«کودکان خانوادههای زندانیان و اعدامشدگان، زندانی شماره هیچ هستند»: شهادتنامه حامد فرمند
این شهادتنامه حاصل گفتوگو با آقای حامد فرمند درباره تاثیر اعدام و زندانی شدن نزدیکانش بر زندگی او و دیگر اعضای خانواده است:
من حامد فرمند هستم، متولد ۱۸ اسفند ۱۳۵۴ در تهران. من در محلهی قلهک به دنیا آمدهام، همانجا بزرگ شدهام و ۳۰ سال در آن جا زندگی کردم.
زمانی که مادرم مرا حامله بود، خالهام، به عنوان عضو سازمان مجاهدین خلق تحت تعقیب و مخفی بود. بهمن ۱۳۵۵، من یک ساله بودم که مادرم خبر کشته شدن خواهرش در درگیری را همراه با تصویری از جنازهاش در روزنامهها خواند. مادرم هنوز هم بعد از گذشت بیش از ۴۰ سال از شوک از دست دادن خواهرش بیرون نیامده. مادربزرگم میگوید مادرم تا سه ماه یا بیشتر بعد از مرگ خالهام افسرده شده بود و مدام در خانه گریه میکرد. او صمیمیترین دوست و همراهش را از دست داده بود. هنوز دو سالم نشده بود که مادرم، من و خواهر و برادرم را نزد پدر و مادربزرگ پدریام گذاشت و برای بهبود افسردگیاش به سفر رفت. همان موقع، دو تا از داییهایم نیز به عنوان هواداران سازمان مجاهدین خلق دستگیر شده بودند. تا سال ۱۳۵۷، تصویر شیشه لکدار سالن ملاقات و دیوارهای بلند زندان، بخشی از تصویر حک شده در ذهن من شده بود. آبان سال ۱۳۵۸، یعنی چند ماهی بعد از انقلاب ۵۷، یکی ازداییهایم دستگیر شد. از آن دوره چیز زیادی در خاطرم نیست، جز اینکه مامان جدیتر وارد فعالیت سیاسی شده بود. یکی از تصاویر تکرار شونده برای من، روزهایی بود که مامان، من و خواهرم را در خانه و نزد عمه یا مادربزرگ پدریام میگذاشت و به ستاد، محلی که سازمان مجاهدین خلق داشتند، میرفت. چند باری هم من را با خودش برده بود. تصویر ذهنی من از ستاد، جای کسالتبار و دوری بود که هیچ جذابیتی برایم که آن موقع هنوز مدرسه هم نمیرفتم نداشت.
سال ۱۳۶۰، کمی قبل از خرداد که سازمان مجاهدین خلق وارد فاز نظامی شد، یک بار به خانهمان ریختند و خانه را گشتند. من شاهد آن ماجرا نبودم، اما بعد از آن در خانه دایما از آنهایی که با اسلحه به خانهمان ریخته بودند حرف زده شد. یادم است که بعد از آن از همسایهمان که دو تا پسر بزرگسال داشتند و هر دو یک موتور ۶ سیلندر داشتند میترسیدم چون گفته بودند «کمیتهای»اند. برادر و پسرعمویم که آن روزها نوجوان بودند آنقدر ماجرای آمدن پاسدارها به خانهمان را تعریف کرده بودند که فکر میکردم خودم هم شاهدش بودهام.
تیر ماه ۱۳۶۰، خبر اعدام داییام در روزنامه منتشر شد. همان روزها پدرم پوستر بزرگ آقای طالقانی را که روی دیوار مهمانخانهمان نصب بود از دیوار کند. میدانستم پدرم طالقانی را دوست دارد. او درباره هیچکدام از روحانیها در خانه حرف نمیزد مگر طالقانی. از وقتی پوسترش را برداشت، فکر میکردم چیزی هست که باید بترسم. تا چند ماه هیچ خبری از مادربزرگ و پدربزرگم هم نداشتیم و این، دلهرهام را بیشتر میکرد. تا اینکه مهر ۱۳۶۰ بار دیگر به خانهمان ریختند. بعد از اینکه چند ساعتی جلوی چشم ما تمام خانه را گشتند، همراه با مامان از خانه رفتند. وقتی سربازی که مادرم را میبرد به من رو کرد و گفت: «نترس کوچولو، میبریم، چندتا سوال ازش میکنیم و زود برش میگردانیم» باور نکردم. انگار همه اتفاقهای آن چند ماه، آمادهام کرده بود.
تیر ماه ۱۳۶۰، خبر اعدام داییام در روزنامه منتشر شد و تا چند ماه هیچ خبری از مادربزرگ و پدربزرگم هم نداشتیم و این، دلهرهام را بیشتر میکرد.
چند هفته بعد، یعنی بعد از حدود ۵ ماه دوباره رفتیم خانه پدربزرگ و مادربزرگم و سه ماه پاییز و چند هفتهای در زمستان، هر هفته پنجشنبه شبها آنجا بودیم. بعدها فهمیدم که آن چند ماه که خبری از پدربزرگ و مادربزرگم نداشتیم، خانهشان توسط نیروهای دادستانی اشغال شده بود. هرچند آن روزها مامان زندان بود و ما هم هنوز ملاقاتی با او نداشتیم، هرچند یک داییام اعدام شده بود و دایی دیگرم مخفی بود، اما خانه پدربزرگم آرامشی دوستداشتنی داشت. عصر پنجشنبه میرفتیم خانهشان. شام را دور هم روی زمین میخوردیم. هنوز شام تمام نشده، پدربزرگم که یک گوشه سفره نشسته بود، ناگهان غیبش میزد. چند دقیقه بعد با ظرف بستنی زعفرانی دوباره پیدایش میشد. هیچ وقت این کار پدربزرگم برای من تکراری نشد. هر هفته منتظر بستنی پدربزرگ و غر زدن مامانبزرگ بودم که بگوید «بگذار شامشان را تمام کنند».
زمستان سال ۱۳۶۰، وقتی مثل هر آخر هفته آماده شده بودم تا برویم منزل پدربزرگم، متوجه شدم پدرم قصد ندارد آن هفته ما را به خانه پدربزرگ و مادربزرگم ببرد. آن روز تا شب گریه کردم، تا فردایش با پدرم قهر بودم و تا چند هفته نفهمیدم چرا پدرم این دلخوشی هفتگی را از ما گرفت. آن روزها من همه چیز را از حرفهای بزرگترها با خودشان و صحبتهایی که دایما در خانه تکرار میشد میفهمیدم. کسی مستقیم چیزی به من نمیگفت. آن بار هم بالاخره فهمیدم مادربزرگم هم دستگیر شده و برای همین خانهشان نمیرویم. مادر بزرگ چند ماه بعد آزاد شد. سال بعدش، ملاقاتهای هفتگی با مادرم هم برقرار شد. این دوره هم با اینکه همچنان مامان زندان بود، مدتی از اعدام یک داییام گذشته بود، دایی دیگرم مدتی بود دستگیر شده بود، همسر داییام اعدام شده بود، تا آن زمان دو بار دیگر به خانهمان ریخته بودند و خانه را گشته بودند، اما همچنان خانه پدربزرگ و مادربزرگم خانه امن من بود. شبهای جمعه دور هم از تلویزیون فیلم نگاه میکردیم و جمعهها هم تا غروب، هم مشقهایمان را مینوشتیم و هم با پدربزرگم بازی میکردیم.
اواخر سال ۱۳۶۲، برای بار دوم مادربزرگم را گرفتند. پدربزرگم یک بار بعد از مرگ داییام و خواندن خبر اعدامش در روزنامه شوک شده بود. همان موقع که بهترین خاطرات من را میساخت، مادربزرگم تعریف میکرد که گاهی نمازهایش را اشتباه میخواند. او حافظ قرآن و نهجالبلاغه بود و اشتباههایش مادربزرگم را نگران میکرد. ولی من از آن سالها نشانه بیشتری خاطرم نیست که پدربزرگم حواسش پرت شده باشد. اما مدتی بعد از دستگیری دوم مادربزرگم که دوباره به منزلشان رفتیم، انگار آدم دیگری شده بود. از آن به بعد کمکم حافظهاش را از دست داد. کمکم آدمهای دور و برش را نشناخت. از چند ماه بعد هم دیگر هر وقت به خانهشان رفتم، از پدربزرگم وحشت داشتم. نه به من لبخند میزد و نه با من مهربان بود. یک بار که با خواهرم و پسر همسایه در خانه بازی میکردیم، پدربزرگم برایم جفت پا گرفت و بعد از آن هم بارها سعی کرد مرا بزند. اعدام داییام و دستگیری مادر و مادربزرگ، بزرگترین چیزی که از من گرفت پدربزرگم بود.
مامان زندان بود، یک داییام اعدام شده بود، دایی دیگرم دستگیر و همسرش اعدام شده بود، اما همچنان خانه پدربزرگ و مادربزرگم خانه امن من بود. آن خانه هم توسط نیروهای دادستانی اشغال شد.
تا یک سال بعد از دستگیری مادربزرگم هیچ خبری از او نداشتیم. تابستان سال ۱۳۶۳، یک روز با کوچکترین داییام، خاله مادرم، برادر و خواهرم رفتیم زندان اوین. با اینکه تصویر این زندان و صحنههایی از ملاقات سالهای قبل با دایی دیگرم در ذهنم مانده بود و بارها هم در قزلحصار به ملاقات مادرم رفته بودم، اما آن روز رفتن به زندان اوین در حالی که نمیدانستم قرار است چه کسی را ببینیم، دلهره آور بود. آن روز چند دقیقهای دایی بزرگم را که دو سال پیش دستگیر شده بود ملاقات کردیم. داییام در گوش خاله و برادرش چیزی گفت و بعد هم وقت ملاقات تمام شد. من نمیدانستم و هیچ کس هم به من نگفت که آن ملاقات، ملاقات آخر قبل از اعدام داییام بود. اما بعد از ملاقات رفتار همه تغییر کرده بود. همه ساکت بودند اما از چهرههایی که میدیدم به خصوص خاله مادرم و دایی کوچکم، میتوانستم خشم را حس کنم. ابدا حس خوشآیندی به من نمیداد و مطمئن بودم اتفاق جالبی نیفتاده است. خاله مادرم نگهدارنده ما بود و من حالت چهرهاش را میشناختم. میدانستم این زمان، وقتی است که حتی سوال هم نمیشود از او پرسید. مدتی گذشت تا باز از بین حرفهای دیگران مطمئن شدم که داییام اعدام شده. مدت زیادی از اعدام داییام نگذشته بود، هنوز از مادربزرگم هم خبری نداشتیم، که ملاقات هفتگی با مادرم هم قطع شد. ۵ سالی که مادرم زندان بود من بارها مریض میشدم آنقدر که برگههای دفترچه بیمهام تمام میشد و حداقل سالی یک بار آن را عوض میکردیم. اما آن سال، مریضیهایم هم طولانیتر بود و هم سختتر. همان سال یک بار در خیابان با این توهم که مادرم را دیدهام، دنبال خانمی دویدم و البته در شلوغی خیابان گمش کردم. یک بار هم یک شوخی کودکانه، تا ماهها من را با خودش مشغول کرده بود. آن روز یکی از دوستانم به من گفت:
« - یکی باهات دم دار کار داره؟
- کی؟
- یک مرد خیکی»
من آن روزها منتظر بودم تا پدرم دوباره یک روز در هفته زنگ ظهر به مدرسه بیاید و من را به ملاقات مادرم ببرد. این که یک نفر با من کار دارد، برای من معنا داشت. من تمام آن بعد از ظهر و چندین روز بعد از آن فکر میکردم کسی منتظرم بوده و من دیر رسیدهام. هرچند در خانه هیچ خبر تازهای از ملاقات مادرم نبود، اما من تا مدتها نمیتوانستم باور کنم هیچ کس با من کاری نداشته و آن دوست همکلاسی فقط با من شوخی کرده. همان سالها بمباران تهران هم شروع شده بود یا جدیتر شده بود. یکی از کابوسهایی که وقتی چشمهایم را میبستم و به مادرم فکر میکردم جلوی چشمهایم رژه میرفت، تصویر خرابهای بود که از زندان قزلحصار، جایی که مادرم آنجا زندانی بود در ذهنم تصور میکردم. این تصویر وقتی شکل گرفت که یک راکت نزدیکیهای خانهمان در تهران به زمین نشست و البته عمل نکرد و وقتی ترسناکتر شد که یکی از اقواممان زیر آوار بمباران ماند و کشته شد و خاله مادرم بارها داستانش را جلوی من برای مهمانهایی که داشت تعریف کرد. آن روزهای ممنوعالملاقاتی، مصادف بود با زمانی که بعدها به عنوان «قیامت» معروف شد. نوعی شکنجه اختراعی حاج داوود سلیمانی، رییس زندان قزلحصار که تا جایی که میدانم ۹ ماه طول کشید.
وقتی ملاقاتها دوباره برقرار شد، مادربزرگم هم به قزلحصار منتقل شده بود و ما تا زمانی که در سال ۱۳۶۵ اول مادرم و بعد مادربزرگم از زندان آزاد شدند، در یک روز به ملاقات هر دو میرفتیم.
در طول دورانی که مادرم زندان بود و بعد از آن، حرف زدن با دیگران در مورد داییها ممنوع بود. من و خواهر و برادرم یاد گرفتیم که آنها رازی بین ما هستند. من حتی یادم نمیآید که برایشان عزاداری هم کرده باشیم. تنها کسی که در خانواده از آنها حرف میزد، مادربزرگم بود .او وقتی از زندان آزاد شد، سر مزارشان هم می رفت و گاهی هم من را با خودش میبرد. البته دایی وسطیام که اول اعدام شده بود، مزار مشخصی ندارد، اما مادربزرگم جایی را به من نشان داده بود که میگفت همانجا خاک شده. جز مادربزرگم، هیچ کس دیگری از آنها حرف نمیزد.
حرف زدن با دیگران در مورد داییها ممنوع بود. ما یاد گرفتیم که آنها رازی بین ما هستند. من حتی یادم نمیآید که برایشان عزاداری کرده باشیم.
در دوران زندان مامان، اگر لازم میشد در مورد اینکه مامان کجاست حرفی بزنیم، باید دروغ میگفتیم. یا باید میگفتیم مسافرت است یا بیمارستان. در دوران دبستان، چند دوست صمیمی داشتم، اما هیچ وقت آنها را به خانه دعوت نکردم، هیچ وقت هم درباره دلتنگیام از نبودن مامان یا کشته شدن داییها حرفی نزدم. زمانی هم که ملاقات میرفتیم، هیچ کدام از معلمها و مدیران مدرسه، از من درباره حال و احوالم قبل از ملاقات نمیپرسیدند. روزهای بعد هم کسی حرفی از دلیل غیبتم و حال و احوالم با من نمیزد. من فقط حدس میزدم که ناظم بداخلاق مدرسهمان میداند که چرا از مدرسه غیبت میکنم. حداقلش این بود که هیچ وقت من را به خاطر آن غیبتها بازخواست نکرد. البته فصل امتحانها که میشد علاوه بر زمانی که مریض بودم، وقتهایی بود که ملاقات رفتن هم قطع میشد. البته سال چهارم دبستان که بودم، یک بار روز بعد از ملاقات، معلممان که از قضا بهترین معلم دوران دبستانم هم بود، مرا کنار کشید و گفت: «چرا در مورد مادرت چیزی به من نگفتی؟ من نباید میدانستم؟» با اینکه لحنی که ازش در خاطرم هست همراه با تشر بود اما برای من او تنها کسی در طول دوران دبستان یعنی تمام دوران زندانی بودن مادرم بود که برایش این موضوع مهم بود. از میان تمام معلمهایی که در آن مدرسه داشتم، او تنها کسی بود که وقتی مادرم آزاد شد، با هم به یکی از مغازههای نزدیک خانهمان رفتیم، برایش یک روسری کادو خریدم و همراه با خبر آزادی مامان به او هدیه دادم.
من در مدرسه همیشه سربهزیر بودم، اهل دعوا که هیچ، اهل بازی و بدو بدو وسط آن حیاط وسیع و چمن بزرگ مدرسه هم نبودم. خودم در آن پنج سال دبستان، فکر میکردم و دیگران هم تایید میکردند که من بچه خوبی هستم! و دیگران که شیطنت میکنند، در حیاط میدوند، در چمن بازی میکنند، بچههای بد و حتی غیرعادی! روزی که امتحانهای آخر سال پنجممان را دادیم، با چندتا از بچههای همکلاسیام به مدرسهمان برگشتیم. آنها کیفهایشان را انداختند و پریدند وسط چمنها. چند دقیقه بعد من خودم را وسط چمن دیدم. تا مدتها خودم هم از خودم تعجب کرده بودم! اما چیزی که آن روزهای رفتن مدرسه برایم سخت بود، این بود که بشنوم «با مادرت بیا مدرسه». همان دوبار، یکی برای ثبت نام و یکی برای گرفتن کارنامه که خاله مادرم را با خودم میبردم کافی بود! ولی آن روز، میدانستم دیگر کسی کاری به کار ما ندارد. مدرسهمان دوره راهنمایی نداشت و البته آن موقع مادرم هم آزاد شده بود و خیالم از این جهت هم راحت بود. خوب، من که دوران دبستان شیطنت نکردم، سالهای بعد هم بلد نبودم شیطنت کنم و البته دور و بریها هم به آرام و سربه زیر بودن، تشویقم میکردند.
البته مدرسه تنها معلمها و تشویق و تنبیهها نبود. ما هم مثل تمام بچههای دهه شصت هر روز صبح سر صف میایستادیم و شعار میدادیم. من، که در خانهای بزرگ میشدم که خمینی، باعث و بانی تمام جداییها و مرگهایش بود، هر روز باید دعا میکردم تا خدا از عمر من کم کند و به عمر او بیافزاید. سالهای اول شعار برعکس میدادم. ولی مدتی بعد خسته شدم! حس کردم صدای من به هیچ جا نمیرسد. در کمال عجز و ناامیدی، در طول دادن شعارها سکوت میکردم. اما بدترین بخش شعارها، آخرش بود: «مرگ بر منافقین ...» من هم معنی مرگ را میفهمیدم و هم معنی منافق را. شروع روز مدرسه با مرگخواهی برای خانواده خودم بود.
یکی دیگر از اتفاقاتی که بعد از اعدام داییها و دستگیری مامان افتاد، تغییر رابطههای فامیلی و دوستانه بود. ما در ساختمانی زندگی میکردیم که مادر پدرم و خاله مادرم که هر دو در آن سالها نگهدارندههای ما بودند هم همانجا زندگی میکردند. ما با آنها و با تعداد دیگری از اقواممان که به خانه آنها رفت و آمد داشتند و اتفاقا فرزندان هم سن و سال ما هم داشتند، رابطه خوبی داشتیم. اما خاله مادرم به حکومت گرایش داشت و آن اقواممان هم اوایل انقلاب سپاهی بودند و کمی بعدتر در حکومت پست گرفتند. با اینکه رابطه خوبی با ما داشتند و با بچههایشان بازی میکردیم، در عین حال به بچههایشان به چشم جاسوس نگاه میکردم. همیشه به ما گفته میشد که باید مراقب باشید. در خانه ما، خواهرم نوارهای آهنگی که به لسآنجلسی معروف بود گوش میداد. وقتی آنها میآمدند نه تنها صدای نوار قطع میشد که خود نوارها را هم باید جمع میکرد. من هیچ وقت نه به آنها و نه به هیچ دوست صمیمی دیگری برای گفتن رازی اعتماد نداشتم. البته موضوع فقط بیاعتمادی نبود. خاله مادرم یک بار جلوی من پشت سر مادرم حرف زد. من عاشق هر دو بودم و انتخاب سختی بود که فکر کنم یکی از آنها را نباید دوست داشته باشم. آن روز وقتی خاله مادرم با عصبانیت درباره مادرم حرف زد، برای اینکه ناراحتش نکنم، چیزی به خودش نگفتم. البته بلد هم نبودم چطور حرفم را بزنم. تنها کسی که آن روزها رازدار من بود، ستارهام بود، ستارهای در آسمان که شبها روشنتر از بقیه ستارهها میدرخشید. آن شب هم جلوی پنجره اتاقم، رو به آن ستاره ایستادم و به مادرم فکر کردم.
در طول دادن شعارها سکوت میکردم. اما بدترین بخش شعارها، آخرش بود: «مرگ بر منافقین ...» من هم معنی مرگ را میفهمیدم و هم معنی منافق را. شروع روز مدرسه با مرگخواهی برای خانواده خودم بود.
موضوع این اختلافها، در اقوام دیگرمان هم بود. یکی از نوههای مادربزرگ مادرم در جبهه کشته شده بود. تصویرش را در قاب به دیوار خانهشان زده بودند و زیر عکس، جلوی اسمش نوشته بودند: «شهید ..». برای من همیشه سوال بود که دایی من که مادرم به او «شهید» میگوید، نوه دیگر این فرد است. اما از او حتی یک عکس کوچک هم در خانهاش نیست.
فقط ما نبودیم که نمیتوانستیم به دیگران اعتماد کنیم و باید از همه میترسیدیم. در طول آن ۵ سال دوستان و قوم و خویشهای زیادی بودند که بعد از مدتی رابطه ما با آنها قطع شد. یعنی چیزی که من میدیدم این بود که بعد از مدتی یک سری از آدمها از زندگی ما حذف میشوند. یک سری رفت و آمدها را دیگر نداریم و خانه یک سری افراد دیگر نمیرویم. البته آن روزها خیلی برایم سوال نبود. تنها غمگین بودم از رابطههای خوبی که دیگر نمیتوانستیم داشته باشیم. اما وقتی مامان بعد از ۵ سال آزاد شد و خیلی از آن آدمها را در مهمانی که بعد از آمدنش از زندان گرفته بودیم دیدم، به جای اینکه خوشحال باشم، واقعا عصبانی بودم. تنها چیزی که از آن مهمانی یادم مانده این است که ثانیهشماری میکردم آن آدمها بروند. همان وقت این سوال برایم بود که این مدت کجا بودید یا کجا غیبتان زد؟
ولی یکی از رابطههایی که وقتی قطع شد تا مدتها نتوانستم هضمش کنم و برایم آزاردهنده بود، رابطهمان با یکی از همسایههایمان بود. آن سالها تازه ویدیو ممنوع شده بود و رفتن به خانه یک نفر که خودش آدمی مهربان و دوستداشتنی بود و میشد در خانهاش فیلم دید و وقت گذراند، بیاندازه برای ما ارزش داشت. غیر از آن هم، آن خانم مهربان، یکی از همسایههایمان بود که من با خیال راحت در خیابان که میدیدمش به او سلام میکردم و او هم با لهجه شیرین ترکی جواب میداد. فکر میکنم سالهای ۶۳-۶۴ بود و من مثل همیشه از کنارش رد شدم و بلند سلام کردم و او حتی رویش را به سمت من نچرخاند. تا شب خیلی فکر کردم که حتما اتفاقی افتاده، یعنی حتما من کاری کردهام که موجب ناراحتیاش شده است. عذاب وجدان گرفته بودم. هم نمیدانستم چه کار بدی کردهام و هم دلم نمیخواست او از دستم ناراحت باشد، آن قدر که جواب سلامم را هم ندهد. بالاخره آن شب با خودم کنار آمدم که حتما بلند سلام نکردم. دو سه روز بعد و هفته بعد هم باز این اتفاق تکرار شد و من دیگر مطمئن بودم که از دست من ناراحت است. چند ماه طول کشید که فهمیدم پسرش، همان که وقتی ما میرفتیم خانهاش، بساط فیلم دیدن را آماده میکرد، دستگیر شده و این خانم هم مثل ما از حرف زدن با ما و شاید بقیه ترسیده است. بگذریم که ما هم مثل خیلی آدمهای دیگر در آن سالها تجربه مهاجرت دوستان و آشنایان را داشتیم، ولی برای من همه آنها رفتن ناگهانی آدمهایی بود که دوستشان داشتم و جایگزینی هم نداشتند.
نوجوان که شدم، در دوران راهنمایی و دبیرستان، هم خودم کنجکاو بودم درباره اعدام داییها و خالهام که قبل از انقلاب کشته شد، بیشتر بدانم و هم مادربزرگم از هر فرصتی برای یادآوری آنها استفاده میکرد. خالهام و بعد داییها، در خانه ما قهرمان بودند. قهرمانهایی که کمکم متوجه شدم هیچ وقت به آنها نخواهم رسید. اگر درسخوان بودم، که تا دوران دبیرستان بودم، آنها درسشان بهتر بود، حتی دایی وسطیام که از ۱۶ سالگی زندان بود و هیچ وقت فرصت نکرد درسش را تمام کند! اگر ورزش میکردم آنها قهرمان ورزشی بودند. اگر صبح زود بیدار میشدم، آنها خواب نداشتند و خلاصه همیشه چند قدم جلوتر بودند. شاید اوایلش جالب بود، اما کمکم برای من خیلی سخت شد، این رقابت نابرابر، خستهام میکرد و اعتماد به نفسم را گرفته بود.
تاثیری که من از سالهای دوری از مادرم و اعدام داییها گرفتم این بود که رابطهها ماندگار نیستند. من هنوز هم در دهه چهل عمر، در برقراری رابطه عمیق با آدمها مشکل دارم.
زندانی شدن مامان تاثیر اقتصادی زیادی روی ما نگذاشت. حداقل من حس نکردم. شاید برای بابا یک روز در هفته مرخصی گرفتن و سفر کوتاه از قلهک تا قزلحصار کرج، بار مالی داشت، ولی من با شرایط زندگی در یک خانواده کارمند با سطح درآمد متوسط، متوجه این بار مالی نمیشدم. اما اعدام داییهایم، و بعد دستگیری مادربزرگم و به دنبالش بیماری پدربزرگم، زندگی دایی کوچکم را کاملا تغییر داد. از اشغال چند ماهه خانهشان و پنهان کردن دایی کوچکام برای اینکه خطر دستگیریاش بود یا مصادره موتورهای داییهای اعدامشدهام که بگذرم، دایی کوچکم تقریبا درسش را کنار گذاشت تا کار کند و خرج زندگی را بدهد. درآمد بازنشستگی پدربزرگم بود اما به هرحال او هم خرجهای خودش را داشت. داستان زندگی او حکایت جداگانهای است.
تاثیری که من از سالهای دوری از مادرم و اعدام داییها گرفتم این بود که رابطهها ماندگار نیستند. من هنوز هم در دهه چهل عمر، در برقراری رابطه عمیق با آدمها مشکل دارم و تا ده سال پیش در رابطههای عمیقی که برقرار میکردم به خودم و طرف مقابلم آسیب میزدم.
یکی دیگر از مشکلاتی که من با آن درگیر بودم، مشکلی بود که بعدها فهمیدم به آن میگویند «اختلال اضطراب بعد از تروما». من از حدود بیست و چهار یا بیست و پنج سالگی متوجه شدم زمانهایی هست که بدون دلیل خاصی و به مقدار شدید دچار اضطراب میشوم طوری که گاهی نفس کشیدن هم برایم سخت میشود. کمکم توانستم آن نشانهها را شناسایی کنم که یکی از آنها مثلا بوی پاییز بود، دوره زمانی که مادرم دستگیر شد. چیزی که بیشتر سختش میکرد نگرفتن حس همدلی بود. گاهی که از این حسم شکایت میکردم، میشنیدم «همه ما همین طوریم و این، تقصیر سیستم آموزشیمان است که باعث شده پاییز، یعنی زمان شروع مدارس، برایمان اضطرابآور شود» تا مدتها هم من باور کرده بودم که حس من طبیعی است تا اینکه از نشانهها فهمیدم سطحی از اضطراب که من دارم، و بعضی اوقات که خیلی شدید میشود به گریههای بیدلیل هم میرسد، طبیعی نیست و دیگران لزوما تجربهاش نمیکنند. این تجربه را خواهر و برادرم کمتر داشتند که بخشیاش به خاطر سن بیشترشان در زمان اتفاق است و بخشیاش این که من تنها کسی از بین آنها بودم که خاطراتم را هر روز مرور کردم و الان جزئی از زندگی روزانهام شده. با اینحال هنوز هم بعد از یک دوره مفصل رواندرمانی و زمان طولانی که گذشته، بازخوانی آن دوران برایم مشکل است. مثلا همین مصاحبه، تنها همین چند ساعتی که با هم گفتوگو میکنیم نیست. من از ساعتها قبل ذهنم مشغول است و تا ساعتها بعد با خودم کلنجار میروم.
روزی که خمینی فوت کرد، از خشم احساس عجز میکردم. خشم از اینکه خمینی بدون پاسخ دادن به رنجی که به من و خانوادهام تحمیل کرد، از دنیا رفت.
پدربزرگم تا مدت کوتاهی بعد از آزاد شدن مادر و مادربزرگم، همچنان رفتارهای خشن داشت. مثلا یک بار که با مادربزرگم به خانه ما آمده بودند و من در را به رویشان باز کردم، بی هوا با مشت به شکمم زد. هر بار که آن سالها از او کتک خوردم، بیشتر از اینکه درد جسمی کشیده باشم، دلم میشکست. من پدربزرگم را دوست داشتم. هنوز، عزیزترین فرد برای من اوست. اینکه او بدون دلیل مرا بزند، آزارم میداد.
اما چند ماه بیشتر طول نکشید که کمکم حس کردم پدربزرگم آرامتر شده. آن زمان دیگر تقریبا هیچ کس را نمیشناخت. اما با مادربزرگم احساس آرامش میکرد و با دیدن مادرم چشمهایش برق میزد. مادرم هم پدرش را خیلی دوست داشت. برای همین هم از دیدن او در این وضع خیلی درد میکشید و اصلا دلش نمیخواست کنار هم باشند. ولی این حس خوب از داشتن امنیت دوباره در کنار پدربزرگ، هرچند بدون اینکه او مرا بشناسد یا ارتباط دوطرفه برقرار کند، دوام زیادی نداشت. پدربزرگ، تیر ماه ۱۳۶۷، در سن ۶۷ سالگی از دنیا رفت. سال بعد، زمانی که خمینی فوت کرد، نصف روز کامل در اتاقم نشسته بودم و با خشم روی دفتر نقاشیام تصویر میکشیدم. آن روز احساس عجز میکردم و فکر میکردم هیچ چیزی برای تخلیه این حد از خشم ندارم. خشم از اینکه خمینی بدون پاسخ دادن به رنجی که به من و خانوادهام تحمیل کرد، از دنیا رفت. بعد از آن، کمکم نوشتن شد راه حل من برای بیان حسهایم. از انشاهای دوران مدرسه تا سررسیدهای باطلشدهای که پدرم میآورد و دستنوشتههای خودم را در آن مینوشتم، فرصتی بودند برای من تا حسهایم را بیان کنم. شاید همین تجربه نوشتنها هم بود که بعدا به نوشتن وبلاگی به نام «زندانی شماره هیچ» برای بیان تجربه دوران زندانی بودن مادرم و اعدام داییها منجر شد و نتیجهاش هم شد نوشتن کتابی، «جای خالی مامان»، از همان تجربه ۵ سال نبودن مامان. البته تولد «زندانی شماره هیچ» از حس عمیقتری میآمد، از این حس که این کودکان، کودکان افراد زندانی، هیچ کجا به حساب نمیآیند و جزو هیچ آماری نیستند و جامعه و حتی اطرفیانشان هم آنها را درک نمیکنند و دایما از جانبشان حرف میزنند. «زندانی شماره هیچ» تلاش من بود برای بیان تجربه یکی از همین کودکان، یکی از همین کودکانی که به موقع خودش کسی او را ندید.
برای من تجربه دوران زندانی بودن مادر و مادربزرگ و اعدام داییها، از همان موقع که شروع کردم به نوشتن عمومی در موردشان، هرچند با اسم مستعار، یعنی از حدود ۲۴-۲۵ سالگی تبدیل شد به رسالتی در زندگیام. الان از سال ۲۰۱۴ موسسهای را در حمایت از این کودکان تاسیس کردهام و فکر میکنم اگر به یک کودک کمک کنم تا این تجربه را که من داشتم و تا بزرگسالی درگیرش بودم به این سختی تجربه نکند، به هدفم رسیدهام.