«با اعدام برادرم بنیان خانواده ما از هم پاشید»: شهادتنامه خواهر مردی کرد که اعدام شد
برای حفظ هویت خانواده قربانی، اسامی مستعار استفاده شدهاند.
ما اهل پیرانشهر، از شهرهای کردنشین ایران هستیم. برادرم، آسو، ۳۳ ساله و متاهل بود. او تنها یک فرزند دختر چندماهه داشت. او از اعضای یکی از گروههای کرد مخالف جمهوری اسلامی بود.
ما یک خانواده هفت نفره بودیم. من دو خواهر کوچکتر از خودم و دو برادر بزرگتر از خودم دارم. آسو از همه ما بزرگتر بود. زمانی که پدرم به خاطر بیماری قلبی در حدود ۴۰ سالگی فوت کرد، من ۷ ساله بودم. بعد از فوت پدرم، آسو، هرچند اختلاف سنی زیادی با هم نداشتیم و حدودا ۱۳ ساله بود، برای ما مثل پدر و برای مادرم مثل یک رفیق بود.
دستگیری، شوک و ترس
حدودا ۱۹ سال سن داشتم و در رشته مجسمهسازی که دوست داشتم در یک دانشگاه دولتی در شهر تبریز قبول شده بودم. برای شرکت در امتحان عملی با مادرم به آن شهر رفتیم و چند روز در آنجا ماندیم. وقتی به خانه برگشتیم دیدیم تمام وسایل خانه به هم ریخته است، انگار دزد به خانه زده باشد. خیلی ترسیدیم. خواهر و برادرهایم که دو تایشان نوجوان بودند همراه با همسر و دختر آسو همه در خانه ما بودند. همگی حسابی ترسیده بودند و دچار شوک شده بودند. آنها گفتند که حدود ۲ یا ۳ نیمه شب، وقتی همهشان خواب بودند، ماموران اداره اطلاعات از بالای دیوار به خانه وارد شده و با اسلحه بالای سر آنها رفته بودند. بعد، همه خانه را دنبال وسایل آسو که یک روز قبل او را که برای کاری به ارومیه رفته بود دستگیرش کرده بودند، گشتند. همسر برادرم تا چند روز از شدت ترس و شوک حرف نمیزد و در سکوت کامل بود.
فردای آن روز آسو خودش به خانه زنگ زد و خبر دستگیریاش را به ما داد، اما ما نفهمیدیم که در کجا نگهداری میشود. ماموران اطلاعات طی روزهای بعد بارها به خانه ما زنگ میزدند و تهدیدمان میکردند که هر چیزی که آسو دارد را به آنها تحویل بدهیم. این تلفنها خیلی بیشتر ما را میترساند.
خانواده من از زمان دستگیری برادرم برای پیگیری پروندهاش بارها به اداره اطلاعات پیرانشهر مراجعه کردند. اما آنها جواب درستی نمیدادند. هر بار نام شهری را میبردند و خانواده من به شهرهای مختلف در استان مراجعه کردند اما هیچ خبری از آسو پیدا نکردند. بالاخره زمانی که امکان ملاقات با آسو فراهم شد فهمیدیم در تمام این مدت در اداره اطلاعات شهر خودمان، پیرانشهر، بازداشت بوده است.
از زمان دستگیری برادرم بارها به اداره اطلاعات مراجعه کردیم و آنها هر بار نام شهری را میبردند تا سراغ برادرم را از آن جا بگیریم. چند ماه بعد که امکان ملاقات با او فراهم شد فهمیدیم در تمام این مدت در اداره اطلاعات شهر خودمان، بازداشت بوده است.
او چند ماه بعد از دستگیری به زندان ارومیه منتقل شد و ما بالاخره توانستیم به ملاقاتش برویم. هر بار برای ملاقا ت با او، از ساعت پنج صبح میرفتیم دم در زندان تا ساعت ۸ یا ۹ صبح منتظر میماندیم تا نوبت ما میشد. وقتی نوبت به ما میرسید، خیلی شدید بازرسی بدنی میشدیم. در زمان ملاقات هم حتما یک نفر از ماموران اطرافمان پرسه میزد و اصلا نمیتوانستیم راحت صحبت کنیم. آسو هم میترسید راحت حرف بزند. فقط در حد سلام و احوالپرسی با هم حرف میزدیم. بقیه وقت ملاقاتها به گریه کردن و اشک ریختن میگذشت.
کابوسهای واقعی یک خانواده
رشته مجسمهسازی را که برای دانشگاه انتخاب کرده بودم دوست داشتم و برای قبول شدن در آن زحمت کشیده بودم. امتحان عملیام را هم خیلی خوب داده بودم. بعد که جواب آزمون آمد، من را قبول نکردند و اعلام کردند که در گزینش رد شدم. بلافاصله همراه مادرم به سازمان سنجش استان رفتیم و با رییس آن صحبت کردیم. او مستقیما به من گفت که چون خانواده شما سیاسی است، در گزینش رد شدید. من همان جا خیلی گریه کردم و خیلی ناراحت شدم. به مدیر سازمان سنجش گفتم که من بین همه شرکت کنندگان در کردستان نفر دوم شدم و معلمها هم خیلی از من راضی بودند و من اولین زنی هستم که در شهر خودم این رشته قبول شدم، چرا رد شدم؟ او هم گفت که یک نامه اعتراضی بنویس، و چند روز دیگر برگرد. من و مادرم چند روز را در منزل دوستان برادرم در تبریز ماندیم. وقتی برای بار دوم به ملاقات مسئول سازمان سنجش منطقه رفتیم، به ما گفت که متاسفانه اجازه نمیدهند تو وارد دانشگاه دولتی شوی و تنها مشکل تو این است که گزینش رد شدی. او مستقیما به من گفت که به خاطر برادرت اجازه نمیدهند در این رشته درس بخوانی. ولی نگفت که چه کسی اجازه نمیدهد. حتی مادرم به او گفت «به ما بگویید که کدام نهاد اجازه نمیدهد. ما برویم و با آنها حرف بزنیم و التماسشان کنیم تا اجازه بدهند که دخترم وارد دانشگاه شود.» اما مسئول سازمان سنجش منطقه گفت: «متاسفانه از من هیچ کمکی بر نمیآید. من همان چیزی را گفتم که به من گفته شده به شما بگویم.»
من همزمان در رشته دیگری در دانشگاه آزاد هم قبول شده بودم. مادرم آنجا هم من را ثبت نام کرده بود که اگر احیانا رشتهای که دوست داشتم قبول نشدم، این رشته را از دست ندهم. اما هنوز هم با اینکه فارغالتحصیل شدم و خارج از ایران ادامه تحصیل هم دادم، ولی هیچکدام برای من ارزشی ندارد. همیشه این حس با من است که به چیزی که واقعا خودم به آن علاقه داشتم نرسیدم.
با اینکه از دانشگاه فارغالتحصیل شدم و خارج از ایران ادامه تحصیل هم دادم، ولی هیچکدام برای من ارزشی ندارد. همیشه این حس با من است که نگذاشتند به چیزی که واقعا خودم به آن علاقه داشتم برسم.
علاوه بر این، حمله مامورها به خانهمان هم باعث ترس من شده بود و هنوز آن ترس با من است. اما چیزی که بیشتر از همه من را عذاب میداد شوکی بود که به مادرم وارد شد و او را مریض کرد. مادرم بعد از دستگیری برادرم کاملا به هم ریخت. طوری شده بود که ما شبها نمیخوابیدم و منتظر میماندیم تا اول مادرمان میخوابید. اغلب اوقات، نیمه شبها با کابوس بیدار میشد و میگفت الان آسو را کتک میزنند. میخوابید و دوباره بیدار میشد و میگفت الان دارند سیگار را روی پشتش خاموش میکنند. بعدا که برادرم را در ملاقات میدیدیم قسم میخورد که آن لحظه که مادرم این خوابها را میدید دقیقا چنین شرایطی برایش پیش آمده بود. تصور کن که یک مادر باشی، همچین کابوسهایی ببینی و بعد هم بفهمی که حقیقت داشته است، چقدر میتواند روحیهات را به هم بریزد.
پیگیریهای بینتیجه
مادرم در مدت بازداشت برادرم بارها به خاطر کم خونی در بیمارستان بستری شد و چندین بار مجبور شدند به او خون تزریق کنند، اما او به بیماریاش اهمیت نمیداد و دوباره به خاطر پیگیری پرونده آسو به دادگستری شهرهای مختلف سر میزد. البته دایما تحت نظر دکتر بود و دکتر هم به او میگفت که باید مواظب خودش باشد. هیچ آخوندی در تهران نمانده بود که مادرم پیش او نرفته باشد و حتی برای اینکه بتواند حکم برادرم را بشکند و حداقل حبس ابد بشود، به آن فرد رشوه نداده باشد. همهشان هم به مادرم قول میدادند، ولی تا بر میگشت به شهر خودمان، زیر قولشان میزدند. مادرم به هر کسی رو میانداخت تا بتواند حداقل حکم آسو را بشکنند. او حتی چندین بار به دیوان عالی کشور رفت. ۲ بارش خودم هم همراهش رفتم.
البته مادرم هیچگاه مقامات مسئول را ملاقات نکرد. او همیشه با واسطهها ملاقات کرد وهمه قول همکاری می دادند. اما به محض این که پروندهاش را میخواندند، میگفتند که پرونده این قدر سنگین و قطور است که ما نمیتوانیم کاری بکنیم. مادرم گریه میکرد و به آنها میگفت «یک نگاه به سن آسو بیاندازید! به نظر شما اگر حتی هر سال او یک کار سیاسی انجام میداد، پروندهاش این قدر بزرگ و قطور میشد؟» پروندهاش آن قدر قطور شده بود که در یک کمد لباس جا میگرفت. هر کسی از راه رسیده بود علیهاش اعتراف کرده بود.
حسرتی برای تمام عمر
یک روز به یکی دیگر از برادرانم زنگ زدند و گفتند که آسو میخواهد ملاقاتش کند. مادرم روز قبل از این تماس به ملاقات برادرم رفته بود ولی به او اجازه نداده و گفته بودند که ما خودمان برای ملاقات به شما خبر میدهیم. وقتی به برادرم تلفن کردند، مادرم به او گفت «اگر آسو را ملاقات کردی به او بگو که من دیروز رفتم به ملاقاتش ولی به من اجازه ندادند، یک وقت دیگر برای من بگیرد که بتوانم او را ببینم.» برادرم که ملاقات رفت به او گفتند که برو داخل آن اتاق و آسو را ببین. برادرم که در را باز کرد، دید که آسو به صورت دمر دراز کشیده است. برادرم از یکی از ماموران پرسید «این چیه؟» به او گفتند «برادرت امروز ساعت ۶ صبح اعدام شده است و ما با تو تماس گرفتیم که جنازهاش را تحویل بگیری.» برادرم همان جا دچار شوک شد و نمیدانست که چه کار باید بکند. به او گفتند که چند نفر را صدا بزن که جنازه را تحویل دهیم. منظورشان نیروهای وابسته به دولت که ما به آنها «جاش» [۱] میگوییم، بود. برادرم به پسر خاله و عمویم زنگ زد و گفت «دارم از حال میروم. دست و پاهایم از کار افتادهاند. جنازه آسو جلوی من است. من چه کار کنم؟» آنها هم به برادرم گفتند که فعلا چیزی به مادرمان نگوید. بعد خودشان به هر طریقی بود دو نفر «جاش» پیدا کردند، رفتند زندان که جنازه را بگیرند، ولی باز هم جنازه را تحویل ندادند و گفتند ۲ روز دیگر بیایید. تازه برای تحویل جنازه هم شرط گذاشتند: «هیچ کسی تجمع نکند، هیچ مراسمی نگیرید و فقط دفنش کنید. اگر حتی یک نفر هم برای مراسم به منزل شما بیاید و یا گریه و داد و بیداد کنید، جنازه را از شما پس میگیریم. به مادرش هم بگویید که اگر مراسم برگزار کند دو پسر دیگرش را هم دستگیر میکنیم.»
وقتی به برادرم تلفن کردند تا به ملاقات آسو برود، مادرم به او گفت «اگر ملاقاتش کردی بگو من دیروز رفتم به ملاقاتش ولی به من اجازه ندادند، یک وقت دیگر برای من بگیرد که بتوانم او را ببینم.» برادرم که ملاقات رفت با جنازه آسو روبرو شد.
دو روز بعد مادرم را به خانه خالهام بردند و همه طایفه مادرم جمع شدند که ماجرا را به او بگویند. وقتی به مادرم خبر اعدام آسو را دادند، مادرم شوک شد، طوری که هیچ واکنشی نشان نمیداد. روز بعد جنازه را به خانه آوردند و به مادرم نشان دادند. اطراف خانه ما و قبرستان شهرمان هم پر از ماموران مسلح بود. خانوادهام از ترس به مردم گفته بودند که هیچ حرکتی نکنند.
من در زمان اعدام برادرم در کردستان عراق بودم و میخواستم به یکی از کشورهای اروپایی بروم. شب قبل از اعدام خواب برادرم را دیده بودم و خیلی ناراحت بودم. روز بعد رفتم اربیل که از آن جا به اروپا بروم. من آن چند روز بدون هیچ دلیلی فقط گریه میکردم. قبل از پروازم زنگ زدم به خانه مادرم ولی کسی جواب نداد. بعد به خانه چند نفر از اقواممان و به هر کسی که میشناختم زنگ زدم، ولی کسی جوابم را نداد. خیلی نگران شدم. داخل هواپیما که نشستم فقط گریه میکردم. وقتی که به مقصد رسیدم ۲ تا از دوستان برادرم آن جا بودند و خبر به آنها رسیده بود. در اصل ساعت ۶ صبح همان روزی که من پرواز داشتم، برادرم را اعدام کرده بودند. از فرودگاه من را به خانه برادر همسر آسو که در شهر دیگری بود بردند. موقع شام یکی از مهمانان صاحبخانه یک دفعه گفت «متاسفانه ...». همین که گفت متاسفانه، من به صورتش خیره شدم و پرسیدم: «برادرم ...؟» بعد بیهوش شدم. چند ساعت بعد به هوش آمدم و دیگر فهمیدم که برادرم اعدام شده است.
الان با شنیدن خبر اعدام یک نفر، اولین چیزی که به ذهنم میآید برادرم است و همیشه وقتی میشنوم که کسی اعدام شده، بیاختیار گریه میکنم. برای من مهم نیست اتهام کسی که اعدام شده، چه بوده است، واقعا ناراحت میشوم. به جز این، حتی اگر تلویزیون صحنههای ناخوشایند نشان دهد، آزار میبینم.
از زمانی که خبر اعدام برادرم را شنیدم، آن قدر حالم بد شده بود که شب و روز گریه میکردم و دست به هیچ کاری نمیزدم و حتی درست و حسابی غذا هم نمیخوردم. کلا غمگین و ساکت بودم. بعد رفتم پیش پزشک عمومی و او هم مرا نزد روانشناس فرستاد و به من گفت این شرایط ممکن است به مغزم فشار وارد کند. انگار خون به مغزم نمیرسید. گفت که بر اثر شوک دچار این حالت شدهام. درست یک ماه بعد از ورودم به کشور جدید، همزمان هم قرص مصرف میکردم و هم تراپی میشدم. تا یک سال تمام تحت نظر روانشناس بودم و اوایل، سه روز در هفته برای جلسات درمان میرفتم. چون زبان بلدم نبودم، برای من مترجم میآوردند. اما مترجم که نمیتوانست احساسات و هیجانات من را درست و حسابی به دکتر منتقل کند.
مشکل دیگر ترسی است که در من ته نشین شده است. حتی الان که در یک کشور اروپایی زندگی میکنم چندباری که برای انجام کاری پیش پلیس رفتم، ترس تمام وجودم را گرفته بود و تمام حرفهایم یادم رفت. بارها هم در این مورد با روانشناس صحبت کردهام و به من گفتند که این ترس به طریقی در ذهنت ثبت شده است.
مادرم هم حال خوشی نداشت. بعد از این که جنازه آسو را دید دچار شوک شد و مریضیاش شدت گرفت. دکتر گفته بود که شوک بزرگی به او وارد شده و باعث شده است که سیستم ایمنی بدنش دچار اختلال شود و بیشترین اثر را هم روی کبدش گذاشته است. مدتی بعد هم در کبدش یک تومور پیدا شد. از آن به بعد مادرم بین خانه، مطب دکتر و بیمارستان در رفت و آمد بود. کم کم کبد و طحالش کاملا از کار افتادند و زمینگیر شد. تا قبل از اعدام آسو، مادرم بیشتر از ده سال بود که از مرگ شوهرش میگذشت و ۶ بچه را تنهایی بزرگ کرده بود. او برای گذران زندگی، خیاطی میکرد. در تمام آن سالها که همه ما در حال درس خواندن بودیم، جای خالی پدرمان را زیاد احساس نمیکردیم و زندگی ما خیلی خوب بود، همهمان تحصیلاتمان را تمام کردیم و دانشگاه هم رفتیم. کلا مادرم شرایط سلامتیاش خیلی خوب بود. بعد از دستگیری برادرم هم توانست روی پایش بیایستد. اما اعدام برادرم زمینگیرش کرد و هفت سال بعد از اعدام آسو فوت کرد.
الان با شنیدن خبر اعدام یک نفر، اولین چیزی که به ذهنم میآید برادرم است و همیشه وقتی میشنوم که کسی اعدام شده، بیاختیار گریه میکنم. برای من مهم نیست اتهام کسی که اعدام شده، چه بوده است، واقعا ناراحت میشوم. به جز این، حتی اگر تلویزیون صحنههای ناخوشایند نشان دهد، آزار میبینم.
بعد از اعدام برادرم بنیان خانواده ما ازهم پاشید. خواهرم تعریف میکند که وقتی جنازه برادرم را برده بودند خانه، دخترش پرسیده بود که چرا خوابیده است؟ او آن موقع ۲ سال و چند ماه داشت. دایم میرفت سراغ جنازه پدرش و صداش میزد «آسو! آسو!» و به مادرم میگفت چرا بیدار نمیشود؟ او هنوز هم مامورانی را که آن روز اطراف خانه بودند به یاد دارد. هر وقت با من صحبت میکند، میگوید که «بعد از سالها از آن واقعه، هنوز وقتی یک مامور پلیس می بینم خیلی میترسم.»
گرچه خانواده ما و همسر برادرم تلاش کردند در خانه در مورد اعدام آسو با دخترش حرف نزنند، اما مدرسه که رفته بود، همکلاسیها به او گفته بودند که پدرت سیاسی بوده و اعدام شده. با اینحال چون محیط کوچک است، خانوادهها همدیگر را میشناسند و همه معلمها محلیاند، در مدرسه اذیت نشده بود و از او حمایت کرده بودند.
من بعضی اوقات بر میگردم ایران و با دختر برادرم میرویم سر مزار آسو و هر دو با هم گریه میکنیم. حسرتی که او الان دارد و همیشه از آن با من صحبت میکند این است که دوست داشت پدرش زنده بود و هر کاری که میکرد، از تمام کردن مدرسهاش تا قبولی دانشگاه و تمام کارهای روزمرهاش، پدرش هم کنارش بود. یکی دیگر از موضوعاتی که همیشه از آن حرف میزند این است که الان که پدر ندارد همه به خودشان اجازه میدهند در مورد آیندهاش اظهارنظر کنند. او همچنین نگران آینده روابط خودش هم هست. خیلیها ممکن است به خاطر این که پدرش اعدام شده، بخواهند اذیتش کنند. خیلی وقتها آلبوم عکسهای قدیمی را به من نشان میدهد و وقتی به تصویر پدرش میرسد، شروع میکند به گریه کردن. او هم در گزینش دانشگاه سراسری رد شد و ناچار شد به دانشگاه آزاد برود.
علاوه بر من و دختر برادرم، هیچ کدام از خواهر و برادرهایم هم نتوانستند از سد گزینش بگذرند و وارد دانشگاه سراسری شوند و همه مجبور شدیم در دانشگاه آزاد درس بخوانیم. هر دو برادرم تحصیلات لیسانس به بالا دارند اما نتوانستند در ادارات دولتی استخدام رسمی شوند و به صورت پیمانکاری و با شرایط ناپایداری کار میکنند.
برادرم جوان بود، زن و یک بچه کوچک داشت. حقش چنین مرگی نبود، اینها آدم را متاسف میکند.
[۱] جاش در ادبیات سیاسی کردی برای توصیف افرادی به کار میرود که با نیروهای حکومتی در سرکوب معترضان محلی همکاری میکنند.