«به قاضی گفتم شما فقط یک نفر را نمیکشید، شما همه ما را میکشید»: شهادتنامه حاجیه شهروند افغانستان
از حدود ۶۱۰۰ اعدام انجام شده توسط مقامات قضایی ایران از سال ۱۳۸۹ تا کنون، دستکم ۱۴۵ نفر افغانستانی بوده اند- بر طبق قوانین ایران، این افراد شامل مهاجرانی که از کشور افغانستان وارد ایران شدهاند و همچنین فرزندان دارای پدر افغانستانی صرفنظر از کشور محل تولدشان میشود. براساس آمار رسمی منتشر شده، تعداد افغانستانیهای مقیم ایران حدود ۵/۲ میلیون نفر تخمین زده میشود. فعالان مدنی گزارش میدهند که افغانستانیهای ساکن ایران با تبعیضهای غیررسمی و محدودیتهای رسمی دولتی در زمینه اشتغال، آموزش و اقامت مواجه هستند.
حاجیه ۴۰ ساله در حال حاضر در استان هرات افغانستان زندگی میکند. مقامات قضایی ایران همسرش نثارمحمد را با اتهام مواد مخدر اعدام کردهاند. متن پیش رو از مصاحبه با ایشان در اردیبهشت ماه ۱۳۹۷ برداشت شده است:
من و همسرم در ایران زندگی میکردیم، شوهرم کار میکرد، پلاستیک به شکل کیلویی از کشتارگاههای مرغ میخرید، دیگر اینکه نان خشک را از خانهها میخرید و به فروش میرساند. ...یک روز در جریان کار، برادر صاحب کشتارگاه با شوهرم سر ۱۰کیلو پلاستیک به شدت دعوا میکند و سر قیمتش کنار نمیآید، شوهرم برایش توضیح میدهد که اینها آشغال هستند من باید بعد از خرید، آنها را به گاراژ برده و بشویم، قیمتی که شما میگویید برایم به صرفه نیست. اما آن فرد شروع به ضرب و شتم همسرم میکند. همسرم وقتی به خانه آمد سرو صورتش خونی و زخمی بود. ... به گفته همسرم قیمت آن ۱۰کیلو پلاستیک آشغال فقط ۴۰۰۰ تومان بود.
از این ماجرا یک سال یا کمتر گذشت. یک روز همسرم سرکار بود، دیدم که نیامد. نگران بودم. او تلفن همراه داشت اما من نداشتم، به مغازه ی همسایه رفته و به شماره اش زنگ زدم اما تلفنش خاموش بود. با خودم گفتم خدایا چی شده؟ شوهرم تصادف کرده که تا کنون به خانه نیامده است؟ یک باره دیدم چند مأمور لباس شخصی همراه همسرم به خانه ما آمد، بسیار ترسیده بودم از آنها سوال کردم که چه شده است؟ ...گفتند مسأله این است که شوهرت در کار حمل و نقل مواد مخدر است، بسیار ناراحت شدم و قسم خوردم که ما تاکنون حتی نمیدانیم مواد مخدر چگونه است، ازشان سوال کردم که شوهرم را به کجا میبرید؟ اسم یک جای را گفتند و گفتند فردا بیا ملاقات. صبح روز بعد وقتی به ملاقات شوهرم رفتم، با دیدن سرو وضع صدمه دیده و پرخونش وحشت کردم، حتی یک جای سالم در بدنش نبود و لباسهایش از خون زیاد رنگ تیره به خود گرفته بود. به همسرم نگاه کردم و پرسیدم چیکار کردی؟ گفت با همان فردی که دعوا کردم برادرش در بین وسایلم مواد مخدر جاسازی کرده است. به مأموران گفتم آیا شما خدا و قرآن را میشناسید؟ به همانها قسم که شوهرم مواد فروش نیست.به آنها گفتم که شما یک بار به محل زندگی ما آمده و تحقیق کنید، ببینید در مدت ۵-۶ سال که آنجا زندگی میکنیم شغل همسرم چیست؟ ...
شوهرم [تا زمان صدور حکم] تقریبا یک سال و خردهای زندانی بود، در این مدت نزد قاضی میرفتم و قسم میخوردم که ما به هیچ عنوان این شخص را نمیشناسیم، فقط یک سال قبل شوهرم با او دعوا کرد و بعد از آن هیچ اطلاعی از آنها نداشتیم. ... دادگاه شوهرم را به حبس ابد و آن ایرانی را به اعدام محکوم کرد.
[محکوم] ایرانی وقتی حکم خود را دید درخواست تجدیدنظر کرد که چرا برای من حکم اعدام و برای این افغان حبس ابد صادر شده است؟ یک بار دیگر دادگاه برای آنها برگزار شد، دادگاه نیز حکم را تغییر داد و شوهرم به اعدام محکوم شد.
شوهرم سه سال در زندان بود، و بعد از سه سال [اعدام شد]. پسرم از اعدام پدرش هیچ اطلاعی ندارد وقتی از من در مورد پدرش سوال میکند به او میگویم که وقتی پدرت به افغانستان و هرات آمد در تصادف فوت کرد. بعد از این سه سال شوهرم را اعدام کردند. اکنون از این ماجرا هفت سال و سه ماه میگذرد. ...
خودم در ایران کار میکردم و مخارج زندگی خانوادهام را تأمین میکردم... بعد از آن ماجرا دچار بیماری اعصاب شدم و در ماه یک بار که فشار روحی بر من غلبه کند، بیهوش میشوم ... اکنون هشت ماه است که به افغانستان آمدهایم، نه کار و نه خانه داریم... اکنون دو دختر مجرد و یک پسر در خانه دارم و هشت ماه هست هرات میباشم که کاری هم پیدا نکردهام.
زمانی که ایران بودیم در شهر اصفهان زندگی میکردیم، شوهرم نیز از سوی دادگاه اصفهان محکوم به اعدام شد و همان جا او را به خاک سپردیم، به ما اجازه ندادند که جنازهاش را به افغانستان بفرستیم و در همان اصفهان او را به خاک سپردیم.
ما پول نداشتیم که برای او وکیل بگیریم. او یک کارگر بود و ما پول نداشتیم برای او وکیل بگیریم.
من بلد نبودم که از سازمان یا مقامی درخواست کمک کنم. هیچ فامیلی نداشتم. من بودم و ۴ تا بچه. بچه اولم ۱۱ ساله بود و کوچک بود. پسرم ۳ سالش بود.
[به خاطر رسیدگی به پرونده شوهرم] هر روز به دادگاه میرفتم و به آنها میگفتم که حاضر هستم دست روی قرآن بگذارم قسم بخورم که او به این فرد مواد مخدر نداده است.
بعد از یک سال شوهرم به حبس ابد محکوم شد و آن ایرانی به اعدام محکوم گردید، اما ایرانی ول نکرد... بعد از آن چند ماه از شوهرم خبر نداشتیم تا اینکه زنگ زد و گفت که زیاد به ملاقات من نیا و برای خرج بچهها کار کن.
یک هفته از شوهرم خبری نبود که زنگ زد، ازش سوال کردم که چرا این قدر دیر به ما زنگ میزنی؟ گفت: هیچ چیز نگو که برایم دوباره دادگاه تشکیل دادند، ازش سوال کردم که چرا؟ گفت طرف ایرانی از من شکایت کرده به همین خاطر دادگاه در حکم خود تجدید نظر آورده و بار دیگر تشکیل خواهد شد، در این دادگاه حکم اعدام شوهرم و حبس ابد ایرانی صادر شد.
وقتی در زندان بود به ملاقاتش میرفتم هم ملاقات حضوری و هم تلفنی، در روزهای اول ملاقات حضوری آثار شکنجه در سر و صورتش نمایان بود. وقتی از مردم محل در مورد شوهرم و کارش و ما تحقیق کردند، همسایهها بیان کردند که در این ۵-۴ سال ما میدانیم که شغل او کارگری است و ما هیچ نوع خلافی از او ندیدیم. بعد از آن دیگر او را شکنجه ندادند و حکم دادگاه نیز حبس ابد بود.
وقتی ایرانی از صدور حکم خود توسط دادگاه با خبر شد، آرام ننشست و از شوهرم شکایت کرد و به یک دادگاه دیگر تقاضای بررسی دوباره پروندهاش را نمود در این دادگاه، شوهرم اعدام محکوم شد.
در زندان تنها به همسرم وعده ناهار میدادند اما شب غذا نداشت.
همسرم فرد خوش اخلاق بود و همه ازش راضی بودند. بار آخر که پیش از اعدام برای خداحافظی به ملاقاتش رفتم، تمام مأموران بند، به خاطرش گریه میکردند و میگفتند که او مرد خوبی است.
وقتی به ملاقاتش میرفتیم بعضی مأموران برخورد خوب با ما داشتند و کسانی هم بودند که بداخلاق بودند و با ما بسیار بدرفتاری میکردند و بچههایم را دعوامیکردند و حتی اجازهی ملاقات نمیدادند.
زندانی که همسرم حبس بود به نام زندان دستگرد بود که زندان مرکزی اصفهان همان بود.
برای کمک به مشکل شوهرم به جایی مراجعه ننمودم و بعدها از دوستان شنیدم که میتوانستم به سازمان ملل بروم اما در شهر اصفهان که نبود، باید میرفتیم تهران.
اوایل به من اجازه ملاقات با شوهرم را ندادند و به من میگفتند که خودت باید یک عقدنامه برای ملاقات داشته باشی. به چهار تا بچهام اجازه ملاقات دادند و من از پشت شیشه همسرم را دیدم. وقتی به خانه برگشتیم، همسرم زنگ زد و یک شماره تلفن به من داد و گفت که به این شماره زنگ بزن و بگو برایت یک عقدنامه تهیه کند. وقتی با آن شماره تماس گرفتم بعد از چند روز برایم صاحب همان شماره یک عقدنامه درست کرد و به کمک آن به ملاقات همسرم رفتم.
اکنون در خانه دخترم زندگی میکنیم و پسانداز ناچیز را که از کار در ایران با خود داشتم تمام شده است. اگر کار باشد میتوانم خرج زندگی خود و سه فرزند دیگرم را در بیاورم اما مشکل این است که کار نیست اکنون ۱۱هزار افغانی قرضدار هستم. اگر بگویم که یک دانه برنج در خانه دارم که برای بچههای خود شام درست کنم دروغ نگفتم. تا زمانی که ایران بودم کار میکردم اما اینجا کار نیست. در ایران با افغانها یک جا کار میکردم و مشغول خیاطی و دوخت شلوار کُردی بودم. ۳ سالی که شوهرم در زندان بود خودم کار میکردم و با خیاطی امرار معاش مینمودم.
هفت سال بعد از اعدام شوهرم نیز در ایران زندگی و کار کردم. وقتی ایران بودم از صبح زود که کار خیاطی را شروع میکردم گاهی حتی تا ساعت ۱۲ شب هم خیاطی میکردم، صاحب خانه ما مردم خوب بودند اما گاهی با سروصدای چرخ خیاطی اذیت شده و سرو صدا میکردند چرا که ما طبقه دوم و آنها طبقه اول زندگی میکردند. تا زمانی که ایران زندگی میکردم وضع زندگی ما بهتر بود، مشکلات ما وقتی زیاد شد که به افغانستان برگشتیم. وقتی از ایران برگشت کردیم کارتهای خود را تحویل دادیم دیگر نمیتوانیم به ایران برگردیم، اکنون با دخترم زندگی میکنم. از وقتی به افغانستان برگشتیم هیچ نهادی به ما کمک نکرده است فقط زمانی که برادر شوهرم به خانه بیاید گاهی یک کیلو گوشت همراه خود میآورد یا وقتی مادر دامادم بیاید ۱۰ عدد نان خانگی به همراه خود میآورد. ما اصالتا از ولسوالی غوریان هستیم، پسرخاله و پسر مامایم در آنجا زندگی میکنند، یک برادر دارم که پنج ماه است به ما سرنزده، چرا که خودش صاحب پنج طفل است. دامادم سرباز اردوی ملی است. اکنون دامادم کرایه خانه را میدهد، پول آب و برق را هم دامادم میدهد. دامادم پیشنهاد داد که کنار ما بیایید ما به شما یک اتاق میدهیم.
سال ۱۳۷۲ به ایران سفر کردم، آن زمان بچه دار نبودم. من به همراه خانوادهام بعد از انقلاب به ایران رفتیم و آنجا زندگی میکردیم. وقتی شوهر کردم به همراه فامیل شوهرم مدت هشت ما به غوریان آمدم و شوهرم برای کار به تهران رفت. در آن زمان شوهرم به من نامه نوشت که در افغانستان زندگی ما سپری نمیشود به همین خاطر به همراه مادر شوهرم به ایران و نزد همسرم تهران رفتم. در تهران وضعیت کار شوهرم خراب شد چرا که او کارگر بود و نان خشک میخرید، اما شهرداری مناطق را خرید به همین دلیل ما مجبور شدیم به اصفهان سفر کنیم. سه دخترم در تهران و پسرم در اصفهان به دنیا آمد. ۷ سال تهران بودیم و ۱۵ سال اصفهان بودیم. تقریبا ۲۲ سال ایران زندگی کردیم. در ایران ازدواج کردیم و سال ۱۳۹۶ به افغانستان برگشتیم. وقتی ازدواج کردم مدت هشت ماه را در غوریان به همراه خانوادهی شوهرم زندگی کردم و دوباره به ایران برگشتم.
شوهر من را ایران بیگناه کشت... من به قاضی هم گفتم که شما یک نفر [شوهر من] را نمیکشید، بلکه با او ۵-۶ نفر را میکشید، چهار بچه من را شما میکشید، خود من را نیز میکشید، شوهرم را هم میکشید. وقتی که یک مسلمانی حرف مسلمان دیگر را قبول نکند و بیگناه،...
وقتی شوهرم دستگیر شد، مأموران به خانه ما آمده و خانه را جستوجو کردند از گاراژ گرفته تا تمام سوراخ و سنبههای خانه را گشتند، اما به لطف خدا هیچ چیز پیدا نکردند. فقط با شهادت دروغ یک ایرانی که مواد از او گرفته بودند و او گفت که مواد مال این فرد افغانستانی است. شوهر بیگناهم یک کارگر بود. شما بگویید آیا دولت ایران در حق ما ظلم و بیعدالتی نکرده است؟
اسم آن ایرانی که علیه شوهرم دعوا باز کرد رمضان جمشیدی بود، دادگاه ابتدا او را به اعدام محکوم کرد چرا که مواد مخدر در دست او کشف شده بود، ولی قبل از اعدام خود علیه شوهرم اعتراف کرد.
در ابتدا محکمهی که شوهرم را دادگاهی و زندانی کرد به ما گفت که شوهرم صددرصد آزاد میشود یا اینکه چند سالی زندانی خواهد شد. اما او فرد ایرانی کار را خراب کرد هم خود را به کشتن داد و هم شوهرم را به کشتن داد.