همه وعدهها تو خالی بود: خانم جوانی که شوهرش را اعدام کردند
از زمانی که یادم میآید ساکن فردیس کرج بوده ایم. سال ۱۳۷۸ زمانی که دبیرستان میرفتم با یاسین، کارگر مغازه لوازم صوتی در فردیس آشنا شدم. در سال ۱۳۸۴ با اینکه خانوادهام مخالف بودند با او ازدواج کردم و سال ۱۳۸۷ هم دخترمان به دنیا آمد. همسرم اهل خلخال بود. چهار برادر و سه خواهر داشت و از بچگی با سختی بزرگ شده بود. از سن سیزده سالگی روی پای خودش ایستاده و کار کرده بود. خیلی دوست داشت به جایی برسد، بچه پاکی بود و دل خیلی صافی داشت.
۲۶ بهمن ۱۳۹۱ قرار بود برای مسافرت به شمال برویم. حدود ساعت پنج بعد از ظهر همسرم با من تماس گرفت و گفت «حاضر باشید دارم میام که بریم.» قرار بود قبل از آمدن به خانه توی راه به یکی از دوستانش سر بزند. تا ساعت هفت و نیم بعد از ظهر چند بار زنگ زدم ولی جواب نداد، نگران شدم و با دوستش تماس گرفتم، گفتم قرار بود بیاید اینجا ولی هنوز نیامده. ساعت هشت شب با برادرم تماس گرفتم و گفتم از یاسین خبری نیست از اینور و آنور بپرس ببین او را دیدهاند؟ چه اتفاقی افتاده؟ اسم دوستش نوید است شاید با او باشد ببین میتوانی پیدایش کنی؟ شماره تلفن نوید را پیدا کردیم، اما هر چه زنگ زدم جواب نداد. ساعت ده شب بود که گوشی هردوشان خاموش بود. نگرانی من بیشتر شد و گفتم هر چی هست این دو نفر با هم اند. تا صبح انتظار کشیدم، ولی خبری نشد. صبح روز بعد با برادرم و همسایهمان رفتیم سمت فردیس دنبال یاسین، از این دوست و آن دوست سراغ گرفتیم تا بالاخره گفتند حمید نامی هست که خبر دارد کجا هستند. تا شب طول کشید که توانستیم حمید را پیدا کنیم، بهش گفتیم چی شده؟ میگویند تو میدانی چه اتفاقی افتاده؟ گفت دیگه دنبالش نرو! گفتم یعنی چه؟ برای چی دنبالش نروم؟ مگر چه اتفاقی افتاده، تو را به خدا بگو! گفت هر دو را توی مرغداری نوید گرفتند، با مواد.
فردای آن روز از صبح هر جا میتوانستم رفتم. ستاد خبری، حفاظت اطلاعات، مواد مخدر، سپاه، هر جا که بگویید توی کرج دنبالش گشتم. سپاه که رفتم راه ندادند. حفاظت اطلاعات رفتم اسمش را گفتم، اما گفتند چنین کسی را بچههای گروه ما نگرفتهاند. مواد مخدر (ستاد مبارزه با مواد مخدر) هم خیلی نشستم تا یک لیست آوردند نگاه کردند گفتند بازداشتی به این نام نداشتهایم. دوباره رفتیم پیش حمید و مجبورش کردیم که بگوید کی بچهها را گرفته؟ اینبار گفت ستاد خبری اطلاعات گرفته. شماره تماس ستاد خبری اطلاعات را پیدا کردم، یک شماره سه رقمی بود، زنگ زدم و اسم همسرم را دادم و پرسیدم چنین کسی آنجاست؟ گفتند شما کی هستید؟ گفتم همسرش هستم. فقط گفت «نگران نباشید حالش خوبه». گفتم بگویید چه اتفاقی افتاده؟ من باید بدانم همسرم کجاست و برای چه او را گرفتهاید؟ با یک حالت تمسخر گفت «هیچی نیست، جاش خوبه و خیالتون راحت باشه».
روز سوم بالاخره توانستم آدرس ستاد خبری اطلاعات را هم پیدا کنم؛ خانهای ویلایی سمت خیابان ملاصدرای گوهردشت، در خیابان مطهری. سر کوچه تابلو زده بودند که رویش نوشته بود ستاد خبری اطلاعات. در را باز نمیکردند و فقط از طریق آیفون تصویری جواب میدادند. زنگ آیفون را زدم و گفتم به من گفتهاند بچههای گروه شما همسرم را گرفتهاند. اسم و فامیل همسرم را به کسی که پشت آیفون بود دادم. گفت یک لحظه صبر کن. بعد گفت بله بچههای گروه ما گرفتهاند. گفتم آخر برای چه؟ گفت هیچی، شما بروید. گفتم من باید بدانم همسرم چه کار کرده؟ چه اتفاقی براش افتاده؟ آخر به چه جرمی او را گرفتهاند؟ گفت نمیتوانیم بگوییم. گفتم آخر نمیتوانیم بگوییم که نشد حرف برای من! من دنبال همسرم میگردم، دلیلش را بگویید تا من بروم خانهام بنشینم بگویم بله به جرم این یا نمیدانم هر چیز دیگری همسر من را گرفتهاند. آنقدر بگو مگو کردم که آخر سر گفتند بابت مواد گرفتهاند و او اینجا نیست. گفتم پس کجاست؟ گفت نمیدانیم کجاست. گفتم مگر میشود ندانید؟ تو را به خدا به من بگویید بروم پیدایش کنم. آنقدر اصرار کردم که گفت احتمال دارد به زندان کچویی، یا زندان رجاییشهر و یا زندان قزلحصار برده باشند. باز اصرار کردم تا اینکه توانستم ما بین حرفهایش بفهمم که او را به اطلاعات رجاییشهر بردهاند. رفتم زندان رجاییشهر و به آقایی که دم در ورودی ملاقات بود گفتم مثل اینکه همسر من را آوردهاند اینجا. گفت از کجا میدانید؟ گفتم خبر رساندهاند که احتمال دارد اینجا باشد. گفت خانم برو! نمیتوانیم جواب بدهیم. گفتم تو را خدا هر جا میروم میگویند برو، آخر من کجا بروم؟ من باید بدانم همسرم کجاست و چه اتفاقی برایش افتاده. دوباره گفت خانم بروید، ما نمیتوانیم چیزی بگوییم. برگشتم خانه و فردای آن روز باز رفتم دم زندان. گفتم آقا تو رو خدا! چرا اذیت میکنید، جوانم، میآیم و میروم، درست نیست من دم این جور جاها بیایم و بروم. فقط یک جواب به من بدهید که اینجا هست یا نیست؟ فقط میخواهم بدانم چه اتفاقی برایش افتاده. آنقدر اصرار کردم که از روی دلسوزی گفت بگذار من زنگ بزنم حفاظت اطلاعات بالا. زنگ زد گفت خانم جوانی است میآید اینجا و میرود، میخواهد بداند برای همسرش چه اتفاقی افتاده و کجاست؟ اسم و فامیل همسرم را که داد گفتند برود خانه فردا با او تماس میگیرند. من آمدم خانه و فردایش تقریبا حدود ظهر بود که همسرم با من تماس گرفت. گفتم اطلاعات رجاییشهر هستی؟ گفت آری. گفتم خوبی؟ گفت آری خوبم. نمیتوانست درست صحبت کند. گفتم چه اتفاقی افتاده؟ گفت به خدا من کاری نکردهام. نگران نباش. فقط تا این حد و بیشتر از این نگذاشتند صحبت کند.
تقریبا یک ماه بعد از بازداشت، همسرم با من تماس گرفت و گفت منتقلش کردهاند به سالن دو ندامتگاه مرکزی کرج.
ملاقات
دو هفته بعد از اینکه همسرم را بردند به بند، توانستم ملاقاتش کنم. از نظر روحی وضعیتش خوب نبود. نگرانی از اعدام داشت و میگفت مواد اعدام دارد. من خیلی کنجکاو شدم که بدانم در اطلاعات اذیتش کردهاند یا نه. هر بار میپرسیدم که تو را به خدا چی کار کردند؟ چیزی به تو گفتند؟ تو را به خدا اذیتت کردند؟ زدندت؟ چه کارت کردند؟ فقط به این حساب که من اذیت و یا ناراحت نشوم هیچی به من نمیگفت، هیچی. فقط یک بار گفت نوید در یک اتاق بود و من در یک اتاق دیگر. سوال میکردند، به خدا اذیت نمیکردند. اصلا به من نگفت چند نفر بودند که بازجویی میکردند. حالا واقعا نمیدانم اعتراف چطور میگیرند، نمیدانم واقعا میتوانند راحت اعتراف بگیرند؟
ماهی دو بار ملاقات کابینی به مدت یک ربع تا بیست دقیقه داشتیم. اکثرا تلفنها خراب بود، زمان که تمام میشد گوشی قطع میشد و اگر کمی بیشتر میماندیم داد میزدند و برخورد میکردند. وقتی گوشی قطع میشد دخترم گریه میکرد و با التماس میگفت بابا! نمیدانست که دست خودش نیست، با اشاره از پشت شیشه میگفت «بابا بگو وصلش کنن یه کم دیگه باهات حرف بزنم»، دستش را میزد به شیشه، صورتش را میزد به شیشه، بغض میکرد و میگفت «تو رو خدا برو یه دقیقه وقت بگیر من یک ذره دیگه باهات حرف بزنم». بچه را دعوا میکردم میگفتم «مامان نمیشه، بابا رو اذیت نکن». به دخترم گفته بودیم همسرم آنجا کار میکند، برای همین هر وقت میرفتیم ملاقات، عروسکی چیزی میگرفتم و میگفتم بابا کار کرده برات کادو گذاشته توی کمد، تا با این بهانه بچه را از جلوی شیشه میکشیدم. میگفتم بدو برویم ببینیم بابا چی برایت گذاشته توی کمد. هر بار که از ملاقات برمیگشتیم تا یکی دو روز حال دخترم خوب نبود. ناراحت بود، گریه میکرد و بهانه میگرفت. هر سه ماه یک بار ملاقات حضوریبه مدت بیست دقیقه و ماهی یک بار هم ملاقات شرعی داشتیم. روزهای اول که ملاقات حضوری میرفتیم بین ما یک تیغه آهنی کشیده بودند، همان اول سلام و روبوسی میکردیم و بعد با فاصله مینشستیم، فقط بچههای کوچک میتوانستند بغل پدرشان یا عزیزشان بروند. اما یک سال قبل از اعدام همسرم سالن ملاقات حضوری را تغییر دادند، میزهای چهار، پنج نفری گذاشتند. البته بستگی به تعداد افراد خانواده داشت، مثلا ما دور میز چهار نفره مینشستیم. در ملاقاتهای حضوری بچه من درست و حسابی نمیتوانست پدرش را ببیند، تا میرفت بغلش بنشیند، تا بگوید بابا میگفتند وقت تمام شد بلند شوید بروید دیگر. با بغض و گریه من و دخترم از همسرم جدا میشدیم. داخل سالن ملاقات رئیس سالن و تقریبا پنج مامور میایستادند. زندانیها لباس مخصوصی میپوشیدند تا معلوم شود که چه کسی زندانی است. رنگ نیمکت زندانیها هم متفاوت بود و رنگ پارچهاش آبی بود، بالای سر همه هم یک مامور مراقب میایستاد. زمان ملاقات که تمام میشد اول متهمها را میبردند و بعد در ورودی را باز میکردند تا خانوادهها بروند.
ملاقات که میرفتیم با مامورها باید با آرامش و التماس برخورد میکردیم و سر وقت میرفتیم. اگر التماس میکردیم که تو رو خدا امروز به من ملاقات حضوری بده، میگفتند «میخوای همینم بهت ندیم؟» روز ملاقات به هر خانواده یک کمد میدادند تا هر چیزی که داشتند مثل کیف و باقی وسایل را داخل آن بگذارند. حتی نمیگذاشتند انگشتر دستمان باشد، بازجویی بدنی میشدیم و کامل ما را میگشتند. موقع ملاقات حضوری که کاملا لخت میکردند. یعنی قشنگ لباس را باید در میآوردیم. حتی لابهلای موهایمان را میگشتند. هر بار به بچه سه چهار ساله من گیر میدادند، چون موهای بلندی دارد، میگفتند «چرا داری این جوری میاری؟ باید روسری سرش کنی.» بارها شده بود روسری میدادند و میگفتند سر بچهات کن. اگر مخالفت میکردیم میگفتند «ملاقات نمیدیم برگرد برو.» بچه گریه میکرد میگفت سر نمیکنم، میگفتم مامان کار نداشته باش سرت کن، از در که رد میشدیم روسری را از سر بچه در میآوردم.
روند بازپرسی و دادگاه
بعد از یک ماه بازداشت و بازجویی در اطلاعات زندان رجاییشهر پرونده همسرم رفت به بازپرسی شعبه ۱۳ دادگاه انقلاب کرج پیش بازپرس قیومی. از همان روز کارهای ما شروع شد. شده بودم زنی تنها که کفشهای آهنی باید پایم میکردم و میدویدم دنبال سرنوشتم. نمیدانستم باید چه کار کنم، هر جا که میتوانستم میرفتم، اما به سختی جواب میدادند. دادگاه که میرفتیم نمیگذاشتند برویم داخل ساختمان، اما با بهانه میتوانستیم برویم داخل. بعضی وقتها هم از صبح تا ساعت یک بعد از ظهر نگه میداشتند بعد اجازه میدادند برویم داخل ساختمان. نوید متهم ردیف اول و همسر من متهم ردیف دوم بود.
یک بار همان اوایل وقتی دنبال پرونده همسرم رفته بودم بازپرسی شعبه ۱۳ پیش آقای قیومی، به من و منشیاش نگاه کرد و با تمسخر و خنده گفت «نگاهش کن آنقدر سر روی مهر گذاشته، نماز خوانده و خدا خدا کرده جای مهر روی پیشانیاش مانده.» بابت کار همسرم سکوت کردم و هیچ چیز نگفتم مبادا ضرری به کارش بزند.
بعد از بازپرسی، پرونده رفت شعبه ۴ دادگاه انقلاب اسلامی کرج پیش قاضی فرجاللهی. تنها جلسه دادگاه در تاریخ ۱۷ تیر ۱۳۹۲ برگزار شد.
همسرم یک روز از زندان تماس گرفت و گفت قرار است او را ببرند دادگاه. چون تا آن روز برایش وکیل نگرفته بودیم سریع یک وکیل گرفتم. البته اولین وکیلی که رفتم پیشش، داماد آقای فرجاللهی بود. او وقتی دید تنها هستم و دستم خالی است پرونده را قبول نکرد. خدایی نداشتم که هزینه کنم. وقتی زندانی را به دادگاه میآوردند، کافی بود بگوییم «زندانی ما را آوردند دادگاه ما برای دیدنش آمدیم». این جوری اجازه ورود به ساختمان دادگاه را نمیدادند، اما اگر میگفتیم «زندانیمون توی زندانه، اومدیم شعبه، پرونده رو ببینیم» یا مثلا «میخوایم نامه بگیریم» اجازه میدادند وارد ساختمان دادگاه بشویم. من هم وقتی همسرم را آوردند دادگاه با این بهانه که آمدم پرونده را ببینم با دخترم رفتیم داخل ساختمان. یک مامور بالای سر همسرم بود، پابند داشت و دستش به دست سرباز دستبند خورده بود، نه میگذاشتند کنار هم بایستیم و نه میگذاشتند حتی یک کلمه صحبت کنیم. وقتی میخواستم کنار همسرم بایستم سرباز مرا دعوا میکرد و میگفت خانم فاصله بگیر، خانم بیرونتان میکنیم یا حتی با همسرم برخورد میکردند که چرا حرف میزنی، میخواهی ببریمت؟ خانوادهها برای اینکه زندانیهاشان اذیت نشوند مجبور بودند با حفظ فاصله از او صحبت کنند. وکیلی که برای یاسین گرفتم اولین بار او را در دفتر قاضی دید و همان جا همسرم برگههای وکالت را امضا کرد. من فکر میکردم وکیل بگیرم کارهایش درست میشود، اما نمیدانستم گرفتن وکیل هیچ فایدهای ندارد و او نمیتواند در دادگاه حرفی بزند. قبل از تشکیل جلسه دادگاه متوجه شدم داماد آقای فرجاللهی وکالت نوید را قبول کرده. متهم ردیف اول وضع مالی خوبی داشت. مادرش یک بار به من گفته بود چهار واحد خانه دارم و برای پسرم خرج میکنم.
قبل از شروع جلسه وکیل همسرم متوجه شد خانواده نوید میخواهند به قاضی پول بدهند و همه چیز را گردن همسرم بیندازند. وکیلمان به قاضی گفت آقای فرجاللهی کل زندان و بیرون همه جا گفتند شما دویست و پنجاه میلیون تومان قرار است بگیرید که پرونده را بیندازید گردن موکل من، آیا این کار درست است؟ ایشان که کارهای نبوده، نوید صاحب سوله و همه چیز است، میخواهید گردن یک آدم بیگناه که زن وبچهدار بیندازید؟ اینها را که گفت وکیل نوید هم چون ترسیده بود وکالتنامه را پاره کرد و گفت من پرونده را قبول نمیکنم، بعد همان لحظه یکی از دوستانش را که وکیل بود و در دادگاه هم حضور داشت به خانواده نوید معرفی کرد و آنها هم وکالت را به او دادند.
جلسه دادگاه نیم ساعت هم طول نکشید. داخل اتاق، قاضی، وکیل همسرم، همسرم و من به همراه متهم ردیف اول، وکیل، برادر و مادر او حضور داشتند. داماد فرجاللهی با آنکه برگه وکالت را پاره کرده بود، در جلسه دادگاه حضور داشت، اما حرفی نمیزد. در تمام مدت جلسه، قاضی برای اینکه ما فکر نکنیم خانواده نوید قاضی را خریده اند با او به تندی صحبت میکرد و به نوید میگفت «هشت خط موبایلت شنود میشده، یک ماه تحت نظر بودی، نمیخواهی باز هم اعتراف کنی؟ قبلا اعتراف کردی، سوله مرغداری به نام توست. تو آنجا کار میکردی، حالا میگویی من هیچ کاره بودم؟ اعتراف کن.». نوید هم فقط میگفت «من کاری نکردم، من حرفی ندارم بزنم. بالاخره مثل حضرت یوسف از اینجا در میآیم و پای چوبه دار نمیروم.». همسرم هم به نوید گفت «تو را به خدا بگو که من کارهای نبودم، بگو من اصلا تا به حال تولید نکردم»، اما نوید نگفت.
در طول دادگاه خانواده نوید هم یک کم شلوغ کردند، مادرش میگفت ما خانواده شهید هستیم، ما از این کارها نمیکنیم، قاضی گفت چون خانواده شهید هستید هر کاری باید بکنید؟ این چه حرفی است که میزنید، جمع کن این برنامهها را، هر کسی از اسم شهید اینجا سوءاستفاده میکند، شما کار خلاف کردید چون حالا خانواده شهید هستید ما نباید کاری داشته باشیم؟ برادر نوید هم خیلی شلوغ کرد. خیلی داد و بیداد راه انداخت. به طوری کهقاضی گفت «زیاد شلوغ کاری کنی میدم بازداشتت کنن». حرف نوید هم فقط این بود که من بالاخره از اینجا درمیآیم. قاضی هم که دیگه عصبانی شده بود گفت «باشه ببین من میذارم در بیای یا نه، به جفتتون حکم اعدام میدم و جفتتون رو تو همون سولهایکه بودید میکشم بالا». در این مدت وکیل اصلا اجازه صحبت در مقابل قاضی را نداشت و فقط صحبتها را مینوشت. دادگاه به همین شکل و بدون اینکه قاضی از همسرم سوالی کند تمام شد. قاضی همان روز جلوی همه ما حکم اعدام را صادر کرد و گفت رای را میفرستیم دیوان. تا ما آمدیم به خودمان بجنبیم و بدانیم چه کار باید بکنیم چند ماه گذشت و دیوان عالی کشور هم حکم اعدام را تائید کرد.
وقتی حکم اعدام همسرم آمد به ما گفتند اعتراض نزنید. گفتند اگر اعتراض بزنید یعنی میخواهید روی حرف قاضی حرف بزنید و این طوری فوری اعدام میکنند. حتی وکیل گفت اعتراض برای چی بزنی؟ چی بگوییم؟ ما هم از ترس اینکه مبادا قاضی لج کند و اعدام کند اعتراضی به حکم نزدیم.
وقتی برای پیگیری پرونده میرفتم دادگاه میگفتند «پرونده رو انگولک نکن». میگفتیم «خب پس ما چه کار کنیم؟ میآییم دادگاه میگویید چرا دادگاه میآیید و پرونده را چرا انگولک میکنید، چرا پرونده را میکشید جلو. نمیآیم دادگاه میگویید دنبال کارها نمیروید! تکلیف ما چیست، چه کار باید بکنیم؟» اصلا جواب درستی نمیدادند که باید چه کار کنیم. به من میگفتند «خانم برای چی میایی و میری؟ بابا شوهرت رو میکشن، برو طلاقت رو بگیر، برو بچهات رو بگیر». میگفتم واقعا اینقدر راحت صحبت میکنید؟ چرا باید طلاق بگیرم؟ چرا باید بروم؟
وقتی دادنامه را میخواستم، میگفتند ما نمیتوانیم مدارکمان را بدهیم بیرون. تنها چیزی که توانستم بگیرم دستنویسی از رای دادنامه بود. گفتند برو پیش دادستان. برو قوه قضاییه، هر جا که میتوانی برو مدارک را نشان بده تا بتوانی برایش کاری انجام بدهی. من هم همین کارها را انجام میدادم. مدارک قرآنی، حسن اخلاق، رونوشت دادنامه را با خودم میبردم تا شاید بتوانم برایش کاری بکنم. همه جا رفتم، بیت رهبری، دیوان، کمیسیون عفو و بخشودگی تهران، کمیسیون عفو و بخشودگی منطقه، هر کسی میآمد میگفت من میتوانم کاری انجام بدهم میرفتم، ولی پانصد میلیون، یک میلیارد میخواستند. حتی اگر دویست میلیون هم میخواستند، از کجا میآوردم؟ تا میگفتند فلان کس کارهای است، میگفتم شاید گره من به دست او باز بشود، بگذار بروم ببینمش. میگفتند شهرستان است، میرفتم. میگفتند توی استان است میرفتم. هر جا که میگفتند با بچهام توی زمستان و تابستان بلند میشدم میرفتم.
چند ماه بعد از دادگاه، یک روز با مادر همسرم رفتیم پیش رئیس دادگاه انقلاب کرج. مادر همسرم از نظر رسمهای قدیمی روسری اش را از زیر چادر درآورد انداخت زیر پای قاضی. در واقع این کار به معنی حرمت حضرت زینب است که باید به آن احترام گذاشت. قاضی با بیاحترامی گفت: «خانم جمع کن این مسخرهبازیها و روسریت رو! این چه کاریه میکنی؟ این آت و آشغالها رو جمع کن از اینجا و برو بیرون».
یک بار هم با مادرم رفتیم پیش رئیس دادگاه انقلاب کرج. دم در دفتر ایستاده بودم که یک مامور با لباس نظامی وقتی دید من تنها دم در ایستادهام آمد گفت «مشکلتون چیه؟» گفتم بابت کار همسرم آمدم. گفت «گرفتنش؟» گفتم بله. ببخشید خیلی کثافتند، همان لحظه به من پیشنهاد داد و گفت «میخواهی من شماره بهت بدم، کنارت باشم و با هم ارتباط داشته باشیم؟» همان لحظه مادرم را صدا کردم تا بفهمد با مادرم هستم و به او گفتم متاسفم برایتان! با این کلمه من راهش را گرفت و رفت. واقعا وقتی یک زن برای پرونده میرود زندان یا دادگاه به یک چشم دیگر به او نگاه میکنند. تمام مامورها، تمام این اطلاعاتیها همهشان به چشم بد نگاه میکنند. اصلا انگار نه انگار که طرف همسر دارد، کسی را دارد.
خانمی مسئول بخش اجرای احکام بود که هر بار من میرفتم میگفت «خانم برای چی میای اینجا؟ میکشنش آخر، برو دنبال زندگیت، برو طلاقت را بگیر.» میگفتم این دیگر به خودم مربوط است. من از شما سوال میکنم شما جواب سوال من را بدهید، دیگر چه کار دارید میکشند یا نمیکشند؟ هنوز زنده است و نفس میکشد، تا زمانی که نفس میکشد به پایش هستم. این خانم هیچ وقت جواب درست و حسابی به ما نمیداد و هر بار که رفتم با ناامیدی برگشتم خانه.
سال ۱۳۹۲ یک بار رفتم دیوان عالی کشور پیش آقایی به اسم چراغی که مسئول رسیدگی به پروندهها بود. یک سری نامه نوشته بودم و درخواست عفو کرده بودم. وارد اتاق شدم و مشکلم را گفتم. گفتم تو را به خدا یک کمکی، یک راهنمایی، یک راه حلی چیزی بدهید. گفت من الان وقت ندارم، مدارک را بده فردا با شما تماس میگیرم. شماره تماس موبایل و منزل را هم گرفت و گفت مدارک بماند من اینها را مرور میکنم به شما میگویم که راه حلش چیست.
روز بعد آقای چراغی زنگ زد گفت بیایید یک راه حلهایی بهتان بگویم و نامهتان را بگیرید. با خودم گفتم خب خدا را شکر حتما راه حلی هست. با همسایهمان رفتم دیوان، تنها رفتم داخل اتاق که نامه را بگیرم ایشان گفتند شما یک لحظه بیرون صبر کنید، تنها آمدید؟ گفتم بله، تنم لرزید. گفت چند لحظه بمانید خلوت شود. بعد از مدتی گفت «تشریف بیارید داخل، میخوام باهاتون صحبت کنم». با همسایهمان رفتم داخل اتاق، تا دید همسایهمان با من وارد اتاق شد گفت «خانم بفرما نامههاتون رو بردار، همینی که هست، برید هیچ کاری نمیشه براش کرد، وقتش گذشته». هیچ چیز نگفت و من هم نامهها را گرفتم و آمدم بیرون.
یک بار هم خواهر و شوهرخواهر همسرم از طریق آشنا رفتند پیش امام جمعه اردبیل. رفتند تا نامهای بدهد، اما ایشان برخورد بدی کرد و گفت ما برای چی باید برای این آدمها این کار را بکنیم و عفو بخواهیم؟ اینها را باید بکشند. اینها را گفت و آن ها را از دفترش انداخت بیرون.
سال ۹۴ بود که با یک سری از خانوادههای اعدامی قرار شد برویم جلوی دادگاه جمع بشویم و بگوییم چرا میخواهید اعدام کنید؟ تقریبا بیست و دو سه نفر شدیم و رفتیم جلوی دادگاه. تا دیدند جمعیت بیرون است سریع حفاظ دادگاه را کشیدند و دادستان را پنهان کردند و گفتند دادستان اینجا نیست و شروع کردند از ما فیلم گرفتن. شعار میدادیم چرا باید اعدام کنید؟ چرا به پروندهها رسیدگی نمیکنید؟ خانوادهها ضجه و ناله میزدند، گریه میکردند، میگفتند فقط یک دقیقه بگذارید ما دادستان را ببینیم، اما نگذاشتند.
همان موقع داشتم با همسرم تلفنی صحبت میکردم که برادر نوید را آنجا دیدم، به همسرم گفتم برادر نوید اینجاست، گفت «برو باهاش صحبت کن بپرس ببین اونها چی کار کردن و چه خبر؟» تا رفتم سلام و علیک کردم، گفت دارند بچههامان را میبرند؟ گفتم چی؟ گفت برو داخل بپرس، حکمشان آمده، اجرایشان آمده، میخواهند بچهها را فردا پسفردا ببرند برای اعدام. این را که گفت با یک بهانهای رفتم داخل ساختمان. گفتم با من تماس گرفتند گفتند بیام اینجا. رفتم اجرای احکام پرسیدم. گفتند بله اجرایشان آمده. همان جا حالم بد شد. خانواده نوید گفت باید نامه بنویسیم، باید بخواهیم، باید دادستان را ببینیم. بالاخره توانستیم برای هفته بعدش از دادستان وقت بگیریم. سهشنبه هفته بعد با دخترم رفتم پیش دادستان و گفتم آقای دادستان من یک بچه کوچک دارم تو را به خدا یک فرصتی بده، به خدا کاری نکرده، این مدارکش است. هیچ چیز نگفت و فقطمدارک قرآنی و اخلاقی همسرم را دید، چیزهایی را که توضیح دادم نوشت و آمدیم بیرون. همان روز اتفاقی وکیل همسرم را توانستم آنجا ببینم. گفتم چنین اتفاقی افتاده، چرا خبر نداری؟ قرار است ببرند برای اعدام؟ تا این را گفتم سریع یک نامه درخواست عفو برای دادسرای عمومی و انقلاب کرج و دادستان کرج نوشت و توانست با خواهش و تمنا نامه را برساند دست آقای لطفی، مدیر عفو و بخشودگی تا یک فرجه بدهد پرونده را یک بار دیگر بفرستیم کمیسیون عفو شاید جواب بگیرد. پرونده همسرم دو بار به عفو و بخشودگی رفت، ولی تاثیری نداشت. دادستان کل کشور آمده بود کرج. رفتم و نامه را هم بردم، مدارک قرآنیاش را گذاشتم. تقاضای عفو کردم، تقاضای بخشش کردم، اصلا جوابی نیامد. رئیسجمهور آقای روحانی آمد، نامه بردیم و دادیم، عکس فرزندم را گذاشتم و گفتم این شرایط زندگی ماست، همسرم باید بالای سرم باشه، هیچ جوابی ندادند. بیت رهبری رفتم نامه بردم، تقاضا دادم، عفو و بخشودگی خواستم، گفتند بیست روز بعد تماس بگیرید، تماس که گرفتم گفتند خب این که اعدامی است باید اعدام بشود.
اعدام
شنبه ۱ خرداد ۱۳۹۵ بود که همسرم به همراه سه نفر دیگر برای اجرای حکم به سلول انفرادی منتقل شد. آن روز خانه پدرم بودم که حدود ساعت یک بعد از ظهر به گوشی موبایلم اس ام اس آمد. توجهی نکردم و با خودم گفتم زمانی نیست که یاسین پیغام بدهد. چون صبح با هم صحبت کردیم و حالش خوب بود. بعد از چند دقیقه گوشیام زنگ خورد. خواهر همسرم بود، گفت یاسین کجاست؟ گفتم کجا میخواهد باشد؟ زندان است دیگر! گفت «باهاش حرف زدی؟» گفتم آری، گفت مطمئنی؟ گفتم بله. این جوری که گفت دلم لرزید با خودم گفتم یعنی چه؟ چرا اینها دارند اینطوری میگویند؟گفت پس چرا از زندان به داداشم زنگ زدهاند؟ همان وقت اساماسهای گوشیام را نگاه کردم دیدم یکی از بچههای داخل زندان به من پیغام داده.
بعضی از زندانیها یواشکی گوشی موبایل داشتند. وقتی میخواهند کسی را برای اعدام ببرند تلفنهای زندان را قطع میکنند تا زندانیها نتوانند به خانوادهها خبر بدهند. سریع زنگ زدم گفتم چی شده؟ گفت داداش را بردند انفرادی. وقتی گفت انفرادی زدم تو سرم، خواست من را دلداری بدهد، گفت هیچی نیست، دعوا کرده. گفتم اون اهل دعوا نیست و دارید دروغ میگویید. صبح خودش ساعت ۱۱ با من تماس گرفت. حالش خوب بود و داشت میرفت کلاس قرآن. دیگر حالم بد شد و هیچ چیز نفهمیدم. فقط ضجه و ناله میکردم. مامانم از حال رفت افتاد وسط خانه. بابام از حال رفت. نمیدانستم بچهام را چه کار کنم که هیچ چیز نفهمد. گوشی را برداشتم به همه زنگ زدم که بیایید تمام شد، یاسین را بردند. همه دوستها و آشناهایی که داشتیم آمدند آنجا. تقریبا ساعت دو، دو و نیم بود که یاسین خودش تماس گرفت و گفت من را آوردهاند انفرادی. آرامش خاصی داشت. گفت سر نماز بوده که رئیس سالن صدایش کرده و گفته مسئول فرهنگی کارت دارد. ایشان هم گفته اینها همه حرف است و این چیزها را خیلی دیدهام. توی این ساعت مسئول فرهنگی با کسی کار ندارد. اصلا مسئول فرهنگی این ساعت نیست و من میدانم میخواهید کجا ببرید. اجازه بدهید که خداحافظی کنم و وسایلم را جمع و جور کنم. زنگ که زد گفت تو که گفته بودی کارهایم دارد درست میشود؟ من حافظ قرآنم، قاری قرآنم، پس چرا من را آوردند سوئیت؟ گفتم درست میشود. امیدت به خدا باشد. همجرمش را نبرده بودند و ما امید داشتیم که فقط برای ترس بردند و بر میگردانند. خیلی پیش آمده بود که اعدامی را برای ترساندن ببرند سوئیت و فردایش برگردانند. به این کار میگفتند «حکم وحشت». گفتم حکم وحشت دارند بهت میدهند چون نوید را نیاوردند. اگر ببرند باید جفتتان را ببرند. دلم به این خوش بود که دارند حکم وحشت میدهند. گفت امیدت به خدا باشد و انشالله که همین طور است. همه جا زنگ زدیم تا شاید بتوانیم پولی جور کنیم بدهیم به یکی که برای اجرا نبرند. از داخل زندان بچهها شماره میفرستادند. از بیرون خانوادهها میگفتند آشنا داریم. ما نمیدانستیم واقعیت دارد یا ندارد؟ میتوانند کاری انجام بدهند یا نه؟ فقط میگفتیم کاری برایش انجام بدهیم، ولی خب نشد و همه فقط وعده الکی میدادند. به آقای چراغی که توی دیوان بود زنگ زدم و گفتم آقای چراغی همسر من را بردند، تو را خدا در دیوان کاری میتوانی براش انجام بدهی؟ یک نامهای؟ کاری؟ گفت تلگرام داری؟ چون گوشیم تلگرام نداشت گفتم ندارم، اما یکی از دوستهام گفت بگو دارم. گفتم «آره دارم»، گفت «خط خودته؟» گفتم «آره»، گفت «یه چیزی برات میفرستم ببین». گفتم من میخواهم بیایم آنجا، گفت «باشه، با کی میخوای بیای؟ تنها بیا»، گفتم من تنها نمیتوانم بیایم. گفت «نه یا تنها میای یا هیچی». التماسش کردم گفتم کسی که با من میخواهد بیاد با فاصله میایستد. گفت «نه فقط باید خودت پاشی بیای.» گفتم نه، گفت «پس نه که نه!» تلفن را قطع کرد و چیزی هم از تلگرام نفرستاد.
روز بعد نیمهشعبان بود و همه جا تعطیل بود و ما نمیتوانستیم کاری بکنیم. روز دوشنبه ملاقات بود. خود همسرم زنگ زد گفت ملاقات دادند. با این حال که فهمیدیم دیگر هیچ راهی برایش نمانده. دوشنبه ساعت چهار صبح دوباره افتادیم دنبال کارهایش، گفتیم شاید فرجی شد. رفتیم تهران وزارت دادگستری، قوه قضاییه، دیوان، حفاظت اطلاعات، خیلی جاها رفتیم، اما هیچ کاری نتوانستیم برایش بکنیم. پیش قاضی رفتیم گفت از دست من خارج است، برو پیش دادستان. دادستان گفت اصلا به من ربطی ندارد و از دست من خارج شده، برو قوه قضاییه. فقط میچرخاندند که زمان بگذرد.
دیگر خانوادهها زنگ زدند گفتند وقت ملاقات دارد تمام میشود خودتان را برسانید. خودمان را سریع رساندیم برای ملاقات. خانواده همسرم یکسریشان توانسته بودند همسرم را ملاقات کنند. فقط مانده بود من، دخترم، خانوادهام، دو خواهر و دو برادر همسرم که با من بودند. دور و بر ساعت دو و نیم، سه ما رسیدیم دم زندان. همه رفته بودند و فقط دو تا از مسئولان مانده بودند. خواهرم میخواست با ما بیاد ملاقات، اما یکی از مسئولان گفت نمیگذارم خانم، خواهرت نامحرم است. زیادی حرف بزنی تو را هم راه نمیدهم. برای آخرین بار میخواستم همسرم را ببینم، دست بچه را گرفتم و با مادر و پدرم رفتیم برای ملاقات. یاسین توی سالن ملاقات روی صندلی نشسته بود. نمیدانستم دستش را ببوسم یا پایش را. به مسئولی که توی سالن بود گفتم تو را خدا بگذار خواهرم بیاید برای آخرین بار همسرم را ببیند. من و یاسین آنقدر خواهش و تمنا کردیم تا اجازه دادند خواهرم بیاید ملاقات. همسرم دخترمان را بغل کرد و گفت «ما باید یک قول به همدیگه بدیم. باید مراقب مامانت باشی، مامانت هم باید مراقب تو باشه، بابا یک کار اشتباهی کرده، داره میره پیش خدا». پدر همسرم دو سال قبل از فشارهای عصبی فوت کرد. همسرم به دخترم گفت «دارم میرم پیش بابا بزرگت.» دخترم گفت «بابا نگو این حرفها رو.» بغض کرده بود. بعد دیگر گفتند ملاقات تمام است و باید بروید. دخترم سفت بابایش را بغل کرده بود. نمیتوانست از او جدا بشود. خیلی لحظه سختی بود. کاش تصادف میکرد. کاش سکته میکرد و آدم چنین روزی را در زندگیاش نمیدید که مجبور بشود از عزیزش جدا بشود. من حالم بد شد و روی زمین افتادم. خواهرم کشانکشان مرا آورد بیرون. نمیتوانستم از همسرم جدا بشوم. آخرین ملاقات هم نتوانستم همسرم را درست ببینم. میتوانستند بگذارند بیشتر پیش هم باشیم، ولی نگذاشتند. آنجا هم به ما رحم نکردند و یک زمان درست حسابی ندادند پیش همسرم بنشینم. فقط حدود یک ربع توانستیم همدیگر را ببینیم. از سالن که آمدیم بیرون حاج آقای جوانی که لباس روحانی تنش بود و توی زندان آموزش قرآن میداد، آمد گفت «دختر یاسین کیه؟» این حاج آقا همسرم را میشناخت و خیلی با همسرم خوب بود. تا اسم دخترم را آورد من، مامانم و خواهرم همان لحظه رفتیم به پایش افتادیم و پاهایش را بوسیدم. انگار که از خدا میخواست یکی بیاید پاهایش را ببوسد. گفتم حاج آقا این دختر یاسین است. نگذارید بیپدر بماند. یاسین بچه خوبی است و حقش نیست برود. تو را به خدا کاری کنید. حاج آقا تو را به همان قرآنی که قبول داری، تو خودت میدانی همسرم یکدانه است و نمونه بود داخل زندان. مگر نگفتید اگر حافظ قرآن باشد درست میشود؟ همهاش وعدههای الکی بود؟ با خنده گفت «انشالله درست میشه، درست میشه». مامان پیرم پاهایش را بوسید و گفت «حاج آقا نذار دامادم رو ببرن»، باز گفت «درست میشه، من حل میکنم». از سر دلسوزی یک دستی روی سر دخترم کشید و رفت. دیگر آمدیم بیرون. گریهکنان آمدیم سوار ماشین شدیم و رفتیم خانه مادرشوهرم. همه خانواده و فامیل جمع شدند آنجا. هنوز زنده بود و نفس میکشید، ولی نشسته بودیم برایش عزاداری میکردیم. چون میدانستیم همه چیز تمام شده، نشسته بودیم برای یک آدمی که نفس میکشید داشتیم قبر میخریدیم. یکی از اعضای خانواده همسرم آمد گفت کجا ببریم خاکش کنیم؟ شناسنامهاش را بده، با آنکه میدانستم صبح همه چیز تمام میشود، داد زدم گفتم «بیانصافها این داره هنوز نفس میکشه، زنده است و نمرده، چه قبری براش باید بگیریم؟»
با آنکه همسرم انفرادی بود اجازه دادند چند بار با ما تماس بگیرد، وقتی زنگ میزد میگفتم بیشتر صحبت کن، تو را خدا تند تند زنگ بزن، تو را خدا قطع نکن، میگفت تلفن که در اختیار من نیست که بخواهم تند تند زنگ بزنم، هر زمان اجازه بدهند زنگ میزنم. آخرین تماسی که من توانستم با او صحبت کنم دوازده شب بود. گفت «به خدا دارم پرواز میکنم، انقدر سبکم، خیلی آروم هستم و میخوام برم دیگه». گفتم قرار نبود ما را تنها بگذاری تو. گفتم قسمت تا همین حد بوده، گفتم خداحافظی نمیکنم، باید آنجا منتظرم باشی من هم بیایم پیشت. خانواده را به همدیگر سپرد. گفت مراقب همدیگر باشید. مراقب دخترم باش. مراقب خودت باش. من دارم میروم پیش خدا.
خانواده گفتند بیا برایش نماز بخوان. گفتم دیگر نماز و قرآنتان را قبول ندارم، بچه من توی این سه چهار سال زجر کشید، غروبها جلوی پنجره ایستاد و دستش را برد بالا و گفت «خدایا بابای من رو برگردون بیاد، خدایا به بابام کمک کن». بچهام خیلی عذاب کشید، باران که میآمد میگفت «مامان هر کسی زیر بارون دعا کنه دعاش برآورده میشه». میرفتم زیر باران میایستادم میگفتم خدایا خودت به ما رحم کن، اما هیچ کدام اثر نداشت. نه خدایی هست و نه قرآنی هست، همهاش دورغ است. تا دم اذان صبح بیدار نشستم، همهاش میگفتم الان زنگ میزنند میگویند برگرداندندش، اما خبری نشد. پنج صبح بود که رفتیم جلوی ندامتگاه و تا ساعت شش صبح آنجا بودیم. رفتیم از مسئولان پرسیدیم چه خبر؟ گفتند بروید بهشت سکینه جنازه را تحویل بگیرید. آنجا حالمان خراب شد و توی سرمان زدیم. به خانوادهها زنگ زدیم و گفتیم حاضر باشید بیایید برای بردن یاسین. برای خاکسپاری دخترم را نبردم و گذاشتم خانه مادرم پیش زن برادرم. جنازه همسرم را که آوردند، با یک آرامش خاصی خوابیده بود. موقع خاکسپاری آمدند برایش نماز بخوانند گفتم نماز میخواهد چی کار؟ توی این سه چهار سال آنقدر آنجا نماز و قرآن خوانده که خدا به او بدهکار است. تابوت را کشیدم و نگذاشتم برایش نماز بخوانند. من توی حال خودم نبودم، اما دوستان و آشنایان میگفتند تا اتمام مراسم مامورهای لباس شخصی میرفتند و میآمدند که مبادا اتفاقی بیفتد و کسی توهینی بکند و یا حرکتی انجام دهد.
شب خاکسپاری مراسم که تمام شد به زنداداشم گفتم دخترم را بیاورد منزل مادرشوهرم همه ببینندش. دخترم که آمد پرسید، «مامان چرا همه سیاه پوشیدن، چی شده مگه؟» برگشتیم خانه مادرم و با دخترم که تا آن لحظه نمیدانست، صحبت کردم. گفت «مامان چی شده؟» گفتم مادر، باید من و تو یک سری قولها به هم بدهیم. گفت «باشه مامان قول میدم»، گفتم تو باید مراقب من باشی و من مراقب تو باشم، گفت «آخه مگر چی شده؟» گفتم هیچی بابا رفت پیش خدا. حالش بد شد، صورتش را چنگ زد. پاهایش را چنگ زد. گفت «چی داری میگی مامان؟» گفتم هیچی بابا رفت پیش خدا. پیش بابابزرگ. گفت «چرا؟ خدا چرا بیانصافه؟ چرا بابای من را برد؟ بابای من مهربان بود، جوان بود، یعنی الان من بابا ندارم؟» گفتم چرا تو پدر داری، او همیشه پدرت بوده و تا آخر عمر هم پدرت است. الان کنار ماست، دارد صدایمان را میشنود. گفت «همه بچههای دیگه بابا دارن من ندارم، من باید بدون بابا زندگی کنم.» بیتابی کرد و شروع کرد به گریه کردن. پرسید بابای من چطور رفت؟ گفتم مامان من هم نمیدانم چطور رفت. گفت «یعنی چی؟ الان جاش خوبه؟» گفتم آری خیلی جایش خوب است. از خوبی باباش گفت، من هم گفتم، گفتم آنقدر بابا خوب بود و مهربان بود خدا برد، این دنیا آنقدر دنیای کثیفی است، آنقدر آدمهای کثیفی اطراف ما هستند که خدا نخواست بابا پیش آدمهای کثیف بماند، برد پیش خودش که سالم و تمیز بماند. گفت من را میبری سر خاک؟ گفتم آره مامان سر خاکش هم میبرم، از این به بعد میرویم آنجا پیشش.
فردای روز اعدام با برادرم برای گرفتن وصیتنامه همسرم رفتیم زندان. هر چی وسایل داشت مثل لباس و کتاب بین دوستهایش داخل زندان تقسیم کرده بود. خودش گفته بود نمیخواهم چیزی بیاید بیرون. در وصیتنامه از برادر بزرگترش خواسته بود مثل پدر بالا سر دخترمان باشد و نگذارد طعم بیپدری را بکشد. از خواهرها و خانوادهاش طلب بخشش کرده بود و خواسته بود برایش همیشه قرآن بخوانند. از من طلب بخشش کرده بود و گفته بود حلالم کن. از مادرش هم خواسته بود حلالش کند. خانوادهاش منتظر وصیتنامه بودند و فکر میکردند اموالی برای اینها گذاشته، باورشان نمیشد همسرم چیزی ندارد.
شرایط زندان
همسرم مجبور بود غذای زندان را بخورد. غذای زندان درست و حسابی نبود، ولی او قانع بود. چون وضعیت ما طوری نبود که بتوانیم برایش هزینه کنیم تا بخواهد راحت آنجا زندگی کند. من و بچهام خودمان توی فشار زندگی میکردیم و خانوادهام ما را تامین میکردند. ماهی دو بار برادرش پنجاه هزار تومان برایش میریخت به حساب زندانش، او هم داخل زندان با چند نفر از همبندیهایش پولهاشان را روی هم میگذاشتند و از داخل زندان خرید میکردند، مثلا برنج یا میوه میخریدند و بعضی موقعها هم غذا درست میکردند. هر شش ماه یکبار میتوانستیم لباس بفرستیم. مثلا میتوانستیم یک زیرپوش، یک تیشرت و شلوار که جنسش را خودشان مشخص میکردند برایش بفرستیم. فقط همین دو سه تکه. توی این چند سالی که همسرم زندان بود ما واقعا نتوانستیم درست حسابی تامینش کنیم. تنها کاری که از دستم بر میآمد این بود که به او آرامش بدهم. فقط میگفتم به خاطر من صبر کن، به خاطر بچهات صبر کن، تحمل کن.
وضعیت روحی و مالی خانواده قبل و بعد از اعدام
روزی که همسرم را گرفتند، پنجاه هزار تومان هم نداشتم، واقعا نداشتم. پدرم با آنکه بازنشسته است و حقوق بازنشستگی میگیرد، اما واقعا نمیگذاشت ما کمبود داشته باشیم. خرجمان را میداد و نمیگذاشت دستم خالی بماند. میگفت هر جور شده ما تو را تامین میکنیم، از گلوی خودمان میبریم، کمتر میخوریم ولی نمیگذاریم شما ناراحتی بکشید. حتی تا نانی را که میخریدم از پول پدر و مادرم بود. کرایه ماشین میخواستم از پدرم و مادرم میگرفتم. البته برادر بزرگتر همسرم هم گاهگداری به ما میرسید و ماهانه پنجاه یا صد هزار تومان میداد. به امید اینکه کارهای همسرم درست میشود و میآید، صبر و تحمل کردیم.
تازه همسرم را گرفته بودند که فهمیدیم تحت نظر هستیم. برای مدتی یک ماشین سمند ما را تعقیب میکرد. یک بار برادر کوچکم گفت چند روزی یک ماشین سمند تعقیبش میکرده، از یکی دو تا خانواده زندانی این موضوع را پرسیدم گفتند این ماشین سمند همیشه دنبال خانوادههاست، از اطلاعات هستند و میخواهند ببینند خانوادهها کجا میروند و چه کاری انجام میدهند.
۱۰ اسفند ۱۳۹۲ پدرهمسرم به دلیل فشارهای عصبی بعد از بازداشت همسرم بر اثر سکته فوت کرد. هر کاری کردیم و هر جایی رفتیم که یاسین را برای تشییع جنازه پدرش بیاوریم اجازه ندادند. پیش ناظر زندان دادگاه انقلاب کرج رفتم، رئیس زندان را ملاقات کردم، اما گفتند «باید بالای یک میلیارد وثیقه بگذارید تا اون هم اگر بشه با دستبند، پابند و مامور یک دقیقه بیاید و برود.» همسرم پدرش را خیلی دوست داشت اما نتوانست پدرش را برای آخرین بار ببیند.
زجرهایی که من و دخترم در این سه چهار سال کشیدیم هیچ کسی نکشید. به غیر از من کسی نبود دنبال کارهای همسرم برود. وقتی همسرم را گرفتند دخترم سه ساله بود، توی سرما و گرما، توی برف و باران دست دخترم را میگرفتم و میافتادم دنبال کارها. دخترم که رفت مدرسه، حسرت اینکه باباش او را ببرد مدرسه و بیاورد ماند توی دلش، با شرایط سختی درس میخواند، بعضی موقعها از پشت تلفن پدرش با او درس کار میکرد.
زمانی که برای ملاقات میرفتیم زندان به دخترم میگفتم زندان محل کار پدرش است. دخترم میگفت «خب بابا چرا خونه نمیاد؟ باباهایی که میرن سر کار شبها میان خونه»، میگفتم «خب مامان راه دوره نمیتونه هر روز بیاد و بره، خیلی از باباها از دور دارن کار میکنن». بچه واقعا اذیت میشد. اگر دخترم چیزی میخواست میگفتم مامان حالا این ماه را صبر کن، چند وقت دیگر پول دستم میآید برایت میگیرم. اینقدر اینجوری تا الان به این بچه گفتهام که به خدا دارم شرمندهاش میشوم. همین الان هم وضعیت مالی خیلی بدی دارم. هنوز قسطهای خانهای که توش زندگی میکنم تمام نشده، یعنی نتوانستم قسط بدهم و منتظرم امروز و فردا خانه را مصادره کنند. دولت ماهیانه ۹۱ هزار تومان پول یارانه به من و دخترم میدهد که توی این زمانه پولی نیست. الان هوا سرد شده و بچه کاپشن میخواهد، خب ندارم بخرم، از کجا بیاورم؟ همه آن وعده وعیدهایی که در دوران بازداشت همسرم به من میدادند و میگفتند درست میشود، من هم الان دارم به بچهام میگویم.
از وقتی که همسرم فوت کرد دخترم روحیهاش عوض شد. پرخاشگر و عصبی شد. کافی است صدایم یک لحظه از روی خستگی بالا برود، سریع او هم صدایش را بالا میبرد و میگوید کاش بابام کنارم بود. چند شب پیش دخترم در اتاقش درس مینوشت که هر چی صدایش کردم جواب نداد، رفتم دیدم عکس باباش را بغل کرده و زیر پتو خوابیده. بعضی وقتها میگوید دلم برای بابا تنگ شده، آخر بابا چرا رفته، چرا من و تو تنها ماندهایم؟ بعضی وقتها هم میگوید مامان من را دوست داری؟ میگویم دوستت دارم، میگوید دوستم نداشته باش، من هم تو را دوست ندارم چون هر کسی را دوست داشته باشی خدا زود میبرد. خدا یک وقت تو را از من بگیرد من دیگه هیچ کسی را ندارم. بابام که رفت، تو هم بروی من با کی بمانم.یک روز هم میآید میگوید مامان من خوبم؟ از من راضی هستی؟ میگویم راضیم، میگوید پس من هم بروم پیش بابام. میگویم نه مادر، میگوید مگر نمیگویی آدمهای خوب را خدا میبرد؟ پس من را هم زودتر ببرد پیش بابام.
خانواده همسرم بعد از مراسم چهلم او دیگر ما را رها کردند و فقط برادر بزرگش تا همین حد که زنگ بزند و حال ما را بپرسد با ما در تماس است. شرایط سختی را دارم میگذرانم، روز و شبی نیست که گریه نکنم، آه و ناله نکنم. حتی بعضی وقتها زورم به خدابیامرز همسرم میرسد و میگویم چرا رفتی؟ چرا این جوری شد؟ رفتی خودت را راحت کردی و من را با کلی سختی و مشکلات و یک بچه تنها گذاشتی. روزی نیست دخترم اسم پدرش را نیاورد و یادش نکند. ضربه خیلی بدی به ما خورد. خیلی فراموشکار شده ام، روزی نیست که فکر و خیال نکنم. به افرادی مثل من در این مملکت یک جور دیگر نگاه میکنند. چهار سال همهجوره سوختم و ساختم، گفتم درست میشود همسرم میآید، مطمئنم درست میشود. خدا پس تو کجایی؟ چرا صدای من را نمیشنوی؟ نمیگویم تنها من هستم که این شرایط سخت را میگذرانم، خیلیها شرایط من را دارند. واقعا اینها را بردند و کشتند چی شد؟ کسی به داد خانوادههاشان میرسد؟ مملکت بهتر شد؟ نه به خدا بهتر نشد. بارها با خودم گفتم کاش من جای همسرم میمردم و او میماند. اگر سکته میکرد، اگر تصادف میکرد، شاید راحت میتوانستیم هضمش کنیم ولی این را اصلا نمیتوانیم هضم کنیم. یاد آن لحظهها که میافتم واقعا داغان میشوم. خدا نصیب هیچکس نکند.
به خدا مملکت ما مملکت بیخودی است. خودشان خطا نمیکنند؟ خودشان فرزند ندارند؟ فرزندهای خودشان خطا نمیکنند؟ پس حق فرزندانشان اعدام است به هر جرمی؟ هر کس در این دنیا خطا کرد باید اعدام بشود؟به نظرم وقتی به پرونده نگاه نمیکنند خب چرا نگه میدارند؟ همان روزی که میگیرند همان روز هم اعدام کنند. چرا زجرشان میدهند؟ دخترم سنگ قبر پدرش را خودش انتخاب کرد، یک سنگ سفید و شعری را که همیشه برای پدرش میخواند روی سنگ برایش نوشتیم.همیشه میخواند:
بابا جونم گلدسته،
میان گلها نشسته،
وقتی گلها باز میشه
بابا جونم ناز میشه،
ناز کی میشه؟
م...