثلاث حتی یک انگشتنگاری ساده هم از فرمان اتوبوس انجام نشد. خب این موضوع را هر بچهای که یک فیلم و سریال جنایی دیده باشد هم میداند. تعداد زیادی هم درخواست دادند که شهادت بدهند که او را جلو کلانتری دیدهاند که بازداشت شده اما توجهی به این خواستهها نشد. در مورد علت حضور اتوبوس هم باید بگویم که در ۱۵ بهمن ماه یعنی همان روز درگیری موتورسواران گارد ویژه در گلستان هفتم، در جلسهای که برای فیصله این ماجرا گذاشتند، شخصی به نام سردار طاهری از طرف سپاه پیشنهاد داد که برای خلوت شدن خودروها، یک اتوبوس آنجا بگذارید که استراحت افراد آنجا باشد.
بازپرس پرونده ثلاث شخصی بود به نام رحیم دشتبان فرهنگ که بازپرس پرونده من هم بود. یک جوان سی و هفت یا هشت ساله. این شخص بازپرس جنایی اغلب پروندههای مهم جنایی مثل پرونده قتل نجفی شهردار تهران یا پرونده امیرحسین مرادی (از معترضین آبان ۹۸) بود. خلاصه به نوعی مهره نهادهایهای امنیتی است که متاسفانه در رسانهها چندان به او پرداخته نشده است. او مقابل من به بازجوها زنگ میزد و برای اجازه ملاقاتم یا انتقال من به شاپور یا دوالف کسب تکلیف میکرد. در حالی که قاعدتا او مقام قضایی و تصمیمگیرنده بود. به هر حال دشتبان در مورد پرونده ثلاث با من خیلی بحث کرده بود و به من گفته بود که ثلاث اعدام خواهد شد. من به او گفتم حتی اگر گناهکار هم باشد یک سال حبس دارد اما پاسخ داد آنقدر سپاه در این پرونده نفوذ دارد که نگذارد و حتی رضایت هم نمیتوانند بگیرند. حتی به پسر آقای ثلاث گفته بود ما را حلال کنید، من میدانم پدر شما چنین کاری نکرده اما من هم مجبورم. خلاصه هیچ کدام از درخواستهایی که وکیل و شاهدین برای تکمیل مدارک پرونده داده بودند قبول نشد.
مراحل دادگاه و صدور حکم
روند دادرسی پرونده من و مراحل دادگاه خیلی طولانی بود. حدود سه سال طول کشید تا برایم حکم صادر شد. یعنی از اواخر سال ۱۳۹۶ تا اواخر ۱۳۹۹. پرونده مرا به دو بخش تقسیم کرده بودند. بخشی مربوط به دادسرای امنیت و دادگاه انقلاب بود و بخشی نیز در دادسرای جنایی تهران رسیدگی میشد. مدام پرونده به شعب مختلف پاسکاری میشد. تعداد عناوین اتهامیام به ۲۶، ۲۷ عنوان هم رسید. اما به مرور منع تعقیب خورد. شدیدترین آن فساد فیالارض و اقدام به قتل بود.
جایگاه وکیل در روند دادرسی پرونده من
اجازه داشتم دو وکیل داشته باشم. خانوادهام دو نفر را بر اساس اسم و رسمی که آنها در فضای بیرون داشتند انتخاب کرده بودند. در یکی از جلسات بازپرسی، بازپرس یک برگه گذاشت جلو من و گفت «ببین حتی وکلای تو هم میدانند تو جنایتکاری، قاتلی و ضد نظام هستی». جملهای که روی آن برگه به من نشان داد را آن دو وکیل نوشته بودند: «ما برای دفاع از حق و عدالت از پرونده این شخص کنار میکشیم» و هر دو نفر زیر برگه را امضا کرده بودند. آنها فقط چند ماه وکیل من بودند. یکی از آنها را هیچ وقت ندیدم و وکیل دیگر چند بار با من تلفنی حرف زده بود، یک بار هم بعد از آنکه مرا از بازجویی دوالف سپاه به زندان آوردند به ملاقاتم آمد. وقتی او را دیدم احوال بسیار پریشانی داشت. اصلا عادی نبود. تا حدی که فکر کردم شاید برای خانوادهام اتفاقی افتاده باشد.
مدام از من میپرسید «در دوالف راجع به وکیل چه پرسیدند؟ آیا میدانستند که ما با هم حرف زدیم؟». بیشتر نگران خودش بود و خیلی میترسید. بعد هم گفت بیا یک برگه بنویس که درخواست عفو و رافت اسلامی دارم. وقتی من گفتم چنین چیزی را نمینویسم، گفت: «اعدامت میکنند بچه». من گفتم: «اولا من بچه نیستم در ضمن اعدام هم بکنند، افتخار میکنم من هم بروم جزو اسامی بسیار زیاد از کسانی که بیگناه سرشان رفته بالای دار در این مملکت»
خلاصه من هیچ برگه دفاعی از طرف وکلایم ندیدم. به خانواده هم گفتم احساس میکنم این شخص خیلی توانایی ندارد. اما خانوادهام میگفتند نه وکیل سرشناسی است، پروندههای زیادی را برنده شده، در ابتدا نگاه آنها خیلی ساده بود اما بعدا دیده بودند ماجرا امنیتی است. حتی اگر میخواستند کاری هم بکنند تاثیری در پرونده نداشتند.
پس از آن دو نفر، دو وکیل دیگر وکالتم را به عهده گرفتند. یکی از آنها یک قاضی بازنشسته از دوستانمان بود که از همان ابتدا گفت خودت را برای اشد مجازات آماده کن و انتظاری از من یا دادگاه نداشته باش و دیگری یکی از وکلایی بود که در زمینه حقوق بشر فعال بود که اصلا او را به دادسرا راه نمیدادند. حاکمیت در ابتدا برای پرونده من برنامههای زیادی داشت و میخواست با پخش در تلویزیون فضاسازی کند، به همین دلیل هم برای آنها بسیار مهم بود که در ظاهر نشان دهند که قانون رعایت شده به این معنا که من وکیل داشته باشم و دادگاهی برگزار شود و وکیلم در آن حضور داشته باشد. داشتن وکیل پس از سه سال، یعنی یکی دوماه پیش از آن که حکمم صادر شود، هیچ وقت اجازه دسترسی و خواندن پروندهام به وکیل داده نشد. عملا فقط چند دقیقه پیش از شروع دادگاه چند برگه از پروندهام را به آنها نشان دادند و گفتند اگر دفاعیه یا لایحه دارید روی پرونده بگذارید.
دادگاه انقلاب و اتهام محاربه
در دادگاه انقلاب ابتدا قاضی من مقیسه بود. مقیسه به قاضی اعدام مشهور است و فرد بسیار هتاک و بی ادبی است. اولین جلسه دادگاهم سال ۱۳۹۸ بود، زندان به جای اینکه مرا چهارشنبه به دادگاه ببرد پنجشنبه برد که دادگاه تعطیل بود. یک ماه بعد تاریخ دادگاه جدیدم اعلام شد و دوباره زندان یک روز بعد از تاریخ تعیین شده مرا به دادگاه برد. یک وکیل تعیینی هم برای من قرار داده بودند که نه اجازه داشت پروندهام را مطالعه کند و نه تا پیش از آن روز توانسته بود ملاقاتی با من داشته باشد. منشی قاضی گفت چون اشتباه از سمت زندان بوده معمولا تاریخ دادگاه بعدی بین یک یا دو هفته بعد تعیین میشود. وکیل رفت با قاضی صحبت کرد. من صدای مقیسه را میشنیدم که میگفت: «نه من دادگاه برگزار نمیکنم، برود بعدا بهش تاریخ اعلام میکنم». این وکیل هم با فضای فکری ما آشنا نبود و به من گفت بیا خودت با آقای مقیسه صحبت کن و خواهش کن که وثیقه را قبول کند تا زمان دادگاه. من هم عصبانی شدم گفتم «من از کسی که این همه جوان را اعدام کرده خواهش کنم؟ این باید از من خواهش کند که اصلا من با او همکلام بشوم یا نشوم ...» مقیسه هم انگار که شنید، همان موقع منشی را صدا کرد. منشی از پیش قاضی برگشت و گفت میتوانید بروید، تاریخ را به شما اعلام میکنیم شاید یک ماه دیگر باشد. مدتی بعد تاریخ دادگاه به زندان اعلام شد. تاریخ بعدی ۹ ماه بعد بود! و حتی پس از آن هم بارها عقب افتاد. همین مسئله باعث شد که سال ۱۳۹۸ که بخشنامه آزادی افرادی که یک سوم حکم آنها سپری شده آمد، شامل من نشد. بسیاری از دراویشی که مثل من ۵ سال حکم داشتند آزاد شدند اما حکم من هنوز صادر نشده بود.
در نهایت به دلیل تخلف اخلاقی مقیسه را از آن شعبه برداشتند و یک قاضی جدید آمد. اسم این قاضی یادم نیست اما معروف بود به اینکه احکام جایگزین حبس زیاد میداد مثل رونویسی از کتاب، حفظ قرآن، جارو کشیدن یا شستن مرده در قبرستان! من یک بار رفتم پیش او. پروندهام خیلی قطور بود، خودشان میگفتند سه هزار و هفتصد، هشتصد صفحه بود. تمام بازجوییها، دادگاهها، تغییر احکام همه در آن بود. روزی که رفتم پیش این قاضی مشخص بود که اولین بار بود که پرونده را باز میکند. گفت توهین به رهبری هم که داری؟ گفتم نه این اتهام منع تعقیب شده است. گفت خب نشر اکاذیب هم که کردی؟ گفتم این اتهام هم حذف شده. گفت توهین به مقدسات... من گفتم شما مطمئن هستید که پرونده من را نگاه میکنید؟ همه این اتهامها منع تعقیب شده. سرسری نگاه میکرد و گفت باشد. وکیلی هم که همراه من بود به قاضی گفت این آقا الان در زندان هستند، اگر امکانش است زودتر حکم صادر کنید. قاضی هم گفت زندان بهترین جا است. هتل است. من هم گفتم «انشالله نصیب حاج آقا بشه».
جلسه دادگاه شروع شد. اول اینکه من در تمام مدت دادگاه با دستبند حاضر بودم که این خلاف قانون بود. به نظرم قاضی آن روز سرخوش بود. حرفهای بدون ربط میزد که مثلا چرا آمدی تهران؟ یا چرا به گلستان هفتم آمدی؟ گفتم محل زندگیام تهران است و رفتن به گلستان هفتم یک منطقه عمومی است و نیازی به مجوز و ویزا ندارد. در مورد اتهام اقدام علیه امنیت ملی گفتم من چطور میتوانم با حضور در یک خیابان ۱۲ متری علیه امنیت ملی اقدام کنم. به من گفت: «پس چه کار کردی که تلفن زدند به من گفتند که با اشد مجازات حکم بدهم». قاضی به روشنی به من گفت با او تماس گرفتند. در نهایت به من گفت که زود حکم را صادر میکند و دادگاه تمام شد. پس از تمام شدن جلسه به منشیاش گفت «کسانی که امروز حکم اعدام برایشان بریدم را طوری وثیقه تعیین کن که نتوانند تامین کنند» و بعد دوباره از منشی پرسید: «امروز چند تا حکم اعدام بریدم؟». منشی گفت: «پنج یا شش تا» و در آن لحظه قاضی لبخند منزجرکنندهای روی لبش نشست که هیچ وقت از ذهنم نخواهد رفت.
این قاضی همانطور که گفته بود خیلی زود و در کمتر از یک هفته در ۲ اسفند سال ۱۳۹۹ حکم مرا داد. پنج سال حکم داد. یعنی اشد مجازات اتهامهای باقیمانده. پس از ابلاغ حکم نوشتم هیچ اعتراضی ندارم چون بین ما معروف است که به دادگاه تجدید نظر باید گفت تایید نظر نه تجدید نظر. یک نامه تند هم خطاب به قاضی نوشتم که از طریق یکی از دوستانم از زندان به قاضی تحویل داده شد. قاضی هم در جواب پرسیده بود: «چرا اعتراض نکرد؟ اگر اعتراض میکرد حکمش چند ماهی کمتر میشد؟» در نهایت آن پنج سال تایید شد.
دادگاه کیفری و اتهام قتل
برای آن پرونده جنایی که در آن به قتل متهم بودم خیلی آزارم دادند. اتهام قتل بعد تبدیل شد به مشارکت در قتل بعد دوباره تبدیل شد به معاونت در قتل و در نهایت منع تعقیب خورد. محمد شهریاری به من گفت این تغییرات برای آن است که بتوانند مرا بیشتر نگه دارند. بر اساس قانون مدت بازداشت موقت و بلاتکلیفی نمیتواند بیشتر از دو ماه طول بکشد در حالی که من فقط ۱۱ ماه انفرادی بودم، برای همین هربار این اتهامات دستکاری میشد.
در نهایت برای همین طور اتهامهای حمل سلاح سرد و گرم، اخلال در نظم، تخریب اموال، ضربوجرح مامورین و تمرد از دستور مامورین و یک اتهام مسخره دیگر به عنوان شروع به قتل! این اتهامات در دادگاه کیفری و توسط قاضیای به نام هادی پاشافر رسیدگی شد. سرانجام نیز هیچ مدرکی علیه من نبود جز آنکه در گلستان هفتم حضور داشتم.
دادگاه ۸ اردیبهشت ۱۳۹۹ برگزار شد. فضا به شدت امنیتی بود. مرا چند ساعت دیر از زندان آوردند و از در پشتی بردند داخل. کل طبقهای که دادگاه من در آن تشکیل میشد را تخلیه کرده بودند. فضا پر از ماموران لباسشخصی بود. از دوستان و آشنایانم فقط همسرم توانست وارد شود اما او را هم به داخل سالن دادگاه راه ندادند. بیرون در دادگاه بازجویم به همسرم گفته بود «پوست از سرش میکنیم». همسرم هم در جواب او گفت: «شما پوست یک نارنگی را هم نمیتوانید بکنید». آنقدر فضا امنیتی شده بود که خود قاضی هم به نظر ترسیده بود. حتی موقع برگشت مرا مخفیانه با یک خودروی شخصی به زندان برگرداندند چون دوستانم منتظر بودند که موقع خروج از دادگاه مرا ببینند.
من در ابتدا برای این پرونده شاید نزدیک به ۱۸۰ نفر شاکی خصوصی داشتم که میگفتند آنها را ضربوشتم کردم. من گفتم با ۷۵ کیلو وزن اگر دست و پای این افراد را هم ببندند و در یک خط ردیفشان کنند باز هم نمیتوانم به نفر سیام برسم و قطعا خسته میشوم و نمی وانم بقیه را کتک بزنم. در نهایت تعداد آنها کم شد و به پنج نفر رسید. آنها میگفتند با ماشین سمند صدمه دیدند. اما هر کدام آنها یک داستان متفاوت تعریف کرده بود. یکی از آن افراد گفت به سمت راست اومد، یکی گفت به سمت بالا. تضاد بین حرفهای این افراد خندهدار بود. از طرفی هم شاکی بودند هم شاهد. آنها شرایط شاهد بودن را نداشتند چون همگی حقوقبگیر و عضو همان سازمان شکایتکننده بودند. این پنج نفر آمدند دادگاه، یکی عضو سپاه محمد رسول الله بود، یکی نماینده نیروی انتظامی و یک نفر هم از طرف آگاهی شاپور بود. قاضی از آنها پرسید شغل شما چیست؟ یکی گفت بسیجی بودم و بعد از واقعه گلستان هفتم در سپاه پاسداران رسمی شدم و یکی یکی اعلام کردند و قاضی هم گفت خودم هم بسیجی هستم. تنها جملهای که در آن دادگاه یکی از وکلا توانست بگوید همین جا بود، او گفت: «آقا اینقدر نگویید بسیجیام بسیجیام. من هم خودم دو سال جبهه رفتم و برای مملکت جنگیدم و رزمنده هستم» جمله تاثیر گذاری هم بود.
افراد حاضر در دادگاه به ترتیب شروع به حرف زدن کردند، در حرفهایشان به من و اعتقاداتم توهین میکردند و حتی تهدید میکردند. هر وقت هم که اعتراض میکردم قاضی مرا توبیخ میکرد و میگفت نه شما صحبت نکن. در نهایت زمان به شما میدهم از کلیه موارد دفاع کنید. وکلا هم فقط تلاش میکردند مرا آرام کنند. حتی خود بسیجیها جایی گفتند «آقای قاضی ما کاری به حکمی که شما میدهید نداریم و ما خودمان میدانیم چه کار کنیم، ما کاری به دادگاه نداریم» و قاضی فقط نگاه میکرد و عملا بنده خدا زوری نداشت. اینها در زمان گلستان هفتم بسیجی بودند. زمان دادگاه وقتی قاضی شغلشان را پرسید هر چهار نفرشان جواب دادند ما بسیجی بودیم ولی پس از گلستان هفتم در سپاه پاسداران رسمی شدیم. این بسیجیها و بسیجیای که در گلستان هفتم کشته شد همگی از اعضای حسینه چیذر تهران بودند. همان حسینهای که محمود کریمی مداح معروف و نزدیک به بیت خامنهای و بسیاری از تندروترین لباسشخصیها که همه جا نفوذ دارند و بسیاری از درگیریهای خیابانی را رهبری میکنند به آنجا رفتوآمد دارند.
نوبت به من که رسید دقیقا ساعت دو و بیستوپنج دقیقه ظهر بود. قاضی گفت زیاد وقت ندارم. سه چهار دقیقه آخر قرار بود من صحبت کنم. گفتم این پرونده از ابتدا بر باطل چرخیده و دلایل تبرئه من مبرهن است. بر مبنای شهادت کتبی شاهدین حاضر در پرونده شخصی که اینها توصیف کردند فردی است با موهای بلند و لباس ورزشی ولی عکس من روز دستگیری موجود است. نه موی بلندی دارم و نه لباس ورزشی داشتم. من تازه شروع کردم به صحبت، دقیقا دو دقیقه هم نشد که یک جوان بسیجی بیست ساله از پشت سرم گفت آقای قاضی زمان تمام است. من برگشتم خندیدم و پرسیدم رئیس دادگاه شمایی؟ باز قاضی مرا توبیخ کرد و گفت وقت دادگاه تمام است. بعد هم همین افراد رفتند دور قاضی شروع کردند به خندیدن و قصه تعریف کردن و مرا از دادگاه بیرون کردند.
در این دادگاه مرا برای اتهام تمرد از دستور پلیس و اخلال در نظم محکوم کردند و همچنین یک اتهام خندهدار دیگر با عنوان «شروع به قتل عمد». همان جا پرسیدم این شروع به قتل عمدی یعنی چه؟ چطور میتوان شروع به قتل کرد؟ گفتند همینکه شما همسر و بچهات را سوار ماشین کردی و به سمت گلستان هفتم آمدی که قتل انجام بدهی، شروع به قتل محسوب میشود. گفتم بیش از هزار نفر در خیابان گلستان هفتم بودند و ۴۵۰ نفر زندانی شدند، فقط من به این اتهام محکوم شدم؟ گفت «نه تو تصمیم داشتی بیایی قتل انجام بدهی». من گفتم «شما نیت مرا از کجا تشخیص دادی؟ همین یک اتهام کافیه برای اول تا اخر دستگاه قضایی ایران».
خلاصه از همان ابتدا همه تلاش و فشارشان روی حکم اعدام بود. حتی خودم فکر میکردم این پرونده به اعدام منتهی شود. ۱۷ اردیبهشت حکم دادگاه جنایی صادر شد. در نهایت هر دو پروندهام ادغام شد و چون بالاترین حکم صادر شده برای هر یک از این اتهام ها پنج سال بود (بنا به قانون تجمیع مجازات) در نهایت ۵ سال حبس به من دادند.
بعدتر وقتی پرینت حکم را از داخل زندان دیدم، فهمیدم بدون اینکه خودم مطلع باشم ۵ سال حکم دیگر هم صادر شده. در واقع بدون اطلاع من یک پرونده دیگر همه مراحل بازجویی، بازپرسی و دادگاه را طی کرد و به ابلاغ و اجرای حکم هم رسیده بود. در سیستم زندان زده بود ۵ سال حبس سال ۱۳۹۶ تا ۱۴۰۱ و یک پنج سال دیگر که شروع آن از بهمن ۱۴۰۱ بود. مسئولین زندان هم نمیدانستند که موضوع چیست. حتی نوشته شده بود این پرونده جدید در دادسرای شهریار تشکیل شده در حالی که من در تمام عمرم شاید یک بار فقط با ماشین از شهریار رد شده بودم. در واقع من تا روز آزادی نمیدانستم که آیا واقعا آزاد میشوم یا پنج سال دیگر باید در حبس باشم. برای آن شاکیها نیز دیه بریدند که مثلا من با ماشین به آنها صدمه زدم و چند روز قبل از اینکه آزاد شوم یک مبلغی به عنوان دیه از من گرفتند.
تهدیدات و فشار بر اعضای خانواده
در مدتی که من بازداشت بودم، خانواده و مخصوصا همسرم بسیار تحت فشار بودند. پسر کوچکم تهدید به مرگ و همسرم تهدید به تجاوز شد. تلفن همراه من و همسرم را از ماشینم برداشته بودند و با اکانت تلگرام او پیامهای مستهجن برای دوست و فامیل میفرستادند. مخصوصا در مدتی که من انفرادی بودم و هیچ ارتباطی با آنها نداشتم. رفتار آنها با همسرم طوری بود که او از ترس تنها در خانه نمیماند. بارها آمدند برای تفتیش خانه ما. یک بار با همسرم تماس گرفتند که اگر تا بیست دقیقه دیگر منزل نباشی ما در خانه را میشکنیم و وارد میشویم، همسرم هر طور بود خودش را فورا به خانه رسانده بود. ماموران مسلح وارد شدند و همه جا را زیرورو کردند حتی به قول همسرم تا داخل قندان را دهها بار گشتند. صاحبخانهها را جوری تحت فشار قرار میدادند که همسرم مجبور شد چند بار خانه را جابهجا کند. به نظرم تنها چیزی که دنبالش بودند فشار بر خانوادهام بود چون مسیر تهدید و ضربوشتم و این چیزها روی شخص خودم جواب نمیداد سمت خانوادهام رفتند. آنها از همسرم میخواستند که مکتوب بنویسد که من از مدیران سایت مجذوبان نور بودم.
حتی یک موردی پیش آمد که پس از آزادی متوجه آن شدم و این بود که فیلم بازجویی و شکنجه مرا به پدر و مادر پیرم نشان دادند تا از طریق آنها برای همکاری به من فشار بیاورند. یکی از برادرهایم که در دیوان عدالت اداری قاضی است را هم چند بار به دوالف برده بودند. او به خاطر من خیلی تحت فشار و زیر ذرهبین قرار گرفته بود. حتی این اواخر آزادی هم طوری خانواده مرا ترسانده بودند که فکر میکردند همان لحظه آزادی این احتمال وجود دارد که افرادی من را مثلا با تک تیرانداز هدف قرار بدهند. عین جملهای که گفته بودند این بود: «یک عده از داخل دنبال ادامه پروندهسازی هستند و یک عده هم بیرون منتظرش هستند».
بعد از آزادی و ادامه تهدیدها
سرانجام این پرونده به لحاظ حقوقی تمام شد، با این حال از سمت خانواده بسیجی کشته شده و از سمت نیروهای لباسشخصی این مسئلهای هیچ وقت تمام نشد. طرف حساب پرونده من یک خانواده نزدیک به بیت رهبری است. از همان زمانی که زندان بودم بارها گفته بودند که ما به حکم دادگاه کار نداریم. پنج سال زندان و این همه آزار برای اینها کافی نبود. حتی ایام زندان را هم عادی سپری نکردم و مدام با آزار و فشار بود. بلافاصله پس از آزادی شروع کردند به لجنپراکنی فضاهای مختلف با این عنوان که این «جرثومه فساد» آزاد شده. توئیت زدند انتقام میگیریم و به من و خانوادهام فحاشی کردند. در کانالهای تلگرامی بین خودشان مرا تهدید به قتل کردند. اندکی بعد هم تهدیدها به صورت درگیریهای کلامی و فیزیکی در آمد. به طوری که باعث شد من از تهران خارج شوم و در شهر دیگری ساکن شوم. اما این آزارها همچنان ادامه داشت. افرادی به طور مرتب با شمارههای ناشناس تماس میگیرند. یکبار در خیابان در حالی که روی موتور بودم با رینگ بوکس طوری به پیشانی من زدند که پر از خون شد، شانس آوردم که به چشمم برخورد نکرد. متاسفانه این تهدیدها فقط مربوط به من نیست. بچه من از زمان آزادیام به مدرسه نرفت چون باید دائم مراقب باشم که کسی به من و خانوادهام آزاری نرساند و با چاقویی یا سنگ حمله نکند. من پس از این فشارها و تهدیدهای جانی مجبور شدم به همراه خانوادهام ایران را ترک کنم و هماکنون در کشور آلمان ساکن هستم.
تحلیلی هم بعضی دوستان میکنند این است که تمام این تلاشها برای این بود که سایت دراویش بسته شود. سایتی که برای اقلیتها و به خصوص دراویش خیلی کمکحال بود. متاسفانه تلاش آنها به ثمر نشست و این سایت در آن شرایط بسته شد. خانواده حدادیان هم بهانهای شد تا حسینه دراویش در تهران بسته بماند و دیگر سایتی راهاندازی نشود تا دوباره دراویش را دور هم جمع کند.
تذکر بنیاد برومند
ماهیت احکام مجرمیت در نظام قضائی جمهوری اسلامی ایران
در نظام دادرسی کیفری در جمهوری اسلامی ایران ضوابط پذیرفته شدۀ دادرسی، از جمله بی طرفی، انصاف و سرعت در کار قضا، مدام شکسته می شوند. زندانیان اغلب از هر نوع ارتباط با دنیای خارج محروم اند و از دلائل بازداشت خویش بی خبر و پیش از آغاز دادرسی نیز به بررسی مدارک و شواهد مورد استناد دادستان مجاز نیستند. در مواردی وکلای متهم از حضور در دادگاه محروم می شوند. افزون بر این، اقرار ناشی از عنف و شکنجه به عنوان سند مثبِتۀ جرم متهم تلقی می شود. از آن جا که دادگاه های جمهوری اسلامی ایران اغلب خود را ملزم به رعایت موازین و ضوابط ضروری برای انجام یک دادرسی منصفانه نمی دانند، در اعتبار قانونی احکام مجرمیتی که از سوی این گونه دادگاه ها صادر می شود تردید رواست.
کیفر بدنی در نظام حقوقی جمهوری اسلامی ایران
در قانون کیفری جمهوری اسلامی برای طیفی گسترده از جرائم کیفر بدنی مقرّر شده است از آن جمله: مصرف نوشابه های الکلی، سرقت، زنا، رفتار منافی با عفّت عمومی، آمیزش زن و مرد در علن. تعیین کیفر بدنی بر محکوم به اعدام با قاضی دادگاه است. در چنین مواردی، قبل از اجرای حکم اعدام کیفر شلّاق به قصد تشدید درد مجرم جاری می شود. افزون بر کیفر شلّاق، نظام حقوقی جمهوری اسلامی قطع دست یا پای مرتکب به سرقت را نیز مجاز می داند. در چنین مواردی، دست یا پای محکوم پس از انتقال وی به بیمارستان و بی حس کردنش بریده می شود. پس از اجرای این کیفر، راه رفتن محکوم حتی به کمک عصا یا چوب بغل نیز دشوار خواهد بود.
تخطّی مستمرّ جمهوری اسلامی از تعهدات ناشی از حقوق بین الملل
استفاده از کیفرهای بدنی نه تنها منافی با اصول حقوق بین الملل است در شماری از معاهدات بین المللی نیز ممئوع شناخته شده. طبق مادۀ 5 «اعلامیۀ جهانی حقوق بشر»- اعلامیه ای که ایران آن را پذیرفته و تصویب کرده است- «هیچ کس نباید آماج شکنجه یا کیفرهای بی رحمانه، غیربشری، یا تحقیرآمیز شود. «میثاق حقوق مدنی و سیاسی بشر نیز - میثاقی که به تصویب ایران رسیده است- با زبانی مشابه اِعمال چنین کیفرهائی را تحریم کرده. مخالفت ژرف جامعۀ جهانی با این گونه کیفرها و رفتارها در «میثاق علیه شکنجه و دیگر کیفرها و رفتارهای بی رحمانه، غیربشری و تحقیرآمیز» (میثاق علیه شکنجه) بازتابی روشن یافته است. این میثاق شکنجه را چنین تعریف می کند: «هر رفتار عمدی که به قصد مجازات فرد برای عملی که از اوسرزده، یا ممکن است سرزده باشد، و به درد و رنج شدید جسمانی یا روانی اش منجر شود. گرچه جمهوری اسلامی ایران تا کنون به میثاق علیه شکنجه نپیوسته، ممنوعیت استفاده از شکنجه امروز از سوی اکثر اعضای جامعۀ بین المللی به عنوان یک اصل مسلم حقوقی و در نتیجه یکی از موازین مسلم عرف بین المللی شناخته شده است. افزون براین، گرچه اصل تحریم کیفر بدنی هنوز در حقوق بین الملل عمومی به تصریح تأئید نشده، قرائن و امارات روزافزون حاکی از آن است که اِعمال این گونه کیفرها ناقض حقوق بین الملل بشری شمرده می شود. [1] در قضیۀ آزبورن علیه جامائیکا، کمیتۀ علیه شکنجه (مرکب از گروهی از متخصصان مأمور نظارت بر اجرای اصول مندرج در «میثاق شکنجه») تأئید کرد که باید «هرنوع کیفر بدنی را باید رفتاری بی رحمانه، غیرانسانی و توهین آمیز، و در نتیجه ناقض اصل هفتم «میثاق علیه شکنجه»، شمرد. مجمع عمومی سازمان ملل متحد تخطّی مستمر جمهوری اسلامی ایران را از تعهداتی که در مورد اجرای اصول حقوق بین الملل بر عهده گرفته است بارها مورد رسیدگی قرار داده است, از جمله در دسامبر سال ۲۰۰۷. در قطعنامۀ شماره ۶۲/۱۶۸، مجمع نامبرده نگرانی عمیق خود را نسبت به تخطی مدام این دولت از موازین حقوق بین المللی بشر اعلام کرد به ویژه با اشاره به «موارد مسلم شکنجه و رفتار بی رحمانه، غیرانسانی و توهین آمیز با متهمان و مجرمان و سنگسار کردن، شلّاق زدن و قطع دست و پای آنان.»
[1] ن. ک. به: Rodley, The Treatment of Prisoners Under International Law, p. 309