شهادتنامه خانم صولت شیخنیا
من صولت شیخنیا جهرمی هستم، متولد ۱۶ مهر ۱۳۳۸ در جهرم. تحصیلاتم را تا مقطع دیپلم ریاضی در جهرم به پایان رساندم. در سال ۱۳۵۹ برای تحصیل در مقطع لیسانس رشته ریاضی محض وارد دانشگاه دولتی شیراز شدم. بعد از انقلاب فرهنگی حکم تعلیق برای من صادر شد. سال ۱۳۶۷ با نامه نگاریهای بسیار به وزارت علوم توانستم به دانشگاه برگردم، اما سال ۱۳۷۲ با آنکه ۱۰ واحد بیشتر تا اتمام تحصیل نداشتم کارت اجازه ثبت نام برای من صادر نشد و درس من نیمه تمام ماند.
آغاز فعالیتهای سیاسی
سال ۱۳۵۴ از طریق یکی از بستگانم و با خواندن کتاب سرگذشت فاطمه امینی به سازمان مجاهدین خلق علاقه پیدا کردم. و فعالیتم را با آنها شروع کردم. سال ۱۳۵۷ به عنوان یک هوادار در ستادهای مجاهدین که در آن زمان جنبش ملی نام داشت مشغول شدم. سال ۱۳۵۹ با نقل مکان به شیراز به صورت علنی با سازمان کار کردم و پس از حدود دو ماه وارد تشکیلات محلات شیراز شدم. پخش و فروش نشریه مجاهد به صورت علنی سر چهار راهها و یا جلوی دکههای روزنامه فروشی، شناسایی افراد حزب اللهی، نوشتن گزارش روزانه و تبلیغ برای سازمان کارهایی بود که در تشکیلات انجام میدادم. بعد از دو ماه وارد تیم شناسایی تشکیلات دانشجویی شدم. کار ما پیدا کردن اسم حقیقی، اطلاعات و آدرس افراد حزب اللهی و پاسدارهایی بود که در زد و خوردها شرکت داشتند.
با آغاز انقلاب فرهنگی شدیدا مورد اذیت و آزار قرار گرفتم. من جزو بچههایی بودم که در حمله به دانشگاه شیراز چون داخل دفتر مجاهدین بودم خیلی کتک خوردم. با تعطیلی دانشگاه و خوابگاهها با بچههای دانشجو در خوابگاه سه ارم به صورت مخفیانه فعالیت میکردیم، شبها اعلامیه پخش میکردیم، گزارش روزانه میدادیم و تحلیل اخبار روزنامههایی را که میخواندیم به مسئول تشکیلات دانشجویی میدادیم. بعد از مدتی در خوابگاه را قفل کردند و تهدید کردند که یا از خوابگاه بروید و یا آتش میزنیم. پس از این ماجرا اواخر خرداد ۱۳۶۰ به جهرم بازگشتم و به عنوان پیک بین شیراز و جهرم در تشکیلات دانش آموزی جهرم کارم را ادامه دادم یعنی گزارشات تشکیلات جهرم را جمع آوری میکردم و تحویل تشکیلات شیراز میدادم، یا یک نفر از شهرستانهای دیگه مثل لاریا فسا میآمد و پاکت حاوی گزارشات مختلف را از من تحویل میگرفت. این هم دو هفته بیشتر طول نکشید و من ۸ تیر ۱۳۶۰ بازداشت شدم.
بازداشت خودسرانه، بازجویی، شکنجه
۸ تیر ۱۳۶۰ حدود ۱۰ صبح بود که یکی از فامیلهای ما از تهران با خانه ما تماس گرفت و گفت «دفتر حزب جمهوری مورد حمله قرار گرفت و بمب گذاری شد، از جهرم خارج بشوید». بنابراین، با خواهرم پریوش سریع لباس پوشیدیم تا از خانه خارج بشویم، همان موقع برادر ده سالهام سراسیمه آمد و گفت کل افراد حزب اللهی جهرم با چوب و چماق ریختند توی خانه. تا آمدیم از در دیگر خانه خارج بشویم دیدم که پاسدارهای مسلح از همه طرف و از روی پشتبام خانه همسایه ما را محاصره کردند. برگشتیم داخل خانه. از سمت دیگر هم تعداد زیادی حزب اللهی که خیلی از آنها را میشناختیم با چوب، چماق و سنگ وارد خانه شدند. هر دم به تعداد مردم افزوده میشد. یکسری از پاسدارها را که لباس شخصی پوشیده بودند میشناختم. مثل دشتی، ابراهیم زاریان که بعدها در تصادف کشته شد، اسماعیل یوسف زاده که در واقع داماد امام جمعه جهرم آیت اللهی بود، خانواده لطف الله کشکولی و خانواده حاج عباس قلی کشکوئی.
آن روز نه تنها من و پریوش را با چوب و چماق نزدند بلکه مادرم، عمه و دختر عمهام، خواهر بزرگ و شوهر خواهرم را هم که آن روز مهمان ما بودند مورد ضرب و شتم قرار دادند. پیراهن ما را پاره کردند، روسری از سر ما کشیدند، موی ما را کشیدند و فحشهای ناموسی و خیلی رکیک دادند. شیشه پنجرههای خانه را شکستند، تمام وسایل ما را به تاراج بردند، ظروف و گلدانها را شکستند، گاوصندوق برادرم را باز کردند و پولی را که داخل آن بود برداشتند، کلیه مدارک، همه کتابها و آلبومهای عکس را برداشتند و در این مدت هم به همدیگر میگفتند آیت اللهی (امام جمعه وقت جهرم) فتوا داده «کلیه اموال اینها حلال است و میتوانید ببرید». حتی لباسشویی و یخچال به آن بزرگی را هم با خودشان کشاندند و بردند توی حیاط، همان موقع داماد ما گفت «حداقل لباسشویی و یخچال را بگذارید بماند» که دیگه آنها را نبردند. انقدر موهای من را کشیده بودند که موهایمان نصف شده بود. سر مادرم را شکستند. انقدر با چوب زدند که پاهای من زخم شد. صورت من و خواهرم را خنج زدند طو ریکه جای ناخنهای آنها روی صورت ما ماند.
بعد از حدود یک ساعت و نیم، به غیر از پدر، مادرم و شوهر خواهرم بقیه را که هفت نفر میشدیم بازداشت کردند و به مقر سپاه در خیابان ترمینال قدیم منتقل کردند. از در خانه تا ماشین یک دالان انسانی درست کرده بودند، از در حیاط که آمدیم بیرون چشمبند زدند و ما ندیدیم سوار چه ماشینی شدیم. بعد گفتند «حق ندارید با همدیگر صحبت کنید وگرنه کتک میخورید». همان موقع به کسی که بغل دستم نشسته بود گفتم پری تو هستی یا عمه؟ یکدفعه یکی محکم با تفنگ زد توی سر من و گفت «خفه شو. مگر به تو نگفتم حق ندارید حرف بزنید؟!» همان موقع عمهام گفت هیچی نگویید و بشینید میخواهم ببینم چی کار میخواهند بکنند. فقط توهین میکردند و میگفتند «شما با این پدری که انقدر محترم هست چطور شد که رفتید طرف منافقین، اینها خیلی پست بودند و شما پست تر از آنها هستید. حیف حاجی که پدر شما هست، حیف نانی که به شما داد و بزرگ شدید، وقتی بردیم شما را اعدام کردیم یک درس عبرتی میشود برای باقی افراد خانواده شما که دیگه دنبال این کارها نروند و دیگه نخواهند با جمهوری اسلامی مبارزه بکنند». از خانه ما تا مقر سپاه دو سه دقیقه بیشتر راه نبود اما حدود نیم ساعت طول کشید تا به آنجا برسیم.
از ماشین که پیاده شدیم یک چادر به من دادند و گفتند اینجا محیط مقدس هست و نمیشود بدون چادر وارد شوید، من و عمهام را با چشمبند روی یک صندلی نشاندند. مدتی بعد یک خواهر پاسدار زد توی سر من، عمهام گفت «الان برای چی این را میزنید؟ این که الان از صورتش خون میاد، مویی رو سر این نگذاشتید». گفت «اینها منافق اند، اینها کثیف اند و بیشتر از این حقشان است. هنوز که کاری با اینها نکردند، تازه اینها ناز و نوازش بود». پنج، شش دقیقه نگذشته بود که ما را صدا کردند، چشمبندمان را برداشتند و گفتند بروید داخل سالن. وارد که شدیم دیدم حدود صد، صد و پنجاه نفر از بچههای چپ و مجاهد را بازداشت کردند. یکی از بازداشتیها، دانشجویی بود که من از زمان دانشجویی میشناختم و با چریکهای فدایی اقلیت کار میکرد.
تقریبا یک ساعت بعد با چشمبند من را به اتاق بازجویی بردند. یک نفر نوک چوب یا خودکاری را دست من داد و گفت با من بیا. وارد اتاق که شدم گفت برنگرد، چشمبندت را بردار و مستقیم برو جلو، چشمبند را که برداشتم نصرالله میمنه را که یکی از بستگان دور ما میشد دیدم. میمنه گفت «من به خاطر نان و نمکی که با شما خوردم و نسبت فامیلی که دارم میخواهم نصیحتت کنم که بیا دست بردار، به شما کار میدهیم، امکانات برای شما فراهم میکنیم، فقط کافیه یک توبه نامه الان بنویسی و توی نماز جمعه علیه سازمان حرف بزنی، بعد آزادت میکنیم». گفتم این همه خسارتی که به ما وارد شده چی؟ چه جوابی برای آن دارید؟ گفت «من از طرف همه اینها عذرخواهی میکنم، اینها نا آگاه بودند». گفتم خب پاسدار بودند، خود دشتی و اسماعیل یوسف زاده ما را کتک زدند، اینها با لباس پاسداری آمده بودند و مسلح بودند، اینها میتوانند خودسرانه همچین کاری بکنند؟ گفت «خب الان اینها داغدار هستند، حزب جمهوری شهید داده و داغدار هستند، عصبانی شدند و ریختند خانه شما. من از طرف آنها عذرخواهی میکنم. اگر کسی را میشناسی به ما معرفی کن.» گفتم متاسفم، من آدم فروش نیستم و نمیتوانم با شما همکاری کنم. گفت «خیلی خب این حرف آخر تو است؟» گفتم آره این حرف آخر من هست و توبه نامه نمینویسم.
همان موقع با چشمبند من را به اتاقی بردند که اندازه آن حدود یک در یک و نیم متر بود، لامپ نداشت و کف آنجا را با چند پتو پوشانده بودند. داخل که شدم گفتند چشمبندت را در بیار و از دریچه در بده بیرون. آنجا یک توالت بود که با مقوا و پتو روی آن را پوشانده بودند. سه روز در تاریکی محض و بدون بازجویی، فقط برای اذیت و شکنجه من را آنجا نگاه داشتند. در این مدت هم هر وقت میخواستم نماز بخوانم، مسخره میکردند و میگفتند «مگر منافقین نماز هم میخوانند که میخواهی نماز بخوانی. حالا بیا برو وضو بگیر و نماز بخوان». برای رفتن به دستشویی هر وقت در میزدم بعد از مدتی با چشمبند به دستشویی کوچکی که هیچ مواد بهداشتی نداشت میبردند، در را از بیرون میبستند و میگفتند کارت که تمام شد در بزن. در روز فقط یک وعده غذا با کیفیت خیلی پایین وقت ناهار میدادند.یک روز ماکارونی، یک روز تخم مرغ آب پز و یکبار هم سیب زمینی آب پز.
بعد از سه روز من را به اتاقی سه در چهار بردند. توی این اتاق فقط یک پتوی سیاه سربازی افتاده بود. در این مدت برای خانوادهام ناراحت بودم که چی بر سر آنها آمده، استرس داشتم و به غیر از چای چیزی نمیتوانستم بخورم. فکر کنم ماه رمضان شروع شده بود که یکی از پاسدارها یک هندوانه آورد و گفت «این را خانواده تو آوردند پس بخور»، من هم فقط برای افطاری هندوانه میخوردم. در ماه رمضان فقط شبها غذا و چای میدادند.
بعد از مدتی با چشمبند دوباره من را برای بازجویی بردند و بدون آنکه چشمبندم را بردارم بازجویی شدم. بازجو را که اسمش دشتابی بود از روی صدایش شناختم. یک برگه به من داد و گفت «حالا که نمیخواهی توبه نامه بنویسی پس به سوالهای ما جواب بده. هوادار کدام سازمان هستی؟» نوشتم من هوادر سازمان مجاهدین هستم و هیچ گونه اطلاعاتی هم ندارم که بخواهم بدهم، یک تو سری به من زد و گفت این را خط بزن و بنویس منافقین، گفتم نمینویسم، دوباره زد، گفتم نمینویسم، میخواهید ببرید اعدام کنید خب ببرید، مگر نگفتید میخواهید اعدام کنید خب همین جرم من برای شما کافی است. گفت «خفه شو بنویس با چه کسانی کار میکردی؟ مسئول تو کی بوده؟» جوابی ندادم. گفت نمیخواهی جواب بدهی؟ گفتم نه، گفت «وقتی رفتی زیر برادرهای ما و با مشت و لگد لهت کردند و حالت که جا آمد میای همه اینها را مینویسی. یعنی خودت بدون اینکه ما بخواهیم همه اینها را مینویسی». گفتم تا همین الان شما حکمی برای دستگیری نشان ندادید، حکم دستگیری را بدهید که من بدانم چه جرمی مرتکب شدم و بازداشتی هستم تا به سوالهای شما جواب بدهم. این بازجویی یک ربع طول کشید و به غیر از دشتابی سه یا چهار نفر دیگر هم داخل اتاق بودند که فقط مسخره میکردند، فحش میدادند و با پوشهای که دستشان بود توی سرم میزدند یا از پشت با خودکار یا هر چیزی که دستشان بود محکم میزدند توی کمر من و میگفتند «بگو مسئول تو کی بوده؟ پسر بوده؟ دختر بوده؟ اطلاعات خودت را بده، همکاری کن وگرنه میکشیمت، تیکه تیکهات میکنیم. همینکه نوشتی سازمان مجاهدین برای اعدام تو کافیه و ما به مدرک دیگری نیاز نداریم، توی خانه هم به اندازه کافی مدرک پیدا شده.»
حدود دو هفته بدون آنکه با خانوادهام تماسی داشته باشم بازداشت بودم و در طول این مدت هر از گاهی میآمدند دم سلول و میگفتند «امروز برادرت، پرویز، اعدام شد و فردا نوبت توست، پری هم که هفته پیش اعدام شد. توبه کن به درگاه خدا و از خدا بخواه که گناهای تو را ببخشه». با آنکه گاهی اوقات فکر میکردم ممکن است که اعدام شده باشند ولی مقاومت میکردم.
به سلول دومی که منتقل شدم تب کردم. گفتم دارو میخواهم. اما هیچگونه دارو و امکانات پزشکی در اختیار من نگذاشتند. نمک گرفتم و با چایی غرغره کردم تا گلو دردم خوب بشود. با پارچ آبی هم که برای وضو گرفتن میدادند پاشویه کردم تا تبم برطرف شود. اجازه حمام رفتن هم نداشتم.
انتقال به شهربانی فسا
بعد از دو هفته من را با چشمبند به بیرون از ساختمان بردند. چشمبندم را یک لحظه بالا زدم و دیدم به سمت یک پیکان کرم رنگ میرویم که داخل آن سه زن و دو مرد نشسته اند. وقتی نشستم گفتند حق ندارید با هم هیچ صحبتی بکنید. همان موقع کسی که بغل دستم بود با انگشت کف دستم نوشت پری هستم، تو کی هستی؟ فهمیدم خواهرم پریوش است خوشحال شدم، نوشتم من صولتام.
در مدتی که ماشین در حال حرکت بود ما را تهدید میکردند و مورد آزار قرار میدادند. بعد از مدتی ماشین را نگهداشتند، یک نفر پیاده شد و گفت «حاجی حالا اول کدام را ببریم اعدام کنیم؟». یکی از زنها را پیاده کردند و بعد از چند لحظه صدای شلیک چند تیر شنیده شد، راننده گفت «خب این یکی که به درک واصل شد، نوبت شما هم میشود»، چند دقیقه ما را آنجا نگاه داشتند، هی سر و صدا میکردند، با خودشان حرف میزدند و صحنه سازی میکردند «برو آن را بگیر، دست و پاش را بزن خرد کن، این خیلی کثیف است» دوباره صدای تیراندازی آمد.
ماشین دوباره حرکت کرد و یک ربع، بیست دقیقه بعد ایستاد. اینبار یکی از مردها را پیاده کردند و باز صدای تیراندازی شنیده شد. بعد از مدتی به همان شکل یکی دیگر از مردها را از ماشین خارج کردند و همان موقع یک نفر گفت «چهار تا که به درک واصل شدند، شما دو تا ماندید». من گفتم نه ما سه نفر هستیم، گفت «مثل اینکه خیلی دوست دارید زود اعدام بشوید، آره؟ صبر کنید نوبت شما هم میشود». دوباره ماشین ایستاد. ما را پیاده کردند و چند دقیقه در محوطهای نگه داشتند. از صحبتهایی که همراههای ما میکردند فهمیدیم که داخل محوطه سپاه هستیم و ظرفیت آنجا تکمیل است به همین دلیل ما را به شهربانی فسا منتقل کردند و مسئول شهربانی ما را تحویل گرفت و آنها رفتند. بعد از رفتن آنها مسئول شهربانی اجازه داد چشمبندمان را برداریم. به غیر از من و خواهرم، فرخچهر حقداد، یک از بچههای پیکاری به اسم افسانه رحمانیان و دو مرد آنجا بودند. همان موقع متوجه شدم افسانه و فرخچهر کسانی بودند که از جهرم داخل ماشین ما بودند و احتمالا در راه ماشین دیگری هم همراه ما بوده.
من، پریوش، افسانه و فرخچهر را به سلول بزرگی که سمت راست محوطه بود بردند. به غیر از ما سه بازداشتی دیگر هم آنجا بودند. سلول، اتاق بزرگی بود که داخلش دستشویی، حمام و آشپزخانه داشتیم. پنجرههای اتاق را با روزنامه و مقوا پوشانده بودند و ما فقط از روی اذان و زمان افطاری متوجه میشدیم شب شده است. آشپزخانه اتاق کوچکی بود که کف آن را فرش انداخته بودند و یک تخت هم گذاشته بودند. همان روز وارد اتاق که شدیم مسئول شهربانی گفت «من این دو اتاق را در اختیار شما میگذارم ولی زمانی که سپاه آمد بگویید ما توی اتاق کوچک هستیم. زمانی هم که حیاط خلوت هست و کسی نیست میتوانید به حیاط بروید. سپاه به ما گفته هیچ گونه مواد شوینده، بهداشتی و غذایی در اختیار شما نگذاریم».
روز بعد مسئول شهربانی به اتاق ما آمد و گفت « از سپاه دارند میآن، چند دقیقه بروید توی آشپزخانه، نمیخواهم شما را اذیت کنم، به هر حال شما اینجا موقت مهمان ما هستید». توی آشپزخانه که بودیم صدای او را شنیدیم که به چند نفر میگفت «ما این اتاق را برای اینها در نظر گرفتیم و همانطور که شما گفتید هیچ گونه مواد شویندهای در اختیار آنها قرار ندادیم، تا هر زمان که خودتان دستور بدهید». مسئول شهربانی یکی از بچههای هوادار سازمان بود که هنوز لو نرفته بود و به همین دلیل این امکانات را در اختیار ما قرار داد حتی یکمقدار پول به ما داد و گفت این پول پیش شما باشد برای خرید. با خانوادههای ما هم تماس گرفته بودند و گفته بودند ما در شهربانی هستیم.
دو هفته بعد مادر و خواهر بزرگم برای اولین بار به ملاقات ما آمدند. ملاقات در اتاق بغل دفتر مسئول شهربانی، حضوری بود. قبل از ملاقات مسئول شهربانی گفت «سپاه به ما گفته شما ممنوع الملاقات هستید پس هیچ کس نباید بویی ببرد حتی به خانوادههای خودتان سفارش کنید که اگر احیانا کسی این طرف آنها را دید و سؤالی کرد بگویند آمدیم برای پیگیری. شنیدیم می آورند فسا و داریم دنبال بچههایمان میگردیم». برای ملاقات محدودیت زمانی نداشتیم، اما خانوادههای ما معمولا نیم ساعت بیشتر نمیماندند و فقط سه بار توانستند به ملاقات ما بیایند.
در ملاقاتها متوجه شدیم عمه و دختر عمهام را همان روز اول آزاد کردند. خواهر بزرگم بعد از دو روز آزاد میشود. خواهر دیگرم مهوش بعد از سه روز با تعهد آزاد میشود، برادر کوچکم محمد را که کلاس پنجم دبستان بود مدت خیلی کوتاهی نگاه داشتند و بعد آزاد کردند. منتها به مهوش و محمد اجازه ثبت نام مجدد در مدرسه را نداده بودند. همچنین همان روز بازداشت ساعت دو، دو و نیم به سراغ برادر دیگرم که آن موقع کارمند مخابرات بود میروند و او را هم دستگیر میکنند.حکم تعزیر برای او میگیرند و در نماز جمعه اعلام میکنند که «ما این را با چندتا خانم در خانه گرفتیم و بخاطر داشتن روابط نامشروع شلاق میزنیم». در حالی که برادرم فعالیت تشکیلاتی داشت و از سازمان حمایت میکرد.
امکانات پزشکی برای ما ممنوع بود، مریض که میشدیم مسئول شهربانی یواشکی برای ما دارو تهیه میکرد. بعدها فهمیدیم مسئول شهربانی که اسمش دقیق یادم نیست صمیمی بود یا سلیمی، از بچههای هوادار سازمان بود که اعدامش کردند.
دادگاه انقلاب اسلامی قم
حدود سه ماه بدون آنکه از ما بازجویی شود و یا ما را به دادگاه ببرند در شهربانی فسا بازداشت بودیم تا اینکه یک روز صبح مسئول شهربانی آمد گفت « وسایلتان را جمع کنید. هیچ چیز شوینده با خود نبرید. مسواک، شامپو و صابون را با خودتان نبرید، چون این چیزها برای شما ممنوع بوده. دو تا لباس کثیف توی ساکتان بگذارید. چون ممکن است مجازات شوید و یا با ما برخورد شود». لباسهامان را تو ساک کوچکی که خانواده برای ما آورده بودند ریختیم. بعد از آن پاسدارها وارد اتاق شدند، به هر چهار نفر ما چشمبند زدند و گفتند میبریم حکم شما را اجرا کنیم. خندیدیم و گفتیم ما که حکمی نداریم، نه حکم دستگیری را دیدیم و نه حکم اعدام، حداقل حکم اعدام را نشان میدادید آرزو به دل نمانیم، حداقل حکم را امضاء کنیم بعد اعدام شویم. گفتند «همان موقع که خواستند تیر خلاص به شما بزنند قبلش حکم شما را میخوانند که شما امضاء بزنید».
در محوطه شهربانی وقتی خواستند ما را سوار ماشین کنند پاسدارها ساکهای ما را گرفتند و گفتند « شما که اعدامی هستید. نیاز نیست اینها را با خودتان ببرید». آن روز ما را به همراه تعداد زیادی بازداشتی سوار یک مینی بوس کردند و کف آن نشاندند. فکر میکنم سه مامور همراه ما بودند کهشدیدا ما را اذیت میکردند و با لگد ما را میکوبیدند به صندلی.
فکر کنم بعد از دروازه شیراز کنار یک بلندی بود که ماشین ایستاد و گفتند به صف پیاده بشوید. پیاده که شدیم دو تا خواهر پاسدار آمدند دست ما را گرفتند و از آن بلندی بالا رفتیم. آنجا یک دستشویی بود که اجازه دادند دست و صورت خودمان را بشوریم، بعد گفتند «دستتان را بیاورید جلو غذا بدهیم»، غذا ماکارونی بود که لای نان ریخته بودند. یکی دو لقمه گاز زدیم ولی انقدر شور بود که زبانمانسوخت و نتوانستیم بخوریم. یکی از خواهرهای پاسدار توی گوش من گفت «بیچاره میخواهیم ببریم اعدامتان کنیم، هنوز هم نمیخواهی توبه کنی؟» گفتم نه ما راه خودمان را مشخص کردیم. محکم زد توی سر من و خواهرم و گفت «شما کثیف هستید، انقدر قلب شما سیاه است که با هزار لیتر وایتکس هم سفید نمیشود. همان حق شما است که به درک واصل بشوید». بعد از پنج، شش دقیقه دستهای ما را با دستبند فلزی از پشت بستند و دوباره کف مینیبوس نشاندند. توی راه که بودیم عمدا آب زیر ما ریختند، اعتراض کردیم و گفتیم چرا آب ریختید؟ یکی از پاسدارها گفت «یکی از این زندانیها میخواسته آب بخورد از دستش افتاده» اما دروغ میگفتند چون مقدار آب خیلی زیاد بود.
ظهر روز بعد مینیبوس ایستاد و همه را پیاده کردند. یکی از پاسدارها به فرخچهر گفت «من شاگرد پدرت هستم و چون به پدر شما مدیون هستم این واقعیت را باید به شما بگویم که اینجا رفتی یا اعدام هستی یا حبس ابد» گفتیم یعنی چی؟ گفت قرار است عندلیب که حاکم شرع است شما را محاکمه کند، پرسیدیم اینجا سپاه هست یا دادگاه؟ گفت معذرت میخواهم، نمیتوانم بگویم.
وارد ساختمان که شدیم گفتند الان وقت نماز و ناهار است، حاکم شرع فعلا شما را نمیبیند. من، خواهرم، افسانه، فرخچهر، شکوفه فرساد و پنج نفر دیگر را به اتاقی که کف آن موکت بود و روی در هم یک دریچه کوچک بود بردند، در را بستند و رفتند. برای غذا هم به هر پنچ نفر، دو نان و دو کاسه ماست کوچک دادند. یک ساعت بعد از غذا همان پاسدار که شاگرد پدر فرخچهر بود آمد ما را صدا کرد و گفت « آماده شوید و بیایید». چشمبند زدیم، از یکسری پله که بالا رفتیم گفت اینجا بنشینید صدایتان میکنم. اول من را صدا کردند، وارد اتاق که شدم یک لحظه چشمبندم را زدم بالا و یک لحظه عندلیب را دیدم که روبروی من نشسته، دست راستش هم دو میز و صندلی بود که دو تا آخوند پشت آن نشسته بودند. چشمبندم را که بالا زدم عندلبیب گفت «پدر سوخته چرا چشمبندت را زدی بالا؟» گفتم میخواستم مقنعهام را درست کنم تا موهام پیدا نباشد، حجابم را رعایت کنم، عندلیب گفت اشکالی ندارد میتوانی چشمبندت را برداری، گفتم واقعاً بردارم؟ تا آمدم چشمبندم را بردارم یکی محکم از پشت کوبید توی سرم جوری که چند لحظه گیج رفت.
نشستم روی یک صندلی که جلوی میز حاکم شرع بود و عندلیب گفت «اسم، فامیل، منافقی؟» گفتم نه مجاهد هستم، گفت «ای پدر سوخته بیشرف. این حرامزاده منافق را از اینجا ببرید بیرون». به همین ترتیب هر پنج نفر ما را یک یا دو دقیقه محاکمه کردند و دوباره به همان اتاق طبقه پایین بردند. از پلهها که پایین میرفتیم همان پاسدار به ما گفت «بروید خدا را شکر کنید، شما اعدامی بودید من یک فاصله انداختم و زمانی که نوبت شما بود شش تا از بچههای آباده را به جای شما بردم و به قاضی گفتم شما نماز میخوانید. آن شش نفر حکم اعدام گرفتند پس حکم شما ابد است. اگر قبل از آنها شما را برده بودم صد در صد حکم اعدام گرفته بودید». به زندان که منتقل شدیم فهمیدیم آن شش نفری که قبل از ما دادگاهی شدند همه حکم اعدام گرفتند.
تقریبا ساعت هشت شب، بعد از اینکه نماز خواندیم دوباره به ما چشمبند زدند و به همره پنج یا شش پاسدار سوار یک مینیبوس کردند. صبح روز بعد در مقر سپاه اصفهان ما را از مینیبوس پیاده کردند و جداگانه در یک محوطه نشاندند. از سرما در حال لرزیدن بودم که یک پیرمرد آمد و گفت «بشین روی صندلی توی آفتاب تا یک کم خشک شوی چون لباسهات خیس هستند». صندلیهای مینیبوس را خیس کرده بودند، به همین دلیل لباسهایمان خیس شده بود. چشمبندم را برداشتم و روی صندلی سنگی که کنار باغچه بود نشستم، نور اذیتم میکرد و چشمهام درست نمیدید. آن پیرمرد که به گفته خودش آشپز آنجا بود گفت چی شده و برای چی دستگیرتان کردند؟ اتهامم را که گفتم گفت اینجا زندان ندارد احتمالا شما را میبرند جای دیگر. چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که یکی از پاسدارها آمد و گفت چرا گفتی چشمهایش را باز کند؟ بگو چشمبند بزند ما بیایم، پیرمرد ترسید و گفت من گفتم بشینه توی آفتاب چون چادرش خیس شده و سردش بود، پاسدار من را از روی صندلی بلند کرد و گفت بشین روی زمین. فکر کنم حدود سه ساعت بدون اینکه غذایی به ما بدهند آنجا بودیم. یکی دو بار هم آشپز آمد گفت میتوانم به اینها غذا بدهم؟ اما پاسداری که آنجا بود گفت غذا خوردهاند. فقط یکبار آن پیرمرد یواشکی یک کیک گذاشت توی دست من و گفت زود بخور.
زندان عادل آباد
تقریبا بعد از سه ساعت از جلو دستبند فلزی زدند و به همراه دو پاسدار سوار مینیبوس کردند. هوا هنوز تاریک نشده بود که به زندان عادل آباد که دست شهربانی بود رسیدیم. اسم مامور شهربانی که داخل زندان ما را تحویل گرفت جعفری بود. جعفری چند لحظه چشمبند ما را برداشت تا حکم را برای ما بخوانند «حکم صادر شده برای شما ابد میباشد» گفتم اتهامها را ننوشته؟ گفت فقط نوشته «منافق به اتهام توطئه علیه نظام جمهوری اسلامی، ارتداد، محاربه و وابستگی به سازمان منافقین خلق». اتهام دوست پیکاریمان را هم نوشته بودند «محاربه، ملحد و مشرک، توطئه علیه نظام جمهوری اسلامی».
مامور دیگری از شهربانی به اسم خانم ابوالحسنی همه ما را برای انگشت نگاری و عکس به اتاق دیگری برد. موقع انگشت نگاری چشمبند داشتیم ولی موقع عکس چشمبند را برداشتیم. خانم ابوالحسنی یک شماره گردن ما انداخت و از ما عکس گرفت، یک عکس هم با چشمبند و چادر گرفتند. در آن زمان چون بندی مجزا برای زندانیان سیاسی زن در نظر نگرفته بودند ما را به بند زنان )نسوان( بردند. مسئولان بند چهار نفر بودند، آقای عسگری، آقای جعفری، خانم ذبیحی و خانم ابوالحسنی.
هر بند سه طبقه داشت، هر طبقه ۴۲ اتاق در دو ردیف، سه حمام و سه یا چهار دستشویی هم برای تقریبا ششصد زندانی. داخل بند نسوان فقط یک زندانی سیاسی بود به همراه دو کودک تقریبا چهار و دو سالهاش به نامهای سامان و سارا. همه او را به اسم مادر خوشبویی میشناختند، بعد از مدتی هم دو تا از دخترهاش را هم دستگیر کردند و به آنجا آوردند، سه فرزند دیگرش هم در همان سالها اعدام شدند. وارد بند که شدیم روی تخت مادر خوشبویی نشستیم، برای ما پنج نفر دو پتوی سربازی آوردند، یک پتو برای من و خواهرم و پتوی دیگر برای آن سه نفر، پتوها را پایین تخت مادر خوشبویی پهن کردیم و شبها روی آن میخوابیدیم تا تماسی با زندانیهای عادی نداشته باشیم. چندین بار تقاضا دادیم و نامه نوشتیم تا مجید ترابپور مسئول زندانیان سیاسی اتاق ما را جدا کند اما اهمیتی نداد. حدود سه هفته به این شکل آنجا بودیم و خانوادههای ما اطلاعی از ما نداشتند.
بعد از سه هفته، یک روز حدود شانزده زندانی سیاسی را به بند آوردند. جا به اندازه کافی برای خواب نبود، اعتراض کردیم و آن شب را تا صبح نخوابیدیم. صبح روز بعد یک اتاق کوچک سه در چهار تحویل ما دادند که داخل آن سه تخت دو طبقه گذاشته بودند. جا به اندازه کافی نبود و همه به شکل کتابی میخوابیدیم.
۲۰ آذر ۱۳۶۰ سالگرد ترور دستغیب، امام جمعه شیراز به زندان آمد و برای زندانیهای عادی در هواخوری بند سخنرانی کرد، همان موقع یکی از مامورهای شهربانی آمد به ما گفت «بروید توی اتاق درب را ببندید و تخت را بیاورید پشت در، الان است که این زندانیها بیان به شما حمله کنند» فکر کنم همه به غیر از خواهرم و افسانه که توی حمام بودند رفتیم داخل اتاق اما فرصت نکردیم در را از پشت ببندیم. آن روز خواهرم و افسانه را شدیداً کتک زدند و موهای آنها را کشیدند. بعد آمدند توی اتاق ما و همه را زدند، ما هم از خودمان دفاع کردیم و از اتاق بیرونشان کردیم، در اتاق را بستیم و یک تخت پشت در گذاشتیم. با مشت و لگد به در میکوبیدند و شعار میدادند «مرگ بر منافقین، منافق باید کشته بشود، منافق باید اعدام بشود»، فحش میدادند و میگفتند شب که میآیید بیرون، میکشیمتان و نمیگذاریم زنده بمانید، اما آخر شب خسته شدند و رفتند سالن خودشان. ما هم در را باز کردیم و رفتیم با آنها صحبت کردیم، خودشان گفتند «به ما گفتند باید بروید منافقین را بزنید لت و پار کنید، اینها دستغیب را کشتند، امام جمعه را کشتند». به بعضی معتادها، قول مواد و به تعدادی هم قول آزادی داده بودند. گفتیم اینها دروغ میگویند، ما میخواهیم با هم اینجا زندگی کنیم و ما مشکلی با شما نداریم. آن شب آرام شدند اما یک هفته بعد دوباره برای درگیری به سراغ ما آمدند، ولی نه به شدت قبل.
بند نسوان دو حمام داشت و هر زندانی دو هفته یکبار میتوانست به حمام برود. برای استفاده از توالت هم باید نوبت میگرفتیم. مواد شوینده و بهداشتی برای ما ممنوع بود اما یکی از مامورهای زن یک شیشه محلول ضدعفونی کننده دتول برای ما آورد و گفت «حمام یا توالت که میخواهید بروید قبلش ضدعفونی کنید چون اینها همه بیماریهای خطرناک دارند». در روز دو وعده غذای بدون کیفیت میدادند و صبحانه هم فقط چای بود، غذا سه نوع بود، خورشت سبزی که گوشت نداشت، عدس پلو بدون گوشت و خورشت قیمه. یکی دو بار هم توی غذا سوسک پیدا کردیم. توی سینی استیل غذا را به همراه یک قاشق میآوردند. مدتی که گذشت پول دادیم و برای ما پنج، شش تا بشقاب آوردند، خانم ابوالحسنی هم که آدم خیلی مهربانی بود استکان و لیوان برای ما آورد. دوهفته یکبار هم به مدت نیم ساعت اجازه داشتیم به هواخوری برویم.
حدود چهار ماه توی بند نسوان بودیم تا اینکه سپاه زندانیهای سیاسی را تحویل گرفت و ما را بردند بند چهار که بند سیاسیها بود. یک تعداد از بچهها را به طبقه سوم بردند، من، خواهرم و سه نفر دیگر را هم که با ما محاکمه شده بودند به طبقه دوم. هیچ یک از زندانیها اجازه رفتن به طبقات دیگر را نداشتند و فقط اگر آب جوش برای چای میخواستیم میتوانستیم به دفتری که طبقه پایین بود برویم. هر اتاق سه یا چهار زندانی داشت، داخل هر اتاق یک تخت بود، کف سلول پتو انداخته بودند و به هر سلول هم یک فلاسک داده بودند. بند سیاسی بشقاب در اختیار ما گذاشتند. بند سیاسی فوق العاده کثیف بود، حمام و دستشویی را جرم گرفته بود، وایتکس هم که آوردند تمیز نشد تا اینکه خودشان با کاردک آنجا را تمیز کردند تا ما بتوانیم از حمام و دستشویی استفاده کنیم. آب حمام سرد بود به همین دلیل تابستان هفتهای یکبار و در سرما دو هفته یکبار حمام میکردیم. هفتهای یکبار اجازه داشتیم به هواخوری که چسبیده به بند بود برویم، بعضی وقتها هم دو، سه هفته از هواخوری خبری نبود. بعدها فهمیدیم وقتی سازمان عملیاتی انجام میدهد یا تروری صورت میگیرد هواخوری را قطع میکنند. هر زمان هم که میخواستند برای هر کاری مثل ملاقات رفتن ما را از بند خارج کنند به ما چشمبند میزدند.
حدود سه ماه و نیم بعد از انتقال به بند چهار خانوادهها توانستند به ملاقات ما بیایند. هر بار ۲۵ یا ۲۶ نفر میتوانستند به ملاقات بروند. ملاقات به صورت کابینی بود و هفتگی به مدت پنج تا ده دقیقه با شکنجه، زجر، اذیت و آزار بود یعنی ما همیشه ترجیح میدادیم که ملاقاتها را قطع کنند. خانوادهها خیلی اذیت میشدند، حتی مامور شعبانی بارها به ما گفت «به خدا به خانوادههای خودتان بگویید نیایند ملاقات، شما اینجا مشکلی ندارید، آنها دارند شکنجه میشوند». به جز سال ۱۳۶۲ ما هیچ وقت ملاقات حضوری نداشتیم، آیت الله منتظری یک عفو داده بود و به کلیه زندانیهای سیاسی - البته آنهایی که ملاقاتی داشتند - یک ملاقات حضوری دادند. ملاقات حضوری در محوطه هواخوری بود، به خانوادهها گفته بودند یک نوع غذا و یک نوع شیرینی میتوانید بیاورید که مادرم و خواهر بزرگم به ملاقات ما آمدند.
روزهای پنجشنبه و جمعه برای ارشاد ما را به حسینیه زندان میبردند، یک روحانی میآمد برای ما سخنرانی میکرد و میگفت «شما اسیرهای جنگی هستید ما هر کاری دلمان بخواهد با شما میکنیم». من و خواهرم حدود دو سال با هم در بند چهار و نسوان بازداشت بودیم تا اینکه اواخر زمستان ۱۳۶۲ برای تجدید محاکمه به زندان سپاه (پلاک ۱۰۰) در خیابان سپاه شیراز منتقل شدیم و بندهای ما را جدا کردند. من را به بند چهار و خواهرم را به بند دو بردند.
بازجویی مجدد، آزار و اذیت، شکنجه
آن روز چهار یا پنج نفر بودیم که با چشمبند به زندان سپاه منتقل شدیم. من را تحویل مسئول بند چهار(عمومی) دادند و گفتند ایشون ممنوع الصحبت است و مواظب باشید که با کسی صحبتی نکند. به مدت سه هفته ممنوع الصحبت بودم و اگر کاری داشتم فقط با مسئول بند میتوانستم صحبت کنم. بند چهار، سالن بزرگی بود با یک تلویزیون، یک اتاق داشت و پشت اتاق هم فضای بازی بود که بچهها به عنوان انباری از آن استفاده میکردند. ساکهای خودشان را آنجا میگذاشتند و یا لباسهایی را که میشستند آویزان میکردند. با اینکه تعداد زندانیها حدود هفتاد نفر بود اما فقط دو دستشویی و یک حمام داخل بند بود. برای دستشویی باید نوبت میگرفتیم، استفاده از حمام هم آزاد بود اما چون تعداد زیاد بود دو هفته یکبار میتوانستیم حمام کنیم. بچههایی هم بودند که بعدها شنیدم حکمهای خاصی داشتند و خیلی راحت شب از بند بیرون میرفتند و فردا صبحش می آمدند سریع میرفتند حمام و هیچ کس حق نداشت اعتراض کند، انگار به مسئول بند گفته شده بود اینها هر زمانی که میخواهند میتوانند حمام کنند.
حدود چهار ماه بدون آنکه از من بازجویی بشود داخل بند چهار بودم تا اینکه یک روز با چشمبند بردنم به اتاق بازجویی. اولین بازجویی توسط شخصی با نام مستعار مشیری انجام گرفت که به گفته خودش دانشجوی پزشکی بود و بعد از جبهه ترک تحصیل کرده بود تا داوطلبانه به نظام جمهوری اسلامی خدمت کند. تقریبا یک ساعت اول در رابطه با افراد مختلف صحبت کرد و بعد از آن حدود سه ساعت بازجویی طول کشید. مشیری گفت «ما همه اطلاعات شما را داریم، هیچی ناگفته نمانده، فقط میخواهیم صداقت خودتان را به ما نشان بدهید، اگر ما بدانیم واقعا برگشتید یک حکم جدید به شما داده میشود و حتی ممکن است آزاد شوید، بستگی به نحوه برخورد خود شما دارد». گفتم وقتی همه اطلاعات را دارید پس من چی باید بگویم؟ گفت «خب همین دیگه ما هر سوالی که بکنیم صادقانه باید جواب بدهید. در ضمن این را هم بگویم اگر ببینم از برخورد من کوچکترین سو استفادهای میکنی سر و کارت با کریم است، احتمالا آوازه کریم را هم شنیدی، کریم را میشناسی؟ از دست او جان سالم به در نمیبری.» گفتم باشه شما سؤال کنید من جواب میدهم. گفت در رابطه با فعالیتهای خلقیات بنویس. خیلی کوتاه نوشتم زمانی که ما بازداشت شدیم سازمان زیاد پیش نرفته بود و تازه یک ماه بود که به دفاع کردن از خودش رو آورده بود، آن موقع به غیر از پخش و توزیع نشریات کار دیگری نکردم. گفت خب آنها را بنویس و بگو با کی بودی؟ اسامی بچههایی که میدانستم اعدام شدند و یا در درگیریها کشته شدند را نوشتم و گفتم اینها مسئول من بودند، گفت میدانی الان اینها چی شدند؟ گفتم نه، گفت اطلاعات جدید نداری که بیرون از زندان هستند یا نیستند؟ گفتم بعد از دستگیری ارتباطم با آنها قطع شد. یکی دو صفحه سوال و جواب نوشتم و بعد گفت میتوانی بروی توی بند ولی ممنوع الصحبت هستی.
وارد بند که شدم یکی از بچهها پرسید رفتی بازجویی چی شد؟ گفتم هیچی ولی گفتند ممنوع الصحبت هستی. روز بعد مجدد من را برای بازجویی خواستند. کسی که من را از بند تحویل گرفت، گفت میدانی من کی هستم؟ چون صداش با صدای مشیری فرق میکرد، گفتم کریم. گفت آفرین پس خیلی باهوشی، میدانی کجا میبرمت؟ بازجویی دیگه، گفت نه میرویم جایی که از این به بعد نخواهی بازجوی ما را فریب بدهی. گفتم من بازجویی شدم، سوال کردند و جواب دادم. گفت خفه شو و حرف نزن، وقتی شلاق خوردی آدم شدی، آن موقع میای میشینی و مثل یک بچه خوب به سوالها جواب میدهی.
کریم صدای خیلی بدی داشت، خشن بود، همیشه با بچهها برخورد توهین آمیز داشت و شلاق زدن هم به عهده او بود. وقتی کریم من را میبرد طبقه پایین به یکی از زندانیها گفت این منافق را میبینی؟ ممنوع الصحبت بود، حرف زده دارم میبرم ۲۵ ضربه شلاق بخورد پس مواظب خودت باش. به پایین پلهها که رسیدم به یکی از خانمها گفت بیا این را ببر، من را روی یک تخت به پشت خواباندند، دستهایم را به بالای تخت و پاهایم را به لبه تخت بستند. بیشتر ضربات شلاق را به کف و انگشتهای پا زدند. ده، دوازده ضربه اول حس کردم یک چیز سوزنی شکل به کف پام میخورد. دردش وحشتناک بود اما مقاومت میکردم که جیغ نزنم، میدانستم زندانیهای دیگهای هم آنجا هستند، چون همان لحظه صدای بچههایی را میشنیدم که خیلی وحشیانه آنها را میزدند. کنار من پسری را روی تخت خوابانده بودند که یک لحظه داد زد گفت «لامصب کلیههایم ترکید، شما که ادعای مسلمانیتان میشود لااقل روی آلت تناسلی من را بپوشانید». مشخص بود لخت است و دارند میزنند. فکر کنم جنس شلاقی که با آن میزدند از کابلی بود که داخل آن را با سیم پر کرده بودند، چون یکی دو تا ضربهای که به گردنم خورد خراش برداشته بود و البته از پارگیهای کف پا و انگشتها مشخص بود که سیم داخل آن بوده.
پاهایم خیلی ورم کرده بود، زخم شده بود و به شدت خونریزی داشت. ۲۵ ضربه که تمام شد من را اینبار به بند مجردی منتقل کردند و نگفتند که ممنوع الصحبت هستم فقط گفتند «به پاهات آب نمیزنی، اگر آب نریزی هیچی نمیشود. نروی الان بشوری بعد فردا بروی علیه ما صحبت کنی که انقدر شکنجهام کردند که پاهام فلان شد». همان شب به شدت تب کردم، بچهها در زدند و از مسئول بند دارو خواستند اما گفت نه این فیلمش است و خوب میشود. تب من پایین نمیآمد، بچهها با لیمو شیرین و میوه توانستند یکم از شدت تب کم کنند. دو روز که گذشت با چشمبند من را از اتاق بیرون آوردند، چند قدم که رفتم وارد اتاق دیگری شدم، خانم دکتر بوستانی که خودش هم زندانی بود آمد و برای من دارو تجویز کرد. حدود یک هفته سر ساعت مشخص دارو میدادند ولی تبم قطع نمیشد، بعد از مدتی متوجه شدند پاهای من عفونت کرده. مجدد بردنم توی همان اتاق قبلی. دکتر که آمد گفتند چشمبندت را بردار، چشمبند را که برداشتم بازجو را دیدم با پارچهای حالت نقاب مانند که رو صورتش انداخته بود و فقط چشمها و دهانش پیدا بود. مشیری بود. دکتر گفت پای این باید بخیه بشود، خود مشیری هم همانجا پام را بخیه کرد، یک کپسول داد خوردم، دوباره فرستاد توی بند مجردی و سر ساعت مشخص یک کپسول میدادند میخوردم.
ده یا دوازده روز بعد از بخیه کردن پام دوباره بردنم برای بازجویی. این بار مشیری بازجوی من بود و گفت «آن دفعه فقط بخاطر اینکه از خانواده محترم و مومنی بودی با نرمی با تو برخورد کردم، تو هم مثل خواهرم هستی، میخواستم کمکت کنم، مثل بقیه باش، حرف گوش کن و هر سوالی که میکنیم جواب بده که دوباره دست کریم نیفتی». گفتم من که به سوالهای شما جواب دادم. گفت «نه چیزهایی که نوشتی به درد خودت میخورد. از تشکیلات زندان بنویس». چندین بار این را پرسید، من هم اطلاعاتی را نوشتم که میدانستم لو رفته. مشیری هم هی میزد توی سرم و میگفت «نه اینها کافی نیست، بیشتر از این، چیزی غیر از این بنویس».
منظور از تشکیلات، نظم داخل زندان برای حفظ روحیه افراد بود و اینکه همکاری نکنند، یعنی هر نوع کار دسته جمعی مثل ورزش کردن، سرود و نماز خواندن، غذا خوردن، مطالعه کردن و کمک کردن به همدیگر جرم بود و اسم آن را تشکیلات زندان گذاشته بودند. حتی قرآن خواندن غیرقانونی بود چون میگفتند «شما وقتی دسته جمعی قرآن میخوانید از دید خودتان تفسیر میکنید». با خمیرهای نان و یا هسته خرما کارهای هنری انجام میدادیم و اگر یک زمان این چیزها را پیش یکی از بچهها پیدا میکردند به حساب تشکیلات داشتن میگذاشتند و جلوی بقیه شلاقش میزدند.
سؤال دیگری که میخواست جواب بدهم این بود که «شایعه شایع شدن تیفوس توی زندان را چه کسی به بیرون از زندان منتقل کرده؟» من هم نوشتم اول اینکه این شایعه نبود، دوم اینکه تیفوس نبود، سر بچهها شپش زده بود. گفت کی این را گفته، گفتم خب همه بچهها به خانوادهها گفته بودند، گفت «نه باید بگویی، این از طریق یک فرد خاص رفته بیرون، ما میخواهیم اسم آن فرد خاص را بنویسی». گفتم من اطلاع ندارم توسط کی، چون شخصا به خانوادهام گفتم موهای ما شپش زده. چون جوابهای من قانع کننده نبود هی سؤال میکرد و با آنکه بخیه پاهام هنوز خوب نشده بود برد توی راهرو و گفت «تا زمانی که تصمیم بگیری اسم شخصی را که ما میخواهیم بنویسی همینجا میایستی و حق نداری بشینی».
چشمبند داشتم اما بدون دستبند و رو به دیوار.در تمام مدتی که ایستاده بودم، صدای بازجو و صدای ورق زدن برگههای بازجویی را میشنیدم. معلوم بود آنجا دارند بچهها را بازجویی میکنند. حدود هفت ساعت بعد از خستگی افتادم زمین و خوردم به یک صندلی. بلافاصله بازجو آمد گفت پاشو، مینویسی یا میخواهی باز هم وایستی؟ گفتم به خدا من نمیدانم، اسم کی را باید بنویسم؟ بگویید اسمی که میخواهید من بنویسم. گفت «اهه خط بهت بدهیم؟» گفتم نمیدانم، شما میگویید که اسم شخص، خب ندارم. گفت خیله خب باز همینجا بایست. هر وقت میافتادم با هر چیزی که دستش بود یا با یک چیزی مثل شال محکم میزد توی صورتم و میگفت پاشو. هر هفت یا هشت ساعت یکبار برای اینکه بتوانم استراحت کنم میگفتم دستشویی دارم که میبردند دستشویی. بهشان میگفتم میخواهم نماز بخوانم، میگفتند ایستاده و بدون وضو نماز بخوان. غذا هم یکبار در روز میدادند و مشخص نبود ناهار، شام یا صبحانه است، گاهی وقتها پنیر با یک خیار میدادند بعضی روزها هم برنج با خورشت.
مدام سؤال میکردند «بنویس توی خانه تیمی دستگیر شدی. از دوستات که توی خانه تیمی دستگیر شدند کیا را میشناسی؟ فلانی را می شناسی؟» میگفتم میشناسم ولی نمیدانم دستگیر شدند یا نه، من فقط اینها را از طریق همسایگی میشناسم و نمیدانم هوادار بودند یا نه.قصد آنها واقعا اذیت کردن بود.اعترافات کذب میخواستند. هدف آنها این بود که برای بچههایی که توی انفرادی و زیر بازجویی بودند پرونده سازی کنند، من هم نمیتوانستم دروغ بگویم. هر چقدر فشار می آوردند میگفتم من نمیتوانم دروغ بنویسم، شما چیزی را که من اطلاعی ندارم از من میخواهید. محکم میزدند و میگفتند «خفه شو، مگر منافق راستگو هم داریم؟ مگر منافقی هم هست که تا به حال راست گفته باشد؟ مگر منافقی هم هست که کار درستی انجام داده باشد؟ منافقی هست که پاک مانده باشد و از دست بچههای شما در رفته باشد؟ کلا مجاهدین با هم رابطه نا مشروع دارند». گفتم این دروغ است، قبول ندارم و همچین چیزی را نمینویسم.
توی همان راهرو یکی از پسرهای زندانی را چهل روز سر پا نگه داشته بودند و مرتب او را میزدند. میشندیم که به او میگفتند «چقدر جان سخت هستی، تو واقعا جان سگ داری، الان چهل روز متناوب داری کتک میخوری و سرپا ایستادی. حاضر نیستی کنار بیای؟»
حدود شش روز آنجا ایستادم، تا اینکه یک شب صدای خیلی وحشتناکی مثل زلزله توی بند پیچید، سریع همه ما را جمع کردند و گفتند «اینها را ببرید بندشان». اول من را بردند بند دو، مسئول بند گفت این مال اینجا نیست، بعد بردند یک بند دیگه آنجا هم گفتند مال اینجا نیست. سر در گم شده بودند، بردند طرف بند مجردی، مسئول بند گفت آره این مال اینجا است. کسی که با من بود گفت همه آماده باشید که بیایید بیرون. همه ما را بردند توی هواخوری. در هواخوری ما چشمبند نداشتیم، شب بود و هوا سرد. هیچ کس اصلا جرات نمیکرد بپرسد چرا آوردید؟ یعنی جو زندان طوری بود که کسی جرات حرف زدن نداشت. از سر و صداها، برو بیاها فهمیدیم که یک گروه جدید را دستگیر کردند. حدود دو ساعت آنجا بودیم تا اینکه ما را به بند مجردی بردند.
روز بعد که مطمئن هستم ۱۳ آذر بود با چشمبند من را از بند خارج کردندو به اتاق بازجویی بردند. قبل از ورود به اتاق بازجو گفت «حسین محمدزاده را میشناسی؟» گفتم بله، گفت «پس میدانی که باید بیای باهاش صحبت کنی که اطلاعاتش را بدهد، اگر همچین کاری نکنی سر و کارت با کرام الکاتبین است».
حسین محمدزاده از بستگان دور ما و هوادار سازمان بود. تا آنجایی که من میدانستم تا سال ۶۰ هوادار ساده بود، فقط از من نشریه میگرفت ولی بعد از دستگیری نمیدانم تا کجا پیش رفته بود که بازجو به من گفت مسلح دستگیر شده.
وارد اتاق بازجویی که شدم چشمبندم را برداشتند، کریم و مشیری به اضافه دو سه نفر دیگه پشت سر من ایستاده بودند. همه نقاب روی صورتشان بود. کریم خیلی قد بلند و لاغر بود و دستهای درازی داشت که برای شکنجه کردن ساخته شده بود بر خلاف مشیری که نحیف بود. چشمبند را که بالا زدم با صحنه فوق العاده وحشتناکی روبرو شدم، به قدری حسین را شکنجه کرده بودند که نمیتوانست روی صندلی بنشیند. با یک پتوی خونی روی صندلی بسته شده بود، یک پتوی خونی دیگر را هم روی زانوش انداخته بودند، تمام دندانهاش شکسته بود، تمام لبش پاره بود. صورتش داغون بود یعنی هیچ جای صورتش سالم نمانده نبود. آن قدر او را زده بودند که نمیتوانست صحبت کند. بهش گفتند این را میشانسی؟ گفت صولت، سلام، خوبی؟ تحمل نداشتم نگاهش کنم. گفتم حسین اینها میدانند یکبار آمدی فسا ملاقات من، از کمک مالی هم اطلاع دارند. بگو، چرا اینها را نمیگویی؟ این را که گفتم بازجو محکم با یک چیزی مثل مقوا زد توی صورتم و گفت «خفه شو، منافق ما نگفتیم بیا خط بده که اطلاعات سوخته را بدهد». حسین توی همان حال پاشو آورد بالا تا به بازجو لگد بزند که دیدم گوشتهای پایش آویزان شده. من را برگرداندند توی بند و گفتند «حساب تو را هم میرسیم، تو هنوز آدم نشدی».
۱۶ آذر دوباره من را از بند خارج کردند، همان موقع بازجومحکم من را کوباند به دیوار و گفت «خاک بر سرت میدانی چقدر بدبخت شدی؟ چطوری میتوانی فردا که رفتی بیرون جلوی خانواده سرت را بلند کنی؟» گفتم یعنی چی؟ گفت نمیفهمی؟ گفتم نه من بدبخت نشدم. گفت «خب باشه باشه، یعنی تو واقعا نمیفهمی؟ خیلی خب، حالا بیا برویم وقتی معاینه شدی بهت میگم یعنی چی، دکتر بهت میگه». بعد گفت «خب کار کی بوده؟» گفتم چی کار کی بوده؟ من متوجه منظور شما نمیشوم. گفت «خیلی خب. یک سؤال دیگه از تو میپرسم این را درست جواب بده وگرنه همین الان مستقیم میبرمت زیرزمین. حسین چه ناراحتی داشت؟ چه مریضی داشت؟» گفتم مریضی خاصی نداشت، محکم جوری با دست زد توی پیشانیم که خوردم به دیوار. گفت «چه مریضی داشت؟ ناراحتی قلبی داشت؟ مننژیت داشت؟» گفتم نه، فقط گاهی وقتها سردردهای عصبی داشت که مشکوک به میگرن بود ولی هنوز ثابت نشده بود. بازجو رفت و دوباره من را به بند فرستادند. بعد از مدتی فهمیدم حسین زیر شکنجه شهید شده و توی پرونده اش زدند ایست قلبی. دو هفته بعد از فوت حسین بردنم زیرزمین توی انفرادی.
یکی از اتفاقهایی که در اطلاعات سپاه میافتاد این بود که یکی از زندانیها به نام عصمت بوستانی که اکثریتی بود به عنوان دکتر زنان، بچهها را معاینه پزشکی میکرد و بدون استثنا برگه میداد که بکارت ندارند. یکی دو بار میخواستند من را ببرند پیشش که من زیر بار نرفتم و مقاومت کردم. حتی دیگه بدون اینکه ببرند زیرزمین کتکم میزدند، با دست توی سر و صورتم میزدند. ولی من میگفتم «اجازه نمیدهم، از طرف دادگاه برای من حکم بیاورید. دادگاه اولم بدون حکم بود، دستگیری ما بدون حکم بود، توی دادگاه تفهیم اتهام نشدیم، اجازه دفاع به ما ندادند. مگر شما نمیگویید کارهای قانونی انجام میدهیم؟ بر اساس قوانین اسلام و حکم حاکم شرع از من همچین کاری را بخواهید». اما فکر میکنم زمانی که پاهایم را بخیه میکردند چون بیهوش شده بودم من را معاینه کردند، چون بعدها فهمیدم روی پرونده یک برگه گذاشته بودند که من دختر نیستم، به همین دلیل بود که بازجو علنا گفت «تو که بدبخت شدی».
بند مجردی یک اتاق تقریبا سه در سه بود که چیز خاصی نداشت، کفش از موکت بود، چند مهر نماز آنجا بود. پتو به تعداد نفرات نبود و هر دو نفر از یک پتو استفاده میکردند. به غیر از من هشت نفر از بچههای چپ و مجاهد هم آنجا بودند. صبح، ظهر و شب با چشمبند برای دستشویی و وضو گرفتن میبردند به سرویس بهداشتی که بیرون از سلول بود. در مدتی که بند مجردی بودم چون پاهام بخیه بود و نباید آب میریختم از حمام استفادهای نکردم. اکثر بچههای مجردی هم چون شلاق خورده بودند از حمام استفاده نکردند و نمیدانستند کجا است. وقتی برای دستشویی و وضو گرفتن به سرویس بهداشتی میرفتیم میتوانستیم سرمان را با آب سرد بشوریم.
سلول انفرادی هم خیلی کوچک بود و فقط میشد به صورت جنینی داخلش خوابید، چند تا پتوی کثیف آنجا بود که کف سلول پهن شده بودند، خیلی تاریک بود و هیچ نوری نداشت.
بعد از یک هفته دوباره بردنم بازجویی. طبق معمول سوالها تکراری بود و وقتی دیدند نحوه جواب دادنم تغییر نکرده با وجود اینکه بخیههای پام کاملا خوب نشده بود دوباره شلاقم زدند. روی تخت خواباندند، فکر کنم پنج ضربه شلاق که خوردم پاهایم بی حس شد و نتوانستم تعداد آنها را بشمرم. بازجو چون فکر میکرد خیلی مقاوم هستم محکمتر میزد. به همین دلیل بخیه پایم باز شد و خونریزی کرد. جنس این شلاق هم از کابل چرم مانندی بود که داخلش سیم رد شده بود. دوباره بردنم توی سلول، دریچه را باز کردند و یک باند پرت کردند داخل گفتند پات را ببند. بعد از یک ساعت درد پام شروع شد. فکر کنم در مدتی که انفرادی بودم چهار یا پنج بار بردنم بازجویی. بازجوییها دو سه ساعت طول میکشید و با هر چی دستشان بود میزدند، مثلا با خطکش، پرونده و یا چفیه محکم میزدند. توهین هم میکردند، کثافت، مزدور، از کلمه فاحشه بارها استفاده کردند.
هفته دوم انفرادی بازجو آمد گفت «اگر میخواهی میتوانی بروی حمام». اول ترسیدم اما برای اینکه ببینم حمام چطوری است و اطلاع پیدا کنم که چه کسانی توی انفرادی هستند رفتم چون ممکن بود شامپوییباشد که اسم بچهها روش نوشته شده باشد. وقتی رفتم یک شامپو دیدم که برای فرزانه کشکولی بود که بعدها اعدام شد. بیشتر از دو هفته انفرادی بودم و دوباره فرستادنم بند چهار عمومی و تا یک هفته هم ممنوع الصحبت بودم.
تجدید محاکمه و انتقال به زندان
بعد از مدتی برای تجدید محاکمه بردنم شعبه ۲ دادگاه انقلاب شیراز پیش دادستان میرعمادی. میرعمادی به صورت موقت برای بررسی پروندهها آمده بود و دو تا دادیار به نامهای نصیری پور و اسفندیاری داشت که از بندرعباس و اصفهان آمده بودند. پنج یا شش نفر بودیم که ما را با چشمبند بردند، اما داخل اتاق دادستان چشمبند نداشتم. دادستان، دو دادیار، یک خانم پاسدار و منشی دادگاه که فامیلش نجابتی بود در جلسه تجدید محاکمه من حضور داشتند. دادیار پرونده من نصیری بود. جلسه که شروع شد دادستان گفت «خدا خیلی به شما رحم کرده، خدا شما را دوست داشت که الان اعدام نشدید، بروید خدا را صد هزار مرتبه شکر کنید، با وجود اینکه در تشکیلات زندان بودید ما به شما عفو دادیم و میخواهیم که دوباره بروید زندان بمانید، شاید آنجا توبه کنید و شامل عفو ملکوتی امام قرار بگیرید».گفتم حکم را بدهید امضا کنم، گفت «اتهام شما عضو تشکیلات سازمان و سر موضع بودن است. حکم قبلی توی پرونده میماند و کاسته نمیشود. نمیخواهد چیزی را امضاء کنید، فقط خواستیم برای شما بخوانیم که اتهام چیه». جلسه دادگاه حدود ۶ دقیقه طول کشید و از همانجا فرستادنم بند چهار زندان عادل آباد.
توی زندان به غیر از کتک و شلاق کاری با ما نداشتند، حتی برای بازجویی مجدد هم نبردند. من شلاق نخوردم اما کتکم زدند. ترابپور مسئول زندان به بضی از بچهها قول آزادی میداد و آنها را تحریک میکرد درمورد کسانی که سر موضع هستند گزارش روزانه بدهند. مثلا توی اتاق که نشسته بودیم توابین میریختند یک نفر را با مشت و لگد وحشتناک میزدند. حتی تراب پور خودش می آمد فحش میداد و بچهها را با شلاق میزد. یک بار با کابل آمد و من برای اولین بار کابل سیمی را که توی زندان سپاه برای شلاق زدن از آن استفاده میکردند آنجا دیدم، یکبار هم با زنجیرهای خیلی ضخیم بچهها را زد.
آزادی
سال ۱۳۶۵ با آنکه حکم ابد داشتم آزاد شدم. در واقع سال ۶۱ یا ۶۲ آیت الله منتظری به کل زندانیهای سیاسی عفو داده بود به همین دلیل حکم ابد ما شده بود پنج سال و در طول این مدت اصلا چیزی به ما نگفته بودند، فقط به صورت مبهم همان اوایل که وارد بند عمومی شده بودیم آقای جعفری به ما گفت «فکرکنم شما عفو خورده باشید». گفتیم میدانی چقدر شده؟ گفت «نمیدانم، فقط میدانم که همه زندانیها عفو خوردن و من مطمئن هستم که عفو خوردید، اما چقدر شده، نمیدانم».
همین شد که اواخر مرداد ۱۳۶۵ ساعت ده و نیم صبح بدون خبر با تعهد و گذاشتن وثیقه که سند منزل بود آزاد شدم. خواهرم هم یک یا دو ماه قبل از من آزاد شده بود. روز آزادی صدام زدند و گفتند وسایلت را جمع کن و بیا.یادم میاد پدرم و برادر بزرگم که شیراز زندگی میکرد به زندان آمده بودند. همراه یک پاسدار و آقای جعفری با ماشین برادرم به شعبه دو دادگاه انقلاب اسلامی شیراز رفتم. دادیار تعهد کتبی گرفت که دیگه از این به بعد کاری انجام نمیدهم و گفت «میدانیم از این در بروی بیرون هیچ وقت با ما صاف نمیشوی، فقط توبه شما تا دم در است و از در که رفتی بیرون توبه را میشکنی ولی اینجا باید بنویسی که توبه کردم و دیگه هیچگونه فعالیتی علیه جمهوری اسلامی انجام نمیدهم و اگر هر گونه فعالیتی انجام دادم و اثبات شد دادگاه مجاز است هر جور که میخواهد برخورد کند». جلسه زیاد طول نکشید فقط در همین حد که متن تعهد را نوشتم و امضاء کردم.
بعد از آزادی مادرم تعریف کرد که وقتی برای ملاقات میآمدند «پاسدارها بد و بیراه میگفتند، فحش میدادند، جایی که مینشستیم آب زیر پای ما میبستند. خانههایی که جلوی عادل آباد بود درختچههای کوچک میکاشتند تا ما بتوانیم در تابستان زیر سایه آنها بنشینیم، اما به محض اینکه درختها سایه دار میشدند میآمدند از ریشه میکندند و میریختند توی جوب، هر جا که مینشستیم ما را بلند میکردند میگفتند اینجا نشینید و بروید آنورتر بشینید. پیش هم نشینید، متفرق بشوید. پاسدارها جلوی زندان سنگ جمع میکردند و به بهانه اینکه میخواهند آنها را جابجا کنند به سمت ما پرت میکردند، ما هم میگفتیم خودمان این سنگ ها را جمع میکنیم میبریم بالاتر. هفته بعد که میآمدیم میدیدیم که دوباره همانجا یک عالمه سنگ ریزه ریختند.».
بازگشت به دانشگاه و بازداشتهای موقت
بعد از آزادی خیلی محتاط بودم و نمیتوانستم به کسی اعتماد کنم، ارتباطم با بچهها قطع شده بود، خودم هم انقدر خسته بودم که نمیخواستم کاری انجام بدهم. بیشتر دنبال ادامه تحصیل و مریضی مادرم بودم که یک ماه بعد از دستگیری ما فلج شده بود و نمیتوانست راه برود. خیلی پیگیر مسئله دانشگاه شدم اما گفتند پرونده تعلیق خورده. آنقدر نامه نگاری کردم تا اینکه سال ۱۳۶۷ توانستم مجدد در همان رشته ریاضی وارد دانشگاه شوم.
از زمان آزادی به مدت پنج سال روزهای پنجشنبه برای امضا باید به ستاد خبری شیراز که توی خیابان زند، ما بین فلکه ستاد و میدان شهرداری بود میرفتم. برای ورود به ستاد حتما باید با چادر میرفتیم. بعضی مواقع هم یک نفر با نام فامیلی اطلاعات که اسم مستعارش حاج ابراهیم بود تلفنی سؤال و جواب میکرد «چی کار میکنی؟ با چه کسی رفت و آمد داری؟ دوستهای تو کی هستند؟» بعد از مدتی برای امضا به یک خانه مسکونی که توی کوچه روبروی سه راه انوری بود میرفتم، آنجا هم اگر کاری داشتند یا تلفنی سوال و جواب میکردند و یا خانم پاسداری به نام حسینی میگفت برو ستاد خبری.
تیر ماه سال ۱۳۷۲ امتحانات آخر ترم بود که با خوابگاه تماس میگیرند و میگویند «به فلانی بگویید بیاید خانه خانم حسینی، بهش بگویید خودش میداند». ساعت نه صبح به همان خانه مسکونی رفتم. اول حاج ابراهیم تلفنی گفت «ما باید چه کارت بکنیم که تو آدم بشوی؟ تو آدم بشو نیستی». گفتم مگر چی شده؟ من که کاری نکردم، گفت «تو چرا هنوز با این چیزها ارتباط داری؟» گفتم با کی؟ من به غیر از خانه خانم سعادتی جای دیگه نمیروم، گفت «منظور من همین خانم سعادتی هست، بلند شو بیا اینجا». گفتم من فردا امتحان دارم، گفت «همین الان بلند میشوی میای ستاد خبری، تا فردا یک کاری میکنیم.» در آن دوران تنها جایی که میرفتم خانه یکی از بچههای زندان به نام سعادتی بود که از قبل باهاش آشنا بودم. به ستاد خبری که رسیدم چشمبند زدند و بردنم توی یک اتاق و گفتند میتوانی چشمبند را برداری.
بعد از یک ربع، بیست دقیقه وقتی دیدم کسی نمیاد در زدم گفتم من فردا امتحان دارم اگر حاج ابراهیم کاری دارد بگویید بیاید، گفتند ما خودمان تعیین میکنیم که چه زمانی بیاد. یک ساعت و نیم بعد گفتند چشمبند بزن، چشمبند که زدم با یک خودکار دستم را گرفتند و به اتاق دیگری که حاج ابراهیم آنجا نشسته بود بردند. روی صندلی که نشستم حاج ابراهیم در رابطه با محترم (بدری) سعادتی خواهر محمد رضا سعادتی که عضو سازمان مجاهدین بود و سال ۵۸ اعدام شده بود از من سؤال کرد. گفت «ما الان تو را آزاد میکنیم فقط بگو در رابطه با آقای جعفری چی گفته؟ آقای جعفری را میشناسی؟ بدری در رابطه با او چیزی به تو گفته یا نه؟» سوال و جوابها که تمام شد گفت آزادی، ولی تهدید کرد اگر بروی به بدری کوچکترین اطلاعی بدهی خودت میدانی، برای تو خیلی مهم است که دانشگاه را ادامه بدهی؟ اگر بدانیم رفتی خانه اینها از دانشگاه اخراج میشوی». ساعت دو از ستاد آمدم بیرون و بلافاصله رفتم خانه خانم سعادتی. بین راه بدری را دیدم و گفتم من را خواستند و این سوالها را کردند، جریان چیه؟ رنگش پرید و ترسید، گفت من برنمیگردم خانه، برو خانه ما توی کمد من شناسنامه و یک کیسه پلاستیک که توش یکخرده طلا هست بردار بیار. روز بعد با آنکه امتحان داشتم گفتند به ستاد خبری بروم، دم در ستاد گفتم میشه بروم امتحان بدهم بعد بیام، گفتند نه. میدانستم برگشتی توی کار نیست، چون شب قبل وقتی به خانه سعادتی زنگ زدم دیدم مادرش گریه میکند و میگوید از بدری هیچ خبری ندارم، آنجا بود که فهمیدم برای بدری مشکلی پیش آمده حالا یا رفته یا سربه نیستش کردند. توی ستاد خبری گفتند «چرا رفتی به بدری اطلاع دادی؟» من هم انکار کردم و گفتم من اصلا بدری را ندیدیم، برگه آوردند و گفتند «میشینی از ریزترین اطلاعات، از اولین ارتباطت با سازمان تا همین امروز مینویسی». گفتم من چیزی یادم نیست، پنج سال گذشته، الان دیگه هیچی توی خاطرم نیست، پرونده من را که دارید، گفتند «میشینی هرچی که یادت است مینویسی». من هم هر چی یادم بود نوشتم، نوشتههای من را خواندند و گفتند «بدری کجا رفته؟ بگو کی فراریش داده؟ جعفری کی بود؟ چرا خانه آنها میرفتی؟» گفتم پدرش مریض بود به خاطر کمک به پدر و مادرش میرفتم، مادرش مثل مادرم بود و در کنارش احساس راحتی میکردم، به خدا فقط به این دلیل بود. همه سوالها کتبی بود. دو هفته تمام توی آن اتاق من را نگاه داشتند، فقط یکی دو بار به اتاق دیگری بردند و به صورت شفاهی بازجویی و تهدید کردند. دو هفته هر روز دو یا سه ساعت توسط حاج ابراهیم بازجویی شدم. وقتی میخواستند آزادم کنند گفتند «به هیچ عنوان نه به خانواده، نه به دوستهای خوابگاه، نه به استادت به هیچ کدام حق نداری بگویی اینجا آمدی و بازجویی شدی، اگر کوچکترین خبری بدهی بزرگترین ضربه را خودت میخوری».
توی اتاقی که بودم چیز خاصی نبود، فقط یک پتو داشتم، دستشویی بیرون از اتاق بود و مشکلی برای دستشویی رفتن نداشتم، حمام هم نه خواستم بروم و نه آنها چیزی گفتند. مرتب میگفتند زودتر بازجوییها را تمام کنیم میخواهیم بفرستیمت زندان. من هم میگفتم من که کاری نکردم چرا اینجا من را نگه داشتید، اگر مادرم متوجه بشود سکته میکند و این دفعه جانش را از دست میدهد. گفتند «اگر به فکر مادرت بودی با این خانواده ارتباط برقرار نمیکردی».
مدتی که بازداشت بودم سه امتحان مهم داشتم که نتوانستم در آنها شرکت کنم، به همین دلیل آن ترم مشروط شدم. وقتی رفتم دانشگاه یک روز کمیته انضباطی من را خواست، وقتی رفتم استاد مبانی ریاضی و دو تا از دانشجوهای اسلامی که یکی از آنها را به اسم میشناختم آنجا بودند. به من گفتند تو چرا با فلانی، فلانی و فلانی میگردی؟ میدانی اینها بچههای زندان بودند؟ گفتم آره میدانم، گفتند پس چرا با اینها میگردی؟ گفتم چون درسهای مشترک با هم داریم، گفتند توی خوابگاه هم با هم هستید. گفتم خب توی خوابگاه هم درس میخوانیم و اشکالاتی را که داریم برطرف میکنیم، گفتند با بقیه هم درس مشترک داری. گفتم من نمیتوانم با آنها باشم، خلق و خوی آنها به من نمیخورد، آنها در یک فاز دیگر هستند و من در یک فاز دیگر. چند نفری که اسم بردند یکی در گذشته زندانی بود، یکی دیگر هم از بچههایی بود که قبلا تعلیق شده بود و ورودی سال ۵۵ بود. استاد مبانی ریاضی گفت با اینها نگرد ما به خاطر خودت میگوییم، این اولین اخطاریه که میدهیم چون اخطار بعدی ممکن است موجب اخراجت از دانشگاه بشود. خیلی تعجب کردم و گفتم باشه اگر قرار است با این بچهها نگردم با هیچ کس دیگری هم توی محوطه دانشگاه برخورد نمیکنم، میام کلاس و میروم. فقط میخواستند پرونده سازی کنند که همین هم شد و با کمال ناباوری شهریور ۷۲ وقتی برای ثبت نام ترم جدید رفتم کارت ثبت نام صادر نشد و گفتند برو کمیته دانشجویی. رفتم کمیته دانشجویی گفتند برو کمیته انضباطی، هی من را پاس دادند و نهایتا گفتند به دلیل مشروطی اخراج شدی. هر چقدر گفتم کارنامهام را بدهید ندادند، خیلی پیگیری کردم تا با رئیس دانشگاه صحبت کنم که نشد تا اینکه توانستم با معاون رئیس دانشگاه صحبت کنم که به من گفت یکسری از درسها را اشتباهی گرفته بودی و باید حذف میشد. با حذف شدن آنها مشروط شدی. غیر منطقی، چون دروس تربیتی با نمره بالا را از کارنامه من حذف کرده بودند و به جای آن درسهای دیگری با نمره پایین گذاشته بودند، درسهایی را که شرکت کرده بودم غیبت گذاشتند، در حالی که غیبتی نداشتم. در هر صورت فقط به صورت شفاهی گفتند اخراج شدید. از نظر روحی خیلی فشار روی من بود، از دانشگاه اخراج شدم و خیلی سخت بود که نمیتوانستم مسئله دستگیری را به خانواده، بچههای دانشگاه و هم خوابگاهیهایم بگویم. معاونت دانشگاه به بعضی از بچهها که دنبال کار من بودند گفته بود «کار این درست نمیشود». وقتی هم پدرم دنبال قضیه اخراجم از دانشگاه رفت، یک نفر به او گفته بود «خواهش میکنم نشنیده بگیرید، اما اطلاعات پشت این است و دنبال کار دانشگاه را نگیرید، درست نمیشود».
یک ماه و نیم بعد از اخراج، اواخر مهر ۱۳۷۲ با تمام شدن پنج سال امضا به تهران رفتم تا پیگیر قضیه دانشگاه بشوم. در طول پنج سالی که برای امضا میرفتم اگر میخواستم به جهرم که خانه پدریم بود بروم حتما باید به ستاد خبری اطلاع میدادم. یکبار ماه رمضان وقتی به جهرم رفتم فراموش کردم اطلاع بدهم به همین دلیل بعد از یک هفته وقتی برای امضا رفتم با من برخورد کردند که چرا به ما اطلاع ندادی و رفتی جهرم؟ گفتم من که نرفتم، گفتند «چرا روزه هم نبودی و آب خوردی، این آخرین بار باشه این جوری میروی، مجازات دارد». گفتم چه مجازاتی؟ گفتند «عملا نشان داده میشه».
هنوز یک ماه از رفتنم به تهران نگذشته بود که از سپاه با خانوادهام تماس میگیرند میپرسند من کجا هستم و چرا بدون اطلاع رفتم. یک شماره داده بودند و گفته بودند تماس بگیرد در رابطه با دانشگاه سؤال داریم. وقتی تماس گرفتم حاج ابراهیم مستقیم گوشی را برداشت. بدون اینکه جواب سلام بدهد گفت «کثافت، احمق، بیشعور، مگر قرار نشد هرجا خواستی بروی ما را در جریان بگذاری، اخراج از دانشگاه کم بود؟ چیز دیگری میخواهی؟ چیز بالاتری میخواهی؟» گفتم من دنبال کار دانشگاهم هستم، معرفی هم دیگه نداشتم و تمام شده، دیگه دلیلی نداشت هر جایی که بخواهم بروم اطلاع بدهم، گفت «کی معرفی تو تمام شد، مگر ما ابلاغ کردیم؟» گفتم شما گفتید تا پنج سال باید بیاید امضاء کنید و هر هفته که میآمدم میگفتید هفته بعد بیا ولی آخرین هفته چیزی نگفتید من هم فکر نمیکردم دیگه معرفی داشته باشم. گفت «قبلا هم بهت گفتم و بارها هم گفتم شما جزو اسیرهای جنگی هستید، چرا توی گوش شما نمیرود؟! حتی اگر تمام شده مادام العمر تا زمانی که زنده هستی هر جا که میروید باید از ما اجازه بگیرید و به ما اطلاع بدهید، خواستید شهرتان را عوض کنید، آدرستان را عوض کنید، ازدواج کنید، همه چیز را باید به ما اطلاع دهید.» گفتم خب من الان آمدم اینجا دنبال کار دانشگاه، گفت «ارواح عمهات». گفتم به خدا دنبال کار دانشگاه و کار هستم، اگر جور بشود میخواهم اینجا بمانم، گفت چرا آنجا؟ چرا شیراز نه؟ گفتم شیراز کار نبود. گفت ما که قبلا کار پیشنهاد کردیم چرا قبول نکردی؟ گفتم قبلا که گفته بودم نمیخواهم آنجا باشم چون داداشم قبلا توی مخابرات کار میکرده، به نظرش جو مخابرات محیط سالمی نیست و اجازه نمیدهد من آنجا کار کنم، مگر اینکه تحصیلم تمام بشود و به عنوان کارمند رسمی توی یک شعبه دیگه اداره مخابرات استخدام بشوم. گفت «هنوز یک ماه نشده ما فهمیدیم که تهران هستی، پس به محض اینکه بروی سر کار و به ما اطلاع ندهی خودت میدانی.» گفتم باشه به شما اطلاع میدهم و گوشی را قطع کردم. در واقع بعد آزادی از زندان اگر بچهها دنبال کار بودند با شرط گزارش روزانه و همکاری آنها را میفرستادند اداره مخابرات شیراز.
تا سال ۱۳۷۴ تهران ماندم و دیگه با ستاد خبری تماس نداشتم. تابستان سال ۱۳۷۴ یکبار به شیراز رفتم. فردای روزی که رسیدم، با خانه برادرم تماس گرفتند و گفتند به خواهرتان بگویید «بیاد سه راه انوری، من خانم حسینی هستم و باهاش کار دارم، دقیقا سر ساعت نه صبح آنجا باشد». حدود ساعت ۹ صبح وقتی به ستاد خبری رسیدم خانم حسینی دست من را گرفت کشید و گفت بیا داخل، توی ستاد مثل قدیم بازجویی نکردند «نظرت در مورد عملیات مرصاد چی است؟ هنوز حاضر به همکاری با آنها هستی، چرا تا الان ازدواج نکردی؟» خیلی اصرار داشتند که حتما باید ازدواج کنی من هم گفتم هنوز موردش پیش نیامده. گفتند «ما برادر تواب بهت معرفی میکنیم. آدمهای خوبی هستند که بهت معرفی میکنیم ازدواج کن». بعد گفتند «امشب میروی خونه و بدون اینکه کلمه حرفی به خانوادهات بزنی فردا صبح دوباره میای اینجا». سه چهار روز صبح تا شب از من چیزهای تکراری پرسیدند. با چشمبند میبردند توی اتاق و بعد میگفتند چشمبندت را بزن بالا، برای بازجویی هم روبروی حاج ابراهیم که روبند داشت و فقط چشمهاش معلوم بود مینشستم. فقط تهدید میکردند و حرفشان این بود که «هر زمانی ما بخواهیم باید بیایید. هر زمان هر اطلاعاتی بخواهیم باید بدهید، زمانی که ازدواج کردید به ما بگویید، ازدواج که کرده باشید هر زمان که ما بخواهیم کوچکترین مسائل شخصی و خصوصی را باید در اختیار ما بگذارید».
مهر ۱۳۷۴ با همسرم که او هم در گذشته زندانی بود عقد کردیم و سال ۱۳۷۵ برگشتم شیراز و در منزل مادر شوهرم زندگی کردم. منزل مادر شوهرم تلفن نداشت اما همسایه بغلی تلفن داشتند و اگر کسی با ما کار داشت به آنجا زنگ میزد. زمستان ۱۳۷۵ بود که همسایه گفت تلفن داری، وقتی رفتم و تلفن را جواب دادم گفتند میتوانی بیای ستاد خبری؟ میخواهیم نامه بدهیم برای دانشگاه، گفتم بعد از این همه مدت؟ گفتند آره بیا میخواهیم نامه بدهیم، پیش کی زندگی میکنی؟ گفتم یعنی چی پیش کی زندگی میکنم؟ گفتند ازدواج کردی؟ گفتم آره، خانه مادر شوهرت هستی یا خانه خودت؟ گفتم فرق نمیکند که، گفت پس به آنها هیچی نگو و بیا، گفتم باشه هیچی نمیگویم. خیلی خوشحال شدم و سریع رفتم آماده شدم که بروم. مادر شوهرم خانه نبود و همسرم هم برای ماموریت کاری از شهر خارج شده بود. به ستاد خبری که رفتم پرسیدند «چرا به ما نگفتی با کی ازدواج کردی؟ اسمش چی هست؟ فامیلش چیه؟ از کجا آشنا شدید؟ چطوری؟ چون منافق بوده؟» گفتم نه منافق نبود، گفتند یعنی مشکلی نداشته؟ گفتم فکر نمیکنم، گفتند یعنی چی فکر نمیکنی؟ گفتم فکر نمیکنم زندان رفته باشد فقط شرط ازدواج من این بود که بچه سالمی باشد، اهل سیگار و دود نباشد که همچین بچهای هم بود.
فقط برای همین موضوع من را خواستند و شدیدترین برخورد را با من کردند که چرا نگفتی. توهین میکردند، داد میزدند، تهدید میکردند ولی کتک نمیزدند. میگفتند «دانشگاه اخراج شدن کمت نبود؟ حتما باید بروی زندان، حتما باید بفرستیمت عادل آباد؟ دوباره باید بروی بازداشتگاه سپاه؟ دوباره باید دست آن بازجوها بیفتی، بروی زیرزمین تا بفهمی که راست گفتن یعنی چی، تا برای تو جا بیفتد که ما به چیزی که میگوییم معتقد هستیم و عمل میکنیم؟» گفتم آخه من دوست نداشتم مسائل شخصی خودم را بیام اینجا بگویم، اصلا دوست نداشتم بیام بگویم ازدواج کردم، اصلا شاید خیلی از دوستانم هم در جریان نباشند که ازدواج کردم، این یک مسئله شخصی است. گفتند «تو صداقت نداری، قلب تو سیاه هست، تو نمیخواهی با ما رو راست باشی، تو صادقانه با ما برخورد نمیکنی، چیزهایی را که از تو میخواهیم به ما اطلاع نمیدهی». گفتم اگر ارتباط تشکیلاتی داشتم و اگر کار میکردم به شما اطلاع میدادم ولی وقتی ارتباطی ندارم چی به شما بگویم؟
برای آنها قابل قبول نبود، واقعا من کاری هم نمیکردم ولی مرتب من را اذیت میکردند. دو هفته تمام بدون بازجویی من را تو اتاقی که داخل آن فقط یک پتو بود نگه داشتند و هیچ کاری با من نداشتند. هر چقدر هم گفتم مادر شوهرم تلفن ندارد و نگران میشود، میگفتند ما خودمان تلفنی اطلاع میدهیم تو نگران نباش.
بعد از دو هفته من را آزاد کردند و وقتی میخواستم بروم خانه گفتند بگو خانه دوستم بودم. به محض اینکه رسیدم خانه و مادر شوهرم در را باز کرد و گفت خب تو که تلفن داشتی و میخواستی دو هفته بروی خانه دوست چرا به ما نگفتی؟ من نگرانت شدم. در این مدت صبحانه، ناهار و شام را میدادند، این دو هفته فقط داد و بیداد بود، رعب و وحشت ایجاد میکردند. همان شبی که آزاد شدم همسرم از سفر بازگشت و یک یا دو روز بعد درد شدید و خونریزی پیدا کردم، بردنم بیمارستان سعدی شیراز و آنجا گفتند حامله بودم و بچه از بین رفته.
اواخر آذر ۱۳۷۷ بود که دوباره تلفنی به ستاد خبری احضار شدم. ساعت ۱۰ صبح به همراه دخترم که یک ساله بود به آنجا رفتم و این بار در مورد رابطه من با آقای پیروز دوانی و کتاب منتشر شدهاش به نام «آوای دل» (نامههایی از غربت) از من سوال کردند.
پیروز دوانی مدتی بود که مفقود شده بود و کسی از سرنوشتش اطلاعی نداشت. در حقیقت پیروز یک نسبت فامیلی با ما داشت و مدتی که تهران بودم در منزل خواهر او زندگی میکردم. از اواخر سال ۱۳۷۲ تا زمانی که به شیراز برگردم حدود یک سال از نزدیک با او در تماس بودم و برای کمک به خانواده زندانیان و اعدام شدگان جاهای خیلی زیادی با او میرفتم.
یکبار هم در همان سال ۱۳۷۳ زمانی که قرار بود یکی از گزارشگران حقوق بشر به ایران بیاید پیروز از من خواست نامهای را که برای ایشان نوشته بود به زبان انگلیسی ترجمه کنم. نامه در واقع گزارش کاملی بود از وضعیت حاد زندانیها در زندان، خواستهها و آزادی زندانیهای سیاسی، یکسری امضاء هم جمع کرده بود و من هم یکی از امضاء کنندگان بودم. بعضی مواقع هم متنهای دیگری مثل بولتنهای خبری، گزارش کامل از خاوران، دستگیری و یا گم شدن فعالین را که میخواست به خارج از کشور بفرستد برایش به زبان انگلیسی ترجمه میکردم.
کتاب آوای دل (نامه های از غربت) تعدادی نامه جمع آوری شده زندانیان بود که بعد از کلی سانسور اجازه انتشار گرفت و منتشر شد. زمانی که به شیراز برگشتم یکی از کتابها را برای خودم و چندتا از آن را هم برای دوستانم آوردم.
من اولین بار خبر مفقود شدن پیروز را از رادیو اسرائیل شنیدم و همان موقع فکر کردم که خبر را اشتباه شنیده ام. بلافاصله به یکی از دوستان مشترکمان زنگ زدم و گفتم چی شده؟ گفت دیروز از خانه آمده بیرون که بیاد به خواهرش محترم سر بزند اما دیگه برنگشته. چند روز بعد با برادرش تماس گرفتم و گفتم از پیروز خبری نشد؟ گفت «نه، هنوز نتوانستیم خبری پیدا کنیم. پرسیدم دستگیر نشده؟ گفت نه. اظهار بیاطلاعی کردند، به دادستانی هم مراجعه کردیم گفتند ما هیچ خبری نداریم و ایشان دستگیر نشده و اینجا نیست. یکی از دوستانش زنگ زده به رادیو خبرش را داده.».
بعدها فهمیدم مثل اینکه آقای فروهر خبر گم شدن پیروز را برای اولین بار به رادیو داده است. هنوز از سرنوشت پیروز به طور کامل اطلاع نداشتیم و دقیقا نمیدانستم چه بلایی سر او آمده، از بین رفته یا زندان است. اطلاعات هم مسئولیت آن را به عهده نمیگرفت و به خانواده هم میگفتند بروید جاهای مختلف دنبالش بگردید، بروید پزشک قانونی. بعد از تماسهای من با خانواده پیروز بود که من را احضار کردند.
در ستاد خبری پرسیدند از کجا پیروز را میشناسم و چرا در گذشته به خانه آنها رفت و آمد داشتم. من هم توضیح دادم که از بستگان ما هستند. مثل قدیم تهدید کردند «کسی نباید از این موضوع خبردار شود، فقط میخواهیم بهت ثابت کنیم که ما از ریز کارهای شما اطلاع داریم، ما میدانیم فلان روز به منزل آقای پیروز دوانی زنگ زدی. چه کارهایی برای پیروز دوانی انجام دادی؟ این کتاب او چی بود؟ در رابطه با چی هست؟ به چه کسانی کتاب را دادی و چرا؟» اسم کتاب آوای دل هست و وزارت ارشاد مجوز نشر داده یک کتاب خودم دارم و دو تا هم به عنوان یادگاری هدیه دادم به دوستانم. «آخرین باری که زنگ زدی به خانواده اینها کی بود؟» گفتم آخرین تماس من دو هفته پیش بود نه خانه خودش بلکه خانه خواهرش زنگ زدم، گفت «با خودش آخرین بار کی تماس داشتید؟» گفتم خیلی وقت پیش.
آن روز من آزاد شدم اما دو یا سه روز برای سؤال و جواب به ستاد خبری میرفتم، بعد از آن هم تا سال ۱۳۸۹ دیگه با من کاری نداشتند.
۱۲ یا ۱۳ بهمن ۱۳۸۹ از اطلاعات با موبایل همسرم تماس گرفتند، نمیدانم از کجا تلفن همسرم را داشتند اما گفته بودند به من بگوید پنج شنبه به پلاک ۱۰۰ بروم و قبلش هم حتما از تلفن منزل باید با آنها تماس بگیرد، تلفن خانه را هم خواسته بودند که همسرم از روی احتیاط شماره به آنها نمیدهد. وقتی آن روز همسرم آمد و پیغام آنها را داد گفتم کجا زنگ بزنم؟ همسرم تلفنش را نگاه کرد دید شمارهای نیفتاده. همان روز از اطلاعات به خانه هم زنگ زدند و گفتند «میتوانی بیای پلاک ۱۰۰؟ پلاک ۱۰۰ را بلدی؟ خیابان سپاه». من مطمئن هستم تلفن خانه مدتی تحت کنترل بود، مشخص بود فرد سومی به مکالمههای ما گوش میدهد، چون گاهی وقتها صدا ضعیف میشد و بعضی مواقع صدا میپیچید. من بعدها از یک نفر که در سالن دستگاههای مخابرات کار میکرد در این مورد سوال کردم که به من گفت شنود میشود.
به همراه همسرم به جایی که گفته بودند رفتیم، وقتی رسیدیم گفتند تنها هستی یا با کسی؟ گفتم با همسرم هستم، گفت همسرت هم موردی داشته؟ گفتم بله ایشان هم زندان بوده، گفتند هر دو بیایید داخل. بدون آنکه چشمبند بزنند ما را به اتاقی که وسط آن شیشه بود بردند. بازجو از زیر شیشه یک برگه داد و گفت «اسم و مشخصات خودتان را بنویسید، اسامی خواهر، برادر، فامیل درجه یک با آدرس و تلفن کامل». بازجو فقط تهدید کرد و گفت یکبار مسافرت به خارج داشتید؟ برای چی رفتید؟ گفتم خب رفتیم ترکیه، یک سفر تفریحی بود برای دیدن برادر شوهرم که از آلمان آمده بود، کیا رفتید؟ گفتم با برادر و خواهر شوهرم رفتیم. بعد گفت ببینید ما الان میدانیم که کجا زندگی میکنید، شماره تلفن شما را داریم و هر زمان که بخواهیم میتوانیم شما را احضار کنیم. چند سوال هم از همسرم پرسیدند بعد از ما عکس و انگشت نگاری گرفتند، گفتند «چون عملا کاری انجام ندادید میگذاریم بروید، فقط خواستیم بگوییم که هنوز همه شما را تحت نظر داریم.». فکر کنم این بازجویی یک ساعت بیشتر طول نکشید و در طول بازجویی هم ما نتوانستیم بازجو را ببینیم. بعد از این ماجرا دیگه با ما کاری نداشتند تا اینکه این بار همسرم را احضار کردند.
همسرم در آن دوران به تظاهراتها و تجمعاتی که برگزار میشد میرفت، یکی از دوستانش هم دستگیر شده بود و آزادش نکرده بودند. همسرم را هم احضار کردند ولی نرفت، چون احتمال دادیم که دوستش زیر شکنجه اسم همسرم بیژن را داده باشد. زمانی که با همسرم تماس گرفتند برای مسائل کاری به اهواز رفته بود، وقتی زنگ میزنند از آنها میخواهد مهلت بدهند تا خودش را به شیراز برساند. در همین فاصله هم با خواهرش تماس میگیرد و میگوید بگو بچهها یکسری لباس بردارند و سریع بروند تهران من هم میروم آنجا.اگر میماندیم صد در صد همسرم دستگیر میشد به همین دلیل بلیط قطار تهیه کردیم و ۳۰ مرداد ۱۳۹۰ از ایران خارج شدیم.
بعد از خروج از کشور به خانه مادر شوهرم مراجعه کردند و با برخورد بد گفتند حکم دستگیری دارند، به همین دلیل تا مدتها تماسی با آنها نداشتیم. یادآوری این مسائل برای من سخت است، چون همینها باعث از دست دادن مادر و پدرم شد. با پوست و گوشتم لمس کردم که چقدر جنایتکار هستند و با تمام وجودم از این دولت متنفرم.