«حسرت بوی تن داداشم به دلم مونده»
برای حفظ هویت خانواده قربانی تعدادی از اسامی مستعار میباشد
ما هفت بچه بودیم، دو پسر و پنج دختر. مادرم خانهدار و پدرم کارگر ساختمان بود. من دومین و حسین پنجمین فرزند خانواده بود که در خلخال به دنیا اومد و وقتی او کوچیک بود برای زندگی به کرج اومدیم. از همون بچگی همیشه حواسم به حسین بود و از همه خواهر و برادرها بیشتر دوستش داشتم. پسری مظلوم، شوخ، مهربان و دستودلباز بود. چون به درس علاقهای نداشت ترک تحصیل کرد و با پدر و برادر بزرگم وارد کار ساختمانی شد، مدتی هم به کار دستفروشی مشغول بود تا این که تونست پول جمع کنه و با یکی از دوستانش شریکی یک مغازه باز کنه.
یکی از روزهای آذر ۱۳۹۱، نادر دوست قدیمی حسین به مغازه او میره تا مشروبهایی که برای عروسی خواهرش گرفته بود تا شب، پیش برادرم بذاره. حسین کلید خونه ما و سوئیچ ماشینش رو به اون میده و میگه «برید بذارید توی انباری منزل خواهرم». اون شب حسین به خونه ما اومد و شب رو پیش ما موند. صبح روز بعد حدود ساعت ۱۰ وقتی برادرم در رو باز کرد تا از خونه بیرون بره نزدیک هشت مامور با اسلحه ریختن داخل خونه. من با شلوارک و تاپ توی خونه بودم و داشتم پوشک دخترم که هفت ماهش بود رو عوض میکردم، شوهرم هم خونه بود. بلند شدم برم یه چادر بپوشم که یکی از مامورا من رو با خشونت هل داد، گفتم آقا از طبقه ششم میخوام چی کار کنم؟ کجا بروم؟ گفت میخوای نشونهها را از بین ببری؟ گفتم شما برای چی اومدید که من اصلا بخواهم نشونهای رو از بین ببرم، یک لحظه وایسید من یه چیزی بپوشم، گفت «الان واسه ما مسلمون شدی؟ سجاده واسه ما آب میکشی؟ ج... اون موقع که میرفتی م... پول میگرفتی این حرفا نبود و این جور چیزا براتون مهم نبود.»، گفتم آقا درست صحبت کن، این چه حرفیه؟ شما چه میدونید من چه جور آدمی هستم؟ با خواهرتم این شکلی صحبت میکنی؟ اصلا من از کجا بفهمم شما مامورید؟ گفت «خفه شو زر نزن بتمرگ همین جا، واسه ما آدم شدن برگه میخوان». پتویی که روی زمین بود رو انداخت روی سرم و گفت بپیچ به خودت. به برادرم و شوهرم هم دستبند زدن، روی شقیقه هر کدومشون یه اسلحه گذاشتن و نمیذاشتن بلند بشن، یکسره هم با مشت و لگد اونا رو میزدن و میگفتن فلان چیز کجاست؟ شوهرم میگفت شما دنبال چی میگردید؟ ما چیزی این جا نداریم. اسمهاشون رو پرسیدن، همین که برادرم گفت من حسین هستم، گفت «آهان، اصل کاری اینه، همه کاره اینه». حسین گفت «چی همه کاره اینه؟ اصلا درباره چی حرف میزنید تا من بفهمم قضیه چیه». دخترم تازه اون موقع خودش رو میکشید روی زمین، این مامورها هم هی با پا دخترم رو میزدن، برادرم میگفت بچه رو نزنید، هر کلمهای که میگفت با مشت میزدن توی سرش، من هم میگفتم عیب نداره تو رو خدا تو حرف نزن، بذار دخترم رو بزنن تو هیچی نگو، تو حرف نزن.
یکی از مامورها مردی حدودا شصت ساله، یک کم تپل، با قدی بلند بود که توی آشپزخونه یک سره کابینت، یخچال، سطل آشغال و غذایی که روی گاز میپختم رو میگشت. مدام هم فحش میداد، تندی میکرد و میگفت «...کش، الان واسه ما اومدید نشستید سر سفره، اون موقع که پدر و مادرتون شما رو پس انداختن سر سفره کی بزرگ شده بودید؟» من گفتم بگید قضیه چیه؟ اصلا واسه چی اومدید؟ گفتن اون ماشین پایین مال کیه؟ گفتم پراید مال شوهرمه، اون یکی هم مال خواهرم و حسین. چون ماشین برادرم شب توی پارکینگ بود، ما فکر میکردیم دوستش شب اومده امانتی رو برده و ماشین رو گذاشته توی پارکینگ. یکی از مامورا که با گوشیموبایلش صحبت میکرد یک دفعه گوشی رو داد به حسین و گفت حاجیه. برادرم گوشی رو گرفت و هی گفت «بله حاجی، چشم حاجی». گفتم این کیه که بهش میگی حاجی؟ مامورا گفتن «خفه شو، تو چی کار داری؟» داد زدم گفتم خفه شو نداریم، این کیه که شما این جوری با اسلحه بالا سر ما وایسادید حاجی حاجی میکنید؟ به ما بگید چه خبره؟ ما تو در و همسایه آبرو داریم، خب بگید دردتون چیه تا ما هم بفهمیم قضیه چیه و برای چی سر ما داد میزنید؟ اما اونا هی فحش میدادن، فحشهای ناجور و خیلی زشت. به حسین گفتم هی میگی حاجی حاجی، مگه میدونی حاجی کیه؟ گفت «نه، به من گفت حاجی هستم و منو حاجی صدا کن.». ساعت یازده و نیم ظهر بدون این که دستبند برادرم و همسرم رو باز کنن اونا رو با خودشون بردن. سر برادرم رو پایین به سمت گردنش فشار دادن و خیلی وحشیانه با دمپایی و یک تیشرت جلوتر از همسرم بردن. گفتم تو رو خدا آقا بذارید خداحافظی کنم، بذارید بوسش کنم، آقا تو رو خدا اینها رو کجا میبرید؟ من کجا بیام؟ کدوم پاسگاه بیام؟ گفت لازم نکرده بیای، بالای طناب دار خوب میبینیشون و میای جنازههاشون رو تحویل میگیری.
داخل منزل ما نزدیک به هشت گوشی موبایل خراب بود که همسرم اونا رو آورده بود تعمیر کنه، هر چی گوشی موبایل توی خونه بود به غیر از گوشی من، همه رو ضبط کردن و با طعنه گفتن نگاه کن چقدر باندتون بزرگه که این همه گوشی دارید. حدود هفتصد هزار تومان پول هم توی خونه بود که وقتی میخواستن اونو ببرن، گفتم تو رو خدا اینو نبرید، یکی از مامورا پول رو انداخت روی زمین و گفت «بیا تا یک مدت خودفروشی نکن، اینو چند روز خرج کن و به فکر این بچه باش». گفتم من این کاره نیستم، اگر فکر میکنید من از این طریق پول در میارم ببریدش، یک برگه هم به همسرم دادن تا امضا کنه. قبل از امضا کردن، همسرم خواست برگه رو بخونه که یکی از مامورا یک سیلی زد توی صورتش و گفت به تو میگم امضا کن، به تو ربطی نداره ما چی نوشتیم. بعد از امضا کردن اون برگه همسرمم بردن، اما جلوی در آسانسور که رسیدن دوباره برش گردوندن و گفتن برو دخترت رو بوس کن و از خانمت هم خداحافظی کن چون دیگه نمیبینیشون. برگشت و گفت من هیچ کاری نکردم، تو رو خدا مواظب دخترمون باش. همان موقع یکی از مامورها گفت «الان همه ریختن خونه مامانت». گفت داداش بزرگم، مامان و بابام رو گرفتن. گفتم تو رو خدا مامانم فشار خون داره الان سکته میکنه، حالش خوب نیست، تو رو خدا بذارید بهش زنگ بزنم، گفتن «حق نداری زنگ بزنی، وای به روزگارت اگر گوشی رو خاموش کنی. شارژ گوشیت تموم بشه میایم بچه رو میگیریممیبریمجایی که دستت نرسه و حسرت دیدن بچه به دلت بمونه» همینو گفتن و رفتن. حدود بیست دقیقه بعد همسرم برگشت خونه، گفتم حسین کو؟ گفت «ما رو بردن پارکینگ و جدا از هم سر پا نگه داشتن، ماشینا و انباری رو گشتند و از انباری یه مشما بیرون آوردن. ما داخل مشما رو ندیدیم، فقط به ما گفتند اونو از توی انباری در آوردن. بعد منو ول کردن، حسین رو سوار ماشین کردن و به همراه ماشینها بردن.» ماشین مامورها هم ال ۹۰ و سمند بود. برادرم رو بردن و ما به هیچ جا دسترسی نداشتیم. دوستهای حسین که فهمیده بودن بازداشت شده هم هی به من زنگ میزدن. مامورها که رفتن یکی به من زنگ زد و گفت «هر کسی بهت زنگ زد شمارهش رو یاداشت میکنی، زنگ میزنیم شمارهها رو میگیریم، اگر این کار رو نکنی حسینو اذیت میکنیم». اون روز خونه رو به وضعی انداخته بودن که نمیتونستیم داخل اتاق بریم. چون خونه ما کوچیک بود. اکثر وسایلم بستهبندی بود، همه بستهها رو باز کرده بودن و ریخته بودن وسط خونه. همه چیزو شکستن.
بعد از بازداشت برادرم همه جا رفتم و تمام کلانتریها رو گشتم. یک بار انقدر به یکی از مامورای پاسگاه میدون اسبی کرج التماس کردم که پرسید چه شکلی اومدن بردن؟ گفتم با ماشین ال ۹۰ و سمند بردنش، گفتش امنیت برده و شاید برای مواد مخدر باشه. یک روز هم یکی از دوستاش که همسایه نادر بود اومد گفت «حسین رو توی دادگاه انقلاب دیدم».
از برادرم هیچ خبری نداشتیم و اینها فقط به گوشی من زنگ میزدن، یک جوری زنگ میزدن که نمیشد صداشون رو ضبط کنم، دکمههای گوشیم کار نمیکردن، من رو تهدید میکردن و شکنجه میدادن. یکی زنگ میزد میگفت یک چشمش رو در آوردیم، دستش شکسته، پاش رو قطع کردیم. یک بار هم ساعت سه نصف شب حاجی به من زنگ زد و گفت برو دم خونه (یک نفر به اسم) امید بشین ببین چه ماشینی میاد، چه ماشینی میره و همه رو به ما خبر بده، ببین چند تا ماشین دارن؟ ماشینها چه پلاکهایی دارن؟ گفتم حاجی من زنم، من نمیتونم برم این کارا رو بکنم. حاجی تهدید میکرد میگفت یا این کار رو میکنی یا میایم دخترت رو میبریم، یا اگر این کارها رو نکنی حسین رو شکنجه میدیم. امید دوست نادر بود و وضعیت مالی بسیار عالی داشت. حاجی میگفت میلاد که یکی از دوستای برادرم بود، سازنده ست و موادها هم برای امیده، ولی اصلا دنبالش نرفتن و نگرفتنش. میگفتن هر وقت دستش دیدید به ما زنگ بزنید بریم بگیریمش.
۱۲ روز بعد از این که حسین رو بردند حاجی زنگ زد گفت «یک جوری میلاد رو بکشون سمت خونه خودتون ما میخوایم اونو بگیریم.» گفتم تا صدای داداشمو نشنوم چنین کاری نمیکنم. بعد از دو ساعت حاجی دوباره زنگ زد و گفت «ما حسین رو گروگان گرفتیم». گفتم بابت چی؟ برای چی گروگان گرفتید؟ گفت «ما مواد میخواستیم، اون چیزی که میخواستیم رو تهیه نکرده، به ما خسارت زده، ما بابت خسارتمون پنج تا وثیقه میخوایم.» گفتم آقا به خدا ما دو تا ماشین بیشتر نداریم، یکیش رو بردن یکیشم همین پرایده که سوئیچ اونم بردن. در وضعیتی نبودم که یادم باشه اینا گوشیم رو کنترل میکنن. همون لحظه زنگ زدم به میلاد گفتم اینا پنج تا وثیقه از ما میخوان، تو رو خدا اگه بخوان ماشینت رو میدی؟ گفت چرا نمیدم، ولی آبجی تو چقدر سادهای! منظور اینا از وثیقه یک چیز دیگهس. بعد این حاجی دوباره زنگ زد گفتم حاجی یه وثیقه دیگه جور کردم، گفت منظور ما از پنج وثیقه، پنج کیلوئه. گفتم آقا یعنی چی پنج کیلو؟ من نه میدونم اون وثیقهای که شما میگید چیه و نه من میدونم این پنج کیلو رو چه جوری تهیه کنم. به حاجی گفتم تا صدای برادرم رو نشنوم دیگه حرف نمیزنم. گفت باشه نیم ساعت دیگه زنگ میزنه. نیم ساعت بعدش حسین زنگ زد یعنی انگار دنیا رو به ما داده بودن. همه وسط خونه فقط امام زمان رو صدا میکردن. وقتی گفت الو، مامانم که صداشو شنید از حال رفت. من نمیتونستم حرف بزنم، گفتم حالت خوبه؟ گفت آره آبجی خوبم. گفتم تو رو خدا ما تو رو میبینیم یا نمیذارن تو رو دیگه ببینیم؟ آخه حاجی به من یه حرفی زد، تو رو خدا فقط به ما بگو تو رو بردن دادگاه یا نه؟ گفت آخه آبجی مگر میشه کسی رو نبرن دادگاه؟ حالا ولش کن و کاری نداشته باش. گفتم تو میای؟ گفت آره به ارواح خاک دایی میام، فقط این رو بدون که من حالم خوبه. گفتم اذیتت میکنن؟ میزننت؟ کاریت دارن؟ شکنجهات میدن؟ گفت آبجی با این کارا کار نداشته باش. بعد حاجی برگشت گفت به آبجیت بگو یا با ما همکاری میکنه یا خودش میدونه. گفت آبجی این حاجی، حاجی خوبیه باهاش همکاری کنید. گفتم باشه، مگه تو کاری کردی یا چیزی شده؟ گفت ول کن، دست از سر دوستام بردار. اگه دوست بودن این جوری زیر آب من رو نمیزدن. همینا رو گفت و تماس ما قطع شد. دوباره از حسین بیخبر شدیم تا این که دقیقا چهل روز بعد زنگ زد گفت یکشنبه من رو میبرن زندان، دیگه دارم راحت میشم. مامانم گفت «آخه فدای تو بشم سختتر از زندان هم هست؟ چقدر اون جا اذیت شدی که به زندان قانعی؟»
خلاصه گذشت تا یکی از همکلاسیای قدیمی برادر بزرگم که ما اصلا خبر نداشتیم توی زندانه زنگ زد و خبر داد که حسین قرنطینه زندان ندامتگاه مرکزی کرجه. گفتیم از کجا میدونی؟ گفت داخل زندان وقتی یک نفر رو میگیرن برای این که ما رو بترسونن میان اعلام میکنن که دوستتون رو فلان جا گرفتیم، اعتراف کرده و همتونو لو داده. این خبر رو که شنیدیم توی خونه ما عروسی بود که بالاخره رفت زندان. سه یا چهار روز توی قرنطینه بود، بعدش ما رفتیم ملاقات. ملاقات یک هفته در میون بود، هفته اول نتونستیم بریم ولی هفته بعدش رفتیم ملاقات کابینی. در این مدت هم به کسی نگفتم که به من گفتن حسین یه چشم نداره، پاشو قطع کردن و دستاشم شکستن. لاغر شده بود، وقتی اومد جلو گفتم چشمات میبینه؟ گفت این چه حرفیه؟ گفتم فقط برو عقب، ببینم پات هست؟ دید من دستام داره میلرزه پاش رو آورد بالا گفت آبجی من هم دستم هست، هم پام. گفتم به من گفته بودن پات رو اینجوری کردن، چشمت رو در آوردن و این بلاها سرت اومده، خیلی اذیتت کردن؟ بغض کرد و شروع کرد به گریه کردن، نمیتونست خودش رو کنترل کنه. فقط به مامانم گفت مامان اومدم زندان و راحت شدم. میگفت «ما نمیدونستیم روزه یا شب. یک هفته برقا خاموش بود و فقط قیمه میدادن و میگفتند شبه، بعد یک هفته بهمون کره و مربا میدادن و میگفتن روزه.» گفتم دیگه چی کارت کردن؟ میگفت برای چی میخوای بدونی چه بلاهایی سرم آوردن؟ به اندازه کافی اذیت شدی. هیچ وقت به ما نگفت چه کارهای دیگهای باهاش کردن یا این که شکنجه دادن یا ندادن.
حسین رو تازه منتقل کرده بودن زندان که شبانه یک نفر به ما زنگ زد و گفت «دو و نیم میلیون بریزید به حسابم تا شیفتم عوض نشده سالن حسین رو عوض کنیم وگرنه تا صبح زنده نمیمونه؛ چون امید که جنس مال اون بود پنج میلیون داده که حسین vو شبانه بکُشن تا لوش نده». خود برادرم هم زنگ زد گفت «آبجی وضعیتم خیلی خرابه، یعنی هر جا میرم یک نفر پشت سرمه». خدا شاهده پول نداشتیم و به هر کسی که تونستیم زنگ زدیم. تا سه صبح طول کشید که پولرو ریختیم به حساب تا بتونن جای برادرم رو عوض کنن.
در طول این مدت عملا هر جا برای پیگیری میرفتیم مثل بازپرسی، حسین متهم ردیف دوم بود، امید هم متهم ردیف اول بود و حکم داده بودند که تحت تعقیب باشه، اما خب بعدا منع تعقیبش رو زدن و اصلا دنبالش نرفتن. بعد از مدتی هم اسمش رو از روی پرونده برداشتن. دولت هم اصلا وکیل نمیداد، میگفتند اینا اعدام دارن و احتیاجی به وکیل ندارن. اما من با هر کسی که میتونستم تماس گرفتم. یکی یک میلیون، یکی دویست هزار تومان میگرفت و میرفت پرونده رو نگاه میکرد. هر وکیلی هم که میرفت پرونده رو میخوند میگفت «پرونده اصلا احتیاجی به وکیل نداره، نگهدارنده ست. تازه متهم ردیف اول هم کسی دیگه ست، حسین اعدام نداره.» به اولین وکیلی که گرفتیم پونزده میلیون تومان پول دادیم، وقتی دنبال کارها رفت گفت توی اطلاعات نادر حسین رو لو داده. نادر مواد رو آورده گذاشته توی انباری و شب قبل از بازداشت برادرم اونم گرفتن.
همون دوران که میرفتیم دادگاه یا بازپرسی، با یک نفر به اسم داوود علیآبادی آشنا شدیم. علیآبادی اولین بار به ما گفت «من عابدی از ماموران امنیت اطلاعات و اثر انگشت هستم، به من دویست میلیون (تومان) بدید حکم حسین رو میشکنم میکنمش ۱۴ سال، بعد ۱۴ سالش رو میشکنم و رای بازش میکنن... منتها قبل از این که حکم بگیره شما اقدام کنید ما توی بازپرسی حکمش رو میشکنیم. شما وکیلتون رو فسخ کنید ما از طرف خودمون براتون وکیل میگیریم، چون اگه وکیل شما باشه و وکیل منم باشه قاضی میگه این مال و اموال داره به خاطر همین حکم اعدام به حسین میده.» علیآبادی یک خانم رو به عنوان وکیل معرفی کرد و گفت قاضی خودش گفته اینو بگیرید. ما هم برای وکیل هفت میلیون پول بهش دادیم. اصلا نمیذاشت با وکیل رودررو بشیم. یکی دو سری هم رفتیم دادگاه انقلاب وکیل رو ببینم نشد، هر چقدر هم به علیآبادی میگفتم آدرس محل وکالتش رو بده میگفت اینها چون از طرف قاضیها هستن آدرسشون رو به ما نمیگن، قاضی هم نمیخواد خانم وکیل بفهمه که ما با قاضی همدستیم.
برادرم میگفت این کارو نکنید. اینا همش کلاهبرداریه، اما ما هر چیزی که ارزش داشت مثل خونه و طلا رو فروختیم، حتی از وکیلی که گرفته بودیم خواستیم پول وکالتو به ما پس بده که البته بخشی از اونم پس داد و بعد از اون هم وکالتی برای ما نکرد. این جوری ۱۲۰ میلیون جور کردیم و به اون آقا دادیم تا در روز دادگاه به قاضی پول بده که برادرم حکم نگیره. هر دفعه هم که میرفتیم دادگاه علیآبادی میاومد میگفت دارم میروم پیش قاضی شاخه گل ببرم، منظورش سکه بود. هر بار از ما پونزده تا سکه میگرفت، شناسنامه مامانمم میگرفت و به گفته خودش یک شاخه گل میذاشت لای شناسنامه میرفت داخل که یعنی من دارم میروم پیش قاضی.
نادر (همپروندهای حسین) توی بازپرسی ۱۳۰ میلیون تومان خرج کرد و تبرئه شد. چهارشنبه سوری همان سال هم اومد بیرون.البته یک بار که به دیدن مامان نادر رفته بودم گفت «پسر ما رفته برمیگرده، ما یه آشنای کلهگنده داریم، یه قاضی». نادر توی زندان که بود به برادرم گفته بود من رفتم بیرون تو رم میارم بیرون. یک روز توی خیابان نادر رو دیدم و گفتم چه جوری تبرئه شدی؟ تو به حسین زنگ زدی. تو گفتی این امانت رو بذار توی انباری. همه گفتههاتم هست. چه جوری تو آمدی بیرون حسین نیومد؟ گفت «پشت گوشتو دیدی حسینو دیدی». بعد از اون روز هر وقت توی خیابان نادر رو میدیدم گریه میکردم و فقط میگفتم چرا این بلا رو سر حسین آوردی؟ گذشت تا نادر سه ماه بعد از آزادیش با ده کیلو مواد دوباره بازداشت شد.
جلسه دادگاه برادرم روز ۲۲ فروردین ۱۳۹۱ (بر اساس مدارک) در شعبه یک داداگاه انقلاب کرج برگزار شد. اسم قاضی هم آصفالحسینی بود. توی دادگاه هیچ کسی رو راه نمیدادن ولی علیآبادی مثل پارتی برای ما بود و مادرم رو قبل از دادگاه برد داخل. مامانم به قاضی گفته بود به خدا پسرم بیگناهه، به پاتون میافتم، اون طرف رو براتون خودم میگیرم میارم که ثابت کنم پسرم بیگناهه. قاضی گفت من میدونم و همه چیز رو مطلع هستم، خیالتون راحت. برید بیرون من ناحقی نمیکنم. روز دادگاه پاهای حسین رو با زنجیر بسته بودن. زنجیر به قدری کوتاه بود که نمیتونست قدمی برداره. برادرم وارد جلسه دادگاه شد و اومد بیرون، همین! گفتم تموم شد؟ گفت آره آبجی من حکمم رو گرفتم. این یارو (علیآبادی) کلاهبرداره. نگاه کن انگشتمجوهر قرمزه. گفتم یعنی چی؟ گفت هر کسی که با استامپ قرمز انگشت میزنه حکم اعدامش رو صادر کردن. یعنی حکم مرگم رو امضا کردم. گفتم اون الکیه. گفت آبجی خرت کردن. فقط از تو پول گرفتن. همین الان برو بگو پولم رو میخوام. نمیخوام حکم برادرم رو بشکنی. گفتم به جهنم که پول رفت. گفت آبجی بابام با بدبختی این پولا رو درآورده، میخوای تا آخر عمر گشنه بمونید؟ گفتم فدای سرت. بذار حکمت رو بشکنن. گفت آبجی من حکمم رو گرفتم، چیزی که نباید امضا میکردم رو امضا کردم. اگر قرار بود صوری هم باشه من نباید این کارو میکردم. گفتم الان قاضی به مامان گفت حکم چیزی نیست. گفت «آصفالحسینی گفت برو تو بهشت میبینمت». گفتم یعنی چی؟ گفت یعنی تمام شد، من حکمم رو گرفتم. گفتم نه سوالی کرد نه چیزی؟ گفت نه فقط از من اثر انگشت گرفت اومدم بیرون، همین! محاکمهای در کار نبود.
نه میتونستم نفس بکشم، نه میتونستم حرف بزنم. حسین رو بردن نشوندن یه جای دیگه. نه میذاشتن بریم پیشش بشینیم نه میذاشتن حرف بزنیم. انقدر گریه کردم که گفت جلوی این نامردا گریه نکن. گفتم اینا الان به من گفتن حکم نمیگیری. رفتم پیش علیآبادی گفتم شما گفتید حکم نمیگیره؟ گفت حسینتون حکم نگرفته. همون لحظه برگشتم و با زور رفتم داخل اتاق قاضی گفتم آقای قاضی حکم حسین ما چیه؟ گفت «خانم برو حکمشو گرفته بعدا بهت میگیم». از دفتردار قاضی پرسیدم آقا تو رو خدا به ما گفته بودند حسین ما اعدام نمیگیره، برادرم حکمش چیه؟ برگشت گفت «حکم رو بعدا میبینی. اون موقع که میرید خرج میکنید، میگردید و خوش هستید فکر این چیزاتون رو نمیکنید، الان اومدی این جا برای من اشک تمساح میریزی، حکمش چیه؟». رفتم پایین توی اجرای احکام پرسیدم تو رو خدا چی شد؟ گفتند هیچی اعدامش رو گرفت. رفتم به علیآبادی گفتم آقا شما گفتید اعدام نمیگیره، گفت نه نگرفته. به داییم که با ما آمده بود دادگاه اشاره کردم حواس علیآبادی رو پرت کنه، دویدم دنبال وکیل، رفتم توی خیابان التماسش کردم گفتم تو رو خدا حقیقت رو به من بگید. گفت این قانونه و حکم برادر شما اعدامه، ولی من لایحه (دفاع) رو فرستادم رفت یک درجه تخفیف بگیره. همون موقع بود که علیآبادی اومد و نذاشت دیگه ما با هم صحبت کنیم. من رو کشید اینور گفت ولش کنید بعدا خودم باهاش صحبت میکنم. این آخرین باری بود که من اون خانم وکیل رو دیدم. بعد از اون هم دو سه سری رفتم دادگاه آدرس وکیل رو بپرسم که علیآبادی من رو ترسوند. به هیچ عنوان نمیذاشت پامونو توی دادگاه بذاریم و میگفت شما که میرید دادگاه حکم حسینتون رو بیشتر میکنید؛ اما من توجهی نمیکردم و یواشکی میرفتم. هر وقت هم میرفتم زنگ میزد میگفت «برای چی رفتی دادگاه؟ انقدر رفتید و اومدید قاضی زنگ زده گفته یک بار دیگه برید پرونده رو قبول نمیکنه».
بعد از مدتی حکم رفت دیوان و برادرم به جرم نگهداری چهار کیلو و چهارصد گرم شیشه حکم اعدام گرفت. آقای علیآبادی هم میگفت ۴۰ روز دیگه به شما ابلاغ میشه که حکمش شکسته. یک بار هم برگشت گفت برای حسین پونزده سال حکم گرفتم و قراره نامهش رو از طریق پست پیشتاز بفرستم دادگاه. من که حرفش رو باور نکرده بودم صبح روز بعدش با دخترم که تازه راه افتاده بود، رفتم شعبه یک دادگاه پیش آقای نظری ماجرا رو پرسیدم. گفت «اگر حکم از بالا بشکنه اول میره دبیرخونه. برو اون جا اگر چیزی هست سریع نامه رو بیار بده من، من بزنم دستگاه (کامپیوتر) بره زندان». رفتم دبیرخونه گفتند نه چنین چیزی نیومده. دوباره رفتم پیش آقای نظری، دو سه سری هی رفتم و اومدم تا توی دبیرخونه گفتن اگه امروز بیاد تا نیم ساعت دیگه میرسه. نامهها که اومد گفتن چنین نامهای بینشون نیست. از دادگاه اومدم بیرون و با برادر بزرگم تماس گرفتم و گفتم دروغ گفتن چنین نامهای نیست. شروع کرد فحش دادن که تو نفهمی، تو عقل نداری این کارو کردی. گفتم من دارم سکته میکنم، عوض این که من رو دلداری بدی داری بیشتر من رو میترسونی؟ انگار دنیا برام تمام شده بود. نمیدونستم کجا دارم میرم. توی خیابون دو سه تا ماشین بوق زدن، فکر کردم چون وسط خیابونم بوق میزنن، خودمو کشیدم کنار، یه دفعه یه آقایی صدام کرد گفت دخترم حواست کجاست؟ چیکار داری میکنی؟ مگه این بچه تو نیست وسط خیابون؟ بچه رو بگیر بکش کنار. گفتم کدوم بچه؟ برگشتم دیدم دخترم وسط خیابون پشت سرم راه میاد و میگه مامان. اصلا یادم نبود دخترم با منه. فقط یادمه وقتی گوشیم رو (موبایل) جلوی در دادگاه پس گرفتم دستش رو ول کردم و یادم رفت دستش رو بگیرم.
در این رفت و آمدها به دادگاه، به ما گفتن برید پای اژهای بیافتیدو درخواست کنید یک درجه تخفیف بده. ماه رمضان بود، من و مامانم هر روز ساعت ۵ صبح با دهان روزه بلند میشدیم میرفتیم مسجد دیوان تا اژهای بیاد پایین نماز بخونه و ما هم پشت سرش نماز بخونیم و نامه بهش بدیم. گفتن برید دیوان شعبه ۴۳، رفتیم اون جا نامه دادیم گفتن باید خودش از داخل نامه بده. حسین از داخل نامه داد. گفتن حکم اعدام توی ایران هیچ چیزی (چارهای) نداره جز این که حافظ قرآن باشه. روزنامه نشون دادن و گفتن نگاه کنید ۱۶ نفر توی اصفهان از طریق حفظ قرآن حکمشون شکسته. به داداشم گفتم قرآن حفظ کن، اگر قرآن بخونی حکمت میشکنه و اصلا احتیاجی نیست وکیل بگیری یا کاری بکنی. گفت آبجی تو هر کاری بگی من میکنم، منو ببرن توی میدون از صبح تا شب شلاق بزنن فقط من رو نکشن، فقط زنده بمونم. گفتم تو رو خدا هر جور شده یک جزء حفظ کن من مدرکت رو ببرم، فقط میگن قرآن میتونه نجاتت بده. نزدیک به شونزده مدرک مثل حکم اخلاق، قرائت قرآن و حفظ قرآن از زندان دادن که همه رو برابر اصل کردم و برای آقای لطفی بردم تا روی پرونده بذاره. یک بار هم که مدارک قرآنی رو بردم اجرای احکام پیش آقای شهروری، مدارک رو برداشت پرت کرد و گفت «همه قرآن میخونن، واسه من رفته مدرک آورده، سر مرده هم قرآن میخونن، برو اون موقع که سر جنازهش قرآن خوندی این مدارک رو بذار روش».
تقریبا نزدیک به دو ماه قبل از این که حسین رو برای اعدام ببرن، زنگ زد گفت آبجی ۱۵۰ نفرو میخوان ببرن. رفتیم پیش آقای شهروری توی اجرای احکام دادگاه انقلاب التماس کردیم، به دست و پای این و اون افتادیم، رشوه دادیم تا این لیست رو جلومون گذاشتن، اسمش توی لیست نبود. برادرم دوباره زنگ زد و گفت پنجاه و دومین اسم هستم. گفتم به خدا اسمت توی لیست نبود. شیش تا ورق بود، ولی اسم تو نبود. گذشت تا یک شب ساعت یازده حسین دوباره زنگ زد گفت «آبجی اجرای احکام زندان اومد گفت اسمت اومده». همون لحظه با وکیل سابق برادرم تماس گرفتم و گفتم به حسین گفتن اجرات آمده، گفت «امکان نداره، معمولا دو سه روز قبل از اجرا میگن. به ما گفتن اگر قرآن حفظ باشن حکمشون میشکنه. مگه قرآن حفظ نیست؟» گفتم چرا. گفت یک جوری برید پیش دادستان. دو هفته هر روز رفتیم دادگاه انقلاب التماس کردیم تا این که بابام و همسرم با هزار مکافات تونستن ده دقیقه با آقای شاهکرمی، دادستان دادگاه انقلاب کرج ملاقات کنن. بابام میگفت «قشنگ افتادم به پاش و گفتم تو رو به خدا، خودتان میدونید پسر من بیگناهه، من نمیگم پسر من رو آزاد کنید یا حکمش را بشکنید. یه بار دیگه پروندهش رو فقط ببینید. ببینید کی مقصره. فقط یه بار دیگه پروندهش رو ببینید.» شاهکرمی هم گفته بود «برو خیالت راحت، پرونده پسرتو فرستادم واسه یک درجه تخفیف». بابام وقتی اومد خانه از خوشحالی نمیدونست دست و پای من رو چه جوری بوس کنه. گفتم چی کار کردی؟ گفت «بالاخره تونستم، بالاخره تونستم برای حسین یک کاری بکنم.» همان شب زنگ زدم به برادرم گفتم رفتیم پیش دادستان نوشته بازبینی پرونده، گفت آبجی با دستهای خودت من رو کفن کردی. گفتم این رو نگو، دادستان گفت فرستاده برای یک درجه تخفیف. حتی با بابا دست داده، قول مردونه داده، قول شرف داده. گفت شما رو فرستاده دنبال نخود سیاه. آبجی نمیگم ناراحت بشی، ولی دیگه من رو صد در صد میبرن.
همون موقع دوباره زنگ زدم به وکیل سابق برادرم و ماجرا رو گفتم. وکیل گفت کار بزرگی در حقش کردید و تنها کاری که میتونستید بکنید همین بود. بعد از چند روز وکیل زنگ زد به من و گفت پرونده رو برای یک درجه تخفیف نفرستادن.
دو ماه کارم فقط دیوان رفتن بود. این بار گفتن باید دادنامه رو بیارید. با هزار بدبختی بالاخره تونستیم برگه دادنامه رو بگیریم. وقتی رفتم اتاق شماره ۲۵ دیوان، یه آقا اون جا بود که با نیشخند دادنامه رو گرفت و انداخت یه سمت دیگه و گفت خانم برو! تا یک تیر ۹۴ همه پروندهها بسته شده، دنبال چی اومدی؟ گفتم دادستان به من گفته که پرونده رو فرستاده برای بازبینی. گفت بیا برو خانم. رفتم اتاق شماره ۱۸، کسی که اون جا بود گفت برو بگو پرونده رو بیارن رو. رفتم گفتم، اما قبول نکردن. دوباره برگشتم توی اتاق ۱۸ که خود اون آقا زنگ زد گفت بهتون میگم این رو قبول کنید. بعد گفت یک دادنامه دیگه به جز این هست. گفتم به خدا به ما نمیدن. اینم با هزار مکافات گرفتم. گفت به من ربطی نداره، برگه رو آوردی واسش میتونم کاری بکنم، نیاوردی نمیکنم.
هی ما رو سر میدووندن. شبانه رفتیم پیش وکیل و دوباره بهش وکالت دادیم. از صبح روز بعد وکیل به همه جا سر زد، دادگاه، دیوان، هر جا رفت گفتند تموم شده و حکم تنفیذ اومده.
بعد از این ماجراها برادرم یک شب زنگ زد که با ما حرف بزنه، اما نمیتونست و گوشی از دستش میافتاد، چون بیماری کلیه داشت گفتم چرا این جوری میکنی؟ مگر مریضی؟ کلیهدرد داری؟ گفت نه آبجی. گفتم پس چرا گوشی از دستت میافته؟ گفت نمیدونم. اومدن من رو بردن بهم آرامبخش زدن. به یکی از همبندیهاش که توی زندان موبایل داشت زنگ زدم گفتم چرا حسین این جوری میکنه؟ گفت نمیدونم. گفتم مریضه؟ گفت نه به خدا. چون وکیل بنده و همه سالنها میره و میاد، بردن بهش آمپول زدن. ساعت دو شب حسین دوباره زنگ زد گفت آبجی دارن من رو میبرن. گفتم نه خدا اون روز رو نیاره! من جلوتر از تو میمیرم. تو رو نمیبرن. گفت خوابم نمیبره. میدونم میخوان من رو ببرن. تو رو خدا من رفتم مواظب مامان و خودت باش. صبح روز بعد رفتم پیش دادستان گفتم تو رو خدا به برادرم گفتن اونو برای اعدام میبرن. داد زد سرم و گفت من باید حکم اعدام بدم؛ من میگم اعدام نداریم شما میگید برادرتون رو میخوان ببرن. کی گفته؟ توقف اعدام دارید. آمدم خونه به داداشم زنگ زدم و گفتم به خدا گفتن اعدام نداریم.
۲۰ دی ۱۳۹۴ توی خونه داشتیم غذا میخوردیم که یکی به همسرم زنگ زد،یکدفعه دست و پاش سست شد و بلند شد رفت بیرون. قسم دادم گفتم حسین چیزیش شده؟ گفت نه. ساعت هفت غروب مادر یکی از زندانیها که اعدام شده بود بهم زنگ زد و بدون هیچ مقدمهای گفت حسین و سه نفر دیگر رو بردن سوئیت. گفتم اشتباه میکنی من تقریبا ساعت چهار بود باهاش حرف زدم. بعد از اون به هر کسی زنگ زدم جواب نداد، نه همسرم، نه برادرم و نه دامادمون، هیچ کس جواب تلفنم رو نمیداد. مامانم شروع کرد داد و بیداد کردن و خودش رو زدن. در عرض پنج دقیقه همه عالم ریختن خونه ما و گفتن حسین رو بردن. دیگه من نمیدونم چی شد. هیچی یادم نمیاد. فقط میدونم توی درمانگاه ناله میکردم و برادرم رو صدا میزدم. اینا هم فقط به من گفتن اون شخصی که توی دیوان رفته بودیم پیشش گفته ۲۴ ساعته حکم توقف اعدام میگیرم.
روز ۲۱ دی ساعت دو بعد از ظهر برای آخرین ملاقات به صورت حضوری رفتیم زندان. موهای داداشم سفید سفید شده بود، یادمه نشست روبهروم، بهم خندید و گفت «آبجی فقط مواظب خودت باش، این جا جلوی این نامردها گریه نکنیها، اصلا جلوی اینها گریه نکن، من عمرم همین قدر بوده، فکر کن تصادف کردم، از دست این نامردا راحت شدم. دیگه شبا راحت میتونم بخوابم. آبجی دیگه ترس ندارم، فردا صبح میخوان من رو ببرن. سه سال و نیم نخوابیدم. همش بیدار بودم». گفتم من برات نذر کردم، به ما گفتن تو نمیری. تو قرآن خواندی، پس اینا کجا رفت؟ فقط گفت «شما فکر کنید عمر من تو دنیا همین بود. من بیگناه بودم و دارم بیگناه میرم. سرتونو بالا بگیرید و گریه نکنید.»
۲۲ دی ۱۳۹۴ ساعت چهار صبح حسین رو به همراه سه نفر دیگر اعدام کردند و ما حسین رو در امامزاده ابراهیم ملارد به خاک سپردیم. من هیچی تا هفتم برادرم یادم نیست. تنها چیزی که یادم میاد این بود که جنازه وسط خونه بود. روش رو باز کردن که باهاش خداحافظی کنیم. من زیر گردنش رو دیدم کبود بود. فقط همین. دیگه هیچی یادم نمیاد. هیچی از داداشم یادم نمیاد.
در این سه سال و نیم کار ما این بود که یکسره بریم دیوان، قوه قضاییه، دادسرا، هر جا بگید ما رفتیم. آن روزا من و مامانم بیشتر دنبال کارهای حسین میرفتیم، منتها بعضی مواقع که نمیخواستم مامان چیزی بفهمه تنهایی میرفتم. بابام سواد نداره و جایی را هم نمیشناسه. تا یک چیزی هم بهش میگن هول میشه، یکبارم که با خودمون بردیمش میخواست از ترس زهره ترک بشه. برادر بزرگمم که خانمش نمیذاشت و میگفت من زندگی خودم رو دارم و میخواهم زندگی کنم. چقدر بشینم پا به پای شما گریه کنم؟ میگفت اصلا فایدهای نداره برای چی این کارها را باید بکنیم؟ ولی برای من مهم بود و میگفتم شاید یک معجزهای یا یک فرجی بشه. در این مدت هر چقدر مسئولین بهم توهین کردن، فحش دادن، از اتاق پرتم کردن بیرون و گفتن «خودتو نزن به موش مردگی، واسه من ادای غش در نیار، پاشو گورتو گم کن و برو» برام اصلا مهم نبود. سفت میایستادم، التماس میکردم و میگفتم باشه ایرادی نداره، هر چی شما میگید، فقط بهم بگید من کجا میتونم برم؟ کاری میتونم بکنم؟ پیش آقای شهروری توی اجرای احکام، یا پیش آقای لطفی در عفو و بخشودگی که میرفتیم، الکی ما رو سر میدووندن و هر جوری که دوست داشتن با آدم برخورد میکردن. آقای نظری یا آقای لطفی، غیرمستقیم میگفتن «داری برو خرجش کن، برو یک آدم رو ببین حکمشو بشکن. میخوای من برات آدمش رو پیدا کنم». قیمتهایی هم که میگفتن از چهار میلیارد شروع میشد، اگر ناله و گریه میکردی که تو را خدا ندارم، میشد دو میلیارد. حتی آقای لطفی میگفت اینا اعدام گرفتن و اعدام میشون، شما تا میتونید کارای خوبش رو از داخل زندان بیارید من بذارم روی پرونده شاید فرجی بشه. دادگاه که میرفتیم سربازهای جلو در توهینی نمیکردن، تازه به آدم دلداری هم میدادن و میگفتن عیب نداره درست میشه. آقایروحانی (رئیس جمهور وقت) اومد کرج، رفتیم، تهران رفتیم، قزوین رفتیم، میگفتن به نامههاتون رسیدگی میکنه. شماره مستقیم دادن گفتن با آقای روحانی صحبت کنید. زنگ زدم منشیش گوشی رو جواب داد و هر چی از دهنش دراومد به من گفت. یک بار دیگه زنگ زدم از این منشی شکایت کنم، دوباره خودش جواب داد گفت «صدای تو به کجا میرسه؟ تو آدم اینا نیستی، من آدمشونم. صد بار از من شکایت کن من این جا مفت نشستم پولم رو میگیرم و حرفم رو میزنم. میخوام ببینم چه غلطی میکنی؟» گفتم تو نشستی اون جا صدای من رو به گوش اونا برسونی؛ من دارم التماس جون یک نفرو بهت میکنم. من نمیگم داداشم رو آزاد کنید، من میگم حقش نبوده، یک درجه تخفیف، نه؟ ابدش کنید تا ابد و ده آنجا بمونه. به خدا برادر من کارهای نیست.
نگهبان ساختمان ما شاهد بود که مواد برای برادرم نبوده و قسم میخورد میگفت «اینا هر چی بگن من سر حسین قسم میخورم که این کاره نبود و تقصیر حسین نبود. آن شب یک دختر و پسر اینو آوردن گذاشتن توی انباری. من خودم شاهد هستم.» وقتی هم که برادرم رو میبردن میگفت آقا این اینکاره نیست، آقا به خدا این نیست؛ اما خب توی دادگاهها برای این اتهامها کسی رو راه نمیدن تا بتونه شهادت بده.
بعد از این که برادرم رفت زندان و حکم اعدام گرفت حاجی دوباره به من زنگ زد و گفت اگر با ما همکاری کنید جرم حسین رو سبکتر میکنیم. گفتم چه کمکی میتونم بکنم؟ این بار اسم دو نفرو داد و گفت تهتوی زندگی اینا رو در بیاور. گفتم وقتی برادرم حکم اعدامش رو گرفته چه کمکی میخواید بکنید؟ همان موقع همسرم گوشی رو گرفت گفت اگه نخوایم به کسی کمک کنیم باید به کی بگیم؟ بعد هم گوشی رو قطع کرد. البته دو سه دفعه دیگه هم زنگ زد، اما جواب ندادیم.
توی صحبتهایی که با حسین در طول زندانش داشتیم میگفت توی بازجوییها وقتی داشتن اعتراف میگرفتن بهش گفتن «نادر گفته مواد مال تو هست». برادرم میگفت «نادر دارد دروغ میگه، اینا هی اصرار میکردن که یا خودم قبول کنم یا بندازم گردن نادر. میگفتن تو چرا نمیگی مواد برای نادر هست؟». من هم میگفتم تو چرا نگفتی مال نادر هست؟ میگفت «مگر من میدانستم چنین چیزی هست که بندازم گردن نادر. نادر برای عروسی خواهرش مشروب آورده بود، نادر نمیاد به من نامردی کنه، ما نون و نمک خوردیم». گفتم پس چرا در حقت نامردی کرد؟ میگفت «اون نامردی کرد من که نمیتونم در حق اون نامردی کنم.». وقتی میرفتیم ملاقات، مامانم سر این مسائل با داداشم دعوا میکرد و میگفت «وقتی کسی به فکر تو نیست، تو به فکر کی هستی؟» وقتی هم بیشتر سوال میکردیم میگفت «میخواید چی رو بدونید؟ وقتی من حکم اعدام گرفتم تهتوی چی رو میخواید در بیارید؟ میخواید عذاب من رو بیشتر کنید؟ میخواید به من بگید حماقت کردم؟»
در مدتی که برادرم زندان بود سالانه میتونستیم یه شلوار، یه پلیور که نباید بافتنی میبود، یه سوئیشرت که زیپ و کلاه و آستر نداشت، دو تا شورت، دو تا زیرپوش، با یه پتو بفرستیم داخل زندان. دور پتو رو هم باید پاره میکردیم تا مبادا موادی، چیزی توش جاساز کرده باشیم. اگر هم وسیلهای اضافه، مثل لباس یا مسواک میخواست، بیرون زندان یه مغازه بود که از اون جا میخریدیم و صبح روز بعد به دستش میرسید.
هفتهای شصت تا هفتاد هزار تومان میتونستیم به حساب بانکی - که توی زندانی برای حسین باز کرده بودند - بریزیم. برادرم میگفت برای خرید یه تن ماهی باید ۱۵ هزار تومن (تقریبا سه برار قیمت بیرون از زندان) و برای یه مرغ بیش از ۳۰ هزار تومن (تقریبا پنج برار قیمت بیرون از زندان) پول بدن. هر روز اجازه داشتن زنگ بزنن، از تلفن زندان که زنگ میزد هر یک دقیقه سه بار یک صدا میاومد که میگفت این جا ندامتگاه کرج است.
تعداد زندانیای هر اتاق ۵ یا ۶ نفر بود. حسین میگفت وضعیت بهداشت زندان افتضاحه، ولی اتاق خودشان کاملا تمیز بود. اما هر دفعه که زنگ میزد میگفت لباساش شپش گرفته. هواخوری روزانه بود، بعضی وقتا نیم ساعت، بعضی وقتا هم دو ساعت. برادرم چون وکیل بند بود اکثرا توی اتاق زیر هشت بود، منظور از زیر هشت جایی بود که مامورا اون جا بودن و برادرم کارای اونا رو انجام میداد. در طول دوران بازداشتش هم، چون کلیههاش سنگساز بود با مشکل روبهرو شد. رفتیم دادگاه گفتیم حال حسین بده، گفتن یک میلیارد وثیقه بذارید ببریدش بیرون. گفتیم وثیقه نداریم، گفتند بذارید بمیره. فقط تونستیم با هزار بدبختی از طریق زندان براش دارو تهیه کنیم تا فقط درد کلیهش آروم بشه.
ملاقات روزای سهشنبه بیست دقیقه و از پشت شیشه بود. برای هر ملاقات تا بخوایم وارد زندان بشیم ما رو شکنجه میدادن. ساعت هفت و نیم - هشت صبح از فردیس حرکت میکردیم و نه، نه و نیم میرسیدم دم زندان. تقریبا تا ساعت یازده (ظهر) توی صف میشستیم تا نوبت ما بشه. همه چیز رو به جون میخریدیم تا زودتر حسین رو ببینیم. اصلا مهم نبود بهمون چی میگن یا چه کاری میکنن، از صد جا رد میشدیم، دستمون رو مهر و امضا میزدن، توهین میکردن، شناسنامهها رو چک میکردن میگفتن مال شما نیست، به لباسمون گیر میدادن، بازرسی بدنی میکردن و بعضی وقتا هم اصلا راه نمیدادن. روزهای ملاقات قلبمون از جا کنده میشد که مبادا دیر برسیم، نکنه مریض باشه، نکنه دیر بیاد. تازه وقتی هم وارد سالن میشدیم بعد از ده دقیقه تلفنها قطع میشد و بیرونت میکردن. البته بعضی روزها حسین به مامور سالن و تلفنچی کارت تلفن یا یک بوکس سیگار رشوه میداد و به ما میگفت وایسید بیشتر با هم حرف بزنیم، دزدکی توی سالن قایم میشدیم کسی ما رو نبینه تا بتونیم حداقل ۱۰ دقیقه بیشتر باهاش حرف بزنیم. روزهای ملاقات زندانیها یک بولیز سبز میپوشیدن. همیشه قبل از این که بریم داخل گریه میکردیم و حسین رو که میدیدیم خودمون را خوشحال نشون میدادیم و دوباره وقتی از سالن ملاقات میاومدیم بیرون یکسره گریه میکردیم تا برسیم خونه. هر چهار ماه یک بار ملاقات حضوری میدادن که دیگه اون موقع شیر مادر را از دماغ آدم در میآورن، برای این که بگردنت لختت میکردن، پوشک بچه را باز میکردن، اون هم واسه بیست دقیقه، که بعد از ده دقیقه یا یک ربع میگفتن پا شید برید نفر بعدی بیاد. ملاقات حضوری هم این جوری نبود که بتونیم حسین رو بغل کنیم، یک تیرک کشیده بودن، برادرم اونور ستون و ما اینور ستون، فقط اجازه داشتیم بچهها رو چند دقیقه بدیم بغلش بوس کنه و برگردونه به ما. فقط موقع خداحافظی میتونستیم یک بار بغلش کنیم و ببوسیمش، البته یک نفر بغل دستمان ایستاده بود که میگفت «خانم فاصله بگیر اونور وایستا».
برادرم قبل از بازداشت یک دختر خانمی رو دوست داشت و قرار بود بریم خواستگاریش. وقتی زندان بود زنگ میزد میگفت «آبجی تو را خدا اگر اون نباشه من میمیرم، حداقل با اون حرف میزنم این جا حواسم پرت میشه.» یه مدت که گذشت این خانم گفت اگر ساپورتم کنید میمونم، مامانم هم هیچ فرقی بین ما و اون دختر نمیذاشت، لباس براش میخرید، پول بهش میدادیم، هرچی میخواست میدادیم اما بعد از یک مدت خیلی راحت برگشت گفت ساپورتم نمیکنید من هم شرمندهتون هستم، من هم بعد از اون دیگه ندیدمش، فقط یادمه توی مراسم ختم حسین یکی رو به من نشون دادن و گفتن اونه، من اصلا نشناختمش، چون تا چهل روز اصلا نمیدانستم کی به کیه و چی به چیه، یک سره آرامبخش و قرص خوابآور میخوردم و هیچی یادم نمیاد.
همیشه همه ما امیدوارم بودیم و فکر میکردیم حسین میاد بیرون. برادرم همیشه میگفت «دخترت وقتی پونزده سالش بشه من بیرونم چون من مقصر نیستم. اگرم پونزده سال دیگه نیام واسه شب عروسیش میام». همیشه توی رویاهام این بود که حسین میاد.
مامانم در این دوران سه بار سکته کرد. یک بارش وقتی بود که علیآبادی پول رو گرفت و کاری نکرد، چون من و مامان واسطه شده بودیم همه اومدند به مامان فشار آوردن و مامان سکته کرد. یک بار هم وقتی حکم برادرم رو دادن. آخرین بار هم بعد از فوت برادرم بود. الان هم از ساعت سه صبح میبینی بیدار شده و توی خونه راه میره، توی حیاط نشسته گریه میکنه، شبها تا آرامبخش نخورد نمیتونه بخوابه، فشارش تنظیم نیست. شب و روز فقط گریه میکنه و میگه هیچ کاری نتونستم واسش بکنم.
بابام و برادر بزرگم که کار ساختمانی میکردن دیگه بیکار شدن. دو تا از خواهرهام پولهاشون رو گذاشتن یک زیرپله یک (متر) در یک (متر) برای بابا گرفتن و الان میوه میفروشه. برادرم هم توی آژانس ماشین کار میکنه. من و مامانم هم که توی تولیدی، لباس نوزاد میدوزیم.
زمانی که دخترم شیرخواره بود یک ماه تمام هر روز وقتی با مامانم میخواستیم برای دیدن اژهای به مسجد دیوان بریم، صبحها شیرم را میدوشیدم و بچه رو میذاشتم خونه، میرفتیم و ساعت ۹ شب برمیگشتیم. الان تقریبا ۵ سالش شده، وقتی من گریه میکنم چشمهای منو نگاه میکنه و میگه مامان ترسیدی؟ نترس بیا بغلت کنم آروم بشی. میره جلوی عکس حسین میگه «دایی رفته پیش خدا. دایی این جاست، تو نمیبینیش. گریه میکنی ناراحت میشه. شما نمیدونید ولی دایی به من میگه من خوبم، به مامان بگو من خوبم».
نزدیک چهار سالی که حسین زندان بود فامیلهای نزدیک فهمیده بودند زندانه، باقی هم میدونستن ولی به روی خودشون نمیآوردن تا ما ناراحت نشیم. ولی خب کسانی هم بودند که طعنه میزدن و میگفتن «نگاه کن اون اون جاست اینا دارن میخورن و میخوابن.»
از خانواده همسرم فقط پدرشوهرم میدونست، خواهرهای همسرم خبر نداشتن. به اونا گفته بودم حسین رفته از ترکیه جنس بیاره اون جا گرفتنش. اونور مانده دیگه نیومده. به دخترم هم همیشه میگفتم یک موقع به عمه نگی دایی رو کجا میبینی؟! اما پدرشوهرم که میدونست شب و روز دعا میکرد حتی به خاطر حسین پیاده رفت کربلا و گفت خدا شاید یک نگاهی به من بکنه.
فامیلایی که خبر داشتن حسین زندانه، همه میگفتن سر بیگناه پای دار میره ولی بالای دار نمیره. وقتی هم که اعدام شد هیچ کس باور نکرد.
بعد از اعدام برادرم همه میگفتیم چرا کوتاهی کردیم، چرا دوندگی نکردیم، توقع داشتیم شاید بشود کاری کرد ولی ما نتونستیم. همسرم با اون که جانش به جان داداشش بسته است، میشینه گریه میکنه و میگه «کاش به جای حسین داداشم مرده بود. حسین واسه من یک چیز دیگه ست. از وقتی رفته من احساس میکنم هیچ امیدی به زندگی ندارم».
بعد از اعدام حال من هم خیلی بد شد، توی یک هفته سه بار بیمارستان بستری شدم، الان اگه قرص نخورم نه میتونم بخوابم و نه میتونم حرف بزنم. تحت درمان روانشناس هستم. تنها کسی که این جا بیشتر از همه صدمه خورد من بودم، شکنجه روحیای که من شدم هیچ کسی نشد. جوری که الان حتی نمیتونم با بچه خودم حرف بزنم و بچه را میزنم. من مقصر بودم چون آن شب من به برادرم گفتم بیاد خونه ما، اینا را هر روز صد بار مرور میکنم. شب و روز بارها خواب میبینم که برادرمو از خونه ما بردن و وقتی چشمام رو باز میکنم، یادم میاد که آن سالن را تک و تنها رفت تا به طناب دار برسد. به هر نامردی رو انداختم و گفتم جای برادرم من رو ببرید، من عمرم رو کردم، بذارید برادرم زنده باشه. همیشه میگفتم کنیزیتون را میکنم، به خدا میام کلفتیتون را میکنم، سگ در خونهتون میشم، همه این کلمات رو استفاده کردم و به پای همه افتادم، اما الان حسرت بوی تن داداشم به دلم مونده.