«خسته شدم، انگار باید عمل کرد، شعار بس است»: شهادتنامه اعظم جنگروی
این شهادتنامه بر اساس مصاحبه انجام شده در تاریخ ۱۵ و ۲۱ تیر و ۲۸ دی ۱۳۹۹ تهیه شده است.
زندگینامه؛ شکلگیری دغدغههای اجتماعی
١٩ خرداد ١٣۶٢ در تهران به دنیا آمدم. چهار برادر دارم. از وقتی یادم میآید پدرم ساختمانساز بود. پدرم ۲۰ سالگی ازدواج کرد. از ۸ سالگی آمد تهران و فقط کار میکرد. خودش میگوید اول کارگر بوده، بعد بنایی کرده. بعد از بنایی هم شروع کرده کم کم ساختمانسازی. اون موقع زمین ارزان بود. کم کم ملک و زمین خرید. موقع انقلاب ۵۷ مادرم سه تا بچه داشت و یکی از پسرهایش را هم حامله بود، به خاطر همین زمانی برای فعالیت سیاسی نداشت. پدرم هم سیاسی نبود.
دوران بچگی را در جنوب تهران بودیم و از سن نوجوانی به شمال تهران آمدیم. از خانواده سنتی هستم. میتوان گفت، پدر و مادرم مذهبی سنتی هستند. نماز خوان هستند، دیدید یک سری میگویند ما آبرو داریم. پدر من از آنهایی است که هیئت میزنند برای امام حسین، به این جور چیزها اعتقاد دارد. هر سال نذری میدهد. کلا دست به خیرش برای کمک خیلی بالاست.همیشه جهیزیه بده، کمک کنه به این و آن. مادرم در تهران به دنیا آمد اما پدرم اهل اصفهان است. هر دوی آنها دیپلمه هستند. اصلا کاری به کار کسی ندارند. من تا حالا از پدرم در زندگیم چیز بدی ندیدم. تنها عیب پدرم سیگار کشیدن است.
خانواده پدر و مادرم چندان مذهبی نیستند. نه با حجاب محسوب میشوند و نه بیحجاب. میتوانم بگویم آن حجابی که دارند از سر آبرو روی سرشان است. یعنی میشود گفت از سنتی بودنشان است، نه از مذهبی بودنشان. کلا ما دخترهای فامیل، هیچ کدام روسری سرمان نمیکردیم. اما من بعد از ازدواج مجبور شدم، حجاب داشته باشم. خانواده شوهرم این اجبار را برای من گذاشته بودند. آنها خیلی مذهبی بودند. میگفتند باید روسری سرت کنی و تازه به نوع پوشش من هم کار داشتند، مثلا اینکه زن باید بلوز و دامن بپوشد نه بلوز شلوار.
فوق دیپلم را از دانشگاه تهران و لیسانس را از دانشگاه ایوان کی (University Of Eyvanakey) در رشته کامپیوتر گرفتم. در دانشگاه به عنوان استعداد درخشان شناخته شدم و در بین کل دانشجوهای دانشگاه ایوان کی شاگرد اول شدم و بعد مشغول تحصیل در مقطع فوقلیسانس هوش مصنوعی و رباتیک شدم.
از زمانی که لیسانسام را گرفتم در مدرسهای که درس خوانده بودم میرفتم کار میکردم. بعضی وقتها شاگرد خصوصی داشتم.
در اعتراضات مربوط به انتخابات سال ۱۳۸۸ باردار بودم. یک بار رفتم در تظاهرات، یک ضربه خورد به شکمم. در آن زمان در دانشگاه تهران دکوراسیون داخلی میخواندم. آن سال رای ندادم.
از سال ۱۳۹۲ تا ۱۳۹۶ با خانه سالمندان کهریزک همکاری میکردم. یکی از برادرانم که میدید کار خیریه دوست دارم، من را به جمعهای مختلف میبرد. از همین طریق با بچههای کارگزاران آشنا شدم. اصلا آدم سیاسی نبودم. اما کم کم روند پروسه طلاقم باعث شد در این راه بیافتم. کمکم باعث شد حقم را مطالبه کنم. بگردم دنبال اینکه چطور حقم را بگیرم. آذر ۱۳۹۵ به طور قانونی طلاق گرفتم. اما پروسه طلاقم نزدیک ۴ سال طول کشید. من از یک خانواده مرفه بودم. سه تا وکیل گرفته بودم. همسرم ما را ترک کرده بود. من همه چیزم را بخشیدم، مهریه، همه چیز، به خاطر بچه. با این حال در نهایت از طریق نفقه توانستم طلاق بگیرم. در دادگاه من از اول عنوان کردم که این آقا (شوهرم) ما را ول کرده و رفته است. این آقا معتاده. این آقا مرا کتک میزند. (قاضی) برگشت گفت "خوب معتاده. تو باید ثابت کنی." بعد هم باید ثابت کنی سه بار تو کمپ (ترک اعتیاد) خوابیده و اگر دفعه سوم ترک نکرد میتوانی طلاق بگیری. در دادگاه میگفتم این مرد به من خیانت کرده است. یک سال و نیم است با یک زن شوهردار است. میگفتند، "نه این دلیلی برای طلاق نیست. تو باید سه تا شاهد جور کنی که او را در رختخواب ببینند." تازه اگر با یک دختر رابطه میداشت، نمیتوانستم طلاق بگیرم. چون زن شوهردار بود و اگر تو تخت خواب با سه تا شاهد میدیدیم. خودت آدم نیستی. سه تا شاهد باید باشد. آن هم سه شاهد مرد. اینها یعنی چی؟ وقتی میروی در دادگاه اینها را میفهمی که ما اصلا آدم نیستیم تو این اجتماع. فقط مردها هستند که آدماند و حق و حقوق دارند. رسما کاری نمیتوانی انجام دهی. مگر اینکه مرد خودش بخواهد طلاق بگیرد.
وکیلم گفت اگر بخواهی اینطوری طلاق بگیری چندین سال طول میکشد. باید نفقهات را به اجرا بگذاری و وقتی نفقه به اجرا گذاشته شد، او طبیعتا پرداخت نخواهد کرد. اما همان روند نفقه و اجرای آن هم سه سال طول می کشد. نفقهی من ١٣ میلیون بود که همسرم نداده بود. در طی سه چهار سالی که نبود، نفقه را حساب کردند، اینقدر شده بود. یک سال طول کشید تا توانستم برای نفقه اقدام کنم. نفقه که به اجرا بیفتد، قاضی دستور طلاق را میدهد. باید چند بار به دادگاه رفت، تا این که معلوم شود تو سرپرست نداری. کسی نیست خرج ترا بدهد. بعد تو میتوانی طلاق بگیری. این پروسه سه سال طول کشید.
شاید سه یا چهار بار به دادگاه رفتم. هر سری که میرفتم میرفتم دادگاه و بر میگشتم، انرژی منفی میگرفتم. میآمدم خانه، گریه میکردم. برای اینکه به آدم فشار وارد میشود و هیچ کاری نمیتوانی بکنی. هیچ حقی نداشتی. همهاش ظلم بود. همهاش فکر میکردم انگار تو اصلا یک موجود اندازه هیچ هستی. انگار ما را فقط با پول میشد خریداری کرد و فروخت. خیلی مسخره بود قانون آخوندها.
آن تنشهایی که من در ایران داشتم، آن حقوقی که باید میداشتم و نداشتم، باعث شد که بروم دنبال مطالبه حقوقم، برای این که دختر من مثل من زندگی نکند، این همه ظلم به او وارد نشود. همان تنشها مرا به موسسه مطالعات زنان کشاند. وگرنه من برنامهنویس کامپیوتر بودم. البته در اینجا (محل سکونت فعلی، در کانادا) دارم حقوق میخوانم. من یک زن عادی بودم. اگه در پروسه طلاق نمیافتادم، اگه در پروسه حضانت بچهام نمیافتادم، شاید هیچ وقت سیاسی نمیشدم، شاید اصلا دغدغهاش را نداشتم. ولی انگار بعضی آدمها نیاز دارند یک سری چیزها را خودشان از نزدیک لمس کنند. من خودم لمسش کردم. کم کم همین باعث شد آگاهتر شوم. بروم در جامعه. اول دوست داشتم به آدمها کمک کنم. بعد گفتم نه، باید به کسانی که از جنس خودماند، زناند، حقشان دارد خورده میشود، به آنها کمک کنم. سعی کردم اطلاعاتم را در این زمینه بالا ببرم. سعی کردم فعالیت کنم، کار سیاسی کنم، کار اجتماعی کنم.
شروع فعالیتام در مورد زنان، با موسسه خیریه کهریزک (آسایشگاه معلولین و سالمندان کهریزک) بود، من در آنجا کار میکردم. بعد رفتم به موسسه مطالعات و تحقیقات زنان. سال ۱۳۹۵ از طریق فعالیت در ستاد مرکزی حسن روحانی با زنان سرشناس اصلاحطلب مثل (شهیندخت) ملاوردی، فائزه هاشمی و زهرا شجاعی آشنا شدم. گروهی داشتند به نام مجمع زنان اصلاحطلب که هرکسی را راه نمیدادند و خانم شجاعی باید اعضا را تایید میکرد. به من گفت عضو شو و شدم. در آن زمان در کمیته مالی بودم و دفترمان میدان ونک بود. از طریق آنها در موسسه مطالعات و تحقیقات زنان* کار پیدا کردم. ما در مطالعات زنان، روی آسیبهای مربوط به قشر زنان سرپرست خانوار که خودم هم سرپرست خانوار بودم، کار میکردیم. تمرکزم بیشتر روی اینها بود. بعد در مورد بچههای بد سرپرست. برای اینکه اینها را میدیدم و همیشه خودم را جای آنها میگذاشتم. خودم بچه دارم. خودم سرپرست خانوارم. بعد اخباری که میدیدم. هر روز انگار اطلاعات بیشتری کسب میکردم. هر روز آگاه تر میشدم. قبل از این، من یک زن عادی خانه دار بودم. یک دختری که مهندسی میخواند. یعنی عادی عادی.
ما در ایران هیچ امکاناتی برای قشر آسیبپذیر نداریم. زنان سرپرست خانوار خیلی آسیبپذیرند. در موسسه مطالعات زنان درباره این موضوعات صحبت میکردیم. اما ۱۰۰ تا لایحه میرفت (از طرف) موسسه مطالعات زنان به مجلس، هیچ کدام تصویب نمیشد. لایحه (منع) خشونت علیه زنان چند بار رفت. در نهایت جمهوری اسلامی هیچ چیز ارایه نداد برای زنان. در موسسه میگفتند مردها برایمان تصمیم گرفتند.
اسم این لایحه رو بعد از ۱۱ سال عوض کردند، گذاشتند (حفظ) کرامت (و حفاظت از زنان). یک اسم اسلامی گذاشتند که بلکه در مجلس تصویب شود. مجلس هم تصویب کند، بعد دوباره شورای نگهبان آن را رد میکند. یک آخوند که هیچ چیز در زمینه زنان، در زمینه پژوهشهای علمی و تحقیقاتی نمی داند، در زمینه آسیبهایی که به زنان وارد میاید، نمیداند و نمیفهمد در جامعه چه خبر است، چه چیزی را میتواند تصویب کند؟ تازه شورای نگهبان هم تصویب کند، رهبری بخواهد بگوید نه، نه است. یک نفر آدم میتواند برای کل مملکت تصمیم بگیرد.
این همه پژوهشگر دارد کار میکند، یک لایحه تنظیم میکند، آخر سر چه میشود؟ تصویب نمیشود. انگار بازی است. در ایران برای زنان چیزی عوض نمیشود، برای این که قانون بر اساس قانون اسلامی است و اسلام همه قوانینش برعلیه زنان است. ما که نمیخواهیم خودمان را گول بزنیم. وقتی قرآن میگوید اگر زن نافرمانی کرد، بزنیدش، این را دیگر کسانی که مسلمانند نمیتوانند (منکر شوند).
همه بچهها، همه فعالین، همه از اصلاحات شروع میکنند. ولی آن کسی که شرف دارد، آن کسی که میفهمد، اگه واقعا ذاتش ذات درستی باشد، سالم باشد و راه درست را بخواهد طی کند، در عرض ۳-۴ سال به این میرسد که هیچ اصلاحاتی در جمهوری اسلامی صورت نمیگیرد، یک بنبست است.
اعتراض فردی در بستر اعتراض اجتماعی
سهشنبه ( ۲۴ بهمن ۱۳۹۶) همراه با تعدادی از مسئولان از جمله معصومه ابتکار (معاون امور زنان و خانواده رییس جمهور) و فاطمه فکوریان که مشاور فرماندار شهر ری بود، از طرف مرکز مطالعات زنان به پایگاه اورژانس اجتماعی شهرری، زیر نظر سازمان بهزیستی، رفته بودم. این مراکز برای زنان فراری است، زنانی که جای خواب ندارند. سه شب به آنها اقامت میدهند، آن سه شب هم آنجا زندانیاند. هیچ کاری نمیتوانند بکنند. از آنجا نمیتوانند بیرون بیایند. خیلی قوانین مزخرفی دارد
آنجا که بودیم یک بچه دیدم فکر کنم ۱۳ سالش بود، اما جثهاش خیلی کوچکتر از سنش میخورد. گفت از خانه فرار کردم. باباش معتاد بود، بچه را به مادرش ندادند و سرپرستیش را سپردند به پدربزرگش. به من گفت پدربزرگش سه بار به او تجاوز کرده و او هر بار خودزنی کرده و بالاخره با پسری دوست شده و از خانه فرار کرده و آمده اورژانس اجتماعی.
من به آن دختر گفتم من بهت درس خواندن یاد میدهم. مسیر زندگیت عوض شود. باید دانشگاه بروی، درس بخوانی، برای خودت کسی شوی و بهش گفتم جمعه میایم تو را دوباره میبینم.
با مسئولان اورژانس اجتماعی صحبت کردیم. کلی حرف زدیم که بیشتر از سه روز نگهش دارند که ما راهی پیدا کنیم که بهزیستی این (دختر) رو قبول کند. من در ماشین به ابتکار (ماجرا را) گفتم. گفت از این چیزها دخترم زیاد میبینی. از این موضوعها پر است. عادی میشود اینها برایت. نمیشودی به همهاش رسیدگی کرد. با این حال من فکر کردم ما این دختر را دیدهایم. باید کاری برایش بکنیم.
پنجشنبهها سر کار نمیرفتم و پنجشنبه آن هفته، ۲۶ بهمن ۱۳۹۶، استاد راهنمایم هم گفت امروز نمیتواند دانشگاه بیاید. من هم تصمیم گرفتم بروم انقلاب و کتابهایی را که قول داده بودم بخرم. دو روز گذشته فکر آن دختر از سرم بیرون نمیرفت و شبها هم کابوسش را میدیدم. فکر میکردم مثل دختر خودم است. آن روز صبح آن قدر براش گریه کردم، آن قدر اعصابم خورد بود. خودم زنم، یک دختر دارم، آدم نمیتواند درک کند یک پدربزرگ بیاید به کودک تجاوز کند. تجاوز از طریق محارم در ایران زیاد است، ولی متاسفانه همه سکوت میکنند. ما اصلا هیچ قانون حمایتی از کودکان نداریم در این زمینه. (برای خیلیها هم) آبرو مطرح است و یک فرهنگ خیلی اشتباهی در این مورد داریم. سند ۲۰۳۰ رو هم اجازه ندادند که اجرا بشه. خلاصه خیلی حالم بد میشد به او فکر میکردم.
هفته پیش از آن هم نرگس** رفته بود بالای سکوی انقلاب. من به دخترعمویم گفته بودم که خیلی کار خوبی است. (این حرکت زنان) به کل دنیا میگوید ما در ایران چه مشکلاتی داریم. وقتی یک زن میرود آن بالا، وقتی هر جای ایران زنها دارند اعتراض میکنند، یعنی مردم ما (این قوانین را) نمیخواهند. این قوانین باید عوض شود. مگر در قرن چندم داریم زندگی میکنیم؟ اما فعالان ما هیچ اهرم فشاری ندارند. باید (نهادهای بینالمللی) از لحاظ حقوق بشری اینها را تحت فشار قرار بدهند. ما باید در زمینه حقوق بشری به جمهوری اسلامی فشار بیاوریم. (نهادهای بینالمللی) به صورت عمومی باید (حمایتشان را) اعلام کنند که مردم هم بفهمند که دارند حمایت میشوند، بفهمند که دارند دیده میشوند. این حمایت در زمینه حقوق بشری کمک میکند. در زمینههای دیگر هیچ نظری ندارم. (اما دولتها و نهادهای بینالمللی)، اون موقع که ماها برای اعدام یک نفر، فریاد میزنیم، هیچ کاری نمیکنند، میگذارند میمیرد، بعد میایند یک حرفی میزنند. اما اگر دو تا دولت بیایند به جمهوری اسلامی فشار بیاورند، (جمهوری اسلامی هم نمیتواند به این اعدامها ادامه بدهد). آن لحظه همه این موضوعات در ذهن من بود.
دیدید یک جایی دیگر پر میشوید، به آن حدش میرسید. نهایتش است برایتان. آن دختر جرقه من بود. محرک من بود. آن روز باهاش تلفنی صحبت کردم و با گریه به من گفت فردا حتما بیا. قبل از این که از خانه خارج شوم، شال سفیدم را همراه خودم برداشتم و رفتم خیابان انقلاب. همانجا یک متن نوشتم:
«من اعظم جنگروی (ازی) فعالیتهای سیاسی خود را در حوزه زنان در حزب مجمع زنان اصلاح طلب و حزب کارگزاران به امید اصلاحات آغاز کردم. خسته شدم.... انگار باید عمل کرد. شعار بس است این کار را انجام دادم برای آزادی، برای اتمام تمام قوانین و مقرراتی که بر علیه ما زنان است و تمام عواقبش را هم میپذیرم.
این حرکت من به هیچ سازمان یا گروه یا فردی چه در داخل و چه در خارج از ایران مربوط نمیشود. من این را برای مقابله با حجاب اجباری انجام دادم.»
از یک کتابفروشی چندتا کتاب مربوط به دبستان خریدم، بعد آمدم از یک دستفروش هم چند کتاب داستان خریدم که فردا به او بدهم. به آن دستفروش گفتم میخواهم چه کار کنم. گفت نکن، میایند میگیرندت. گفتم نه، حس میکنم باید بکنم. امروز میخواهم این کار را بکنم. اما میترسیدم. با خودم گفتم اگر این متن را بگذارم در اینستاگرامم، دیگر راهی ندارم، باید این کار را بکنم. این متن رو پست کردم و رفتم روی سکو، فکر کنم نیم ساعت تا چهل و پنج دقیقه طول کشید. مردم دورم جمع شدند. یک نفر، نمیدانم بسیجی بود، نیروی امنیتی بود، نمیدانم چه کسی بود، مرا انداخت پایین.
چند نفر لباس شخصی که معلوم بود امنیتیاند جمع شدند دورم. به من میگفتند، دیگر بس است بیا پایین. من هم برگشتم گفتم نمیخواهم. بعد پلیس آمد. نیروی انتظامی آمد. کاری نکردند، فقط به من میگفتند بیا پایین. زنگ زدن یک مامور زن بیایید مرا پایین بیاورد. بعد نمیدانم کی بود، بسیجی، اطلاعاتی یا یک پلیس مرا کشاند پایین. انداخت مرا پایین که شصت دستم در رفت. خیلی درد میکرد. همهاش میگفتم دستم دستم. همان لحظه مرا سوار ماشین کردند. گوشی من کلا همه جا با من بود. همان لحظه که سوار ماشین شدیم یک استوری در اینستاگرامم گذاشتم.
بازداشت
مرا به کلانتری تقاطع وصال شیرازی تهران، نزدیک همان محل بردند. درد دستم تازه آنجا بیشتر شد. رئیس کلانتری آمد گفت، ببین بیا بنویس پشیمانم تمام بشود برود، والا امنیتیها میان میبرند ترا، دیگر کارت با کرام الکاتبین است. من گفتم، نمینویسم که پشیمانم.
دستم را یک بازجوی کلانتری جا انداخت. گفت کدام دستت است، گفتم این، دستم را گرفت توی دستش یک دفعه پیچاند. مثل یک دکتر. من جیغ بلندی کشید. دردش کمتر شد.
بعد گفتم گوشیام را به من بدهند تا به خانوادهام خبر بازداشتم را بدهم. گفتند از تلفن کلانتری زنگ بزنم، گفتم شمارهها را حفظ نیستم. گوشی را به من دادند. عکسم را اسکرین شات گرفتم و یک توییت گذاشتم که شاید حالا حالاها آزاد نشوم.
بعد زنگ زدم به دختر عمویم گفتم من در کلانتری هستم. گفت واسه چی؟ تصادف کردی؟ گفتم نه. گفت چی شده است؟ گفتم یادت هست هفته پیش بهت چه گفتم؟ گفت دروغ میگویی، سرکارم گذاشتی؟ اول باور نکرد. به او گفتم، من یک بیانیه گذاشتم در اینستاگرام، همه فهمیدن.
در کلانتری وصال، بعد از بازداشتم، همان آقایی که دستم را جا انداخته بود، یک سری سوالهای ابتدایی کرد. اسم فامیل، کجا کار میکنی؟ چه کار میکنی؟ سوالهایش خیلی روتین بود. خانوادهات کی هستند؟ آدرست کجاست؟
یک ربع بعد دو خانم از نیروهای امنیتی آمدند. خیلی محترم بودند. اصلا کاری به کارم نداشتند. مثلا اینجور نبود که مرا اذیت کنند، آزار بدهند. بعد از دو ساعت، دو ساعت نیم، آنها مرا به کلانتری وزرا بردند.
به کلانتری وزرا که وارد شدیم، یک ماموری آمد چرت و پرت گفت و شروع کرد مرا ترساندن. مثلا «شما چه فکر میکنید؟ مملکت صاحب دارد، فکر کردید مملکت بیصاحبه، میرید آن بالا؟» اما یک نفر آنجا بود که ماه بود. مسئول کل شیفت بود. موقع شام بود. من شام نخورده بودم. پرسید، شام خوردی؟ موز داشت. موزش را داد به من و گفت این را بخور. گفتم نه. بعد گفت بیا جلو، گفتم چیه؟ گفت کاشکی زن من هم مثل تو بود. تو خیلی شجاعی. شروع کرد از من سوال پرسیدن، حتی من از او خواستم گوشیم را به من بدهند تا به مادرم زنگ بزنم. همانجا زنگ زدم به مادرم گفتم: مامان من دارم میروم مسافرت. یک مسافرت فوری پیش آمده است. بچهام خانه مادرم بود.
در کلانتری وزرا از طرف پلیس فتا*** آمدند گوشی مرا بگیرند. به من گفتند، رمزش را بدهم. گوشی را گرفتم رمزش را بزنم سریع اینستاگرامم را به کل پاک کردم. البته آنها به گوشی من دسترسی داشتند، میتوانستند هر کاری بکنند. رمزش را هم به آنها ندادم.
در کلانتری وزرا به من یک جفت دمپایی دادند و مرا به انفرادی بردند. روز آخری که در آنجا بودم. یک دختر جوان را به سلولم آوردند. برادر این دختر سر اینکه ماموران به حجاب خواهرش گیر داده بودند، با آنها دعواش شده بود. چون دعوا شده بود، یک پرونده قطور برای آنها ساخته بودند. ساعت یک شب این دختر را به سلول من آوردند. مامور گفت او نباید برود پیش بقیه زندانیها. تو وزرا زنانی که میآورند خیلی کم پیش میآید زندانی سیاسی باشند.میگویند یا معتادند یا خانه فساد. من نمیدانم خانه فساد به چه میگویند.
آن شب قبل از آمدن این دختر جوان، یک زن مسئول زندان بود. من شب خوابم نمیبرد. آنجا دوربین دارد. این خانم آمد پیش من، گفت نگرانی؟ گفتم آره خوابم نمیبرد. نگران دخترم هستم. گفت امیدوارم همه چیز درست شود. گفت چرا با زندگیات این کار را کردی؟ گفتم برای این که به این کار ایمان داشتم. گفتم فقط به خاطر حجاب نبود. همهی رنجها، یک سری چیزها بود در زندگی من که باعث شدند بروم بالای سکو. بعد هم برایش تعریف کردم که در پروسهی طلاقم چه گذشته است.»
بازجویی
چهار شب در کلانتری وزرا بودم. دو بار بازجوئی شدم. یک بار بازجوییام هفت ساعت طول کشید.
یک بار هم سه ساعت طول کشید. انگار خانوادهام را خواسته بودند که بیایند با من صحبت کنند که من مثلا راضی شوم و از خر شیطون بیایم پایین و بگویم پشیمانم. برادرم گفت، هنوز بابا نمیداند. نگذاشتیم بابا بفهمد. تو میدانی اگر بابا بفهمد سکته میکند. بابای من اهل اینترنت نیست. ماهوارهشان را هم قطع کرده بودند. به همه فامیل سپرده بودند به مامان و بابام چیزی نگویند. میخواستند من بنویسم که پشیمانم. اگر میگفتم پشیمانم، سریع آزادم میکردند.
بازجو، مردی بود به نام موسوی، خیلی حرف میزد. بیشتر درباره ملاوردی**** میپرسید. در مورد کسانی که با آنها کار میکردم، در مورد ریز کارم و سرکارم از من میپرسید. اینکه دقیقا آنجا چیکار میکردی؟ در مورد ملاوردی میخواستند اطلاعات جمع کنند. حتی به من گفت در مورد او بنویس که تو این چند سال چه کارهایی با او انجام دادهای؟ کجاها بوده؟ چی کاره بوده؟ در چه جاهایی که او مسئولش بوده، تو با او بودی؟ در مورد دانشگاهم، میخواست بداند که من در دانشگاه چی کار میکردم؟ من در دانشگاه هم یک خیریه تاسیس کردم و پول جمع میکردم. از همه چیز میپرسید. بعضی سوالها را جواب نمیدادم. میگفتم خسته شدم دیگر.
اول در مورد چهارشنبههای سفید***** پرسید، ببیند من چهارشنبه سفیدی هستم که گفتم من چهارشنبه سفیدی نیستم. حرفهایم را بازجو باور کرد. مثلا از مسیح (علینژاد) پرسید، گفت: داری میبینی چه کار دارد میکند. کارش را قبول داری؟ گفتم من یک بیانیه نوشتم تو اینستاگرام. دیدید که نوشتم من به هیچ نهاد خارجی یا داخلی مربوط نیستم. گفتم من این خانم را نه میشناسم نه میدونم کی هست. گفتم یک چیزهایی در موردش شنیدم، اما دنبالش نمیکنم.
واقعا هم من آن زمان در مورد مسیح میدانستم و اطلاعات داشتم اما جزو دنبال کنندههای مسیح نبودم. شال سفید داشتم، چون ما در مطالعات زنان بودیم. من حرکت ویدا موحد را دنبال کردم. ما خبرهای دخترهای انقلاب رو میگذاشتیم . اما من معتقدم، مسیح هم بخشی از این جامعه است. جدای از این حرکت نیست. چهل ساله زنان ایران، جنبش زنان ایران دارد تلاش میکند که این حجاب، این محدودیتهایی را که روی زنان است بردارد. هر کسی به یک طریقی دارد به نظر من یک کاری میکند. حالا مسیح با حرکت خودش با توانی که دارد، بیست و چهارساعته کار میکند. من هم به توان خودم.
دادسرا
در دادسرا دختر جوانی که پیش من بود، خیلی میترسید. همهاش گریه میکرد. صبح ما را با هم بردند دادسرای ارشاد، نزدیک خیابان مطهری. من با یک مامور زن بودم. اول که نشستیم، من و آن زن جوان هم دست هایمان به هم وصل بود با یک دست بند، هم پاهایمان به هم وصل بود. در دادسرا ما را جدا کردند. بعد یک مامور زن یک ور دست بند را به دست خودش زد و سر دیگر دست بند را به دست من. نزدیک یک ساعت علاف بودیم. بعد رفتیم پیش بازپرس. در دادسرای ارشاد همینطور دستبند به دست جلو مردم مرا نگه داشته بودند. به پاهایم هم هنوز پابند بسته بود که وقتی راه میرفتی پایت را زخم میکرد. پشت پایم را زخم کرده بود. رفتیم پیش بازپرس، یک آقای جوانی بود. زیاد سنی نداشت، ٣٧- ٣٨ ساله، نهایتا ۴٠ ساله. اصلا یک چیزهای چرت و پرتی اولش گفت، جاسوسی و برای اسراییلیها کار میکنی. برای آمریکاییها کار میکنی در کانال تلگرام. گفتم از تلگرامم چی اش معلوم است؟ من چیکار کردم؟ من ایمیلهایم هست. گفت چرا اینستاگرام را پاک کردی؟ گفتم شما که احتمالا الان به اینستاگرام من دسترسی دارید. بعد شروع کرد پیامهایی که برای من آمده بود در دایرکت اینستاگرامم را خواندن. گفتم من اینها را نمی شناسم، خوب پیام فرستادند، به من چه؟ شروع کرد کامنتهایی که مردم زیر پستم گذاشته بودند را خواندن. گفتم این به من چه؟ ملت گذاشتند.
من در آن زمان (کانال) آمدنیوز را روی گوشی تلفنم در تلگرام داشتم. به من میگفت تو این کانال را داری؟ تو با بیگانگان کار میکنی. آن موقع من حتی کانال مسیح را هم داشتم. توانا را هم داشتم. سر توانا خیلی به من گیر داد، که تو با آمریکاییها کار میکنی. گفتم شما یک پیام به من نشان بده که من به کسی فرستاده باشم. (گفت) نه، تو نفوذی آمریکاییها و اسراییلیها هستی. ولی سرش خیلی شلوغ بود. بعد یک دفعه تلفنی به او شد که گویا آقای منصوری بود. گفت حاج آقا منصوری میخواهد ترا ببیند. من رفتم بالا ، فکر کنم طبقه سوم بود. خانم مامور نیامد توی اتاق. دستبند را باز کرد. من رفتم تو. اتاق بزرگی بود. هیچکس تو اتاق نبود. رفتم نشستم روی یک صندلی بغل میز. بدون چشم بند بودم.
قاضی منصوری
(منصوری) آمد توی اتاق. گفت «مگه اینجا خانهی خاله است، نشستی؟ بلند شو.» من هم بلند شدم. یک آخوند از این گندهها. از این خوش تیپها هم بود. ریشهایش همه آنکادر شده، ترو تمیز. گنده بود خیلی گنده بود. فوق العاده بیادب. مرا دید برگشت گفت، «زنیکه خراب، زنیکه جنده، دنبال شوهر بودی رفتی آن بالا؟»
بازپرس اولی به من گفته بود: «پیش منصوری حرف نزن، چیزی به او نگو. حتی زن مامور هم به من گفته بود که هیچی نگو، با آینده خودت بازی نکن. او (منصوری) اگر یک دستوری بدهد، بدبختی.» وقتی هم من آنجا رفتم، با خودم گفتم من حرفی نمیزنم. این ها را که به من گفت، اینقدر به من فشار وارد شده بود. همینطوری اشکهایم میریخت، اصلا دست خودم نبود. من بیشعور هیچی نمیدانستم، نمیدانستم اینها قراره چی بلاهایی سرم بیارند. با خیال راحت، نمیدونم پیش خودم چی فکر میکردم. پرونده رو ورق میزد. همه چیز تو پرونده بود دیگه.
بعد(منصوری) گفت: رانندگی میکنی؟ دیگه نمیگذارم رانندگی کنی. گواهینامهات را باطل میکنم.
من با ماشینم رفته بودم خیابان انقلاب. اشتباهم بود که بعد از بازداشت، به ماموران کلانتری گفتم ماشینم روبروی سکوییست که از آن بالا رفتهام. ماشینم را بیاورید. سویچ را هم دادم به آنها. سه ماه ماشینم را توقیف کردند. بعد هم یک جریمه سنگین بریدند. فقط یادمه پولاش خیلی زیاد بود.
(منصوری) گفت: «درس میخوانی؟ گفت بچه درسخوان هم که هستی؟ شاگرد ممتاز هم که هستی؟ دیگه نمیتوانی درست را بخوانی. دیگه حق درس خواندن نداری.کار میکنی؟ اخراج خواهی شد. یک آدم دیوانه و روانی که نباید کار کند.»
گفت «حضانت بچهات به عهده خودته؟ دیگه حق نداری بچهات را بزرگ کنی. بچهات را از تو میگیریم میدهیم به بهزیستی. آدم روانی، دیوانه و فاسدی مثل تو، صلاحیت نگهداری و تربیت یک دختر را ندارد.»
دیگه من اصلا داغان شده بودم. بعد (منصوری) گفت ببریدش. یکی دو ساعت دیگر قرار بود دوباره پیش بازپرس بروم. تو همان دادسرای ارشاد بود. بازداشتگاه، حالت انفرادی مانند است. مرا بردند آنجا. سوسکهای ریزی آنجا بود. خیلی چرک و کثیف بود. من رفتم آنجا. نمی دانم ساعت چند بود؟ چند ساعت آنجا ماندم؟ بعد از مدتی مرا آوردند بیرون. دوباره رفتم پیش بازپرس، حرفهایش تکراری بود. فقط قصد آزار داشتند.
حتی مرا فرستاده بودند پزشکی قانونی که ثابت کنند من دیوانه هستم. نتوانستند ثابت کنند. من گفتم برای چی میخواهید مرا ببرید پزشکی قانونی؟ چه دلیلی وجود دارد؟ دعوایم شد تو ون (ماشین) با یکی از همان دو خانمی که قبلا حرفش را زدم. یکی از آن دو با ما بود همراه با یک مرد خیلی روانی. دعوامون شد. گفتم من نمیآیم. برای چی مرا میخواهید ببرید؟ مگه من مشکلی دارم؟ رسیدیم به پزشکی قانونی. بعد دکتر برگشت گفت این هیچ مشکلی ندارد، چی میخواهید که بنویسم؟ آمدیم بیرون. هیچی هم ننوشت. آن مامور بدجنس، آن مرد خیلی بداخلاق که جوان هم بود، هیچ برگهای نگرفت.
زندان اوین
مرا دوباره فرستادند کلانتری وزرا و نزدیکای شب بود که مرا به اوین بردند. آنجا لباسهایم را عوض کردم. تو راه چشم بند به چشمم بود. اصلا نمیدانستم کجا رفتم. اصلا نمیدانستم کجا هستم. کسی هم جوابم را نمیداد. داخل بند شدم.
چهار روز در کلانتری وزرا بودم. شش روز در اوین، همه اش هم انفرادی بود. آنجایی که من بودم هیچ کس را ندیدم. در اوین دو بار بازجویی شدم. فکر کنم در ٢٠٩ الف زندان اوین بود. بازجو توهین نمیکرد، فقط حرف میزد. تو حرفها عصبیات میکرد. میخواست از زیر زبانت حرف بکشد. ببیند تو چهکار کردهای. میخواست تو را خسته کند. تازه به من لطف کردند که مرا به اوین فرستادند، نه به زندان قرچک.اصولا زنهایی که وکیل شان همراه آنها بود، بازجوها و حتی خود منصوری با آنها رفتار خوبی داشتند. آنهایی که وکیل ندارند، خیلی با آنها بد تا میکنند. میخواستند از من زهر چشم بگیرند. از هر کدام از ما نقطه ضعفهای زندگیمان را پیدا میکردند. اگر با هر کدام از دختران خیابان انقلاب حرف بزنید، میبینید که چطور نقطه ضعفهای ما را پیدا کردند. دست گذاشتند روی آنها و از همان راه وارد شدند.
(در دوران بازداشت) سه کیلو وزن کم کردم، چون میترسیدم، غذا بخورم. مثلا اگر سیب زمینی و تخم مرغ بود، میخوردم. (می ترسیدم غذا مسموم باشد.)
بعد از ده روز با گذاشتن ۵٠ میلیون وثیقه توسط خانواده، آزاد شدم. وقتی بیرون آمدم، هر جایی میرفتم انگار یکی بخواهد مخصوصا به شما بفهماند که دارید تعقیب می شوید، تحت تعقیب بودم. تا یک هفته اول اینطوری بود. زن داداشم هم متوجه شده بود و گفت یکی دارد ما را تعقیب میکند. من خیلی میترسیدم. بعد از بیرون آمدنم از زندان آن برادر که مخالفم بود، مرا خیلی تحت فشار گذاشت. در این حد که من او را بلاک کردم. اما همهاش زنگ میزد. نه میتوانستم توییت کنم، نه میتوانستم کاری کنم. بقیه خانوادهام اما کاری با من نداشتند.
بعد از ماجرای دختران خیابان انقلاب، مجمع زنان اصلاحطلب عضویتم را لغو کرد.
بعد از دو ماه و نیم از دادگاه احضاریه آمد. دو احضاریه بود. احضاریه اول همان جریان دختران انقلاب بود. احضاریه دوم را نمیدانستم برای چیست.
احضاریه را به یک وکیل نشان دادم. او گفت اگر بخواهی میتوانم کمکت کنم و وکیل تو باشم. اما من میترسیدم. برادرم مرا ترسانده بود. نمیگذاشت. میگفت وکیلهای سیاسی باعث میشوند پرونده تو سنگینتر و جرمت بیشتر شود. او مخالفت کرد و نگذاشت من نسرین ستوده را به عنوان وکیل انتخاب کنم.اصلا نمیتوانم بگویم چقدر از طرف برادرم تحت فشار بودم. از طرفی چون پدرم قبل از شروع دادگاه جریان را فهمیده بود، سه روز در بیمارستان بستری شد. حالش بد شده بود و من نمیخواستم پدر و مادرم اذیت شوند. از طرف دیگر او (برادرم) اذیت میکرد. سعی میکردم خودم باشم و کاری را که درست میدانم، انجام دهم.
دادگاه
احضاریه اول را رفتم. در روز ١٠ تیر ١٣٩٧ به دادگاه ارشاد در خیابان مطهری رفتم. با یکی از برادرانم رفتم. انقدر استرس داشتم، سه بار حالت تهوع به من دست داد؛ برادرم ماشین را کنار زد، از بس حالم بد شده بود.
اجازه ندادند برادرم با من بالا بیاید. خودم رفتم تو دادگاه. رسما قاضی یک مترسک بود. همه چیزش با تلفن بود. به او دستور میدادند. فامیلی او هم موسوی بود. هم بازجویم، هم قاضی اسم فامیلشان موسوی بود. قاضی همه ما (دختران خیابان انقلاب) قاضی موسوی بود. رفتارش بد نبود.
دادگاه را با تخیلتان مقایسه نکنید که فکر کنید یک دادگاه است. نه. وارد دفتر قاضی شدم. یک مسئول دفتر داشت و یک منشی. منشی مرا به اتاق قاضی فرستاده بود. اینها آنقدر همه چیز را تنظیم کرده بودند که دادگاه من ساعت ٨ صبح بود، قاضی یک ربع به هشت آمده بود. دادگاه من باید ساعت هشت شروع می شد. یک ربع هم طول کشید و دادگاه تمام شد. با من کمی حرف زد و از نسرین ستوده بد گفت. برگشت پرسید، «چطوره که نسرین ستوده وکیل شما نیست؟ آفرین. آن آدم اینطوری است (بدگویی از نسرین ستوده).» من گفتم، اطلاعی ندارم.
یک جرم من این بود که در فضای مجازی آن بیانیه را گذاشته بودم. همان بیانیه را که در اینستاگرام گذاشته بودم. تمام کامنتهای زیر استوریام را پرینت گرفته بودند و در پرونده من بود. یک پرونده قطور پر از پرینت و پر از حرفهای دیگران.
قاضی اینها را به من نشان میداد. میگفت: «نگاه کن. ورق بزن پروندهات را.» بازجوهایی که از من بازجویی کرده بودند، شاید نزدیک به ده صفحه مطلب نوشته بودند. یک سری چیزها را با رنگ قرمز نوشته بودند. همهاش در مورد اینستاگرامم بود. من خودم چیزی در اینستاگرامم نداشتم. همهاش کامنتهای ملت. گفتم اینها که کامنتهای من نیستند. گفت این صفحه توست و مسئولیت آن با توست که اینطوری برایم پرونده سازی کنند. پنج دقیقه به ساعت هشت معاون، نماینده دادستان آمد. یک پسر جوانی بود. یعنی میشود گفت، از طرف منصوری. فکر کنم دیگر، منصوری معاون دادستانی تهران بود. آنجا نشست. یک خورده حرف زد. پرونده را به من نشان داد. بعد هم گفت اظهاراتت را بنویس چرا اینکار را کردی. من هم نوشتم برای چه اینکار را کردهام. همه اینهایی را که دارم میگویم، اینکه ما زنها هیچ حقی نداریم. اصلا آدم بدجنسی نبود. خیلی محترمانه صحبت میکرد. فقط میخواست با برهان و دلیل حرفهای خودش را اثبات کند. مثلا من میگفتم ما هیچ حقی نداریم، میگفت تو باید شاهد جور کنی اگر میگویی شوهرت خیانت کرده است. مگر میشود بدون ادله چیزی را قبول کرد. من میگفتم من از کجا مدرک بیارم. یا میگفتم همسرم معتاده، میگفت ثابت کن. میگفتم شما بگوید برود آزمایش بدهد. من چه جوری ثابت کنم. میگفت تو باید ثابت کنی که او معتاد است. یا اینکه برای گرفتن حضانت بچه این کار را کردیم ولی بعد از پنج بار دادگاه رفتن. راجع به طلاقم حرف میزدم که برایش توضیح بدهم. گفتم همه اینها باعث شد که من برم آن بالا. گفتم خودم حجابی ندارم. ولی برای خود من آنقدر مهم نیست. ولی این نماد ماست. گفتم چرا همه چیز ما را شما باید انتخاب کنید. گفت، اینجا قانون دارد. این قانون این مملکته. گفتم قوانینی که بر پایه ظلم است. یک ربعی دادگاه تمام شد. بعد هم به من گفت بعد از ظهر بیا حکمت را بگیر. این حکم از اول نوشته شده بود.
یک ساعت دیگر، ساعت ٩ صبح، یک دادگاه دیگر داشتم برای پروندهی طلاقم. دو تا دادگاه بود. این دادگاه، دادگاه تجدید نظر در خیابان هروی بود. همسر سابقم را در آنجا دیدم. حالم بد شد. از آن همه استرس آمده بودم آنجا، یک دفعه او را دیدم. قاطی کرده بودم. در این دادگاه برادرم همراهم بود. قاضی گفت به خاطر این که پرونده شما ناقصه، این (مدرک) را ندارد، آن را ندارد، حکم طلاق شما برمیگردد. قاضی یک آخوند بود. فامیلیش را اصلا یادم نمیآید. من برگشتم گفتم: آقای قاضی، من نامزد دارم. یک سال و نیم است که از این آدم جدا شدم. طلاق گرفتم. صیغه طلاق خوانده شده است. چه جوری طلاق برمیگردد. من از طریق به اجرا گذاشتن حق نفقه توانستم طلاق بگیرم. همه این مدارک در پرونده است که در سیستم ثبت میشود. قاضی به من گفت مدرک اجرای نفقهات در پرونده نیست. دقیقا به قاضی گفتم، اگر طلاقم برگردد خودکشی میکنم. گفت خوب دخترم برو پروندهات را پیدا کن. گفتم مگر میشود. اگر پرونده گم شده باشد، در سیستم که هست، یک پرینت از سیستم بگیرید. گفت، نیست. گفتم مگر میشود، چون حکم برای ما آمده است.
به نظرم آنها رفته بودند سراغ همسر سابقم و او هم با آنها همکاری کرده بود. این دردش بیشتر از همه چیز بود. زنگ زدیم به وکیل پروندهام. بعد از یک ماه که ما دنبال پرونده گشتیم. وکیلم گفت حکمها در پرونده است. حکمها را بردیم پیش قاضی. گفتند نه این درست نیست. حکمی که مهر قوه قضاییه خورده بود. در سیستم نیست. داشتند اذیت میکردند.
حکم
حکم دادگاه دختران خیابان انقلاب در بعد از ظهر همان روز برگزاری دادگاه صادر شد، برایم سه سال زندان بریده بودند و این حکم را هم ضمیمه پرونده دادگاه طلاقم کرده بودند. در حکم برگشت طلاقم نوشته شده بود، اجرای نفقه برای طلاق برگردانده شد و اینکه همسر سابقم قصد پرداخت نفقه را دارد. اصلا آن ١٣ میلیون به چه درد من میخورد. فقط هزینهی مدرسه بچهی من سالی ١۵ میلیون میشد. آنها مرا اذیت کردند. در این دادگاه حضانت بچه را از من گرفتند. در دادگاهی که مربوط به طلاقم بود و ربطی به حضانت نداشت. وکیلام به من گفته بود، اصلا امکان ندارد چیزی از توی سیستم پاک شود. همه را از سیستم پاک کرده بودند. هم من و هم وکیل کپی این احکام را داریم.
ما به این حکم اعتراض کردیم و این حکم به دیوان عالی کشور ارسال شد. هنوز هیچ خبری از تجدید نظر نیست. چون قانونا نمیتوانند طلاق را برگردانند. ولی آنها در آن زمان این کار را کردند.
دو روز بعد از این حکم دختران انقلاب و حکم برگشت طلاق، یک شوک عصبی به من دست داد و از حال رفتم. این شوک عصبی طوری بود که خیلی چیزها یادم رفت. بابام برگشت گفت تو دیگر باید از ایران بروی. وکیلم هم گفت بروید از ایران، اینها میخواهند شما را اذیت کنند. یک چیز برایم سوال است. حالا اجراییه نفقه هیچی، حکم دختران انقلاب من، چه ربطی به طلاق من دارد؟
خروج از ایران
اوایل مرداد همان سال (١٣٩٧) یک احضاریه آمد در خانهی ما که تو ده روز وقت داری بچه را تحویل پدرش بدهی. من که پدرش را میشناختم. بیمسئولیت بود. اصلا یک روز هم بچهاش را بزرگ نکرده بود. اصلا بچهام بابایش را نمیشناخت. من میدانستم که بدون بچهام میمیرم. مردی که معتاده. خشن است. او یک بار دماغم را شکسته بود. من میدانستم او چه جور آدمی است. شوهر سابقم وضع مالیاش خوب بود. من هنوز هم نمیفهمم او برای این همکاری چه انگیزهای داشته است. من هیچ وقت با او صحبت نکردم. او هم نکرد. یک روز زنگ زد گفت من در فلان کلانتری هستم، بچه را بیاورید اینجا که من تحویلش بگیرم.
هنوز ده روز تمام نشده بود. روز نهم من از ایران بیرون آمدم. همهاش استرس، استرس. بچهام همه اینها را متوجه میشد. تازه ما خیلی سعی میکردیم او نفهمد. همان انتظار لب مرز برایش کافی است. یکی از کابوسهای زندگیاش است. همین الان اگر به دخترم بگویم از لب مرز بگو، گریه میکند و می گوید نمیخواهد در این مورد حرفی بزند.
ما یک هفته دم مرز بودیم. یک هفته خیلی وحشتناک بود. استرس داشتیم. آدم به قاچاقچی اصلا اعتماد ندارد. همهاش میترسیدیم. اما به هر حال از کشور خارج شدیم.
--------------------------------------