«قسم خوردند و کار تمام شد»: شهادتنامه خانمی که پسرعموی او از طریق قسامه به اعدام محکوم شد
این شهادتنامه بر اساس مصابهای که بنیاد عبدالرحمن برومند در تاریخ ۸ تیر ۱۳۹۷ انجام داده، تهیه شده است.
من و خانوادهام اهل روستایی در یک منطقهی تاریخی در حوالی نهاوند در استان همدان هستیم. بیشتر اقوام ما در همان روستا زندگی میکردند و زندگی اهالی روستایمان، ازجمله فامیل ما، از طریق کشاورزی میگذرد.
عموی من یک خانواده ۱۱ نفره داشت، ۴ پسر و ۵ دختر. پسر عموی دومم معلم بود، آدم سخاوتندمندی بود. مهربان بود و خوشرو. آدم زحمتکشی بود. علاوه بر معلمی، ماشینی هم داشت که با آن از شهر میوه و این چیزها میخرید و میآورد در روستا میفروخت و کمکخرج خانوادهی پدرش هم بود. یکی از خواهرهایش هم که سه دختر داشت و شوهرش رفته بود، زن دوم گرفته بود، برگشته بود خانهی عمویم. یعنی پسرعمویم در جمع خرجی دو سه خانوار را میداد.
ما بچهی روستاو بزرگشدهی روستا بودیم. زیاد توی اجتماع شهری نبودیم.
درگیری سال ۱۳۶۹
سال ۶۹ هم مثل اغلب اوقات، مشکل کمآبی وجود داشت. عموی من از این پیرمردها بود که سحرخیزند. یک روز صبح که برای آبياری رفته بود، دیده بود آب – که برای آبیاری نوبتی بود - دارد هدر میرود، برای همین جلو آب را بسته بود و کشتش را آبیاری کرده بود. در همین حین، پسر صاحب زمین مجاور که نوبت آبیاریشان بوده، سررسیده بود و گفته بود «تو چرا جلو آب را بستی،کشت خودت را آب بدهی؟» عموی من هم گفته بود «شما این جا نبودید، گفتم آب بیهوده هدر نرود و تا شما میآیید من هم کشتم را سیراب کنم.» اختلاف به خاطر همین آبیاری شروع شد و مرد جوان، عموی مرا که پیرمرد بود کتک زده بود. عموی من به کسی چیزی نگفته بود تا این که پسرش در خانه بدن کبودشدهی او را دید و پرسیده بود «چرا این جوری شده؟» عمویم اول گفته بود «چیزی نیست» پسرش اصرار کرده بود که «نه! تو کتک خوردهای!»، عمویم هم گفته بود «بله. با پسر فلانی دعوایم شده. اگر تو سحرخیز باشی و مثل پسر فلانی بروی کشتمان را آب بدهی، این اتفاق برای من نمیافتد.»
پسرعمویم گفته بود «هر وقت تو خواستی کشتت را آب بدهی، آن روز بگو من نروم سر کار و مرخصی بگیرم و بیایم.» بعد پسرعمویم - نه به قصد درگیری - فقط رفته بود به فرد ضارب بگوید «میخواستی دعوا کنی با من که همسن و سال خودت هستم دعوا میکردی. چرا پدرم را که یک پیرمرد بیدفاع بوده کتک زدهای؟» آن پسر عصبانی شده بود و به همراه برادرش که آن جا حضور داشته، با پسرعموی من درگیر شده بودند. فک و فامیل و اطرافیان ما هم دیده بودند دعوا شده - توی روستا خبر زود میپیچد - چند نفر دیگر رفته بودند کمکش. بعد آنها (طرف دیگر دعوا) ترسیده بودند و از پشت تراکتورشان وسیله برداشته بودند برای دعوا. وسایل در میان دعوا به دست افراد درگیر دعوا از هر دو طرف افتاده بود و در این بلبشو، بالاخره آن پسر ضربه خورده بود. برده بودندش دکتر، اما ضربه مغزی شده بود و درگذشت.
وقتی یک نفراز آن طرف دعوا کشته شد، آنها آمدند و خانههای ما را آتش زدند
بعد از آن درگیری، وقتی یک نفراز آن طرف دعوا کشته شد، آنها آمدند و خانههای ما را آتش زدند. خانهی پدری من و عموهایم کنار هم بود. آنها اموالمان را شکستند. دامهایمان را کشتند. طوری دامها را زده بودند که کمر یکی از گاوها شکسته بود. فصل سرسبزی بود، اما طوری همه چیز را تخریب کردند که برگی به درختان نمانده بود. این طور نبود که فامیل ما نتواند از خودش دفاع کند. آدمهای توانایی بودند، اما از آن جا که یک نفر از آنها کشته شده بود، مردان ما فقط سعی میکردند زنها و بچهها را محافظت کنند و برای همین جواب حمله را ندادند. حمله طوری بود که نیروی انتظامی برای محافظت از ما آمد. با این حال تمام خانههای ما و اموالمان سوخت و کل فامیل همه چیزشان را از دست دادند و جایی برای زندگی نداشتند.
در آن زمان چند نفر از زنان جوان خانواده، ازجمله خواهر من، دخترعمویم و یکی از عروسها حامله بودند. پدرم برای این که نکند بلایی سرشان بیاورند، آنها را و دخترهای جوان فامیل را پشت پردهی یک پستو قایم کرده بود و جلو آنها ایستاده بود. ترسیده بود بلایی سرشان بیاورند، چون در آن زمان دختران جوان را میبردند. خدایی بود که نتوانسته بودند آنها را پیدا کنند. من در آنزمان در بروجرد زندگی میکردم، وقتی شنیدم رفتم ببینم چه شده، (قوم و خویش) نگذاشتند. گفتند اگر تو آن جا بروی ممکن است بچههایش به تو هم حمله کنند. جوری که ما از ماشین پیاده نشدیم و برگشتیم.
دستگیری و نحوه دادرسی
در اثر آن وقایع، خواهر و دخترعمویم بچه سقط کردند. ریشسفیدهای روستا طبق رسم و فضای سنتی آن جا، گفته بودند یکی از این بچهها که سقط شده رابیایید خون به خون کنید و بگویید در اثر حملهی آنها سقط شده، اما عمویم قبول نکرد. گفت مقصر من بودم. دعوا سر من بوده و این کار را نکنید.
پدر مقتول هم گفته بود که چون این دعوا به خاطر پدر فلانی بود، باید بهترین پسرش را انتخاب کنیم و این طور شد که پسرعمویم را به عنوان متهم معرفی کردند. دادگاه هم این را قبول کرده بود. مقتول دو بچه داشت. عمویم گفت پول میدهیم. زمینهایمان را میدهیم که زن و بچههایش زندگی کنند، او را اعدام نکنید. همسر مقتول هم به این راضی بود. به اطرافیان گفته بود که راضی به اعدام نیست. گفته بود اگر پدرشوهرم رضایت میداد، آنها مرا از نظر مالی تامین میکردند این خیلی بهتر بود تا این که بخواهند اعدامش کنند. همسر مقتول گفته بود که فکر نمیکنم این آقا (متهم) گناهکار باشد، اما پدر مقتول گفت نه، او حتما باید اعدام بشود.
بعد از آن واقعه، نیروی انتظامی مردهای ما را دستگیر کرد. مدتی همگیشان تحت بازجویی بودند. مثلا پسرعموی جوانترم خیلی کتک خورده بود تا علیه برادرش اعتراف کند، اما خب اعترافی نکرده بود و گفته بود واقعا من ندیدم که برادرم یا کسی دیگر او را زده باشد و نمیتوانم چیزی را که ندیدهام بگویم. پسرعموی کوچکم را در بازجویی چنان زده بودند که هنوز هم بعد از این همه سال خوندماغ میشود.
پسرعموی بزرگترم هم با سواد بود و دیپلم داشت. او هم دستگیر شده بود. گفته بود من بزرگترم. دوست و آشنا دارم. میتوانم برایت کاری بکنم. میروم بیرون و بزرگان را جمع میکنم و آشتی برقرار میکنم. میگویم کاری است که شده، یک اتفاق بود. زمینهایمان را میدهیم و آشتی میکنیم. وکیل میگیرم و نمیگذارم اعدام بشوی. همه میدانستند او قاتل نیست، اما با پارتیبازی پسرعموی من بیگناه محکوم شد. نمیدانم چه جوری بود. آنها پارتی داشتند. مثلا یک آشنایی در بیت رهبری پیدا کرده بودیم، آن جا دنبال کارش رفتیم. طرف گفته بود قبل از این که شما بیایید، فلانی از طرف آنها آمده دنبال کارش و از دست من کاری ساخته نیست. گفته بود از شما بهتر هم کسی هست که پیگیر این کار باشد.
هرگز روشن نشد ضربهی منجر به فوت آن خدابیامرز را چه کسی از کدام یک از طرفین دعوا زده بود. نه فقط فامیلهای ما، بلکه اطرافیان و غریبههایی که آن جا بودند هم گفتند که ما ندیدیم این پسر، یعنی پسرعموی من مستقیم ضربهای به او بزند؛ اما پدر مقتول گفته بود «چون دعوا به خاطر پدر او بوده، باید این پسر محکوم بشود.» حتی در دادگاه هم ثابت نشد که پسرعموی من موجب قتل شده برای همین دادگاه مجبور شد مراسم قسامه برگزار کند. پسرعمویم وکیل داشت. برادرش خانه و بخشی از زمینهایشان را فروخت که خرج وکیل را بدهند اما متاسفانه نتوانست برایش کاری بکند.
دادگاه به شاکی فرصت قسامه داد و آنها هم دوست و آشنا و فامیلشان، افرادی که حتی در حادثه حضور نداشتند را آوردند و قسم خوردند و کار تمام شد. عمویم به قاضی گفته بود اینها که اصلا آن جا نبودند. چرا حرفشان را قبول میکنید؟ قاضی گفته بود تو واگذار کن به قرآن. اگر روی بیگناه قسم بخورند، خود قرآن جواب اینها را میدهد. و همان هم شد. آنها هم که قسم خورده بودند خیر ندیدند. هر کدامشان بلایی سرشان آمد و یک جوری مردند.
دادگاه به شاکی فرصت قسامه داد و آنها هم دوست و آشنا و فامیلشان، افرادی که حتی در حادثه حضور نداشتند را آوردند و قسم خوردند و کار تمام شد.
دیگر هیچ کسی از فک و فامیل ما جرئت نمیکرد توی آن روستا زندگی کند. دیگر امنیت نداشتیم. همه فرار کرده بودند رفته بودند به یک شهر دیگر و پنهان شده بودند. دولت باید کنترل میکرد تا زمانی که دادگاه تمام بشود و حکم اجرا بشود کسی حق نداشته باشد به ما صدمهای بزند، اما این اتفاق نیفتاد. دیگر هیچ کدام از فامیل ما جرئت نکرد زندگی عادی خودش را بکنند. کشاورزی ما تعطیل شد، چون امنیت نداشتیم سر زمین برویم. هیچ کسی جرئت نمیکرد سر زمین برود. مثلا پسرعموی من به خاطر عدم امنیت رفته بود اسلحه خریده بود که بتواند از جانشان (جان خانواده) دفاع کند و برای حفظ امنیت خودشان وترساندن طرف دعوا تیر هوایی شلیک میکرد. بطور مثال وقتی برادرم میخواست از تهران به روستایمان برود، مخفیانه میرفت. کسی نبود امنیت ما را تامین کند. مثلا یک سربازی بگذارند. تمام املاک ما را غارت کرده بودند. فرشها و وسایل خانه را سوزانده بودند و هر آن چه مانده بود، فک و فامیلشان ریختن و غارت کردند. این اعمال باید محکوم میشد. بعد از آن حادثه زندگی همهی ما فلج شد و تا چند سال نمیتوانستیم زندگی بکنیم.
خانواده عمویم آن موقع زندگی خیلی بدی داشتند. حتی در شهر هم کسی بهشان خانه اجاره نمیداد. زندگی همهشان فلج شده بود. وقتی بالاخره توانستند جایی را برای زندگی اجاره کنند، حتی به سختی چیزی برای خوردن داشتند. پسرعموی سومم که آن موقع نوجوان بود، یک کار تزریقاتی گرفت و توانستند به زور در حد خرید نان و سبزی زندگیشان را بگذرانند. یا مثلا اگر کسی از نزدیکان به دیدنشان میرفت، برایشان به عنوان هدیه مواد غذایی میبرد. حتی فامیل شوهرم یک جور دیگر نگاه میکردند و میگفتند اینها اعدامی دارند.
ملاقات آخر و چگونگی اعدام
از زندان هم کسی به او نگفته بود که قرار است اعدام بشود، ما هم نگفتیم. مثل یک بچه گولش زدیم چون دلمان نمیآمد به او چیزی بگوییم.
همیشه وقتی برای ملاقات میرفتیم خودش ما را دلداری میداد. روز ملاقات آخر که مصادف بود با همان روز اعدام، به خانوادهاش اعلام کرده بودند که برای آخرین ملاقات بیایید. ساعت حدود ۱۰ یا ۱۱ صبح بود که تقریبا همهی ما رفتیم. پدر و مادرش، خواهر و برادر و زنداداشها و دامادها، عموها و عموزادهها و این باعث شده بود خودش هم شک بکند. پرسید «چی شده که همه با هم آمدید ملاقات؟» گفتیم «همین جوری دوست داشتیم با هم بیاییم.» معمولا همه در خانهی ما جمع میشدند و با هم دربارهی این موضوع حرف میزدیم. دروغ هم نگفتیم. آن روز هم همه خانهی ما جمع بودند. از من پرسید «دخترعمو شوهرت توانست کاری بکند؟» به او میگفتیم «چیزی نیست. نترس.» من همیشه محرم نامحرم را رعایت میکردم اما آن روز بوسیدمش. وقتی از ملاقات بیرون آمدیم، واقعا همه از خودمان ناراحت بودیم که چرا به او نگفتیم و این جوری گولش زدیم. ما نمیخواستیم بترسد. از زندان هم کسی به او نگفته بود که قرار است اعدام بشود، ما هم نگفتیم. مثل یک بچه گولش زدیم چون دلمان نمیآمد به او چیزی بگوییم. همه میدانستیم دارد اعدام میشود جز خودش. ولی از طرف دیگر، همه امیدوار بودیم که شاید پدر مقتول بخشش کند. هیچ کدام باور نمیکردیم که بیگناه اعدامش کنند. اما در یک لحظه آمدند گفتند اعدامش کردند.
اعدام همان روز بود. فکر میکنم نزدیکهای ظهر بود. بعد از ملاقات، همهی ما را بیرون کردند. پدر و مادر و همسر مقتول آن جا بودند و خان روستا. هنگام اجرای اعدام حیاط زندان را محاصره کرده بودند که ما آن جا نرویم. قاضی به خان و بزرگ روستا که آدم خوبی بود و ما را خوب میشناخت گفته بود برود به پدر مقتول التماس کند تا شاید راضی بشود که اعدام نکنند. خان گفته بود هم به پدر او گفته بود، شما میدانید که این پسر مظلوم را بیگناه دارید اعدام میکنید، اما فایدهای نداشت و قبول نکرد. حتی قاضی گفته بود چهارپایه را ما از زیر پایش نمیکشیم، بلکه پدر مقتول دلش به رحم بیاید.
همسر مقتول به پدر او اعتراض کرده بود و گفته بود من راضی نیستم او را اعدام کنید، اما توجه نکرده بود.
همسر مقتول به پدر او اعتراض کرده بود و گفته بود من راضی نیستم او را اعدام کنید، اما توجه نکرده بود.فکر کردن به آن لحظهی آخر خیلی عذابم میدهد. واقعا خیلی مظلومانه بود. یک آدمی که خیالش راحت باشد و فکر نکند که اعدامش میکنند، یک دفعه ببرندش بالای چوبه دار.
یکی از اقوام دور ما که سپاهی بود و جزو نگهبانان زندان بود و در زمان اجرای حکم در آن جا حضور داشت، بعدها برای ما تعریف کرد که موقع اعدام خیلی دلش برایش سوخته بود. اصلا فکر نمیکرد بخواهند اعدامش کنند. فکر کنید یک دفعه بیایند آدم را ببرند و طناب بیندازند گردنش. یک دفعه به او گفته بودند بیا برو بالا. اصلا شوکه شده بود. گفته بود «چرا؟ من چرا باید بروم؟» آن نگهبان زندان میگفت خیلی مظلومانه بود. قاتلها میترسند. التماس میکنند، اما قشنگ با گوش خودم شنیدم که او لحظهی آخر هم در حالی که داشت از پله بالا میرفت، تنها قسم خورد و به پدر مقتول گفت «فلانی تو داری من را اعدام میکنی، ولی به خدا من پسرت را نکشتهام. من قاتل نیستم.» اما پدر مقتول خودش زده بود زیر چهارپایه.
پس از اعدام
بعد از این که حکم اجرا شد، گفتند اعدامی را حق ندارید بیاورید توی روستا دفن کنید. مقامات گفتند حق ندارید جسدش را ببرید آن جا دفن کنید. میتوانید ببرید توی نهاوند دفن کنید. در حالی که ما توی قبرستان نهاوند اصلا فک و فامیلی نداشتیم.
بعد از این که حکم اجرا شد، گفتند اعدامی را حق ندارید بیاورید توی روستا دفن کنید. مقامات گفتند حق ندارید جسدش را ببرید آن جا دفن کنید. میتوانید ببرید توی نهاوند دفن کنید. در حالی که ما توی قبرستان نهاوند اصلا فک و فامیلی نداشتیم. الان فقط در روستای خودمان به عنوان یادبود برای او بین قبر پدر و برادرش یک سنگ کوچک گذاشتهایم که وقتی به آن جا میرویم برای او هم فاتحهای بگوییم.
پس از اعدام هیچ کدام از ما دلمان نیامد برویم بالای سرش. فرار کردیم رفتیم روستا و به بقیه گفتیم این را اعدام کردند. خانههای ما را آتش زده و اموالمان را نابود کرده بودند و حالا هم او را اعدام کرده بودند. گفتیم ما هم برویم خانههای آنها را تخریب کنیم که دیدیم اصلا هیچ چیز نیست و همه خانههایشان خالی است. آنها بعد از اعدام زود خانههایشان را خالی کرده و رفته بودند جاهای دیگر. حتی طرفداران مقتول هم خانههایشان را خالی کرده بودند و درها را قفل کرده و رفته بودند به روستاهای دیگر. بعد برگشتیم به سمت دادگاه و آن جا آمدند به عمو و پدرم گفتند چرا نمیایید جسدتان را ببرید؟
پدر و عمویم دلشان نمیآمد بروند بالای سرش. اما دیگر چارهای نبود. پدرم با چند تا از فامیلهایمان رفتند و جسد را تحویل گرفتند. خودش او راغسل داد و کفن پوشاند و توی باغ بهشت نهاوند دفنش کردیم. گفتند نبریدش روستا چون ممکن است دعوا پیش بیاید. اما بعدا پشیمان شدند که چرا به حرفشان گوش کردیم. باید میآوردیم توی قبرستان خودمان دفن میکردیم.
پدرم آدم دلسوزی بود. پسر عمویم مثل بچهی خودش بود. این قدر گریه کرد که دل مردم را کباب کرد. پدرم میگفت خودم رفتم شستمش و غسلش دادم. انگار بچه تازه خوابش برده بود. اصلا انگار نه انگار که مرده. میگفت فقط یک ذره گردنش قرمز شده بود. این طور نبود که مثلا کبود بشود. انگار قبل از این که اعدامش کنند، ترسیده بوده و در اثر شوک سکته کرده بود. پدرم میگفت فکر نمیکنم با طناب مرده باشد. پدرم از این ماجرا شوکه شده بود و تا یک مدت عصبی رفتار میکرد.
بعد از اعدام، به کمک فامیل خانه عمویم را دوباره ساختند در حدی که بشود در آن زندگی کرد و با کمک فامیل زندگیشان میگذشت. دخترهایش دورشان جمع میشدند (به عزاداری). مادرش خیلی گریه میکرد. مدام اسم پسرش را میآورد و مویه میکرد. صدای خوبی هم داشت و دائما مویه میکرد. دیگر کل خانواده افسردگی گرفته بودند.
شرایط فعلی خانواده
بعد از دفن پسرعمویم وقتی مراسم تمام شد، خانواده مقتول یکی یکی به خانههایشان برگشتند. پس از آن، از طرف دادگاه کسی آمد صحبت کرد که بیایید اختلاف را تمام کنید که بتوانید زندگی کنید. بیایید در مسجد مجلسی بگذارید و چند نفر از بزرگان دو طرف بیایید و با هم آشتی کنید. عمویم و پدرم گفتند این طور فایده ندارد. آنها و ما میخواهیم در این روستا زندگی کنیم. آنها هم قبول کردند و اعلام کردند که دیگر مشکلی ندارند و آشتی میکنند. عمو و پدرم آدمهای مومنی بودند. اهل دعوا و این حرفها نبودند. گفتند بچهمان کشته شده، دیگر دعوا فایدهای ندارد و دردی را دوا نمیکند. دیگر همه چیز تمام شد.
مدتی پس از اعدام، پدر مقتول مریض شد. عذاب وجدان گرفته بود. اصلا تمام خانوادهشان عذاب وجدان گرفتند. مردم به آنها بیمحلی میکردند و ازشان رو بر میگرداندند. نه فقط فامیل ما، حتی غریبهها، حتی کسانی که موقع دعوا طرف آنها را گرفته بودند و حتی فامیلهای خودشان هم از آنها کناره میگرفتند. میگفتند این بیچاره که قاتل نبود. نباید او را اعدام میکردید. میگفتند باید او را به زندان محکوم میکردند. زمینهایشان را میگرفتید. چون پدر و عموی من گفته بودند که هر چی زمین کشاورزی داریم میدهیم برای بچههای مقتول، این را اعدام نکنید. اما لجبازی است دیگر؛ پدرش لج کرده بود که نه! من حتما باید این را اعدام کنم. بعد از مدتی، پدرش سکته کرد. هم پدر و هم مادرش مریض شدند و مردند.
مدتی پس از اعدام، پدر مقتول مریض شد. عذاب وجدان گرفته بود. اصلا تمام خانوادهشان عذاب وجدان گرفتند.
بعد از آن اتفاق خیلی سخت بود زندگی. خانوادهی ما خیلی آسیب دیدند و هنوز بعد از ۳۰ سال نتوانستهاند اثرش را رد کنند. اصلا یک خانوادهی ویلانی شدند و زندگی همهشان از هم پاشید. خانوادهی غیوری بودند، اما بعد از آن اعدام، احساس خفت دائمی داشتند. سرشکسته شدند.
آن واقعه و محکوم شدن پسرعمویم روی همهی فامیل ما تاثیر داشت. انگار کل طایفه سرشکسته شدند. بعد از آن اتفاق افراد فامیل ما مجبور شدند از روستا کوچ کنند، اما در شهر هم کسی به آنها خانه اجاره نمیداد. هم پول کافی نداشتند و هم این که به خاطر آن اتفاق کسی بهشان خانه اجاره نمیداد.
پسرعمویم وقتی اعدام شد فقط ۳۰ سال داشت. یک دختر خردسال داشت و همسرش دختر دومشان را حامله بود؛ و از وقوع حادثه تا اعدام، زمان آن قدر کوتاه بود که وقتی دختر دومش به دنیا آمد، او اعدام شده بود. زنش واقعا مظلوم بود. بعد از او هم هرگز ازدواج نکرد. هیچ چیز به اینها ندادند. حتی خسارت آتشسوزی را هم ندادند. همسر پسرعموی من در خانه عمویم ماند و دخترانش را بزرگ کرد. او هنوز هم افسردگی دارد. دخترهایش هنوز هم واقعا خیلی مظلوم هستند. همهی این سالها هیچ وقت از محدودهی خانهشان بیرون نمیرفتند. یک جور ترس و سرشکستگی در دلشان بود. همیشه یک جوری قوزکرده و سربهزیر راه میرفتند و هنوز هم همانطور هستند. دختر اولش تا اول راهنمایی درس خواند و بعد شوهر کرد. دختر دومش که بعد از اعدام پدر به دنیا آمد، دیپلم که گرفت شوهر کرد. از سر ناچاری به خاطر فقر مجبور شد زود در فامیل خودمان شوهرشان بدهد که فامیل حامیشان باشند. هر دو دختر همچنان کمحرف و سربهزیر هستند.
پسرعموی بزرگم مدتی بعد از اعدام برادرش، معتاد شد و در فاصله کوتاهی سکته کرد و مرد.البته معلوم نشد که سکته کرده بود یا خودکشی. از بس که به او فشار آمده بود. دو تا بچههای او هم ماندند و عمویم باید زن و بچههای دو پسرش را هم سرپرستی میکرد. واقعا به سختی زندگی میکردند و هنوز هم زندگیشان به سختی میگذرد. برادر سومش هم سکته کرده و خواهر و برادر کوچکترش که به نگهداری و کمک پدر و مادر پیرشان مشغول شدند و دیگر روحیهای نداشتند و هیچ وقت ازدواج نکردند. بعد از آن اعدام، اینها خیلی آسیب دیدند. دیگر راحت نبودند جایی بروند و توی مردم دیده بشوند.
دخترهای دیگرش که ازدواج کرده بودند هم همگی افسرده بودند. مثلا یکی از دخترعموهایم را که یک دختر و یک پسر داشت، شوهرش اصلا از خانه بیرونش کرد. خانهاش تهران بود. بیرونش کرده بود و گفته بود شما دیگر برو! بد میدانستند کسی اعدام بشود در یک خانواده. بعد اطرافیان با شوهرش صحبت کرده بودند که «این چه گناهی کرده؟ چه دلیلی دارد که تو این را بیرون کردهای و بچههایت را آواره کردهای؟» مردم (اطرافیان) میرفتند به عمه بچهها التماس میکردند که با برادرت صحبت کن. این زن چه گناهی کرده که این را بیرون کردهای؟ بعد از یکی دو سال شوهرش اجازه داد برگردد سر زندگیاش. بعد از این همه سال پسرش بزرگ شده و آمده یک خانهای توی روستا ساخته و از نظر مالی کمی کمکش میکند و به تازگی کمی وضعیت دخترعمویم بهتر شده است. قبل از فوت عمو و زنعمویم که با فاصلهای کوتاه از هم چند ماه پیش درگذشتند، رفتم بهشان سر بزنم، دیدم دخترعموی کوچکم که در زمان اعدام برادرش خیلی زیبا و مقبول بود و الان حدودا چهل ساله است، دندانهای پایینش را کشیده است. خیلی ناراحت شدم با آن وضع دیدمش. با این که جوان است، دندانهایش را کشیده. چون برای ترمیم آنها پول نداشته است. در این سالها اگر برایش خواستگاری میآمد، این راضی نمیشد. چون میگفت من نه از نظر مالی پشتیبانی دارم و نه روحیهای دارم که بخواهم شوهر کنم. عمو و زنعمویم زمینگیر شده بودند و اگر پولی پیدا میشد، یک ماشین کرایه میکردند و میرفتند نهاوند سر قبر پسرعمویم که کمی آرامش پیدا کنند. اینها دیگر آرامش نداشتند. یک خانوادهی افسرده بودند. برادر کوچکش هم الان حدودا ۳۵ ساله است و فوق لیسانس دارد، اما بیکار است. افسرده است و توانایی ندارد جایی دنبال کاری برود.
اما بچههای پسرعموی بزرگترم که بعد از اعدام برادرش مرد، خیلی آسیب بیشتری دیدند. دخترش را کم سن و سال که بود به روستاهای دوردست شوهر دادند و پسرش معتاد شد.
بعد از آن اتفاق خیلی سخت بود زندگی. خانوادهی ما خیلی آسیب دیدند و هنوز بعد از ۳۰ سال نتوانستهاند اثرش را رد کنند
حتی توی زندگی ما هم اثر گذاشت. وقتی این اتفاق افتاد بچههایم کوچک بودند. پسر بزرگم میگفت «ما هر وقت از مدرسه میآمدیم شما همهاش یا توی ملاقات بودید، یا توی ختم بودید. از مدرسه میآمدیم ناهار نداشتیم.» ما مثلا برای پیگیری حال فامیلمان میرفتیم روستا، اگر ماشین نبود برگردیم، شب میماندیم روستا، بچههایم میماندند خانه. ختم تا چهلم ادامه داشت و بعد هم تا سال. پسرعمویم بود. جوان بود. رسم و رسوم این طور بود و نمیتوانستم فامیل را ول کنم بروم خانه. بچههای کوچکم را ول میکردم. توی زندگی همهی ما تاثیر گذاشت. شوهر من شغل دولتی داشت، در اجتماع بود و سر و زبان داشت و چون میدانست پسرعمویم بیگناه است، خیلی برای رهاییاش تلاش کرد. اما حتی او هم وقتی پسرعمویم اعدام شد، هر وقت ناراحتیای پیش میآمد، مثلا خواهرش میآمد میگفت «این پسرعمویش اعدام شده. تو چرا این قدر به این بها میدهی؟ باید زندگیات را کنترل کنی! اینها اعدامی داشتهاند!» چطور بگویم، شوهرم هم اعدام او را توی صورتم میزد و از این مسئله سوءاستفاده میکرد. میدانستند که پسرعمویم بیگناه بوده و بهشان ثابت شده بود، اما آن موقع بد میدانستند اگر خانوادهای اعدامی داشت.