اعدام، پایان کابوس چهار بار ه اعدام
ابوالفضل ۱۷ ساله قبل از اعدام سراسر امید بود. حتی فکرش را هم نمیکرد فردای روزی که ۱۸ ساله میشود، طناب دار را بر گردنش بیندازند و اعدامش کنند. او چهار سال و ۶ماه را در کانون اصلاح و تربیت قم گذراند و در این مدت چهار باراجرای حکم اعدامش را دادند. پسر ۱۸ ساله چهار شب را در سلولهای قرنطینه زندان قم گذراند و ثانیهای به این فکر نکرد که طلوع آفتاب فردا را نبیند. اتفاقی که در سه بار نوبت اعدامش افتاد. اما حقیقتش این شد که او قبل از طلوع آفتاب یکی از آغازین روزهای ۱۸ سالگیاش اعدام شد؛ در حالی که امیدوار بود. ابوالفضل در سن ۱۴ سالگی در یک درگیری محلی وقتی میخواست از خودش دفاع کند، ناخواسته پسر ۲۰ سالهای به نام مرتضی را با چاقو زخمیکرد. مرتضی ۱۰ روز در بیمارستان بستری بود و بعد از آن فوت کرد؛ در حالی که ابوالفضل اتهام کسی که دعوا را راه انداخته بود هم به گردن گرفت. درخواستهای پیدرپی خانواده ابوالفضل برای شکایت از عامل درگیری هم از سوی قاضی پذیرفته نشد. شب قبل از اعدام در اتاق قرنطینه، مددکار زندان برایش قرآنی آورد و گفت:« نترس!». ابوالفضل خندیده و گفته بود:«من را اعدام نمیکنند. من بخشیده میشوم». این جمله را چنان با اطمینان گفته بود که به دل مددکار هم افتاد شاید نزدیک سحر برای بار چندم اتفاقی بیفتد و جان ابوالفضل از اعدام دور بماند. مادر ابوالفضل میگوید:« ای کاش چندماه یا یکسال دیگر اجرای حکم را عقب میانداختند، شاید میتوانستیم رضایت بگیریم. ابوالفضل بچه بود». نیمه شبی که قرار بود سحرگاهش حکم را اجرا کنند، خانواده ابوالفضل جلوی در بزرگ و آهنی زندان لنگرود منتظر ایستادند تا ماشین خانواده شاکی از راه برسد و برای آخرین بار جان پسرشان را از آنها بخواهند. مادر ابوالفضل میگوید:«قرآن انداختم روی ماشینشان، گریه کردم و التماس کردم اما آنها داخل ماشین نشسته بودند و فقط تماشایم میکردند. منتظر شدند تا در زندان را باز کنند و برای اجرای حکم به داخل زندان بروند». سیمین خانم، مادر ابوالفضل از لحظهای که خانواده شاکی وارد زندان شدند تا وقتی که خبر دادند حکم را اجرا کردند، چندبار نفسش رفت و برگشت». در تمام آن لحظهها یاد چشمهای امیدوار پسرش بود که یک روز قبل بیخیال و بیترس به چشمهایش زل زده و گفته بود:« مامان نترس! هیچی نمیشه». وقتی هم که گفتند حکم را اجرا کردهاند باز هم سیمین خانم نمیدانست باید باور کند یا نه. هنوز ابوالفضل جلوی چشمهایش بود و مدام این جمله مثل پتک بر سرش میکوبید:« نترس مامان! هیچی نمیشه».
در چهار سال و ۶ ماه زندان چهار بار حکم اجرا آمد
قاضی چهار بار اجرای حکم اعدام ابوالفضل را داده بود. اولین بار در ۱۵ سالگی بود که هفت ماه از شب حادثه میگذشت. اما ابوالفضل در اتاق قرنطینه حتی به زندانیهای دیگر هم که منتظر اعدام بودند، دلداری میداد. محمد برادر ۲۷ ساله ابوالفضل میگوید: نمیفهمید که قرنطینه بعدش اعدام است و باید برود بالای چوبه دار. حتی فکرش را هم نمیکرد که دنیا آنقدر بیرحم باشد که طناب دار را به گردنش بیندازد و جانش را بگیرد. همیشه با همان ذهن و دل بچه گانهاش بیآنکه بترسد، میخندید و میگفت: «هیچی نمیشه؛ من را اعدام نمیکنند». اعدامیهایی که شب قبل از اجرای حکم به قرنطینه میروند از ترس و اضطراب موهایشان سفید میشود. اما ابوالفضل قبل از اینکه به اتاق قرنطینه برود، مثل همیشه آرام بود. برادرش میگوید: «نخستین بار در قرنطینه چهار زندانی اعدامیدیگر همراهش بودند. سه نفرشان به خاطر موادمخدر قرار بود اعدام شوند و یکی هم به خاطر قتل. همهشان را اعدام کردند، غیر از ابوالفضل. بار دوم در اتاق قرنطینه تنها بود و بار سوم با چند نفر دیگر با هم بودند که آنها هم اعدام شدند».
ابوالفضل همه اتهام ها را به گردن گرفت
حالا که مادر ابوالفضل با بلوز و دامن سیاه و روسری تیره اینجا نشسته، ۳۸ روز از اعدام پسر ۱۸ سالهاش میگذرد و اهالی خانه آماده میشوند تا مراسم چهلم را دو روز دیگر برپا کنند. خانه ابوالفضل چزانی در انتهای کوچه یکی از مناطق حاشیهای شهر قم است. کوچههایی که زنهای خانهدارش در ظهر یک روز پنج شنبه، چادرهای گلدار پوشیدهاند و در جمعیتهای چند نفری جلوی در خانههایشان نشستهاند و با هم صحبت میکنند. بچههای قد و نیمقدشان هم کنار جویهای پر از فاضلاب میان کوچه نشستهاند و با هم بازی میکنند. ورود یک تازه وارد به کوچه صدای پچپچ زنها را قطع میکند و همگی به تازه وارد خیره میشوند. با شک و تردید در حالی که چشمهایشان را تنگ و گشاد میکنند، آدرس خانه ابوالفضل را در انتهای کوچه میدهند. خانهای با حیاط کوچک که به اتاقی بزرگ با آشپزخانهای اپن و روشن میرسد. داخل خانه غیر از یک تلویزیون قدیمی و کمد قهوهای چوبی که داخلش سرویس چینیهای گل قرمزی را همراه عکسهای سیاه و سفید قدیمی گذاشتهاند، چیز دیگری دیده نمیشود. گلهای صورتی رنگ مصنوعی هم کنار عکس ابوالفضل داخل کمد است. پدر ۵۰ ساله ابوالفضل یک طرف خانه نشسته، مادر یک طرف و برادر سمتی دیگر. بی آنكه حرف بزنند، تنها سکوت کردهاند. مادر میان رفت و آمدهایش به آشپزخانه با صدای بلند آه میکشد. لیوانها و پارچ آب خنک را روی زمین میگذارد و از اتفاقی میگوید که چهار سال پیش افتاد و زندگی را از یادشان برد:« ابوالفضل در كارخانه سوهانپزی كار میكرد. آن روز نزدیكیهای عصر از سركار به خانه آمد. گفت مامان برایم یك بله (به زبان تركی یعنی لقمه نان و پنیر) درست كن». مادر با دست تکهای از فرش را نشان میدهد و میگوید:« ابوالفضل آنجا! روبه رویم ایستاده بود. توی آینه خودش را تماشا میکرد وگفت: مامان الهی بروی كربلا؛ من برایت جلوی در خانه پرچم بزنم تا برگردی و ببینی و خوشحال باشی. بهش گفتم: شیرینی پخش کن پسرم! گفت حالا تو برو کربلا. لقمه نان و پنیرش را خورد و دوستش زنگ در خانه را زد و گفت بیا بیرون. نمیدانستم كه دوستش میخواهد با موتور او را کجا ببرد. نمیدانستم با هم كجا رفتند. اسم دوستش علی بود. آن روز عصر از خانه بیرون رفت و دیگر بازنگشت». سیمین خانم از غصه کف دستهایش را به هم میكوبد و اشك از چشمهایش فوران میکند. هنوز بر همان تكه از قالی كه آخرین بار ابوالفضل را بر آن دیده بود، خیره شده تا جایی میان رویاهایش دوباره او را پیدا كند. آن لقمه آخر، آن چشمهای خستهای كه برای آخرین بار مادر را در خانه دید، رفت و هرگز برنگشت. حالا سیمین خانم روزی هزار بار هر جای خانه كه باشد، ابوالفضل را میبیند كه دوباره برگشته و لبخند میزند و در آینه چسبیده به کمد خودش را تماشا میکند. یک ساعت بعد،نزدیكیهای غروب زنگ در خانه را زدند. سیمین خانم به هوای ابوالفضل زنگ دكمه آیفون را زد و ماموران نیروی انتظامی داخل خانه ریختند. حرفهای سیمین خانم میان بغضهایش گم میشود و کلمههای نامفهوم از دهانش بیرون میآید. دانههای درشت اشک راه چروکهای باریک صورتش را پی میگیرند و به دامنش میغلتند. برادر ابوالفضل آن طرف خانه نشسته و با صدای بلند حرفهای مادرش را ادامه میدهد:«چهار تا ماشین تویوتا مامور ریختند جلوی در خانه و همین که مادرم در را باز کرد، وارد شدند. هنوز همهشان وارد نشده بودند که پدرم نفسش رفت و روی زمین افتاد. آمده بودند ابوالفضل را ببرند اما هنوز خانه نیامده بود. مامورها به دستهایم دستبند زدند تا من را با خود ببرند اما وقتی عکسهای ابوالفضل را دیدند، دست نگه داشتند. یکی از مامورها گفت اینکه بچه است، ما صبر میکنیم تا خودش بیاید و او را ببریم. آنها رفتند. ابوالفضل با موبایلش به خانه زنگ زد و به مادرم گفت من به کسی چاقو نزدم و دارم به خانه میآیم. پدرم رفت سر کوچه و منتظر ایستاد، نیم ساعت بعد ابوالفضل از راه رسید. پدرم دستش را گرفت و برد به کلانتری تحویلش داد». پدر ابوالفضل میگوید:« خودم با دست خودم او را بردم و به کلانتری تحویل دادم. او هم حرفی نزد؛ بدون اینکه مقاومت کند با من آمد». محمد و پدرش بعد از اینکه ابوالفضل را تحویل کلانتری دادند به بیمارستان رفتند تا پسر ۲۰ سالهای را که چاقو به قلبش خورده بود، ببینند. همزمان علی، رفیق ابوالفضل و مرتضی را هم دستگیر کردند و به همان بازداشتگاهی که ابوالفضل را برده بودند، بردند. در بازداشتگاه علی به ابوالفضل گفته بود:« تو بچهای و سنت کم است، همه چیز را کامل به گردن بگیر، چند وقت دیگر حال مرتضی (کسی که چاقو به قلبش خورده بود) خوب میشود و رضایت میدهند و تو هم آزاد میشوی». اما مرتضی ۱۰ روز را در بیمارستان بستری بود و روز یازدهم فوت کرد. آن موقع ابوالفضل تمام اعترافها را کرده بود و همه چیز را به گردن خودش انداخته بود. علی را سه روز در آگاهی نگهداشتند و بعد از بازجویی آزادش کردند.
اجازه شکایت از شریک جرم را به ما ندادند
محمد، برادر ابوالفضل میگوید:« علی، دوست مرتضی و ابوالفضل دو هفته پیش از حادثه با مرتضی دعوا کرده بود. آن روز دوباره در کوچه ما هم درگیر شده و کتک کاری کرده بودند. علی بعد از این کتک کاری آمده بود داخل کوچه ما ودنبال پسری به نام حمید که رفیق اصلی او است، میگشت تا او را برای دعوا ببرد. اما پیدایش نکرد و آمد ابوالفضل را با خودش برد. بچه هایی که در کوچه بودند، دیدند علی آمد دنبال ابوالفضل و او را با خود برد». علی بعد از سه روز بازجویی از بازداشتگاه آزاد شد و حتی خانواده ابوالفضل نتوانستند از او شکایت کنند. محمد میگوید:« در دادگاه حتی اجازه ندادند شاهدها بیایند و شهادت بدهند که آن روز علی آمد و ابوالفضل را با خود برد. ما خواستیم از او شکایت کنیم و هر کاری کردیم به ما اجازه شکایت را ندادند. گفتیم که او شریک جرم بوده و ابوالفضل موتورسواری بلد نبود. ما حتی سه یا چهار بار با ریش سفیدهای محل به دادگاه رفتیم تا اجازه بدهند از علی به عنوان شریک جرم شکایت کنیم اما اجازه این کار را به ما ندادند».
حکم در جریان دادرسی دوباره پرونده اجرا شد
مراسم چهلم دو روز دیگر است و مادر هنوز باور نمیکند که پسرش را اعدام کردهاند. بلند میشود میرود و از داخل کمد چوبی یک بلوز پسرانه قرمز رنگ را که رویش عکس یک لنگه کفش کتانی رنگارنگ گلدوزی شده است، میآورد و میگوید: «این لباس را خریده و گفته بود که در عروسی داداشم میپوشم».پدر ابوالفضل که اشکهای سیمین خانم را میبیند، بی قرار میشود. میخواهد چیزی بگوید اما نمیتواند. بعد از چند بار که جملهاش را شروع میکند و نمیتواند ادامه دهد، میگوید:« پرچم حضرت عباس(ع) را جلوی خانواده شاکی گرفتم و گفتم ببخشند اما حتی نگاه هم نکردند و رفتند. ما خیلی دلمان میخواست که در دادگاه حداقل خانواده شاکی را ببینیم اما قاضی هم این کار را نکرد که ما در دادگاه یا دادسرا آنها را ببینیم. هر بار هم که جلوی در خانهشان رفتیم تا با آنها صحبت کنیم در خانه را به رویمان باز نمیکردند. اتفاقی هم نیفتاد که ما با آنها در دادگاه رودررو شویم». سیمین خانم بلوز ابوالفضل را روی زمین پهن میکند و روی آن دست میکشد. نگاهش به لباس است و در رویاهایش ابوالفضل را در آن میبیند، قطرههای بزرگ اشک از گونههایش میغلتد اما ساکت است. میخواهد خودش را کنترل کند. آه میکشد و لبخند میزند. محمد میگوید:«پرونده برادرم دوتا قاضی داشت؛ چند ماه بعد از اینکه پروندهاش را به قاضی دوم سپردند، حکم اعدامش اجرا شد. ما وسط مراحل دادرسی بودیم. اگر اجازه میدادند، شاید فرجی میشد. شاید اعدامش نمیکردند. اجازه ندادند پرونده دادرسیاش را کامل کند. شاید میشد پرونده را باز هم نگه داشت تا بالاخره یک روزی خانواده شاکی رضایت بدهند. این عجله در اعدام را میتوانستند عقب بیندازند». میان سکوتی که هر از چند گاهی برقرار میشود، سیمین خانم اصرار میکند تا میهمانها از خرماهای داخل بشقاب بخورند. میخندد و به زبان ترکی چیزهایی میگوید. پدر محمد با موهایی که سراسر سفید شده و چشمهایی که سیاهی درونش به زردی میزند، آرام و بیصدا همه چیز را تماشا میکند. سخت حرف میزند وقتی سیمین خانم شروع به صحبت میکند، تمام حواسش به اوست. از گریههای او غصه میخورد. سیمین خانم میگوید:« ابوالفضل هر روز به من زنگ میزد و میگفت: مامان خبری نشده؟ میگفتم نه خبری نیست. میگفت: چرا میخواهند من را اعدام کنند؟». پدر ابوالفضل میان حرفهای همسرش میدود و میگوید:« ۱۰۰ نفر را واسطه فرستادیم تا حلالیت بگیریم. اما نگذاشتند حتی وارد خانهشان شویم. البته یکی دیگر از پسرهایشان در تصادف اتوبان فوت کرده بود و دیه گرفته بودند. من به خانه سید بزرگ فامیلشان رفتم و قسم دادم و گفتم که او را راضی کنند تا رضایت بدهند و پسرم را اعدام نکنند اما او گفت که عموی بزرگشان هم رضایت نمیدهد. گفتم چقدر پول میخواهید من به شما بدهم. خانهام را میفروشم با کمک خیریهها طلب شما را میدهیم اما چشمهایشان را روی هم گذاشتند و داخل مسجد جلوی چشم همه چیزی نگفتند». مادر ابوالفضل میگوید:«خانهشان همین جا نزدیک ما بود. بعد از اعدام خانه و زندگیشان را جمع کردند از اینجا رفتند و چند تا خیابان آن طرفتر. چند نفر از فامیلهایمان رفته بودند بهش گفته بودند که چرا رضایت ندادی، گفته بود پسر من مرده پسر او هم مرد».
حال خانواده شاکی بعد از اعدام خوب نیست
حالا بعد از اعدام حال خانواده شاکی هم خوب نیست. این را میشود از نگاهها و برخوردهایی که چند بار برای هر کدام از آنها پیش آمده فهمید. محمد میگوید:«پدر شاکی را که آن روز صبح وارد زندان شد و چارپایه را از زیر پای ابوالفضل کشید تا قصاص را اجرا کند،هر روز میبینیم. او حالش از ما بدتر است. وقتی کسی را با دستهای خودت قصاص میکنی، چیزی نیست که به راحتی بتوانی فراموش کنی. هر روز و هر لحظه جلوی چشمهایت میآید. آن هم برادر من که ۱۴ سالش بود و اعدام یک کودک در تمام کشورهای جهان ممنوع است. ابوالفضل در زندان نشان داد که روحیهاش نمیتواند آن حجم از خشونت را داشته باشد. آن شب چه طور شد که این اتفاق افتاد، کسی نمیداند. ابوالفضل چه در زندان و چه قبل از این اتفاق حتی یکبار هم سابقه دعوا نداشت. چقدر ما به مددکارهای زندان التماس کردیم که کاری کنند تا ابوالفضل را اعدام نکنند. مددکارهای زندان فقط یکبار به خانه اولیای دَم رفتند تا از او رضایت بگیرند اما رضایت ندادند.خانواده شاکی از همان روزی که ابوالفضل را اعدام کردند، خانه و زندگیشان را جمع کردند و به چند خیابان آن طرفتر رفتند. مادر ابوالفضل میگوید: «نمیشه که ما با هم باشیم. هر روز یكدیگر را ببینیم اصلا من ببینم او دارد از آن طرف کوچه میآید، نفسم بند میآید. قاضی هم یک کاری نکرد که ما در جلسه دادگاه با هم باشیم، حداقل جلوی او از آنها حلالیت بخواهیم و ماجرا را بگوییم».
در زندان حکم حسن اخلاق به او دادند
«ماه رمضان به خاطر روزه چشمهایش درد گرفته بود. گفت رفتم دکتر به من قطره دادند اما چشمم خوب نشده. ابوالفضل کلاس دوم راهنماییاش را خوانده بود و در تابستان سر کار میرفت. پاییز که شد دیگر مدرسه ثبت نام نکرد و میرفت سر کار. دی هم این اتفاق افتاد. از بچگی تابستانا در مغازه سوهانپزی اطراف قم کار میکرد و مزدش را میگرفت و میداد به من، هر سال قبل از محرم بچههای محل را جمع میکرد با هم دسته عزاداری راه میانداختند، میرفتند در تکیه محل. با هم نوحه میخواندند و در کوچه تعزیه اجرا میکردند». سیمین خانم اینها را میگوید و همان طور که نشسته با دست کلاه فلزی تعزیه راکه از شاخههای روی آن سه پر بزرگ صورتی رنگ بیرون آمده نشان میدهد و میگوید: ببین! با این کلاه تعزیه میخواند. عشقش این بود که محرم شود و برود از زیرزمین وسایل عزاداری را بیرون بیاورد و دسته راه بیندازد. زیرزمین خانه ما همیشه خالی است و وسایل تعزیه را هم همینجا میگذاشت. در زندان حفظ قرآن را هم شروع کرده بود». در کانون اصلاح و تربیت به ابوالفضل حکم حسن اخلاق داده بودند. او در زندان حتی یک مورد دعوا هم نداشت. خانوادهاش نامه نوشتند و استشهاد محلی بردند که این بچه تا به حال حتی یکبار هم در محل با کسی دعوا و درگیری نداشته است. محمد میگوید: «از دادسرای قم گرفته تا دادستانی تهران و کل کشور همه جا رفتیم اما هرکاری کردیم، نشد که نشد. با خودم میگویم این همه آدم در همین محل ما قتل میکنند و رضایت میگیرند و بیرون میآیند و دوباره خلاف میکنند اما برادر ما را قصاص کردند. بعد از اعدام ابوالفضل انگار ما هم مردیم. دیگر هیچ علاقهای به هیچ چیز زندگی نداریم. من هیچ چیزی حالم را خوب نمیکند، فقط میگویم در این دنیا هر چه ظلم میبینیم، شاید در آن دنیا جوابش را بگیریم و شاد باشیم. من همیشه به ابوالفضل روحیه میدادم. دستم را میانداختم روی شانهاش و میگفتم: مگر میشود تو را با این سن و سال اعدام کنند. همیشه به او دلداری میدادم. اما او هیچ چیزی نمیگفت. لب از لب باز نمیکرد. جلوی پدر و مادرم خجالت میکشید از این اتفاقهایی که افتاده است. میدید ما میرویم و میآییم. در ملاقاتها هم سرش پایین بود. یکبار برایمان تعریف کرد یکی از بچههایی که کم سن بود و به جرم قتل آورده بودنش، کانون یکی از گوشهایش را بریده بود و میگفتند تهدید کرده یک گوش دیگرش را هم میخواهد ببرد، وقتی عصبانی میشود چیزی نمیفهمد. برادر ابوالفضل میگوید: « ما میخواهیم برای کودکان زندانی که در زندان هستند، برویم و رضایت بگیریم. این کار ثواب دارد. چهار روز بعد از اعدام رفتیم زندان و دوستهای ابوالفضل را در کانون دیدیم». سیمین خانم تمام وسایل ابوالفضل را از داخل خانه جمع کرده است. غصه پسرش زمین گیرش کرده و میگوید:«باند و وسایل تعزیه و محرم را که میبینم، بیشتر از همه یادش میافتم. همه را در زیرزمین گذاشتم. سنی نداشت که برایش کت و شلوار بخریم. ابوالفضل سراسر امید بود. میگفتم بروم برایت خواستگاری زن درست کنم. میگفت کی به من دختر میدهد، من زندانیام».