شهادتنامه محمد هدایتی، روحانی دگراندیش
این شهادتنامه بر اساس مصاحبهای که بنیاد برمند در تاریخ ۱۸ ژوئن ۲۰۱۱ انجام داد، تهیه شده است.
من محمد هدایتی هستم.
مطالب این شهادتنامه، براساس آن چه میدانم و باور دارم که مطابق با واقعیت است و، به استثنای مواردی که مشخصاً تصریح کردهام، بر اساس وقایع روی داده و دانستههای شخصیام نوشته شده است. دادهها و مطالب این گواهی که جزئی از دانستههای شخصیام هستند همگی درست و واقعیاند. در این گواهی منبع یا منابع دادهها و مطالبی را که جزئی از دانستههایم نیستند، اما به درستی آنها اعتقاد دارم، مشخص کردهام.
من زمان انقلاب ۱۴-۱۵ ساله بودم و دوران مدرسه راهنمایی را سپری می کردم. بعد از گرفتن دیپلم به خدمت سربازی رفتم. چون زمان جنگ بود ما در بخش فرهنگی و مذهبی فعالیت می کردیم. بعد از دوران سربازی در اواخر سال ۱۳۶۶ به حوزه و مدرسه آیتالله شیرازی در قم رفتم.
مواضع آیتالله شیرازی
آیتالله شیرازی متولد نجف بودند و در زمان شاه در مورد عدم آزادی بیان و احزاب، عدم رعایت احکام مذهبی و گسترش فعالیتهای بهاییان، با سیاست شاه مخالف بودند. اما ایشان معتقد به مقابله مستقیم نبودند و میگفتند قوانین اسلام باید رعایت شود.
بیت آیتالله شیرازی حداقل یک پیشینه صد ساله در تاریخ مرجعیت شیعه دارد. هیچ کدام از افراد به دنبال کسب قدرت نبودند. شخص آیتالله کمکهای زیادی برای به ثمر رسیدن انقلاب کردند اما بعد از انقلاب با این نگرش حکومت مواجه شدند که همه آزادیها سرکوب شد و این قشر مذهبی نپذیرفت زیر چتر حکومت برود.
مواضع آیتالله شیرازی پس از انقلاب هم خیلی روشن و واضح بود. قانون اساسی جمهوری اسلامی را بعنوان یک پیش نویس ایشان نوشتند.
از جمله برنامههای خیلی مهم آن آزادی تمام احزاب بود. به آزادی بیان، آزادی قلم و آزادی مطبوعات تکیه میکرد و ایشان مسئلهی ولایت فقیه را به هیچ وجه قبول نداشتند.
اکثرعلمای شیعه درزمان غیبت امام زمان علیهالاسلام مخالف تشکیل حکومت به معنای حکومت اسلامی هستند. ولی آیتالله شیرازی با یک سلسله قیود و شروطی، قائل به تشکیل حکومت بودند و از شرطهای اساسی این بود که شورای مراجع تقلیدی که مشهور هستند و عموم مردم ازآنها تقلید میکنند، نظارت بر عملکرد دولت داشته باشند، نه این که بعنوان عزل و نصب و تصدی امور دخالت مستقیم داشته باشند و مسئولیت بگیرند. این نقطهی اساسی اختلاف آیتالله شیرازی با آیتالله خمینی بود.
آیتالله خمینی در کربلا و بعد هم در پاریس میگفتند که ما نمیخواهیم روحانیان متصدی امور بشوند و نظریه نظارت شورای مراجع تقلید را که تز آیتالله شیرازی بود پذیرفته بودند. آیتالله شیرازی آن موقع در کویت بودند و با پیروزی انقلاب به قم آمدند و چون درسال ۱۳۴۲ در کربلا از آیتالله خمینی استقبال کرده بودند، ایشان برای بازدید آیتالله شیرازی به قم آمدند. دراین دیدارآیتالله خمینی در پاسخ به آیتالله شیرازی که میپرسند الان برنامه شما برای تشکیل شورای مراجع تقلید چیست؟ میگویند که الان مردم یک رهبر میخواهند. من فکر میکنم آغاز جدا شدن راه آیتالله شیرازی و آیتالله خمینی همین جا بود.
برخورد حکومت با روحانیان مخالف
آیتالله شیرازی
مرحوم آیتالله شیرازی بیست سال تا زمان فوتشان خانه نشین شدند. مشکلات از سال ۱۳۶۵ اوج گرفت. دادگاه ویژه روحانیت بیش از۵۰۰ نفر از شاگردان و دفتریهای آیتالله شیرازی را به بیت ایشان ممنوع الورود کرده بود.
این افراد یا از اعضای دفتر بودند و یا اینکه از شاگردان بودند. از وقتی که آیتالله شیرازی خودشان را داوطلبانه خانه نشین کردند، در منزلشان تدریس میکردند، صبحها درس فقه میدادند و بعد از ظهرها درس اصول. من حدود ۸ سال شبانه روز با ایشان بودم و آیتالله شیرازی به همه کسانی که در رابطه با مسائل داخلی به ملاقات میآمدند میگفتند شما آزادی بیان و احزاب را مطرح کنید. شاید بتوانم بگویم که تنها کسی که برای اولین بار این مطالب را در سطح حوزه مطرح کرد و بهای آنرا هم پرداخت آیتالله شیرازی بود.
از دیگر محدودیتهایی که در مورد آیتالله شیرازی وجود داشت عدم اجازه چاپ به توضیحالمسائل ایشان بود. تا روزی که در قیدحیات بودند وزارت ارشاد اجازه نشر نداد. کتابهای آیتالله شیرازی و رساله ایشان در زمان شاه هم ممنوع بود. سال اول انقلاب هنوز اجازه چاپ لازم نبود و دوستان در قم چاپخانه داشتند و منتشر کردند، اما وقتی وزارت ارشاد درست شد هرگز اجازه رسمی داده نشد.
«من به آقای خمینی گفتم که: شما احزاب را آزاد کنید. اگر احزاب را آزاد کردید ٪۱۰ قدرت شما کاسته میشود، ولی اگر احزاب را آزاد نکنید ۲۰ سال دیگر فقط ۱۰٪ قدرت خواهید داشت.»
این بهترین دلیل است مبنی بر این که از همان روزهای آغازین انقلاب هیئت حاکمهی ایران کمربه مخالفت با آیتالله شیرازی بسته بود، چون ایشان تنها مرجع روشنفکری بود که مقابل کجیها و انحرافات حکومت اینطور موضعگیری کرد. آیتالله شیرازی با وجود همه شور و هیجان انقلابی که وجود داشت، انحرافات و مشکلات جامعه را میدیدند. ایشان به من و بسیاری از اطرافیانشان مکرر میگفتند «من به آقای خمینی گفتم که: شما احزاب را آزاد کنید. اگر احزاب را آزاد کردید ٪۱۰ قدرت شما کاسته میشود، ولی اگر احزاب را آزاد نکنید ۲۰ سال دیگر فقط ۱۰٪ قدرت خواهید داشت.»
برخوردی که با آیتالله شیرازی وآیتالله شریعتمداری شد به این علت بود که آیتالله خمینی نمیخواست که یک تلاش جمعی برای همفکری بین علمای تراز اول و مراجع تقلید صورت گیرد.
یک عکس سه نفره ازآیتالله گلپایگانی، آیتالله مرعشی نجفی و آیتالله خمینی هست که داستانش مشهور است. آقای خمینی جلسهای با این ۲ نفر ترتیب داده بود و خودش دیرتر از همه رفته بود تا آنها جلوی پایش بلند شوند. این ملاقات فقط ۳ دقیقه طول کشید تا فقط عکس گرفته شود. یعنی هیچ موقع بستر و زمینه رو فراهم نکردند برای اینکه مراجع تقلید نظر، انتظارات و انتقادات خودشان را مطرح کنند.
زمان فوت آیتالله شریعتمداری کسی که اصرار داشت ختم گرفته شود، مرحوم آیتالله شیرازی بودند و خیلی از نظر فکری بهم نزدیک بودند.
دادگاه ویژه روحانیت پروندهسازیهایی برای مراجع تقلید درست کرد. بعضی از بستگان و جوانان آنها را دستگیر میکردند و به آنان اتهامات سنگین اخلاقی میزدند و میگفتند اگر شما سکوت نکنید یا اعتراض بکنید ما این اخبار را رسانهای میکنیم. تعداد زیادی از وعاظ و سخنرانان درجه یک را به اتهامات مختلف اعدام کردند و این پروندهها در دادگاه ویژه روحانیت هست.
برای مثال سید عبدالرضا حجازی از منبریها و سخنرانان معروف قبل از انقلاب و سالهای اول انقلاب بود. او را در سال ۱۳۶۰ یا ۱۳۶۱ به جرم طرفداری از آیتالله شریعتمداری دستگیر و هم زمان با قطبزاده در تهران اعدام کردند. سخنران ورزیدهای بود و به سه زبان سخنرانی میکرد. سخنران مشهور دیگری در مشهد به نام شیخ حسن رسا را هم در سال ۱۳۶۵ یا ۱۳۶۶به اتهام لواط اعدام کردند. من اطلاع دارم که این ۲ نفر در همه نشستها و جلساتشان با انتقاد شدید، مخالفتشان را علنا ابراز میکردند.
دادگاه ویژه روحانیت پروندهسازیهایی برای مراجع تقلید درست کرد. بعضی از بستگان و جوانان آنها را دستگیر میکردند و به آنان اتهامات سنگین اخلاقی میزدند و میگفتند اگر شما سکوت نکنید یا اعتراض بکنید ما این اخبار را رسانهای میکنیم.
آیتالله شیخ حسن قمی
آیتالله شیخ حسن قمی نسبت به برخوردی که با آیتالله شریعتمداری شد و همچنین نسبت به اعدامهای گروهی و دسته جمعی که صورت گرفت واکنش شدیدی نشان دادند.
جمله «انقلاب یک شهید داشت وآن هم اسلام بود» را برخی منسوب به آیتالله گلپایگانی کردند ولی به اعتقاد من منسوب به آیتالله قمی است. دراوایل انقلاب، با قدرت بلامنازع آیتالله خمینی و جو حاکم بر ایران، این جمله بسیار تندی بود. نماز ایشان را در مسجد گوهرشاد به هم زدند ودیگر نگذاشتند از خانه خارج شود و درحصر و حبس خانگی قراردادند.
در اصلی خانهاش را جوش دادند، یک در پشت خانه بود که خادم ایشان که پیرمردی بود رفت و آمد میکرد و برایشان خرید آذوقه میکرد. منزل تحت محاصره بود و حتی رفت و آمد اهل محله هم کنترل میشد.
نمونههای دیگری که نشان میدهد که اگر هر کدام از مراجع تقلید صحبتی میکردند به همین سرنوشت دچار می شدند زیاد هست. درس و رفت و آمد آیتالله سید محمد روحانی رامحدود کردند. پس از فوت آیتالله بستگان ایشان به عنوان اعتراض و نشان دادن این که او مخالف رویهی اسلام جاری در ایران بود، جنازه را در منزل دفن کردند.
آیتالله سید صادق روحانی و آیتالله منتظری هم در قم خانه نشین شدند. برخورد با آیتالله شریعتمداری که از سرآمدترین و حتی مسنترین مراجع تقلید دوران اوایل انقلاب بود را میتوانیم به عنوان بهترین نمونه ذکر کنیم، که هر کدام از مراجع تقلید سخن باز میکردند و اعتراض میکردند به سرنوشتِ حتی بدتر از آیتالله شریعتمداری دچار میشدند.
آیتالله شریعتمداری
آیتالله خمینی قبل از انقلاب فقط یک مدرس بود. وقتی دستگیر شد میخواستند اعدامش کنند. اما در قانون اساسی زمان شاه فقیه و مجتهد را نمیشد اعدام کرد. آیتالله شریعتمداری و جمعی دیگر از علما از جمله آیتالله منتظری به عنوان اعتراض به اعدام یک مجتهد در شاه عبدالعظیم متحصن شدند و این اقدام منجر به تبعید آیتالله خمینی شد. منظورم این است که آن موقع آیتالله شریعتمداری، آیتالله گاپایگانی و آیتالله مرعشی به عنوان مراجع تقلید مطرح بودند ولی آیتالله خمینی نه رساله داشت و نه مرجع تقلید بود. همان موقع آیتالله شیرازی هم یکی از علمای طراز اول در عراق بود.
من آن زمان درکاشان دبیرستان میرفتم و شاهدعینی اتفاقاتی که برای آیتالله شریعتمداری افتاد نبودم. آنچه ما میشنیدیم از وسایل ارتباط جمعی و تبلیغاتی حکومت بود. میگفتند آیتالله شریعتمداری به یک گروه کودتاچی از جمله قطبزاده که به نزد او رفته بودند گفته است که شما بروید اقدام کنید من شما را تایید میکنم. آذربایجان یک پارچه طرفدار آیتالله شریتمداری بود و اگرایشان میخواست، میتوانست حکم قیام بدهد. خیلی از افراد اصرار داشتند که آیتالله شریعتمداری حکم جهاد بدهد ولی ایشان میگفتند «ماموران حکومتی دو نفر را در پشت بام خانه من کشتند و من قدرت ندارم روز قیامت جواب این دو خون را بدهم.» زمانی که در خانه محصور بودند، سخت بیمارشدند و اجازه خواستند که برای درمان به خارج بروند. اجازه ندادند. معروف است که حتی به آیتالله خمینی گفته بودند که ایشان اگر به خارج منتقل نشود میمیرد. ایشان جواب داده بود «بمیرد همینجا.» در کتاب خاطرات رضا صدر (آیتالله شریعتمداری وصیت کرده بودند که ایشان برایشان نماز بخوانند) نوشته شده که آیتالله امامت با آیتالله گلپایگانی تماس گرفته بود که مجلس ختمی برای آیتالله شریعتمداری برگزار کنند. آیتالله گلپایگانی با دفتر و بیت آیتالله خمینی تماس گرفته و به احمد خمینی گفته بود که از پدرتان اجازه برگزاری ختم برای آیتالله شریعتمداری میخواهیم. او پاسخ داده بود «اگر من این را به پدرم بگویم ایشان ناراحت میشوند.»
آیتالله رستگار
آیتالله رستگار صاحب بیش از۶۰ جلد تفسیر قرآن است و یکی از مفسران بزرگ شیعه محسوب میشود.
اختلاف آیتالله رستگار ازهمان برخوردی که با آیتالله شریعتمداری داشت شروع شد. ایشان این برخورد را کاملا غیرانسانی وغیرشرعی میدانستند و از همانجا موضعگیریشان علیه حکومت شروع شد.
علما در دفترشان یک قسمتی برای مراجعه عموم دارند و آیتالله رستگار از همان اوایل انقلاب درجلسات تفسیر قرآن و در دیدار با مردم از شخص آیتالله خمینی انتقاد میکردند.
تنها کسی ازعلما که در قم برای آیتالله شریعتمداری ختم گرفت آیتالله رستگار بود. تاوان برگزاری مراسم ختم این بود که بیش از ۱۰ سال عمرش را در زندان گذراند. آن طور که به یاد دارم از شاگردان و هواداران آیتالله شریعتمداری بودند. اولین دستگیری ایشان پس از مراسم ختم بود. در دادگاه ویژه روحانیت وکیل حضور ندارد و جلسه محاکمه تقریبا فقط برای تفهیم اتهام است. دادستان اتهامات را میخواند و مجالی هم برای دفاع نیست. هر بار که از زندان آزاد می شد دوباره مطلبی میگفت و دستگیرمیشد. هر بار دو سال، سه سال، چهار سال یا شش ماه حکم میگرفت. هیچ وقت دادگاه نمیرفت مگر به زور او را ببرند. هیچ وقت حکمی برایش صادرنمیشد، یعنی همیشه ایشان بدون محاکمه زندان بود. من حدود شش ماه در زندان با ایشان بودم. اطلاعی در مورد شکنجه جسمی ایشان ندارم اما میدانم که علاوه بر سلول انفرادی، توهین، بیحرمتی، بیاحترامی زبانی و اتهامهای اخلاقی هم در موردشان میکردند.
در دادگاه ویژه روحانیت وکیل حضور ندارد و جلسه محاکمه تقریبا فقط برای تفهیم اتهام است. دادستان اتهامات را میخواند و مجالی هم برای دفاع نیست.
در زمانی که من زندان بودم یکی از پسرهایشان به نام مصلحالدین رستگار که جزو اطلاعاتیها بود، وقتی فشارهای بیرحمانه را بر پدرش دیده بود، ازمخالفان شده بود. دستگیرش کردند و تحت شکنجههای شدید قرار گرفت. شکنجههایی که حتی اگر مسائل شرعی و اسلامی را هم در نظر نگیریم، میشود گفت که اینها بویی از انسانیت نبردهاند. در بند ویژه که بودیم به من گفت که از جمله شکنجهها این بود که او را در یک بشکه بزرگ میکردند و توی آن تا زیرگردن یخ میریختند. تمام سیستم خونی بدنش به هم ریخته بود، از فرق سر تا نوک پا قرمز شده و ورم کرده بود و پوست صورت و بدنش فتیله فتیله میآمد پایین و میریخت. یک حالت بسیار رقتآور و وحشتناکی داشت. بعد به اوین منتقل شد و من دیگر خبری از او ندارم.
آیتالله رستگار در قم و در محاصره هستند. ایشان یک نمونه زندهای از تاریخ زندان هستند.
آیتالله سید مرتضی شیرازی و سیدمهدی شیرازی
هم زمان با من حدود هجده نفر از دوستانمان گرفته بودند از جمله دو فرزند آیتالله شیرازی، یکی آیتالله سیدمرتضی شیرازی و یکی هم برادرشان سیدمهدی شیرازی.
آیتالله سیدمرتضی شیرازی را به هیچ وجه نمیخواستند آزاد شود. نوع شکنجههایی را که در مورد ایشان پیاده میکردند، نوعی بود که معمولا در مورد کسانی اعمال میکنند که میخواهند اعدام کنند، به این معنی که هیچ نشانه و علائمی روی بدن نداشته باشد. برای آزادی او فشار سازمانهای بینالمللی، عفو بینالملل، رادیوها و تلویزیونهای خارجی و فشارهای داخلی از طرف علما خیلی شدید بود. ایشان تمام یک سال را توی سلول انفرادی بود. برای مدتی برادر دیگرشان سیدمهدی شیرازی را که در زندان دچار مشکلات روحی شده بود نزد او آوردند تا شاید به حالت عادی برگردد. اما روی گردن، پشت گوش و صورت او را با چراغ نفتی سوزانده بودند. دکتر گفته بود که به صورت معجزهآسایی نجات پیدا کرده است. چون در نتیجه شکنجهها، باید بینایی و شنواییاش را از دست میداد، به علاوه در صد مسمومیت خون آنقدر بالا بود که قاعدتا نباید زنده میماند. سه روز به او مرخصی دادند، روز اول پدرش را دید و با همان حال خراب، روز دوم از طریق کردستان از ایران خارج شد.
دستگیری و بازجویی
آقای خامنهای اوائل روی کارآمدن، به شدت محتاج کسب مشروعیت از گروههای مذهبی بود. بخصوص مراجع معروف و مشهور که بین مردم مقلدین زیادی داشتند. چون آیتالله شیرازی به طور رسمی حاضر نبودند حکومت را تایید و مشروعیت آقای خامنهای را بعنوان یک فقیه قبول کنند، برخوردها بیشتر شد. در سال ۱۳۷۴ منجر به دستگیری من، دو تن از فرزندانشان و ۱۵ نفر از اعضای دفتر ایشان شد. [۱]
قبل از دستگیری اتفاق خاصی نیافتاده بود. شش ماه یا یک سال قبل کتاب استدلال فقهی فرزند آیتالله شیرازی دربارهی شورای فقها چاپ شد. دو جلد از شش جلد به زبان عربی منتشر شد و برای اولین بار با استناد به منابع اسلامی، قرآن، سنت و روایات، این مسئله طرح شد که ولایت فقیه باطل است و باید شورای مراجع تقلید باشد. بیانیهای هم بدون نام در سطح وسیع در قم پخش شد مبنی بر این که قمه زنی یک عزاداری سنت و مشروع است، یعنی از نظر مذهبی مخالفتی با منابع اسلامی ندارد. حکومت این بیانیه را بهانهای برای دستگیریها قرار داد. میگفتند در مقابل حکم حکومتی که این کار را ممنوع کرده است، شما میخواهید جو را آشفته کنید و مقابل نظام بایستید.
من روز سه شنبه ۲۵ مهر ۱۳۷۴ (۱۷ اکتبر ۱۹۹۵) در قم دستگیر شدم. دو نفربه منزل ما آمدند و با روی خوش و احترام گفتند برای پارهای توضیحات با آنها بروم. من قبول کردم. چون برای دستگیری نیامده بودند حکم نداشتند و گفتند از ستاد خبری (اداره اطلاعات قم) هستیم.
در بین راه، هم من فرصت فکر کردن داشتم و هم اینکه لحن صحبت آنها یک مقدار متفاوت شد، دقیقا یادم است تقریبا به سه راه آذر که رسیدیم یک مرتبه متوجه شدم که اولا که هیچ کس الان نمیداند که من دارم همراه اینها میروم، ثانیا بنده هم هیچ کاغذی و کارتی از اینها نخواستم و به ذهنم آمد که اگر من را نگه دارند چه اتفاقی میافتد. اینجورمواقع مجموعهای از افکار به ذهن میآید... اصلا از کجا معلوم شاید اینها مال ستاد خبری باشند، یا آدم ربا باشند. در عرض سی ثانیه همه این افکار به ذهنم آمد. دقیقا یادم هست که ترافیک زیاد بود و ماشین مجبور شد توقف کند. ناگهان تصمیم گرفتم، درماشین را باز کردم، پیاده شدم و راه افتادم. آنها هم بلافاصله پایین آمدند و دو طرف من را احاطه کردند و گفتند که حتما باید همراه ما بیایی و مقاومت هم فایدهای ندارد. نمیخواستند جلوی جمعیت آبروریزی شود. گفتند نگران نباش، برمیگردی و از این قبیل حرفها. من خواستم حکمشان را نشانم بدهند. گفتند مسئله خاصی نیست، حرکت بکن که بیش از این مردم متوجه ما نشوند. من آن موقع ۲۹ سال داشتم و تجربه زندان رفتن نداشتم. اولین بار بود که با یک مامور امنیتی مواجه میشدم. همراهشان رفتم.
در ماشین گفتند باید سرت را پایین بگیری و یک پارچه روی سرم انداختند. در حیاط ساختمان ستاد خبری، وقتی میخواستند مرا پیاده کنند چشمبند بستند. بعد هم در طول بازجویی و حتی وقتی غذا میآوردند باید چشمبند داشتم.
مجموعا هجده نفررا بازداشت کرده بودند، بعضی از آنها در تهران دستگیر شده بودند و بعضی از جمله آیتالله سیدمرتضی شیرازی را بعد از یکی دو شب به تهران بردند و برادرشان آقا سیدمهدی شیرازی و بقیه را که در قم دستگیر شده بودند، همانجا نگهداشتند.
تقریبا یک هفته بعد از بازداشت من، همسرم را هفت تا هشت ساعت ظاهرا بازداشت کردند و از بچه شیرخواره جدا کرده و گفته بودند اگر میخواهی زود راحت بشوی و پیش بچهات که دارد بیتابی میکند بروی، خیلی زود بایدهرچه در مورد شوهرت میدانی بگویی. او هم گفته بود که من از کارهایش سر در نمیآورم و متوجه نمیشوم، خلاصه تحت فشار شدید روحی قرارش داده بودند.
در بازجویی چند ساعتی درباره فعالیتهای خود من و فعالیتهای افراد و دوستان و بیت آیتالله شیرازی، نویسنده اطلاعیهها، فعالیتهای پنهانی که فکر میکردند در بیت آیتالله شیرازی هست سئوال کردند. مثلا آقای اربابی بازپرس دادگاه ویژه میگفت که شما یک بند ضد انقلابی هستید که غیر قانونی افراد را خارج و وارد کشور میکنید و یکی از مسائلی که پافشاری میکردند این بود که میخواستند بدانند این کار را چه کسانی انجام میدهند. بازجویی حدود سه چهار ساعت طول کشید. من از همان اول منکر هر گونه فعالیتی شدم و گفتم من فقط به آنجا رفت و آمد میکنم و درس میخوانم.
بالاخره گفتند تنها راه این است که با ما همکاری کنی، اگر همکاری نکنی اینجا پیش ما میمانی. گفتم همکاری چیست؟ گفتند همه نوعی، همه اطلاعات از بیت آیتالله شیرازی در رابطه با افراد، کار افراد، برنامههای افراد یا اعلامیههایی که بیت بدون نام و نشان صادر میکند را به ما میگویی. کسی نمیداند که تو اینجا هستی، آزادت میکنیم و تو از داخل بیت برای ما گزارش تهیه کن.
پافشاری من چهل و پنج روز طول کشید ولی بعد از چهل و پنج روز شکنجههای جسمی و روحی، بخشی از کارها و فعالیتهایی را که یقین داشتم میدانند به عهده گرفتم. درواقع میخواستند من را تخلیه اطلاعاتی بکنند. من متوجه شدم که اطلاعات آنها محدود به خبرهایی است که جاسوسانشان میدهند و چیز زیادی نمیدانند. مثلا خیلی پافشاری میکردند که در خانهات فکس داری و با ضد انقلاب و خارج از کشور در تماس بودی و مسائل محرمانهای را به آنها انتقال میدادی و فرزندان آیتالله شیرازی به منزلت رفت و آمد داشتند و با فکس چه چیز میفرستادی؟ من قبول کردم که فکس دارم و گفتم دو تا چیزمیفرستادم، یکی بریدههای روزنامه ایران در مورد حکم آقای خامنهای برای برخورد با قمه زنها درعزاداری و دومی هم رسید خمس و زکاتی که مردم و مقلدین آیتالله شیرازی از خلیج فارس و سعودیه میفرستادند و برای اینکه زود رسید به دستشان برسد ما برای آنها فکس میکردیم. اما آنها توضیحات مرا قبول نکردند، گفتند مثلا آقای سیدمهدی شیرازی برای چه به خانه شما میآمد؟ گفتم تازه خدا به ما فرزندی داده بود، با خانوادهشان برای دیدن فرزند و تبریک گفتن آمده بودند. گفتند ساعت یک نصف شب کی برای تبریک میرود؟ من در واقع هم نمیدانستم که چه چیزی فکس میکردند و بعد هم فهمیدم که این ندانستن خیلی به نفعم بود.
صد روز اول بازداشت در سلول انفرادی در بازداشتگاه اطلاعات قم بودم. بعد چون قرار بود آقای خامنهای به قم بیاید، میخواستند همه سلولها خالی باشد تا اگر اتفاقی بیافتد وبه کسانی مشکوک شوند در زندان جا باشد. مرا برای حدود ۲۵ روز به بازداشتگاه توحید تهران بردند و دوباره برگرداندند.
تمام مدت در انفرادی بودم. آنجا دو تا سلول جمعی هم داشتند، بعد از ۴۵ روز اول، گاهی مثلا دو سه ساعت در روزهای مختلف من را آنجا میبردند و این هم یکی از شکنجههای آنها بود. اول این که فردی که سلول انفرادی بوده میبرند در سلول جمعی و به محض این که کمی با دیگران حرف میزند و آرام میگیرد، دوباره به انفرادی برمی گردانند. دوم هم اینکه افراد خودشان را درلباس زندانیان برای جمع آوری اطلاعات در بین جمعیت وارد میکنند.
بازجویی روز و ساعت خاصی نداشت، دو نیمه شب، صبح زود،.... هر لحظه ممکن بود برای دو، سه ساعت بازجویی ببرند. وقتی به سلول برمیگشتم فکر میکردم جیره امروز تمام شده، اما یک ربع بعد دوباره میآمدند و برای بازجویی میبردند. من در شش روز اول دستگیری اصلا غذا نخوردم و در تمام مدت ۴۵ روز به شدت سعی میکردم غذا نخورم. یک نوع لجبازی با آنها بود و کمی هم فشار شکنجه را کاهش میدادند. یکی از شکنجه ها این بود که من راچند روز بردند در یک اتاقک آهنی، نیم متر در نیم متر، که فقط میشد در آن ایستاده بود. اتاقک در حیاط بود و شبها سرد میشد. پتو هم نمیدادند. حدود ۴ ، ۵ روز آنجا بودم. غذا و نماز همانجا بود. فقط اجازه میدادند بیایم بیرون وضو بگیرم.
دقیقا یادم است که آنقدر شبها سرد میشد که چشم انتظار ساعت نه صبح بودم که آفتاب به کیوسک بتابد و کمی گرم شوم.
من بعد از بیست و چهار ساعت دیدم شرایط خیلی سخت است. دیگر آنجا هم غذا نخوردم. بعد از پنج روزمرا به سلول برگرداندند. دیدم تازه اینجا بهشت است و قدرش را نمیدانستم، اتاق بزرگ با پتو و موکت. یک غذای خوب آوردند و من بعد از چند روز غذا را خوردم. دراطلاعات غذای خوب میدهند، چون میخواهند زندانی با شکنجه از پا نیافتد و جسما بتواند مقاومت کند و بخواهد حرف بزند. غذا را که خوردم خوابیدم. یک ربع یا بیست دقیقه بعد برای بازجویی آمدند. میگفتند چند سئوال را جواب بده، بگو تا بگذاریم بروی بخوابی. اکثر زندانیان در این مواقع تسلیم میشوند اما من فکر کردم اگر الف را بگویم آنها تا یا را نگیرند ول کن نیستند. در این بازجوییها اطلاعات میخواستند، گاهی تشر میزدند، به آیتالله شیرازی توهین میکردند، عین جمله بازجواین بود که میگفت «ما درباره علمیت و اخلاق آیتالله شیرازی حرفی نداریم ولی از نظر سیاسی ما معتقد هستیم پای جهنم جایش است و شما هم با او همراه هستید» من به هیچ وجه جوابی نمیدادم.
عین جمله بازجواین بود که میگفت «ما درباره علمیت و اخلاق آیتالله شیرازی حرفی نداریم ولی از نظر سیاسی ما معتقد هستیم پای جهنم جایش است و شما هم با او همراه هستید»
یکی دیگر از شکنجه بیخوابی بود. یک بارچهار شبانه روز بیخوابی دادند. آن نگهبانی که نمیگذاشت من بخوابم، آنجا سجاده پهن کرده بود و نماز شب میخواند بعد دو رکعت که نماز میخواند میآمد یک هلی میداد، یک آبی روی من میریخت دوباره میرفت دو رکعت دیگر نمازش را بخواند.
چند نوبت هم من را بردند کنار یک تختی که یک کسی را شکنجه میدادند و میگفتند اگر نگویی تو را اینجوری میزنیم. هر دفعه میگفتم من چیزی ندارم بگویم، من چی بگویم، آن چیزی که تو دوست داری و معتقد هستی که چه فایدهای دارد، خودت میدانی خودت بگو امضاء هم بکن. ولی آنها از شکنجه روحی شروع میکردند، چند بارمرا بردند تا شکنجه دادن عدهای را که متهم به جاسوسی بودند و دستگیر کرده بودند ببینم. درموتورخانه زیر زمین آنها را خوابانده بودند و به شدت به کف پا کابل میزدند. سر و صدای موتورخانه که یک در آهنی محکمی هم داشت، باعث میشد که فریادهای زندانی از بیرون شنیده نشود. آنقدرکابل را محکم میزدند که سیمان روی زمین به موازات کف پا یک شیار بزرگ خالی شده بود. اینها یک شگرد خاصی دارند. وقتی که کف پا را کابل زدند، اگر زندانی به هوش باشد همان موقع او را بلند میکنند و میگویند باید روی پایت درجا بزنی و بپری و اگر بیهوش باشد، با چوبهای پهن کف پا میزنند که ورم نکند و جراحت طوری باشد که دو یا سه روز بعد بتوانند دوباره کابل بزنند.
بعد به من گفتند تو هم باید این کتک را بخوری تا آدم شوی. پنج نوبت هم مرا بردند. پا و دست را طناب میبستند و روی کمر هم می پیچاندند که نشود تکان خورد. هر بار میگفتند ما میزنیمت تا حرف بزنی. اما من متوجه شده بودم که هر فردی برای کتک خوردن یک جیره دارد. مثلا ممکن است ۵ تا بیشتر نخورد اما به او نمیگویند. وقتی به حال میآمدم میدیدم که روی آن تخت به حالت عادی خوابیدهام و دست وپایم باز است ومیتوانم حرکت بکنم. اما درمدت یک یا دو ساعت که آنجا بودم متوجه نمیشدم چندتا به من کابل زده بودند، ولی آن پنج تا، شش تا، هفت تا را درهر بار یادم است که با احساس متوجه میشدم، اگر بیشتر هم زده بودند متوجه نبودم.
یکی ازشکنجههای روحی شنیدن صدای آه و ناله زندانیان در سلولهای دیگر بود. آههای جان خراش میکشیدند، بچههایشان را، مادرشان را صدا میزدند واین حالت در شرایط سختی که بقیه زندانیان دارند به خودی خود شکنجه است. گاهی تصنعی و گاه هم واقعی بود. گاهی با بالا پریدن از پنجره سلول افرادی را در حیاط میدیدم که تن و بدنشان مجروح بود، آه و ناله میکردند و توی همان حیاط به سختی راه میرفتند.
نوع دیگر شکنجه هم این بود که میگفتند دلت به حال بچه نه ماهات نمیسوزد، هیچ خبری ازاو نداری. بعد از ۴۵ روز اجازه تلفن دادند. شروع به صحبت با خانواده کردم و سر و صدای بچه را هم میشنیدم اما زود تلفن را قطع کردند و گفتند تمام شد.
در قم که بودم یک کسی را آوردند و گفتند از مسئولان بلند پایه است. بعد در تهران فهمیدم که نام او صداقت است و هنوز هم پرونده مراجع تقلید در دست اوست.
بعد به تهران برده شدم و ۲۵ روز در تهران بودم. علت تهران بردن من یکی آمدن آقای خامنهای به قم بود و دیگر تکمیل پرونده و ترساندن من که به تهران منتقل میشوم. مرا همراه ۴ نفر از مقلدین آیتالله شیرازی به تهران بردند.
در تهران هم بازجویی با کتک خوردن و مشت و لگد بود. رو به دیوار با چشمبند ایستاده نگه میداشتند و مشت به سر و صورت میزدند. ده ساعت، دوازده ساعت، شانزده ساعت روی پا نگه میداشتند، سئوال هم نمیکردند، فقط باید رو به دیوار بایستی و دستهایت را پشت سرت بگذاری. هر کس باید آنقدر میایستاد تا میافتاد زمین، بعد میآمدند با لگد بلندت میکردند، اگر میتوانستی بایستی باز کتک میزدند تا دوباره بیافتی. آن وقت که هرچه میزدند بلند نمیشدی میبردند در سلول میانداختند و میرفتند. طولانیترین مدتی که من را این طور شکنجه دادند، یادم میآید که حدود یازده صبح بردند و به جز دو بارکه اجازه دادند نماز بخوانم، تا آخر شب آنجا بودم. بین ۱۵ تا ۱۷ ساعت بود.
برخلاف قم که صدای رادیو و تلویزیون به هیچوجه به گوش نمیرسید، در تهران توی سالن که با چشمبند بودیم صدای رادیو و خبر میآمد و گاهی میشد ساعت را تشخیص داد.
شرایط زندان
بعد از دستگیری من، پدرم هر روز میآمد جلوی در ستاد خبری راه آهن مینشست تا بالاخره بعد از ۴۵ روز یک ساعت ملاقات دادند. فقط یک بارهم اجازه دادند مدت یک دقیقه تلفنی با خانوادهام صحبت کنم. میگفتند اگر همکاری کنی اجازه میدهیم بیشتر صحبت کنی و ملاقات هم داشته باشی.
یکبارهم در مدتی که تهران بودم زنگ زدم با خانه برادرم و با خانمش صحبت کردم و گفتم حال من خوب است.
وقتی که حکمم را دادند روزهای سه شنبه ملاقات داشتیم، پنج دقیقه از پشت شیشه، تلفن نبود، پایین آن شیشه پنجرههای سوراخ سوراخ بود، خم میشدیم و از همان پنجرهها صحبت میکردیم.
در مورد غذا، بعد ازصد روزاول که برای تحمل جسمی شکنجه، غذای خوب میدادند، وضع غذا خیلی کم و بد بود. ولی بند ما به نسبت بند عمومی بهتر بود. از فروشگاه زندان میتوانستیم مقدار محدودی تن ماهی بخریم و وقتی غذا فقط سیب زمینی بود با تن میخوردیم. به روحانیان امتیازاتی میدادند که دیگران نداشتند.
من وزنم خیلی کم شده بود و چهرهام عوض شده بود. ولی تحمل شرایط بند راحت تر از سلول بود. برای گذراندن وقت، بعد از ۴۵ روز یک قرآن به من دادند اما تقاضای مفاتیح را رد کردند. اما بعد کتاب دادند و زمانی که آیتالله رستگار در بند ما بود من و طلبههای دیگر نزد ایشان قرآن را مطالعه میکردیم و مشکلی برای پر کردن اوقات فراغت نداشتیم.
کسان دیگری که در زندان با من بودند
در قم در سلول جمعی، چند نفری ترکمن و کرد بودند، که به اتهام جاسوسی گرفته بودند و چند نفری هم اتهام مواد مخدرداشتند. در تهران برای رفتن به بهداری یا حمام ما را به صف میکردند. چون چشمبند داشتیم کسانی را که عقب و جلوی ما بودند نمیدیدیم. من یک بار از یکی پرسیدم برای چه زندان هستی؟ گفت که تعدادی سیدی و نوار از ما گرفتند و گفتند شما سیدیهای مستهجن تولید میکنید و یک باند هستید و حالا میخواهند از ما اعتراف بگیرند.
دادگاه
صد روز بعد از دستگیری دادگاه داشتم. به جز من، آقای بهرامی دادستان، حاکم شرع، آقای عبداللهی دادیار اجرای احکام، آقای اربابی بازپرس و یک نفر دیگر در دادگاه حضور داشتند. تشکیل دادگاه را به من خبر نداده بودند. درماشین وقتی چشمبند را برداشتند، از راننده پرسیدم کجا داریم میرویم؟ گفت به دادگاه.
در دادگاه اتهامات مرا که خواندند، گفتند دفاعیاتت را بگو. گفتم من وکیل میخواهم، چون شرایط روحی و جسمی خوبی ندارم. گفتتد اگر کسی تا به حال به دادگاه ویژه آمده و وکیل گرفته، تو هم دومی خواهی بود. یعنی دردادگاه ویژه به هیچ وجه وکیل نیست، چون خود اصل دادگاه غیرقانونی است، این دادگاه زیر نظر قوه قضائیه نیست، مستقیما رئیساش را رهبر تعیین میکند و به هیچجا پاسخگو نیست، آن موقع هم رئیساش آقای ری شهری بود. من گفتم نه من حرفی ندارم. دادگاه ده دقیقه، یک ربع بیشتر طول نکشید. مرا برای نماز جماعت بردند و از دادیار که در کنار من بود پرسیدم حکم من چه شد؟ گفت قرار است آقای عبداللهی به تو بگوید. من به همراه آنها نماز جماعت خواندم و بعد از نماز آقای عبداللهی مرا به اتاقش برد و حکم را به من گفت.
گفتم من وکیل میخواهم، چون شرایط روحی و جسمی خوبی ندارم. گفتتد اگر کسی تا به حال به دادگاه ویژه آمده و وکیل گرفته، تو هم دومی خواهی بود.
اتهامات
بیست و چهار ساعت بعد از دستگیری، مرا به ساختمان دادگاه ویژه بردند وآقای اربابی اتهاماتم را گفت: «توهین به امام، توهین به رهبری، همکاری با باند ضدانقلابی شیرازی.» اتهام «توطئه وجوسازی علیه نظام» را بعدا در دادگاه اضافه کردند. چون در اتومبیلی که مرا به تهران میبرد چند نفر از دوستان هم بودند و از من پرسیدند شکنجه شدی و کیوسک آهنی هم بردند؟ من جواب مثبت دادم. بعد مرا درتهران کلی کتک زدند که درماشین گفتی شکنجه شدهای. گفتم من که نگفتم، ولی شما که زدید. گفتند به شما گفته بودیم که در ماشین حق ندارید با همدیگر دررابطه با بازداشت و بازجویی حرف بزنید. فردای آن روز بازجو به من گفت که «جوسازی علیه نظام» به اتهاماتت اضافه شد.
حکم
بعد از صد روز حکم را به من دادند. دو سال زندان، پنج سال خلع لباس و هفتاد ضربه شلاق بود. به آقای عبداللهی گفتم هفتاد ضربه شلاق دیگر برای چیست؟ گفت اینها یک مجموعه است. گفتم آن کابلهایی که زدند را حساب نمیکنید؟ گفت دیگر نباید این حرفها را بزنی. خلاصه به او گفتم چارهای برای حکم شلاق پیدا کن. گفت حالا من احساس میکنم تو آدم خوبی هستی، روی یک کاغذ بنویس که مشکل جسمی و کلیه داری، من میبرم پیش دادستان ببینم یک کاری میتواند بکند. من هم دریک نامه نوشتم که مشکل کمر درد مضمن و کلیهای دارم و از شما تقاضا میکنم که این حکم شلاق را عفو بفرمایید. در نتیجه مورد عفو ملوکانه قرارگرفتم.
بعد از یک سال درزندان ساحلی، یک فرم برای پر کردن به من دادند و گفتند شامل عفو مشروط شدهام. مشروط بر اینکه تقاضای عفو کنم و با بیت ضد انقلابی شیرازی ارتباط نداشته باشم وهمکاری نکنم. فرم را نوشتم و یک سال باقیمانده را تبدیل به دو سال تعلیقی کردند. آقای عبداللهی گفت این به این معناست که تا دو سال آینده اگر با بیت آیتالله شیرازی هرگونه همکاری داشته باشی دستگیر میشوی، بدون محاکمه یک سال زندان میروی و بعد از یک سال دوباره محاکمه میشوی.
آزادی
من شش ماه بعد ازآزاد شدن از زندان گذرنامهام را گرفتم. البته تقاضای گذرنامه را قبل از دستگیری داده بودم، اما چون با چند بار مراجعه هنوز گذرنامه را نداده بودند دیگر دنبالش را نگرفتم. بعدا متوجه شدم گذرنامه را نگهداشته بودند که دستگیرم کنند. پس از آزادی گذرنامه را دادند. بلیط خریدم و رفتم فرودگاه، گمرک را رد کرده بودم که با بلندگو صدایم کردند. دو نفر آمدند و مرا به اتاقی برده و گفتند ممنوعالخروج هستی و یک شماره به من دادند و گفتند به ساختمان ریاست جمهوری مراجعه کن. فردای آن روز به آنجا رفتم، خودم را معرفی کردم و شمارهای که داده بودند را نشان دادم. بعد ازچند دقیقه گذرنامه را برای من آوردند و گفتند آزادی و میتوانی مسافرت کنی. یک بلیط برای سوریه خریدم و از ایران خارج شدم. من در زندان تعهد داده بودم که با بیت آیتالله شیرازی رابطهای نداشته باشم و جای دیگری هم نمیتوانستم بروم و باید منزوی میشدم. در فرودگاه هم وقتی پرسیدند برای چه به سوریه میروی؟ گفتم در زندان نذر کردم که اگر آزاد شدم به زیارت حضرت زینب بروم. مدتی بعد هم همسر و فرزندانم آمدند سوریه و من دیگر به ایران برنگشتم. [۲]
---------------------------
[1] دستگیری و آزار و اذیت محمد هدایتی، و همچنین سایر روحانیون مخالف شیعه وابسته به آیت الله شیرازی، در گزارش اخیر نماینده ویژه سازمان ملل متحد در کمیسیون حقوق بشر، موریس کوپیتورن، در مورد ایران ذکر شد.(2 فروردین 1375) سازمان عفو بین الملل نگرانی در مورد دستگیری و گزارش شکنجه روحانیون را مطرح کرد و از مقامات ایرانی خواست جزئیات پرونده قضایی علیه آنها را علنی کنند (3 فروردین1375) . در ماه ژوئن 1997، عفو بین الملل گزارشی را به آزار و اذیت ایران علیه روحانیون مخالف شیعه به طور کلی اختصاص داد که در آن به پرونده هدایتی نیز اشاره شده است.
[2]همسر محمد هدایتی، زهرا مجد و دو فرزند خردسالاش (۵ و ۳ ساله) که دارای تابعیت آمریکایی نیز هستند، صبح روز پنجشنبه، ۱۹ مهرماه ۱۳۹۷، به محض ورود به ایران، در فرودگاه اصفهان بازداشت شدند. گفته میشود که آنها با حکم دادگاه ویژه روحانیت و به دلیل حضور آقای هدایتی در برنامههای صدای آمریکا و رادیو فردا بازداشت شدهاند. یک منبع نزدیک به آقای هدایتی از این دستگیری بعنوان یک گروگانگیری به منظور خاموش کردن صدای انتقادی محمد هدایتی نام برد و اضافه کرد که زهرا مجد در هیچکدام از فعالیتهای سیاسی هدایتی نقشی نداشته است. (کیهان لندن – ۲۱ مهر ۱۳۹۷)
https://kayhan.london/fa/1397/07/21/%d8%af%d8%a7%d8%af%da%af%d8%a7%d9%87-%d9%88%db%8c%da%98%d9%87-%d8%b1%d9%88%d8%ad%d8%a7%d9%86%db%8c%d8%aa%d8%8c-%d9%87%d9%85%d8%b3%d8%b1-%d9%88-%d8%af%d9%88-%d9%81%d8%b1%d8%b2%d9%86%d8%af-%d8%ae%d8%b1