یک بار اعدام، یک عمر شکنجه روحی: شهادتنامه سروه محمودزاده
زندگی فردی و خانوادگی
من سروه محمودزاده، در ۲۱ خرداد ۱۳۸۶ با حبیب افشاری ازدواج کردم و در ۲ اسفند ۱۳۸۸ دخترم دیلان به دنیا آمد. دیلان در زبان کردی به معنی شادی و خوشی است.
حبیب و برادرش علی متولد شهر میاندوآب و ساکن مهاباد بودند. حبیب افشاری شورجه که گاه حتی در اخبار رسمی هم از او به اشتباه به عنوان حبیبالله نام برده شده، متولد ۱۵ خرداد ۱۳۶۶ بود. نام پدرشان کاکالله بود و به جز حبیب و علی، ۴ پسر و ۳ دختر دیگر هم داشت.
در خانه حبیب را رُزگار به کردی یعنی «نجاتیافته» صدا میزدیم. او تا کلاس دوم راهنمایی و علی تا اول دبیرستان درس خوانده بودند. پدرشان شغل آزاد داشت. حبیب نیز بعد از ترک تحصیل و تا قبل از پیوستن به کومله شغل آزاد اختیار کرده بود. علی تا قبل از ازدواج من و حبیب، در عراق به کار نقاشی ساختمان مشغول بود. پس از آن به ایران نقل مکان کرد و در خانه پدریاش ساکن شد. حبیب و علی مدتی اطراف پارکها و فضاهای سبز مهاباد دستفروشی کردند و به فروش چای مشغول بودند.
حبیب البته کمتر از چهارماه نیز به قاچاق مشروب پرداخته بود. در آخرین بار و زمانی که در ماه محرم در حال بردن باری به زنجان بود، دستگیر شد و حدود ۶ ماه در زندان بود و با تعهد پدر و برادر دیگرش از زندان آزاد شد. او البته به خاطر این اقدام شلاق هم خورد که جزییات آن را نمیدانم.
یکی از ویژگیهای اخلاقی حبیب که بین تمام دوستان و فامیل معروف بود دفاع او از هر کسی بود که گمان میکرد به او ظلمی شده است. اطرافیانش او را به عنوان آدمی ساده، مهربان و شوخطبع میشناختند. او از حدود ۱۱ سالگی کلاس کاراته میرفت.
اگر بخواهم مهمترین آرزوی حبیب را اسم ببرم باید بگویم «ایران آزاد» و «رسیدن ملت کُرد به حق خودش و داشتن ملک خودش» بود. حبیب بارها به من گفته بود «ممکن است به خاطر ظلمی که فکر میکنم به دوستان و همشهریهایم شده، خشم و کینهای شخصی داشته باشم، اما آرزویم این است که ملت کرد در میهن و خاک خودش حاکم باشد، ایران آزاد شود و مردم کرد به ایران برگردند».
حبیب میگفت «آرزویم این است که ملت کرد در میهن و خاک خودش حاکم باشد، ایران آزاد شود و مردم کرد به ایران برگردند»
ولی علی افشاری علاقه زیادی به ورزش نداشت، عاشق آواز خواندن و موسیقی بود و صدای خوبی هم داشت. او هم از نظر اخلاقی، مهربان و خوشخلق بود، طوری که اگر دو بار با علی حرف میزدی، سومین بار، طوری با او احساس صمیمت میکردی که انگار ۱۰ سال است او را میشناسی.
وقتی حبیب و علی بچه بودند، داییشان، عباس شریفی، معروف به عباس چریک، از پیشمرگههای حزب دموکرات کردستان، در درگیری با نیروهای حکومت ایران در روستای بادام نزدیک میاندوآب کشته شد. علی در این درگیری همراه داییاش بود. اما ارتباط حبیب و علی با کومله را برادر بزرگترشان محمدامین برقرار کرد. وقتی من با حبیب ازدواج کردم، محمدامین در عراق زندگی میکرد. او حدود ۶ سال قبل از آن زمان، به خاطر گزارشهایی که از او به نیروهای اطلاعاتی منطقه رسیده بود، با مقداری اسلحه در ارومیه دستگیر شده بود. چند بار او را از زندان مهاباد به ارومیه و برعکس منتقل کردند و در نهایت در حال گذراندن محکومیت ۱۰ سالهاش در زندان مهاباد، وقتی بعد از حدود ۶ سال، پدرش با تهیه سند، امکان استفاده از حق مرخصی را برای او فراهم کرد، او چند بار با مرخصیهای ۱۰ یا ۱۵ روزه و سپس یک و دوماهه، از زندان خارج شد و در آخرین بار به جای بازگشت به زندان، به صورت قاچاق از مرز گذشت و به عراق و نزد نیروهای کومله رفت.
تا آنجا که من میدانم در مدتی که حبیب در ایران با حزب کومله در ارتباط بود، اخبار شهر مهاباد را در اختیار حزب قرار میداد. او همچنین گزارش افرادی را که فکر میکردند مردم شهر را اذیت میکنند، و یا جاش، خبرچین یا مامور اطلاعات هستند به اعضای حزب میرساند. او رابط بین افراد تازهوارد با حزب هم بود و آنها را برای ورود به تشکیلات راهنمایی میکرد. البته گاهی اعضای تازهوارد را به افراد معتمدی میسپرد تا از مرز ردشان کنند و به اردوگاه حزب در خارج از ایران برسند.
بهار ۱۳۸۹ بود که حبیب برای گذراندن دوره آموزشی و پیوستن کامل به کومله، از ایران خارج شد و به عراق رفت.
فشارهای امنیتی
چند روز بعد از خارج شدن حبیب از مهاباد و اقامتش در عراق، تصمیم گرفتم منزل شخصیمان را تخلیه کنم و به منزل پدریام بروم. یکی از همان روزها که همراه مادرم مشغول جمعآوری وسایل خانه بودم، یکی از دوستان و معتمدان برادر حبیب، محمدامین، که در منطقه پشت تپه مهاباد بنگاه معامله اتومبیل داشت، به منزل آمد و گفت: «حبیب به من زنگ زده و گفته شما و دخترتان را ببرم مرز دولهتو، منطقه مرزی شهرستان سردشت».
من که آن چند روز هیچ خبری از حبیب نداشتم، با گلایه گفتم: «اگر او به جای امنی رسیده که میتواند به دوستانش خبر بدهد، چرا با من هیچ تماسی نگرفته.»
آن فرد، باز نقل قولش از حبیب را تکرار کرد. ناگهان مادرم سر رسید و بلند گفت: «به خدا نمیگذارم دخترم برود. من خیلی مریض هستم و نوهام هم کوچک است و تازه به دنیا آمده. اگر برود، در راه یا سرما میخورد یا گرمازده میشود. فعلا نمیگذارم اینها بروند.»
بعد از حرف مادرم، آن فرد، منزل ما را ترک کرد.
چند روز بعد، همسر جعفر افشاری، برادر دیگر حبیب، فردی را به عنوان بنگاهدار معرفی کرد و به من که حالا پیش پدر و مادرم زندگی میکردم، گفت: «الان چند نفر میآیند خانه را نگاه کنند که اگر بپسندند، بخرند».
چند دقیقه بعد، فردی با قدی کوتاه، سری تاس و سبیل مشکی با لباس کردی همراه با سه نفر که همگی کتک و شلوار مشکی پوشیده بودند به خانهمان آمد. فرد بنگاهدار جلو در حیاط ایستاد و از سه نفر دیگر که به عنوان خریدار معرفی شده بودند، خواست تا داخل خانه را ببینند. آن سه نفر هر کدام به یکی از اتاقها و آشپزخانه رفتند و خانه را وارسی کردند. بعد از خانه بیرون رفتند و به زبان ترکی با فرد بنگاهدار صحبت کردند که من هیچ از حرفهایشان نفهمیدم.
بنگاهدار هم به من گفت: «اگر این آقایان خریدار بودند بهتان زنگ میزنیم.»
همان شب، بعد از شام حبیب تماس گرفت و من به او گلایه کردم: «چرا یک نفر را فرستاده بودی دنبال من؟ چرا خودت نیامدی دنبالم؟ بابام میتوانست من را تا مرز بیاورد؟»
و بعد داستان ورود آن مرد به خانه و همچنین ماجرای خریداران خانه را برای همسرم شرح دادم. حبیب که از همه جا بیخبر بوده، گفت: «من اصلا این حرفها را نزدهام و اصلا این نفر را نفرستادهام دنبال تو»
وقتی با هم حرف زدیم، مطمئن شدیم که فردی که برای بردن من و دخترم به مرز آمده بوده، از طرف وزارت اطلاعات یا سپاه فرستاده شده بود. واقعا خدا را شکر که مادرم به خاطر بیماری خودش و احتمال بیمار شدن دیلان، نگذاشت ما برویم وگرنه معلوم نبود که زنده میماندیم. هیچ کسی هم از من و دخترم خبردار نمیشد.» حبیب حتی فکر میکرد بنگاهدار هم اطلاعاتی بود و آنهایی که همراهش بودند هم اطلاعاتی بودند و دلیلشان برای اینکه خانه را بگردند این بود که ببینند اسلحهای، چیزی در خانه هست یا میتوانند ردی از حبیب یا علی پیدا کنند و الا هیچ ربطی به مشاوره املاک و خانه خریدن و اینها نداشتند.
خروج از ایران، پیوستن به کومله
۶ ماه بعد از اینکه حبیب از ایران خارج شد، یعنی شهریور ۱۳۸۹، محمدامین افشاری، برادر بزرگش، همراه با سه نفر دیگر به نامهای حسین، ایاز و فرد دیگری که نام او هم محمدامین بود برای انجام عملیاتی از عراق به سمت مرز ایران آمدند. پیش از رسیدن به مرز، محمدامین با خواهرزادهاش، دیاکو افشاری تماس گرفت و خبر داد که چیزی نمانده برسند مرز. دیاکو نیز در محلی نزدیک ایست بازرسی مرزی، در عراق منتظرشان شد. وقتی آن چهار نفر به دیاکو رسیدند، دیاکو از آنها خواست تا اسلحههایشان را در یک گونی بگذارند، در گونی را ببندند، و گونی را تحویلش دهند. او به آنها گفته بود: «این جا یک بازرسی کوچک دارند که من با پول حل میکنم و ردش میکنیم. من قبلا باهاشون هماهنگ کردم».
محمدامین هم چون به خواهرزادهش، دیاکو، اطمینان و اعتماد داشت، اسلحهها را داخل گونی گذاشت، سرش را گره زد و تحویل او داد. کمی جلوتر، با اتومبیل لندوور سبزشان در کمین افتادند. گلوله به لاستیک جلو ماشین خورد و ماشین متوقف شد. دیاکو از ماشین فرار کرد و ماموران، محمدامین و سه نفر دیگر را که خلع سلاح شده بودند، به رگبار بستند و هر چهار نفر کشته شدند.
همان وقت حبیب با من تماس گرفت و گفت: «هر چه زوتر خودت را برسان عراق».
زمانی که حبیب در مهاباد بود، محمدامین کلی فیلم و عکس از من و حبیب گرفته بود. حبیب میترسید این فیلمها دست اطلاعات بیافتد و آنها سراغ من هم بیایند. من و دخترم به صورت قاچاق از مرز رد شدیم و وارد دیانا (سوران) در کردستان عراق شدیم و از آنجا با حبیب به اردوگاه کاک عمر احسانزاده، متعلق به کومله، رفتیم. علی، پدر و مادر حبیب و خانواده علی هم آنجا بودند.
مدتی بعد از کشته شدن محمدامین، مادر دیاکو افشاری با علی و حبیب تماس گرفت و گلایه کرد: «پسرم به خاطر شما به دست اطلاعات افتاده و الان نمیدانم کشته شده یا نشده». اما حبیب و علی با اطلاعاتی که از داخل ایران به دست میآوردند، باور نکردند که دیاکو حتی زندانی شده باشد. حدود ۶ ماه بعد از کشته شدن محمدامین، از میاندوآب به آنها خبر رسید که دیاکو ۶ ماه است که در خانه خواهرش مخفی شده است. با این حساب علی و حبیب به این نتیجه رسیدند که دیاکو نه تنها توسط اطلاعات بازداشت نشده، بلکه با همدستی اطلاعات و سپاه، باعث مرگ محمدامین شده. یک بار که در اردوگاه با حبیب قدم میزدیم به من گفت: «هر کسی در ایران یک عکس سیاسی در گوشی تلفنش داشته باشد یا یک اعلامیه حمل کند، بازداشت میشود. اگر کوچکترین حمایتی از یک گروه سیاسی مخالف کرده باشد، پنج سال، ۱۰ سالی حکم زندان میگیرد، اما دیاکو تلاش میکند چهار تا از پیشمرگههای کومله را که قصد انجام عملیات و کشتن ماموران اطلاعاتی و دولتی را دارند، وارد ایران کند، اما آزاد میشود!»
بعدها یکی از اقوامم که با اطلاعات مهاباد همکاری میکرد به من گفت که روز بعد از کشته شدن محمدامین افشاری و دوستانش در مرز ایران و عراق، دیاکو در اداره اطلاعات با خوشحالی شیرینی پخش میکرده است.
دستگیری حبیب، بیخبری و شروع آزارها
بعد از کشته شدن محمدامین، پدر حبیب، کاکالله، که چند ماه قبل و به خاطر بیماری همراه مادرشان به ایران برگشته بود، از دنیا رفت. به خاطر سن بالا و بیماری، نیروهای اطلاعاتی چندان به آنها فشار نیاوردند و فقط از آنها خواسته بودند تماسهایشان با عراق را گزارش بدهند و در صورتی که فرزندانشان بازگشتند، به آنها خبر بدهند.
چند ماهی از مرگ محمدامین گذشته بود که حبیب و علی مطمئن شدند قاتل برادرشان دیاکو، خواهرزادهشان است. برای همین عازم ایران شدند تا همه چیز را از دهان خودش بشنوند. زمانی که علی و حبیب به مهاباد رسیدند، به خانه خواهرشان، مادر دیاکو رفتند. ولی شوهرخواهرشان، با داد و بیداد به آنها گفت: «چرا آمدید این جا، بدبختمان میکنید، الان اطلاعات میآید و ما را هم زندانی میکند».
علی به دامادشان گفت: «ما فقط با پسرت دو کلمه حرف داریم». و اصلا حرفی از کشتن نزد. اما پدر دیاکو گفت: «هر کاری میکنید، بکنید، اما در خانه و جلو چشمهای من او را نکشید».
علی و حبیب، برای پیدا کردن دیاکو خانه خواهرشان را گشتند، اما او را پیدا نکردند. تلفنش هم خاموش بود. علی و حبیب تظاهر کردند که از آنجا به محل دیگری خواهند رفت و از خواهرشان خداحافظی کردند. ولی تا پیش از روشن شدن هوا، اطراف خانه که زمین خالی بزرگی بود، کمین کردند، اما آن شب دیاکو به خانه نیامد.
علی و حبیب حدود هشت روز خود را در خانه برادران و چند نفر دیگر از اقوام و دوستان نزدیکشان، شورش، نوه عمویشان و منصور، داماد پسرعمویشان، و ولی، برادر دیگرشان پنهان کردند.در نهایت حبیب، به خانه مادرش که بیمار بود، رفت. علی هم به بوکان، نزد خواهر و خواهرزادهاش رفت.
زمانی که حبیب به خانه رسید، همسر جعفر، برادر دیگرش، که حدود ۶ ماه بود که با قهر خانه را ترک کرده بود، از راه رسید. همه تعجب کرده بودند. هیچ کس دنبالش نرفته بود و او با پای خودش برگشته بود. همسر جعفر برای حبیب املت درست کرد و حبیب که گرسنه هم نبود، غذا خورد.
حبیب در ملاقات به من گفت که «بعد از خوردن لقمه اول، سرم گیج رفت و چشمهایم سنگین شد. به من بالشی دادند، سرم را گذاشتم و دراز کشیدم. چشمهایم را که باز کردم، پوتین چند سرباز را بالای سرم دیدم.»
حبیب سلاحی نداشت، ولی با مشت چند ماموری را که اطرافش بودند به زمین زد و روی دیوار پرید تا از آنجا خودش را به پشت بام برساند، اما آنها رگبار هوایی شلیک کردند و فرمان ایست دادند. او هم متوقف شد. حبیب را بعد از دستگیری، به اطلاعات سپاه مهاباد منتقل کردند. حبیب از شرایطش در اطلاعات هیچ به من نگفت، فقط گفت که او را خیلی میزدند. او گفت آن روز که برای بردنش آمده بودند، همان ماموری که به عنوان بنگاهدار پیش من آمده بود، با لباس شخصی همراه مامورها بوده. آنها حبیب را بدون اینکه چشمبند بزنند، با دستبند به اطلاعات سپاه مهاباد برده بودند و هنوز از ماشین پیاده نشده، او را کتک زده بودند.
همزمان با حبیب، دو برادر دیگرش، سلطان و جعفر هم که خانه بودند، دستگیر شدند. قبل از آنها، منصور، شورش و ولی هم به اتهام پناه دادن به حبیب و علی دستگیر شده بودند. ولی قبلا هم به کوملههایی که در کوه پناه میگرفتند کمک میکرده و به آنها آذوقه، پتو و لباس میرسانده. جعفر در اطلاعات اعتراف میکند که برادر دیگرشان علی هم وارد ایران شده است، هرچند از محل اقامتش خبر نداشته که لو بدهد.
وقتی علی به بوکان رسید، اول به خانه خواهرش در شیخلر بوکان رفت، و از آنها خواست تا سلاح، مهمات، اعلامیه و پولهایی را که برای کومله جمعآوری کرده بود نزد خودشان نگاه دارند تا او شب آنها را تحویل بگیرد و با خودش به عراق ببرد.
به محض اینکه علی از خانه خواهرش خارج شد، دامادشان با اطلاعات تماس گرفت و حضور علی در شهر را به آنها اطلاع داد و آنها را از وجود وسایل و پول در خانهاش مطلع کرد.
وقتی علی به خانه خواهرزادهاش رسید، آنها داشتند به عروسی میرفتند. علی از آنها خواست تا کلید منزلشان را در اختیارش بگذارند و اجازه دهند او تا شب آنجا بماند و به محض تاریک شدن هوا از آنجا برود. آنها هم موافقت میکنند و علی با پسر ۹ ساله خواهرزادهاش در خانه میماند. با فاصله کوتاهی از خانه، داماد خواهر علی هم به اطلاعات زنگ میزند و حضور او در خانهاش را اطلاع میدهد. ماموران اطلاعات سپاه بعد از تیراندازی و زخمی کردن علی، با شکستن در، وارد خانه شدند و او را بازداشت کردند. علی ابتدا به بیمارستان منتقل شد و سپس به اطلاعات سپاه بوکان برده شد و حدودا ۲ ماه، آنجا در بازداشت بود.
از وقتی علی و حبیب به ایران رفتند و دستگیر شدند تا حدود چهار ماه هیچ خبری از آنها نداشتیم. وقتی حبیب به زندان مهاباد منتقل شد، با من در عراق تماس گرفت و از وضعیت خودش به من خبر داد. در آن چهار ماه، مادر حبیب بارها به اداره اطلاعات و اطلاعات سپاه مهاباد رفت، ولی هیچ نتیجهای نگرفت و هیچ اطلاعی ندادند که آنها کجا هستند. من هم چون تلفنها تحت کنترل بود، با آنها تماس نگرفتم که برایشان دردسر درست نشود.
در آن چهار ماه، بعضی همسایههایمان در ایران اخبار ضد و نقیضی درباره علی و حبیب به ما میدادند. بعضیها میگفتند زنده هستند و برخی هم با اطمینان میگفتند زیر شکنجه مردهاند. من هم دلشوره داشتم و میخواستم بروم ایران و از آنها خبر بگیرم. اما به خاطر اینکه با کومله بودم، اگر برمیگشتم حتما مرا هم میگرفتند. تا اینکه حبیب که تماس گرفت به من گفت: «تو هم اماننامه بگیر با دخترم برگرد ایران».
پدر و مادرم ۲ ماه دوندگی کردند تا بالاخره از اطلاعات مهاباد اماننامه گرفتند. اما مرز سردشت، اجازهنامه آنها را نپذیرفت. یک ماه طول کشید تا اطلاعات سردشت هم اماننامه صادر کرد و من و دخترم از مرز سردشت به ایران برگشتیم.
حدود ۲ ماه بعد دادگاهی در دادگاه انقلاب مهاباد برگزار شد. در دادگاه، خانواده هر زندانی کنار او نشست. من کنار همسرم، حبیب، و مادر منصور و شورش هم کنار آنها نشستند.
دادگاه حدود یک ساعت طول کشید. حبیب و بقیه اتهاماتی را که دادستان، میخواند و قاضی تکرار میکرد، رد میکردند. اما قاضی، با توهین آنها را ساکت میکرد و میگفت: «خودت گفتی، از تو اعتراف گرفتهاند! چرا دروغ میگویی؟»
یادم میآید در دادگاه یکی از ماموران لپتاپی را به قاضی داد و او هم صدای گفتوگوی حبیب با مادر و پدرش را پخش کرد که در آن گفته بود: «نمیگذاریم خون برادرمان همین جوری از بین برود، برمیگردیم ایران و انتقام خونش را میگیریم». قاضی میگفت تو قصد شورش یا جنجال در شهر مهاباد را داشتی. اما حبیب دایم تکرار میکرد: «من به خاطرهیچ مامور دولتی به ایران نیامدم. من فقط به خاطر خواهرزادهام آمدم و اصلا برایم مطرح نبود که او اطلاعاتی، عضو نیروی انتظامی یا آگاهی است.»
اما قاضی میگفت: «بحث تو دیاکو نبوده، تو تمام نیروهای اطلاعاتی را تهدید کرده بودی.»
وکیل حبیب اما اصلا خوب از او دفاع نمیکرد. من بهش گله کردم. ولی او میترسید اگر زیاد از او دفاع کند، بعدا دولت سراغ خودش بیاید و بگوید تو با این افراد چه ارتباطی داری که آن قدر از آنها دفاع میکنی؟ تازه میگفت باید در اطلاعات حرفهاشان را درست میزدند، هر چند شکنجه میشدند.»
وکیل را همبندیهای حبیب به او معرفی کرده بودند و قبل از دادگاه یک بار حبیب را دیده بود. آن موقع علی در بوکان بود و مدتی بعد به زندان مهاباد منتقل شد. دادگاهش به صورت انفرادی برگزار شد. ولی بعد از دادگاه، وکیل علی به تلفن همسر علی جواب نداد و آنها از وکیل حبیب خواستند تا وکالت این پرونده را هم به عهده بگیرد. ایشان برای وکالت پروندهها هیچ پولی از ما نگرفتند، ولی قبل از اعدام شدن حبیب و علی، به دلیل پروندهای دیگر، و به اتهام داشتن رابطه تشکیلاتی با موکلشان دستگیر شدند. یک بار در یکی از ملاقاتها حبیب گفت که وکیلشان همبندشان شده. ایشان بعد از اعدام حبیب و علی آزاد شد و ایران را ترک کرد.
پیگیری پرونده اعدام
حبیب و برادرانش چند ماه اول زندانشان را در بند چهار زندان مهاباد بودند. بعد از مدتی چون حبیب و علی با موبایلی که در زندان در اختیار داشتند با اعضای کومله تماس گرفته بودند، آنها را به بند ۱۲ زندان دریا در ارومیه تبعید کردند.
در هر دو زندان، با تعداد دیگری از زندانیان سیاسی در بندهایی نگهداری میشدند که زندانیان عادی با جرایم یا اتهامات مرتبط با مواد مخدر و قتل نیز بودند. بعد از گذشت چند ماه، دو جلسه دیگر دادگاه داخل زندان نیز برگزار شد. در نهایت حکم پنج سال زندان برای همراهان علی و حبیب و حکم اعدام برای این دو صادر شد. علی و حبیب با شعبه ۳۲ دیوان عالی کشور مکاتبه کردند و به حکمشان اعتراض نوشتند ولی در طول چهار سال و نیم، سه بار حکمشان تایید شد.
چهارمین سال بازداشتشان بود که من با دخترم برای پیگیری پرونده حبیب و علی، رفتم تهران. با دخترم رفتیم دیوان عالی کشور، شعبهای که برای پیگیری پرونده به آنجا باید مراجعه کرد. شماره پرونده حبیب و علی را دادم. آنها هم گفتند ما اصلا پروندهای به این اسم نداریم. چند روز بعد باز هم رفتم آن شعبه و پرسیدم گفتم من را از مهاباد فرستادهاند و گفتهاند پروندهشان تهران است. گفتند نه پروندهشان این جا نیست، ما فرستادهایم ارومیه. از دیوان که آمدیم بیرون رفتم سراغ وکیل دیگری که علی و حبیب گفته بودند خیلی وکیل خوبی است. اما ایشان گفت کاری از دست من ساخته نیست چون شما خیلی دیر آمدید و اگر اول کار میآمدید شاید میتوانستم کاری برای شما بکنم. الان سه بار حکم اعدامشان از طرف دیوان تایید شده، دیگر کاری از دست من ساخته نیست. بعد از آن، من با دخترم برگشتم مهاباد.
فشارهای روانی و آزارهای خیابانی
بعد اینکه به ایران برگشتم، اداره اطلاعات مهاباد مرا احضار کرد و بازجویی شدم. به من میگفتند اعدام حبیب قطعی است. از من میخواستند از حبیب طلاق بگیرم و با آنها همکاری کنم، دوباره برگردم حزب و به آنها گزارش بدهم، آنها هم به من حقوق ماهانه، خانه و اتومبیل شخصی بدهند. من هم هیچکدام را قبول نکردم. آنها هم مرا دادگاهی کردند. قاضیام همان قاضی حبیب و علی بود. در آن دادگاه به یک سال حبس که تا چهار سال در حالت تعلیق بود و چهار سال ممنوعالخروجی محکوم شدم. باید هر تماسی از عراق به من میشد را هم به اداره اطلاعات گزارش میدادم. حتی پرنده از بالای خانهمان رد میشد باید گزارش میدادم. آنها هر طور شده میخواستند خطایی از من ببینند که من را بیاندازند زندان تا آن حکم یکسالهام را بکشم.
میگفتند اعدام حبیب قطعی است. از من میخواستند از حبیب طلاق بگیرم و با آنها همکاری کنم، دوباره برگردم حزب و به آنها گزارش بدهم، آنها هم به من حقوق ماهانه، خانه و اتومبیل شخصی بدهند
وقتی حبیب زندان بود، من در یک فروشگاه سیسمونی نوزاد، روبهروی مخابرات بعثت در مهاباد کار میکردم. بعد از آن بازجوییها، موبایل کنترلشدهای را به من داده بودند که خودشان داشتند و چند نفر از نزدیکانم مثل خواهرم، پدر و مادرم و حبیب که از زندان میتوانست با من تماس بگیرد. در چهار سال و نیمی که حبیب زندان بود بارها مامورهای خود اطلاعات به من زنگ میزدند که «چرا نمیآیی با ما دوست شوی؟ زندگی ما تامین است و با ما در امنیتی. اما زندگی پیشمرگهها را که میبینی! همیشه در خطری و آخرش هم مرگ است.» من که میدانستم آنها از اطلاعات زنگ میزنند، چون غیر از آنها و خانواده خودم کس دیگری شمارهام را نداشت. ولی آنها هم خودشان را معرفی میکردند و میگفتند که مامور اطلاعات هستند. البته فقط آزار تلفنی نبود آنها در خیابان هم مزاحمم میشدند. مثلا میرفتم بازار. با ماشین میآمدند دنبالم شماره موبایلشان را جلو پاهام میانداختند. میخواستند من شماره را بردارم و بگویند ببینید این خانم که خودش سیاسی است، همسرش سیاسی است، این شماره را بر میدارد و اینطوری هم آبروی من و همسرم برود و هم آبروی گروهی که با آن کار میکنیم. ولی از همه بدتر زمانی بود که یک نفرشان آمد در مغازه و تهدیدم کرد. حدود پنج عصر یک روز تابستان بود که همراه دخترم رفت بودم در مغازه را باز کنم. ناگهان متوجه شدم یک آقایی با قد بلند، خیلی چاق با لباس سرتاسر سیاه پشتم ایستاده است. گفتم چیزی لازم دارید؟ گفت تو همسر حبیب هستی؟ گفتم بله، چطور؟ گفت چرا برای حبیب کار میکنی؟ چرا برای حبیب پول در میآوری؟ مگر نمیدانی حبیب اعدام میشود؟ من خیلی شوکه شدم و با خودم گفتم این آقا حبیب را از کجا میشناسد؟ از روی قیافه و حرفهایی که میزد به خودم گفتم حتما مامور اطلاعات است. در همین حال او هم جلوتر آمد و گفت «شما خیلی خوشگلید» و شروع کرد به حرفهای بیربط زدن. من هم گفتم اگر نروی جیغ میکشم تا مغازههای همسایه بیایند، وقتی این را گفتم داخل پارکینگی که ماشینش را پارک کرده بود، دوید. من هم بلافاصله با منزلمان تماس گرفتم و خواهرم به سرعت خودش را رساند. از صاحب پارکینگ شماره پلاکش را پرسید. او هم گفت این آقا گفته من اطلاعاتی هستم و تو نمیتوانی شماره ماشین را بنویسی. پارکینگ دو تا در داشت، و آن فرد از در دیگر خارج شد، خواهرم سوار تاکسی شد و دنبالش رفت. اما ماشینش را که داخل کوچهای شد، در شلوغی میدان شهرداری بزرگ مهاباد گم کرد، هرچند توانست شماره ماشینش که مربوط به میاندوآب یا مراغه بود، یادداشت کند.
بارها مامورهای خود اطلاعات به من زنگ میزدند که «چرا نمیآیی با ما دوست شوی؟ زندگی ما تامین است و با ما در امنیتی. اما زندگی پیشمرگهها را که میبینی! همیشه در خطری و آخرش هم مرگ است.»
فردای آن روز علی از زندان تماس گرفت. علی از روی صدایم که میلرزید فهمید حالم رو به راه نیست. پرسید چیزی شده؟ من هم شروع کردم به گریه ماجرا را برایش تعریف کردم. آن موقع حبیب خواب بود. علی بیدارش کرد و من هم کل ماجرا را برای حبیب هم تعریف کردم. حبیب همیشه که برایش از آزارهای تلفنی و خیابانیشان تعریف میکردم، میگفت با آنها کاری نداشته باش. اما این بار هیچ حرفی نزد و در سکوت تلفن را قطع کرد. حدود بیست دقیقه بعد حبیب دوباره تماس گرفت، اما صدایش اصلا واضح نبود. نگرانش شدم. پرسیدم چرا این طوری حرف میزنی. حبیب با صدایی که به سختی شنیده میشد، گفت: «لبهایم را با نخ به هم دوختهام و اعتصاب غذا کردهام. من حکمم اعدام است، طرفشان من هستم، تو میروی کار میکنی تا زندگی خودت و دخترمان بچرخد. چرا مزاحم تو میشوند؟ من تا توضیحی درباره مزاحمتهایشان نشنوم، اعتصاب را نمیشکنم».
بعد از آن حبیب را بردند قرنطینه. چند روزی که اعتصاب غذا بود، آقای ساعدی از اطلاعات کشوری مهاباد رفت پیشش و گفت چرا اعتصاب غذا کردی؟ حبیب هم داستان را تعریف کرده بود و گفته بود:«مشکلتان من هستم، اگر میخواهید الان اعدام کنید، من از مرگ ترسی ندارم، امروز اعدام نشوم فردا میشوم. اما چرا همسر من را که کار میکند اذیت میکنید و تهدیدیش میکنید؟»
شماره اتومبیلی را هم که برایش خوانده بودم به آقای ساعدی داده بود. او هم قول پیگیر داده بود. اما تا الان هم هیچ کس پیگیر ماجرا نشده است. حبیب اعتصابش را بعد از چهار پنج روز شکست، اما ما هیچ وقت جوابی بابت آن مزاحمتها نگرفتیم. ما هم، چون طرفمان امنیتی بود، موضوع را پیگیری نکردیم.
تماس آخر و بیخبری
در طول چهار سال و نیم زندان، تقریبا هر ماه ملاقات حضوری داشتیم. در تمام ملاقاتها حبیب با من و دخترم شوخی میکرد، با هم بازی میکردند، و احوال خانواده خودش و من را میپرسید. اما در آخرین ملاقاتی که با حبیب داشتم یعنی ۲۶ روز قبل از اینکه خبر اعدام را به ما بدهند، حبیب دیگر مثل قبل نبود. آن روز یک لباس سیاه پوشیده بود. حتی حرف زدنش با روزهای دیگر فرق داشت. بعد از یک احوالپرسی ساده، حلقه و یک فندک را که قبلا برایش خریده بودم، از جیبش در آورد و گفت: «اینها را یادگاری پیش خودت نگهدار. مبادا یک روزی اعدام شوم، رفیقهایم تمام وسایلم را جمع نکنند که به تو بدهند.»
این حلقهای بود که وقتی زندان بود خودش سفارش کرده بود تا برایش بخرم. گفته بود همبندیهایش دارند و دلش خواسته بود. فندک را هم خودم خریده بودم چون میدانستم دوست دارد. اما آن روز آنها را به من پس داد. بعد از آن دیگر هیچ حرفی نزد. فقط نگاه میکرد. حتی دخترم را که کنارش نشسته بود تنها نگاه میکرد، میبوسید و بو میکرد، اما چیزی نمیگفت. اما هیچکدام از برادرهایش این جوری نبودند. موقع خداحافظی هم چند بار گفت مواظب خودتان باشید، مواظب دیلان باشید، و رفت داخل زندان.»
آخرین تماسهایمان هم روز چهارشنبه، ۲۷ بهمن ۹۳ بود. ساعت ۹ صبح چهارشنبه، حبیب از زندان به من زنگ زد و با من و دخترم حرف زد. در کل روزی چهار بار نوبت هر زندانی بود که به خانوادهاش زنگ بزند. در نوبت ظهر، ساعت دوازده و نیم همان روز هم زنگ زد، این بار دیگر حرف زدنش مثل روزهای دیگر نبود. وقتی میخواست تلفن را قطع کند دو سه بار گفت مواظب خودتان باشید، مواظب دیلان باش. دیلان دست تو امانتی است. ما با هم خیلی صمیمی بودیم. کمی با او شوخی کردم و گفتم این حرفها چیست که میزنی؟ اما او جوابی نداد و خداحافظی کردیم. نوبت بعد ساعت دو و نیم بعد از ظهر بود. اما زنگ نزد. نوبت بعد چهار ونیم عصر بود. باز هم زنگ نزد. من هم هرچند کمی نگران شده بودم، اما چون با بقیه خانوادههایی که زندانی داشتند هم در تماس بودم، به خودم گفتم الان شرایط همه زندانیها این طوری شده و هیچ کدام با خانوادهشان تماس نگرفتهاند. حتما باز یک زندانی سیاسی را بردهاند برای اعدام، همه کیوسکهای تلفن را قطع کردهاند که کسی به خانوادهاش اطلاع ندهد تا حکم اجرا شود. اما شب وقتی اخبار شبکه نوروز را نگاه میکردم اعلام کرد حبیب و علی افشاری، سامان نسیمی و چند نفر دیگر را از زندان ارومیه به جای دیگری انتقال دادهاند و احتمال دارد حکم اعدامشان اجرا شود.
سراسیمه به بقیه اعضای فامیل حبیب زنگ زدم. آنها هم هیچ تماسی از زندان نداشتند، همسر علی هم از او بیخبر بود. سعی کردم ولی، برادر دیگرشان که با هم همسلول بودند و حکم پنج سال زندان داشت، پیدا کنم. بالاخره پنجشنبه، وقتی پیدایش کردم گفت وقتی حبیب و علی را با بلندگو صدا کرده بودند اسم مرا هم خواندند. من اعتراض کردم که من حکمم پنج سال است و زیاد نمانده آزاد شوم، چرا من را میبرید. اما مرا هم به انفرادی انداختند. ولی به من گفت که رئیس زندان به او گفته که علی و حبیب را انتقال میدهند زندان تبریز. ولی من اعتراض کردم: «الان یک روز است که از آنها بیخبر هستیم، چرا راه تبریز آن قدر طولانی شده؟»
ولی، گفت باز هم صبر کن. من هم تا عصر باز انتظار کشیدم. دوباره که ولی زنگ زد، باز هم سراغ حبیب و علی را گرفتم. گفت: «آنها رسیدهاند تبریز، اما چون تعداد زندانیها زیاد است، نوبت تماس گرفتن به همهشان نرسیده. شاید فردا زنگ بزنند». من هم بهش اصرار کردم: «شما با هم در یک بند بودید، اگر چیزی میدانید، اگر میدانید که حکمشان قرار است اجرا شود، به من بگویید، من الان میآیم ارومیه، میروم اطلاعات، میروم دادگاهش، بالاخره یک کاری میکنم تا حکمشان اجرا نشود».
ولی عصبانی شد و گفت: «نه! برو خانه بنشین و به این کارها کاری نداشته باش، رییس زندان وقتی به من گفت حکم را اجرا نکرده، دیگر کاری نمیماند که تو انجام بدهی.»
تا عصر جمعه هم هیچ خبری از زندان نرسید. ساعت چهار باز ولی زنگ زد، به او گفتم: «چرا به من گفتی که علی و حبیب رسیدهاند زندان تبریز؟ اگر زندان اروپا هم بود تا الان رسیده بودند. چرا راستش را به من نگفتی؟ الان عصر جمعه است، نه دادگاهی هست و نه اطلاعاتی هست، الان من چی کار میتوانم بکنم؟» ساعت پنج و ربع همان روز، جمعه ۲۹ بهمن ۱۳۹۳، همین طور در خانه نشسته بودم، که تلفن زنگ خورد. گوشی را برداشتم، دیاکو، خواهرزاده حبیب و علی افشاری بود. گفت: «علی و حبیب را اعدام کردند.»
واقعا گیج شده بودم، دست و بالم را قفل کردند، یک جوری خبر را به من دادند که هیچ کاری نمیتوانستم بکنم. رفتم خانه خواهرشان، آنجا مراسم گذاشته بودند. وقتی رسیدم خواهرش و بقیه همه گریه و زاری میکردند. اما من شوکه بودم و باور نمیکردم. چطور اجرا شدن حکمشان را به من که همسر حبیب بودم نگفته بودند، به همسر علی اطلاع نداده بودند، به خواهرزاده و پسرعمویش گفته بودند. درحالیکه اطلاعات شماره من را داشت، و برای هر موضوع دیگری به من زنگ میزدند.
بعد شنیدم که وقتی پسرعمو و خواهرزاده حبیب را به اطلاعات مهاباد احضار کرده بودند و به آنها گفته بودند که حبیب و علی اعدام شدهاند. شفاهی به آنها گفته بودند که خودتان میتوانید در منزل مراسم بگذارید، بدون این که یک قطعه عکس، کاغذ یا پارچهای در این مراسم باشد.
وقتی رسیدم همه گریهوزاری میکردند. شوکه بودم و باور نمیکردم. چطور اجرا شدن حکمشان را به من که همسر حبیب بودم نگفته بودند
آزار روانی، کابوس بیخبری
روزی که دادگاه داشتند، میدانستم حکمی که به آنها میدهند خیلی سنگین است، ولی آرزویم این بود که لااقل حکمش ابد باشد. چون حتما از ابد میرسید به ۱۵ سال، ۱۲ سال، ۱۰ سال. فقط به خاطر این که دخترم را ۲۰ دقیقه ملاقات میبردم، برای اینکه اسم بیپدری رویش نباشد، یا یک روز نگوید من پدر ندارم. من به آن ۲۰ دقیقه ملاقات راضی بودم. وقتی خبر اعدامشان را به ما دادند، نمیتوانستم باور کنم. خبر را هم مستقیم به خودم نداده بودند.
سه روز بعد، روز دوشنبه، با سه خواهر حبیب و علی، خواهر خودم و همسر ولی برای ملاقات ولی و جعفر رفتیم زندان. من چون هنوز فکر میکردم حبیب و علی زندهاند، اسم حبیب و علی را برای ملاقات به ماموران زندان دادم. در سالن ملاقات همراه دخترم منتظر شدیم. بعد از پنج دقیقه زندانیها آمدند. من درست آن جایی که زندانیها میآمدند ایستاده بودم. خیلی انتظار کشیدم تا آخرین زندانی هم آمد. اما خبری از حبیب و علی نشد. دیگر در را بسته بودند، اما من همچنان چشمهایم به در بود و میگفتم چنین چیزی امکان ندارد. دیگر حالم دست خودم نبود. خیلی داد زدم، اسم حبیب را فریاد زدم، علی را صدا زدم. بعد با مشت کوبیدم به در. حتی زندانیها هم دور من جمع شده بودند. بالاخره کسی که در بخش ملاقات مسئولیت داشت، آمد. به او گفتم چرا حبیب و علی را نیاوردید؟ گفت صبر کن. باز هم جلو در منتظر ایستادم. وقتی در باز شد، ولی، برادر حبیب آمد بیرون. ولی لباس سیاه پوشیده بود و سر وضعش نامرتب بود. دو تا کیسه نایلون بزرگ سیاه هم دستش بود که روی یکی نوشته بود حبیب افشاری و روی یکی هم علی افشاری. برای یک لحظه چیزی نگفتم. اصلا نمیتوانستم اعدامشان را باور کنم. ولی، کیسهها را به من داد و گفت خودت را گول نزن، آنها حکمشان اجرا شد و تمام شدند. دیگر آنها این جا نیستند تا بیاورند ملاقات. من امید داشتم که ولی بگوید نه، اینها زنده هستند یا یک زندان دیگر هستند. شوکه بودم. ولی که رفت، جعفر، برادر دیگرشان را آوردند. رفتم جلو دستهای جعفر را بوسیدم و گفتم آقا جعفر تو یک چیزی بگو، بگو که دروغ است، بگو که علی و حبیب اعدام نشدهاند. گفت به خدا سروه نمیدانم. این جوری به من گفتند، اما تو باور نکن. به خدا اینها یا زندان قزوین هستند یا زندان تبریز. آن روز، به جای این دو زندانی فقط دو کیسه نایلون سیاه که پتوها و لباسهایشان بودند نصیبم شده بود. اما از زنده بودن یا نبودنشان چیزی دستگیرم نشد.
بعد از ملاقات، به بخش اداری زندان رفتم و با رییس زندان که نامش یادم نیست، ملاقات کردم. از او پرسیدم حبیب و علی این جا هستند یا به زندان دیگری تبعید شدهاند؟ اول گفت من از آنها خبری ندارم. اما من گفتم شما رئیس این زندان هستید، حبیب و علی زندانی شما بودند. اگر اعدام شده باشند، اگر انتقال داده شده باشند یک شهر دیگر، یا هر اتفاق دیگری که برایشان افتاده باشد، شما در جریان هستید. به ما گفتند که حکمشان اجرا شده. او در جوابم گفت حبیب و علی را از این جا بردند و گفتند میبریم زندان تبریز و قرار است همان زندان بمانند. من هم روی حرف او حساب کردم و گفتم پس شاید خبر اعدام واقعیت نداشته باشد.
چند روز بعد در خانه خواهر حبیب در یکی از روستاهای اطراف مهاباد به نام روسوکن برای حبیب و علی مراسمی گرفتیم. در مراسم یک آقایی آمد که هیچکدام از ما او را نمیشناختیم. فقط این را گفت که یک نفر از آشنایانش که در زندان ارومیه کار میکند به او گفته روز جمعه، با اتوبوسهای سبز و آبیرنگ حمل زندانیان، جنازه دو تا جوان را که از روی لباسهایشان معلوم بود کرد بودند و هنوز پابند و دستبند داشتند، به روستای متروکه قدیمی نزدیک قزوین برده است. وقتی آن فرد که راننده اتوبوس بوده، میخواسته از ماشین پیاده شود، ماموری که همراهش بوده گفته تو نباید بیایی پایین و از او خواسته ماشین را چند متر جلوتر ببرد. او نقل کرده که این اتفاق نزدیک صبح و قبل از روشن شدن هوا افتاده. آن آقا گفته که من دیدم که آن جنازهها را کنار چند دیوار گلی خاک کردند.
بعد از حدود پنج روز از خانه خواهر حبیب به خانه پدرم در مهاباد برگشتم. آن روز از یک شماره ناشناس چندبار به من زنگ زدند. من که باور نمیکردم حبیب و علی مردهاند و هیچ مقام رسمی هم اطلاعات درستی به من نداده بود، فکر میکردم حتما خودشانند. اما گوشی را که بر میداشتم صدایی مثل صدای میلههای آهنی که به هم میخورند یا دری که محکم بسته میشود و کسانی از دور به زبان ترکی حرف میزدند و من متوجه نمیشدم، میآمد.
این تماسها بعد از آن هم تکرار میشد و گاهی در یک روز سه یا چهار بار به من زنگ میزدند.
یک بار هم با یکی از خواهرهایم بیرون بودم. وقتی برگشتم خانه، خواهر دیگرم گفت چهار بار با خانه تماس گرفتهاند و مطمئن بود از زندان است. دوباره تلفن زنگ زد و من برداشتم. یک نفر فقط میگفت «مم مم مم» و هیچ حرف دیگری نمیزد. من گفتم الو، حبیب، علی، شمایید؟ اما گوشی قطع شد. شمارههایی که میافتاد معمولا مال کیوسک عمومی ارومیه بود.
ولی بعد از آن، نیمهشب یا نزدیک صبح هم گوشی موبایلم زنگ میخورد. بیدار میشدم، گوشی را برمیداشتم و حرف میزدم، ولی تماس قطع میشد. من هم بلافاصله با شمارهای که روی گوشیام افتاده بود، و مال موبایل بود، تماس میگرفتم، اما آن تلفن خاموش بود.
یک روز جریان این تلفنها را به آقای عبداللهی، از همبندیهای سابق حبیب که بعدها اعدام شد، گفتم. او داخل زندان بود و من با او تماس داشتم شاید بتوانم در مورد حبیب خبری از او بگیرم. من شمارههایی را که با من تماس گرفته بود، به آقای عبدالهی دادم. مخابرات ارومیه به او گفته بود این شمارهها امنیتی هستند و نمیتوانیم اطلاعاتی در مورد آنها به شما بدهیم.
ولی این تماسها همین طور ادامه داشت. تقریبا هر روز نیمهشب یا نزدیک صبح مرا از خواب بیدار میکرد یا در طول روز با من تماس میگرفتند. بارها پای تلفن گریه میکردم و میگفتم تو را خدا یک کلمه حرف بزن، اگر خودت نمیتوانی حرف بزنی، گوشی را بده به یک نفر دیگر، لااقل بفهمم تو کی هستی و چرا زنگ میزنی؟ اما هیچ کس با من حرف نمیزد و فقط مرا شکنجه روحی میدادند. همیشه این غم بزرگ در دلم هست که اینها را اعدام کرده بودند، اما بعد از چهار یا پنج روز که هنوز غم اینها کهنه نشده، با من چنین میکردند.
میگفتم تو را خدا یک کلمه حرف بزن، لااقل بفهمم کی هستی و چرا زنگ میزنی؟ فقط مرا شکنجه روحی میدادند. همیشه این غم بزرگ در دلم هست که اینها را اعدام کرده بودند، اما بعد از چهار یا پنج روز که هنوز غم اینها کهنه نشده، با من چنین میکردند
حدود یک ماه تقریبا هر روز ساعت سهونیم یا چهار صبح تلفن من زنگ خورد و بدون آنکه حرفی بزند، قطع شد. بعد از هر تماس، تا ساعتها مینشستم و فکر میکردم که آیا پشت اینها خبری از حبیب و علی است و آیا اعدامشان دروغ بوده؟
بعد از یک ماه افسردگی شدید گرفتم. مهمان میآمد، من یک کلمه حرف نمیزدم، نه جواب سلام میدادم، نه جواب خداحافظی. فقط به یک نقطه خیره میشدم. آنقدر فکر میکردم که اصلا آدمهایی را که دور و برم رد میشدند نمیدیدم. اکثرا در این فکر بودم که اینها چطوری اعدام شدند؟ چطوری رفتند پای چوبهی دار؟ چه کسی پیششان بوده موقع اعدام؟ آیا وصیتنامهای، چیزی نوشتهاند؟ چون به من که چیزی نداده بودند. آیا حبیب چیزی برای من یا آقای علی چیزی برای همسر خودش نوشته؟
یک شب دوباره تلفن زنگ خورد، من بیدار شدم، ولی طبق معمول بدون اینکه حرفی بزند قطع کرد. این بار دیگر شماره را نگرفتم. سر جایم نشستم و آرزوی مرگ خودم را کردم.
آن موقع مادرم فوت کرده بود و من با پدرم در یک خانه زندگی میکردم. آن شب پدرم را از خواب بیدار کردم و بهش گفتم: «دیگر طاقتی برای من نمانده. نمیتوانم ادامه بدهم».
پدرم مرا در آغوش گرفت، بوسید و گفت: «دخترم! اینها همهاش بازی است. تو قوی باش». ولی من گفتم: «نه بابا! من دیگر باختهام و گریه کردم. اشکهایم بند نمیآمد.»
بعد از آن شب تا حدود یک سال سر تا پا سیاه میپوشیدم. بارها، حتی سر سفره غذا، بدون اختیار و به مدت طولانی اشک میریختم. بعد از مدتی، به اصرار خواهرم رفتیم دکتر و دکتر هم تشخیص افسردگی شدید داد.
وقتی مشکلم را برای دکتر تعریف کردم، او خودش هم گریهاش گرفت. به من گفت افسردگی تو مثل بیماری سرطان است، یا خودت باهاش مبارزه کن و این بیماری را از خودت دور کن یا این سرطان تو را میکشد. آن خانم حتی با من میآمد بیرون و با من حرف میزد.
بعد خواهرم را کنار کشیده بود و به او گفته بود که افسردگی ایشان بسیار شدید است و ازش خواسته بود تا به هیچ عنوان من را در خانه تنها نگذارد. آن روزها حتی به دخترم هم نگاه نمیکردم، یا سر سفره غذا وقتی یک لقمه نان میخوردم احساس میکردم کاملا سیر شدهام. اما باز بعد از نیم ساعت گرسنه بودم. گاهی حتی یک دقیقه بعد حرفهای خودم یادم نمیماند. بعضی وقتها مثلا ساعت دو صبح در کوچه را باز میکردم و بدون کفش از خانه بیرون میرفتم و بیاختیار گریه میکردم.
در آن یک سال یک بار خواهرم مرا در حال اقدام به خودکشی دید. خواهرم آمد، شروع کرد به جیغ زد و گریه کردن و با فریاد گفت تو یک دختری داری، یادت رفته حبیب آخرین بار گفت این یک امانتی است دست تو؟ اگر تو هم بروی امانتیات دست کی بماند؟ وقتی خواهرم اینها را به من گفت کمی به خودم آمدم. خواهرم گفت تو باید زنی قوی باشی، تو زن یک شهیدی، تو ضعیف نیستی، ضعیف آنها هستند که زورشان به یک زن رسیده که تو را روانی کنند.
اطلاعات ضد و نقیض، تلاش برای کشف حقیقت
از همان موقع که خبر اعدام شدن حبیب و علی را از زبان خواهرزادهشان شنیدم، به همه جا میرفتم تا خبر رسمی به من بدهند. دادگاه جواب مرا نمیداد و میگفت کار ما نیست، اطلاعات هم که میرفتم میگفتند یک روستایی نرسیده به قزوین خاکشان کردیم. ولی نمیدانم آیا واقعا آنجا هستند یا نه. اکثر زندانیان سیاسی در زندان ارومیه را که اعدام میکنند در یک روستایی دور و بر ارومیه خاک میکنند. آن جا یک گورستان بزرگی است که به آن «لعنتآباد» میگویند. من هنوز هم برایم حل نشده یک زندانی که در ارومیه اعدام میشود، چرا باید ببرند قزوین خاکش کنند. من از هر کسی یک خبری میشنیدم و اصلا نمیدانستم کدام را باید باور کنم. در همان مراسمی که برای حبیب و علی گرفته بودیم، خانمی هم آمد و به من گفت که پسرش در زندان ارومیه کار میکند و حبیب و علی را در حیاط زندان با دستبند و چشمبند دیده، اما باز هم معلوم نبود بعدش چه اتفاقی برایشان افتاده و کجا منتقل شدهاند.
من حدود ۶ ماه بارها به ادارات دولتی و حکومتی مثل اطلاعات ارومیه، اطلاعات مهاباد، زندان ارومیه، دادگاه ارومیه رفتم. آنها اصلا رفتار بد یا تندی با من نداشتند، فقط گیجم میکردند. یکی میگفت زنده هستند، یکی میگفت این جا نیستند. ولی هیچ کدامشان، نه اطلاعات، نه دادگاه و نه رئیس زندان ارومیه به من با قاطعیت نمیگفتند که اعدام شدهاند.
از مهاباد تا ارومیه یک ساعت و نیم با اتوبوس راه است و من بارها این مسیر را رفتم تا شاید یک نفر قطعی به من بگوید چه بلایی سر آنها آمده، اما هیچکس جوابگو نبود.
اینکه آنها دقیق حرف نمیزدند، یک طرف، خودم هم دلیل داشتم که باور نکنم آنها ممکن است هنوز زنده باشند. حبیب یک حلقه انگشتر و یک ساعت هم داشت که آنها را به من تحویل نداده بودند. در نایلونی که به من داده بودند، لباسهایش بود، داخل جیب لباسش ۱۰ تا آدامس که از فروشگاه زندان برای دیلان خریده بود و یک بسته مدادرنگی و ۱۰ هزار تومان پول که برای دیلان جمع کرده بود و قبلا به من گفته بود که اینها را به من خواهد داد، همه را پیدا کردم. حتی یادداشت و خاطراتی که برای دیلان نوشته بود که مثلا وقتی بزرگ شدی این جوری شو یا من که پدرت هستم بیگناه بودم، اما محکوم به این حکم شدم، همه اینها بود، اما انگشتری که همیشه با خودش داشت و ساعتش نبود.
در آن ۶ ماه، من بارها دست به دامان آقای عبدالهی شدم تا مگر اطلاعاتی بتواند به دست بیاورد. یک بار مرحوم محمد عبداللهی به زندان زنجان زنگ زد و با یک معلم بازداشتی که قبلا در زندان دریای ارومیه بود و به زندان زنجان تبعید شده بود، صحبت کرد. او هم با دوست دیگری که در زندان قزوین داشت تماس گرفت. فردی که در قزوین بود به آنها گفت که حبیب و علی پیش ما بودند. اما صبح زود همان جمعه قبل از اذان صبح آنها را بردند. ولی آن فرد مطمئن نبود که آنها را برای اعدام بردند یا نه. فردی که این خبر را از زندان قزوین داد، همان روز زندان دیگری که فکر کنم تبریز بود تبعید کردند.
چند هفته بعد آن معلم با واسطه آقای عبدالهی به من گفت من علی را در قرنطینه زندان زنجان دیدم. اما زندانیها نمیتوانند اطلاعات دقیقی از قرنطینه زندان داشته باشند. اما آن فرد گفته بودند که این اطلاعات را از ماموری که با آنها همکاری میکند شنیده. او از قول مامور گفت یکی از این دو برادر در قرنطینه زندان زنجان است، اما اسمشان را نگفته بود. مامور گفته بود از زندانی پرسیدم تو را چرا آوردند اینجا؟ گفته از ارومیه آمدم و اضافه کرده برادرم اعدام شد، اما من اعدام نشدم،. حالا مشخص نبود این فرد علی بوده یا حبیب. من هم به خاطر همه اینها، یک روز باور میکردم که اعدام شدهاند، یک روز باور نمیکردم.
پذیرش مرگ، سوگواری ناتمام
بعد از حدود شش ماه، رفتم دادگاه انقلاب مهاباد، با دادستان، ملاقات کردم. دادستان به من گفت برو ثبت احوال مراجعه کن. به ایشان گفتم چرا بروم ثبت احوال؟ من به خاطر پرونده علی و حبیب آمدم، ثبت احوال چه کار دارم. ولی دادستان گفت برو آن جا. همه چیز مشخص میشود.
از آن جا رفتم پیش رئیس ثبت. وقتی به او گفتم از دادگاه انقلاب مرا فرستادهاند، رییس ثبت احوال گفت: «ما برگه فوت سه اعدامی را داریم». و سه پاکت را به من داد که روی یکی نوشته بود علی افشاری، یکی حبیب افشاری و یکی هم منصور آروند، که اهل مهاباد بود و در زندان ارومیه همبند علی و حبیب بود، ولی در میاندوآب اعدام شده بود.
پاکتها را که گرفتم به خانواده آقای اروند و همسر علی زنگ زدم و آنها هم خودشان را به اداره ثبت احوال رساندند. اما من انتظار این را نداشتم که برگه فوت حبیب و علی را در دستهایم بگیرم. حالا در برگه فوت میدیدم که آنها را ساعت چهار و ربع صبح همان روز جمعه ۲۹ بهمن، اعدام کرده بودند. در گواهی فوت، محل فوت را هم ارومیه نوشته بود. یعنی تمام آن شش ماه عمدا مرا شکنجه روحی داده بودند.
در برگه فوت دیدم که آنها را ساعت چهار و ربع صبح همان روز جمعه ۲۹ بهمن، اعدام کرده بودند. در گواهی فوت، محل فوت را هم ارومیه نوشته بود. یعنی تمام آن ۶ ماه عمدا مرا شکنجه روحی داده بودند.
البته علت فوت را نامعلوم ذکر کرده بودند. بعد از آن، من هر اداره یا جایی که میرفتم یا در مدرسه دخترم وقتی میپرسیدند چرا علت فوتشان نامعلوم است، ناچار بودم توضیح دهم علت مرگش اعدام است، اما مینویسند نامعلوم.
آن روز وقتی خواستیم شناسنامهها را باطل کنیم، رییس ثبت احوال ما را فرستاد اتاق دیگری برای گرفتن شماره حساب. وقتی رفتم آن اتاق، گفتم به من گفتهاند برای ابطال شناسنامه فرد فوت شده، باید از شما شماره حساب بگیرم. آن فرد پرسید: اعدامی بودند؟ گفتم بله. گفت باید به این شماره بانک ملی ۷۰ هزار تومان واریز کنید. پرسیدم برای چی؟ گفت پول طنابش. هر کدام ما آن هفتاد هزار را که واریز کردیم برگه فوت را تحویل گرفتیم و شناسنامههایشان را باطل کردیم.
بعدها یادم آمد یک بار قبل از آخرین بار که حکمشان توسط دیوان عالی تایید شود، علی به دیوان زنگ زده بود و گفته بود خبر حکم ما هنوز به خودمان نرسیده که آیا تایید شده یا نه. آن آقا هم گفته بود شما باید دوباره دادگاهی شوید و احتمالش هست که حکمتان به ابد تبدیل شود. ولی حکم اعدامتان لغو شده. وقتی علی این را میشنود به حبیب و بقیه خبر میدهد، و با کمک بقیه زندانیان سیاسی حدود دویست هزار تومان شیرینی میخرند و به همبندیهایشان میدهند. چند روز طول نکشید که برای آخرین بار هم خبر تایید حکم اعدام میآید. یعنی آنها کاری کردند که آنها شیرینی اعدام خودشان را خودشان داده بودند.
با این که آن روز برگه فوتشان را گرفته بودم، اما باز هم صد در صد مطمئن نبودم که آنها مردهاند. من هنوز حلقه و ساعت حبیب را تحویل نگرفته بودم و این امید را داشتم که حکم همسرم هنوز اجرا نشده باشد. با خودم میگفتم گواهی وفات را دادند که من خانه بنشینم و بگویم اینها شهید شدند و دیگر دنبالشان نگردم.
تقریبا یک ماه و نیم بعد از آن، یک روز از اداره اطلاعات با من تماس گرفتند. گفتند بیا اطلاعات، وسایل حبیب را پس بدهیم. وقتی گفتند وسایل حبیب، با خودم گفتم همان حلقه و ساعت است. از شدت ناراحتی از خانه تا اداره اطلاعات را که حدود یک ساعت راه بود پیاده رفتم. حالا دیگر هیچ امیدی نداشتم، حلقه و ساعت را به من دادند، گواهی وفات را هم قبلا داده بودند، دیگر صد در صد مطمئن شدم که اینها اعدام شدند.
من همراه دو خواهر و دخترم به اداره اطلاعات رفتیم. یکی از خواهرهایم و دخترم بیرون از ساختمان منتظر ماندند و من و خواهر دیگرم داخل ساختمان شدیم. آنجا روی یک صندلی نشسته بودم و یک میز کوچک هم جلویم بود. در آنجا آقای س. بود، یک آقای مسن با موهای سفید بود. این دو نفر را قبلا دیده بودم. دو نفر جوان ۲۸-۲۹ ساله هم بودند که آنها را قبلا ندیده بودم. یکی از آنها آمد جلو، کیسهای را که در دستش بود بلند کرد، و تمام وسایل داخل آن را روی میز خالی کرد، کیسه را چندبار تکان داد و رفت. به وسایل روی میز نگاه کردم. چندتا خودکار، وسایلی که علی برای مشکل تنفسیاش استفاده میکرد، و چند چیز دیگر بود. ناگهان چشمم به حلقه و ساعت حبیب افتاد. چشمهایم پر از اشک شده بود اما نمیخواستم جلو آنها گریه کنم. کمی سرم را بلند کردم دیدم آن دو جوان دارند با هم پچپچ میکنند و میخندند.
تمام وسایل روی میز را جمع کردم و داخل کیسهای ریختم، اما حلقه حبیب را در مشتم نگه داشتم. خواهرم خداحافظی کرد. آن ماموران هم با لحنی تمسخرآمیز گفتند به سلامت، خوش آمدی. من هیچ نگفتم، حتی خداحافظی هم نکردم. تقریبا شصت متری که از ساختمان دور شدیم، زانو زدم روی زمین. آنقدر دلم پر بود، آنقدر ناراحت بودم که بلند جیغ کشیدم، جیغی کشیدم که خیلی حرفها با خودش داشت. حرفهای این چند سالی که حبیب در زندان بود. بیگناه اعدام شدنش. حرفهایی که هشت ماه با خودم داشتم. تمام این مدت، امیدم به همین حلقه بود که الان در مشتم بود، به اینکه آنها حتما زنده هستند. آن موقع که در خیابان روی زمین زانو زده بودم، خیلی گریه کردم. مردم دور و برم جمع شدند. خانمهایی که از آن جا رد میشدند، میآمدند جلو میپرسیدند چی شده؟ چند تا نمایشگاه اتومبیل آن جا بود. صاحبانش آمده بودند بیرون. اما من فقط جیغ میزدم و داد میکشیدم. میگفتم آخر چرا؟ به خاطر چی اعدام شدند؟ حالا اینها را اعدام کردید، لااقل بعد از یک ماه برگه فوت را به من میدادید که اینقدر شکنجه روحی نشوم. حلقه را با لباسها به من پس میدادید. چرا بعد از هشت ماه این حلقه را که تنها امیدم بود پس دادید؟ مردم نگاه میکردند، ماشینهایی که از کنارم رد میشدند، کمی آن طرفتر میایستادند، سرشان را از پنجره ماشین بیرون میآوردند و نگاه میکردند. من هم داد میزدم که به چی نگاه میکنید؟ امروز که من این جا زانو زدهام، به خاطر کسی زانو زدهام که هیچ گناهی نداشت. من به خاطر این این جا زانو زدهام که در حکمشان بیعدالتی بود. آن روز هر چی در دلم بود، هر حرفی که این چند سال و این چند مدت بعد از شهید شدن اینها در دلم مانده بود ریختم بیرون. همه حرفهایم را به اطلاعات گفتم، به حکومت گفتم. خیلی دلم خالی شد، خیلی.
آثار روانی درازمدت بر فرزند
تا زمانی که حبیب زنده بود، من به ملاقاتهای ماهانه دلم خوش بود. برای دیلان، دخترم هم ملاقات عادت شده بود. سر ماه میپرسید مامان نمیرویم ملاقات بابا. اما وقتی پدرش اعدام شده بود، من نمیدانستم چطور مغز این بچه هضم میکند اگر بگویم پدرت اعدام شده و دیگر پدرت نیست. گفتم بگذار کمی بزرگتر شود، وقتی میبیند که پدرش زنگ نمیزند و ما ملاقات نمیرویم شاید خودش بفهمد. من بهش نگفتم. ولی در مدرسه، یکی از همکلاسیهایش که مادرش من را میشناخت و به آرایشگاهی که من آنجا کار میکردم میآمد، به بچههای دیگر گفته بود که پدر دیلان اعدام شده و او هم از آن وقت فهمید که دیگر پدر ندارد. حدود سه ماه افسردگی گرفته بود. میآمد خانه، میگفتم دیلان درسهایت را بخوان، گریه میکرد، میگفتم کتابت را از کیفت در بیار، گریه میکرد. خلاصه با هر بهانهای گریه میکرد. میرفت روی اوپن آشپزخانه و میگفت از این جا خودم را میاندازم پایین و خودم را میکشم. تو چرا به من نگفتی پدرم را کشتهاند. چرا به من به دروغ گفتی که او را بردهاند زندان دیگر و مامورها به او تلفن نمیدهند. چرا به من دروغ گفتی که بابا زنده است. بچهها به من گفتند تو پدر نداری و پدرت اعدام شده. بعد از آن، بارها میبردمش دکتر. دکتر میگفت این بچه مشکلی ندارد. ولی هر غذایی که میخورد، حتی آب میخورد استفراغ میکرد. بالاخره یک دکتر متخصص کودکان به من گفت خانم وقتی تو از در وارد شدی یک غمی در چهره دخترت بود، من هم نشستم با دکتر صحبت کردم و گفتم پدرش اعدام شده و من هم زیاد پیشش گریه میکنم و راجع بهش زیاد حرف میزنم. گفت کمی افسردگی گرفته ولی نگذار این بیماری پیشرفت کند و برسد به سن پانزده سالگی. بعد از آن، من رعایت میکردم و اگر حرفی در دلم بود پیش او نمیزدم. پارک میبردمش. میبردمش پیش دوستانش، خدا را شکر کمکم بهتر شد، ولی دیگر با هم حرفی در مورد اعدام پدرش نزدیم.
خانواده من از نظر مالی متوسط هستند. من خودم کار میکردم، و بعد از کار در مغازه فروش سیسمونی کودک، یک مغازه اجاره کرده بودم و آرایشگری میکردم. درآمدم کرایه مغازه را میداد و دیگر به خرید لباس نو برای خودم و دخترم نمیرسیدم. دختر من هیچ وقت مثل هیچ بچه دیگری از میان دوستانش که در کوچه با هم بازی میکردند یا در مدرسه داشت، نه لباس نو داشت که بپوشد، نه اسباببازی که دلش میخواست داشت. گاهی وقتی با هم بازار میرفتیم به من میگفت مامان! به خدا به خاطر این نمیگویم که برایم بخری، فقط کمی بایست که نگاهشان کنیم. آرزوی یک بچه است که وقتی میرود پارک یک دستش به دست پدرش باشد و یک دستش در دست مادرش. اما دخترم همیشه یک دستش گرفته شده بود آن هم دست مادرش بود. هم آرزوهایی که خودم برای زندگی داشتم خاک شدند و هم آروزهای دخترم. دخترم حتی زنگهای تفریح هم از کلاس بیرون نمیآمد، فقط یک گوشه مینشست و در فکر بود. نه من از خودم خیر و خوشی دیدم نه دخترم در این سالها بچگی کرد و به آرزوهای بچگیاش رسید.
هم آرزوهایی که خودم برای زندگی داشتم خاک شدند و هم آروزهای دخترم. نه من از خودم خیر و خوشی دیدم نه دخترم در این سالها بچگی کرد و به آرزوهای بچگیاش رسید.
الان هم در یک آرایشگاه کار میکنم، همکارم به من میگوید دخترت چرا ساکت مینشیند؟ چرا با بچههای دیگر بازی نمیکند. من بروم بیرون با من میآید، در خانه بنشینم او هم میآید پیش من، هیچ وقت از من جدا نمیشود، خیلی ساکت است،. چهره خیلی مظلومی دارد و هنوز غم در چهرهاش هست. الان هم راحت گریهاش میگیرد، اما حرف نمیزند.