بنیاد عبدالرحمن برومند

برای حقوق بشر در ایران

https://www.iranrights.org
ترویج مدارا و عدالت به کمک دانش و تفاهم
شلاق

شلاق زده شده، سیدعلی حسین دوست تالشانی، تهران، بنیاد عبدالرحمن برومند، ۱۳۸۲

بنیاد عبدالرحمن برومند
۱۲ دی ۱۳۹۳
مصاحبه

بنیاد عبدالرحمن برومند

فربانیان و شاهدان

۱۲ دسامبر ۱۳۹۳

۲ ژانویه ۲۰۱۵

مصاحبه

قربانیان و شاهدان

ایران : روایتی از سرکوب و آزار خویشاوندان محکومان سیاسی

https://www.iranrights.org/attachments/library/thumb_659.jpeg

سیدعلی حسین دوست تالشانی /مصاحبه با بنیاد برومند

بنیاد عبدالرحمن برومند

۱۲ دی ۱۳۹۳

مصاحبه

من سیدعلی حسین دوست تالشانی هستم، متولد ۲۴ اسفند ۱۳۵۹ از شهرستان رشت. من در ایران مجموعا سه بار بازداشت شدم. یک بار سال ۱۳۸۲ در سالگرد ۱۸ تیر، بار دوم سال ۱۳۸۸ در وقایع قبل و پس از انتخابات ریاست جمهوری، بار آخر هم سال ۱۳۸۹ به اتهام توهین به رهبری.

. . . . 

فعالیت های سیاسی پیش از بازداشت

ورود ما به تهران مصادف بود با حوادث کوی دانشگاه در سال ۱۳۷۸. در آن روزها با چند دانشجو آشنا شدم که جلساتی هفتگی در رابطه با کارکرد خاتمی و مسائلی این چنین برگزار می‌کردند. این جلسات هر هفته در منزل یکی از بچه‌ها برگزار می‌شد، من هم که طبیعتا درآن زمان سرم برای اینجور مسائل درد می‌کرد به جمع آنها پیوستم و در جلسات هفتگی آنها شرکت کردم. بچه ها از دانشگاه های مختلف بودند، البته دو یا سه نفر آنها هم مانند من دانشجو نبودند و تنها فردی هم که در گروه از خانواده سیاسی بود من بودم.

 به هر حال فعالیتم را با دوستان ادامه دادم تا اینکه جریان ۱۸ تیر پیش آمد. من به شخصه در آن جریانات نبودم اما پس از آن تحولی در زندگی من به وجود آمد، شور عجیبی برای ادامه فعالیت داشتم، فکر می کردم نشستن و دست روی دست گذاشتن معنی ندارد و باید برای سرنگونی نظام حرکتی کرد. به همین دلیل در برنامه‌های سیاسی اعتراضی سال‌های ۱۳۷۸ تا ۱۳۸۲ شرکت کردم. با دوستانم بحث می‌کردیم که در مناسبت های مختلف چه کار کنیم، شرکت کنیم یا نکنیم و یا چه شعاری بدهیم. در طول همین مدت هم تعدادی از بچه‌ها بازداشت شدند.

 تیر ۱۳۸۲ تجمعی همراه با درگیری در پارک لاله برگزار شد. درگیری از سمت کوی دانشگاه آغاز می‌شد و تا میدان انقلاب ادامه داشت. از بلوار کشاورز به پایین را بسته بودند و اجازه رفت و آمد نمی‌دادند به همین دلیل ما از خیابان پشتی پارک لاله، خیابان ۱۶ آذر به سمت کوی دانشگاه رفتیم.در آنجا نیروهای زیادی را برای سرکوب مردم آورده بودند، بسیجی‌ها هم به مردم حمله می‌کردند و مردم شعار می‌دادند. از کوچه پس کوچه‌های آن منطقه خودم را به پارک لاله رساندم و نزد خانواده‌ای که در داخل پارک نشسته بودند نشستم. مامورین انتظامی که دورتادور پارک را احاطه کرده بودند، سر ساعت مشخصی به داخل پارک هجوم آوردند و جوانان یا هر فردی را که به نظرشان مشکوک می آمد بازداشت کردند.

اوّلین بازداشت تیرماه ۱۳۸۲

 ساعت هشت یا نه شب بود که من هم توسط گروهی از مامورین لباس شخصی و نیروی انتظامی بازداشت شدم. در زمان بازداشت دستهای من را با دستبندهای پلاستیکی از پشت محکم بستند و من را با باتوم مورد ضرب و شتم قرار دادند.

 در آن تجمع زن ها حرکتشان خیلی شجاعانه بود به همین دلیل تعدادی از دخترها هم بازداشت شدند. روبروی پارک لاله یک شرکت آبرسانی بود که یک فضای باز داشت،همه ما را،به غیر از دخترها، که حدود ۱۰۰۰ تا ۱۵۰۰ نفر بودیم ابتدا به آنجا منتقل کردند و سپس شب به بازداشتگاه بردند. در آن موقعیت چون هوا تاریک بود و همه ترسیده بودند اصلا متوجه نشدیم که به کجا منتقل می‌شویم.

روز سوم همه را برای بازجویی که با ضرب و شتم همراه بود بدون چشمبند به حیاط و به اتاق بازجویی منتقل کردند

در ابتدا همه وسایل شخصی ما را گرفتند و نزدیک به چهارصد نفر ما را داخل بازداشتگاهی ریختند که ظرفیت آن مثلا صد نفر بود. بازداشتگاه سالن درازی بود که سمت چپ آن پنج تا شش اتاق وجود داشت و ورودی آنجا در آهنی بزرگ بود. از لحظه ورود به بازداشتگاه تا شب بعد را در آنجا سپری کردیم. شب دوم بچه ها جلوی در آهنی بازداشتگاه جمع شدند، داد و فریاد کردند که چرا ما را آزاد نمی کنید. در جواب مامورین آمدند و داخل بازداشتگاه گاز اشک آور زدند. پس از آن چند نفری را که حالت خفگی به آنها دست داده بود از آنجا خارج کردند.

 روز سوم همه را برای بازجویی که با ضرب و شتم همراه بود بدون چشمبند به حیاط و به اتاق بازجویی منتقل کردند. نوبت به من رسید. داخل اتاق سه مامور با لباس شخصی بودند، دو نفر ایستاده، و یک نفر نشسته که جواب سوالات را می نوشت. یک مامور جلو و ماموری دیگر پشت من ایستاده بود. قبل از آنکه سوالی بپرسند فردی که مقابل من ایستاده بود یک چک محکم در گوشم زد، شروع کرد به فحش‌های خواهر و مادر دادن و گفت "برای چه آمدی شلوغ کردی؟ کی گفته بیایید؟ چه شعارهایی می دادید؟" من گفتم من کار داشتم و در حال رد شدن بودم که من را گرفتند، در همین میان فرد دیگر با آرنج ضربه‌ای به پهلوی من وارد کرد که منجر به برخورد من با میز شد. همین که خوردم به میز نفر جلویی دوباره با مشت ضربه‌ای به سینه من زد و گفت "اگر بخواهی دروغ بگویی همین جا دفنت می کنیم".

 اولین باری بود که بازداشت می‌شدم، خیلی ترسیده بودم و نمی دانستم چه پیش خواهد آمد. پیش خودم می‌‌گفتم "اگر من اولین جمله را بگویم، کارم تمام است" بنابراین باز هم جواب قبلی را تکرار کردم. فردی که پشت من ایستاده بود دوباره چند لگد به من زد، یکی از ضربه ها که به زانوی من اصابت کرده بود باعث شد به زمین بیفتم، با زمین افتادن من فرد جلویی هم چند لگد به من زد که یک ضربه به قفسه سینه ام و دو ضربه به سرم خورد. بلندم کردند چند سیلی دیگر به صورت من زدند و گفتند "پاشو گم شو برو بیرون.". مدت زمان بازجویی‌ بیشتر از سی دقیقه نبود، در طول بازجویی هم چشمبند نداشتم.

 تعداد ما نزدیک به چهارصد نفر بود و مامورین فرصتی نداشتند که درباره ما تحقیق کنند و هیچ شناختی از ما نداشتند. فقط می‌خواستند بچه‌ها را بترسانند، سوال‌های بیخودی می‌کردند و الکی می‌زدند، مثلا از من می‌پرسید اسم بابات چیه؟ می‌گفتم میراحمد، همین موقع یک چک ‌زد در گوشم.

پس از اتمام بازجویی دستبند پلاستیکی زدند و من را مانند باقی بازداشتی‌ها دوباره به حیاط منتقل کردند و روی زمین ‌نشاندند.

 در حیاط فقط مامورین نیروی انتظامی بودند و خبری از بسیجی‌ها و لباس شخصی‌ها نبود. تمام بازجویی‌ها که به اتمام رسید همه را با چند اتوبوس و مینی بوس به زندان اوین منتقل کردند.

غذای ما در طول آن مدت نفری سه نان لواش با پنیر بود و آب را هم مجبور بودیم از دستشویی بخوریم. ناگفته نماند تمامی وسایل شخصی را که روز اول از ما گرفته بودند پس ندادند.

 اوین که رسیدیم همه را به ساختمانی منتقل کردند که داخل آن تعدادی سرباز ایستاده بودند و به بهانه ساکت کردن همه را به محض ورود با باتوم می‌زدند. وارد که شدیم فرد دیگری به سمت ما آمد، به همه دستبند زد و گفت "سرها پایین، اگر صدا از کسی در بیاد همین جا خفه اش می کنم".  داخل زندان اوین از همه طیف بودند که روز ۱۸ تیر ۱۳۸۲ [۹ ژوئن ۲۰۰۳] بازداشت شده بودند. از مردم عادی گرفته تا دانشجو، مردم عادی که از طریق ماهواره‌ها ماجرای ۱۸ تیر را شنیده بودند و به دانشجوها پیوسته بودند.

 طولی نکشید که همه را به قرنطینه انتقال دادند، اما قرنطینه شلوغ بود و گنجایش ما را نداشت. به همین دلیل همان روز اندرزگاه ۸ بند مالی‌ها را خالی کردند و تعدادی از افراد را به آنجا انتقال دادند. اتاقی که من بودم۱۴ تخت داشت و تعداد افراد داخل اتاق هم ۳۰ نفر بود. پانزده روز را در قرنطینه سپری کردم و در این مدت تعدادی را آزاد می‌کردند و به جای آنها افراد جدیدی را به قرنطینه می‌آوردند. در قرنطینه اجازه تماس با خانواده داشتیم، اما من از ترس آنکه تلفن ها کنترل باشند و یا خانواده ام چیزی بگویند که اوضاع بدتر شود با آنها تماسی نگرفتم.

در بند ۲۰۹ زندان اوین

مسئول قرنطینه مردی قد بلند و تنومند به نام مرادی بود. هر زمان که داخل قرنطینه بود به سمت من می آمد و می گفت "تو یکی دیگر کارت تمام است"، معلوم بود که از پیشینه خانوادگی من مطلع اند، اما بعد از پانزده روز آمدند و به من گفتند وسایلت را جمع کن آزادی. من هم بلند شدم تمام وسائلی را که بچه‌های دیگر برای من خریده بودند به یکی از بازداشتی‌هایی که به تازگی به جمع ما پیوسته بود دادم و گفتم "بچه ها من رفتم". از قرنطینه من را مستقیم به انگشت نگاری بردند و سپس چشمبند زدند، در کمال ناباوری به ماموری که من را همراهی می‌کرد گفتم من را کجا می‌برید؟ گفت "بند ۲۰۹".

بعد از پانزده روز به من گفتند وسایلت را جمع کن آزادی... از قرنطینه من را مستقیم به انگشت نگاری بردند و سپس چشمبند زدند، در کمال ناباوری  گفتم من را کجا می‌برید؟ گفت "بند ۲۰۹"

 در ۲۰۹ من را به یک سلول یک در دو منتقل کردند. کف سلول یک پتوی سربازی بود، جای دست شستن سمت راست کنار در ورودی بود، انتهای سلول روبروی در ورودی یک حلب آلمینیومی زرد رنگ بود که تعدادی سوراخ داشت و من احساس کردم دوربین کار گذاشته اند.

 خیلی ترسیدم، فکر می‌کردم دیگر بیرون را نمی‌بینم. به دلیل شرایط خانوادگی بارها شنیده بودم که می‌گفتند یکی ده سال، یکی پانزده سال معلوم نیست کجاست و یکی را همانجا آنقدر زدند که مُرد.

 نزدیک به دو ساعت در آن سلول تنها بودم تا اینکه آقایی با پیشانی مهرخورده آمد، یک دستمال داد و گفت چشمهایت را ببند. چشم‌بسته به اتاق بازجویی رفتم و روی نیمکت چوبی نشستم. بازجو که سمت چپ من نشسته بود گفت "من می دانم دایی تو اعدام شده، فلانی در عملیات فروغ جاویدان کشته شده، پنج نفر از اعضای خانواده تو به این مملکت خیانت کرده اند. همه این‌ها را می گویم که به من دروغ نگویی." سپس شروع کرد به پرسیدن. " از کِی با سر پل مجاهدین ارتباط برقرار کردی؟ ما می دانیم که به شما زنگ می زدند و در ارتباط بودی؟ من می دانم با بچه پولدارها می رفتی توی خانه تیمی می نشستی و برای براندازی نظام برنامه ریزی می‌کردید". گفتم "من با مجاهدین فعالیت نمی کنم، اصلا نمی دانم سرپل یعنی چه. ما اصلا جمعی نداشتیم. آن شب هم من می خواستم بروم خانه کسی پول قرض بگیرم. به همین دلیل داشتم از پارک لاله رد می شدم تا بروم خانه ایشان که آن طرف خیابان بود. "

بازجو  گفت "من می دانم دایی تو اعدام شده، فلانی در عملیات فروغ جاویدان کشته شده، پنج نفر از اعضای خانواده تو به این مملکت خیانت کرده اند. همه این‌ها را می گویم که به من دروغ نگویی"

 معلوم بود که یکدستی می زند تا از من حرف بکشد، از رفتارش فهمیدم چیزی درباره جمع ما نمی‌داند. آنها فقط از سوابق خانوادگی من و شرکت در تجمع خبر داشتند.

 تقریبا پانزده روز هم در بند ۲۰۹ ماندم، در طول این مدت هر روز صبح بازجویی می‌شدم و هر بار نزدیک به هشت ساعت. بازجویی‌ها با توهین همراه بود اما ضرب و شتمی در کار نبود. غذای ۲۰۹ خوب بود. داخل سلول کاغذ بیست سی سانتی گذاشته بودند که اگر کاری داشتیم آن را از زیر در بیرون بگذاریم تا اگر کسی رد شد آن را ببیند و بیاید.

 ملاقات با خانواده پس از پیش از یک ماه بازداشت و تفهیم اتهام

 پس ازاتمام بازجویی‌ها به مجتمع قضایی منتقل شدم و همان روز توانستم برای اولین بار به مدت نیم ساعت با مادرم ملاقات حضوری داشته باشم.

 مادرم به دلیل اینکه من پسر بزرگش بودم و همچین به دلیل گذشته خانواده و خاطراتی که از بازداشت خودش، پدرم، خاله‌هایم و دایی‌هایم در دهه ۶۰ داشت، خیلی نگران بود. به همین دلیل با پیگیری‌های‌ زیاد فهمیده بود اوین هستم و توانسته بود ملاقات حضوری بگیرد.

 بعد از آن ملاقات برای تفهیم اتهام من را به بازپرسی انتقال دادند. در جلسه بازپرسی یک پرونده قطور مقابل من گذاشتند، در صورتی که کل بازجویی‌های من حدود سی صفحه بود.گفتند "این پرونده خانواده تو است و اگر خیلی شانس بیاوری شاید مثلا ده الی پانزده سال به تو حبس بدهند" گفتم پرونده خانواده‌ام چه ربطی به من دارد؟ ولی آنها گفتند "برای ما محرز است که تو از طرف مجاهدین ساپورت می شدی برای اینکه در تجمعات شرکت کنی." در آخر هم اتهام های من را اخلال در نظم عمومی کشور، توهین به مقامات صدر کشوری و اقدام علیه امنیت ملی عنوان کردند. غیر از سابقه خانوادگی چیزی از من نداشتند و موقع بازجویی هم من گفتم من هیچ شعاری نمی دادم ولی شنیدم مردم چه شعاری می دادند. یکی از شعارهایی که نوشتم "خاتمی رای ما رو پس بگیر" بود.

 پس از اتمام بازپرسی باز من را به زندان اوین اما این بار به اندرزگاه ۸ منتقل کردند و بازجویی‌ها به اتمام رسید.

 نزدیک به چهل و پنج روز را در اندرزگاه ۸ سپری کردم و در طول این مدت هم همچون دیگر زندانیان موظف بودم شب‌ها در مراسم دعای ندبه و کمیل حاضر شوم و در آخر هم تمامی زندانیان مجبور بودند برای رهبری معظم صلوات بفرستند که این برای ما یک جور آزار و اذیت روحی محسوب می شد. در نهایت پس از دو ماه و خرده ای با قرار کفالت تا زمان دادگاه آزاد شدم.

 در طول بازجویی ها آدرس تولیدی پوشاک و محل زندگی مادر را نیز از من گرفته بودند به همین دلیل در زمان بازداشت من چهار نفر از وزارت اطلاعات به تولیدی رفته بودند و به مادرم گفته بودند "ما از وزارتاطلاعات هستیم. به ما گفتند شما اینجا علیه نظام فعالیت می کنید. شما اینجا مجوز ندارید اگر از طرف دارایی بیایند اینجا را پلمپ می کنند و شما باید جریمه هم بپردازید، ما که به دارایی چیزی نمی گوییم، اما اگر آنها بخواهند می فهمند."   خلاصه با فشارهایی که روی مادر آورده بودند ایشان مجبور شدند تولیدی را جمع کنند.

محاکمه و شلاق  [نزدیک به ۳ ماه بعد از دستگیری که میشه اکتبر ۲۰۰۳]

پس از مدتی احضاریه‌ای برای من فرستاده شد و من را به دادگاه عمومی تهران شعبه ۱۰۳۱ نزد قاضی کاشانکی فراخواندند. در جلسه دادگاه

صد و پنجاه هزار تومان جریمه نقدی را مادرم ... جور کرد اما من پول شلاق را نداشتم که بدهم به همین دلیل حکم شلاق روی من اجرا شد

قاضی به اتهام اخلال در نظم و آسایش عمومی کشور من را به پرداخت ۱۵۰ هزار تومان جزای نقدی بدل از حبس، و سی ضربه شلاق محکوم کردن که البته سی ضربه شلاق را به لحاظ فقدان سابقه و جوان بودن به پرداخت پنجاه هزار تومان جزای نقدی تبدیل کردند.

 صد و پنجاه هزار تومان جریمه نقدی را مادرم از زیر سنگ هم که شده جور کرد و پرداخت کردیم اما من پول شلاق را نداشتم که بدهم به همین دلیل حکم شلاق روی من اجرا شد.  

  روزی که برای اجرای حکم شلاق به اجرای احکام رفته بودم نزدیک به پانزده نفر دیگر هم به غیر از من در آنجا حضور داشتند که منتظر بودند تا حکمشان اجرا شود. اولین فردی که حکمش اجرا شد جرمش مواد مخدر بود و نفر دوم من بودم. وقتی وارد محل اجرای حکم شدم در ابتدا گفتند همه لباس‌هایم را در بیاورم و سپس بوسیله شلاقی از جنس چرم که به هم بافته شده بود حکم را اجرا کردند. سی ضربه شلاق را به سه نوبت ۱۰تائی تقسیم کردند و برای آنکه بیشتر درد را احساس کنم آن سه نوبت را با فاصله پنج دقیقه به من زدند. آنقدر محکم زدند که درد شلاق تا سه روز طول کشید و اثر شلاق هنوز هم بعد از سالها روی نقطه اتصال کمر و باسنم دیده می شود. پس از اجرای حکم بدون آنکه اجازه صحبت کردن با فرد دیگری داشته باشم از دری دیگر من را بیرون فرستادند.

. . . .

تذکر بنیاد برومند

ماهیت احکام مجرمیت در نظام قضائی جمهوری اسلامی ایران

در نظام دادرسی کیفری در جمهوری اسلامی ایران ضوابط پذیرفته شدۀ دادرسی، از جمله بی طرفی، انصاف و سرعت در کار قضا، مدام شکسته می شوند. زندانیان اغلب از هر نوع ارتباط با دنیای خارج محروم اند و از دلائل بازداشت خویش بی خبر و پیش از آغاز دادرسی نیز به بررسی مدارک و شواهد مورد استناد دادستان مجاز نیستند. در مواردی وکلای متهم از حضور در دادگاه محروم می شوند. افزون بر این، اقرار ناشی از عنف و شکنجه به عنوان سند مثبِتۀ جرم متهم تلقی می شود. از آن جا که دادگاه های جمهوری اسلامی ایران اغلب خود را ملزم به رعایت موازین و ضوابط ضروری برای انجام یک دادرسی منصفانه نمی دانند، در اعتبار قانونی احکام مجرمیتی که از سوی این گونه دادگاه ها صادر می شود تردید رواست.

کیفر بدنی در نظام حقوقی جمهوری اسلامی ایران

در قانون کیفری جمهوری اسلامی برای طیفی گسترده از جرائم کیفر بدنی مقرّر شده است از آن جمله: مصرف نوشابه های الکلی، سرقت، زنا، رفتار منافی با عفّت عمومی، آمیزش زن و مرد در علن. تعیین کیفر بدنی بر محکوم به اعدام با قاضی دادگاه است. در چنین مواردی، قبل از اجرای حکم اعدام کیفر شلّاق به قصد تشدید درد مجرم جاری می شود. افزون بر کیفر شلّاق، نظام حقوقی جمهوری اسلامی قطع دست یا پای مرتکب به سرقت را نیز مجاز می داند. در چنین مواردی، دست یا پای محکوم پس از انتقال وی به بیمارستان و بی حس کردنش بریده می شود. پس از اجرای این کیفر، راه رفتن محکوم حتی به کمک عصا یا چوب بغل نیز دشوار خواهد بود.

تخطّی مستمرّ جمهوری اسلامی از تعهدات ناشی از حقوق بین الملل

استفاده از کیفرهای بدنی نه تنها منافی با اصول حقوق بین الملل است در شماری از معاهدات بین المللی نیز ممئوع شناخته شده. طبق مادۀ 5 «اعلامیۀ جهانی حقوق بشر»- اعلامیه ای که ایران آن را پذیرفته و تصویب کرده است- «هیچ کس نباید آماج شکنجه یا کیفرهای بی رحمانه، غیربشری، یا تحقیرآمیز شود. «میثاق حقوق مدنی و سیاسی بشر نیز - میثاقی که به تصویب ایران رسیده است- با زبانی مشابه اِعمال چنین کیفرهائی را تحریم کرده. مخالفت ژرف جامعۀ جهانی با این گونه کیفرها و رفتارها در «میثاق علیه شکنجه و دیگر کیفرها و رفتارهای بی رحمانه، غیربشری و تحقیرآمیز» (میثاق علیه شکنجه) بازتابی روشن یافته است. این میثاق شکنجه را چنین تعریف می کند: «هر رفتار عمدی که به قصد مجازات فرد برای عملی که از اوسرزده، یا ممکن است سرزده باشد، و به درد و رنج شدید جسمانی یا روانی اش منجر شود. گرچه جمهوری اسلامی ایران تا کنون به میثاق علیه شکنجه نپیوسته، ممنوعیت استفاده از شکنجه امروز از سوی اکثر اعضای جامعۀ بین المللی به عنوان یک اصل مسلم حقوقی و در نتیجه یکی از موازین مسلم عرف بین المللی شناخته شده است. افزون براین، گرچه اصل تحریم کیفر بدنی هنوز در حقوق بین الملل عمومی به تصریح تأئید نشده، قرائن و امارات روزافزون حاکی از آن است که اِعمال این گونه کیفرها ناقض حقوق بین الملل بشری شمرده می شود. [1] در قضیۀ آزبورن علیه جامائیکا، کمیتۀ علیه شکنجه (مرکب از گروهی از متخصصان مأمور نظارت بر اجرای اصول مندرج در «میثاق شکنجه») تأئید کرد که باید «هرنوع کیفر بدنی را باید رفتاری بی رحمانه، غیرانسانی و توهین آمیز، و در نتیجه ناقض اصل هفتم «میثاق علیه شکنجه»، شمرد. مجمع عمومی سازمان ملل متحد تخطّی مستمر جمهوری اسلامی ایران را از تعهداتی که در مورد اجرای اصول حقوق بین الملل بر عهده گرفته است بارها مورد رسیدگی قرار داده است, از جمله در دسامبر سال ۲۰۰۷. در قطعنامۀ شماره ۶۲/۱۶۸، مجمع نامبرده نگرانی عمیق خود را نسبت به تخطی مدام این دولت از موازین حقوق بین المللی بشر اعلام کرد به ویژه با اشاره به «موارد مسلم شکنجه و رفتار بی رحمانه، غیرانسانی و توهین آمیز با متهمان و مجرمان و سنگسار کردن، شلّاق زدن و قطع دست و پای آنان.»


[1] ن. ک. به: Rodley, The Treatment of Prisoners Under International Law, p. 309