شهادتنامه دکتر محسن سهرابی
من محسن سهرابی هستم. ۲۷ سال دارم و پزشک عمومی هستم. پس از اعتراضات زن-زندگی-آزادی سال ۱۴۰۱، به دلیل فعالیتهایی که در درمان معترضان زخمی داشتم مجبور به ترک کشور شدم.
من در تکاب به دنیا آمدم اما از همان ابتدا با خانواده به بوکان رفتیم و من تا سن ۱۷ سالگی در آنجا زندگی کردم. بعد از آن به سنندج رفتم و در دانشگاه علوم پزشکی کردستان درس خواندم. از دو سال پیش که فارغ تحصیل شدم، در بیمارستان کوثر سنندج در بخش اورژانس مشغول به کار شدم. البته به عنوان پزشک عمومی خدمات زیبایی هم ارائه می دادم، یعنی مطلب و کلینیک پوست و مو و زیبایی داشتم. ورزش را هم به طور حرفهای دنبال کردم، در رشته وزنهبرداری قهرمان کشور بودم و حتی دبیر هیئت وزنهبرداری استان کردستان هم بودم.
فعالیتهای اجتماعی و داوطلبانه؛ از خیریه کودکان «تیشک مهر» تا عضویت در گروههای آگاهیبخشی
در کنار تحصیل و ورزش به کارهای داوطلبانه و انساندوستانه نیز میپرداختم. در سال ۱۳۹۹ یک موسسه خیریه به نام «خیریه کودکان تیشک مهر» تاسیس کردم. از آنجا که در کردستان فرد شناخته شدهای بودم، با اکثر موسسات خیره چه از نظر مسائل درمانی و چه از نظر کمکهای مالی همکاری داشتم. «تیشک مهر» که من یکی از اعضای هیئت موسساش بودم در زمینه کودکان زیر ۱۸ متمرکز بود و کودکان بدسرپرست یا بیسرپرست و بیماران سرطانی را تحت پوشش قرار میداد.
بیشتر اعضای این موسسه هم مثل من جزو کادر درمان بودند. از همان ابتدای کار نیز تمرکزمان بر مشکلات سلامتی کودکان بود. با خانههای بهزیستی همکاری میکردیم. هرچند وقت یک بار برنامههای ویزیت سلامت میگذاشتیم. از اهداف دیگر اساسنامه ما تمرکز بر مشکلات آموزشی کودکان بود. برای آنها معلم میگرفتیم مثل معلم زبان ومعلمهای کمکدرسی. کتاب میخریدیم و دوره برگزار میکردیم. بچههایی که عضو بهزیستی نبودند اما بیسرپرست یا بدسرپرست بودند را نیز تحت پوشش قرار میدادیم و برایشان کمکهای مالی ماهانه تحصیلی و یا پزشکی در نظر میگرفتیم.
مشکلی در رابطه فعالیتهای خیریه برای ما به وجود نیامد چون جمهوری اسلامی مشکلی با خیریه ندارد البته مادامی که آن موسسه خیریه آنقدر بزرگ نشود که خطر امنیتی به وجود بیاورد. اما یادم میآید یکی از دوستانی که موسسه خیریه داشت و ما با آنها هم همکاری میکردیم برای موضوعی درسال ۱۴۰۰ کمک جمع کرد. حدود یک میلیارد تومان از طریق فضای مجازی پول جمع شد، بعد از آن اداره اطلاعات شهر سنندج او را احضار کرد و از او خواسته بود تا صورتحساب بدهد و بگوید که با این پولها چه کار کرده است. وقتی مراجعه کرد در میان سوال و جوابها، از او در مورد من هم پرسیده بودند که چه رابطهای با او داری و چه فعالیتهایی میکند. گفته بودند ما فعالیتهای او را هم تحت نظر داریم. در واقع اگر شک کنند که با تشکلهای سیاسی در ارتباط هستی مشکلات آغاز میشود. گاهی هم شاکی خصوصی پیدا میشود و شکایت میکند و باید جوابگو بود.
در سال ۱۳۹۹ بود که من به همراه عدهای از دوستانم گروه دیگری تشکیل دادیم و چند نفری به روستاهای اطراف کردستان میرفتیم و هر کدام در زمینهای که تخصص داشتیم، مثل پزشکی، حقوق و ... آگاهیبخشی میکردیم.
در چنین مواقعی وزارت اطلاعات خیلی حساس میشد که این فعالیتها به تشکلات سیاسی یا احزاب خاصی وابسته نباشد. با کوچکترین شائبه انگی میچسباندند و پروندهسازی میشد. البته این موضوع برای من پیش نیامد اما برای عدهای از دوستانم مشکلاتی ایجاد شد.
در سالهای اخیر این قبیل فعالیتهای توانمندسازانه را بیشتر کردیم. با سایر دانشگاهها مانند دانشگاههای علوم انسانی که بچهها آنجا خیلی فعالتر بودند ارتباط گرفتیم و اتفاقا از دل این ارتباطات طرح خوبی بیرون آمد. خلاصه این طرح این بود که یکی از راههای توسعه مخصوصا در فضای ایران، این است که باید افراد بتوانند خودشان را از لحاظ سیاسی و حقوقی و بهداشت و... قوی کنند. این بود که دور هم جمع شدیم و هر یک با توجه به تخصص خود فعالیت کردیم.
جامعه هدف ما جامعه روستایی بود. تصمیم داشتیم که بعدها که قویتر شدیم و پیش رفتیم و افراد دیگری اضافه شدند به شهرها هم برویم و در این فکر بودیم که حتی مجوز بگیریم اما هر بار چالشهایی پیش میآمد. میترسیدیم نگذارند یا مانع پیش بیاورند. قبل از رفتن به هر روستایی با اهالی روستا یا نماینده و شورای محل صحبت میکردیم و قانعشان میکردیم که چه کاری قرار است در آنجا انجام دهیم. یک روز را خودشان مشخص میکردند و ما میرفتیم. در واقع در این زمینه آنقدر پیش نرفتیم تا وزارت اطلاعات بخواهد مشکلی برای ما ایجاد کند.
البته سپاه هم فعالیتهای مشابههی را تحت عنوان گروههای جهادی انجام میدهد. در گروههای جهادی بسیجهای دانشجویی با همکاری سپاه فعالیت میکند. گمان میکنم ۵ یا ۶ سال است که فعالیتشان را در دانشگاه ما شروع کردهاند. آنها هم به روستاها میروند و کارهای درمانی و دندانپزشکی انجام میدهند. یکی، دو استاد و پانزده، بیست دانشجو جمع میکنند و به روستاها میروند و به قول خودشان کار جهادی انجام میدهند. البته بُعد رسانهای و جنبه تبلیغات برایشان خیلی مهم است و هزینه زیادی هم میکنند. اما سوال اینجاست که اینها که میتوانند چنین کارهایی بکنند، برای چه یک مرکز دائمی آنجا نمیزنند. ما بدون سروصدا و تبلیغ کارمان را انجام میدادیم چون نگران بودیم که اگر بفهمند مانع شوند. هدف اصلی ما کمک به جامعه برای بالا بردن سطح آگاهی اجتماعی بود و اگر نیروهای امنیتی از هدف ما با خبر میشدند قطعا نمیگذاشتند. اما جامعه پذیرای چنین کاری بود و از آن استقبال میکرد. مراحل اولیه این طرح را تا حدودی اجرایی کردیم که مصادف شد با انقلاب ژینا و نتوانستیم که به روستاهای بیشتری برویم. البته در همین مدت هم مردم خیلی از فعالیتهای ما استقبال کردند.
دو سال طرح اجباری در بیمارستان کوثر و بعثت
در سال ۱۳۹۹ فارغالتحصیل شدم. هر دانشجوی علوم پزشکی پس از فارغالتحصیل شدنش باید دو سال طرح بگذراند که محل آن به رتبه کنکور و شرایط قبولیاش بستگی دارد. من هم دو سال طرح اجباری داشتم. در دوران طرح مدرک تحصیلی آزاد نمیشود و باید حتما این دوره طرح را بگذرانیم. در حال حاضر نمیشود دوران طرح اجباری را خرید و حتما باید آن را گذراند. پیشتر میشد طرح را خرید اما چون موج مهاجرت زیاد شد و پزشکان مهاجرت کردند این قانون را تغییر دادند تا مهاجرت کم شود. هرچند تبصرهای وجود دارد که کسانی که پدرشان جانباز و ایثارگر بودند و یا دوران سربازیشان در مناطق جنگی بوده، میتوانند از آن برای تبدیل طرح به وضعیت استخدام رسمی استفاده کنند. این تبصره شامل من هم میشد چون دوران سربازی پدرم، در مناطق جنگی بود. از این رو من میتوانستم به استخدام رسمی، تبدیل وضعیت کنم اما انصراف دادم. هرچند کمی دردسر هم شد که چرا انصراف دادی و استفاده نکردی. علت انصرافم این بود که استخدام بدون آزمون همگانی را نوعی استفاده از سهمیه و رانت میدانم. در حالی که من همیشه بدون استفاده از سهمیه و رانت هم در آزمونها قبول شدم. خیلی هم تماس گرفتند، هم از سوی بیمارستان هم از سوی گزینش و نیروی انسانی دانشگاه، که چرا انصراف دادی و از من توضیح خواستند.
من دو سال طرح را در بیمارستانهای کوثر و بعثت کار کردم. بیمارستان بعثت مرکز مادر و کودک کل استان است یعنی بیمارستان مرجع است و کوثر هم بیمارستان تروما و جراحی است، آن هم بیمارستان مرجع استان است. بیمارستان کوثر و بعثت و توحید و اورژانس حمزه زیر نظر دانشگاه علوم پزشکی هستند. بیمارستان توحید بیشتر مخصوص بیماران قلبی و عفونی و داخلی است. بیمارستان بزرگ و قدیمی است. بیمارستان کوثر از همه آنها جدیدتر است. من در بخش اورژانس هر دوی این بیمارستانها کار کردم.
انتشار استوری جنجالی و آغاز درمان مخفیانه معترضین مجروح
سه ماه مانده بود که دوران طرح اجباریام را تمام کنم که انقلاب ژینا و اعتراضات پیش آمد. روزهای اول شروع اعتراضات پس از قتل ژینا بود که آشنایی با من تماس گرفت. سربسته گفت مشکلی دارد و از من خواست تا به منزلشان بروم. ترسیده بود، من منظورش را فهمیدم. به منزلشان رفتم. مجروح خانمی تقریبا ۳۵ ساله بود که از قسمت پشت و کمر ساچمه خورده بود. من در منزل خودشان درمانش کردم. البته من تجربه آبان ماه سال ۱۳۹۸ را هم داشتم. آن زمان دانشجو و انترن جراحی بیمارستان بودم. تقریبا چنین شرایطی را چند روزی تجربه کرده بودم. آن موقع نیز اورژانس پر میشد از نیروهای امنیتی و لباس شخصی. افرادی که اسامی و کد ملی کسانی که زخمی شده بودند را یادداشت میکردند.
بعد از درمان این خانم بود که ناگهان به ذهنم رسید که در اینستاگرام یک استوری بگذارم و به مردم بگویم که اگر مشکلی دارند میتوانند روی من حساب کنند. میتوانم بگویم که اولین پزشکی بودم که این کار را کرد. بعد از من موجی از سوی سایر پزشکان هم ایجاد شد و کمکم کشوری شد و بعد هم کمپینی تشکیل شد. هر پزشکی که دوست داشت با یک استوری به مردم میگفت که کادر درمان است و میتوانند روی کمک او حساب کنند. من صبح روز ۲۷ یا ۲۸ شهریور ۱۴۰۱ این استوری را گذاشتم که خیلی مورد توجه قرار گرفت و کلی بازنشر شد. ساعت ۱۲ ظهر از یک شماره خصوصی (پرایوت نامبر) به من زنگ زدند.
معمولا کسانی که از شمارههای خصوصی زنگ میزنند خودشان را معرفی نمیکنند و با لحن قلدری صحبت میکنند. وقتی شماره خصوصی را دیدم، فهمیدم موضوع چیست و ضربان قلبم رفت روی ۱۵۰. گوشی را که برداشتم. گفت: « دکتر سهرابی؟». گفتم بله بفرمایید و بیمقدمه پرسید: «منظورتان از آن استوری چه بود؟». اصلا نگفت که از کجا زنگ زده است. خواهرم که روبهرویم نشسته بود از رنگ چهرهام جریان را فهمید. ادامه میداد که «منظورتان از این استوری چیست؟ آیا میخواهید ضدانقلاب و اغتشاشگران را درمان کنید؟». من گفتم که من پزشکم و منظورم یک ویزیت ساده در منزل برای افراد پیر یا کودکانی است که در این شرایط نمیتوانند به بیمارستان بروند. من در استوری خودم به کٌردی نوشته بودم که کسانی که مشکل سلامتی دارند و نمیتوانند به بیمارستان بروند به من اطلاع دهند. میگفت نه از استوری شما اینطور برداشت میشود که شما میخواهید به اغتشاشگران و ضدانقلابها کمک کنید، میخواهیم ابتدا از خودتان بپرسیم و ببینیم جریان به چه شکل است و بعد هم با دکتر عبدالملکی (رئیس دانشگاه من) تماس بگیریم. من هم گفتم برداشت شما اشتباه است. بعد از من خواستند که استوری را فورا پاک کنم، من هم گفتم چشم. من استوری را از صفحهام حذف کردم چون واقعا نمیخواستم مشکلی پیش بیاید و نتوانم به مردم کمک کنم. آن لحظهای که میخواستم حذف کنم سه هزار نفر دیده بودند، با خودم گفتم حالا دیگر اهمیت ندارد چون به حد کافی بازنشر شده بود.
بار اول که تماس گرفتند اصلا به فکرم نرسید که بپرسم شما کی هستید و از کجا زنگ میزنید. چون اولین بار بود شوکه شدم. اما باز هم چند بار تماس گرفتند، اما در دفعات بعدی برایم کمی عادیتر شد و میپرسیدم که از کجا تماس میگیرند. حتی در دفعات بعدی من هم طلبکارانه با آنها صحبت میکردم.
انتشار این استوری ارتباطات مرا خیلی وسعت داد. بعضی از افراد برایمان داروها را تامین میکردند. زخمیها هم از طریق همدیگر یا آشنایان، من را پیدا میکردند. اگر هر زخمی به من معرفی میشد، من میپرسیدم که از طرف چه کسی معرفی شده است. اگر کسی زنگ میزد و هیچ آدرسی نمیداد یا نمیشناختمش، نمیرفتم.
یکی دو مورد پیش آمد که من با چند سوال و جواب، مثل گرفتن شرح حال بیمار، پرسیدن اینکه کجا تیر خورده و الان مشکل بیمار دقیقا چیست؟ و یا پرسیدن اینکه از طرف چه کسی به من معرفی شدید، میفهمیدم دروغ است و تله نیروهای امنیتی است. اما برای درمان همه کسانی که در نهایت میدانستم افراد مطمئنی هستند، میرفتم. بعد از سه چهار ماه در کل شهر پیچیده بود که یک پزشکی هست که زخمیها را کمک میکند. در این مدت بیماران بسیاری را درمان کردم.
تشکیل گروه پزشکان داوطلب
در تاریخ ۲۱ آبان ۱۴۰۱، به همراه بعضی دوستان یک گروه تشکیل دادیم اسمش را ابتدا گذاشتیم پزشکان بدون مرز کردستان. حتی با پزشکان بدون مرز فرانسه و سوئد هم نامهنگاریهایی کردیم اما حمایتی نکردند. گفتند که ما در حال حاضر تنها در تهران و مشهد و در مورد معتادان تزریقی فعالیت داریم و از این بیشتر اجازه نداریم. گفتند هرگونه همکاری از سوی ما باید در چارچوب مناسبات دولتی و با اجازه رژیم ایران باشد!
حتی متوجه شدم در سال ۲۰۱۹ برای بیماری کووید به علت مشکلات سیاسی پیش آمده، نتوانستند کمکی به ایران بکنند و رفتند. حالا دقیق نمیدانم منظور از مشکل سیاسی چیست و چرا اجازه فعالیت به آنها داده نشد. به هرحال فهمیدیم که این سازمانها هرجایی بخواهند نمیتوانند کار کنند و باید از دولت آن کشور اجازه بگیرند. حتی از ما خواستند که از لوگو و اسم آنها استفاده نکنیم. ما هم اسم گروه را تغییر دادیم به پزشکان داوطلب.
این گروه همچنان فعال است و چنانچه مشکلی در کردستان باشد به افراد کمک میکنند. هنوز تلاش میکنیم تا اعضا و فعالیتها را گسترش دهیم. من با وجودی که از ایران خارج شدم، اما نمیتوانم بیتفاوت باشم. اتفاقا الان که هویتم آشکار است و چیزی برای پنهان کردن ندارم و به شکل علنی میتوانم فعالیت کنم باعث شده تا کارها بهتر انجام شود. اعضای داخل را کسی نمیشناسد اما الان کادر درمان با توجه به سابقه من به من اعتماد میکنند. قبلا که کسی نمیدانست پشت پرده پزشکان داوطلب کیست، برای همکاری خیلیها میترسیدند که تله باشد. اما الان به عنوان شخصیتی که وجود خارجی دارد و سابقهاش مشخص است به من اعتماد میکنند و همکاری میکنند. این بدبختیها دست کم این یک نفع را داشت. در این فکر هستم که اگر بتوانم این گروه را در خارج از کشور به شکل یک موسسه ثبت کنم تا فعالیتهایمان را از این طریق گسترش دهیم.
فضای ملتهب دانشگاه و بیمارستان در روزهای اعتراض
در روزهای اعتراضات، دانشگاه علوم پزشکی کردستان خیلی فعال بود و اکثر روزها تجمع بود و دانشجوها دست به اعتصابی طولانی زدند. این اعتصاب تا حدی پیش رفت که ممکن بود به تعطیلی دانشگاه در آن ترم منجر شود. دانشگاه بهم ریخته بود و کلاسها تشکیل نمیشد و همه بیمارستانهای سنندج که شامل بیمارستانهای کوثر، توحید و بعثت بود، آشفته بود. انترنها به بیمارستان نمیرفتند. کارهای بیمارستان مانده بود و فشار روی اساتید زیاد شده بود، چون دانشجویی نداشتند تا برایشان کار کند.
شب ۷ آبان ۱۴۰۱ که اشکان مروتی (یکی از معترضان جوان سنندجی که مورد اصابت گلولههای ساچمهای و جنگی قرار گرفته بود) در بیمارستان بود خیلی شلوغ شد. در رسانهها طوری منعکس شده بود که اگر مردم سنندج جلوی بیمارستان نروند اشکان را دستگیر خواهند کرد. درحالی که به نظرم اینطور هم نبود چون آنقدر حالش بد بود که نمیتوانستند جایی او را ببرند و باید اورژانسی عمل میشد. بالاخره مردم احساساتی شدند و جلوی درِ بیمارستان کوثر جمع شدند. جمعیت به قدری زیاد بود که نمیتوانستند جمعشان کنند. تیراندازی کردند. بچههای خوابگاه دانشگاه علوم پزشکی هم جلو درِ خوابگاه جمع شده بودند و شعار میدادند. نیروهای سرکوبگر هم به سوی آنها تیراندازی کردند که فیلم آن هم وجود دارد. خوابگاه داخل ساختمان دانشگاه نیست و در خیابان دیگری است. ماموران قبل از اینکه حتی تذکری بدهند با اسلحه ساچمهای شروع به تیراندازی به سوی آنها کردند. تعدادی از بچهها هنگامی که میخواستند به خوابگاه برگردند از پشت زخمی شده بودند. یکی از دانشجویان ساچمه به نزدیکی چشمش برخورد کرد، نزدیک بود کور شود، اما خیلی شانس آورد. آن شب به قدری عصبانی شدم که میخواستم دست از کار بکشم. آنقدر فشار روانی روی من زیاد بود که من اعلام کردم که اگر این درگیریها تمام نشود دیگر کار نخواهم کرد. در نهایت همکاران جلوی من را گرفتند. آن شب مدام با دانشجویان زخمی در ارتباط بودم و یکی از اساتید برای درمان به خوابگاه رفت. همان شب فیلم درگیریها بیرون آمد که ماموران یگان ویژه حمله کرده بودند. از روز بعد از این درگیریها فشار در دانشگاه بیشتر شد.
روز بعد هم خودم از دور شاهد بودم که دانشجوها از پشت درب میلهای دانشگاه شعار میدادند، ماموران لباس شخصی و یگان ویژه هر از گاهی به سمت درب دانشگاه حمله میکردند و گاز اشک آور شلیک میکردند. مردم در خیابان جلو دانشگاه جمع شده بودند. خودرو ها هم ترافیک ایجاد کرده بودند و شعار میدادند. آن روز بزرگترین تجمع دانشگاه علوم پزشکی بود و کل دانشگاه بهم ریخت. ماموران وارد دانشگاه علوم پزشکی نشدند اما از دم درب دانشگاه با تفنگ ساچمهای و گاز اشکآور به سوی دانشجویان شلیک میکردند.
بیانیه اورژانس بیمارستان کوثر؛ بیمارستان را از نیروهای امنیتی خالی کنید
بعد از اتفاقات آن شب نمیشد نسبت به تیراندازی به دانشجویان پزشکی و فضای ایجاد شده بیتفاوت ماند. من پزشکان اورژانس را مجاب کردم که باید کاری بکنیم، من اعلام اعتصاب کردم و در شیفت بعد حاضر نشدم اما نهایتا با اصرار همکار دیگری که شیفت بود و مسئول پزشکان اورژانس دوباره به شیفت برگشتم. پزشکان اورژانس گفتند که اعلام اعتصاب فقط به آنها فشار بیشتری وارد میکند زیرا آنها باید شیفتهای من را هم پر کنند. از این رو، خواهش کردند که این کار را نکنم و پیشنهاد یک کار جمعی را دادند و من هم گفتم یا بیانیه بدهیم یا باید تجمع و تحصن کنیم، نمیشود نسبت به حمله به دانشگاه و این فضای امنیتی که در بیمارستان درست کردند، منفعل بود.
در نهایت توافق بر نوشتن بیانیه شد. هرچند متن ابتدایی بلندتر بود که به دلیل ترس همکاران به یک بیانیه کوتاه تبدیل شد. در این بیانیه خواسته شده بود تا بیمارستانها از نیروهای امنیتی خالی شود و از نمادهای پزشکی توسط ماموران استفاده نشود. در واقع نوعی مطالبه بود. حتی در بیانیه اولیه من نوشته بودم که چنانچه این خواستهها رعایت نشود، تبعات هرگونه تحصن و اعتصاب بر عهده خودتان است که این قسمت را حذف کردند، زیرا همکاران میگفتند که این نوعی تهدید است و برایمان مشکل به وجود میآید. در نهایت بیانیهای منتشر شد. هرچند دوتا از همکارانمان که یکی از آنها سپاهی و دیگری سرهنگ نیروی انتظامی است گزارش دادند که تحریک پزشکان برای نوشتن بیانیه کار من بود. به همین خاطر، در روز ۱۱ آبان ۱۴۰۱ یعنی ۲ روز پس از انتشار بیانیه، از حراست بیمارستان کوثر با من تماس گرفتند و از من تعهدی گرفتند مبنی بر اینکه دیگر بیانیه ننویسم، در فضای مجازی مطالب سیاسی منتشر نکنم و دیگران را تحریک نکنم. بعد از آن یک بار دیگر هم از طرف اداره اطلاعات با من تماس گرفتند و مجددا از من برای عدم فعالیت در فضای مجازی و نشر محتوای ضدنظام، درمان اغتشاشگران در خارج از بیمارستان و حتی عدمتولید محتوای درمانی تعهد گرفتند.
پس از آن بیانیه، فضای امنیتی در بیمارستان و فشار بر اساتید کمتر شد اما باز مامورهای لباس شخصی حضور داشتند.
نمونههایی از فضای شدید امنیتی در بیمارستان؛ سامانه ثبت اغتشاشگران ضدانقلاب و منافقین!
قبل از این بیانیه جو امنیتی وحشتناک و غیرقابل توصیف بود. جلو در بیمارستان، جلو در اورژانس، داخل اورژانس، داخل هر بخش تعدادی نیروهای امنیتی گذاشته بودند. بیشترشان لباس شخصی بودند و تعدادی هم نه. هرچند از ظاهرشان مشخص است و کفشهای سازمانی به پا دارند. کفشهای سیاه سادهای که مردم عادی نمیپوشند. قیافه و ظاهر مشخصی دارند.
یک شبی برای ویزیت یک بیمار رفتم. فکر کنم نامش فواد قدیمی بود و از دیواندره آمده بود. در نهایت هم شهید شد. در آی سی یو بستری بود. از آشناها با من تماس گرفته بودند و خواسته بودند تا به او سری بزنم. همین که وارد آی سی یو شدم انگار وارد یک ارگان نظامی شدهام هرجا میرفتی لباس شخصیها در رفتوآمد بودند. جنجالی به پا شد. یک پزشکی هم آنجا بود که متخصص بیهوشی بود. قبلا استادم بود. گفت: «دکتر چرا آمدی اینجا؟». گفتم بیمار آشناست و آمدم ببینم حالش چطور است. او در جوابم گفت که برای خودت دردسر درست نکن و از این جا برو. من گفتم این چه حرفیه استاد، من پزشکم و آمدم فقط ببینم حالش چطور است.
یک فضای کافکایی به وجود آورده بودند که شما از همه چیز میترسیدی و به همه اطرافیانت شک داشتی. طرف حتی به برادر خودش هم اعتمادی نداشت و با خودش میگوید که نکند برود و گزارش مرا بدهد. درحالی که شاید اصلا اینطوری نباشد. هیچکس به هیچکس اعتماد ندارد. این سیاست خودشان است و باعث میشود که تو نتوانی در این فضا کار دسته جمعی انجام بدهی و کار تشکیلاتی بکنی. نمیتوانی سازماندهی کنی چون به کسی اعتمادی نداری. چنین جوی بر بیمارستان هم حاکم بود.
و در این فضا بیرون از بیمارستان بیماری داشتم که رفتم بالا سرش و دیدم که چشمش ساچمه خورده و حالش به قدری بد است که باید به اورژانس برود و نمیشود کاری برایش کرد. مادر و پدرش میگفتند که اگر بچهمان بمیرد هم به بیمارستان نمیبریمش. فکر کنید چه فضایی در بیمارستان وجود داشته که پدر و مادر چنین حرفی میزدند و نمیخواستند فرزندشان دست آنها بیفتد. حراست بیمارستان سوپروایزرها و کسانی که شبها شیفت داشتند را به صورت شفاهی تهدید به توبیخ کرده بودند که حتما درمورد زخمیشدهها گزارش بدهند.
مادر و پدر زخمیها میگفتند که اگر بچهمان بمیرد هم به بیمارستان نمیبریمش.
مثلا اگر یک زخمی به بیمارستان میآمد، در صورتی که نیروهای لباس شخصی متوجه نمیشدند که در اعتراضات زخمی شده، سوپروایزر را موظف میکردند که به آنها آمار بدهد و در غیر اینصورت توبیخش میکردند. موردی بود که یک بیمار زخمی به بیمارستان آمده بود و سوپروایزر یادش رفته بود یا نفهمیده بود که در اعتراضات زخمی شده و حراست بیمارستان فهمیده بود. در پرونده آن شخص «عملکرد بد» درج کردند که منجر به امتیاز دهی منفی در روند ارتقا پرسنل میشود و توبیخاش کردند که چرا اطلاع نداده است. اگر هم زخمیای میآمد که حالش طوری بود که سر پایی معالجه میشد دستگیرش میکردند. از این طریق، آمار هر کسی که به بیمارستان مراجعه میکرد را داشتند. اسمش را در سامانه ثبت میکردند و بعدا به سراغشان میرفتند و دستگیرشان میکردند.
من خودم در آبان ۱۳۹۸ روی مانیتور یکی از کامپیوترهای اورژانس دیده بودم که نوشته بود سامانه ثبت اسامی اغتشاشگران، ضد انقلابیون و منافقین! یکی از ماموران لباس شخصی که در بیمارستان مستقر بود آنجا اسامی را وارد میکرد. این مسئول از کادر بیمارستان نبود. حراست بیمارستان هم کاملا در اختیار آنهاست و هر کاری که بخواهند میتوانند انجام بدهند. در اعتراضات سال ۱۴۰۱ هرچند من خودم این سامانه را ندیدم اما مطمئنم که رویه همان است.
خشونت برآمده از عصبیت، شلیکهای از فاصله نزدیک
براساس عمق و تراکم ساچمهها میتوان فاصله تیراندازی را تشخیص داد. هرچه فاصله بیشتر باشد تراکم ساچمهها کمتر است چون در فضا پخش میشوند. هرچه نزدیکتر باشد تراکم و عمقشان بیشتر است. پس میشود حدس زد که از چه فاصلهای به معترض شلیک شده است. تفنگ ساچمهای که از فاصله نزدیک شلیک شود، از تیر جنگی هم بدتر است، چون آن ناحیه را کاملا پاره میکند. اگر از فاصله دور باشد مثلا میبینید که یک ساچمه به چشم خورده و یکی به گونه و این یعنی شلیک از فاصله دور بوده و ساچمهها پخش شدهاند و تنها دو ساچمه به آن شخص برخورد کرده اما وقتی یک نفر را میبینی که به پشتش ۱۵۰تا ۲۰۰ ساچمه اصابت کرده که معلوم است که از فاصله خیلی نزدیک به او شلیک شده است.
یک شب یک آشنایی که قبلا خودش هم زخمی شده بود با من تماس گرفت و گفت کسی را میشناسد که حالش خیلی بد است. من هم رفتم بالای سرش و دیدم که از فاصله نزدیک با اسلحه ساچمهای به او شلیک شده است. عکسهایش را دارم. هرچقدر که معاینه میکردم نمیشد صد درصد مطمئن شد که آسیب رگ پایش چه میزان است. اگر رگ پایش آسیب دیده بود باید در عرض شش ساعت میرفت اتاق عمل و پیوند عروق برایش انجام میشد. در غیر اینصورت پس از شش ساعت، پایش باید قطع میشد. مانده بودم که چهکار کنم. اگر رهایش میکردم چه اتفاقی برایش میافتاد. چون خودشان که نمیتوانستند کاری انجام دهند و اگر بیمارستان می رفتند قطعا عواقب داشت و به دستگیری ختم میشد. اگر هم نمیرفت، احتمال آسیب عروقش جدی بود پایش را از دست میداد. پس من فقط یک انتخاب داشتم و آن اینکه خودم او را به بیمارستان ببرم و تمام تلاشم را بکنم که کسی نفهمد. البته ۹۹ درصد هم این احتمال وجود داشت که ما برویم و بفهمند که زخمی اعتراضات است و من هم دارم کمکش میکنم. قطعا برای خود من هم بد میشد. در نهایت نتوانستم رهایش کنم و خودم با آنها به بیمارستان آمدم. به آنها گفتم که صبر کنند تا من بروم داخل بیمارستان و از صفر تا صد هماهنگیها را انجام دهم طوری که شما به عنوان مریضی که درد شکم دارد وارد شوید. گفتم باید بستری شوی و یک عکس رنگی از رگ پایت بگیرم و اگر عروق آسیب دیده بود که چارهای نیست و باید به اتاق عمل درمان بشی. اول میگفت بگذار پایم قطع شود اما به بیمارستان نمیروم! و من اصرار میکردم که نباید پایت قطع شود و پایت مهم تراز دستگیر شدن است. در نهایت راضی شد و رفتیم بیمارستان و هماهنگی کامل انجام دادم حتی با سیتیاسکن هم هماهنگ کردم که از آشنایانم بود. در واقع باید با عنوان دیگری بستری میکردیم تا کسی نفهمد. اما وقتی برگشتم که خبر بدهم بیایند، دیدم ورودی خروجی بیمارستان را بستهاند، چون میخواستند مجروحی که در بیمارستان فوت شده بود (محسن نیازی) را پنهانی تحویل بگیرند و دفن کنند! بیمار من هم بیرون بیمارستان چند ساعت منتظر بود و من نمیتوانستم ببرمش داخل. استرس گذشت زمان را داشتم و اینکه اگر رگش آسیب دیده باشد چه خاکی بر سرمان بریزیم. در نهایت آنها بعد از چند ساعت رفتند. من توانستم بیمارم را بیاورم داخل و کارش را انجام دادم و خداراشکر رگ پایش آسیب ندیده بود.
با دیدن افراد زیادی که اینطور ساچمه خورده بودند، میشد فهمید که ماموران حکومت به مرحلهای رسیده بودند که از مردم کینه داشتند که دست به این حد از خشونت میزنند. مثلا میشود تصور کرد، ماموری که لباسهای سرکوب به تن دارد، سه هفته است که به خانه نرفته، حمام نرفته و عرق کرده و استراحت نداشته، اعصابش بسیار خورد است. موارد بسیاری داشتیم که مثلا به فرد پس از تسلیم شلیک کرده بودند. با وجود تسلیم شدن فرد اما هدفمند به نقاط خاصی بدن او مثل نواحی تناسلی، مفاصل، سر وگردن شلیک کرده بودند.
موردی بود که دیدم به بیضهاش شلیک کردهاند. آن شب شیفت من بود عکس آن را دارم. یا مورد دیگری که به مفصل لگنش شلیک کرده بودند. مواردی هم بود که به سر و چشمها شلیک شده بود. یا مثلا شخصی که در سنندج در داخل ماشینش به او شلیک کردند (یحیی رحیمی)، اصلا در حال فرار نبود. ناگهان مستقیم به او شلیک کردند. زنش هم کنارش نشسته بود. اتفاقاتی که با فکر کردن به آن بغضم میگیرد.
در ۱۱ آبان ۱۴۰۱ یک جوان ۲۱ ساله را آورده بودند. کارگری بود که از سر کار بر میگشت. ماموران دنبالش کردند، به آنها گفته بود که کارهای نیست اما ماموران او را کتک زدند و هنگامی که بر زمین افتاده به بیضه او شلیک کردهاند. به بیمارستان منتقل شد و سریع به اتاق عمل رفت. ما با جراح صحبت کردیم که جوان است و حداقل یک بیضهاش را حفظ کن. یک بیضهاش حفظ شد اما معلوم نیست که عملکرد داشته باشد یا نه. امسال که این اتفاقات اینقدر گسترده شد که دیگر نمیتوانستند استفاده از سلاح ساچمهای را انکار کنند.
من یک مریض دیگری داشتم که اتفاقا از قبل رفیق بودیم. ماموران به او سه بار شلیک کرده بودند. در حالیکه میگفت هیچ کاری نمیکردم فقط دم در ایستاده بود و اتفاقا داشت میرفت داخل خانه که ناگهان چهار پنچ موتور آمدند و تا سرش را برگردانده، دیده اسلحه ساچمهای به سمتش گرفتند و تا میخواست فورا داخل خانه شود، سه بار به او شلیک کرده بودند و بیش از ۲۰۰ ساچمه به او خورده بود.
طبق تجربیاتی که از معاینه این همه مجروح داشتم، میتوانم بگویم شکل تیراندازیها به این صورت است که گاهی ماموران میخواهند مناطقی را پاکسازی کنند، در آن صورت همین طور بیهدف تیراندازی میکنند، چون ساچمهها پخش میشود دیگر بسته به شانس افراد میتواند به جاهای مختلف برخورد کند، مثل چشم، بالاتنه با پایین تنه. اما کسانی که از نزدیک میدیدند یا میگرفتند یا تسلیم میشدند، به سوی آنها هدفمند یعنی به قسمتهای خاص شلیک میشد. میتوانم بگویم طبق آنچه من دیدم، شاید هفتاد درصد، به پایین تنه مثل لگن و زانو مستقیما شلیک میشد و سی درصد به بالاتنه و یا نقاط حساس مثل بیضه، سر و گردن.
حتی به افراد مسن هم تیراندازی میشد. من در سنندج یک بیمار ۷۳ ساله هم داشتم. رهگذر بود. خودش تعریف میکرد که از خانه خواهرزادهاش برمیگشت. تا سر خیابان میرسد، دو تا موتوری رد میشوند بدون سوال و جواب شلیک میکنند. در حالی که کاملا مشخص است که این پیرمرد ۷۳ ساله رهگذر بود. در بیمارستان هم یک مجروح ۷۰ ساله دیگر داشتیم که این خانم هم فقط آمده بود که آشغالها را سر کوچه بگذارد و مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود.
ترس معترضین از بیمارستان! انتخاب بین درمان یا پروندهسازی و زندان
یادم می آید یک شب در بیمارستان شیفت بودم، که آشنایی با من تماس گرفت و از من خواست که برای معاینه یک جوان ۱۶ ساله به اسم مومن زندکریمی بروم. تیر خورده بود. من از آنجایی که خودم شیفت بودم از آنها شرح حال مجروح خواستم. وقتی وضعیت بیمار را برای من توضیح دادند فورا گفتم این بیمار باید به بیمارستان بیاید، در غیر این صورت فوت خواهد شد. صدای مادرش را می شنیدم که می گفت «من بچم بمیره هم نمیارمش بیمارستان». من براشون توضیح دادم که این شرایطی که شما از بیمار میگویید در خانه کاری برایش نمیشود کرد. شاید الان شما فکر کنید اوضاع خیلی بد نیست ولی نیم ساعت، یا یک ساعت دیگر اوضاع بحرانی میشود. هر چه قدر زودتر به بیمارستان برسد به نفعش خواهد بود. گفتند نه یه پرستاری اینجا هست، دارد درمان میکند. پرستار بیچاره هم، کارش این نیست. شروع کرده بود به خارج کردن ساچمهها. بعد از ۴۵ دقیقه دوباره زنگ زدند که آقای دکتر به داد ما برسید که بچه دارد از حال میرود. گفتم لطفا هرچه زودتر برسانید به بیمارستان، اگر فوری به بیمارستان نرسد دیگر کاری نمیشود کرد. قبول کردند که آن نوجوان به بیمارستان برسانند، اما متاسفانه در راه فوت شد. من عکسش را هنوز دارم. از پشت به او شلیک کرده بودند، ساچمهها به ریه و قفسه سینهاش نفوذ میکنند. متاسفانه خون و هوا وارد ریه و قفسه سینه میشود. اصطلاحا ریهاش کلابه میشود در پزشکی میگویند pneumothorax. به همین دلیل فوت شد.
دلیل ترس از بیمارستان، فضای شدید امنیتی آنجا بود. موارد بسیاری بود که مامورین، معترضین زخمی را که در بیمارستان معاینه میشدند یا درمان سرپایی روی آنها صورت میگرفت را بلافاصله بعد از گرفتن تایید ترخیص از بیمارستان، مستقیما با خود به بازداشتگاه میبردند.
همه این مسائل به دلیل عدم استقلال سیستم پزشکی است. این موضوع خیلی اهمیت دارد که حداقل منشوری برای آینده تهیه شود که به شکلی سیستم پزشکی را مستقل کند تا سایر ارگانها نتوانند در کار و رویهی آن دخالت کنند. متاسفانه حتی در گواهیهای پزشکی قانونی، پزشک مستقل نیست، خیلی از موارد را نمیتواند بنویسد و اگر نوشته شود آنقدر گنگ نوشته میشود که چیزی اثبات نشود. از الفاظی مثل جسم سخت، جسم نافذ استفاده میشود که قابل استناد نباشد. در حال حاضر پزشکی قانونی کاملا تحت نفوذ وزارت اطلاعات است و مدیران پزشکی قانونی همه استانها وابسته هستند.
این مورد هم از سال ۹۸ یادم است که نقل میکنم، روز دوم تظاهرات بود که پسر جوانی آمد بیمارستان که به هر دو چشمش ساچمه اصابت کرده بود. خیلی وضعیت بدی داشت و در نهایت هم نابینا شد. پدرش جریان را برای من تعریف کرد. او قسم میخورد که پسرش در مغازهاش بوده و فقط یک لحظه آمده بود بیرون مغازه، تا چیزی را به داخل ببرد که به او شلیک کردهاند. الان هم هرجا که میروم کسی جوابگو نیست. از او خواستم که شکایت کند. گفت کلانتری رفته اما آنها گفتهاند که اصلا این اسلحه سازمانی ما نیست، اسلحه ما کلاشینکف است. حتی گفتند کار منافقین است! با این توجیه که این اسلحه سازمانی ما نیست از زیر آن در میرفتند. اما امسال(۱۴۰۱) به قدری گسترده شد که دیگر نتوانستند کتمان کنند. هرکسی را که میدیدی یک اسلحه ساچمهای دستش بود.
ناپدیدسازی اجساد معترضین شکنجه شده
در سال ۹۸ به این وسعت از ساچمه استفاده نمیکردند. بیشتر از تیر جنگی استفاده میشد یا پس از دستگیری میکشتند. مثلا ارشاد رحمانیان یک پسر مریوانی بود که پس از چهار هفته، جنازهاش را در سد گاران پیدا کردند. او در اعتراضات سال ۱۳۹۸ بود. من هم در اخبار دیدم و هم از دوستان و آشنایان شنیدم. جنازهاش بر سطح آب آمده بود. چهار هفته میشد که خانوادهاش خبری از او نداشتند. وقتی جنازهاش پیدا شد دندانها و جمجمهاش شکسته شده بود. انگشتان دستش را هم شکسته بودند. وضعیت وحشتناکی داشت. به احتمال زیاد زیر شکنجه مرده بود. جنازههای زیادی را از سد بیرون آوردند. سال ۹۸ کشتار زیاد بود اما چون اینترنت قطع شده بود همه چیز در خفا بود. انگار در اتاق را بستهاند و داخل آن میکشند و در نهایت هم دفن میکنند. سر و صدایی خیلی از این کشتارها در نیامد. اما جنازههای خیلیها را که از سد گاران بیرون آوردند و بعد فهمیدند که جریان چه بوده است.
استفاده از تیر جنگی در کنار سلاحهای ساچمهای
در ۱۴۰۱ علاوه بر اسلحه ساچمهای از تیر جنگی هم استفاده شد. من دو مورد در سنندج بیمار مجروح داشتم که خارج از بیمارستان معاینه کردم که با تیر جنگی مجروح شده بودند. هر دو حدودا ۲۵ سال داشتند، یکی از آنها از ناحیه ساعد و دیگری از ناحیه ساق پا مجروح شده بودند. نمیتوانم تخمین بزنم از چه فاصلهای تیر خورده بودند. گمان میکنم از فاصله دور به آنها شلیک شده بود. چون در داخل بیمارستان همیشه شیفت نبودم، آمار دقیقی از تعداد مجروحین با تیر جنگی ندارم. اما تا آنجایی که شیفت من بود مجروحانی از نواحی سر، چشم، بیضه، دست و پا، مفصلها و لگن، شکم و قفسه سینه را دیدم.
دزدیدن اجساد از بیمارستان
یادم میآید شب ۲۹ آبان ۱۴۰۱ که محسن نیازی که اهل دهگلان بود فوت شد، ماموران آمده بودند جنازهاش را بدزدند و با خودشان ببرند تا به شکل مخفیانه او را دفن کنند. دو ساعت و نیم آنها ورود و خروج بیمارستان را بستند. من رفتم با ماموری که راننده ون بود صحبت کردم و به او گفتم که من پزشک بیمارستانم و شما ورود و خروج بیمارستان را گرفتید و اگر یک بیمار اورژانسی مثل کسی که سکته کرده بیاورند چطور باید وارد بیمارستان شود؟ ورود و خروج را آزاد کنید این کار انسانی نیست. به خدا قسم انگار که با دیوار حرف میزدم. اصلا کسی جوابگو نبود. برای دو ساعت ورود و خروج بیمارستان را بسته بودند که جنازه محسن نیازی را با خودشان ببرند. حدود بیست تا سی مامور مسلح ریخته بودند داخل حیاط بیمارستان. طایفه سی چهل نفره محسن نیازی هم آمدند که همگی گریه میکردند و داد میزنند. ماموران میخواستند جسد را ببرند فضای آشفتهای بود. کارکنان بیمارستان هم همینطور متعجب و هاجوواج مانده بودند و تماشا میکنند. از آن طرف رسانهها هم اطلاع دادهاند که مردم سنندج بیایند به طرف بیمارستان که دارند جنازه محسن نیازی را میدزدند. درب بیرونی بیمارستان هم مدام از جمعیت پر میشد. میخواستند خانواده را قانع کنند و آنها هم میگفتند که جنازه را دست ماموران نمیدهند. در نهایت ماموران که دیدند که بیرون بیمارستان مدام شلوغتر میشود و اوضاع دارد از کنترل خارج میشود رفتند. اما هنوز هم باورم نمی شود ماموران هنگام خروج از حیاط بیمارستان هوایی شلیک کردند و گاز اشکآور زدند! اصلا میمانم که اینها آدماند؟ چه در سرشان میگذرد؟ در آخر تا دهگلان جنازه را همراهی کردند. همان شب هم خانواده را مجبور کردند تا بدون اطلاع بقیه، در خلوت جنازه را تشییع و دفن کنند. در کردستان هر کسی که فوت میشد کل مردم برای تشییع جنازه میرفتند. ماموران هم از این موضوع میترسیدند. ماموران سپاهی اهل سنندج نبودند. در سنندج اغلب از سپاهیان همدان و زنجان و کرمانشاه را میفرستند. در واقع نیروهای استانهای آرامتر را به جاهایی مثل کردستان در آن اعتراضات شدیدتر بود فرستاده بودند.
سرکوب خونین جوانرود
روزی که جوانرود شلوغ شد، من هر کاری کردم نتوانستم در سنندج بمانم. انقدر دلهره داشتم و بیقرار بودم که به جوانرود رفتم. متاسفانه هیچکدام از رسانههای نتوانستند آن چیزی که واقعا در جوانرود اتفاق افتاد را منعکس کنند.
آنچه در جوانرود اتفاق افتاد وحشتناک بود. نیرویهایی که برای سرکوب جوانرود آمده بودند، نیروی انتظامی و یا سپاهیان معمولی و یا مزدوران محلی که ما به آنها جاش میگوییم نبودند. نیروهای سپاهیای بودند که برای جنگ با کشورهای دیگر آموزش دیده بودند. با تجهیزات سنگین و با تیربار آمده بودند. سلاحی که شلیک میکردند برای سرکوب نبود، به قصد کشتار بود. گاز سی-اس استفاده کردند. این گاز برای سرکوب نیست. ما به طور کلی سه نوع گاز اشکآور داریم: ضعیفترینش که زیاد استفاده میشود اثرات تنگی نفس و اشکآوری دارد. گاز سی-اس پیشرفتهتر است و متوسط اثر است. استفاده از این گاز را سازمان منع استفاده از سلاحهای شیمیایی اگر اشتباه نکنم در سال ۱۹۹۳ منع کرده است. گاز سی-اس یک گاز شیمیایی است. در جوانرود و سقز و مهاباد از این گاز استفاده کردند. البته بیشتر در جوانرود از آن استفاده کردند. این گاز کشنده است.
چند علت برای اعمال این خشونت در جوانرود وجود داشت. حجم تظاهرات در جوانرود گستردهتر بود و میتوان گفت که تنها شهری بود که در استان کرمانشاه اینقدر شلوغ شد. استان کرمانشاه تمام نیروهایش را به جوانرود سرازیر کرد. کرمانشاه نسبت به سایر استانها امنیتیتر است. نیروهای سپاهی این قسمت خیلی خشنترند. شنیدم که آن بخش از نیروهای سپاهی که با کشورهای دیگر میجنگند موسوم به سپاه نبی اکرم، بیشتر در کرمانشاه هستند. اکثر مردان شهر کرمانشاه نظامی هستند. یا در ارتش یا در سپاه، به طور کلی طرفدار نظام هستند.
مردم جوانرود نسبت به شهرهای دیگر خیلی احساسیتر هستند. کنترل جوانرود آن روز از دست حکومت در رفته بود و خیابانها دست مردم بود. واکنش حکومت هم خیلی شدید بود نسبت به جاهای دیگر. نیروهایی که برای سرکوب جوانرود آمدند احساس میکردند که با دشمن خارجی میجنگند. من خودم اسلحهای که دست این نیروها بودند را دیدم. سلاح نیرویهای سرکوب جوانرود کلاشینکف و تیربار و کالیبر پنجاه بود. کوچه به کوچه پاکسازی میکردند و شعار اللهاکبر می دادند و حیدر حیدر میگفتند و تیراندازی میکردند. حجم زخمیها به شدت بالا بود طوری که در بیمارستان خون کم آمد و نمیگذاشتند خون برسد.
شهر را محاصره کرده بودند و نمیگذاشتند کسی که اهل جوانرود نبود داخل شهر شود. خودروهای دارای پلاک شهرهای دیگر را برمیگرداندند. بدون اینکه حتی بپرسند که شاید ماشین آن فرد مال شهر دیگری باشد. ورود و خروج شهر کاملا کنترلشده بود. حتی نزدیک بود من هم دستگیر شوم. من با ماشین خودم که پلاک سنندج بود رفتم. ماموری از دور به من گفت که پلاک ۵۱ برگرد. من هم برگشتم و خیلیها هم مثل من بودند. برگشتم که کمی آرام تر شود. دوباره رفتم که با آنها صحبت کنم و توجیحشان کنم. رفتم جلو و گفتم که پزشکم و شیفت دارم و باید به داخل شهر بروم. گفت چرا زودتر نگفتی؟ گفتم که شما گفتید برگرد و من هم نمیدانستم که چه بگویم. گفت کارت نظام پزشکیات را بده. کارت را دادم و پرسید که کدام بیمارستان کار میکنی؟ من حتی اسم بیمارستان جوانرود را بلد نبودم، فکر کردم که کارم تمام است. همینطوری فیالبداهه گفتم بیمارستان امام. تقریبا نود درصد شهرهای ایران یک بیمارستان امام دارند. آن طرف خودش هم اهل جوانرود نبود و اصلا نمیدانست که بیمارستان امام وجود ندارد. کمی نگاهم کرد و گفت باشه بیا و برو. بعدا که از بچهها پرسیدم گفتند که اسم بیمارستان جوانرود، حضرت رسول است و اصلا بیمارستانی به اسم امام ندارد. خواستم که برم دوباره یک مامور دیگر گفت کجا؟ مامور قبلی گفت دکتر است، اجازه بده برود. مامور دوم گفت باید بازرسی شود. من دوباره ترسیدم چون تمام صندوق عقب ماشین من پر دارو بود. منم یواش یواش برگشتم سمت میدانی که دور آن ایست بازرسی گذاشته بودند. از شانس من کلی ماشین نگه داشته بودند که بازرسی شوند. من آخرین ماشین پارک کردم، و چون از مامورها دور شده بودم با همون سرعت برگشتم و اصلا وارد شهر نشدم، چون اگه میایستادم، قطعا دستگیر میشدم. بازگشتم و مجددا با بچهها هماهنگ کردم و یک آشنایی پیدا کردیم و من را از یک بیراهه به داخل شهر برد و درمان مردم را شروع کردم.
من در جوانرود حدود ده مجروح را درمان کردم. البته خودم در شهر جا به جا نمیشدم. توی خانهای بودم و زخمیها را پیش من میآوردند. انواع و اقسام جراحات وجود داشت. خیلیها ساچمه خورده بودند. از فاصلههای دور و نزدیک. ساچمههای سطحی را خارج میکردم، بقیه را نمیشد خارج کرد. یکی دو نفر بودند که خیلی بدحال بودند، آنها را قانع کردم که به بیمارستان بروند. یکی هم بود که به چشمم اصابت کرده بود، به او هم گفتم اوضاع آروم شد، به بیمارستان خصوصی تهران یا کرمانشاه مراجعه کند. وقتی که در یک روز ۱۵ نفر مجروح را برای پزشکی میآورند که مخفیانه کار درمان میکند، میشود تصور کرد که در شهر چقدر مجروح وجود داشت. خیلیها اصلا خبر نداشتند که من وجود دارم.
از میان کسانی که من ویزیت کردم، جوانترین آنها ۱۸ سال داشت و مسنترین آنها حدود ۴۵ سال داشت. دو نفر از مجروحان زن بودند. یکی از مجروحان با تیر کلاشینکف از ناحیه دست مجروح شده بود و بقیه مورد اصابت ساچمه قرار گرفته بودند. البته دلیل اینکه من بیشتر مجروحان با ساچمه را ویزیت کردم این بود که مجروحان تیر جنگی را عمدتا به بیمارستان میبردند. چون اکثرا از همان اول کار آنها به آی سی یو و اتاق عمل نیاز دارد. مثل فواد قدیمی اهل دیواندره. او طوری با تیر جنگی مجروح شد که سه بار به اتاق عمل رفت ولی نهایتا در تاریخ ۳۰ شهریور ۱۴۰۱ در بیمارستان سنندج در اثر اصابت گلوله به شکم و پشت فوت شد.
تفاوت شدت و نوع سرکوب در مناطق مختلف؛ از کشتار تا اخاذی برای آزادی
راهکار حکومت برای سرکوب منطقه به منطقه و شهر به شهر متفاوت بود. سرکوبی که در تهران میشد، سرکوبی نبود که در کردستان و بلوچستان اعمال شد. سرکوب یک منطقه ثروتمند با سرکوب در یک منطقه فقیر نشین در سنندج متفاوت بود. طبق گفتهی افرادی که منزلشان در مناطق مختلف شهر سنندج است و من با آنها در ارتباط بودم، در مناطق سرمایهدار سرکوب را با باتوم و گاز اشکآور جمع میکردند ولی تجمعات قسمتهای پایینشهر سنندج مثل نایسر که اکثر مردم فقیر و مستحق کمک هستند، با کلاشینکف و تیربار صورت میگرفت.
در سنندج مواردی بود که کسی را دستگیر کردند و دیدند که بیبضاعت است و پول ندارد. آن فرد هم به پدر و مادرش گفته بود که در پی وثیقه نباشید و کاری نداشته باشید و بگذارید همینجا بپوسم. سپاه بعد از مدتی به این نتیجه رسیده که ولش کنند چون نفعی برایشان ندارد اما از آن طرف مثلا دیدند که طرف پولدار است و شغلی دارد، هزینه وثیقه را بیشتر کردند .
موارد بسیار زیادی هم پیش آمده بود و من به طور موثق شنیدم که در شهر جوانرود مثلا یک شماره حساب به آنها داده بودند که ۱۰ میلیون تومان واریز کنید و ما کارتان را راه میاندازیم. شماره حساب خصوصی. خانواده بدبخت هم مبلغ را واریز کردند و بعدا کسی جوابگو نبود. به این شکل کلی خانوادهها را گرفتار کردند. انقدر از این اتفاقها بین مردم ایجاد کردند که دیگر خانوادهها متوجه شدند و زیر بار نمیرفتند و میگفتند که بچهمان را انتقال بدهید زندان و ما آنجا قانونی وثیقه میگذاریم. از خیلی از مردم به این شکل باج گرفتند.
مواردی از جراحات ماموران سرکوب؛ از ضرب و شتم توسط مردم تا به دست نیروهای خودی
زمانیکه من در بیمارستان بودم، موارد زیادی دیدم که ماموران را می آورند بیمارستان که زخمی شده بودند. یعنی از طرف مردم مضروب شده بودند. ماموری را به بیمارستان آورده بودند از بالای پشت بام روی سرش گلدون انداخته بودند. جمجمهاش شکافته شده بود. یا مثلا با پرتاب سنگ و یا حتی چاقو زخمی شده بودند. در اخلاق پزشکی فارغ از اینکه ببینید بیمار چه کسی است باید به وظیفه و سوگند پزشکی پایبند بود.
روزهایی که خیابانها خیلی شلوغ میشد، از ماموران هم زیاد زخمی میشدند. من هر شب بیمارستان شیفت نبودم، در یکی از شیفتها که شهر شلوغ بود حدود ۱۰ مامور زخمی دیدم. مامورانی هم بودند که فوت میشدند. به آنها اغلب تیراندازی شده بود. من خودم یک مامور دیدم که از مریوان به بیمارستان آورده بودند. گفته بودند که نیروهای خودی که در واقع نیروهای اعزامی از زنجان بودند و برای سرکوب مریوان فرستاده بودند، به او شلیک کرده بودند چون لباس شخصی بود و اسلحه همراه داشت.
مامورایی هم بودند که توسط ضرب و شتم توی آی سی یو فوت شدند. به گمانم روز چهلم همین آقای یحیی رحیمی بود. مردم در تاریخ ۲۷ آبان ۱۴۰۱ در حال خروج از بهشت محمدی، قبرستان سنندج، بودند که در مسیر دور میدان از یک خودرو سمند به یک جوان شلیک میکند. طبق گفته یکی از دوستان که در آن مکان حضور داشت، این جوان به این ماشین مشکوک شده بود و میرود که جلوی ماشین را بگیرد، و مامور داخل ماشین، از داخل ماشین به سمت جوان شلیک میکند. مردم هم میریزند دور ماشین، آن مامور لباس شخصی اول انکار میکند و میگوید از جای دیگری شلیک شده، اما وقتی مردم میبینند که اسلحه دارد، آنقدر کتکش میزنند که وقتی رسید به بیمارستان فوت شده بود. مردم ماشین این مامور را هم به آتش میکشند که من خودم خودرو در حال سوختن را از نزدیک دیدم.
روز به روز بر عصبانیت مردم و خانوادهها افزوده میشد. در یکی از خانههایی که مشغول درمان بودم، پدر و مادر با عصبانیت میگفتند، این جوانها با دست خالی چی کار میتوانند بکنند، یا اینها هم بروند اسلحه بگیرند یا اگر نه، بنشینند در خانه. اینطوری فقط کشته میشوید. انگار که خود به خود فضای جامعه این نیاز را حس میکند که باید سازماندهی شد و اسلحه به دست گرفت. من شنیدم تو یک روز، سه مامور در مهاباد کشته شدند. البته مردم عادی مسلح نیستند. مامورانی که توسط مردم عادی کشته شدند عمدتا توسط مشت و لگد و سنگ بود. به این صورت که مردم ده بیست نفری یک مامور را مضروب کردند. مامورانی که با اسلحه کشته شدند یا کار خودی بوده یا نمیدانم شاید توسط احزاب یا جریانات.
البته جمهوری اسلامی از همین موضوع که پای احزاب و یا جریانات در میان است سؤاستفاده میکند. دقیقا با توجیه اینکه احزاب تجزیهطلب وارد شهرها شدند و مسلح هستند، نیروهای سپاهی را با آن خشونت به جوانرود، بوکان و مهاباد بردند. مردم البته به این درک رسیدند که اسلحه دست نگیرند و بهانه برای کشتار ندهند. حتی به گمان من، بخشی از همین کشته شدن ماموران محلی میتواند کار خود حکومت باشد تا بهانه ای باشد که بگویند نیروها و احزاب تروریستی وارد شدند. چه کسی بهتر از کشته شدن چند مزدور محلی که برای حکومت ارزشی ندارد ولی بهانه برای سرکوب شدید را فراهم میکند.
اما چیزی که برای من روشن است این است کشتن ماموران چندان کار مردم نبود. شاید بشود به احزاب نسبت داد شاید هم به خود دولت. اما تعداد خیلی کمی از کشتهها کار مردم بود. آن هم به این شکل که یک جمعیتی از مردم یک مامور را آنقدر کتک زدند تا فوت شد.
تنوع نیروهای سرکوب؛ ارگانهای مختلف، لباس شخصیها و نفوذیها
نیروهای سرکوب هم خیلی متفاوت و متنوع بودند. پیراهن سبز کمرنگ که ماموران کلانتری هستند، یک عده هم که با لباسهای سپاه هستند، لباسهای نظامی مشکی هم نیروهای یگان ویژه هستند، سربازان گمنام هم لباسهای مخصوص خودشان را دارند. عدهای هم که لباس شخصی هستند. بسیجیها هم با لباسهای مختلف حضور دارند، افرادی که انقدر لباسهایی که به آنها داده شده برایشان بزرگ بود که معلوم میشود فقط به آنها لباس دادند که به سرکوب ملحق شوند.
خلاصه نمیشود تشخیص داد که در خیابان با چه کسی طرف هستیم. حتی لباس شخصیها گاهی لباس عادی میپوشند. مثلا طرف کت و شلوار میپوشد یا تیپ دانشجویی میزند و با کیف دانشجویی توی شهر در میان مردم دور میزند اما نیروی وزارت اطلاعات است. من یه روز سه نفر را دیدم که جوانی را بازداشت کرده بودند. در حالی که این سه نفر ظاهری شبیه کشاورزها داشتند، انگار که همین الان از روستا آمده باشند. حتی با سربندهای محلی سرهایشان را بسته بودند. با این تکنیک میروند بین معترضین تا ماموران مأموران سر برسند، عدهای فرار میکنند اما این سه نفر یکی از این بچهها را دستگیر کردند و تحویل ماموران دادند. با این وضعیت مردم از سایه خودشان هم میترسند و نمیدانند این افرادی که الان در کنارشان شعار میدهند آیا واقعا معترض هستند یا نیروهای اطلاعاتی و سپاهی هستند؟ این موضوع ترس ملحق شدن به تجمعات را بیشتر میکند.
از طرفی هرکدام از این نیروها را به نحوی مسلح میکنند. یک عده که اسلحه جنگی دارند، به عدهای اسلحهی ساچمهای میدهند، عده ای را با باتوم و حتی عدهای را با سیم و کابل مسلح میکنند!
یک بار در مسیر برگشت به خانه در محله بهاران سوار ماشین بودم که دیدم حدود ده نفر جوان داشتند شعار میدانند، دو تا ماشین پلاک شخصی و پر از مامور لباس شخصی به سمت آنها رفتند، محاصرهشان کردند. دست همه لباس شخصیها کابلهای نیم متری بود. با آن شروع کردند به کتک زدن آن جمع. عدهای فرار کردند اما آن عدهای که گرفتار شدند را تا حد مرگ با کابل کتک خوردند.
فشارهای روانی درمان مخفیانه
استرس و فشار کار درمانی در روزهای اعتراضات آن هم به شکل مخفیانه خیلی زیاد بود. در فضایی که فضای شهر امنیتی است، خیابانها پر از دود لاستیکهای آتش زده هستند و ماموران سرکوبگر با موتور، ماشین و ون راهها را میبنند. حتی دیدن این فضاها و افراد باعث ایجاد اضطراب میشود، چه برسد به اینکه تماسی دریافت میکردم که شخصی مجروح شده. باید هرچه زودتر خودم را به آدرس او میرساندم و درمان را انجام میدادم. در حالیکه خیلی از خیابانها را مسدود کردهاند و یا ایست بازرسی گذاشتهاند. ماشین من هم اکثر اوقات پر از وسایل درمانی بود. استرس اینکه من را نگه دارند و ماشین را بازرسی کنند خیلی سنگین بود. یک بار با من تماس گرفته بودند و گفته بودند فلانی حالش خیلی بد است، من چنان با سرعت رفتم، که بعدتر متوجه شدم حتی به ایست ماموران هم بیتوجه بودم.
خیلی پیش میآمد که بعضی از مناطق شلوغ را فوری میبستند تا رفت آمد صورت نگیرد. مثل محلههای شیخان، نبوت و گلشن در سنندج. حالا در چنین وضعیتی بیماری هم تماس میگرفت. من تا آن محله میرفتم، اما وقتی میرسیدم ماموران ایست بازرسی، اجازه ورود نمیدادند. میگفتند برگرد. حالت بغرنجی پیش میآمد. نه من میتوانم برم سراغ بیمار و نه بیمار میتوانست از خانه بیرون بیاید زیرا فورا دستگیر میشد. حتی اگر به بیمارستان هم میرسید، باز هم برایش عواقب داشت. متاسفانه یک سری از بیماران به دلیل محاصره شدن محلات و نرسیدن به موقع به امکانات درمانی فوت شدند.
شدت گرفتن موج دستگیریها با آرامتر شدن خیابانها
در اوج شلوغیها و اعتراضات، حکومت هر نیرویی که در اختیار داشت را به کار گرفت تا خیابانها را آرام کند. آن موقع نیروی کافی برای دستگیری افراد در منازل نداشتند. در مدت ۲۴ ساعت، شاید ۱۸ ساعت نیروها مستمر در خیابان بودند. ولی هرچه اوضاع آرامتر شد و خیابانها خلوتتر، حکومت توانست برای بازداشت افراد برنامهریزی کند.
من یادم میآید چند ماه قبل از شروع انقلاب ژینا، در فضای مجازی، مشکلی برای من ایجاد شده بود. مجبور به شکایت شدم به همین دلیل به آگاهی رفتم و با مأموران پلیس فتا آشنا شدم. بعد از چند بار رفت و آمد، اکثر آنها را شناختم. جالب اینجاست که خیلی از همین افراد را من دیدم که برای سرکوب آمده بودند. یعنی آنقدر نیرو کم آورده بودند که حتی نیروهای سایبری را هم برای سرکوب آورده بودند. اما از زمانی که اوضاع آرامتر شد، فرصت پیدا کردند که بروند سراغ احضارها و دستگیری تک به تک افراد. اتفاقیکه برای من هم افتاد.
دوران بازداشت و بازجویی
۹ دی ماه ۱۴۰۱ بود که از ستاد خبری تماس گرفتند. البته من دیگر مثل قبل با دیدن تماس آنها، مضطرب نمیشدم و ضربان قلبم بالا نمیرفت. از من پرسید شما دکتر محسن سهرابی هستید؟ گفتم بله و بعد من هم از آنها خواستم خودشان را معرفی کنند، گفت از ستاد خبری تماس گرفتهایم و از من خواستند که روز بعد برای پاسخ به چندتا سوال به ستاد خبری بروم. من گفتم باشه میآیم. اما قصد رفتن نداشتم و فردا هم نرفتم. اما یک روز بعد، وقتی داشتم از محل کار به خانه بر میگشتم، دیدم عدهای اطراف خانه من هستند، ماموران سپاه شهرامفر سنندج بودند. من دور زدم اما آنها من را دنبال کردند و در نهایت بدون ارائه هیچ حکمی بازداشت شدم.
مدت ۴ روز بازجویی من طول کشید. بازجوییها طولانی بودند و سوالها تکراری و طاقتفرسا. من در یک سلول انفرادی به ابعاد ۲ متر در ۲ متر که سرویس بهداشتی هم در همان اتاق بود محبوس بودم. تغذیه بسیار نامناسب بود به طوریکه چیزی در آن مدت نخوردم. چراغ اتاق ۲۴ ساعت شبانهروز روشن بود. روز و شب برایم قابل تشخیص نبود. نمیتوانستم بخوابم. قرار گرفتن در فضایی که نمیشد فهمید که بیرون چه اتفاقی دارد میافتد، این وضعیت چند روز ادامه خواهد داشت و چه برنامه و تصمیمی برای من دارند فشار روانی زیادی به من وارد میکرد.
در بازجوییها مرتب از من میپرسیدند انگیزهات از کمک به اغتشاشگران و ضد انقلابها چه بود. با کدام احزاب در ارتباطی، با حزب کومله یا دموکرات؟ نظرت در مورد کشور کردستان چیست؟ به زور میگفتند اعتراف کن. هم از زبان تحقیر و تهدید استفاده میکردند و هم با زبان دلسوزانه. مثلا یکی از بازجوها مدام داد میزد و حتی یک مورد مرا تهدید به تجاوز کرد. یک بازجوی دیگر با لحن ملایمتر و دلسوزانهتر صحبت میکرد. حتی از بازیهای روانی و اضطرابآور هم استفاده میکردند. مثلا میگفتند که خانواده و مادرت مدام سراغت را میگیرند، مادرت حالش خوب نیست، بردنش به بیمارستان!
در مورد مطالبی که در صفحه اینستاگرامم منتشر کرده بودم سوال میپرسیدند و میگفتند انتشار این مطالب جرم دارد. در حالیکه مطالب من بیشتر آموزشهای پزشکی برای کمک به افراد مجروح شده با ساچمه بود. همچنین عمده فشار ها بر این بود که ارتباطهای من را پیدا کنند و زنجیرهای از افرادی را دستگیر کنند که داروها و وسایل درمان را تامین میکردند. مثلا میپرسیدند که اگر بگویی وسایل پزشکی و درمان توسط چه کسی در اختیار تو قرار میگرفت به تو کمک میکنیم. در واقع طوری فشار وارد میکنند که حاضر شوی، هرچه میگویند قبول کنی و فقط ماجرا تمام شود. اکثر اعترافها را به این شیوه میگیرند.
به لحاظ فیزیکی من شکنجه نشدم اما مریضهایی داشتم که برایم تعریف کرده بودند که در هنگام بازجویی با شوکر، باتوم و لگد ضرب و شتم شدند. یکی از آنها میگفت او را طوری زده بودند که نمیتوانست بایستند ولی مجبورش میکردند که راه برود. یکی دیگر از بیمارانم که خانمی بود به من گفته بود که در بازداشتگاه سپاه شهرامفر سنندج به او تجاوز شده. البته من او را معاینه نکردم فقط توضیح دادم در این صورت باید آزمایشات HIV و HCV و هپاتیت و سایر آزمایشات و معاینات تناسلی را انجام دهد.
فشار های بعد از آزادی
من فقط ۴ روز در بازداشتگاه بودم و بعد آزاد شدم. بعد از آن شرایط روحی من طوری بود که تصمیم گرفتم از کشور خارج شوم.در مدت چهار ماهی که بعد از شروع جنبش در کردستان بودم، مخصوصا بعد از اولین تماس از طرف سپاه و احضارهای بعد از آن، یک شب خواب راحت نداشتم. با توجه به اینکه این شراط ادامهدار بود و من فعالیتهایم را قطع نمی کردم، دچار توهم بعد از استرس Delusion after stress و توهم تعقیبی persecutory delusions بودم. وقتی وارد خانه میشدم درب آپارتمان را قفل میکردم، یا اگر کسی در میزد که من نمیشناختم، باز نمیکردم. شبها گاهی سه یا چهار بار از خواب میپریدم با ضربان ۱۵۰. از درب خانه که بیرون میرفتم تا سوار ماشین شوم، مدام سایر ماشینهای اطراف را چک میکردم. انگار آدم از سایه خودش هم بترسد. احساس میکردم که هر لحظه یکی میخواهد من را دستگیر کند. این علایم بعد از آن چهار روز بیشتر شد و اتهاماتی که حدس میزدم با آنها مواجه شوم نیز مزید بر علت شد که خروج از کشور را انتخاب کنم.
الان که از کشور خارج شدم حداقل شبها دیگر از خواب نمیپرم. این حالات همه نوعی اختلال روانی محسوب میشود. نوعی شکنجه است. شکنجه فقط شکنجه فیزیکی با باتوم در سلول انفرادی نیست. من به عنوان یک پزشکی که بازداشت، بازجویی و دوران بعد از آن را تجربه کرده، معتقدم که هر شخصی بعد از آزادی از زندانهای جمهوری اسلامی باید حتما به روانپزشک مراجعه کند.
هرچند که با وجود اینکه که دیگر در ایران نیستم روند پروندهسازیها و فشار به خانوادهام همچنان ادامه دارد. چندین بار مادر، خواهر و پدرم توسط ادارهی اطلاعات سنندج به صورت تلفنی بازجویی شدهاند. یک بار خواهرم در تاریخ ۱۶ فروردین ۱۴۰۲ به صورت تلفنی به اداره اطلاعات سنندج احضار و به مدت ۴ ساعت بازجویی شد و علاوه بر اینکه در صورت عدم همکاری به اخراج و بازداشت تهدید شد، وسایل الکترونیکی و تلفن همراهش را هم به مدت ۴۵ روز ضبط کردند. در طول ماههای تیر تا شهریور ۱۴۰۲ نیز ماموران ادارهی اطلاعات از طرف دادگاه انقلاب چندین بار به خانه ما در سنندج رفتند و ضمن بازرسی خانه با تهدید، تهمت و استفاده از الفاظ رکیک باعث ایجاد ترس و اضطراب برای خانوادهام شدهاند.
با این وجود نمیتوانم بیتفاوت باشم. اتفاقا الان که هویتم آشکار است و چیزی برای پنهان کردن ندارم و به شکل علنی میتوانم فعالیت کنم باعث شده تا کارها بهتر انجام شود. آن گروه پزشکان داوطلب که در آبان ۱۴۰۱ تشکیل دادیم هنوز فعال است و چنانچه مشکلی در کردستان باشد به افراد کمک میکنند. ما تلاش میکنیم تا اعضا و فعالیتها را گسترش دهیم. اعضای داخل را کسی نمیشناسد اما الان، کادر درمان با توجه به سابقه من به من بیشتر اعتماد میکنند. قبل تر که کسی نمیدانست پشت پرده پزشکان داوطلب کیست، خیلیها میترسیدند همکاری کنند و فکر میکردند که شاید تله باشد اما الان که من خارج از کشور هستم، به عنوان شخصیتی که وجود خارجی دارد و سابقهاش مشخص است به من اعتماد میکنند و همکاری میکنند. این بدبختیها دست کم این یک نفع را داشت. در این فکر هستم که اگر بتوانم این گروه را در خارج از کشور به شکل یک موسسه ثبت کنم تا فعالیتهایمان را از این طریق گسترش دهیم.
هرچند یکی از مشکلاتم در خارج از کشور این است که بدون مدرک تحصیلی و دانشنامه هستم. تنها در صورت تغییر قانون و اجازه خرید طرح، میتوانم مدرک پزشکی خودم را بگیرم.