شهادتنامه رضوانه محمدی: بازجو میگفت اگر همجنسگرا نیستی، پس چرا دوستپسر نداری
من رضوانه محمدی هستم، متولد سال ۱۳۷۰. در یک شهر کوچک در ایران متولد شدم. بعد از دیپلم، در دانشگاه دوره لیسانس مهندسی پلیمر خواندم و بعد هم فوق لیسانس علوم اجتماعی در موسسه ایران آکادمیا. در تاریخ ۱۲ شهریور ۱۳۹۷ در خیابان توسط ماموران لباس شخصی وزارت اطلاعات دستگیر شدم و پس از آن، یکی از اتهاماتی که به من نسبت داده شد «اقدام علیه امنیت ملی از طریق تلاش برای عادیسازی همجنسخواهی» بود.
کشف و فهم گرایش جنسی، یک جور عجیبی است. از چهارده، پانزده سالگی از این میترسیدم. شنیده بودم یک آدمهایی هستند که با همجنسشان هستند، به عنوان یک چیز بد. پس قاعدتا من از آنها نیستم! از همان موقع حس میکردم که مطابق تعریف جامعه، من یک دختر معمولی هم نیستم. بعد، از این میترسیدم که مثلا نکند من از آنهایی باشم که بعدا باید عمل کنم؟ به تعبیر حالای خودم، یعنی نکند ترنس باشم؟ بعد میگفتم نه! من نمیخواهم! چون واقعا هیچ وقت هیچ میلی هم به پسر بودن نداشتم. و خب بالاخره یک احساساتی هم بود که مثلا از یک دوستی، یا همکلاسی، یا معلمی، آدم ممکن است خوشش بیاید. یعنی یک جوری که همیشه به خودت شک داری. یعنی به خودم شک داشتم. همیشه به خودم شک داشتم ولی میگفتم بزرگ میشوم و همه چیز عوض میشود و درست میشوم. بالاخره از یک پسر خوشم میآید. اصلا نمیدانستم ترنس چیست، لزبین چیست. من در دوران مدرسه هنوز دربارهی گرایش جنسیام چیزی نمیدانستم. تا این که خیلی تصادفی، یک روز، فکر میکنم سال ۲۰۱۰ (۱۳۸۹) بود. در برنامهای با یک خوانندهای که رپ میخواند به نام سای اسکای مصاحبه میکنند. دربارهی لزبین بودن خوانده بود. دربارهی این که خودش لزبین است و اصلا لزبین چیست و اینها. این اولین بار بود که من این کلمه را میشنیدم. تا آن موقع به گوشم هم نخورده بود. با خودم گفتم بگذار گوگل کنم ببینم اصلا چیست؟ بعد دیدم عجب! یعنی این آدمها عادیاند؟ پس مشکلی ندارد که آدم این جوری باشد؟ پس من هستم! و زود هم پذیرفتمش! خیلی آدمها هستند که دچار مشکل میشوند، از آن دورهای که به خودشان شک دارند. اما من همین که شنیدم چنین چیزی وجود دارد، گفتم پس من آن هستم! تا حالا فقط اسم نداشت!
یکی از پررنگترین اتفاقهایی که برای من افتاد، این بود که در دانشگاه به دلایل و شرایطی، یکی از بچههای خوابگاه بدون این که من بدانم گوشی مرا نگاه کرده بود و گرایش جنسی من را فهمیده بود. من آن موقع اصلا نمیدانستم که او فهمیده. بعد هم کمکم کل دانشگاه فهمیدند. ترمهای بعد، من از گروههای بچهها حذف میشدم. این که من سعی میکردم از همه دوری کنم، داستان جدایی ست. یعنی رابطهی صمیمی خیلی نداشتم با بچههای دانشگاه. اما از جمعها حذف میشدم. آن موقع شاید نفهمیدم، بعدها از روی حرفهایی که دیگران زدند متوجه شدم. بعدا بچههای دیگر گفتند این جوری شد که تو حذف شدی. مثلا من عضو انجمن علمی بودم. انتخاب شده بودم و قرار بود که ترم بعد دبیر انجمن باشم. ناگهان گفتند تو رای نیاوردهای. من هم فکر کردم که حتما رای نیاوردهام دیگر. یا مثلا عضو یک کانون دیگر شده بودم، بعد از مدتی، جلساتش را به من اطلاع نمیدادند. بعد فهمیدم که یا بچههای آن کانون برای خوشخدمتی من را حذف میکردند، یا از بالا بهشان میگفتند که فلانی نباید باشد. این ماجراها از ترم چهار و پنج به بعد شروع شد. من تبعیض و حذف شدن از جمعها را کاملا و با تمام وجودم در دورهی دانشگاه تجربه کردم. خارج از دانشگاه جمعهایی داشتم، اما در دانشگاه هیچ کس! اصلا احساس امنیت هم نداشتم. بعد از مدتی، چون فشار خیلی زیادی را تحمل کردم، با خودم گفتم اصلا از این به بعد هر کسی که قرار است توی زندگی من باشد، حداقل باید این لیاقت را داشته باشد که بتوانم راحت گرایشم را به او بگویم. اگر با گرایش جنسی من مشکلی دارد، میتواند برود! یعنی دایرهی دوستانم را به آدمهایی تبدیل کردم که همجنسگرا بودن من برایشان حلشده باشد.
من تبعیض و حذف شدن از جمعها را کاملا و با تمام وجودم در دورهی دانشگاه تجربه کردم. خارج از دانشگاه جمعهایی داشتم، اما در دانشگاه هیچ!
بعدازظهر ۱۲ شهریور سال ۱۳۹۷ بود و من داشتم میرفتم کلاس. در میدان فردوسی بودم. دو مرد با لباس شخصی و یک زن با پوشش چادر، آمدند مرا صدا کردند. گفتند «خانم محمدی؟» من اصلا اول توی شوک بودم که «مثلا گشت ارشاد است؟» بعد فکر کردم «گشت ارشاد از کجا اسم مرا میداند؟» مرا گرفتند و با پژو ۴۰۵ بردند. یک برگهای هم به من نشان دادند که فقط عکس یکی از آن آقاها رویش بود. گفت من از وزارت اطلاعاتم. برگه را به من نشان داد و سوار ماشین شدیم. هیچ کس به من هیچ اسمی نداد. حدود ساعت چهار و چهل و پنج دقیقه مرا دستگیر کردند. توی راه کیف مرا گشتند. موبایلم را از من گرفتند که من گوشیام را خاموش کردم و دادم. یکی از مردها برخورد تندتری داشت. مثلا من میخواستم گوشیام را خاموش کنم، نمیگذاشت. میگفت «بده! بده! دستنبدت میزنم!» آن یکی گفت «نه، بگذار خاموش کند.» مرا بردند هتل استقلال. فکر میکنم طبقه هشت بود. حدود نیمساعت منتظر ماندیم تا بازجو بیاید و برده شدم به طبقهی هشتم. وقتی وارد شدم، دو نفر آن جا توی اتاق بودند. یکیشان بازجو بود. یکی هم کسی بود که گوشهای نشسته بود و هی لبخند میزد. پوزخند میزد. چیزی یادداشت میکرد و به دست آن یکی میداد. گفتند گوشیات را باز کن. گفتم شرمنده، باز نمیکنم. حرف اصلی بازجوییها که شروع شد، یک سری دربارهی کنفرانسهایی بود که من خارج از کشور رفته بودم که اصلیترینش دو کنفرانس ایلگا بود و همچنین دربارهی گرایشم. آن روز خیلی دربارهی گرایشم حرف نزد. بیشتر میگفت تو ترنسی. که من بگویم آره. گفتم نه نیستم.
در حین دستگیری و در طول بازجویی در هتل استقلال چشمهای من باز بود. به من گفتند میبرند هتل و بحث خیلی محترمانهای است و آن جا حرف خواهیم زد. یعنی وقتی مرا گرفتند، دستبند و چشمبند نداشتم، اما وقتی میبردند اوین، در خود اوین به من گفتند سرت را ببر پایین. تکیه بده به صندلی که نبینی. و دم در ۲۰۹ دیگر چشمبند زدند.
۲۶ روز در ۲۰۹ زندانی بودم. پانزده روز تنهای تنها بودم. روز پانزدهم «عمومی» شدم، یعنی دو نفر دیگر را هم توی سلول من آوردند. بعد هم ۲۱ روز در بند زنان زندانی بودم. یعنی کلا ۴۷ روز.
روز پانزدهم، تازه توانستم به خانوادهام زنگ بزنم و گفتند وکیلت میآید که وکالتنامه را امضا کنم. در همان ۲۰۹ وکالتنامه را امضا کردم. در دورهی ۲۰۹ تنها ۲ بار در حد دو سه دقیقه توانستم با خانواده صحبت کنم و یک بار ملاقات داشتم. تلفن هم به این صورت است که با کارت تلفن میزنی و خانم نگهبان هم کنار دستت میایستد و اگر مثلا حرف نامربوط بزنی، احتمالا تلفن را قطع میکند.
من دو بازجو داشتم. بازجوی اول که در هتل بود و در روز اول ۲۰۹. صبح روز اول در بند ۲۰۹ اوین بازپرس پرونده آمد و گفت «به پیشنهادی که دیروز بهت دادند فکر کن.» به من اصلا پیشنهادی داده نشده بود. گفتم فقط به من گفتند بیا اعتراف کن. پیشنهادی ندادند. بعدازظهرش همان بازجوی اول آمد و پیشنهاد همکاری داد. انگار ناهماهنگی بین خودشان بوده؛ قرار بوده پیشنهاد بدهند و فراموش کرده بودند. میدانستند قصد مهاجرت دارم. برای امتحان آیلتس هم ثبتنام کرده بودم. بازجو از چند نفر اسم برد و گفت فلانی و فلانی را میشناسی؟ گفتم در فضای مجازی و رسانههای ماهواره دیدهام. بازجو گفت «ما میدانیم ارتباطاتت بیشتر هم هست. تو که خارج رفتن رو دوست داری، میری، میایی و واسه ما کار میکنی. رفاهتم داری دیگه. پول زیادی ما میدیم. ما بهت پول میدیم. امکانات میدیم. تو برو خارج کشور به این فعالان خارج کشور نزدیک شو، به ما بگو».
روز اول بازجویی بود. خیلی ترسیده بودم. خیلی خسته بودم. فکر کردم تا فردا طولش بدهم. گفتم جواب سر بالا بدهم و وقت بخرم تا کسانی بفهمند من دستگیر شدهام. چون هیچ کس جز خانوادهام نمیدانست دستگیر شدهام و اصلا فکر نمیکردم خانواده بخواهد اطلاعرسانی کند که خوشبختانه خوب عمل کرده بودند.روی این موضوع فشار بود که من قبول کنم. من میگفتم نه. من دنبال دردسر نمیگردم. که حالا جواب سربالا بدهم. میگفت «نه دیگه. حالا واسه ما کار میکنی. کارمند مایی دیگه.» گفتم من بروم آن جا بمانم چه فایدهای برای شما دارد؟ گفت «نه دیگه. میری میای.» گفتم باید بروم در سلول فکر کنم. فردایش گفتم که نمیپذیرم. بعد از فردایش بازجویم عوض شد. دیگر فحاشی بود، تا شنبه.
بازجو گفت « تو که خارج رفتن رو دوست داری، میری، میایی و واسه ما کار میکنی. رفاهتم داری دیگه. ما بهت پول میدیم. امکانات میدیم. تو برو خارج کشور به این فعالان خارج کشور نزدیک شو، به ما بگو»
بازجوییها معمولا بعد از ناهار بود. بعضی وقتها که میخواست اذیت کند زودتر هم میآمد و یک وقتهایی همان جا در اتاق بازجویی ناهار میخوردم. پایان بازجوییها معمولا تا اذان مغرب بود. حدود هفت و نیم، هشت، صدای اذان که میآمد میگفت «حالا پاشو برو.»
بازجویی من در تمام مراحل با توهین همراه بود. از همان آغاز در هتل استقلال که در مورد ترنس بودن از من پرسیدند و گفتم نیستم، گفتند به خانوادهات میگوییم. بعد هم وقتی مرا به بند ۲۰۹ بردند، خانمی که مرا بازرسی بدنی میکرد، دربارهی بدن من میپرسید. خب تو که میبینی من چی هستم، چرا این سوالها را میپرسی؟
یا مثلا در زندان راه که میرفتم میگفتند «این ترنسه». یا در بازجوییها، هم به ترنسها توهین میکردند. هم به همجنسگراها. و هم این که خیلی عیان گفتند اگر کسی ترنس باشد و نخواهد عمل کند، آن وقت ما با او برخورد میکنیم.
در طول بازجویی مرا به تعزیر و تجاوز تهدید کردند. هرچند عملا اتفاقی نیفتاد. مثلا بازجو که مرد بود میگفت «حالا یه چیزهایی هم هست، یه کارهایی هم هست که میکنیم که من اصلا روم نمیشه بگم. خودت میدونی دیگه! که با خانوما میکنن!» میگفتند «شلاقت میزنیم. آره روند بازجوییه. چیزی نیست که! میبریم یه جا ببینی، شاید اعتراف کردی.» ولی هیچ وقت نبردند. اما صدای گریهی زیاد میشنیدم. طی بازجوییها، صدای گریهی یک مرد میآمد. دو سه بار هم صدای گریهی زنی را میشنیدم. بعدها که در همان ۲۰۹ عمومی شدم، از زندانیهای دیگر شنیدم که گویا آن زن، خانم مسنی بود که اصلا توان راه رفتن هم نداشت و تحت فشار بود علیه پسرش اعتراف کند. زندانی دیگری که در ۲۰۹ هماتاق بودیم هم به اعدام تهدید شده بود.
از دوشنبه که دستگیر شدم تا شنبهی هفتهی بعدش، بازجوییها با توهینهای شدیدی همراه بود. دوشنبه که در هتل بازجویی شدم واقعا توهینی نشد. تهدید زیاد بود، اما توهین نشد. اما فردای آن روز در ۲۰۹ تا شنبهی بعد، هر روز بازجویی داشتم. با توجه به این که اینها گرایش من را میدانستند، پایهی توهینها روی همان موضوع بود. اول میپرسید «همجنسبازی خودت؟» میگفتم نه نیستم. میگفت «ترنسی؟» میگفتم نه نیستم. اصلا من حاشا کرده بودم کل مدت. بعد گفت «چرا با پسر نیستی؟ چرا دوستپسر نداری؟» یعنی تا این حد وارد جزئیات روابط شخصی من میشدند. میگفتم من ایسکشوالم. میل جنسی به کسی ندارم. هیچ جنسی ندارم. آمارها بهشان رسیده بود یا هر چیزی، شروع میکرد به فحاشی کردن. خیلی وقتها این طور که مستقیما به من بگوید نبود. مثلا «آره این همجنسبازای فلان رو باید ... کرد.» یا «همجنسبازای کثافت فاحشهی … از اونایی تو هم. آره تو هم از همونا هستی.» یا مثلا گفت «ما همجنسبازا رو تو ایران اعدام میکنیم.» من گفتم که نه نمیشود. من اخباری تازگی ندیدم. گفت «ما که این چیزا رو علنی نمیکنیم که. ما که این چیزا رو خبری نمیکنیم.» یا مثلا یک روز در یکی از بازجوییها کسی را آوردند و گفتند نماینده دادستان است. نمیدانم بود یا نبود. فکر میکنم نبود. نماینده دادستان، بعدا آمد. همان روز بود که من را تهدید کرد و گفت «پروندهای برات تشکیل میشه که تا حالا پیش از این تشکیل نشده.» به من گفت «فکر نکنی میتونین از حقوق ترنسها حرف بزنین، درباره ترنسها حرف بزنین و همین جوری ترنس باشین همین جوری زندگی کنین بگین عمل نکنیم از این حرفها. اون وقت ما باهاتون برخورد میکنیم.» موردهای دیگر از تهدید به شکنجه و این که «بیا ببریمت تعزیر ببینی.» یا« خودتو تعزیر میکنیم.» یا «یه کاری میکنیم که دیگه حالا من خجالت میکشم الان بگم.» این جوری حرف میزد. یا فشارهای روانی. مثلا داد زدنهای ناگهانی. پرت کردن کاغذ. کوبیدن کاغذ روی میز. مثلا با خودکار میزد به پشت صندلیام. یا خودش میآمد بغل دست من میایستاد بعد هی میگفت «موهات بیرونه. موهات بیرونه.» گفتم خب شما نگاه نکنید. من هم چادر دارم. هم چشمبند دارم. میافتد. گفت «باشه من میرم بیرون درست کن.»
تابستان بود و هوا گرم. روز اول یا دوم بود. یک پنکه توی اتاق بود. بازجو پنکه را روشن کرد، گفت «گرمته؟ پنکه خوبه الان؟» گفتم بله مرسی. بعد خاموش کرد که مثلا من گرمم بشود. من سه برابر او لباس پوشیده بودم. فکر کنید هم لباس زندان هست، هم مانتو هست، هم رویش چادر هست. جلسات بعدی هی میآمد و میپرسید. عمدا تکرار میکرد. من میگفتم نمیدانم هر جور دلت میخواهد. چون هر چه بگویم شما کار خودت را میکنی. که خب معمولا این باعث میشد پنکه را روشن کند.
یک موضوع دیگر که موجب شد خیلی احساس تحقیر کنم، دربارهی دستشویی رفتن بود. من وقتی استرس میگیرم، خیلی آب میخورم. وقتی درخواست دستشویی رفتن میکردم، میگفت «این سوالم جواب بده بعد برو.» پنجشنبه هفتهی اول، سر من داد زد، ببخشید این جوری میگویم، گفت «سریع پاشو بشاش بیا!» این جا دیگر من هم داد زدم. او داد زد، من هم در حالی که داشتم میرفتم، داد زدم. توی راهرو بودم و کسی که معمولا حرف نمیزد و پشت سرم مینشست، کنار دستم بود و سعی میکرد مرا آرام کند. میگفت «هیس! هیس! آروم باش! آروم باش!». غروب بود و دیگر مرا به اتاق بازجویی برنگرداندند تا شنبه.
میگفت «ما همجنسبازا رو تو ایران اعدام میکنیم.» من گفتم که نه نمیشود. من اخباری تازگی ندیدم. گفت «ما که این چیزا رو علنی نمیکنیم که. ما که این چیزا رو خبری نمیکنیم.»
یا این که هر دفعه بعد از بازجویی میخواست مرا ببرد، یک کاغذ لوله میکرد، یک سرش را من میگرفتم، یک سرش را بازجو میگرفت و مرا از این سر سالن به آن سر سالن میبردند. چشمهایم بسته بود، اما من زیر پایم را میدیدم. میتوانست راه برود و من پشت سر او بروم. نمیفهمیدم چرا این کار را میکرد. مثلا دستش به دست من نخورد؟ از دیگران پرسیدم چنین تجربهای نداشتند. یا مثلا راه میرفتم، زندانبانها که کارهای هم نبودند، هی میگفتند «این همون ترنسه ستها! همون ترنسه ست!» خستهام میکردند.
مثلا من از روز اول میگفتم بگذارید زنگ بزنم. من میخواهم با خانوادهام تماس بگیرم. میخواهم وکیل داشته باشم. این دو تا خواستهی اصلی من از روز اول بازجوییهایم بود. بعد میگفت که «تو که اصلا به خانوادهت حسی نداری. شما همجنسبازا که اصلا خانواده ندارین!» یک بار گفتم این که نمیگذارید من تماس بگیرم، برای این است که این ابزار فشار و شکنجهی شماست. بعد گفت که «حالا شکنجه ندیدی. ما شکنجه داریم. بیا ببریمت فلان جا.» دوباره آن حرفهای تعزیر و اینها را زد. این جا بود که آن تهدید را کرد که «یه بلاهایی سرت میاریم که الان روم نمیشه بگم.»
لپتاپ من دستشان بود. عکس دوستان من را که حالا بچههای الجیبیتی هم نبودند - اگر بودند هم که من نمیگفتم هستند - نشان میدادند. مثلا دختر بود، موهایش کوتاه بود. عکس را میگذاشت جلوی من: «این همجنسبازه؟ موهاش کوتاهه پس چرا؟ تو چرا موهاتو کوتاه کردی؟» یا عکس را میگذاشت جلوی من: «به اینا فحش بده! اینا رو لعنت کن! نفرین کن!» بعد من میگفتم نمیکنم، میگفت «چیه؟ از اونا هستی که میگی که نباید گفت مرگ بر؟» بعد مثلا میگفت «نظرت راجع به اعدام چیه؟» که من حالا یه جرم مخالفت با اعدام هم به اتهاماتم اضافه میشد. که گفتم نظری ندارم. یعنی در این حد دنبال پروندهسازی بودند.
میپرسیدند «تو ایلگا رفتی؟ نرفتی؟ تو گی پراید رفتی؟» گفتم گی پراید چی هست؟ نمیدانم. گفت «این که بد نیست. بگو دیگه! تو ایران که نیست. جرم نیست. یه کشور دیگه ست. بگو اشکالی نداره.» گفتم اصلا نرفتهام. نمیدانم چیست. یا مثلا میگفت «تو چرا دور و برت آدمای این شکلیه. عجیب غریبن آدما. اطرافت آدمای ترنسن.» مثلا میگفت «فلان سفر رفتی؟ روز اول چی شد؟ روز دوم چی شد؟ روز سوم چی شد؟ بگو چی کار کردی؟ ناهار چی خوردی؟» یعنی سفر عادی هم اگر داشتم هیچ کاری هم نمیکردم قاعدتا این جزئیات یادم نمیماند. کلی فشار روانی بود که من داستانی بگویم. حتی اگر سفر خاصی هم نبود، مثلا سفر شیراز من که هیچ سفر خاصی هم نبود، ولی چون میگفتند جزئیات بگو، من باید داستان میساختم. خودم نمیفهمیدم جریان چیست. مثلا من در شیراز میخواستم چه کار بکنم؟
«برای چی رفتی شیراز؟ برای چی رفتی ترکیه؟ برای چی رفتی کامبوج؟ برای چی رفتی تایلند؟» یک اطلاعاتی بود که آدمهای خاصی داشتند.نکتهای که درباره دانشگاه گفتم، در بازجوییهایم هم مطرح شد. شاید هفتهی دوم بازجویی بود که داشتند تمام مدارک دانشگاهی من را بررسی میکردند. بازجو به من گفت «تو واسه همین اخراج میشدی از این ور اون ور.» گفتم نه من اخراج نشدم. گفت «آره بهت نمیگفتن، ولی حذفت میکردن دیگه؟ مگه نه؟» من فکر میکنم با حراست تماس گرفته بودند که اینها را فهمیده بودند. چون کسی دیگر نمیدانست. گفت «تو میرفتی انجمن علمی، این ور اون ور. یهو میذاشتنت کنار. اخراجت میکردن؟ آره؟» گفتم نه. اخراج نشدم. من خودم نرفتم. من میدانستم که کنار گذاشته شدم، ولی خب، گفتم نه اخراجم نکردند. گفت «عملا علنا بهت نمیگفتن ولی لوت میدادن دیگه! کنارت میذاشتن. بهت نمیگفتن یه جوری ناملموس حذفت میکردن.» گفتم نه این طور نبود، ولی خب میدانستم درست میگوید.
در اواخر بازجوییهایم، بازجو گفت تو اولین کسی هستی که چنین اتهامی میگیری. فکر کردم حالا چه اتهامی میخواهند بزنند. این همه آدم به تبانی متهم شدهاند. توی ذهن خودم چیز خاصی نیامده بود که چه میتواند باشد. من در دورهی حبس نمیدانستم دقیقا به چه چیزی متهم شدهام. در واقع بعد از آزادی موقت فهمیدم. یعنی وکیل توانسته بود ببیند. من از طریق چند تا کار به «اقدام علیه امنیت ملی» متهم شدهام: «اقدام علیه امنیت ملی» «از طریق تلاش برای عادیسازی همجنسخواهی»، «از طریق شرکت در کنفرانسهای ایلگا» که مغایر با قوانین اسلامی و - چه میدانم - معاند هستند و از این حرفها. که اصلا هیچ ربطی ندارد. یکی دیگر هم بود یک چیزی که مربوط میشود به بنیاد هیفوس. به خاطر این که من در موسسه ایران آکادمیا درس میخواندم، گفتند که این از هیفوس بودجه گرفته پس تو هم مربوط به هیفوسی.
تا زمان دستگیری من، خانوادهام دربارهی گرایش جنسیام چیزی نمیدانستند. خیلی از اطرافیانم میدانستند، اما خانوادهام نمیدانستند. وقتی من در زندان بودم، شخصی با واسطهای این موضوع را به خواهر من گفته بود. عمدا به گوش خواهر من رسانده بودند که مثلا من تحت فشار قرار بگیرم و وقتی از زندان بیرون آمدم اذیت بشوم. یا مطلبی نادرست منتشر شده بود که از آن در بازجوییها هم علیه من استفاده میشد. میگفتند «تو رابطهت با فلانی چیه؟ دوستش داری؟ اینا این جوریان. با رابطه عاطفی نزدیک میشن. به شما هم این جوری نزدیک شده بود؟» و من نمیدانستم چرا آن سوالها را از من میپرسند.
وقتی از زندان آمدم بیرون کل فامیل فهمیده بودند. یعنی من فکر میکنم یک جریانی بود برای این که روی من فشار بگذارند که حالا اگر من از زندان هم خارج شدم، یک زندان دیگر این بیرون داشته باشم.
دربارهی افراد دیگر از من میپرسیدند: «فلانی رو - خارج کشور - چقدر میشناسی؟» دربارهی داخل کشور هم میپرسیدند: «از کجا میشناسی؟» یک برگه میدادند: «مشخصات! قد بنویس! رنگ چشم!» هم جزئیات میپرسیدند، هم کلیات. «فلانی همجنسبازه؟ عکس! چند تا همجنسباز تو ایران میشناسی؟ تو تهران میشناسی؟ چند تا ترنس میشناسی؟» من همه را میگفتم «هیچی!» خب ترنس قانونی است، ولی اگر میگفتم، این که با من آشنا باشد، باز دردسر بود. میگفتم هیچ کسی را در ایران نمیشناسم.
وقتی از زندان آمدم بیرون کل فامیل فهمیده بودند همجنسگرا هستم. فکر میکنم یک جریانی بود برای این که روی من فشار بگذارند که حالا اگر من از زندان هم خارج شدم، یک زندان دیگر این بیرون داشته باشم.
مرا در خیابان دستگیر کردند. این خیلی وحشتناک بود. حکم بازداشت نشان ندادند. فقط یک برگه نشان داد که عکس خودش، ماموری که خودش را مامور وزارت اطلاعات معرفی کرد، رویش بود. کارت نبود، یک برگهی تاشده بود که عکس خودش رویش بود. بعد از دستگیری، مرا به هتل بردند. هتل مکان قضایی نیست. مکانی نیست که متهم را ببرند و سوال و جواب کنند. من به وکیل دسترسی نداشتم. از همان ثانیه اولی که تفهیم اتهام شدم، از سیزده شهریور، بازپرس گفت تو حق داشتن وکیل داری. من حداقل تا سه هفته بعدش، تا بیست و چند روز بعدش، وکیل نداشتم. مرا در سلول انفرادی حبس کردند. فکر میکنم انفرادی حق من نبود، حق هیچ کسی نیست.
آگاهی به حقوق برای فرد بازداشتشده صد در صد تاثیر دارد. تاکید فرد برای داشتن یک سری حقوق، بر رفتار بازجویان تاثیر میگذارد. بازجو میفهمد با آدمی طرف نیست که بتواند خیلی اهرم فشار رویش بگذارد و هر بلایی بخواهد سرش بیاورد. درست است که در خیلی چیزها آزاد است، اما وقتی به حقوقت آشنایی، میفهمد نمیتوانند الزاما هر بلایی هم سرت بیاورند. اولا همهی مردم، بعد هم هر کسی که فعالیت مدنی میکند، باید به یک سری حقوق اولیهی خودش را بداند. این خیلی به فرد کمک میکند. من اگر یک سری چیزها دربارهی بازداشت میدانستم، حتی اگر دربارهی ساختمان ۲۰۹ تحقیق میکردم، بیشتر به من کمک میکرد. تا چند هفته طول کشید که فهمیدم آن جا چه جوری است. این که حداقل بفهمی کجا به کجاست، یک حس امنیتی میدهد. من تازه آن جا فهمیدم که در همان ۲۰۹ هم «عمومی» میکنند. یعنی بعد از چند هفته یکی را توی سلولت میآورند و میگویند «تو حالا عمومی شدی. دیگه انفرادی نیستی»، اما عملا انفرادی هستی.
آگاهی به حقوق برای فرد بازداشتشده بر رفتار بازجویان تاثیر میگذارد. بازجو میفهمد با آدمی طرف نیست که بتواند خیلی اهرم فشار رویش بگذارد و هر بلایی بخواهد سرش بیاورد.
من چند روز اول با توهینهای شدید مواجه بودم، بعد رفتار بازجو تغییر کرد. دو چیز را در این تغییر رفتار موثر میدانم. یکی مقاومت اولیهام، یکی هم در اطلاعرسانیای که دربارهی بازداشت من شد. تغییر رفتار بازجو کاملا مشهود بود. بازجو آمد گفت «ببخشید که من جلسهی قبل بهت توهین کردم.» تعجب کرده بودم که مگر بازجوها هم عذرخواهی میکنند؟ شاید هم مسخرهبازیاش بود. جلسه آخر هم آمد و گفت «اون روز بهت گفتم ببخشید منو نبخشیدی؟» گفتم قاعدتا نه. گفت «آره حدس میزدم.» نمیدانم این کارها برای اذیت کردن من بود یا چیز دیگری.
پس از گذشت مدتی از آزادی موقت با وثیقهی ۱۵۰ میلیون تومانی، تصمیم گرفتم از کشور خارج شوم و با قاچاقبر به ترکیه آمدم. خیلی طول کشید که حس امنیتم را به دست بیاورم. وقتی از زندان بیرون آمدم، چه در ایران و چه وقتی کشور را ترک کردم، اگر کسی مرا از پشت سر صدا میزد، و اصلا اگر کسی از پشت به من نزدیک میشد، تا مدتها حس بدی داشتم و طول کشید که این حس از بین برود. بهترین خوبی ترک کشور این است که میتوانم لباسی که دلم میخواهد را بپوشم.