یک سال در اردوگاه لاجوردی ساری، معادل ده سال در سایر زندانها
تاریخ مصاحبه: ۲۷ اسفند ۱۳۹۷
توضیح: بعضی از مشخصات و جزئیات روایت زیر جهت محرمانه نگه داشتن هویت مصاحبهشونده حذف یا عوض شده است.
من، ۳۰ و چند سال دارم. اوایل دهه ۱۳۸۰ شمسی، زمانی که ۲۱ یا ۲۲ سالم بود، اول صبح با موتور میرفتم سر کار. آن زمان یک مغازهی کرایه میز وصندلی داشتم و برای زندگی آیندهام برنامه میریختم. در راه که میرفتم پلیس من را در ایست بازرسی متوقف کرد. کلاه ایمنی و گواهینامهی موتور نداشتم. موتور را توقیف کرد و مرا هم با خودش برد. ماموری که مرا گرفته بود هر ۵۰ متر تکرار میکرد: «تو را ول میکنم.» من هم میگفتم: «خوب! اصلا برای چی مرا گرفتی؟ من داشتم میرفتم سر کار. تو را به خدا بیخیال شو.» او هم میگفت: «الان تو را ول میکنم.» حتی به او ۵۰ هزار تومان پول دادم، اما قبول نکرد. گفت: «بریم جلوتر تو را ول میکنم.» بالاخره من را رساند تا دم در کلانتری. آنجا که رسیدیم از لحاظ روحی و روانی کم آوردم، فرار کردم. دوباره مرا گرفتند و آوردند داخل کلانتری و دستبند زدند به میلهی پرچم. حدود نیم ساعت در همین وضعیت بودم تا اینکه دقیقا ساعت هفت صبح که شیفت کلانتری عوض شد، ماموری آمد، مرا به اتاقی برد و شروع کرد از من بازجویی کرد. پرسیدم: «این بازجویی برای چیست؟» گفت: «۵ گرم کراک ازت گرفتهاند.» گفتم :«آقا! کراک چیست؟ این حرفها چیست؟» گفت:«شیفت قبلی گزارش نوشته که از تو ۵ گرم کراک گرفتهاند.» هر چه قسم خوردم که حتی یک سیگار هم در جیبم نبوده، فایده نداشت. همان روز مرا بازجویی کردند و بردند دادگاه انقلاب شهر. قاضی ۳۰ میلیون تومان سند خواست تا موقت آزادم کند. اما چون بلافاصله نتوانستم سند را جور کنم، من را فرستادند زندان. ۲۰ روز زندان بودم و بعد با سند آمدم بیرون. دو ماه بعد حکم سه سال حبس به من ابلاغ شد. البته با چند وکیل مشورت کردم. گفتند گزارش مامور طوری علیه تو نوشته شده که هیچ کاری نمیتوانیم برایت بکنیم. ما اگر وارد پرونده شویم، ۵ میلیون، ۱۰ میلیون پول میگیریم، ولی تاثیری در حکم تو نخواهد داشت. من هم دیگر وکیل نگرفتم. شاهد بردم پیش قاضی. اما قاضی شاهد را راه نداد داخل. به قاضی گفتم: «آن مواد مال من نیست. من کارهای نیستم.» اما قاضی اجازه نداد از خودم دفاع کنم. گفت «پنج گرم کراک متعلق به شماست. این را قبول داری؟» گفتم: «نه». گفت: «قبول نداری؟ اگر مال تو نیست پس مال کی است؟ مال من؟» من هم دوباره ماجرا را برایش گفتم و توضیح دادم که اصلا در جریان آن مواد نیستم. قاضی هم گفت: «شما دایم همین حرفها را میزنی. برو بیرون.» هرچه التماس کردم، قسم خوردم، خواهش کردم، بیفایده بود. به من گفتند مامور آن مواد را از جیب تو درآورده. حالا آن مامور هم در دادگاه نبود که به او بگویم در چشم من نگاه کن و بعد بگو این مواد مال من است. من دیگر او را ندیدم. کل جلسه دادگاه من سه یا چهار دقیقه طول کشید.
هر چه قسم خوردم که حتی یک سیگار هم در جیبم نبوده، فایده نداشت
قبل از دستگیریام مغازهی کرایه میز و صندلی داشتم. دوست دختری داشتم و قصد ازدواج داشتیم. من که به زندان افتادم، او هم از ایران رفت و من تنها شدم. وقتی از زندان بیرون آمدم، شغلم را از دست دادم. همه به من به چشم دیگری نگاه میکردند. واقعا فکر میکردند که من مواد میفروشم. حدود دو سال این طرف و آن طرف چرخیدم تا بتوانم شغلی پیدا کنم، اما فشار اقتصاد زیاد بود و کار هم دیگر برای من نبود. کم کم با یک موادفروش که در زندان با او آشنا شده بودم، ارتباط برقرار کردم و این بار واقعا وارد باند فروش مواد شدم. از یک آدم مثبت، شدم یک موادفروش بزرگ.
قربانیان بیعدالتی
سال ۱۳۸۸ یا ۱۳۸۹ با زیر ۴۰ کیلو تریاک توسط ماموران ستاد مبارزه با مواد مخدر دستگیر شدم. در یک دادگاه انقلاب در منطقه محاکمه شدم و ۱۰ سال حبس گرفتم. این بار مرا به اردوگاه مواد مخدر در فرحآباد ساری، به نام اردوگاه شهید لاجوردی بردند. ۷ سال از حبسام را تحمل کردم و مابقیاش را عفو خوردم. در اردوگاه فرحآباد ساری زندانیان مرتبط با اتهامات مواد مخدر از حبس کوتاه مدت تا مجازات حبس ابد نگهداری میشوند. محکومان به اعدام در این اردوگاه نگهداری نمیشوند. ظرفیت این زندان پانصد نفر است، ولی تعداد زندانیان گاهی به سه هزار نفر هم میرسد.
در این اردوگاه آدمهای زیادی دیدم که مثل دفعه اول خودم، بیگناه افتاده بودند زندان. مثلا یک رفیق دارم ۲۰ سال حبس گرفت برای موادی که اصلا مال او نبود. یک نفر با ماشین او مواد حمل میکرد. وقتی که ماشین را برای بازرسی متوقف کردند، از ماشین پرید پایین و در رفت. این فرد را که صاحب ماشین بود گرفتند. یک سال منتظر بودند، نتوانستند صاحب مواد را دستگیر کنند، به این فرد ۲۰ سال حبس دادند. یک رفیق دیگرم، ماشین دوستش را قرض گرفت تا یک جایی برود و برگردد، مامورها جلویش را گرفتند، چون دنبال این شماره ماشین بودند. داخل ماشین ۲ کیلو شیشه پیدا کردند. صاحب مواد ۲ سال فراری بود، بعد منع تعقیب خورد. به راننده ماشین حبس ابد دادند. یک رفیق دیگرم را به خاطر ۱۳۰ گرم کراک که در خانهاش کشف شد گرفتند. اما مواد اصلا مال او نبود، کسی آورده بود و در خانهاش گذاشته بود، او هم خبر نداشت. حکم حبس ابد گرفت، الان ۱۰ سال است که داخل زندان است. یک رفیق دارم، مامور مواد مخدر سه بار ریخت خانهاش، ولی هیچ باری از او مواد نگرفت. آمد بالای پشت بامش ۱۰۰ گرم کراک گذاشت، به او ابد داد. او هم سند گذاشت، آمد مرخصی و فرار کرد.
در این اردوگاه آدمهای زیادی دیدم که مثل دفعه اول خودم، بیگناه افتاده بودند زندان
اینها وقتی کسانی را که بیگناهند میگیرند، با علم این که میدانند خلافکار یکی دیگر است و جنس کشف شده مال یکی دیگر است، آن فرد را دستگیر میکنند. خودشان میگویند: «نقد را ول نمیکنند که نسیه را بگیرند!». خود دادگاه میگوید این کسی را که گرفتهاید، همین را داشته باشید، اگر در طول این دادگاه، حالا ۶ ماه یا چند سال طول کشید، اگر آن طرف دستگیر شد، شد؛ نشد این مواد مال همین است. بالاخره ماموران اداره مبارزه با مواد مخدر میخواهند گزارشی را که دارند، به پایان برسانند و پرونده را ببندند. برایشان مهم نیست چه کسی این وسط قربانی میشود. خیلیها الان این جوری در زندان هستند. چون حکم مواد مخدر مشخص است، وکیل هیچ کار نمیتواند بکند. نهایتش میخواهد یک لایحهای بنویسد و بگذارد داخل پرونده که احتمالا هیچ معنایی در رسیدگی به پروندههای مواد مخدر ندارد.
با قانون جدید مواد مخدر، پروندههایی که حکم اعدام داشتند را بازبینی میکنند. اما تقریبا هیچکدام از پروندههای قدیمی که حکمشان زندان بود را بازبینی نمیکنند. اینها فرصت رسیدگی به پروندههای خودشان را ندارند چه برسد به آن پروندهها. از صد زندانی شاید ۱۰ نفر حکمشان بازبینی شود. مثلا ابد دارد، یا ابد و یک روز دارد، تخفیف مجازات میدهند میشود ۱۵ سال. اما اردوگاه شهید لاجوردی با زندانهای دیگر فرق دارد. یک سال آنجا حبس کشیدن، برابر با ۱۰ سال زندانهای دیگر است.
باتلاقی به نام اردوگاه شهید لاجوردی
اردوگاه شهید لاجوردی، در فرحآباد ساری، نزدیک دریاست. دوراردوگاه حصارکشیدهاند، فقط میتوانی دریا را نگاه کنی. در آن زمان هفتاد تا هشتاد سرباز داشت و چهل - پنجاه مامور اداری با سالن اداری، نگهبانی و اتاقی برای مددکارها. وقتی بار اول وارد اردوگاه میشوی، همراه با ۲۰۰ - ۳۰۰ نفردیگر باید کف سالن اردوگاه بخوابی، سالنی که فقط برای رفتوآمد است و جنس آن از سنگ است. پنج تا شش ماه باید بگذرد و بعد از آن تازه وارد اتاق بشوی. بعد از پنج شش ماه که داخل اتاق باشی، بعد به تو تخت میدهند.
وقتی بار اول وارد اردوگاه میشوی، همراه با ۲۰۰ - ۳۰۰ نفر دیگر باید کف سالن اردوگاه بخوابی، سالنی که فقط برای رفتوآمد است و جنس آن از سنگ است. پنج تا شش ماه باید بگذرد و بعد از آن تازه وارد اتاق بشوی
اردوگاه دو بلوک و دو مرکز مشاوره برای نگهداری زندانیان دارد. در بلوک یک، حبسیهای یک تا ۱۰ سال بودند. بلوک یک دو سالن دارد، که در آن زمان در هرکدام ۳۵۰ نفر بودند، میشود تقریبا ۷۰۰ نفر. بلوک ۲، ابدیها بودند و حبسهای سنگین. آن جا هم دو سالن دارد و هر کدام حدود ۳۵۰ تا ۴۰۰ زندانی زندانی داشت، یعنی حدود ۷۰۰ تا ۸۰۰ نفر. یک بلوک هم به نام مشاوره یک است. همه میگفتند آن جا پاک است و مددکار هم دارند. ولی کل مواد اردوگاه، اول توی مشاوره میرفت، بعد تقسیم میشد توی بلوکهای دیگر. آنها یک سری خلافکارهای سنگین بودند که گرچه به قول خودشان سالم بودند، یعنی مواد مصرف نمیکردند و سیگار هم آنجا ممنوع بود، ولی چون پول داشتند، مواد رد و بدل میکردند. نمیدانم مددکارها با این کار مرتبط بودند یا نه، ولی ماموری که مواد میآورد را با چشم خودم دیدهام. آن جا حدود ۳۱۰ تا ۳۵۰ نفر زندانی بودند.
یک سوله هم هست به نام مشاوره ۲ که تمیزتر از بقیه است. این بخش تنها جایی در اردوگاه شهید لاجوردی است که مواد رد و بدل نمیشود. زمانی که من آنجا بودم، این بخش ۲۰۰ نفر زندانی داشت، یک سری زندانیهای نورچشمی که بالاخره پدر یا اقوامشان یک برشی داشتند. تلویزیون، تخت و یک سری امکانات هم داشت. هر بازرسی یا هر مقامی میآمد، او را به آنجا میبردند. هنوز هم همین طور است.
اردوگاه شهید لاجوردی، آب آشامیدنی نداشت. البته اردوگاه ۶ تا چاه داشت که آب شور دریاست. از شب حدود ساعت ۱۱ که سطح آب یک خرده بالا میآمد، از این چاهها آب میگیرفتند میریختند در تانکر. یک مقدار کمی کلر هم داخلش میریختند. رنگ آب قهوهای قهوهای بود. اگر شما لوله آب را نگاه کنید وحشت میکنید. تا اولین محل لولهکشی آب، یعنی پلاژهای لب آب، فکر کنم یک کیلومتر فاصله است. اما این اردوگاه آب لولهکشی نداشت و هنوز هم میدانم ندارد. میدانید یعنی چه؟ یعنی زندانیان آنجا یا آب شور دریا را میخوردند که تهش همه شن و ماسه است یا باید آب معدنی میخریدند، آن هم برای یک لیتر دو هزار تومان که فقط کسانی از عهدهاش برمیآمدند که وضع مالی خوبی داشتند. اما مگر چقدر امکانات مالی داری؟ روزی حداقل دوبار باید ۳۰ تا پله را بالا و پایین بروی، یا بعد از غذا تشنهات میشود، بالاخره چندین نوبت میخواهی آب بخوری، چند بطری آب معدنی باید بخری؟
آب اردوگاه را باید میجوشاندیم تا قابل مصرف باشد. اما کجا و با کدام امکانات؟ صبح برای چای آب جوشیده میدادند. البته آن هم کاملا جوش نبود. برای این که همان را بگیریم، باید فلاسک میداشتیم، که آن هم سه یا چهار لیوان آب میگرفت که هم برای چای، هم آب خوردن از آن استفاده کنیم. فلاسک را میگذاشتیم پشت پنجره سرد شود تا به عنوان آب خوردن مصرف کنیم. البته همین کار هم از عهده هر کسی بر نمیآمد. اگر حبسات سنگین بود، مثلا اگر ۱۰ سال آنجا بودی و خیلی گردنکلفت بودی، میتوانی فلاسک را بگیری و بگذاری کنار. تازه همین آب از اردیبهشت تا مهر، از ساعت هشت صبح تا چهار بعد از ظهر قطع بود. به خدا آن جا زندانیها برای آب آشامیدنی که یک نیاز عادی روزمره است، لهله میزنند. از طرف دیگر تابستان در آن گرما و شرجی لب دریا، یک پنکه هم نبود.
اردوگاه شهید لاجوردی، آب آشامیدنی نداشت
غذایی که در این اردوگاه میدادند نه کیفیت داشت و نه مقدارش طوری بود که کسی را سیر کند، فقط به اندازهای بود که بگوییم یک چیزی خوردهایم. وقتی دیگ غذا میآمد، یک ساعت بعد ما اجازه پیدا میکردیم تا دیگ غذا را به بندهایمان بیاوریم. غذا را طبق وعده میدادند. یک بار صبحانه، یک بار ناهار، یک بار شام. اجازه و امکانات آشپزی هم نداشتیم. یک اغذیهفروشی در اردوگاه بود که اگر پول داشتی، میتوانستی چیزی بخری، وگرنه باید به همان چندرغاز غذای زندان بسنده میکردی. به ما عدسپلو یا استامبولی میدادند با ماست. هفتهای یک بار مرغ میدادند که همبندیها به آن میگفتند ردپای مرغ. قورمهسبزی میدادند که اصلا نمیشد اسمش را گذاشت قورمهسبزی. شب هم معمولا یک سیبزمینی میدادند برای سه نفر. گاهی هم یک عدد تخممرغ به هر نفر میدادند یا کتلت که ما بهش میگفتیم دمپایی. در هفت سالی که در آن اردوگاه بودم، یک بار یک میوه نیاوردند داخل. سبزیجات؟ سبزیجات کجا بود؟ البته اگر پول داشتی، میتوانستی در این زندان زندگی کنی. ولی مگر چند درصد از زندانیان پول داشتند؟ نهایتش ۵ یا ۱۰ درصد. هر چقدر هم که پول داشتند، بعد از یک سال، دو سال یا پنج سال، پول دیگر تمام میشود. زندانی که خودش منبع درآمد ندارد.
زندانی که صاحب ندارد
وضعیت درمانگاه زندان بسیار بد بود. مثلا هر وقت قرار بود برویم درمانگاه، ما را مثل رمههای گوسفند در گروههای ۱۰، ۲۰ یا حتی ۱۰۰ نفره میبردند درمانگاه. اگر دکتر آن روز حال داشت، از آن گروه شاید به درد یک نفر میرسید، به بقیه هم نسخه میداد، یک کپسولی که به درد هیچی نمیخورد. وقتی هم که دکتر حال نداشت، ما را میپیچاند و میگفت برو، هیچی به هیچی. ما زندانیهایی داشتیم که سل داشتند. دو تا از بچهمحلهای خودم از داخل همین اردوگاه سل گرفتند. بعد از سالها که از ایران بیرون آمدهاند، درب و داغان و لاغر هستند. مطمئنم ۱۰ تا ۲۰ درصد از زندانیها سل دارند داخل زندان. سیگار هم آزاد است و خیلیها میکشند.
وقتی زندانیها از مرخصی برمیگشتند، در قرنطینهای که ۲۰ تا آدم میتواند در آن جا بگیرد، ۱۲۰ تا ۱۴۰ نفر را جا میدادند. بعد همه را به شدت بازرسی میکردند که مطمئن شوند کسی با خودش مواد نیاورده باشد. هرچند یک بار یکی از زندانیان مواد خورده بود که بیاورد داخل. در قرنطینه مواد را بالا آورد، اما یکی از این بستهها داخل معدهاش باز شده بود. به افسر نگهبان زنگ زدند. رییس زندان گفت: «هر کس مواد میخورد، باید بمیرد.» حتی نکرد او را به بهداری برساند و جان این بدبخت را نجات بدهد. بندهی خدا مرد. مرگ و میر بر اثر هپاتیت یا حتی در اثر سوءتغذیه هم اتفاق میافتاد. انگار این زندان صاحب ندارد.
اردوگاه از نظر نظافت هم زیر صفر بود. طبقه دوم سه تا دوش حمام داشت و طبقه سوم هم سه تا. هفتهای دو بار یک سالن با سیصد و خردهای نفر میرفتند حمام و هفتهای دو بار هم سالن دوم با همین تعداد زندانی. یک ساعت هم بیشتر آب گرم باز نبود. برای کمتر از ۴۰۰ زندانی در یک سالن، پنج سرویس بهداشتی هست و زندانیان باید برای شستن ظرف غذایشان هم از همان سرویس بهداشتی استفاده کنند.
برای کمتر از ۴۰۰ زندانی در یک سالن، پنج سرویس بهداشتی هست و زندانیان باید برای شستن ظرف غذایشان هم از همان سرویس بهداشتی استفاده کنند
داخل زندان سیگار و مواد مخدر به راحتی پیدا میشود. تمام آنها را هم ماموران میآورند. من چند تا رفیق دارم آن جا که داخل زندان مواد خرید و فروش میکنند. البته اگر کسی گیر بیفتد، همان فرد زندانی است که بعد از آن دیگر به هیچ عنوان هم عفو نمیخورد. اما روش ماموران زندان تغییری نمیکند و همچنان مواد در زندان خرید و فروش میشود. مثلا چهار ماه پیش یکی از بچههای شهر ما را با یک کیلو شیشه داخل زندان گرفتند. او وقتی به زندان آمد، ۲ سال حبس داشت. یک بار چند سال پیش صد گرم کراک از او گرفتند، یک حبس ابد گرفت. شیشه را خود مامور برایش آورد. مامورها با این فرد لج افتادند و او را فروختند. این بار از او یک کیلو شیشه گرفتند و حالا دو تا ابد دارد.
سالن ما یک تلویزیون داشت که کمتر از ۴۰۰ نفر نگاه میکردند. البته همان را هم با پول زندانیها خریدند. هر امکاناتی که میخواهند اضافه کنند یا حتی دیوارها را رنگ کنند از زندانیها پول میگیرند. میگویند ادارهکل به ما بودجه نمیدهد. حتی پول فرش برای نمازخانه را هم از زندانیهایی که مرخصیرو یا رایباز (۱) هستند گرفتند.
طبقه پایین، سه یا چهار تا کیوسک تلفن بود برای حدود ۷۰۰ نفر. یک روز این سالن باید زنگ میزد، یک روز سالن دیگر. اگر یک مشکلی داشتی، دادگاهی داشتی، یا میخواستی با خانوادهات تماس بگیری، ولی امروز نوبت سالن شما نبود، برایشان مهم نیست، نمیتوانستی تماس بگیری.
ملاقات هفتهای دو سه بار بود. اما همه چیز بستگی به رییس زندان داشت که آیا امروز خانواده فرد را که برای ملاقات آمدهاند داخل راه بدهد یا ندهد. پیش میآمد که مثلا خانواده یک متهمی از محل زندگیشان چهار ساعت در راه باشند و بیایند دم در زندان، سه یا چهار ساعت هم دم در معطل شوند، اما در نهایت راهشان ندهند. حساب و کتاب نداشت. زندانی که آب ندارد، برای ملاقات حساب و کتاب دارد؟
زمان ملاقات برای یکی که مجرد است، دو دقیقه طول میکشید و یکی که مثلا زن و بچهاش میآمدند پنج دقیقه طول میکشید. اما ملاقات حضوری را باید از قبل نوبت میگرفتی، آن هم ماهی یک بار. اگر حفاظت تایید میکرد، رییس عقیدتی هم امضا میکرد که «آیا نماز میآید یا کلاس قرآن شرکت میکند»، آن وقت آن فرد میتوانست ملاقات حضوری داشته باشد.
در اردوگاه شهید لاجوردی که مخصوص زندانیان با اتهامات مرتبط با مواد مخدر است کلاسی در مورد ترک اعتیاد یا پیشگیری از اعتیاد برگزار نمیشود، اما هر روز صبح کلاس قرآن به صورت اجباری برگزار میشود.
اردوگاه تعدادی مددکار دارد که برای خودشان اتاق هم دارند. اما من نمیدانم کارشان دقیقا چیست. در طول سالهایی که آن جا بودم، چیزی از خدماتشان ندیدم. اما هستند و رفتارشان هم دوستانه است. رفتار مامورهای زندان هم مثل ماموران دادگستری خشک نیست. مثلا در مورد تخلفات زندان مثل مصرف مواد مخدر سختگیری ندارند چون تهیه مواد به گردن خودشان است. اگر یک زندانی روی تخت مواد بکشد، مامور رویش را آن ور میکند، اصلا انگار چنین چیزی ندیده.
البته اگر شلوغ کنی و دعوا راه بیفتد داخل اردوگاه، تنبیهات میکنند. به عنوان مثال زندانی را میبرند در حیاط به میله پرچم میبندند و با شلاق میزنند. یا یک دست و یک پایش را میبندند بالای میله و سه چهار ساعت آویزانش میکنند. یا دستبند میزنند و با شوکر به دستبندش میزنند. اما اگر شلوغ نشود هر کس مشغول کار خودش است.
در اردوگاه شهید لاجوردی که مخصوص زندانیان با اتهامات مرتبط با مواد مخدر است کلاسی در مورد ترک اعتیاد یا پیشگیری از اعتیاد برگزار نمیشود، اما هر روز صبح کلاس قرآن به صورت اجباری برگزار میشود
کنترل جمعیت زندانیان با مواد مخدر
در اردوگاه هیچ امکاناتی نیست و تنها راهی که میتوانند زندانیان را کنترل کنند، مواد مخدر است. آن زمان زندانیان از ساعت ۸ و ۹ صبح تا ساعت ۳ بعدازظهر برای صف متادون میرفتند. یعنی همه را آلوده کرده بودند تا بتوانند آنها را نگهداری کنند.
کسی که مواد مصرف نمیکند دغدغه آزاد شدن و دوباره زندگی کردن دارد. اما کسانی که متادون مصرف میکنند فقط به این فکر میکنند که کجا بروند بنشینند و سیگار بکشند، شیشه تهیه کنند بکشند، قرص بگیرند و چرت بزنند. مسئولان زندان هم همین را میخواهند که اینها متادون بخورند و یک جا زمینگیر بشوند و دیگر دعوا نکنند و شلوغ نکنند.
یکسری توانایی این را نداشتند که گرمی ۴۰۰ هزار تومان بدهند شیشه بخرند یا گرمی ۱۰۰ هزار تومان بدهند تریاک بخرند؛ بنابراین رو میآوردند به متادون. متادون میخوردند و زمینگیر میشدند. دیگر نایی برای حرف زدن و گرفتن حقشان و اعتراض کردن نداشتند. کسی که شیشه میکشد، آنجا شلوغ میکند و دعوا راه میاندازد، اما متادون که بخورد، میرود توی خلسه. همه را متادونی کردهاند. شاید در یک سالن استثنائا ۱۰ تا پانزده نفر پیدا میشدند که این کار را نکنند.
ماهی سی تا چهل هزار تومان از هر کس برای مصرف متادون میگرفتند. روزی بین ۱۰ تا ۱۵ سیسی، نسبت به قیافهات، دهانت را باز میکردی و مثل گنجشک با یک سرنگ متادون را میریختند توی دهانت. یکسری از زندانیان از سومصرف متادون دندانهایشان را از دست دادند. یکسری بدنشان ورم کرده و خیلی چاق میشدند. یکسری خیلی لاغر و سیاه میشدند. متادون که میخوردند، میآمدند روی تخت میافتادند و نهایتش تا دستشویی میرفتند. توی تختشان سیگار میکشیدند و چای میخوردند تا روز شب بشود. دریچهی افکارشان بسته میشد و مغزشان گنجایشی نداشت که به چیز دیگری فکر کنند.
بعضیها میرفتند درمانگاه، متادون میریختند توی دهانشان، بعد بالا میآوردند، میدادند به یکی دیگر. معمولا به تازهواردی که میآید و خمار است تا یک هفته متادون نمیدهند. یا اگر زندانی پول ندارد یا دکتر از قیافهاش خوشش نمیآید، متادون نمیدهد. یا مثلا زندانی شنبه میآید به زندان و نوبت ویزیت هفتگی چهارشنبه است، آن چند روز سهمیهی متادون ندارد و باید صبر کند. آنها هم برای تهیه و مصرف متادون دهنی به این و آن التماس می کنند که «آقا! متادون میخوری، یه خرده ته دهانت بگذار بیار بالا بده به من.» کسانی هم هستند که نمیروند صف بایستند و از این طریق مصرف متادون دارند.
مردم را از چاله درآوردهاند و توی چاه انداختهاند. بعضی دکترها قاچاق متادون را یاد گرفتهاند. میروی ثبتنام میکنی، شماره ملی میدهی، بعد پول میدهی متادون میگیری و میخوری. اگر هم نتوانستی، متادون «ساقی» دارد. مغازهدارها یواشکی میفروشند. دهها نفر را میشناسم سر چهارراه متادون میفروشند. کسی که بخواهد در اردوگاه متادون را ترک کند، میگویند: «ترک چیه؟ ترک کنی میمیری! بخور ادامه بده! متادون بد نیست!» دیگر زندگیاش متلاشی شده. متادون فرقش با مواد چیست؟ بالاخره هر دو آدم، آن که متادون مصرف میکند و آن که مواد مخدر دیگری مصرف میکند، دریچهی فکرشان بسته است و بردهی آن مواد هستند.
البته در اردوگاه معتاد و غیرمعتاد با هم هستند. مثلا من خودم هیچ وقت مصرفکننده نبودم اما آنجا زندانی بودم.
تاب خوردن جنازهها برای عبرت زندانیان
در اردوگاه مواد مخدر محکومان به اعدام نگهداری نمیشوند، اما گاهی برای دادن درس عبرت به زندانیان در حیاط اردوگاه مراسم اعدام اجرا میکنند. چند سال پیش سه چهار نفر را که دوتایشان افغانستانی بودند اول صبح آوردند در حیاط اردوگاه اعدام کردند. یک بار دیگر یک زن و یک مرد را آوردند. یک بار هم یک نفر دیگر را. اینها تقریبا بین سال ۸۹ تا ۹۳ اتفاق افتاد. اینها را ساعت چهار و پنج صبح اعدام میکردند و تا ساعت ۸ و ۹ جنازهشان آن بالا بود. زندانیها که از خواب بلند میشدند، از پنجره جنازه این بندههای خدا را نگاه میکردند که در حیاط اردوگاه تاب میخوردند. همهی زندانیان بلوک جلوی پنجره به مسئولان فحش میدادند، اما اینها برایشان مهم نیست. میخواستند درس عبرت شود. کجای دنیا آدمکشی درس عبرت میشود که این جا بشود؟ چیزی که من میبینم این است که همدرد من، یکی مثل من، شاید با جرمی بیشتر، اعدام شده، خب من دیگر اصلا برایم مهم نیست. یعنی اگر این راه را بخواهم ادامه بدهم، دیگر تا آخرش را دیدهام و ترسی هم ندارم. ولی دیدن این صحنهها از نظر روحی و روانی برای زندانیها بدتر است. داغان میشوند.
در اردوگاه مواد مخدر محکومان به اعدام نگهداری نمیشوند، اما گاهی برای دادن درس عبرت به زندانیان در حیاط اردوگاه مراسم اعدام اجرا میکنند
من هفت سال در این اردوگاه بودم با همه این شرایطش، وقتی بیرون آمدم دندانهایم ریخته بود، همهی موهایم سفید شده بود، همهی ریشم سفید شده بود. دیگر توان و انگیزهای برای زندگی کردن نداشتم و درب و داغان بودم. فقط یک سال طول کشید که به خودم بیایم.
نمیدانم آیا کسی نیست این زندان را ببیند و توجه کند؟ نه! این زندان صاحب ندارد.
-----------------------------
۱) زندانی رایباز: بر اساس مواد ۵۶ و ۵۷ قانون آیین دادرسی کیفری برخی از محکومان زندانها به خصوص محکومان مرتبط با جرایم مالی، میتوانند برای کارآموزی، انجام فعالیت شغلی یا حتی مشارکت در تداوم زندگی خانوادگی و درمان اعتیاد در طول روز در بیرون از زندان باشند و شبها به زندان بازگردند.