کشتار در قارنا
«تا چند روز در جستوجوی جنازهها بودیم. جنازهها را از روستا خارج کرده بودند و به درههای اطراف انداخته بودند. کشتهها را به بیابانها انتقال دادند که وانمود کنند در جنگ و گریز کشته شدهاند.
صورتها قابل تشخیص نبودند. هویت قربانیان را از روی لباسهای آنها تشخیص دادیم. وقتی دست یا قسمتی از بدنها را میکشیدیم تا حمل کنیم از بدن جدا میشدند. اهالی روستا وحشتزده بودند و تا چندماه در بهت به سر میبردند.»
اینها گوشهای از گفتههای سلطان خسروی و عمر کریمی، دو تن از اهالی روستای قارنا است. قارنا روستایی کردنشین از توابع شهرستان نقده در استان آذربایجان غربی است که در هفت کیلومتری جنوب غربی نقده واقع شده است.
این روستا در تاریخ یازدهم شهریور ماه سال ۱۳۵۸شمسی، در کشاکش جنگ کردستان مورد حملهی عوامل مسلح غلامرضا حسنی، امام جمعهی ارومیه قرار گرفت که در جریان آن ۴۲ نفر زن، مرد، کودک، نوجوان و پیر از اهالی روستا کشته شدند. این فاجعه در فضای ملتهب پس از انقلاب اتفاق افتاد. در آن زمان گروههای مسلح کرد با نیروهای دولتی درگیر بودند، اما تا جایی که کسب اطلاع شد و شاهدان عینی توضیح دادند، اهالی روستای قارنا غیر مسلح بودند و قربانیان در احزاب مخالف عضویت نداشتهاند.
سیو یکسال از فاجعهی قتل عام و کوچ اجباری روستاییان کرد میگذرد و تا به امروز این داستانها تنها سینه به سینه روایت شده و معدود شواهد و مستندات این جنایات در حال از بین رفتن است.
در تلاش برای زنده کردن یاد قربانیان این جنایات با دو تن از شاهدان عینی به گفتوگو نشستهام تا شهادت آنها را ثبت کنم.
از عمر کریمی میپرسم که در آن زمان چند سال داشته است؟
من اهل دهاتم. دهاتیها شناسنامههای درستی ندارند و من در آن زمان از خدمت سربازی برگشته بودم و احتمالاً بیست و سه سال داشتم.
جمعیت روستای قارنا در آن زمان چقدر بود؟
جمعیت روستا را نمیتوانم بگویم، ما هشتاد خانوار بودیم. معیار شمارش ما تعداد خانوار بود.
پیشزمینهی حمله به روستا چه بود؟ به چه علت به روستای شما حمله شد؟
در آن زمان احزاب کرد در منطقه فعالیت داشتند و تنشهای قومی وجود داشت. مثلاً اعضای کمیتههای محل ترک بودند و با کردها اختلاف داشتند، اما اهالی روستای ما در درگیریها نقشی نداشتند.
من آن روز با برادرم و یکی از اقوام رفته بودیم تا علوفه حمل کنیم. در کنار جاده میرفتیم که خسرو پهلوان را که با ماشین جیپ به سرعت از کنار ما رد میشد، دیدیم. او به طرف نقده میرفت.
خسرو پهلوان قبل از انقلاب دورهگرد (معرکهگیر) بود و به اجرای نمایش و پاره کردن زنجیر میپرداخت. او بعد از انقلاب پاسدار شده بود. من با دیدن او حدس زدم که اتفاقی افتاده است. آن روز کمپرسور تراکتور خراب شده بود و کار ما خیلی طول کشید. ما به ده برنگشتیم تا این که دیدیم نیروهای پاسدار و بسیجی با خودروهای خود به همراه خسرو پهلوان به طرف آبادی ما حرکت کردند.
از دور صدای شلیک تیر میآمد. حاجی شریف که اهل آبادی ما بود به من رسید و گفت عمر فکر کنم این ماشینها رفتند تا ده ما را ویران کنند. من به او گفتم حاجی هرکسی که تفنگ دارد باید از خودش دفاع کند.
پس مردم ده قارنا مسلح بودند؟
نه. شاید چهار یا پنج خانوار تفنگ داشتند. در کردستان آن روزگار معدود کسانی برای محافظت از خود اسلحه شخصی داشتند. ما مسلح نبودیم. در حال جنگ با کسی نبودیم. پیش از آن هم بارها پاسدارها به آبادی ما آمده بودند. به اهالی ده فحش میدادند و بیحرمتی میکردند ولی مردم از آنها نمیترسیدند. ما فکر نمیکردیم چنین اتفاقی بیافتد. ما چهار روز پیش از این اتفاق از مسئول کمیتهی نقده کاغذی گرفته بودیم. این کاغذ اماننامهای بود که در آن نوشته شده بود ما اجازهی تردد به شهر داریم و همچنین نوشته بود مشکلی برای ده ما پیش نخواهد آمد.
محتوای این کاغذ چه بود؟
نمی دانم محتوای نامه چه بود. نامه را به کدخدا و اعضای شورای ده که ریش سفیدهای روستا بودند داده بودند. مردم هم به این نامه دلخوش بودند. ما فکر نمیکردیم کسی به ما تعرض کند.
چه زمانی به روستا بازگشتید؟
ظهر برادرم گفت که به سمت روستا برگردیم. از دور تنها صدای شلیک تیربار میآمد.
مهاجمان چطور عمل کرده بودند؟
وقتی مهاجمان به قارنا میآیند روحانی ده ملامحمود، قرآن به دست میرود و میگوید والله ما مسلح نیستیم و در درگیریها و حمله به پاسگاه دو آب نقشی نداشتیم. به ما امان بدهید. ما هم مسلمانیم. ظاهراً دو بار او را رها میکنند ولی در آخر سر او را میبرند. بعد که دنبال جنازهها میگشتیم تمام اجساد را یافتیم به جز سر ملامحمود را. مردم میگفتند سر او را به شهر بردهاند.
در داخل روستا مردم از ترس در خانهها مخفی شده بودند. مهاجمان در میزدند و میگفتند مردها بیایند تا مسئول کمیته در قهوهخانه با آنها صحبت کند. چند نفر را در پشت قهوهخانه کشته بودند و اجساد را داخل یک کانال آب انداخته بودند. افراد را از خانههایشان دور کرده و بعد کشته بودند. تنها در یک مزرعه اعضای یک خانواده را در محل کشته و جنازهها را در محل رها کرده بودند. در جایی نه نفر از چوپانها و اهالی روستا را که مشغول کار بودند کشته بودند. در کنار آنها دو کودک یکی پنجساله و یکی دوازدهساله را نیز زخمی کرده و رها کرده بودند.
من در راه یکی از اهالی روستا را دیدم. کودکی پنجساله را همراه داشت که زخمی شده بود. او از من خواست تا بچه را پیش پدرش ببرم. بعد از آن ما به خانهی پدر زن برادرم رفتیم. قریب به پنجاه نفر در خانه نشسته بودند و همه وحشتزده و گریه و شیون میکردند.
پس نیروهای مهاجم در محل باقی نماندند؟
نه، وقتی کار خود را کردند محل را ترک کردند. چند ساعتی در محل بودند شاید چهار ساعت.
بعد ما شروع به جستوجو برای یافتن کشتهها کردیم. در پشت خانهی ما سه برادر را شهید کرده بودند. کاک رحمان خسروی، کاک ابوبکر خسروی و کاک عبدالله، هر سه ازدواج کرده و صاحب زن و بچه بودند. چند نفری که کشته شدن آنان را دیده بودند خیلی وحشتزده شده و در یک باغ که پر از درخت بود مخفی شده بودند.
کسی نمیدانست چند نفر کشته شده است و چه کسی توانسته فرار کند. اول کسی را که شهید کرده بودند عمو رحمان نام داشت. وقتی جسد رحمان را یافتیم در دستش گیاه بود. معلوم بود که در حال کار بوده است. بعد از کاک رحمان، دو چوپان با نامهای ابراهیم رسولی و جعفر احمدپور که چوپان آبادی بودند را کشته بودند. به علاوه به احشام و حیوانات آنها هم رحم نکرده بودند؛ به سگها و گوسفند و الاغ و هر چه سر راهشان قرار گرفته بود، شلیک کرده بودند.
بعد عدهای که در یک مزرعه در حال پاک کردن نخود بودند. وقتی صدای تیراندازی را میشنوند، فکر میکنند که درگیری مسلحانه شده و لابد داخل ده امن خواهد بود. این عده در راه بازگشت به روستا، به کمین مهاجمان میافتند.
کودکی به نام حمزه زخمی شده بود. این کودک باوجود اینکه زخمی بود به طرف روستا حرکت میکند. سید فتاح بچه را میبیند و میخواهد او را پیش پدرش ببرد.
مادر بچه که در کوچه او را غرق در خون میبیند شروع می کند به شیون که پاسدارها می رسند و او را نیز بهقتل میرسانند. شوهر او نیز که میبیند زنش را شهید کردهاند از خانه بیرون میآید. بهمحض خروج از خانه او را هم شهید میکنند. پسر چهارده سالهی این خانواده را هم شهید میکنند. سید فتاح که بچهی زخمی را با خود به خانه برده بود نیز در همان محل شهید میکنند.
آیا در آن روز کسی عکسی گرفت تا از جنایات صورت گرفته مدرکی باقی بماند؟
در ده کسی دوربین نداشت. ما خیلی وحشتزده بودیم و کسی به این فکر نبود. من خیلی پرس و جو کردم. مردم هنوز هم میترسند تا در این مورد صحبت کنند، اما ظاهرا در روزهای بعد چند نفر که از شهر آمده بودند عکس هم گرفتند.
چند نفر از شما خواستهاند تا در این مورد مصاحبه کنید؟
والله شما اول نفری هستی که سراغ من آمدهاید. من و کاک سلطان که ساکن سوئد است و شما با او صحبت کردهاید و یک کس دیگری که در نروژ ساکن است که در آن زمان ده ساله بود، تنها شاهدان این ماجراییم. رسانههای مرتبط با احزاب کردستان چند گزارش در این مورد ساختهاند ولی اطلاعات آنها تاحدی مغشوش است. این داستان دارد فراموش میشود و کسی در این مورد کاری نکرده است. کتابی نیز در این مورد ظاهراً منتشر شده، اما این کتاب هم کمیاب است.
منظورتان کتاب آقای بهزاد خوشحالی است؟ من آن را مطالعه کردهام. بیشتر جمع آوری مطالب روزنامههای وقت است. روزنامههای اطلاعات و کیهان در این مورد مقالاتی را منتشر کرده بودند.
بله ولی مشکل اینجا است که تنها از دو روستای قارنا و قلاتان نام میبرند؛ در حالی که من اهل آن منطقه هستم و میتوانم شهادت بدهم که به چند آبادی دیگر هم حمله شده است، اما اینها در جایی نوشته نشده و ثبت نیست. معدود اسناد و اطلاعات ما هم دارد از بین میرود.
من شنیدهام که در روستای «سرو کانی» مردم را در مسجد جمع میکنند و در همان محل هجده نفر را میکشند. در روستای «چغل مصطفی»، چهل و هشت تن را کشتند و جنازهها را به آب انداختند. وقتی آب رودخانه در پاییندست، کم شده بود مردم جنازههای تیرخورده را یافتند.
در روستاهای «ویلان چرخ» و «کاریزه شکاکان»، نیروهای دولتی چندین نفر را کشتند. در روستای محمدشاه پاسدارها شکم زن حاملهای را پاره کردند و بچه را در آوردند. زمینهای کشاورزی روستای «کانی مام سیده» را به آتش کشیدند. مردم بیدفاع و احشامشان را با تیر زده و به قتل رساندند.
آبادیهای زیادی قربانی از این دست جنایتها شدند که در مناطق کوهستانی بوده و به دلیل دور افتاده بودن هیچگاه اخبارشان منتشر نشد. به مردم ظلم شد و روستاییهای بی دفاع نتوانستند از خود دفاع کنند. البته که در آن زمان جنگ بود. احزاب کرد هم به ترکها ظلم کردند. کومله و دمکرات هم میجنگیدند، ولی اینها که میگویم کشاورز بودند؛ چوپان بودند. اهل سیاست نبودند و سرشان به کار خودشان بود.