بنیاد عبدالرحمن برومند

برای حقوق بشر در ایران

https://www.iranrights.org
ترویج مدارا و عدالت به کمک دانش و تفاهم
شلاق

شلاق زده شده، بهاءالدین صلواتی، سنندج، ١٥ سپتامبر ٢٠١٧، بنیاد برومند - ۱۳۶۸

بنیاد عبدالرحمن برومند
۱۴ شهریور ۱۳۹۶
مصاحبه

متن خبر:  اطلاعات در مورد آقای بهالدین صلواتی از طریق آقای فرشید صلواتی که هم روستایی قربانی بود و خودش شاهد اجرای حکم شلاق او بوده است.  این مصاحبه به زبان کردی انجام شده است.

خیلی از شما سپاسگذارم که این اطلاعات را در اختیار من قرار می دهید. امروز تاریخ ۱۰ سپتامبر ۲۰۱۷ است، آیا من اجازه دارم صدای شما را ضبط کنم؟ 

بله، اشکالی ندارد.

شما آنروز در مورد آقای بها صلواتی حرف زدید، اگر می شود در مورد ایشان بیشتر توضیح دهید و نام و نام خانوادگی ایشان را بفرمائید.

 آقای بها صلواتی، فرزند اسدالله بود.

شما چه نسبتی با آقای بهاالدین دارید؟ چگونه ایشان را می شناسید و آشنائیتان چگونه است؟

 ما بچه های یک محله هستیم، خانه هایمان روبه روی یکدیگر بود و از زمانی که بچه بودم و چشم باز کردم و خودم را شناختم این بنده ی خدا همسایه مان بود و خانه هایمان روبه روی یکدیگر بود و در یک کوچه در صلوات آباد بودیم و از همان موقع تا الآن آنها را میشناسم. چون از بچه گی باهم بودیم مانند همسایه نبودیم و باهم فامیل بودیم. آقای بها پسر بزرگ آقای اسدالله بود و باهم بزرگ شدیم.

محل تولدشان کجا بود؟ 

در صلوات آباد سنندج.

تاریخ تولدشان کی بود؟

 دقیق نمی دانم اما تقریباً ۵۰ سال سن دارد.

تحصیلاتشان چقدر بود؟ 

سیکل داشت که پدرشان فوت کرد و آن زمان آقای بهاالدین بچه بود و بیچاره درس را رها کرد و بزرگ خانواده شد.

وضعیت تأهلشان چگونه است؟ 

متأهل است و سه فرزند دارد.

شغلشان چیست؟ 

آن زمان قهوه خانه داشتند که متعلق به پدرش بود که یک شب در قهوه خانه اش جلسه ی حزب دموکرات بود، عصر بود که هوانیرو به سوی قهوه خانه موشک پرتاب کرد که متأسفانه آقای اسدالله که قهوه چی بود و چندین پیشمرگ حزب دموکرات و آقای اسدالله آنجا شهید شدند و از آن زمان قهوه خانه ویران شد و آقای بها دربه در شد و از آنزمان در سن ۱۷ سالگی مرد خانواده شده بود که الآن هم در خیابان اهواز مغازه ساعت فروشی دارد.

چه کسی موشک را پرتاب کرد و در چه سالی بود؟ 

تقریباً سال ۶۵ یا ۶۶ بود، قهوه خانه در دامنه ی کوه صلوات آباد بود که الآن هم ویرانه های قهوه خانه آنجا هست ولی دولت اجازه نمی دهد کسی برود چون می گوید جای ضدانقلاب است. در آنجا حزب دموکرات جلسه داشت، البته داخل باغ بودند و داخل قهوه خانه نبودند، آقای اسدالله در آن زمان مسئول حزب بود در منطقه، جلسه ای برای حزب دموکرات در آنجا برگزار کرد که دقیقاً ۲۵ گلاویژ بود و سالروز تشکیل حزب بود که نیروهای زیادی از سنندج به صلوات آباد فرستادند که همه نیروها شکست خوردند و فرار کردند که هوانیرو آمد و آن منطقه را موشک باران کرد و متأسفانه چندین پیشمرگ حزب و مخصوصاً آقای اسدالله شهید شدند. آنموقع من بچه بودم، یادم است جنازه آقای اسدالله تیکه تیکه شده بود و هیچوقت یادم نمی رود و همیشه آن جنازه جلوی چشمم است و طوری نبود که بشود جنازه را شناخت و زمانی که او را خاک کردند جنازه را نشستند چون تیکه تیکه شده بود. آقای اسی هم خودش پیشمرگه نبود ولی به دلیل اینکه حزب در آنجا گردهمایی داشتند، هرکسی که در آنجا بود می دید و آقای اسدالله آنجا قهوه خانه داشت دیگر او هم تفکر حزبی داشت یا نه نمی دانم چون آنموقع من بچه بودم ولی دیگر در آن باغ که پشت قهوه خانه بود هم باغ و هم قهوه خانه را بمباران کرد، به راستی روز بدی بود و هیچوقت یادم نمی رود. به دنبال آن خواهر و برادرهایش کوچک بودند و در سن ۷ و ۸ و ۵ و ۳ سال بودند، ۵ خواهر و ۲ برادر داشت که با خودش و مادرش ۹ نفر بودند. آقای بها دیگر از آنموقع مردم برایشان غذا می بردند و آقای بها تصمیم گرفت دیگر درس نخواند و مشغول کار شد، قهوه خانه را آباد کرد ولی سپاه اجازه نداد قهوه خانه را راه بیاندازد، آقای بها را دستگیر کردند و او را به سپاه بردند و گفتند داخل قهوه خانه پیشمرگه بوده است و قهوه خانه را ویران کرد و تا الآن هم آن قهوه خانه ویران است و دیگر بعد از آن دیگر درستش نکردند و مانند یک آثار باستانی از زمان جنگ مانده است.

آقای بها زمانی که پدرشان کشته شد چندسال داشتند؟ 

تقریباً ۱۶ تا ۱۷ سال سن داشت چون یک تا دو سال هم به او اجازه کار کردن به او ندادند و همسایه ها و فامیل برایشان مواد غذایی می بردند.

مشغول چه کاری بودند و چرا دستگیر شدند؟ 

تقریباً دو تا سه سال قهوه خانه را راه اندازی کرد، قهوه خانه ی معروفی هم بود چون آن زمان در سنندج قهوه خانه ی بالای جاده نداشتیم، در اصل قهوه خانه نبود بلکه غذاخوری بود. یادم است غذا درست می کرد ولی مانند امروزه امکانات نداشت اما معروف بود و تا ساعت ۱۲ شب از قهوه خانه برنمی گشت و آنجا کار می کرد، همیشه دو تا سه بچه هم پیشش کار می کرد چون سرشان شلوغ بود. دیگر پیشمرگه ها آنجا می رفتند که سپاه آقای بها را دستگیر کرد، چندین بار او را به سپاه می بردند و آزادش می کردند که دفعه ی آخر سپاه قهوه خانه را ویران کرد و گفت اینجا پاتوق ضد انقلاب است و دیگر نگذاشتند آقا بها آن کار را بکند و آنجا را تعطیل کردند. بعد از آن آقا بها در روستا کارگری می کرد یا به شهر می رفت و زیر دست بنا کار می کرد ولی چون قبلاً قهوه چی بود و غذاخوری داشت کار را بلد نبود و نمی دانست چه کار کند ولی آن زمان کار نبود، کارگری می کرد یا مغازه داری می کرد و مشغول این کارها بود، الآن هم آن غذاخوری بزرگترین غذاخوری آن منطقه است ولی متعلق به آنها نیست و آن باغ را فروختند، سپاه گفت هرکسی می خواهد آنجا را باز کند اجازه دارد اما شما اجازه ندارید آنجا ر ا باز کنید چون آنها را مانند یک خانواده ی ضد انقلاب می شناختند و به آنها اجازه ندادند. یک مرد همدانی می خواست آنجا را بخرد که یک پسر صلوات آبادی گفت آن را به بفروشید یا یک مرد همدانی آنجا را نخرد که الآن بزرگترین غذاخوری آن منطقه است به اسم غذاخوری زاگرس.

آقای بها چرا دستگیر شدند و مشغول چه کاری بودند؟

 آقا بها بعد از آن مشغول کاسبی و کارگری و دربه دری بود تا اینکه می رفت و یک ماه تا ۴۰ روز برنمی گشت، بعضی وقت ها به شهرهای ایران می رفت و آنجا ساعت می فروخت و تا دو ماه برنمی گشت و برای خواهر و برادرهای خردسالش پول می آورد. بزرگترین بچه شان خواهرش به اسم بیان بود که شاید آنموقع ۱۶ تا ۱۷ سال سن داشت و آقا بها برای خواهر و برادرهایش زحمت می کشید. یادم است مادرش به خانه ی ما آمد و شروع به گریه کردن کرد و گفت بها را دستگیر کرده اند، ما فکر می کردیم مانند قبلاً به دلیل حزب دستگیر شده است. اگر در محله ی ما مشکلی پیش می آمد پیش پدرم می آمدند چون پدرم دیپلم زمان شاه داشت و فهمیده بود و اینکه ماشین داشت، بعد از آن پدرم به سپاه رفت و گفت شما پسر همسایه ی ما را دستگیر کرده اید که گفتند بله اما این دفعه به اتهام مشروب دستگیرش کرده ایم. آن زمان آقا بها را با یکی تا دو پلاستیک عرق گرفته بودند و گفتند چند روز دیگر بیایید و او را تحویل خودتان می دهیم. چند روز گذشت پدرم همراه مادرش دوباره به سپاه رفتند که مأمورها گفتند شما بروید و امروز عصر او را به صلوات آباد می آوریم که پدرم و مادرش برگشتند و منتظر بودند که عصر آقا بها به خانه برگردد که یک هو مردم آمدند و گفتند بالای پل بیایید چون سپاه آنجا آمده است و با بلندگو مردم را فرا می خواند که مردم صلوات آباد جمع شوید نکند کسی را گرفته اند و می خواهند تیربارانش کنند چون آنموقع هرکسی را دستگیر می کردند تیربارانش می کردند، یادم است روی پل صلوات آباد که مرکز شهر است تعدادی پیشمرگه را تیرباران کردند. غروب بود و هوا تاریک بود و همه ی مردم روی پل بودند که دیدیم آقای بها را آوردند، بالای یک سیمرغ بود چون وقتی سپاه می آمد با ۱۰ سیمرغ نیرو و تیربار می آمد، آقای بها را پایین آورند، غروب بود که ما می ترسیدیم او را بکشن، مادرش و پدرم جلو رفتند که گفتند نه او را نمی کشیم ولی به او شلاق می زنیم، هرچه مردم گفتند او را ببخشید بچه است و هزار بدبختی به سرش آمده است که گفتند نه از شئونات جمهوری اسلامی رد شده است و مشروب خورده است و او را با عرق گرفته ایم. یادم است وقتی آقا بها را آوردند مردم به احترام آقا بها آن منطقه را خلوت کردند و کسی آنجا نماند و تنها کسانی که آنجا ماندند من بودم و تعدادی بچه و مادرش و پدرم و آنجا ماندیم که بعداً او را ببریم. نزدیک ۱۰۰ ضربه شلاق حد به او زدند، دست و پای آقا بها را بسته بودند و او فریاد می کشید و مأموری پشت سیمرغ بود که اگر کسی نزدیک می شد او را با تیر می زد، وقتی تمام شد آقا بها را مانند یک جنازه بردیم. یادم است مادرش آنجا بیهوش شد که مادرم او را برگرداند، پدرم گفت برو ۳ مرد بیاور چون آقا بها جوان خیلی هیکلی بود و پدرم هم نمی توانست تنهایی او را بلند کند که من رفتم و چند مرد را آوردم و آقا بها را به خانه بردیم که مانند یک مرده بود، باور کنید شلوار و پیراهنش را پاره کردیم چون کل بدنش باد کرده بود، تمام بدنش سیاه و کبود شده بود. یادم است در درمانگاه صلوات آباد دکتری هندی بود به اسم راجو کومار که او را آوردیم و برایش کرم و پماد تجویز کرد ولی آن زمان در د رمانگاه پماد یا کرمی نبود و دکتر خودش از بهداری یک کیسه پماد و کرم و دارو آورد و دو ماه آن بنده ی خانه تحت درمان بود و نمی توانست تکان بخورد حتی نمی توانست کار دستشویی انجام بدهد و تا الآن هم آن بنده ی خدا دست و پا و پشتش کج است و نمی تواند درست راه برود. آقا بها خیلی خوشتیپ و خوش هیکل بود اما آن پسر را شکستند، سیاه و لاغر شد و از آن زمان که آنهمه ضربه شلاق حد به او زدند دیگر نتوانست درست راه برود.

زمانی که آن ضربه شلاقها را خوردند چند سال داشتند؟ 

آن موقع تقریباً ۲۰ سال داشت.

با چه چیزی ایشان را زدند؟ 

با کابل.

چند نفر حد را به ایشان زدند و چه کسانی بودند؟ 

آنها وقتی می آمدند ۱۰ تا ۱۲ سیمرغ بودند که هر سیمرغ یک تیربار رویش بود و ۱۰ پاترول نیروی سپاه می آمدند. آنموقع درجه نداشتند فقط یک عکس خمینی روی سینه شان می زدند. نزدیک ۱۰۰ نفر از نیروهای سپاه بودند که تقریباً یادم است می گفتند گشت سارالله و جندالله بودند که وحشتناک بودند، آن کسی هم که ضربه های شلاق حد را میزد را نمی دانم چه کسی بود چون چهره اش را پوشانده بود و یک کلاه مانند جوراب زنانه روی سرش بود و صورتش مشخص نبود و یکی هم بود که آنها را می شمارد.

از روی لباس شلاق را می زدند یا بدون لباس؟

 فکر کنم لباس تنش بود چون یادم است که پیراهنش را با قیچی پاره کردند.

در چه فصلی حکم را اجرا کردند؟ 

فکر کنم زمستان بود چون یادم است برف روی زمین بود هرچند آنموقع پاییز و یک ماه اول بهار هم برف می بارید ولی خیلی سرد بود، زمستان بود یادم است دستهایم یخ زده بود.

روی چی آقای بها را قرار داده بودند؟ 

روی ماشین سیمرغ، روی سینه او را خوابانده بودند.

یعنی آن سیمرغ آنقدر بزرگ است؟

 یکی از سیمرغها رویش تیربار نبود و خالی بود اما سیمرغها بزرگ هستند چون آقا بها هم آنموقع ۲۰ سالش بود.

سیمرغ چه ماشینی است؟ 

نمی دانم بگویم شبیه چه چیزی است، آن زمان سپاه دو نوع ماشین داشت، یکی تویوتا و یکی هم ماشین بلیزر بود که قدیمی بود. سیمرغ ماشینی است که در ژاپن به سفارش ایران درست می شد که اسمش را می گذاشتند سیمرغ، ماشینی بود که در دست سپاه بود و مردم عادی نداشتند هرچند بعد از آن سپاه همه ی آنها را به مزایده گذاشت و به دست مردم افتاد اما سیمرغ آنقدر بزرگ بود که ....۵۰ را روی آن می گذاشتند و توانایی جا شدن ۱۰ نفر نیروی سپاه را داشت و یک نفر هم ...۵۰ را نگه می داشت یعنی به راحتی ۱۱ آنجا جا می شدند و شبیه تویوتا و وانت بار بود. ژاپن آن را برای بار درست کرده بودند اما از تویوتا خیلی بزرگتر بود و قیافه ی وحشتناکی داشت، ما که بچه بدیم برایمان وحشتناک بود یا خود قیافه اش بی ریخت بود نمی دانم.

بعد از اینکه آقای بها دستگیر شدند چند مدت در زندان ماندند؟ 

تقریباً ۵ روز.

کجا دستگیر شده بودند و چه کسی ایشان را دستگر کرد؟ 

نمی دانم کجا بود و یادم نیست که داخل شهر دستگیر شد یا در صلوات آباد.

چه کسی دستگیرشان کرده بود و آن مدت کجا زندانی شده بودند؟ 

سپاه بود ولی آن زمان سارالله و جندالله و حزب الله بودند و نیروی انتظامی درست نشده بود که الآن به آنها گشت مفاسد اجتماعی می گویند، دقیقاً این گشتها ادغام شدند همراه ژاندارمری و شهربانی و نیروی انتظامی و کمیته ی انقلاب را درست کردند، کلاً همه را ادغام کردند و بال نظامی سپاه پاسداران در مقابل شهربانی بود و نیروی انتظامی آن زمان در دست شهربانی بود. سپاه هم واحدهایی درست کرده بود به اسم گشت سارالله و گشت جندالله و گشت حزب الله که آنها وظیفه شان مشروب و مواد بود، هرچند سیاسی را هم دستگیر می کردند و اینگونه نبود که بگویند چون سیاسی هستی به تو کاری ندارم. آن زمان دو بال پلیس در شهرها داشتیم، یکی پلیس واقعی که شهربانی بود و وزارت کشور و یکی هم گشتهای سپاه بود که سه گشت و نیرو داشتند به اسم سارالله و جندالله و حزب الله که اگر برای  آنها تعریف و اسمی بگذاریم آنها را گشت مفاسد اجتماعی می گذاریم که دقیقاً تا سال ۷۰ وجود داشتند که وقتی می آمدند مردم فرار می کردند. ما بچه بودیم که اگر کسی می گفت سارالله آمد ما فرار می کردیم چون وحشتناک بود و آنها پلیس سپاه بود. آن زمان دو نوع پلیس داریم مانند الآن که دو نوع اطلاعات داریم، یکی اطلاعات سپاه و یکی اطلاعات وزارت اطلاعات، آن زمان هم یکی پلیس شهربانی بود و یکی هم پلیس سپاه بود. یادم است بچه بود و زمستان بود و برف روی زمین بود که از گشت فرار کردم ولی در حین فرار پایم داخل برف گیر کرد و تا کفشم را از برف بیرون آوردم یکی از مأمورین جندالله آمد و مرا بلد کرد و به سمت دیوار پرتم کرد که افتادم و بیهوش شدم، آنموقع حتی به بچه ها هم رحم نمی کردند و یکی از آن سه گشت بود که آقا بها را دستگیر کرده بود.

چه سالی دستگیر شدند؟ 

دقیقاً سال ۶۸ بود که آقا بها دستگیر شد.

در چه فصلی بود دقیقاً؟ 

دقیق زمستان بود چون کلاًهمه جا برف بود، زمستان سال ۶۸ بود.

آیا آقای بها دادگاهی شدند؟ 

نه اصلاً آن سارالله و جندالله و حزب الله دادگاهی نداشتند، خودشان حکم می دادند مثلاً کتاب قانونی داشتند که آنها حکم قضات سیار داشتند. مثلاً اگر من را با مشروب دستگیر می کردند دیگر من را به دادگاه نمی بردند و می گفتند تو طبق قانون مشروب حمل کرده ای و ۱۰۰ ضربه شلاق حد حکمت است و هما نجا حکم را اجرا می کردند، زندانی را هم به مرکز شهر یا روستا می آوردند تا مردم ببینند و بترسند و واقعاً هم مردم وحشت می کردند مثلاً اگر یک ماشینشان به صلوات آباد می آمد بچه ها و مردم فرار می کردند، جو خیلی خیلی خیلی وحشتناکی بود و وقتی یادم می آید وحشت می کنم که اینها چه بودند.

در آن زمان که به آقا بها ضربه شلاق ها را می زدند، عکس العمل آقا بها چگونه بود؟ چه کار می کردند و شرایطشان چگونه بود؟ 

اقا بها تقریباً مرده بود، از ۱۵ تا ۲۰ ضربه شلاق اول فریاد می زد و بلند می شد که محکم او را زمین می زدند چون دست و پایش را به میله های سیمرغ بسته بودند و نمی توانست کاری بکند و بلند می شد و دوباره محکم زمین می خورد و بعد از ۲۰ ضربه شلاق دیگر فقط ناله می کرد و نمی توانست بلند شود. باور کنید اگز به سنگ می زدند آب می شد چون خیلی محکم می زدند و نمی دانم این انسان چگونه زنده ماند و وقتی تمام شد پدرم گفت تمام کرده است و مرده چون یادم است ۳۰ ضربه شلاق آخر آقا بها دیگر صدایش در نمی آمد و کلاً ساکت شد و خودش می گوید در ضربه های آخر بیهوش شدم.

از اعضای خانواده شان فقط مادرشان آنجا حضور داشتند؟ 

بله، یادم است پدرم به مردم گفت خواهر و برادرهایش را از اینجا ببرید.

مادرشان در آن موقع عکس العملشان چگونه بود؟ 

مادر بیچاره اش فریاد می زد و خودش را می زد، می رفت و کفشهای مأمورها را می بوسید و بغلشان می کرد و گریه می کرد. وضعی بود که باور کنید پدرم مادرش را بغل کرد و می گفت آرام باش، مادرم هرکاری کرد مادرش را از آنجا ببرد اما نمی رفت و می گفت پسرم را کشتند می خواهم کنار جنازه بها باشم. دقیق یادم است این انسان از یک طرف غم آقا اسدالدین و از یک طرف بها و از طرف دیگر بچه هایش را داشت.

بعد از آن آقای بها چه به سرشان آمد؟

 آقا بها ۲ تا ۳ ماه تحت معالجه بود و حتی نمی توانست تکان بخورد و بعد از ۴ ماه بلند شد و گفت می خواهم از این مملکت بروم و از چشمم افتاده است که به اهواز رفت و بعد سه تا چهار سال برگشت و یک دختر صلوات آبادی را گرفت و به اهواز و خرمشهر و آبادان رفت و تا الآن هم آنجا است و سه ماه تابستان و تعطیلات نوروز برمی گردند و به صلوات آباد می آیند ولی آن پسر طور دیگری شد و کلاً شکست و ویران شد و نمی تواند راست راه برود.

آن شلاقی که به آقا بها زدند چه تأثیری روی مادر و خواهر و خواهر و برادرهاشان گذاشت؟ 

حتی روی اهالی صلوات آباد چه تأثیری از جنبه ی اقتصادی، سیاسی و روحی روانی و اجتماعی گذاشت؟ مادر بیچاره اش که در آن لحظه بیهوش شد و مادرم او را به خانه برد. باور کنید مادرش ۱۰ سال پیر شد، یعنی به جرأت می گویم صورتش تغییر کرد و سیاه شد، ویران شد و هرروز پیش دکتر بود، ناراحتی قلبی و روده و چشم و گوش و پشت و همه جایش پیدا کرد و این چند سال کلاً مرده است و در راه دکتر است و شکسته شد. بعد از آن کار همیشه جوی از رعب و وحشت در دل جامعه و مردم درست شد و مردم به خانواده ی آقا بها کمک می کردند و اجازه نمی دادند حتی یک روز غذا درست کنند اما خودشان از لحاظ روحی و روانی ویران شدند. یادم است تا یکی دو ماه آقا بها را بغل می کردند و او را دم در می آوردند، می گفت دارم دیوانه می شوم من را به جایی ببرید که او را بغل می کردند و به داخل شهر یا باغی می ردند تا هوایی بخورد و نمی توانست با پای خودش جایی برود و فقط جنازه ای بود و دیگر آن آقا بها خوشتیپ و خوش هیکل روستای صلوات آباد نمانده بود و کلاً ویران شو، به قول خودش که می گوید فقط شلوار و پیراهنی هستم که راه می روم. بعد از چند ماه آرام آرام با عصا راه می رفت و بیرون می آمد و بعد از آن به اهواز و آبادان رفت و سه تا چهار سال برنگشت. خواهرها و برادرهایش ازدواج کردند و خودش هم الآن سه بچه دارد که پسر بزرگش اسمش سیروان است و الآن آقا بها در اهواز و خرمشهر زندگی می کند.

شما فرمودید که آقا بها خانواده و خواهر و برادرهایش را از لحاظ مالی ساپورت می کرد آیا بعد از آن ماجرا چه بلایی سر آنها آمد؟ 

یعنی چه تأثیری روی خانواده شان گذاشت؟ چون خودش مسئول خانواده بود و کار می کرد اما آن یکسال که زمین گیر بود مردم شریف صلوات آباد به آنها کمک می کردند. باور بفرمایید هر یک نفر ۱۰ کیلو برایشان برنج می آورد، برایشان روغن و شکر و گوشت و تمام مواد غذایی می آوردند، یعنی اگر شب و روز و ۱۰ سال آقا بها کار می کرد به اندازه آن یکسال مردم موادغذایی برای خانواده اش نمی آورد، برایشان لباس تهیه می کرد و کمکشان می کردند و حتی اجازه نمی دادند نهار یا شام درست کنند و فامیل و آشنا و بیگانه برایشان شام و نهار می بردند حتی به خواهر و برادرهایش و مادرش پول می دادند و اجازه نمی دادند از لحاظ مالی برایشان مشکلی پیش بیاید. یادم است روزی ۱۰ تا ۲۰ نفر به خانه شان می آمد که هرکسی را می دیدی برایشان مایحتاج زندگی می بردند و هرکسی چیزی می بردند و اجازه نمی دادند جای خالی آقا بها احساس شود و برایشان پر می کردند.

خیلی ممنون از اطلاعاتتان و اینکه وقتتان را در اختیار من قرار دادید.

خواهش می کنم.

تذکر بنیاد برومند

ماهیت احکام مجرمیت در نظام قضائی جمهوری اسلامی ایران

در نظام دادرسی کیفری در جمهوری اسلامی ایران ضوابط پذیرفته شدۀ دادرسی، از جمله بی طرفی، انصاف و سرعت در کار قضا، مدام شکسته می شوند. زندانیان اغلب از هر نوع ارتباط با دنیای خارج محروم اند و از دلائل بازداشت خویش بی خبر و پیش از آغاز دادرسی نیز به بررسی مدارک و شواهد مورد استناد دادستان مجاز نیستند. در مواردی وکلای متهم از حضور در دادگاه محروم می شوند. افزون بر این، اقرار ناشی از عنف و شکنجه به عنوان سند مثبِتۀ جرم متهم تلقی می شود. از آن جا که دادگاه های جمهوری اسلامی ایران اغلب خود را ملزم به رعایت موازین و ضوابط ضروری برای انجام یک دادرسی منصفانه نمی دانند، در اعتبار قانونی احکام مجرمیتی که از سوی این گونه دادگاه ها صادر می شود تردید رواست.

کیفر بدنی در نظام حقوقی جمهوری اسلامی ایران

در قانون کیفری جمهوری اسلامی برای طیفی گسترده از جرائم کیفر بدنی مقرّر شده است از آن جمله: مصرف نوشابه های الکلی، سرقت، زنا، رفتار منافی با عفّت عمومی، آمیزش زن و مرد در علن. تعیین کیفر بدنی بر محکوم به اعدام با قاضی دادگاه است. در چنین مواردی، قبل از اجرای حکم اعدام کیفر شلّاق به قصد تشدید درد مجرم جاری می شود. افزون بر کیفر شلّاق، نظام حقوقی جمهوری اسلامی قطع دست یا پای مرتکب به سرقت را نیز مجاز می داند. در چنین مواردی، دست یا پای محکوم پس از انتقال وی به بیمارستان و بی حس کردنش بریده می شود. پس از اجرای این کیفر، راه رفتن محکوم حتی به کمک عصا یا چوب بغل نیز دشوار خواهد بود.

تخطّی مستمرّ جمهوری اسلامی از تعهدات ناشی از حقوق بین الملل

استفاده از کیفرهای بدنی نه تنها منافی با اصول حقوق بین الملل است در شماری از معاهدات بین المللی نیز ممئوع شناخته شده. طبق مادۀ 5 «اعلامیۀ جهانی حقوق بشر»- اعلامیه ای که ایران آن را پذیرفته و تصویب کرده است- «هیچ کس نباید آماج شکنجه یا کیفرهای بی رحمانه، غیربشری، یا تحقیرآمیز شود. «میثاق حقوق مدنی و سیاسی بشر نیز - میثاقی که به تصویب ایران رسیده است- با زبانی مشابه اِعمال چنین کیفرهائی را تحریم کرده. مخالفت ژرف جامعۀ جهانی با این گونه کیفرها و رفتارها در «میثاق علیه شکنجه و دیگر کیفرها و رفتارهای بی رحمانه، غیربشری و تحقیرآمیز» (میثاق علیه شکنجه) بازتابی روشن یافته است. این میثاق شکنجه را چنین تعریف می کند: «هر رفتار عمدی که به قصد مجازات فرد برای عملی که از اوسرزده، یا ممکن است سرزده باشد، و به درد و رنج شدید جسمانی یا روانی اش منجر شود. گرچه جمهوری اسلامی ایران تا کنون به میثاق علیه شکنجه نپیوسته، ممنوعیت استفاده از شکنجه امروز از سوی اکثر اعضای جامعۀ بین المللی به عنوان یک اصل مسلم حقوقی و در نتیجه یکی از موازین مسلم عرف بین المللی شناخته شده است. افزون براین، گرچه اصل تحریم کیفر بدنی هنوز در حقوق بین الملل عمومی به تصریح تأئید نشده، قرائن و امارات روزافزون حاکی از آن است که اِعمال این گونه کیفرها ناقض حقوق بین الملل بشری شمرده می شود. [1] در قضیۀ آزبورن علیه جامائیکا، کمیتۀ علیه شکنجه (مرکب از گروهی از متخصصان مأمور نظارت بر اجرای اصول مندرج در «میثاق شکنجه») تأئید کرد که باید «هرنوع کیفر بدنی را باید رفتاری بی رحمانه، غیرانسانی و توهین آمیز، و در نتیجه ناقض اصل هفتم «میثاق علیه شکنجه»، شمرد. مجمع عمومی سازمان ملل متحد تخطّی مستمر جمهوری اسلامی ایران را از تعهداتی که در مورد اجرای اصول حقوق بین الملل بر عهده گرفته است بارها مورد رسیدگی قرار داده است, از جمله در دسامبر سال ۲۰۰۷. در قطعنامۀ شماره ۶۲/۱۶۸، مجمع نامبرده نگرانی عمیق خود را نسبت به تخطی مدام این دولت از موازین حقوق بین المللی بشر اعلام کرد به ویژه با اشاره به «موارد مسلم شکنجه و رفتار بی رحمانه، غیرانسانی و توهین آمیز با متهمان و مجرمان و سنگسار کردن، شلّاق زدن و قطع دست و پای آنان.»


[1] ن. ک. به: Rodley, The Treatment of Prisoners Under International Law, p. 309