همه بلوچستان سرای من است، شهادتنامه حبیبالله سربازی
این شهادتنامه بر اساس مصاحبه انجام شده در تاریخ ۲۹ مرداد ۱۳۹۸ تهیه شده است.
مقدمه –کودکی و پیشینه خانوادگی
من، حبیبالله سربازی، متولد آبان ۱۳۶۵ هستم. من در زاهدان، در منزل خانواده مادریام در جنب مسجد مکی زاهدان که الآن بزرگترین مسجد اهل سنت ایران است، به دنیا آمدم. اما محل زندگیمان ایرانشهر بود. پدرم در آن زمان راننده اتوبوس بود که در مسیر چابهار به زاهدان رانندگی میکرد اما سرویسهای دیگر هم مثلا به اصفهان یا تهران میرفت. وقتی من به دنیا آمدمپدرمدر سفر بود و شناسنامه من را از چابهار گرفت. اصالت خانوادگیمان هم از شهرستان سرباز است و ریشه اصلیام هم به خاش برمیگردد. یعنی من میتوانم بگویم که همه بلوچستان سرای من است و من در همه جای بلوچستان هستم.
خانواده من یک خانواده کاملامذهبی است، از طرف مادر ملازاده هستیم یعنی مولانا عبدالعزیز ملازاده پدربزرگ مادریام بود که رهبر اهل سنت ایران مخصوصا در بلوچستان بود و بعد از روی کار آمدن جمهوری اسلامی حزب اتحاد المسلمین (۱) را ایجاد کرده بود. پسرش مولوی عبدالملک ملازاده مدتی در این حزب به فعالیت مشغول بود. مولانا عبدالعزیز مدتی بعد به همراه تعداد دیگری از علمای اهل سنت حزبی را به نام شورای مرکزی سنت (شمس) (۲) که شورای اهل سنت بود، ایجاد کرد. در آن زمان از فعالیت حزبی آنها جلوگیری شد و مولوی عبدالملک به خارج از کشور رفت. در سال ۱۳۷۴ او را همراه با مولانا عبدالناصر جمشیدزهی در یکی از خیابانهای کراچی ترور کردند. مولانا عبدالعزیز تا قبل از انقلاب ۵۷ ارتباطش با آیتالله خمینی خیلی خوب بود، به این معنا که همه اینها حکومت اسلامی میخواستند، ملازاده در بلوچستان مبارزه می کرد و خمینی در مرکز پایگاه داشت. گرچه خواستگاه و مطالباتشان متفاوت بود اما همه متفق بودند که یک حکومت اسلامی میتواند ما را نجات دهد، به همین خاطر با یکدیگر همکاری میکردند. بعد از روی کار آمدن آیتالله خمینی مولانا عبدالعزیز به او گفت سنی و شیعه دیگ نباید مطرح باشد، اینجا ایران و ایرانی مطرح است و این حرفها را کنار بگذاریم و فقط بحث اسلام مطرح باشد. اما آیتالله خمینی از همان ابتدا شیعه اثناعشری را در قانون اساسی نوشت و در مجلس تصویب قانون همه امضا کردند و تنها کسی که امضا نکرد و هنوز هم جای امضایش خالی است مولانا عبدالعزیز بود که مجلس خبرگان قانونگزاری را ترک کرد و گفت ناظر چنین قانون اساسی که مردم یک منطقه را به رسمیت نشناسند، نخواهد بود.
وقتی من به دنیا آمدم پدرم در سفر بود و شناسنامه من را از چابهار گرفت. اصالت خانوادگیمان هم از شهرستان سرباز است و ریشه اصلیام هم به خاش برمیگردد. یعنی من میتوانم بگویم که همه بلوچستان سرای من است و من در همه جای بلوچستان هستم.
از طرف پدر بیشتر فعالیتهای ملی انجام میشد، پدربزرگ پدریام یک ریش سفید بود و پسر بزرگش، عموی من که هنوز هم زنده هستند به اسم آقای عبدالواحد آرمیان، یک فعال ملی بود. به قول خودش زمانی که حرکت آزادیخواهانه کردها در ترکیه با رهبری عبدالله اوجلان شروع شده بود، عموی من فعالیتهای خودش را در بلوچستان آغاز کرده بود. او یک سیاستمدار بود؛ از معدود افراد باسواد بلوچ آن دوران، مسلط به چند زبان،و تحصیلکرده در رشته علوم سیاسی بود به دلیل اینکه آیتالله خامنهای در اواخر دوره پهلوی دوم در ایرانشهر تبعید بود و منزلاش در همسایگی ما بود، عمویم با او سلام و علیکی داشت. بعد از انقلاب عموی من مطالبات مردم بلوچ را مطرح کرد. اما آیتالله خمینی و آیتالله خامنهای و اطرافیانشان هرچه بود را به نفع خودشان مصادره کردند و حتی کوچکترین چیزی را به بلوچستان اختصاص ندادند. مصادره به این معنا که بلوچها از آموزش به زبان محلی محروم شدند، اجازه داده نشد در منطقه خودشان در پستهای مدیریتی قرار بگیرند و حتی اولین استاندارهایی که به منطقه آمدند نه تنها بلوچ نبودند، بلکه فارسهای شیعه بودند، حتی نیروهای امنیتی و نظامی که به منطقه فرستادند بلوچ نبودند. پدربزرگهای مادری و پدریام و عمویم، همگی در جبهه مخالفان قرار گرفتند. عموی من از همان اول به کوهها رفت و مبارزات سیاسی را شروع کرد. او در سال ۱۳۷۹ حزبی را تأسیس کرد به اسم حزب عدالت بلوچستان. (۳) در آن زمان فعالیتهای سیاسی در منطقه به مرور افزایش پیدا کرد تا اینکه حرکت مسلحانه جدیدی شروع شد که اولین حرکت مسلحانه در بلوچستان بود. این دوره مصادف با فعالیتهای مولابخش درخشان است که پسرعمه پدرم هستند. او به دلیل فعالیتهای سیاسیاش چندین بار تبعید شد، کارش را از دست داد و مشکلاتی برایش پدید آمد که در نهایت سر به کوه گذاشت، اسلحه به دست شد و یک حزب مسلحانه تشکیل داد. به دلیل اینکه جامعه بلوچستان مذهبی بود و حکومتی هم که روی کار آمده بود اسلامی و مذهبی بود، مانند اغلب جریانات سیاسی فعال در بلوچستان، جهتگیری مذهبی داشت و نام گروهش را سپاه محمد رسولالله گذاشت. در طول مدتی که این گروه مسلحانه درست شده بود، چند نفر از جوانان طایفه ما با آنها همراه و در کوههای بلوچستان کشته شدند. برای همین و به این دلیل که مردم منطقه بیشتر پای صحبت علما مینشینند، فعالیت عمویم با گرایش ملی نتوانست نفوذ زیادی در منطقه داشته باشد. به دلیل همه این فعالیتها حکومت همیشه به ما میگفت که طایفه شما طایفه نا آرامی است و همیشه در جبهه مخالف ماست و هیچوقت در جبهه موافق قرار نگرفته است.
به دلیل میزان فعالیت سیاسی در خانواده و طایفه ما، از کودکی در منزل ما نسبت به خانوادههای دیگر بحث از سیاست و فعالیتهای سیاسی بیشتر بود. اما زمانی که اتفاقات سیاسی مستقیم مرا هم تحت تاثیر قرار داد زمانی بود که به خانه ما حمله کردند. کلا دوبار به خانه ما حمله شد. بار اول حدودا اوایل دهه ۷۰ شمسی بود و من کمتر از ۱۰ سال سن داشتم. فصل مدارس بود، اما هوا زیاد سرد نبود. منزل ما یک خانه حیاط دار بود. ساعت حدود ۲ صبح، قبل از اذان، با صدای کوبیده شدن محکم در هال خانه از خواب پریدیم. تعداد زیادی نیروی نظامی و امنیتی از بالای دیوار آمده بودند، در حیاط را باز کرده بودند و بقیه نیروهایشان هم وارد شده بودند و نیروهای دیگری که همگی مسلح بودند هم دور تا دور دیوار ایستاده بودند و اسلحههایشان را به سمت منزل ما نشانه گرفته بودند. محکم در را میکوبیدند و میگفتند «باز کنید وگرنه شیشه را میشکنیم.» هنوز هم خاطرم هست که پدرم که با لباس راحتی بود، دم در رفت و گفت شما کی هستید و من چرا باید در را باز کنم؟ شاید شما دزد باشید. گفتند نه! ما مأمور امنیتی هستیم، در را باز کنید وگرنه آن را میشکنیم.پدرم پیراهناش را پوشید و در را باز کرد که بلافاصله پدرم را به زمین انداختند و دستش را از پشت بستند. بعد او را به دیوار چسباندند و پاهایش را از هم باز کردند.
این حمله فقط به منزل ما نبود بلکه کلا به تمام ۷ خانه کوچه ما که بچههای پدربزرگم در آنها سکونت داشتند حمله شد. تمام زنها را در یک اتاق جمع کردند، همه مردها را در یک اتاق دیگر. بعد پسربچهها را جدا کردند و پیش زنها فرستادند و همه مردهای بزرگسال، یعنی ۱۰ نفر را با خودشان بردند. خیلی وحشتناک بود، هیچ مردی از طایفه ما باقی نماند. ما بچهها اصلا سر در نمیآوردیم، فقط یک رعب و وحشت عجیبی در دلمان افتاده بود. همه کمدهای منزلمان را بلا استثنا شکسته بودند. برای هیچکدام کلید نخواستند و منتظر اینکه کلیدی آورده شود و دری باز شود نماندند، هرچه داخل کمدها بود را هم شکستند، آلبومهای خانوادگی را همراه با همه کتابها و دفترها با خودشان بردند. یادم میآید که ۳ یا ۴ آلبوم عکس خانوادگی خیلی بزرگ پر از عکس را با خودشان برده بودند. چون خانواده ما مذهبی بود این موضوع برای ما خیلی گران تمام شده بود که این حکومت آمده و عکسهای خانوادگی و فامیلی ما را برده. بارها در این مورد در خانه ما حرف زده شد که حالا مردهای غریبه به آن عکسها نگاه میکنند.
علاوه بر ترسی که خودم داشتم، نگرانی، ترس، وحشت و نفرتی که آن لحظه و بعد از آن در چهره و رفتار و دعا و نفرینهای مادرم میدیدم را هیچوقت فراموش نمی کنم. تا چندین هفته ماموران اطلاعاتی دایما با منزل ما تماس میگرفتند و ما را تهدید میکردند. آن قدر این تماسها آزاردهنده بود که نهایتا مادرم کلا سیم تلفن را کشید و به تلفن هیچکس جواب نمیداد. بعد از آن رئیس اطلاعات وقت منطقه خودش شخصا به خانه ما رفت آمد میکرد و تبدیل شده بود به عامل رعب و وحشت ما. این برخوردهای ماموران انتظامی و اطلاعاتی منطقه و فضایی که در خانه ما علیهشان شکل گرفته بود این را در ذهن ما بچهها پرورش داد که اینها از ما نیستند، دشمن ما هستند و برعلیه ما کار میکنند.
کمتر از یک هفته گذشت که پدرم و بقیه مردان طایفه آزاد شدند. وقتی آنها را بردند با مشت و لگد زده بودند. بعد که آزاد شدند هم به ما گفتند که در بازداشت هم با مشت و لگد کتک خورده و شکنجه شده بودند. آنها را با اتهام همکاریبا تروریستها گرفته بودند ولی در اصل میخواستند از آنها در مورد عمویم که در پاکستان فعال بود خبر بگیرند. وزارت اطلاعات دستگیرشان کرد، خودش هم آزادشان کرد.
همان سالها عموی دیگر من را هم بازداشت کردند. او مدتی مدیر مدرسه بود که به خاطر سابقه خانوادگی از مدیریت برکنار شد. بقیه سالها هم معلم خوش نام ادبیات و هنر و البته انسانی شریف و محترم بود و ابدا کاری به سیاست نداشت. اما او را هم به خاطر برادرش اذیت میکردند. یکی دیگر از پسرعمههای پدرم که برادرش گروه محمد رسول الله را ایجاد کرده بود، از اورژانس اخراج کردند. پدرم را قبل از دستگیری دوم بارها احضار کردند یا حتی از نظر اقتصادی تحت فشار قرار دادند تنها به خاطر اینکه برادرش و عده دیگری از اقوام و افراد طایفهاش فعالیت سیاسی میکردند. پدرم همیشه حکومت و نیروهای اطلاعاتی را لعنت میکرد و میگفت ما کاری به کار شما نداریم، چرا نمیگذارید زندگیمان را بکنیم؟
پدرم حدودا سال ۱۳۷۷ یا ۱۳۷۸ زمانی که من کلاس اول یا دوم راهنمایی بودم تصمیم گرفت از ایران مهاجرت کنیم. ما با پیشنهاد عمویم که در پاکستان زندگی میکرد به پاکستان رفتیم و به دفتر سازمان ملل مراجعه کردیم و پرونده پناهندگی تشکیل دادیم. ما تقریبا تمام تابستان را آنجا بودیم، اما کارمان درست نشد و قبل از شروع مدارس برگشتیم ایران. در آن زمان مثل الان رفت و آمد بین ایران و پاکستان سخت نبود (۴) و بدون اینکه کسی بفهمد ما کجا رفته بودیم، به ایران برگشتیم. البته پدرم قبل از سفر یک خواروبار فروشی عمده داشت که کارش هم خیلی خوب بود، اما به خاطر سفر خواروبارفروشی را بست و بعد از اینکه برگشتیم، مشتریهای سابقش را از داد و نتوانست مجددا آن را راهاندازی کند.
موضوع دیگری که از دوران کودکیام در خاطرم مانده زمانی است که به خانه پدربزرگم که روبه روی مسجد مکی زاهدان بود، میرفتیم. بزرگترها آثار تیر روی محراب و منارههای مسجد را نشانمان میدادند و برایمان تعریف میکردند که چطور مأمورهای حکومتی از زمین و آسمان به مسجد حمله کردند و صدها نفر را زدند و دهها نفر را کشتند و رفتند. موضوع مسجد مکی یکی از بزرگترین و بدترین حادثههای تراژدی اهل سنت ایران است که من هم از کودکی با آن آشنا شدم. (۵)
دفعه دومی که به خانه ما حمله شد حدود سال ۱۳۷۹-۱۳۸۰ بود زمانی که من تقریبا ۱۴-۱۵ ساله بودم. آن شب مهمانی از پاکستان برای پدرم آمده بود و یک نفر گزارش داده بود که یک تروریست به این خانه آمده. آخر شب بود، هنوز نخوابیده بودیم که بازهم به همان شیوه قبلی به ما حمله کردند و عین همان داستان دوباره برای من که حالا نوجوان بودم زنده شد: تعدادی سرباز پشت در خانه بودند و محکم به در میکوبیدند و فریاد میزدند «در را باز کنید و الا در را میشکنیم.» بعد که در را باز کردیم داخل خانه ریختند و پدرم و مهمانمان را روی زمین انداختند و دستهایشان را بستند، چشمهایشان را بستند و با خودشان بردند. بعد از ۳ روز متوجه شدیم که آنها را در پادگان نزدیک منزلمان نگاه داشتهاند. من هر روز برای پدرم و دوستش غذا میبردم، هر روز به این سوال تکراری جواب میدادم که «چی میخوای؟» و من هم میگفتم «برای پدرم غذا آوردهام» بعد ظرف غذا را میگرفتند و به پدرم میرساندند. یک بار هم اجازه دادند که خودم غذا را داخل پادگان ببرم. داخل که شدم مرا به قسمتی که سلولهای بازداشتیها بود بردند و پدرم را پشت میلههای زندان دیدم. دیدن پشتیبان زندگیام در آن شرایط پشت میلههای زندان و مواجه شدن هر روز با کسانی که نگهبان او بودند اما نه زبانشان، نه لباسشان، نه فرهنگشان و نه حتی مذهبشان مثل من نبود، نه تنها خوشآیند نبود که احساس تحقیر به من میداد.
باز هم مثل دفعه قبل، بعد از چند روز گفتند ببخشید اشتباه شده و آزادشان کردند.
ماموران اطلاعاتی بارها سراغ پدرم آمدند و از او خواستند با آنها همکاری کند، مثلا از او میخواستند که از عمویم بخواهد به ایران برگردد یا جای او را به آنها بگوید، پدرم هم هربار میگفت من اصلا هیچ کاری به سیاست ندارم و حاضر هم نیستم با شما همکاری کنم، کاری هم از دستم بر نمیآید. آنها هم در مقابل تهدید میکردند که ما اجازه نمیدهیم آب خوش از گلویتان پایین برود و البته این تهدیداتشان را عملی کردند. پدرم هربار کارش به یکی از ادارات دولتی میخورد جلوی کارش را میگرفتند و به نحوی سد راهش میشدند، هرچند پدر من اصلا کوتاه نیامد.مثلا یکی از سختترین دوران برای ما زمانی بود که پدرم در چابهار یک ترمینال مسافربری زد،قراردادهایی با بعضی شرکتها بست که آنها اتوبوسهایشان رو به ترمینال او بفرستند. این اتفاق حدودا در سالهای ۱۳۸۱-۱۳۸۲، زمانی که من ۱۶-۱۷ ساله بودم افتاد. کار پدرم داشت رونق میگرفت و دهها اتوبوس به ترمینالاش میآمدند. اما مدتی بعد همان افرادی که با پدرم قرارداد بسته بودند آمدند و به بهانههای مختلف خواستند قراردادشان را فسخ کنند اما پدرم نمیپذیرفت. تا اینکه یک روز قرارداد را دزدیدند و یک طرفه فسخ کردند. پدرم اول فکر کرد که دلیلشان شخصی است و خودشان تمایلی به همکاری ندارند، هرچند این همکاری برای هردو طرف سود داشت. بعدا آنها خودشان به پدرم گفته بودند که از طرف ماموران اطلاعات به آنها فشار آوردند که شما نباید با ایشان کار کنید. به این ترتیب بعد از مدتی، دیگر هیچ اتوبوسی به ترمینال پدرم نیامد. پدرم داشت ضرر می کرد و نمی توانست اجاره محل را بپردازد و ناچار شد ترمینال را ببندد. بعد از آن ما آنقدر فقیر شدیم که مثلا در چابهار که هوای شرجی و خیلی گرمی دارد، ما توان خرید یک کولرگازی هم نداشتیم و شب زیر پنکه میخوابیدیم.
بازداشت؛ ورود به دنیای تازه
پدرم همیشه راغب بود که ما درس حوزوی بخوانیم و ما را برای رفتن به حوزه تشویق میکرد. امام جمعه شدن در منطقه ما یک افتخار بزرگ بود. اواخر اول دبیرستان بودم که به خاطر کار پدرم از ایرانشهر به چابهار رفتیم. سال بعد به ملاقات امام جمعه چابهار، مولانا عبدالرحمان چابهاری که فرد خیلی مشهوری است و اهل سرباز است و با ما ارتباط خانوادگی هم دارد، رفتیم. پدرم از او خواست که مرا در مدرسه دینیاش ثبت نام کند. او شخصا کار ثبت نام من را انجام داد. من در همه سالهای تحصیلم رتبه اول بودم و درسم خوب بود، فقط ریاضیام ضعیف بود. معلم ریاضی ما فرد محترمی بود اما حوصله درس دادن نداشت و تنها برای کسانی که به درس توجه وعلاقه داشتند وقت میگذاشت و به ما بقیه بیتوجهی و حتی توهین میکرد.
در طول تحصیل در مدرسه دینی چندبار ناچار به جابجایی در شهرهای مختلف استان، از جمله زاهدان و سراوان شدیم. در ایرانشهر که مستقر شدیم، در مدرسه دینی چاه جمال مشغول تحصیل درس شدم. در همان زمان از بیت رهبری آمدند و به همه طلبهها کارت طلبگی دادند، به معنای اینکه ما زیر نظر دفتر رهبری برویم که من نپذیرفتم و کارت را نگرفتم. بعد از آن هر سال مبلغ بسیار ناچیز به عنوان سهمیه اهل سنت به طلاب میدادند. این پول را همه میگرفتند اما من نمیگرفتم و همیشه با همکلاسیهایم درگیر بودم که چرا این پول را میگیرید. کسی که این پول را میدهد، در منطقه ما آدم میکشد، بدون دلیل زندانی میکند و حالا شما پولش را قبول میکنید که بگویند به شما سهمیه میدهند؟
مدیر مدرسهما مولوی عبدالقدوس ملازهی بود. مولوی یوسف سهرابی به خاطر دوستی با مدیر مدرسه، همیشه به آنجا رفت و آمد داشت. مولوی یوسف همچنین شاگرد مولانا محمدعمر سربازی بود که یکی از معروفترین، برجستهترین و محبوبترین علمای منطقه به حساب میآمد. او فردی صوفی بود و کاری به کار کسی نداشت. او پیرو طریقت نقشبندی بود (۶) و برای مردم ذکر میگفت و کارهای صوفیانه و تصوف را درس میداد. من هم مدتی در جلساتش شرکت کردم و با او بیعت تصوف کردم.
مولانا محمدعمر در روستایی در کوهستان به اسم کوهون مدرسهای تاسیس کرده بود و در همانجا هم زندگی میکرد. رفته رفته آنقدر معروف شد که از سرتاسر ایران، کردها، ترکمنها، ترکها، لرها و همه پیش او میآمدند. مولوی محمدیوسف سهرابی یکی از شاگردان برجسته مولانا محمدعمر بود و مولوی عبدالقدوس ملازهی هم داماد مولانا محمدعمر بود.
اسفند ۱۳۸۵ مولانا محمدعمر به طور ناگهانی فوت کرد. اطرافیاناش در اطراف دهان و چشمها و جاهای دیگهاش کبودی های سبزرنگی دیدند و همین موضوع مرگ او را بین مردم منطقه مشکوک جلوه داد. بعدها گفته شد که خانواده و مدیران مدرسه او تحقیق کردند و به این نتیجه رسیدند که مولانا مسموم شده است. آنها حتی یک نفر را هم به عنوان مخبر دستگیر کردند و از او اعتراف گرفتند که با دستور حکومت مولانا را مسموم کرده است.
بعد از مرگ یا به تعبیر نزدیکان و شاگردانش، قتل مولانا محمدعمر، مولوی محمد یوسف سهرابی، از مریدانش، با عبدالمالک ریگی ارتباط برقرار کرد و به او جریان قتل مولوی را گفت. ارتباط مولوی سهرابی با عبدالمالک در همین حد بوده و او در هیچ عملیاتی نقشی نداشته است.
دمدمههای صبح آذر ماه ۱۳۸۶ بود و هوا سرد بود. با صدای ضربههای محکم در از خواب بیدار شدیم. عین همان خاطرات کودکیام دوباره زنده شد، اما این بار دیگر پدرم نبود و من بودم. من و یکی دیگر از شاگردان مدرسه مات و مبهوت بودیم و نمی دانستیم جریان چیست. مولوی یوسف رنگش پریده بود، نگران بود و میگفت در را باز نکنید. اما من گفتم مشکلی نیست، چون اینها ظاهرا مأمور هستند و نمیدانیم مسئله چیست. شاید در منطقه دزدی شده. فورا پیراهن پوشیدم و در را باز کردم. تعدادی مامور آمدند داخل و گفتند لباسهایتان را بپوشید و بیایید بیرون. آنها به دنبال یوسف نکوهچی یا یوسف سهرابی بودند، برای همین با یک کلپچه (دستبند) آمده بودند. اما وقتی همه ما را با هم دیدند تصمیم گرفتند همه ما را با خودشان ببرند. همشاگردیام و مولوی یوسف را با هم بستند و دست من را نبستند. بعد هر سه ما را پشت یک پیکاب (وانت تویوتا) انداختند. چشمهایمان باز بود و دیدیم که مولوی عبدالقدوس و مولوی زکریا و پسرش عبدالرشید با زیرپیراهنی پشت وانت هستند.
حدود یک ساعت بعد در حالیکه همه جا ساکت بود، ناگهان صدای تیراندازی از انواع و اقسام اسلحه در هوا پیچید. همه ما تعجب کرده بودیم. البته مولوی یوسف و تا حدی مولوی عبدالقدوس میدانستند چه اتفاقی افتاده است. ظاهرا عبدالمالک نیروهایی را برای خونخواهی از مولانا محمدعمر سربازی فرستاده بود. بدون برنامه قبلی نزد مولوی عبدالقدوس میروند از او میخواهند به آنها جا بدهد. او ابتدا مخالفت میکند، ولی در نهایت به آنها در همان منطقه در قسمت دختران که از محل اقامت ما فاصله داشت، جایی برای اقامت میدهد. نیروها به سمت ما برگشتندو وقتی به ما رسیدند با تمام خشم و نفرت و کینه ما را روی زمین انداختند با مشت و لگد شروع کردند به زدن. دوباره ما را سوار ماشین کردند، چشمهایمان را بستند و مستقیم ما را به بازداشتگاه وزارت اطلاعات ایرانشهر بردند.
وقتی وارد حیاط بازداشتگاه شدیم، ما را با مشت و لگد و فحش و توهین از ماشین پیاده کردند. بعد ما را پشت سر هم به صف کردند، و یکی یکی از دری رد کردند و داخل ساختمانی کردند که به سالنها و سلولهای زندان راه دارد. تعداد کسانی که آن روز دستگیر کرده بودند بیشتر از گروه ما بود. وقتی تیراندازی انجام شده بود، وقت نماز صبح بود. مثلا حتی یک مولوی که برای گفتن اذان به مسجد میرفت یا افرادی که برای نماز صبح از خانه بیرون آمده بودند یا حتی کسانی که به دلیل سر و صدا کنجکاو شده بودند که ببینند چه خبر است و جایی جمع شده بودند، همه را دستگیر کرده بودند که جمعا شاید ۲۰ نفر شده بودیم. ابتدا لباس زندان دادند و بعد هر کدام ما را داخل سلولی انداختند. سلولی که من در آن بودم حدودا ۲ متر در ۲ متر بود و در همان اتاق یک دستشویی و یک دوش هم بود برای حمام طوری که وقتی آب را باز میکردی بقیه اتاق خیس میشد. من وقتی در سلولم میخوابیدم و سرم را کنار دیوار میگذاشتم، پاهایم به عرض دیوار میرسید. تا سه روز به ما پتو ندادند، در کف اتاق هم چیزی پهن نبود. هوا آن قدر سرد بود که من فک و دندان؟ از سرما به هم میخورد. یک گوشه اتاق کز میکردم، پاهایم را داخل شکمم جمع میکردم، سرم را روی پاهایم میگذاشتم و با نفسام، خودم را گرم میکردم. نیم ساعت بعد از اینکه ما را به سلولها انداختند، بازجوییها شروع شد. من را روی صندلی مینشاندند و محکم نیشگون میگرفتند، مثلا گوشت شکم من را محکم میکشیدند. میگفتند تو تروریستی و باید اعتراف کنی که با عبدالمالک ریگی هستی. من میگفتم نه! این اشتباه است. من یک طلبه معمولیام. اما آنها اصرار داشتند که باید اعتراف کنی، باید اعتراف کنی که عضو حزب جندالله هستی و اینجا قصد عملیات داشتی و من هم نمیپذیرفتم. روز اول تا شب نه گذاشتند استراحت کنیم و نه بخوابیم، بازجوها بدون وقفه میآمدند و میرفتند، ما را میزدند و اذیت میکردند و میخواستند اعتراف بگیرند. آخر شب یک یا دو ساعتی کسی نبود، من چشمهایم گرم شد و نزدیک بود خوابم ببرد که دوباره آمدند و دوباره بازجویی را شروع کردند. البته آنها تحقیق کرده بودند و میدانستند که ما بیگناهیم.
تا اینکه روز سوم به نظر رسید رفتارشان با ما عوض شده. آن روز به ما یک پتوی کثیف دادند که سرمای کف اتاق را میشد با آن گرفت و غنیمت بود. کلا کمی نرمتر شده بودند و رفتارشان بهتر شده بود. بعدها متوجه شدیم که آن روز تمام کسانی را که دستگیر کرده بودند به جز مولویها ، من و ۴ نفر دیگر آزاد کرده بودند.
بعدازظهر یا غروب روز سوم بدون اینکه به ما بگویند ما را به کجا میبرند، ما را سوار ماشینی کردند و از ایرانشهر به جای دیگری منتقل کردند. دو نفر از ما را انداختند قسمت جای پای سرنشینان عقب ماشین. سرمان را پایین انداختند، به دستهایمان کلپچه (دستبند) بستند، صورت من به سمت در بود و پشت سر من یکی دیگر از همپروندهایهایم بود طوری که او هم صورتش رو به در طرف دیگر ماشین بود. اول فکر میکردم ما را به خارج از شهر میبرند و در دشت و بیابان ما را به رگبار میبندند. مامورانی که در ماشین بودند در تمام حدود ۴ ساعتی که ما به این شکل در ماشین نشسته بودیم، تخمه میخوردند، موسیقی مذهبی روشن کرده بودند، با هم حرف میزدند و دایم میگفتند داریم به مهمونسرا میرویم. اگر ما تکانی میخوردیم با مشت به سرمان میزدند. حرف هم حق نداشتیم بزنیم. آن روز به همین شکل ما را ۴۰۰ کیلومتر از ایرانشهر به بازداشتگاه وزارت اطلاعات زاهدان بردند. از ماشین که پیاده شدم انگار پاهایم مال خودم نبود و خشک شده بود، یک لحظه روی زمین افتادم. از نظر جسمی هم ضعیف شده بودیم، در مدتی که در ایرانشهر بودیم به ما غذای خوبی نمیدادند، از صبح تا شب تنها یک وعده غذا میخوردیم. در زاهدان شخصی بود که رفتار طبیعی نداشت، رفتارش مثل یک ربات بود که کوکش کرده باشند. هیکل درشت و دستهای خیلی بزرگی داشت با تن صدای کلفت. او فقط ما را میزد و اذیت میکرد. از همان لحظهای که ما را به اداره اطلاعات بردند، او با مشت و لگد به بدن ما زد. وقتی من وارد شدم، یک ضربه با دستش از بالا به گردنم زد که با همان ضربه من نقش زمین شدم و افتادم و گردنم تا چند روز به شدت درد میکرد. بعد گردن ما را دور دستش حلقه کرده بود، دستهای ما هم که از پشت کلپچه (دسبتند) شده بود، ما را مثل گوسفند روی زمین میکشید. از هر دری که میخواست رد شود اول سر ما را به دیوار میکوبید و با رفتار تحقیرآمیز ما را مسخره میکرد و میخندید. یکی دو روز اول اصلا خبری از بازجویی نبود. بعد از چند روز آمدند و رسیدگی به پرونده را با ما شروع کردند. اوایل فقط توهین و شکنجه بود و اصرار بر اینکه شما همه تروریست هستید. به ما میگفتند «سنیهای کثیف، همه شما طرفدار عبدالمالک هستید و آمدید اینجا که آدم بکشید.» ما هم تنها انکار میکردیم و نمیدانستیم واقعا از چه چیزی صحبت میکنند، آنها هم بدون اینکه دلیل و شاهدی بیاورند فقط می گفتند اعتراف کنید، میگفتیم به چی اعتراف کنیم، میگفتند اعتراف کنید که شما با گروه عبدالمالک ریگی هستید، بدون اینکه توضیح دیگری بدهند. اول از ما خواستند تا تمام زندگیمان را بنویسیم، تاریخ تولد، سن، کجا درس خواندیم، معلمانمان چه کسانی بودند، به چی علاقه داریم، به چی علاقه نداریم و کلا ریز تا درشت زندگی من را الان دارند، و فکر میکنم یکی از راههای کشف و شناخت دقیق ما مراجعه به پرونده سابق ماست. از روی همین پرونده، در فاصلهای که من خارج بودم اکثر دوستان من احضار شدند یا تحت تعقیب قرار گرفتند یا بازداشت شدند.
روزهای اول این طور گذاشت تا اینکه یک روز مسئول پروندهام عکسهایی را به من نشان داد و گفت اینها تروریستهایی هستند که روز دستگیری شما در ایرانشهر کشتیم. بعد از تقریبا یک هفته ضرب و شتم و شنیدن توهین و فحاشی اولین بار بود که تازه من متوجه شدم علت بازداشت ما چیست و اینکه میگویند اعتراف کن که با گروه عبدالمالک ریگی هستی، تروریست هستی و در گروه جندالله هستی یعنی چه. تا آن لحظه من فکر میکردم که اگر هم مسئلهای باشد مثل دفعات قبل، مثل دستگیریهای پدرم، یک سوءتفاهمی خواهد بود و نهایتا بعد از یک هفته آزاد میشوم و با خودم میگفتم شیوهشان همین است، ما همیشه متهمیم مگر اینکه خلافش ثابت شود. از آن روز به بعد روی سابقه خانوادگی من و فعالیتهای عمویم هم خیلی پافشاری میکردند. خودشان هم میدانستند که من جز یک بار در بچگی، نه عمویم را دیدهام و نه از فعالیتهایش خبر دارم، اما این سابقه برایشان مهم بود چون فکر میکردند کسی را دستگیر کردهاند که به راحتی به سناریویشان میخورد. اما در آن پرونده که یکی از برجستهترین اتفاقات در بلوچستان بود، محل ثقل جریان آن دو مولوی، مولوی عبدالقدوس ملازهی و مولوی یوسف سهرابی بودند. ما نه تنها برای ماموران اطلاعات که برای رسانهها هم در حاشیه بودیم و همه جا ما را به عنوان عدد ذکر میکردند. در نهایت هم حکمی که برای ما صادر شد، ۵ سال حبس تعلیقی، بخشی از پروندهای بود که برای آن دو مولوی تشکیل داده بودند و برای تکمیل آن به ما نیاز داشتند.
از آن به بعد بود که میگفتند باید جلوی دوربین اعتراف کنید به تروریست بودن و همکاری با جندالله و ما قبول نکردیم. آنها هم دوباره ما را شکنجه میکردند. گمان ما این بود که دروغ میگویند که اگر اعتراف کنیم با ما کاری ندارند. هدفشان این است که برای ما پرونده سازی کنند و بعد هم اعداممان کنند. یک بار ما هواخوری درخواست کردیم، ما را فرستادند هواخوری، ولی آنقدر ما را زدند که هواخوری نشد بلکه زهرخوری شد و به همین شکل وقتی ما رو داخل اتاق آوردند انقدر ما رو زدند که دیگر هیچوقت درخواست هواخوری نکردیم. برای شکنجه هم ما را به اتاقی میبردند، روی تختی آهنی ما را خواباندند و دستها و پاهایمان را به شکل ضرب در میبستند ، بعضی وقتها لباسمان را در میآوردند، بعضی وقتها آب سرد رویتنمان میریختند، بعد با شلاقهای مختلف از نوک پا تا گردن به ما ضربه میزدند. آن شخص غولپیکر به نحوی ضربه میزد که من هربار که ضربه میخوردم تصور میکردم اگر بار دوم ضربه بزند، کمرم خواهد شکست و مهرههایش جابه جا میشود. آن وقت میگفتم هرچه میخواهید مینویسم. آنها هم دستانم را باز میکردند و یک برگه به من میدادند و میگفتند بنویس در مدرسه چه کار میکردی، میگفتم شما چی میخواهید که من بنویسم. میگفتند همان کارهایی که کردید را بنویس. من هم داستان زندگیام را مینوشتم. آنها هم دوباره شروع میکردند به زدن و اصرار میکردند باید همان کارهایی را که با مولوی عبدالقدوس و مولوی یوسف میکردید بنویسید، اما بازهم من مینوشتم که اینها استادان ما بودند و ما در مدرسه دینی نزد آنها درس می خواندیم. یک بار به من گفتند که دوباره همان داستانها را نوشتی، من هم گفتم داستان من همین است. او هم گفت: نه! همبندی دیگرت حرف دیگری میزند و گفته تو سردسته گروه بودهای و میخواستید عملیات تروریستی انجام دهید. اینطوری فشار روانی به ما وارد میکردند و وادارمان میکردند علیه همدیگر حرف بزنیم یا به دروغ میگفتند که دیگری علیه تو اعتراف کرده است. تا اینکه گفتند میخواهیم از شما فیلم بگیریم و به وزیر اطلاعات نشان بدهیم، حتی گفتند قرار نیست این فیلم پخش شود، یک نفر، وزیر، آن را نگاه میکند. ما میخواهیم از زیر این فشاری که به خاطر عملیات تروریستی که قرار بود انجام شود، روی ماست بیرون بیاییم. بالاخره تحت فشار توانستند از سه نفر ما اعتراف گرفته و مانده بود من و یکی دیگر از همپروندهایها که به هیچ عنوان حاضر نبودیم اعتراف کنیم.
ترفند آخرشان این بود که من و همپروندهایام را با هم روبرو کردند. گفتند تنها کسانی که قبول نکردند که از آنها ویدیو ضبط شود شما دو نفرید، با هم مشورت کنید و تصمیم بگیرید. باز هم تاکید کردند که ما تحت فشاریم و باید هرچه زودتر این ویدیو را آماده کنیم و طبق سناریویی که نوشته شده در این ویدیو همه باید باشند. بعد ما دو نفر را در اتاق تنها گذاشتند. برای مدتی ما دست همدیگر را گرفته بودیم، همدیگر را بغل کردیم و گریه کردیم. با اینکه هیچ کدام نمیخواستیم زیر بار اعتراف کردن جلوی دوربین برویم، از طرفی هم فکر میکردیم اینها ول کن نیستند و گفتهاند اگر تا صد سال هم اعتراف نکنید ما همین شکنجهها را ادامه میدهیم. از طرفی هیچ کدام هم به آنها اعتماد نداشتیم و فکر میکردیم دروغ میگویند و با اعترافمان ما را اعدام خواهند کرد. ولی در نهایت فکر کردیم دیگر بس است، چون واقعا از نظر روحی و جسمی خیلی اذیتمان میکردند. بالاخره من گفتم که حتی اگر نتیجهاش اعدام هم باشد اعتراف میکنم. دیگر چه کاری مانده است که نکرده باشند. همبندیام هم وقتی دید من این حرف را میزنم گفت باشه و این طوری بود که رضایت ما را گرفتند. بعد ما رو به اتاق بردند و غذای بهتر به ما دادند و یکی دو روزی کاری به ما نداشتند.
تا این که یک شب، حدود ۳۵ تا ۴۰ روز بعد از دستگیریمان، ما را به همان هواخوری بردند که دفعه پیش با شکنجه ما را برده بودند. دیدیم نورافکن روشن کردهاند و دوربینهای فیلمبرداری را برای ضبط آماده کردهاند. یک صندلی بود که ما باید روی آن مینشستیم و با نور چند پروژکتور کل بدن ما را روشن کرده بودند. ماموران هم پشت دوربین نشسته بودند و چون تاریک بود و مستقیم نور در چشم ما میخورد، قادر به دیدنشان نبودیم. آن فرد غول پیکر شکنجهگر هم پشت سر ما ایستاده بود و بعضی وقتها به من میگفت که این جمله را اینجوری بگو. بعضی وقتها که جمله را عوض میکردیم یا با لحن دیگری آن را میگفتیم او میآمد و دو سه تا سیلی و مشت و لگد میزد و میگفت همان چیزی را بگو و همانطوری بگو که آنها میگویند. ما هم اعتراض میکردیم که مگر نگفتید دیگرشکنجهای در کار نیست، آنها هم میگفتند اینها را بگویید و خلاصمان کنید. وقتی قبول کردیم که جلوی دوربین قرار بگیریم، دیگر باید هر چه آنها میگفتند تکرار میکردیم. آنها به ما دیکته میکردند که چه بگوییم، وقتی هم اعتراض میکردیم که این حرف درست نیست، شکنجهگرمان ما را میزد و میگفت باید این را بگویی. یعنی به نظر من اگر پایت باز شد به جلوی دوربین، تنازل دادی و کوتاه آمدی تا جلوی دوربین، بقیه را هم کوتاه خواهی آمد. موضوع حتی گفتن حقیقت یا نگفتن دروغ نیست. گاهی یک جمله که برای ما نامفهموم بود یا مفهوم خاصی نداشت، بخشی از سناریویی بود که آنها از قبل تنظیم کرده بودند که با جمله دیگری که همپروندهای من میگوید و تکهای که فرد دیگری گفته است، کاملا بر علیه ما مفهوم پیدا میکرد. شاید ۳۰-۴۰ بار ضبط را به بهانههای مختلف قطع کردند و مثلا میگفتند باید بهتر بنشینی، صریحتر صحبت کنی، جمله دیگری را باید به کار ببری یا به خصوص روی حالت چهره خیلی تأکید میکردند. آنها از تکرار این نمایش خسته نمیشوند، برای این کار پول میگیرند.
وقتی قبول کردیم که برای اعتراف اجباری جلوی دوربین قرار بگیریم، دیگر باید هر چه آنها میگفتند تکرار میکردیم. موضوع حتی گفتن حقیقت یا نگفتن دروغ نیست.
شاید کسی تا خودش در آن شرایط قرار نگیرد درک نکند، ولی من که در آن موقعیت بودم کسانی را که قبل و بعد از من به اجبار از آنها اعتراف گرفتند و در تلویزیون پخش کردند، کاملا درک میکنم. اما خیلیها هنوز نمیخواهند بپذیرند که حکومت وقتی کسی را بازداشت میکند به او چلوکباب نمیدهد، از روز اول تا آخر او را شکنجه فیزیکی یا روانی میکند. اما هنوز خیلیها به من میگویند که تو چرا رفتی و اعتراف کردی، چرا چنین حرفهایی زدی، حتما چیزی بوده و خودت هم کاری کردی که این حرفها را زدی.
در این مدت، یعنی حدود ۴۰ روز بعد از دستگیری، ما هیچ ملاقاتی با خانوادههایمان نداشتیم. بعد از اینکه از ما اعتراف تصویری گرفتند، دیگر فشاری روی ما نبود و ما را شکنجه نمیکردند، یک شب همان شکنجهگر غولپیکر به من اجازه داد تا به مادر و پدرم تلفن بزنم. البته قبلش تهدید کرده بود که اولا فارسی حرف بزن، دوما حق نداری در مورد پروندهات صحبت کنی و فقط در مورد این میگی که اینجا غذای خوب میدهند و ما مشکلی نداریم. من هم با خودم گفتم همینکه صدایشان را بشنوم و آنها بدانند که من زنده ام غنیمت است. البته وقتی مادرم پرسید که حالت چطوره و اونجا غذا چی بهتون میدهند. من گفتم الحمدالله خوب. اینجا به ما پشمک میدهند. از همین کلمه عجیب خانوادهام فهمیده بودند که اینجا آنطوری که من میگویم نیست.
تقریبا یک هفته بعد از ضبط آن ویدیوها ما را به دادگاه بردند. یک روز غروب بازجو تک تک ما را خواست، من که پیشاش رفتم گفت «ببین! امشب دادگاه داری.» گفتم «چه خوب که دادگاه دارم و پروندهمان بالاخره یک جایی ختم میشود.» گفت «تو تجربه نداری و تا حالا دادگاه نرفتی، این قاضیها، خیلی خاص هستند، بر اساس دلایل و شواهد کار میکنند، همین چیزهایی که به ما گفتی، آنجا هم بگو.» گفتم «شما گفتید که آن چیزی که ما گفتیم برای ویدیویی است که فقط قرار است به وزیر نشان داده شود. قرار نبود من جلوی قاضی هم همینها را بگویم.» البته او میدانست که من آن حرفها را نمیگویم، اما باز تاکید میکرد تا مرا بترساند، گفت «اگر اینها را نگویی، دوباره برمیگردی اینجا، و دوباره شکنجه میشوی.» ولی چون حدس میزد که من در نهایت اینها را نخواهم گفت، یک تاکتیک دیگر به کار برد و گفت «هرکاری کردی و هرچی شد، در نهایت دادگاه از تو یک سوال آخر میپرسد که حرف آخرت چیست و از دادگاه چه میخواهی، باید بگی که من از دادگاه عفو و بخشش میخواهم»، گفتم «تأثیرش چیست؟» گفت «تأثیرش این است که قاضی هم آدم است، دلش نرم میشود و بهت حکم نمیدهد و آزاد میشوی.»
دادگاه ما یک بار در اوایل بهمن ۱۳۸۶ برگزار شد و بر اساس همان یک جلسه هم حکم صادر شد. به قول خودشان دادگاه علنی بود، اما چه ساعتی از روز؟ بین ساعت ۹ و ۱۰ شب. تا لحظهای که به پشت در سالن دادگاه رسیدیم چشمانمان بسته بود. رو به در ورودی دادگاه چشمبند را از چشم ما برداشتند و با یک لگد ما را به داخل صحن دادگاه فرستادند. ما فقط مامور داخل سالن دادگاه را دیدیم، که آمد از دم در به دستهایمان کلپچه (دستبند) زد و ما را برد روی صندلیهای جلو نشاند. بعد از حدود ۵۰ روز تازه ما آدم میدیدیم. حدود ۳۰ تا ۴۰ نفر در دادگاه حاضر بودند که البته همه آنها قربانیان حوادثی بودند که جندالله در آنها نقش داشت. بیشتر آنها خانواده قربانیان حادثه تاسوکی جندالله بودند (۷) که طی آن علاوه بر استاندار، فرماندار و مسئولانی که از آنجا رد میشدند بسیاری از افراد عادی هم کشته شدند. به این ترتیب تمام شرکت کنندگان در دادگاه ما زابلیها، فارسها و شیعه بودند و حتی یک بلوچ هم در بینشان نبود. از برگزاری دادگاه فیلمبرداری میکردند ولی ظاهرا دادگاه از همان اول تاکید کرد که هیچ یک از این فیلمها پخش نخواهد شد. در همان جلسه دادگاه هم به مولوی عبدالقدوس و مولوی یوسف سهرابی دو نفر را به عنوان وکیل تسخیری معرفی کردند. آنها هم ظرف کمتر از نیم ساعت با وکلایشان خلوت کردند. وکیلهایشان هم حرفهای خیلی کلی و معمولی به آنها زده بودند و آنها هم تاکید کرده بودند که شما عفو و بخشش بخواهید، اما کلا ما کار خاصی نمیتوانیم برایتان انجام بدهم.
در کیفرخواستی که علیه ما در دادگاه خواندند، «همکاری با گروههای تروریستی و جندالله و اقدام علیه امنیت ملی» مهمترین عناوین اتهامی بود. بعد دادگاه از ما خواست که یکی یکی از خودمان دفاع کنیم. همهمان در دفاعیاتمان گفتیم که ما را شکنجه کردند، بدجور هم شکنجه کردند و هیچ یک از این اتهاماتی که آقای دادستان اینجا قرائت کردند را قبول نداریم. وقتی من داشتم از خودم دفاع میکردم مردمی را که شاهد دادگاه بودند خطاب قرار دادم، قاضی خواست جلویم را بگیرد و گفت اینجا باید دادگاه را خطاب کنید نه مردم را. اما من به حرفم ادامه دادم و گفتم ما شدیدا مورد شکنجه قرار گرفتیم و هیچ از این حرفها را نمیپذیریم. از این در دادگاه هم که ما خارج شویم ما را تهدید کردهاند که اگر از شکنجه حرف بزنید و حرفهایی که ما به شما گفتیم را نزنید، دوباره پیش خودمان برمیگردید و من میترسم که دوباره شکنجههایم شروع شود. در آخر دادگاه پرسید از دادگاه چه میخواهید. من گفتم ما کاری نکردیم و هیچ جرمی انجام ندادیم، اما اگر دادگاه از ما چیزی دیده است، ما عفو و بخشش میخواهیم. به خاطر نحوه دفاع کردن ما هیچ استفادهای از فیلمهای دادگاه نشد، حتی عکسهای دادگاه را پخش نکردند.
وقتی ما را از دادگاه به بازداشتگاه برگرداندند به خاطر حرفهایی که در دادگاه زده بودیم چند سیلی و مشت و لگد به ما زدند اما تا یک هفته بعد که حکم ما صادر شود، با ما کاری نداشتند. یک هفته بعد یک نفر از دادگاه آمد و گفت که برای شما، من و ۴ همپروندهایام، ۵ سال حبس تعلیقی صادر شده است. ما اصلا نمیدانستیم که معنی حبس تعلیقی چیست. وقتی پرسیدیم یعنی چی؟ گفتند یعنی اینکه شما آزاد میشوید اما اگر هر خطایی از شما سر بزند، یعنی حتی اگر پلیس بدون گواهینامه رانندگی شما را متوقف کند، باید ۵ سال به زندان بروید. من گفتم این حکم را قبول ندارم. شما میدانید که ما بیگناهیم. او هم گفت همین است که هست و حکم اینطور صادر شده است. من گفتم اعتراض میکنم. گفت ببین آقای بزرگ زاده! من می خواهم شما را به همراه بقیه آزاد کنم، اگر تو اعتراض کنی، این اعتراض به دادگاه عالی میرود، حداقل یک ماه طول میکشد تا آنها اعتراض تو را بررسی کنند، حداقل یک ماه هم طول میکشد تا ما در مورد نتیجهاش جلسه بگذاریم، به این ترتیب دو تا سه ماه دیگر مهمان ما خواهی بود. اینطوری من را ترساند و من هم حکم را قبول کردم و در نهایت، یک هفته بعد از ابلاغ حکم، یعنی بعد از کمتر از ۶۰ روز از دستگیری، ما را به جز آن دو مولوی آزاد کردند.
چند روز آخر در بازداشتگاه اطلاعات زاهدان همه ما را که باهم دستگیر کرده بودند، به یک اتاق بردند. این اتاقها گرچه از سلولهای ایرانشهر بزرگتر بود، اما هم به عنوان تک سلول از آنها استفاده میشد و هم به صورت جمعی. یکی از سختترین تجربههای ما در آنجا، استفاده از دستشویی بود. یک دیوار نیم متری در همان سلول درست کرده بودند که قسمت سنگ توالت آنجا بود. دیوار به اندازهای کوتاه بود که فقط قسمت شرمگاه کسی که در دستشویی بود دیده نمیشد. همه کسانی که در آن اتاق بودند که این اواخر ۵ نفر میشدیم، مجبور بودند پشت همان دیوار کوتاه قضای حاجت کنند. این بخش تجربه زندانمان خودش یک شکنجه سخت بود، یعنی ما در زندگیمان نشده بود که مجبور شویم جلوی کسی در چنین شرایطی قرار بگیریم، خوب! انسان است دیگر، آدم غذا می خورد، بعد این را میخواهد دفع کند. در آن سلول تنهایی هم زجرآور بود، باهم بودن یک مصیبت. سلول یک لامپ با نور بسیار ضعیف داشت. سقف اتاق خیلی بلند بود که امکان نداشت حتی با پریدن هم دستت به آن لامپ برسد، تازه همان هم یک حفاظ آهنی داشت. اتاق همچنین یک نورگیر با نرده آهنی هم داشت که آن هم خیلی بلند بود. زمانی که در آن سلول بودم از بازجو یک خودکار و چند برگ کاغذ درخواست کردم، گفت برای چی میخواهی؟ گفتم من عشق نوشتن دارم، من دوست داشتم به رشته ادبیات فارسی بروم. آن زمان ادبیاتام قوی بود، گاهی شعر هم مینوشتم و روی متون ادبی کار میکردم. برگهای به من داد که من در آن خاطراتام از زندان را به شکل نثر ادبی نوشتم. از صدای چک چک آب که پشت سر هم روی کف اتاق میافتد و تصویری که با آن صدا در ذهن من نقش میبندد و چطور این صدا افکار مرا پراکنده میکند، تا سلول دخمه مانند کور و تاریکی که در آن هستم و صدای دسته کلیدی که از دور میآید و با صدای همهمهای از دورتر در هم میآمیزد و افکار من را از این دالان به آن دالان با خود میبرد. همان بازجو یک روز آمد و آن برگههایی را که نوشته بودم، گرفت و برد، آخرین روزی که خواستند من را آزاد کنند درخواست کردم تا خاطراتام را پس بدهند، اما ندادند.
یکی از روشهای شکنجه روانیشان این بود که وقتی در بازداشت و زیر بازجویی بودیم به ما میگفتند که چون پرونده شما خیلی خطرناک است، هیچکس به سراغ شما نیامده، حتی پدر و مادرتان هم از وضعیت شما نپرسیدهاند. حتی به ما گفتند ما به آنها اجازه ملاقات دادیم اما کسی برای ملاقات شما نیامده است. من آن موقع، که حدودا یک ماه از بازداشت ما گذشته بود، این حرف را باور کردم و آنقدر ناراحت شده بودم که با خودم گفتم اگر هم آنها برای ملاقات بیایند من نمیروم. وقتی آزاد شدیم و بیرون آمدم دیدم که پدرم که از مدتی قبل به خاطر تصادفی که داشته و پایش شکسته بود، با دو عصا زیر بغلش آنجا ایستاده است. بعد از خودش و اطرافیان شنیدم که او با همین پای گچ شده و در آن زمستان سرد، شاید ۲۰ بار به وزارت اطلاعات و سپاه و دادگستری مراجعه کرده بود و حداقل ۱۰ بار برای پیگیری وضعیت من به زاهدان و ایرانشهر رفته بود.
در زندان و در اتاقی که من بودم دو نفر دیگر بودند که یکی از آنها را به اتهام مواد مخدر گرفته بودند و یکی دیگر را به اتهام فروش مواد مخدر گرفته بودند و یک سال شکنجه کرده بودند. شاهدشان هم ادعای یک نفر دیگر بود. اتهامش هیچ وقت اثبات نشد. خودش میگفت ۱۰ روز دستاش را به در بسته بودند، به صورت ایستاده او را نگاه داشته بودند و حتی غذا را هم به دهانش میگذاشتند و برای غذا خوردن هم دست او را باز نمیکردند. بالاخره هر دوی آنها آزاد شدند، اولی با رشوه و دومی با اثبات بیگناهیاش. یک نفر دیگه با من هم اتاق شد که برای کار به پاکستان رفته بود و در آنجا یک بار عبدالمالک ریگی را دیده بود. عبدالمالک در اوج فعالیتهایش بود و خیلیها آرزو داشتند او را از نزدیک ببینند. او میگفت هیچ همکاری با عبدالمالک نداشته است. هرروز که از خواب بیدار میشد میگفت من امشب خواب دیدم که آزاد شدم، اما در آخر اعدامش کردند. همچنین من با یعقوب مهرنهاد، روزنامه نگار و فعال مدنی همبند بودم که در مرداد ۱۳۸۷ اعدام شد. (۸) من وقتی این افراد را دیدم دنیای دیگری برای من باز شد. آنها جوانهایی با طبقات مختلف فکری بودند که آن موقع زندانی شده بودند. من با خودم فکر کردم که اینها با این همه مشکلات و این همه اتهام به زندان افتادهاند، برخیشان جرمی مرتکب نشدهاند و برخی مثل خودم با شکنجه وادار به اعتراف شدهاند و عدهایشان با همین دلایل و بدون دادرسی عادلانه حتی اعدام شدند.
تجربهای که برای خودم اتفاق افتاده بود هم کمک کرد که به تمام اعترافات شک کنم و خودم را بگذارم جای فردی که دستگیر شده. من و همبندیهایم را با سناریویی که داشتند وادار کردند که اعتراف کنیم. در بخشی از فیلمی که از ما گرفتند، ما هر کدام جملهای میگوییم که ظاهرا هیچ حرف خاصی در آن نیست و حتی حقیقت هم دارد، اما آن را وقتی گذاشتند کنار حرفی که دیگری زده بود و با لحنی که او گفته بود، تبدیل شد به سناریویی که بر علیه ما ساخته بودند. آنها به من و چند نفر دیگر ۵ سال حکم زندان تعلیقی دادند، اما همان را هم به ما نشان ندادند.
یکی از روشهای شکنجه روانیشان این بود که وقتی در بازداشت و زیر بازجویی بودیم به ما میگفتند که چون پرونده شما خیلی خطرناک است، هیچکس به سراغ شما نیامده، حتی پدر و مادرتان هم از وضعیت شما نپرسیدهاند.
بعد از آزادی، فعال مدنی
روزی که ما را آزاد کردند چند نفر از مولویهای حکومتی را آورده بودند در کنار پدر ما و تعدادی از ریشسفیدهای ایرانشهر که برای استقبال آمده بودند. وقتی ما از بازداشتگاه بیرون آمدیم، یکیشان شروع کرد به صحبت کردن. در آن جمعی هم که تشکیل داده بودند دوربین گذاشته بودند و مراسمی را که آماده کرده بودند ضبط میکردند. آن مولوی شروع کرد به سخنرانی کردن و گفت این چه کارهایی است که میخواستید انجام بدید، برای چه بمب و مهمات آورده بودید، چرا نیرو آورده بودید و چرا با جندالله و عبدالمالک ریگی و گروههای تکفیری همکاری کردید؟ او همینطور حرف زد و ما را متهم کرد. حرفش که تمام شد من گفتم جناب مولوی! شما قاضی هستید و من هم طلبهام و علوم شرعی خواندهام و علم فقه را میدانم. مگر طبق فقه و قضاوت عادلانه نباید حرف مدعی و مدعیعلیه هر دو شنیده شود و بعد از آن قاضی حکم خودش را صادر کند؟ شما که بدون اینکه حرف ما را بشنوید ما را محکوم کردید و هرچی از دهانتان در آمد به ما گفتید. مولوی ساکت شد و عرق از صورتش میریخت. بعد گفت خوب حالا بگو که چی شده و با زبان خودت تعریف کن. گفتم هرچی که هست دروغ محض است. پشت سر ما ماموران وزارت اطلاعات و شکنجه گران ما حاضر بودند. آنها آمده بودند تا با ضبط صحبتهای مولوی در مراسم آزاد شدن ما، سناریوی خودشان را تکمیل کنند. من ادامه دادم از روزی که ما را دستگیر کردند به شدت شکنجهمان کردند. بعد هم پیراهنام را بالا زدم و روی کمرم آثار شکنجه را نشان دادم. وقتی من حرفم میزدم، ماموری که در حال ضبط مراسم بود دوربیناش را خاموش و جمع کرد. اصلا فضا عوض شد. در نهایت یک برگه تعهدنامه برای پدران ما آوردند مبنی بر این که دیگر پسر من با گروهکهای تروریستی نخواهد بود و با جنداللهی رابطه نخواهد داشت. همه شروع کردند به امضا کردن، به پدرم من که رسید گفت من امضا نمی کنم، پسر من اینجا جلوی همه گفت که ما را شکنجه کردهاند و گفت هیچ یک از این اتهامات را قبول ندارم و در دادگاه هم همین را گفته است. من قبول ندارم که پسر من با گروههایی که شما اسم بردید و میگویید تروریست هستند همکاری کرده باشد. آنجا ولوله شد، ماموران وزارت اطلاعات شروع کردند به حرف زدن با پدرم که اینها فرمالیته است و این برگه برای آزادیشان باید امضا شود. بقیه حاضران هم میگفتند امضا کن و ما را خلاص کن که این جوانها هم آزاد شوند. اما پدرم سر حرف خودش بود و میگفت من امضا نمی کنم. وقتی آنها باز اصرار کردند پدرم گفت بیایید برایتان بخوانم که چی برای پسرانمان نوشتهاند و با صدای بلند شروع کرد به خواندن آن متن که این افراد در سازمان وزارت اطلاعات و دادگاه اعتراف کردهاند که با گروههای تروریستی بودهاند و بقیه اتهاماتی که به ما زده بودند و اینکه فیلم اعترافاتشان هم موجود است. در آخر اینکه ما اولیا قبول خواهیم کرد که از این به بعد اجازه نخواهیم داد که بچههایمان با گروههای تروریستی ارتباط داشته باشند. بعد پدرم رو کرد به همه و پرسید گفت شما این حرفها را برای بچههایتان قبول دارید؟ همه سرشان را پایین انداختند و هیچ کس هیچی نگفت. در آخر پدرم برگه را برگرداند و در پشتش نوشت من اظهارات فرزند خودم را که میگوید شکنجه شدهام و اعترافاتم را قبول نمیکنم میپذیرم و آن را امضا میکنم، بعد پای نوشته خودش را امضا زد و تحویلشان داد. نمیتوانم حسی را که آن لحظه داشتم الآن بیان کنم، فقط میتوانم بگویم خیلی به پدرم افتخار کردم. پدرم با اینکه فعالیت سیاسی نداشت، اما از نظر شخصیتی، هیچوقت زیر بار زور نمیرفت و همیشه هم ما را هم نصیحت میکرد که هیچوقت در مقابل زور و ظلم و ستم کوتاه نیایید و در مقابل آن بیایستید. او همیشه میگفت از تندی باد مخالف نترس، این تندباد میآید که تو را که مثل عقابی بالاتر ببرد.
بعد از اینکه ما را آزاد کردند، ماموران وزارت اطلاعات به ما گفتند که باید هرروز بیایید ستاد خبری وزارت اطلاعات ایرانشهر و دفتر حضور و غیاب را امضا کنید. آنجا که میرفتیم، در کوچکی بود با پنجرهای در بالای آن. ما در میزدیم، آنها از دوربین ما را شناسایی میکردند، دفتری را میآورد، جلوی اسممان را امضا میکردیم و تاریخ میزدیم. این کار هم هیچ ارتباطی به دادگاه نداشت و وزارت اطلاعات خودش این اجبار را تعیین کرده بود. بعد از مدتی من گفتم نمی توانم هرروز بیایم و امضا بزنم. گفتند همه میآیند، چرا فقط تو شکایت میکنی. گفتم شما میدانید که من در شهر هستم و نیازی نیست هرروز بیایم و از آن به بعد دو - سه روز یک بار رفتم برای امضا زدن. دیدم اتفاقی نیفتاد. یک بار بعد از ۱۵ روز احضارم کردند که چرا نمیایی امضا بزنی، گفتم شما که میدانید من در شهرم، دیگر چرا باید بیایم. گفتند باید بیایی. ولی من باز هم نرفتم. زنگ زدند و گفتند شما از این به بعد هر دو هفته یک بار بیا و امضا بزن. من برای مدتی هر دو هفته یک بار رفتم و امضا زدم، تقریبا سه مرتبه رفتم و برای بار چهارم دیگر نرفتم و گفتم من گاهی خارج از شهر میروم و بعضی وقتها نمیتوانم بیایم و از آن به بعد ماهی یک بار میرفتم. یک بار هم بیخبر برای شرکت در یک دوره آموزشی به استان گلستان رفتم، وقتی از آنجا برگشتم من را احضار کردند و گفتند برای چی برای خارج شدن از منطقه اجازه نمیگیری؟ گفتم من ملزم نیستم که رفت و آمدهایم را به شما خبر بدهم. شما خودتان خبر دارید که من در همین کشورم. آنها دیگر چیزی نگفتند و من هم دیگر برای زدن امضا به ستاد خبری نرفتم.
تقریبا دو ماه بعد آزادی ما آن دو مولوی، علیرغم اینکه به خانوادهشان گفته بودند آزاد میشوند، اعدام شدند. (۹) شب قبل از اعدامشان ویدیوی اعترافات ما را با اعلام و تبلیغ قبلی پخش کردند. خیلی از اهالی منطقه، جز تعدادی از دوستان و آشنایانمان نمیدانستند ما آزاد شدهایم. آنها وقتی اعترافات ما از تلویزیون پخش شد فکر میکردند ما در زندان هستیم. آن شب من خودم از شبکه استانی اعترافات خودم را برای اولین بار دیدم. حس بسیار بدی بود. اولین سوال این بود که حالا مردم در مورد ما چه فکر میکنند؟ نگرانی درستی هم بود. از فردای آن شب مردم شروع کردند به سوال پرسیدن که چرا اعتراف کردید؟ حتما مقصر بودید، نبودید؟ خیلیها میگفتند و اینطور فکر میکردند که حتما چیزی هست که اعتراف کردند. این اولین بار بود که به آن شکل وسیع و با مخاطب بالا اعترافات تلویزیونی در استان ما پخش میشد. این موضوع خیلی از لحاظ روحی به ما فشار آورد. البته این بخشی از تلاش حکومت برای ایجاد حس بیاعتمادی بین مردم بود. مثلا ما بارها با این حرف از طرف برخی افراد مواجه شدیم که میگفتند این فرد چه طور آزاد شده؟ حتما با حکومت همکاری کرده است.
بعد از زندان تحصیلاتم را ادامه دادم تا سال آخر و بعد ترک تحصیل کردم و گفتم نمیخواهم اسمم مولوی شود. آن چیزی که مسیر زندگی من را تغییر داد، زندانی شدنم بود. بعد از آن بود که ایده و نظرم بر این شد که من درسم را میخوانم و علمم را در ادبیات عرب، فقه و حقوق اسلامی و غیره تکمیل میکنم، اما مولوی و بعد از آن، امام جمعه نخواهم شد و عمامه نخواهم بست. اواخر طوری شده بود که من حتی به مسجد هم نمیرفتم و در خانه نماز میخواندم که مجبور نباشم امام جماعت بایستم. پدر و اطرافیانام شوکه شده بودند و تعجب میکردند از این برخوردهای من. اما من وقتی به زندان رفتم و فشارها و درد و رنج دیگران را در زندان دیدم نگاهم به زندگی عوض شد. بعد از زندان من کاملا به یک فعال اجتماعی در حوزه دانشجویی تبدیل شدم. به خوابگاه دانشجویی و محیطهای اجتماعی دیگر میرفتم. همه من را به عنوان یک فعال با ارتباطات گسترده دانشجویی با باجوانان شناخته بودند. با گروهی از جوانان علاقهمند با بچههای دبیرستانی کار میکردیم تا آنها را برای دانشگاه آماده کنیم. در زندان تازه لمس کردم که چه اتفاقاتی برای بقیه اهالی بلوچستان در حال رخ دادن است، آن هم اتفاقاتی که علما، کسانی که منبر به دست دارند و امام جمعه هستند و سخنرانی میکنند، در مورد آن هیچ کاری نمیکنند. به خصوص اگر یک جوان معمولی در زندان باشد، هیچکس در موردش حرف نمیزند. اما من رسالتی که برای خودم تعریف کردم این بود که باید برای همه مردم کار کنم.
وقتی به زندان رفتم و فشارها و درد و رنج دیگران را در زندان دیدم نگاهم به زندگی عوض شد. بعد از زندان من کاملا به یک فعال اجتماعی در حوزه دانشجویی تبدیل شدم.
در آن زمان با ارتباطی که با جوانان و دانشجویان برقرار کرده بودم، محفلی را تشکیل دادم به نام جلسات جوانان. در جلسات آخر حدودی ۱۰۰ نفر از سرتاسر شهر میآمدند. در این جلسات بیشتر در مورد مسائل شهر واینکه چه کارهایی باید انجام بدیم با همدیگر حرف میزدیم. برای اینکه جوانان را تشویق کنیم که در این جلسات شرکت کنند، روشهای مختلف داشتیم. مثلا سوالاتی مطرح میکردیم در مورد مسائل شهر یا اطلاعات عمومی، هر کس پاسخ درست میداد جایزه خیلی سادهای را که با پول خودمان خریده بودیم به او میدادیم. هدفمان از تشکیل دادن آن جلسات این بود که جوانان به همدیگر نزدیک شوند، با هم ارتباط بگیرند و یک فعالیت فرهنگی-اجتماعی خوب انجام شود. از طریق این جلسات پاتوقها و اجتماعاتی که در شهر بود را شناسایی میکردیم و به آنها سر میزدیم. مثلا به محل اجتماع معتادها میرفتیم، بستههای کیک و آب میوه برایشان میبردیم، با آنها مینشستیم و صحبت میکردیم. آنها کم کم اعتماد میکردند و شروع میکردند با ما درد دل کردن و از مشکلات خودشان میگفتند، از رفتار مامورهای انتظامی برایمان میگفتند که چطور از فروشندگان مواد مخدر دنگ و رشوه میگیرند. اون طور که ما میدیدیم، اصلا آزاد بودن مواد مخدر در شهر یک سیاست منظم بود، چرا که بلوچستان جوانترین استان کشور است و این برنامه وجود دارد که جوانان باید خراب شوند. خوب! جوانی که کار و شغل ندارد، امید به زندگی ندارد، چون وقتی تحصیل میکند نه در ادارهای میتواند مشغول به کار شود و نه اینکه میتواند کار دیگری بر اساس تخصصاش انجام دهد، وقتی آمار ترک تحصیل خیلی بالاست، مجال اعتیاد فوق العاده گسترش پیدا میکند. این مشاهدات و اطلاعات برای ما جای نگرانی داشت. در عوض ما جوانان معتاد را به کمپهای ترک اعتیاد میبردیم، خیلی از آنها ترک کردند و دوباره سراغ زندگی اولشان برگشتند.
از طرف دیگر متوجه شدیم در سطح شهر ایرانشهر گنگها و گروههایی وجود دارند که با سلاح سرد مزاحمت ایجاد میکنند و قلدری میکنند، مثلا یک گروه بزرگ با ۳۰ موتور سیکلت که هر کدام ۳ سرنشین دارد با چاقو و قمه داخل شهر میگشتند، پسربچههایی که زیر سن ۱۵ سال بودند را میدزدیند و به آنها تجاوز جنسی میکردند. ما در جلسات خودمان درباره این اخبار وحشتناک با همدیگر مشورت میکردیم. همچنین در این جلساتمان جوانانی که خیلی با استعداد و نخبه ولی شدیدا فقیر بودند، حضور داشتند. ما این جوانان را شناسایی میکردیم و با کمک سایر اعضای جمعمان که تحصیلات عالی داشتند و همچنین افراد معتمد شهر زمینهای فراهم میکردیم که این جوانان تشویق و تکریم شوند و بتوانند به جایی که لیاقتاش را دارند برسند. از طریق همین گروهها، زندگی کسانی را که خیلی فقیر بودند از نزدیک میدیدیم و در حد توانمان تلاش میکردیم برای کودکانشان شرایطی را فراهم کنیم که ترک تحصیل نکنند. جوانان را هم تشویق میکردیم که در جلساتمان شرکت کنند. کم کم تعداد کسانی که از ما میخواستند تا این جلسات را در محلههای آنها برگزار کنیم به حدی بالا رفت که ما فکر کردیم به جای اینکه ما در محلههای مختلف جلساتمان را برگزار کنیم، شیوه کارمان را به گروههای مختلف آموزش دهیم تا آنها در محله خودشان این برنامهها را اجرا کنند. به این ترتیب ۳-۴ نفر را در محلههای مختلف شهر آموزش دادیم و آنها جلسات را به صورت مستقل ادامه میدادند و افراد دیگری را به جمع خودشان دعوت میکردند. محل تلاقی همه آنها ما بودیم.
بعد از مدتی یک کتابخانه تاسیس کردیم تا پاتوق ما باشد. مدتی بعد وزارت اطلاعات من را خواست، چون من در راس این جریان بودم. آنها من را تهدید کردند که چه کار داری میکنی؟ تو ۵ سال حبس تعلیقی داری و اگر این فعالیتهایت را ادامه دهی ما هم حبست را اجرایی میکنیم، پس باید این جلسات را تعطیل کنید. من اول زیر بار نرفتم و گفتم ما که کاری نمیکنیم. شما هم میدانید که فعالیت ما اجتماعی است. البته بعدا متوجه شدیم که یکی از علتهایی که کار ما برایشان حساسیت ایجاد کرده بود این بود که ما فساد برخی مسئولین را افشا کرده بودیم. بالاخره آنقدر تهدیدها ادامه پیدا کرد که ما مجبور شدیم جلساتمان را لغو کنیم. البته در آن زمان شیوه کار را عوض کردیم، یعنی از آن به بعد در همان کتابخانه یا خوابگاههای دانشجویی همدیگر را میدیدیم. مدتی بعد هم دو کتابخانه جدید در محلههای دیگر تاسیس کردیم.
وزارت اطلاعات دایما کارهای مرا تحت نظر داشت و بارها مرا احضار و تهدید کرد که یا با ما همکاری کن یا حبس تعلیقی ۵ سالهات را به اجرا میگذاریم. ۵ سال کم نیست، من هم که اهل مخبری نبودم، بالاخره اواخر اسفند ۱۳۸۷ ناچار شدم ایران را ترک کنم. آن سالها پاکستان با جدایی طلبان درگیر بود و این منطقه بسیار ناآرام بود. به این دلیل از مرز افغانستان که مرزش بزرگتر است و ما به مردماناش تعلق قوم و خویشی بیشتری داریم خارج شدم. از طریق بستگانی که آنجا داشتم توانستم پاسپورت افغانستانی بگیرم و بعد از مدتی به امارات متحده عربی رفتم و در آنجا کار رسانهای شروع کردم در یکی از شبکههای تلویزیونی اهل سنت به عنوان مجری برنامه زندگی برتر که رنگ و بوی اسلامی داشت مشغول کار شدم. بعد از آن برنامه جدیدی تولید کردم به اسم بازتاب که حقوقی و سیاسی بود و در آن در مورد مشکلات بلوچها و اهل سنت صحبت میکردم و از فعالان حقوق بشر دعوت به همکاری میکردم. در این برنامه در مورد زندانیان سیاسی، تبعیضها، اعدامها و قتلها اطلاع رسانی میکردم. البته کار متمرکزی نبود و هر بار موضوعی را انتخاب میکردیم و اتفاقی که میافتاد را برجسته میکردیم.
سال ۱۳۸۹ چند مولوی را بازداشت کردند و به نظر رسید که میخواهند همان سناریو که برای اعدام مولوی یوسف و مولوی سهرابی انجام داده بودند برای این مولویها اجرا کنند. این موضوع همزمان بود با طرحی که حکومت به عنوان طرح کنترل مدارس دینی (۱۰) داشت و به نام ساماندهی مدارس دینی در حال اجرای آن بود. بلوچها طرح را نمیپذیرفتند و افراد زیادی هم بازداشت شده بودند. این مولویها هم در همین زمان بازداشت شدند و هدف این بود که اعتباری را که علما در بلوچستان کسب کردهاند بشکنند. در آن زمان من با خودم فکر کردم این سناریو تا کجا ادامه پیدا خواهد کرد. برای مقابله با آن یک صفحه اینترنتی ایجاد کردم برای دفاع از بازداشتیهای اخیر تا توجه مردم را به این جریان جلب کنم. نام آن را گذاشتم کمپین «نه به بازداشت و اعدام مولوی فتحی محمد» که یکی از بازداشت شدگان بود و در خطر اعدام قرار داشت. از طریق این کمپین شروع کردم به تولید محتوا و تنظیم خبر و گزارش. مردم هم با ارسال عکس در این کمپین فیسبوکی مشارکت کردند. تعداد دنبال کنندگان صفحه کمپین اول به ۱۴ هزار نفر رسید و بعد تا ۱۲ هزار نفر کاهش پیدا کرد. البته وزارت اطلاعات هم بیکار ننشست و برای ضربه زدن به ما از تاکتیکهای مختلفی استفاده کرد. مثلا به خانواده افراد دستگیرشده فشار میآوردند که با من تماس بگیرند و از من بخواهند که این موضوع را رها کنم و اگر این افراد اعدام شدند من را مقصر بدانند. ولی من ول کن نبودم و میگفتم اداره اطلاعات به این خانوادهها فشار میآورد که چنین حرفهایی رو میزنند و معتقد بودم کار رسانهای کردن بهتر از سکوت است. در نهایت هم دستگیرشدگان ازاد شدند.
در سال ۱۳۹۱ فعالیتهای خبررسانی و آگاهیرسانی را منسجمتر کردم و مهر آن سال به صورت رسمی کمپین فعالین بلوچ برای جذب عموم فعالان و رشد آگاهی مردم شروع به کار کرد و به شکل حرفهای روی حقوق بشر تمرکز کردیم. در طول دوران مدرسه و به خاطر شغل پدرم در شهرهای مختلف استان سیستان و بلوچستان چرخیده بودم و همین موضوع من را با بخش بزرگی از حوزه مذهبی استان سیستان و بلوچستان آشنا کرده بود. این شناخت و ارتباط بعدا در فعالیتهای مدنیام از جمله کمپین فعالین بلوچ به من بسیار کمک کرد. من الان در بلوچستان هم با مذهبیون ارتباط خوبی دارم و هم با ملیها و به خصوص به خاطر سابقه خانوادگی و فردی مذهبی، افراد مذهبی به من اعتماد میکنند. این اعتماد رو به احزاب و جریانهای دیگری که در بلوچستان هستند ندارند. از طرف دیگر من با گذراندن دورههای حقوق بشری و مطالعات حقوقی و همینطور مطالعات سیاسی، اجتماعی و آموزشی، دانش خودم در زمینه حقوق بشر را هم تقویت کردم. البته متاسفانه چون پاسپورت دیگری گرفته بودم و پناهنده بودم نتوانستم وارد دانشگاه شوم و تحصیلاتم را ادامه دهم. همچنین به دلیل شرایط زندگیم در خارج از ایران، نقل و انتقالاتام هم بسیار زیاد بوده است که باز امکان تحصیل را از من گرفت. من کار رسانهای کرده بودم و کارکرد آن را میفهمیدم و متوجه شده بودم به دلیل رسانهای نشدن بازداشتها و نقض حقوق افراد توسط حکومت، ماموران انتظامی و اطلاعاتی هر کاری که دلشان می خواهد با زندانی بلوچ میکنند چون مطمئن هستند صدایش به جایی نمیرسد. به همین دلیل در کمپین فعالین بلوچ یکی از نقطههای تمرکز بر روی انتشار اخبار و اطلاعات موثق و دقیق در بازداشتگاهها و زندانها است.
من کار رسانهای کرده بودم و کارکرد آن را میفهمیدم و متوجه شده بودم به دلیل رسانهای نشدن بازداشتها و نقض حقوق افراد توسط حکومت، ماموران انتظامی و اطلاعاتی هر کاری که دلشان می خواهد با زندانی بلوچ میکنند چون مطمئن هستند صدایش به جایی نمیرسد.
به مرور با آموزشهای حقوق بشری که دیدم و تجربههایی که کسب کردم، متوجه شدم کار حقوق بشری که با ثبت وقایع داریم انجام میدهیم، به تنهایی کافی نیست. آنچه ما باید بتوانیم بیشتر بر روی آن تمرکز کنیم، جلوگیری از نقض مداوم حقوق بشر است. من نمیخواستم همیشه کارم این باشد که اتفاقی بیافتد، مثلا فردی کشته یا اعدام شود، فردی بدون طی شدن روال قانونی بازداشت شود، خانهای تخریب یا زمینی مصادره شود و ما در مورد آن اطلاعرسانی کنیم. البته که این کار خیلی خوب و موثر است، ولی تاثیر محدودی در جلوگیری از روند نقض حقوق بشر دارد. من به این فکر میکردم که مردم هر کدام به یک فعال مدنی و سیاسی تبدیل شوند. این هدف با کمپین فعالین بلوچ حاصل نمیشد و یک جنبش فراگیر شکل نخواهد گرفت. از دی ماه ۱۳۹۶ که تظاهرات سراسری در اعتراض به گرانی و فقر شکل گرفت من با این ایده، سازمان سهاب را به عنوان سازمان هماهنگ کننده اعتراضات بلوچها تاسیس کردم. ایده من این بود که بلوچها اعتراض دارند اما اعتراضها سازمان یافته نیست و مردم در اینباره آموزش ندیدهاند. اگر این اتفاق نیافتد عملا معترضان جذب گروههای مسلح میشوند و کار مدنی نمیکنند. در این مرحله، شیوه گاندی، مارتین لوتر و مبارزات مدنی یوگوسلاوی را مطالعه کردم. اینکه من خودم داخل بلوچستان نیستم، چالش بزرگی بود برای من. از طرف دیگر با توجه به اینکه سپاه به همه جا چنبره زده، عملا در داخل نمیشود هسته تشکیل داد. بنابراین با هدف مبارزات مدنی و برجسته کردن مشکلات مردم و ارائه دادن راه حل این سازمان شکل گرفت. با خوابیدن اعتراضات عمومی، ما به صورت موردی و بنا به اتفاقات خاص درخواست این تجمعات را مطرح کردیم.
این اقدامات و تاثیرگزاری آن به حدی بوده که حکومت برای متوقف کردن ما سرمایهگزاری میکند، چندین بار تلاش کردند تا سیستمهای کامپیوتری ما را هک کنند، یک بار با معرفی خودشان به عنوان روزنامهنگار از رسانههای خارجی، یک بار با ارسال ایمیلهای غیرواقعی با محتوای غیراخلاقی یا با لینکهایی که امکان دسترسی به حساب ایمیل شخصی ما را به آنها بدهد و سایر روشها. وقتی از این راهها به نتیجه نرسیدند و چون گمان میکنند راس این جریان یک نفر است، چندبار تلاش کردند تا مرا ترور کنند که تا الان ناموفق بوده است. همچنین با درست کردن صفحاتی در شبکههای مجازی سعی در تخریب ما و لطمه زدن به اعتماد بین ما و سایر جریانات مدنی و مذهبی و افراد معتمد محلی داشتند و دارند. ما هم برای خنثی کردن این سیاستها همواره مواضع خودمان را در مورد موضوعات مورد مناقشه مثل سکولاریسم و فدرالیسم تبیین کردیم. من شخصا یک مذهبی با اعتقادات دینی مشخص هستم اما باور دارم که اعتقاد مذهبی خودم را نباید به دیگران تحمیل کنم. اعتقادات مذهبی نباید باعث شود بین خودمان دسته بندی کنیم. آنچه برای من به عنوان فعال مدنی بلوچ اهمیت دارد این است که مردم بلوچ با هر مذهبی از این فقر و رنج بیرون بیایند. آنچه من تلاش میکنم ترویج دهم سکولاریسم و برابری حقوق زن و مرد است. هر حکومت مذهبی دیگری که بخواهد به جای جمهوری اسلامی حاکم شود، دوباره حقوق بخشی از انسانها را نقض خواهد کرد.
گرچه خوشحالم که توانستم کاری را شروع کنم که اثربخش باشد و بر روی مردم منطقه و سایر نقاط تاثیر بگذارد، اما هم همیشه خودم و همکارانم در معرض خطر بودیم و هم خانوادهام همیشه تحت فشار قرار داشتند. اما خوشبختانه همسرم همیشه در کنار من بوده و شرایط مرا درک کرده است. خانوادهام در ایران به خاطر اینکه بارها احضار شدند و تحت فشار و تهدید قرار گرفتند، بارها به من گفتند که فشارهایی که به ما وارد میشود به خاطر فعالیتهای توست. البته من هم همیشه با آرامش برایشان توضیح دادم که برای این که از وضعیتی که مردم بلوچستان به آن دچار هستند خارج شویم راهی به جز تلاش و مبارزه نداریم. الان فکر میکنم تا یکی دو سال دیگر حتی اگر من، حبیبالله سربازی هم نباشم، جنبش و حرکت اعتراض مدنی بلوچستان با کمک نیروهایی که تربیت شدهاند، ادامه خواهد داشت.
***
۱) حزب اتحاد المسلمین که مقدمات تشکیلش در ماههای پایانی حکومت پهلوی ایجاد شده بود، بعد از انقلاب ۵۷ رسما اعلام موجودیت کرد. این حزب به رهبری مولانا عبدالعزیز ملازاده اهداف زیر را برای خود در نظر گرفته بود: ترويج دين مبين اسلام، تحكيم وحدت ملـي و تـرويج آزادي، برابري و برادري مطابق مقررات اسلامي، مبارزه با فساد اخلاقي، اجتماعي و سياسـي، آزادي قلم، بيان و احساسات بر مبناي قوانين اسلامي، احترام و حفظ زبان و فرهنـگ مـردم منطقـه و برخي اهداف ديگر.
۲) شورای شمس: این شورا در همایشی در فروردین ۱۳۶۰ در تهران با حضور تعدادی از علمای اهل سنت و با هدف همگرایی و یکپارچه نمودن فعالیت اهل سنت تشکیل شد. از جمله رهبران و موسسان این شورا علامه احمد مفتیزاده و مولوی عبدالعزیز ملازاده بودند. موسسین این شورا آن را سازمانی مدنی برای دفاع از حقوق اهل سنت ایران میدانستند.
۳) نهضت عدالت بلوچستان ایراندر فروردین ۱۳۷۹ با هدف «مبارزه برای حقوق اساسی و کلی مردم بلوچ در داخل مرزهای ایران» تاسیس شد. این نهضت به منظور آگاهیرسانی، به انتشار مقاله و مطلب در مورد «متحد کردن ملت بلوچ» میپرداخت. این نهضت همچنین با سازمان مسلح جیش العدل «برای رسیدن به عدالت در بلوچستان» همکاری میکرد و «خودمختاری و اداره فدرالی بلوچستان» را جزو اهداف خود معرفی کرده بود. طبق تعریف این گروه، غیر از پول، پرچم ملی و ارتش، کنترل سایر أمور باید به دست حکومتهای فدرال منطقهای باشد.
۴) به گفته آقای سربازی تا پیش از تشکیل گروه جندالله به رهبری عبدالمالک ریگی در اوایل دهه ۸۰ شمسی، رفت و آمد بین دو کشور ایران و پاکستان بدون کنترل و مانع انجام میشد.
۵) در بهمن ۱۳۷۲ مسجد فیض در شهر مشهد به صورت شبانه تخریب شد. این موضوع با اعتراض شهروندان سنی مواجه شد. روز بعد از این حادثه عدهای از اهالی زاهدان در مسجد جامع مکی اجتماع کردند و با نصب پارچههای سیاه اعتراض خود را نشان دادند. این تجمع با برخورد نیروهای انتظامی و نظامی مواجه شد و در نهایت با حمله مسلحانه به مسجد و کشته شدن دهها شهروند اهل تسنن به پایان رسید.
۶) نقشبندیه را به عنوان یکی از طریقتهای تصوف و عرفان معرفی میکنند و قدمت آن را برخی به قرن ۸ هجری قمری و گروهی به قرنها پیش از آن مربوط میدانند. پیروان این طریقت بیشتر از اهل تسنن بودهاند. پیروان آن به سنت و حفظ آداب شریعت پایبند هستند و گرچه ذکر در بین آنها جایگاه خاصی داشت اما برخی شعائر تصوف مانند رقص و سماع را نفی میکنند.
۷) در تاریخ ۲۵ اسفند ۱۳۸۴ در حدود ساعت ۹ شب گروه جندالله در نزدیکی پاسگاه تاسوکی در جاده زابل-زاهدان با بستن جاده و متوقف کردن تعدادی خودرو، بیش از ۲۰ نفر را کشته و کمتر از ۱۰ نفر را مجروم کردند و حداقل ۷ نفر را گروگان گرفتند. در بین کشته شدگان علاوه بر تعدادی از مسئولان محلی، شهروندان عادی نیز حضور داشتند.
۸) https://www.iranrights.org/fa/memorial/story/40798/yaqub-mehrnahad
۹) پرونده آقای محمد یوسف سهرابی:
https://www.iranrights.org/fa/memorial/story/-8090/mohammad-yusef-sohrabi-nokohchi
پرونده آقای عبدالقدوس ملازهی
https://www.iranrights.org/fa/memorial/story/42758/abdolqoddus-mollazehi
۱۰) دولت نهم محمود احمدی نژاد در آبان ماه ۱۳۸۶ طرحی را از طریق شورای عالی انقلاب فرهنگی به تصویب رساند با عنوان «شورای برنامه ریزی مدارس علوم اهل سنت کشور». «تربیت عالمان آگاه و متعهد»، «ساماندهی أمور آموزشی و فرهنگی با تاکید بر آموزشهای تطبیقی و زبان رسمی کشور»، «نشرفرهنگ تقریب، وحدت و انسجام اسلامی» و «ارتقای کیفی مدارس علوم دینی اهل سنت» جزو اهداف این شورا در نظر گرفته شده است. از همان زمان علمای اهل سنت در بخشهای مختلف کشور از جمله در خراسان، سیستان و بلوچستان و کردستان با این موضوع به دلیل آنچه که دخالت حکومت در مدارس دینی اهل سنت و نقض استقلال این مدارس میخواندند مخالفت کردند.