بنیاد عبدالرحمن برومند

برای حقوق بشر در ایران

https://www.iranrights.org
ترویج مدارا و عدالت به کمک دانش و تفاهم
قربانیان و شاهدان

بازجوها می‌گفتند: "قهرمان جهان الان زیر شلاق معلوم می‌شود که تو چی هستی!"

علی انصاری (مراج)/مصاحبه با بنیاد عبدالرحمن برومند
بنیاد عبدالرحمن برومند
۹ تیر ۱۳۹۵
مصاحبه

من علی انصاری (مراج) هستم، متولد ۱۴ دی ۱۳۵۹ در قوچان و بزرگ شده مشهد. تقریبا از سن هفت سالگی وارد ورزش رزمی کاراته شدم و به صورت حرفه‌ای ورزش رزمی را ادامه دادم تا اینکه عضو تیم ملی کاراته در رده جوانان و امید شدم، بعد از مدتی هم به تیم ملی جوجیتسو دعوت شدم و در این مدت هم به مقام‌های مختلف استانی، کشوری و جهانی رسیدم. سال ۲۰۰۰ مدال برنز در رشته کاراته جوانان و امیدهای جهان را به دست آوردم و سال ۲۰۰۱ هم مقام نایب قهرمانی مسابقات جهانی بزرگسالان جوجیتسو در دوبلین ایرلند را کسب کردم، اما از سال ۲۰۰۲ کمیته ملی المپیک من را به دلیل وضع ظاهری که داشتم ریش بزی، سبیل، موی بلند و خالکوبی‌های روی بدنم از حضور در ارودهای تیم ملی و مسابقات بین المللی حذف کرد. رئیس حراست کمیته ملی المپیک گفته بود «وضعیتت اسلامی نیست، ظاهرت اسلامی نیست، صلاحیت نداری و نماینده خوبی برای جمهوری اسلامی نیستی».

هشت سالم بود که پدرم در جنگ ایران و عراق اسیر شد، حدود دوازده سال اسیر جنگ بود و بعد از آن اسیر زندان‌های‌ ایران شد. از وقتی که یادم است همیشه با مادرم برای ملاقات با پدرم از این زندان به آن زندان و از یک شهر به شهر دیگری می‌رفتم. آن دوران چیزهایی را می‌دیدم که با خرد و عقل من جور در نمی‌آمد، چیزهایی را دیدم که یک بچه و یا یک نوجوان عادی نمی‌توانست آنها را درک کند، اما خب، این چالش‌ها و دشواری‌ها در روح و جسم من تأثیر گذاشت.

در نوجوانی مذهبی بودم و همیشه در حال نماز‌ خواندن و عبادت. بزرگتر که شدم به موسیقی هوی متال و ترش متال علاقمند شدم. موسیقی متال مشکلات اجتماعی، محرومیت‌هایی را که در زندگی کشیده بودم، دردی را که در درون من بود و کمبودهایی را که داشتم پر کرد و فریاد دردهای درون من شد.

کم کم با بچه‌هایی که مثل خودم گرایش به موسیقی هوی متال داشتند آشنا شدم. ما یک اکیپ سه چهار نفری بودیم که همیشه تیپ‌های متال می‌زدیم، شلوار‌ جین چسب با پوتین‌های ایمنی.

 

بازداشت‌های متعدد در دوران نوجوانی

در دوران ریاست جمهوری آقای رفسنجانی[1] زمانی که زیر ۱۸ سال بودم، چندین بار بازداشت شدم. آن دوران پوشیدن شلوار جین و پیراهن آستین کوتاه تا بالای آرنج جرم بود، داشتن واکمن و گوش دادن به موزیک‌های خارجی جرم بود. آن روز شلوار جین چسب با پیراهن آستین کوتاه پوشیده بودم، در خیابان احمدآباد بودم که ساعت حدود ۹:۰۰ شب یکسری مامور کمیته با ریش بلند، لباس سبز و چفیه من را گرفتند، با یک ماشین پاترول سبز پلیس و همراه تعدادی بازداشتی دیگر به پاسگاه احمدآباد در خیابان ابوذر غفاری بردند. اولین بار بود که دستگیر شده بودم و از پاسگاه می‌ترسیدم، با خودم می‌گفتم پدرم نیست، جواب مامانم را چی بدهم؟ داخل پاسگاه یکسری سؤال مطرح کردند «اسم؟ فامیل؟ چرا شلوارت اینجوری هستش؟ چرا لباست اینجوری هستش؟»، کمربند و بند کفشم را گرفتند و به همراه سیزده یا چهارده نفر دیگر به بازداشتگاهی که در زیرزمین آنجا بود بردند. بازداشتگاه تقریبا سه در چهار متر بود و یک دستشویی هم داشت. وقت غذا که شد یک مامور در را باز کرد و گفت «هر کسی غذا می‌خواهد و یا می‌خواهد به خانواده اش خبر بدهد شماره تلفن بدهد». من هم شماره پسر خاله‌ام که حکم برادر بزرگترم را داشت دادم. پسر خاله‌ام آن شب برای من ساندویچ آورد. تا صبح روز بعد از ترس نخوابیدم، ساعت ده صبح من را به دفتر افسر نگهبان بردند، یک برگه تایپ شده جلوی من گذاشتند و گفتند امضاء کن، این تعهد است و دفعه دیگه نبینیمت. من هم برگه تعهد را بدون آنکه بخوانم امضاء کردم، انگشت زدم و همان روز آزاد شدم.

یکبار دیگر هم به دلیل پوشیدن شلوار جین چسب تو خیابان جنت مشهد بازداشت شدم. کسی که من را بازداشت کرد لباس شخصی پوشیده بود، ریش داشت با قدی کوتاه. وقتی بازداشت شدم من را به داخل ماشین پاترول سبز رنگ با آرم نیروی انتظامی که دو سرباز داخل آن بودند برد و گفت این چیه؟ مگر تو دختری؟ دخترها هم این را نمی‌پوشند، چرا باسنت را انداختی بیرون؟ آلت تو اینجوری دیده می‌شود، بیضه‌هات را ببین دیده می‌شود، شلوارت را در بیاور، سربازهایی که توی ماشین بودند مسخره می‌کردند، می‌خندیدند و می‌گفتند در بیار بچه خوشگل، بچه سوسول! ترسیدم، شلوارم را در آوردم، گفتند خوبه همینجوری لخت بفرستیمت خونه؟ گفتم معذرت می‌خواهم. خلاصه شلوارم را که در آوردم یک پیژامه گشاد کردی پاره مخصوص زندانی‌ها دادند بپوشم و شروع کردند به تهدید کردن که دفعه دیگه اگر بگیریمت باید بروی زندان و اداره مبارزه با مفاسد اجتماعی. آن روز هم بدون آنکه شلوارم را پس بدهند آزادم کردند.

تا سن ۱۸ سالگی چندین بار دستگیر شدم و همیشه به مامورها کلک می‌زدم که یکجوری برای من دل بسوزانند و به من رحم کنند، از ترفند قهرمانی یا ورزشکار بودن استفاده می‌کردم و با تمنا کردن مامورین را خام می‌کردم آنها هم شروع می‌کردند به موعظه کردن که «تو قهرمان ورزشی هستی پسر جان، تو جوان هستی، این چه ظاهری است؟» من هم قبول می‌کردم و ادای بچه‌های خیلی خوب را در می‌آوردم و آزاد می‌شدم.

۱۸ سالم بود که بار دیگر بازداشت شدم. دلیل دستگیری من این بود که هر پنج شنبه شب متال پارتی داشتم و با ده، پانزده نفر از دوستانم طبقه پایان خانه ما جمع می‌شدیم، موزیک می‌گذاشتیم و هدبنگ[2]می‌زدیم. همین مسئله باعث شده بود بین بچه‌های متال باز مشهد بپیچد که مراج مهمانی متال می‌گیرد. البته من بیشتر از آنکه بدانم موسیقی متال چی هست یا چه پیام اخلاقی دارد تحت تاثیر ظاهر قضیه بودم، داخل اتاقم همه چیز داشتم، جمجمه گربه و جمجمه گچی، عکس گروه‌های مختلف را داشتم، چیزی شبیه تار عنکبوت داخل اتاقم درست کرده بودم، یک فرم تابوت تزیینی هم داشتم که همین مورد هم دهان به دهان گشته بود که مراج تابوت دارد و توی تابوت می‌خوابد.

بهار سال ۱۳۷۸، نزدیک تاریک شدن هوا بود که برای پیاده روی از منزلمان در خیابان کوه سنگی بیرون آمدم و به سمت خیابان احمدآباد رفتم. تی‌شرت مشکی آستین کوتاه تنم بود با شلوار ساتن براق و بوت (چکمه) ساق بلندی که جلوش فلز داشت و چون روی دستم خالکوبی داشتم سویتشرت هم پوشیده بودم تا آنها را مخفی کنم.

در حال راه رفتن بودم که از پشتم یکدفعه کلاه سویتشرتم روی سرم کشیده شد و بعد از آن هم یک چیزی مثل کیسه روی کلاه کشیده شد، انگار یک چیزی گلوی من را گرفته باشد حالت خفگی به من دست داد، شنیدم که گفتند «تکان نخور، تکان نخور می‌زنیمت»! هیچ عکس العملی نشان ندادم، جا خورده بودم و فقط گفتم شما کی هستید؟ من را کجا میبرید؟ من را بردند داخل یک ماشین، معلوم بود وسط نشستم چون جای من راحت نبود و یک نفر هم مدام سرم را پایین می‌گرفت. چیزی را نمی‌توانستم ببینم و در طول راه هم حرف خاصی با من نزدند.

ماشین که ایستاد پیاده‌ام کردند و از چند پله پایین رفتیم، از یک در رد شدیم، از صدای باز شدن در مشخص بود که در حالت کشویی دارد. وارد یک جایی مثل اتاق شدیم و دوباره از یکسری پله پایین رفتیم، سویتشرت و کفش من را در آوردند، چشم‌هایم را بستند، دست‌هایم را با یک چیزی مثل نوار پلاستیک پهن از پشت بستند و به یک اتاق دیگر بردند. انقدر ترسیده بودم که به جزئیات فکر نمی‌کردم، فقط آرزو می‌کردم به خانه ما نروند.

 وقتی وارد اتاق می‌شد با پوتین من را می‌زد، هول می‌داد و می‌گفت «این آشغال هستش، بزنیدش، این انگل را بکشید، بشاشم روت؟ حاج آقا ترتیب این بچه خوشگل را بدهیم»

تمام مدتی که بازداشت بودم بدون آنکه از من بازجویی کنند با دست بسته من را داخل آن اتاق گذاشتند، بارها در طول این مدت با خودم فکر می‌کردم اگر این‌ها بریزند توی خانه ما وسایل‌ من را ببینند، من را می‌کشند. بعضی وقت‌ها هم فکر می‌کردم نکند اینها دشمن خانوادگی ما هستند، اصلا جرئت نمی‌کردم چیزی بپرسم و یا تماسی بگیرم. با خودم می‌گفتم چه دلیلی دارد من را این همه نگاه داشتند، چرا من را نمی‌برند به یک مقام قضایی مثلا پاسگاه یا دادگاه نشان بدهند، خیلی ترسیده بودم، سعی می‌کردم هیچ کاری نکنم، فقط سکوت کنم، بشنوم چی می‌گویند. دعا می‌کردم زنده بیرون بیام. نمی‌دانستم اطراف من چی است و چه اتفاقی می‌افتد، فکر می‌کردم یک عده آدم کنترلم می‌کنند، تمام این چند روز فقط ساکت بودم و با خودم فکر می‌کردم. دستهای من در طول این مدت بسته بود. نمی‌دانم چرا چشم‌های من را باز نمی‌کردند، چرا آن چیزی را که روی سر من بود برنمی‌دارند. همیشه یک چیز خیلی شل روی سر من بود، پشت گردنم عرق می‌کرد، حالت تهوع بهم دست می‌داد، می‌ترسیدم بگویم در را باز کنید و من را بزنند.

در اتاق که باز می‌شد محیطی بود که انگار هر از گاهی سه نفر با هم در آنجا صحبت می‌کردند و صدایشان آنجا می‌پیچید. یک نفر آنجا بود که من از او خیلی می‌ترسیدم و همیشه صداش توی کله من است، وقتی وارد اتاق می‌شد با پوتین من را می‌زد، هول می‌داد و می‌گفت «این آشغال هستش، بزنیدش، این انگل را بکشید، بشاشم روت؟ حاج آقا ترتیب این بچه خوشگل را بدهیم» یک نفر هم بود که دائم می‌رفت و می آمد، این افراد برای اینکه مرا بترسانند با هم صحبت می‌کردند و می‌گفتند «این‌ها برای اجتماع سم هستند، باید بکشیمشان».

در روز دو بار برای غذا دادن به آنجا می‌آمدند، غذا را خودشان با قاشق پلاستیکی یا فلزی می‌دادند تا بخورم. سیب زمینی، سوپ، تخم مرغ و ماش پلو با ماست ترش از غذاهایی بود که در آن مدت خوردم. وقتی می‌خواستم دستشویی بروم زیر بغلم را می‌گرفتند و به دستشویی که در نداشت، بوی خیلی گندی هم می‌داد می‌بردند و داخل آنجا دست من را باز می‌کردند. در طول این روزهایی که بازداشت بودم روشنایی ندیدم، اصلا نمی‌دانستم کی روز است و کی شب.

یکی از روزها به اتاقی که داخل آن بودم آمدند، یک چیزی مانند کیسه بر سر من کشیدند، زیر بغل من را گرفتند و گفتند بلند شو باید برویم. سوار ماشین کردند و به محل دیگری بردند. ماشین ایستاد، من را از ماشین بیرون آوردند و در حالت کشیدن از یک جایی خاک ریز مانند پایین بردند. دو سه بار هم در حین پایین رفتن سر خوردم و افتادم، در نهایت روی زمین نشستم و از پشت کمی دست من را شل کردند. یکی از آن افراد همان کسی بود که در دوران بازداشت بی‌احترامی می‌کرد. آن روز هم مدام به یک فرد دیگر می‌گفت «حاجی این انگلها به درد اجتماع نمی‌خورند، این انگل را بکش، به چه درد می‌خورد نگه داشتی؟ این آشغال را می‌خواهیم چی کار کنیم؟ کلکش را بکن حاجی، حاجی بکشش». من فکر می‌کردم می‌خواهند من را بکشند، ترسیده بودم. چشم بسته حدود دو ساعت من را یک جا گذاشتند، من هم هیچ تکانی نخوردم چون فکر می‌کردم اگر جم بخورم من را می‌کشند، اما یکدفعه صدای گوسفند، زنگوله بز و واق واق سگ شندیم و همان موقع فهمیدم هیچکسی آنجا نیست. دست و چشمم را با احتیاط باز کردم، دستم قرمز شده بود و می‌سوخت، دستم را با یک طناب سبز بسته بودند و روی سرم هم یک کلاه بافتنی مشکی کشیده بودند که فقط جلوی چشم آن باز بود و با یک چشمبند هم چشمم را بسته بودند. نزدیک‌های ظهر بود و هوا هم گرم. می‌خواستم فقط در بروم، فکر می‌کردم اینها یک جایی هستند می‌خواهند من را با تیر بزنند.

در طول این روزهایی که بازداشت بودم روشنایی ندیدم، اصلا نمی‌دانستم کی روز است و کی شب.

وقتی سرم را اینور و آنور کردم دیدم نزدیک پل کفتر چاهی در پانزده کیلومتری شاندیز هستم، هیچ کسی آنجا نبود.. سر زانوهای من پاره شده بود. در این مدت عرق کرده بودم، حمام نرفته بودم و حس خیلی بدی داشتم، پشت پاهام و باسنم برای اینکه چند بار زمین خورده بودم زخم شده بود، پیراهن تنم کثیف بود، لک سوپ و غذا روش بود، بوی خیلی بدی می‌دادم. آمدم بالا لب جاده‌ای که به طرف مشهد می‌رود، دست تکان دادم برای ماشین‌ها که نگه دارند. یک ماشین نیسان نگاه داشت. گفتم اگر می‌شود من را تا فلکه پارک ببرید من گم شدم. سؤال نکرد و گفت بشین عقب. توی مسیر هم چون می‌ترسیدم کسی دنبال من باشد اطرافم را نگاه نکردم. ساعت چهار یا پنج بعد از ظهر بود که رسیدم دم خانه، مادرم آمد من را بغل کرد و هر دو زدیم زیرگریه. نزدیک به سه روز منگ بودم و فقط خوابیدم تا مدتها با خانواده صحبت نمی‌کردم، یکی دو بار هم که مادرم برای من غذا آورد گفت «تو پسر من نیستی، از این کارهای تو خسته شدم، همه را به خطر می‌اندازی».

مادرم نزدیک به دو ماه با من صحبت زیادی نکرد. وقتی با هم صحبت کردیم متوجه شدم دوستانم لحظه‌ بازداشت من را دیده‌اند و با موتور، ماشینی را که من داخلش بودم دنبال کرده اند. ظاهرا بسیج دانشجویی من را بازداشت و به اطلاعات کوه سنگی که نزدیک دادگاه انقلاب خیابان کوه سنگی است منتقل کرده بود. به گفته دوستانم یکی از کسانی که من را بازداشت کرده بود از بچه‌های بسیج بوده، کسی که در گذشته چند بار او را در خیابان دیده بودیم. تا آنجایی که یادم است آدمی بود با ریش بزی بلند و موی کوتاه، همیشه پیراهن سفید با شلوار کماندویی و کاپشن سبز سپاهی می‌پوشید و یک چفیه می‌انداخت. دوستانم بازداشتم را به خانواده‌ام اطلاع می‌دهند و آنها هم به سرعت رنگ اتاق من را که سیاه بود به سفید تغییر می‌دهند و همه وسایلم را بیرون می‌ریزند. دو یا سه روز بعد از اینکه من را گرفتند دو مامور به خانه ما می‌روند و بدون آنکه بگویند از کجا هستند به مادرم یک حکم نشان می‌دهند و مادرم هم که ترسیده بود آنها را به خانه راه می‌دهد. مادرم می‌گفت «دو نفر که کت و شلوار پوشیده بودند و ته ریش داشتند با یک ماشین پیکان شخصی به دم خانه آمدند، اینها گفتند ما حکم بازرسی داریم فقط یک چیزی به من نشان دادند و نگذاشتند بخوانم، آرم حکم را دیدم که مثل ترازو بود. آمدند طبقه پایان خانه را گشتند، دو بار هم سوال کردند چه جور بچه‌ای است، کجا هستش؟ کارش چی هست؟ کلاس چندم است؟ جواب سؤال‌ها را دادم و پرسیدم چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ گفتند هیچی سؤال نکنید به زودی میاد خانه».

خانواده می‌گفتند من نزدیک به یک ماه بازداشت بودم و در طول این مدت مادرم به همراه دایی ام به دادگاه، ستاد یا همان اطلاعات کوه سنگی آمده بودند اما جوابی به آنها نمی‌دادند، حتی سعی کردند از طریق یکی از آشنایان با سند من را آزاد کنند اما می‌گفتند «همچین کسی اینجا نیست».

مدت شش ماه مدل لباس پوشیدن، مو و ریشم را تغییر دادم حتی موزیک گوش نمی کردم اما بعد از آن همه چیز به روال عادی بازگشت. بعدها به این تنیجه رسیدم افرادی که بازداشتم کردند هدفشان این بوده که از لحاظ روحی من را بترسانند تا تیپ اینجوری نزنم. نزدیک به دو سال با هیچ یک از دوستانم رابطه آنچنانی نداشتم اما کم کم روال زندگی به حالت طبیعی بازگشت.

۲۰ مهر ۱۳۷۸ به سربازی رفتم، در همان دوران قوانین خدمت سربازی برای کسانی که عضو تیم ملی بودند و یا در سطح بین‌المللی قهرمانی داشتند تغییر کرد و بسته به مقامی که به دست آورده بودند یا از خدمتشان کم می‌شد و یا معاف می‌شدند. این کسر خدمت شامل من هم شد و به جای دو سال، یازده ماه خدمت کردم.

 

فعالیت‌های ورزشی و موسیقی

سال ۲۰۰۲ (بازه زمانی ۱۱ دی ۱۳۸۰ تا ۱۰ دی ۱۳۸۱) در انتخاب تیم ملی که برای مسابقات آسیایی کره انجام شد من را محروم کردند و وقتی دلیلش را پرسیدم گفتند « رئیس حراست کمیته ملی المپیک گفته خالکوبی دارد و آدم بی‌اخلاقی است.» وقتی هم برای پیگیری به حراست دفتر مشترک فدراسیون‌ها رفتم هیچ نتیجه‌ای نداشت. سال ۲۰۰۳ (بازه زمانی ۱۱ دی ۱۳۸۱ تا ۱۰ دی ۱۳۸۲) از ایران خارج شدم، به کویت رفتم و عضو تیم کاراته باشگاه القادسیه کویت شدم و مدتی هم به عنوان کمک مربی باشگاه حرکات کششی آموزش می‌دادم. حدود دو سال کویت ماندم و در همان دوران هم با یک گروه متال در آنجا آشنا شدم و فکر کردم که چه خوب می‌شد من هم بتوانم در کشور خودم یک گروه اینجوری داشته باشم و به طور رسمی کار کنم. البته همین اتفاق هم افتاد و در ژانویه سال ۲۰۰۵ گروه مستر آف پرشیا (M.O.P_ Master Of Persia) را در مشهد پایه گذاری کردم و موسیقی متال را با موسیقی سنتی تلفیق کردم. در شهر مشهد یک زیرزمین اجاره کردم، یکسری آلات موسیقی خریدم و با چند نفر از دوستانم شروع به کار کردم و اولین آهنگ را به نام «الله هو» ضبط کردیم. روی ۳۰ تا سی دی این آهنگ را ضبط کردیم و با عکس‌هایمان بین دوستان پخش کردیم. کم کم خانه من تبدیل شد به محل تمرین موسیقی هوی متال در شهر مشهد، گروهی از نوازنده‌ها برای تمرین به آنجا ‌آمدند. در کنار فعالیت موسیقی کلاس خصوصی کوچکی برای آموزش رزمی هم در همان خانه باز کردم و به چند شاگرد خصوصی زن و مرد آموزش می‌دادم. صبح‌ها هم برای ورزش به پارک ملت مشهد می‌رفتم و در کنار ورزش به جمعیت زیادی از مردم آموزش‌های رایگان می‌دادم. رئیس سابق سازمان مبارزه با مفاسد اجتماعی مشهد مثل باقی مردم برای ورزش کردن همراه من، به پارک می‌آمد.

در کنار فعالیت موسیقی کلاس خصوصی کوچکی برای آموزش رزمی هم در همان خانه باز کردم و به چند شاگرد خصوصی زن و مرد آموزش می‌دادم.

در همان دوران بود که مسئولان آستان قدس رضوی تصمیم گرفتند خادم‌های قدیمی حرم را که سن و سال بالایی داشتند بازنشسته کنند و به جای آنها از نیروهای ورزشی و قهرمان‌های رزمی استان خراسان که بومی و چابک بودند استفاده کنند تا اگر اتفاقی در حرم افتاد بتوانند همه چیز را کنترل کنند. این پیشنهاد بارها مستقیم و غیرمستقیم از طریق هئیت کاراته استان خراسان، هیئت ورزش‌های رزمی استان به من داده شد و گفتند «اگر ممکن است بیا همکاری کن، حتی اگر نمی‌خواهی همکاری کنی چون در ورزشهای رزمی مقام جهانی داری آن هم ورزشی مثل جوجیتسو که دفاع شخصی است بیا به یکسری از خادم‌های جوان که جایگزین شده اند آموزش بده». حتی پیشنهاد آموزش به نیروی انتظامی، نیروهای یگان ویژه و نیروهای ستاد مبارزه با مفاسد اجتماعی را به من دادند. قشنگ یادم است یکی از بزرگان حرم که در آن دوران رئیس هئیت ورزش‌های رزمی استان خراسان بود به من ‌گفت «با نیروی انتظامی باش، داخل خود حکومت و دولت باش که در مقابل حمایت ‌شوی، می‌توانی راحت تردد کنی، بهت اسلحه، جواز اسلحه، حکم تیر و دستبند هم می‌دهند.» اما چون من اهل این حرفها نبودم که بخواهم اسلحه داشته باشم و با آن کسی را تهدید یا بازداشت کنم قبول نکردم.

بعد از آنکه همکاری با آنها را قبول نکردم یک روز صبح وقتی می‌خواستم وارد پارک ملت بشوم یک نفر از طرف انتظامات پارک با لباس فرم سبز به سمت من آمد و گفت «بسیج پارک گفته شما حق آموزش تو پارک را ندارید». بعد گفت یکی از سرگردهای بسیج پارک کارم دارد، وقتی به دفتر انتظامات پارک ملت رفتم آن سرگرد بسیجی همان حرفها را تکرار کرد و گفت «شما حق آموزش تو پارک را ندارید و این نامه هم نامه‌ای است که شما باید امضاء کنید». یک تعهد‌نامه تایپ شده بود که نوشته بودند حق ورود به پارک و آموزش هنرهای رزمی و ... ممنوع است. پایین برگه را یک نفر امضاء کرده بود و برای من هم یکجای امضاء گذاشته بودند، برگه را امضاء کردم و چند روز وارد پارک نشدم، اما بعد از آن چند روز با اصرار دوستانم به پارک رفتم ولی آموزش ندادم.

در همان بحبوحه با تشویق دوستانم تصمیم گرفتم یک باشگاه ورزشی باز کنم. تقریبا بیست میلیون تومان از اداره تربیت بدنی کل استان خراسان وام گرفتم و مهر ۱۳۸۸ با شراکت یکی از شاگردانم باشگاه ورزشی مراج را در میدان استقلال مشهد افتتاح کردم. برای باشگاه تبلیغات گسترده‌ای کردم، حتی روزنامه قدس و خراسان به صورت افتخاری در تاریخ ۲۷ مهر ۱۳۸۸ مطلبی درباره باشگاه نوشتند. با افتتاح باشگاه، کسانی که دنبال به چالش کشیدن من بودند از جمله یکی از درجه دارهای رده بالای بسیج سعی کردند سابقه و پیشینه من را در بیاورند. این لج بازی‌ها و زیر آب زنی‌ها ادامه داشت که در نهایت باعث شد اداره اماکن مشهد جواز باشگاه به من ندهد. وقتی برای گرفتن مجوز پیش رئیس اماکن مشهد سرگرد بابایی که آدم بداخلاقی بود رفتم به من گفت «آقای مراج شما صلاحیت دریافت جواز را نداری. موی تو بلند است، صلاحیت اینکه به نوجوان‌ها آموزش بدهی را نداری، صلاحیت اینکه شاگرد کوچک داشته باشی نداری» گفتم چرا، چطور شده؟ گفت «آستینت را بزن بالا، شما روی دستت خالکوبی داری.» گفتم خب این یک مسئله شخصی است و من هیچ وقت این را به کسی نشان نمی‌دهم، به هر حال جناب سرگرد گفت «جواز شما صادر نمی‌شود به علت اینکه شما مشکلات اخلاقی داری، وضعیت ظاهریت خوب نیست و صلاحیت نداری به عنوان مربی به جوانان و نوجوان آموزش بدهی». در واقع روی دستم برای اینکه که از شیطان درون خودم آگاه باشم سمبل شیطان را خالکوبی کرده بودم، تا مراقب شر درونم باشم و به خیر فکر کنم اما خب خالکوبی من همیشه حکمی بود برای قضاوت من. در هر صورت به دلیل نداشتن مجوز، باشگاه نوروز ۱۳۸۹ بسته شد.

بعد از تشکیل گروه مستر آف پرشیا (M.O.P_ Master Of Persia) به بهانه‌‌‌‌های مختلفی در خانه من، اجراهای زیرزمینی برگزار می‌کردیم. مثلا هر سال روز تولد گروه، گروه‌های متال مشهد را که فعال بودند برای اجرای مشترک دعوت می‌کردیم. با اینکه همه می‌ترسیدند، اما همیشه حدود ۱۵۰ نفر در برنامه‌های ما شرکت می‌کردند. برای برگزاری مراسم به همه افرادی که قرار بود بیایند می‌گفتیم تیپ متال نزنید، آنهایی هم که موی بلند داشتند باید کلاه می‌گذاشتند یا می‌بستند و تو لباسشان می‌گذاشتند، هر فرد یا گروهی هم که می‌آمد یک زنگ مخصوص داشت مثلا یک گروه برای ورود باید چهار بار زنگ می‌زد، حتی با موبایل‌ هم تماس نمی‌گرفتیم. یواش یواش همه در گروه‌های سه چهار نفری وارد خانه می‌شدند و چون به شاگردان خصوصی هم همانجا آموزش رزمی می‌دادم همسایه‌ها فکر می‌کردند شاگردهای من در حال رفت و آمد هستند. ساعت دو سه شب هم یواشکی همه می‌رفتند.

دستگیری و بازداشت

یکی از روزهای بهمن ۱۳۸۹ بود که داشتم از سر خیابان لویزان پیاده به سمت خانه می‌آمدم که یکدفعه ‌یک ماشین پیکان سفید با دو سرنشین از کنار من رد شد و جلوتر ایستاد. همان موقع یک پژو آر- دی نوک مدادی یا مشکی با پنج سر نشین جلوی من پیچید و ایستاد. دو نفر کلاه کج با لباس سیاه و سه نفر دیگر هم صورتشان را با کلاه کشی پوشانده بودند. انگار که آمده باشند یک تیم تروریستی را بگیرند، آن سه نفری که صورتشان را پوشانده بودند با اسلحه‌های یوزی از ماشین پیاده شدند و اسلحه‌ها را به طرف من نشانه گرفتند. فرد دیگری اسلحه‌ای پشت سر من گذاشت و گفت «دستها بالا و تکان نخور. تکان بخوری سوراخ سوراخت می‌کنم.» شوکه شده بودم، بدون اینکه برگردم پشتم را نگاه کنم همانجا ایستادم، سه کلاه کج[3]به سمت من آمدند و من را سوار ماشین پیکان کردند. آن دو مامور کلاه کج هم آمدند دو طرف من نشستند. سن دو نفری که داخل پیکان بودند چهل تا پنجاه سال بود، ریش داشتند، کت و شلوار پوشیده بودند و اسلحه کلت داشتند. ماموری که در صندلی بغل راننده نشسته بود چشم‌های بادامی داشت، خیلی سرحال و درشت هیکل بود، موهای کوتاه با فرق کج، وسط سرش هم یک کم خالی بود و همه او را حاجی صدا می‌کردند. وقتی ماشین راه افتاد حاجی گفت چطوری پهلوان؟ گفتم چی شده جناب؟ چه اتفاقی افتاده؟ گفت «شما خیلی شلوغ کردید پهلوان، چیکار می‌کنی؟ با کدام گروه همکاری می‌کنی؟ عضو کدام گروه هستی؟» من هم با خونسردی و حالت لبخند گفتم چه گروهی قربان، من مربی ورزش هستم، عضو تیم ملی بودم، گفت «آنها را می‌دانیم، عضو کدام گروه هستی؟» ماشین از جلوی خانه من رد شد، یک لحظه نگاه کردم تا ببینم ماموری جلوی خانه است یا نه، که البته نبود. در طول راه تلفن من مدام زنگ می‌خورد به همین دلیل تلفن را از من گرفتند. حاجی گفت کی با تو تماس می‌گیرد؟

ماشین مقابل اطلاعات امنیت ملی ایستاد، پیاده‌ام کردند و دستبند زدند. حاجی با راننده ماشین من را به اتاقی بردند که داخل آن دو نفر دیگر هم بودند. یکی از آنها را حاج حسین صدا می‌کردند. حاج حسین پشت میز نشسته بود، یکی دیگر وسایل من را تحویل گرفت، دو ماموری هم که با من بودند داخل اتاق کلت‌هایشان را تحویل دادند. حاج حسین شروع کرد به پرسیدن و پر کردن یک کاغذ، اسم و فامیل؟ گفتم اسم و فامیل من و همه چیز را می‌دانید دیگه، گفت اسم و فامیلت را بگو، گفتم. گفت تمام لباس‌ها و کفشت را در بیاور. بازرسی بدنی کردند، بعد لباس‌هایم را دوباره پوشیدم. تا آنجایی که یادم است همه لوازم من را گرفتند. دمپایی، یک کاسه پلاستیکی و یک قاشق یک بار مصرف پلاستیکی به من دادند و بدون آنکه چیزی را امضاء کنم من را به بازداشتگاه منتقل کردند. در طول این مدت هم چند نفر وارد اتاق شدند و ‌گفتند «این هستش؟ چطوری کماندو؟ بالاخره گرفتیدش؟ مقاومتی، چیزی نکرد؟».

 سه نفر که صورتشان را پوشانده بودند با اسلحه‌های یوزی از ماشین پیاده شدند و اسلحه‌ها را به طرف من نشانه گرفتند.

یادم نیست تو ماشین یا در اطلاعات امنیت ملی بود که تلفنم را چون زیاد زنگ می‌خورد جواب دادند. فکر می‌کنم یکی از شاگردان من بود که تماس می‌گرفت، به او گفتند من را بازداشت کرده اند و تماس نگیرد. قبل از انتقال به سلول هم با مادرم تماس گرفتند و خبر بازداشت من را دادند.

برای رفتن به بازداشتگاه از یکسری پله پایین رفتیم، یک میز آنجا بود که پشت آن یک نفر نشسته بود و کشیک می‌داد. از یکسری نرده که رد شدیم چند سلول بود که همه بازداشتی‌ها داخل یکی از آنها بودند و من را هم همانجا بردند. سلول یک اتاق حدودا چهار در چهار بود و به غیر از من هفت نفر دیگر آنجا بودند. بعضی روزها جمعیت ما به دوازده نفر هم می‌رسید. کف سلول موکت پوسیده قدیمی بود، یک دستشویی قدیمی بسیار کثیف هم داشت که یکذره پایین تر از کف سلول بود. یک لامپ سفید خیلی کم نور هم در سقف بود که روی آن را با یک نرده فلزی پوشانده بودند. داخل توالت یک سوراخ چهار گوش مانند باز بود که هر از گاهی ی نوری از آن می‌آمد. آن نور، نور عبادتم بود یعنی باهاش عبادت می‌کردم و آرامش می‌گرفتم. برای خواب یکسری پتو داشتیم که زیر سر و رو خودمان می‌انداختیم، پتوها بوی بدی می‌داد ولی چاره‌ای نبود چون هوا سرد بود. ۱۳ روز در اطلاعات امنیت ملی بازداشت بودم و در طول این مدت ۳ بار برای بازجویی از سلول خارج شدم و هر دفعه هم فقط فحش دادند و کتک زدند.

شروع کردند به کتک زدن با کابل، مشت و لگد. محکم می‌زدند روی ساق پای من، یکی دو لگد هم به پهلوها و کمر من زدند.

بازجویی و شکنجه

اولین بازجویی، روز دوم بازداشت ظهر بعد از نماز بود که من را بردن بالا توی همان اتاقی که وسایلم را تحویل گرفته بودند. حاجی و دو نفر دیگر منتظر من بودند، دو تا شلنگ بزرگ که توش کابل است هم روی میز بود. دستهایم را از پشت با دستبند فلزی و پاهایم را با دستبند پلاستیکی بستند، یک چیزی مثل کیسه پارچه‌ای روی سرم گذاشتند و بندش را کشیدند و شروع کردند به کتک زدن با کابل، مشت و لگد. محکم می‌زدند روی ساق پای من، یکی دو لگد هم به پهلوها و کمر من زدند. هی خودم را اینور و آنور می‌کردم، پایم را جمع می‌کردم توی شکمم، شاخ و شانه می‌کشیدم و می‌گفتم خب دست و پای من را باز کنید با همدیگه بجنگیم.

حاجی یکسری سؤال را تکرار می‌کرد و می‌گفت:

«زنا کار، شیطان پرست، بگو با کی در ارتباط هستی؟ توی کدام گروهی؟ با کی همکاری می‌کنی؟ از رابطه جنسی می‌پرسیدند و می‌گفتند بگو با کی رابطه داشتی؟ از رابط‌ه‌ات بگو، دوست دختر تو کی است؟ با کی رابطه داشتی؟»

من هم فقط داد و فریاد‌ ‌می‌کردم، انقدر درد داشتم که توان فکر کردن نداشتم. تنها صدای کابل توی گوش من بود. کتک‌ها که به پایان رسید کیسه را از سر من در آوردند، دست و پایم را باز کردند، زیر بغلم را گرفتند و به سلول بردند. داخل سلول دو تا از بازداشتی‌ها زیر بغل من را گرفتند و بردند تو و شروع کردند به ماساژ دادن بدنم. ‌گفتم دست نزنید درد دارد. بازداشتی‌های دیگر می‌گفتند در این مدتی که من را برده بودند از طبقه بالا صدای من را می‌شنیدند.

بعد از سه روز وقتی که بهتر شدم برای بار دوم به سراغ من آمدند. آن روز یادم است صبحانه سیب زمینی و تخم مرغ آب پز با یک تکه نان بربری بود. صبحانه را خورده بودیم که یک نفر آمد و اسم من را صدا کرد. دوباره رفتیم طبقه بالا داخل یک اتاق دیگر، این بار هم حاجی با دو نفر دیگر بود، داخل اتاق یک میز اداری و صندلی بود، روی سقف دو تا میله فلزی جوش داده بودند با دو تا حلقه. دست و پایم را با دستبند پلاستیکی بستند، از پشت یک چوب خیلی قطور از بین دست و پای من رد کردند و از میله‌های روی سقف آویزان کردند. چون دستهایم را از پشت بسته بودند بدنم حالت هلالی گرفته بود. این بار نمی‌دانستم چه اتفاقی قرار است بیفتد. به خودم می‌گفتم اگر نجات پیدا کنم دیگه ایران نمی‌مانم چون من واقعا عاشق ایران بودم و بار اول که از کویت برگشتم گفتم هیچ وقت وطنم را ترک نمی‌کنم.

آویزانم که کردند حاجی کتش را در آورد و یک شوکر برقی از جیبش بیرون آورد. من چون خیلی ترسیده بودم ملتمسانه گفتم حاج آقا چی شده مگر؟ مگر من چی کار کردم؟ همان موقع شوکر برقی را زد روی ناف من، سه مرتبه شوکر را به شکم من زد، بار اول خیلی درد داشت و حالت تهوع به من دست داد، بدنم می‌لرزید، بار دوم که زد توی همان حالتی که بودم بالا آوردم بعد از دفعه سوم هم هر سه آنها با دو تا کابل و لگد شروع کردند به زدن. با کابل توی شکم، بیضه و همه جای بدن من می‌زدند. یکی از کابل‌ها که خیلی کلفت و قطور بود، دردش کمتر بود ولی همه جای پا و شکم من را کبود کرده بود، کابل دوم سوز داشت و روی پا، کمر و باسن ردش مانده بود. کتک که می‌خوردم بی اختیار خواهش و التماس می‌کردم «چرا می‌زنی، خواهش می‌کنم، حاج آقا غلط کردم». کتک خوردن‌ها که تمام شد دوباره رفتم به سلول.

اصلا نای ایستادن نداشتم، بدنم کوفته بود. چون مدام به دستشویی می‌رفتم شب کنار دستشویی خوابیدم. بی اختیار شده بودم و همش خودم را خیس می‌کردم. تا چند روز هی لباس زیرم را در می آوردم و توی دستشویی می‌شستم. بعد از دو روز برای بار سوم من به همان اتاق اولی بردند. یک نفر که تا به حال ندیده بودم با همان افراد قبلی حضور داشتند، من روی صندلی نشستم، دست‌ و پایم را با دستبند فلزی به صندلی بستند و مثل همیشه سه نفری شروع کردند با کابل زدن. هر سه باری که در این مدت مورد شکنجه قرار گرفتم همه حرف‌های آنها تکراری بود و فحش‌های بسیار بدی می‌دادند، وقتی هم که می‌گفتم من چی کار کردم؟ می گفتند:

«تو شیطان پرستی؟ با کدام گروه‌های شیطانی هستی؟ با کی در ارتباط هستی؟ با کدام گروه سیاسی در ارتباط هستی؟ این چیه روی دستت؟ اینها مربوط به کدام گروهک است؟ این اسم شیطان چی است؟ این فرم شیطان چی است روی دست تو؟ این کله اسکلت چی است، معنی اینها چیه؟»

در طول مدت بازداشت در اطلاعات امنیت بیشترین عذاب و دغدغه‌‌ای که داشتم این بود که به من تجاوز کنند

با کابل می‌زد روی دستهای من که اینها چی است؟ می‌گفتم چی دارید می‌گویید؟ من یک ورزشکار رزمی هستم که از روی بچگی و ندانسته روی دستم خالکوبی زدم. این بار که به سلول منتقل شدم تا چند روز سراغ من نیامدند.

در طول مدت بازداشت در اطلاعات امنیت بیشترین عذاب و دغدغه‌‌ای که داشتم این بود که به من تجاوز کنند، چون در بازداشت ۱۸ سالگیم یک نفر بود که می‌گفت «حاج آقا ترتیب این بچه خوشگل را بدهیم برود» به همین دلیل همیشه پس ذهن من بود که یک روز این کار را با من می‌کنند. فقط در بازجویی اول چشمبند داشتم و فکر کنم هر بار هم تقریبا سی دقیقه کتکم زدند. بوی دستشویی سلول در آن مدت خودش شکنجه بزرگی برای ما بود. روزی یکبار می‌توانستیم از دستشویی بیرون سلول استفاده کنیم، یکبار هم اجازه دوش گرفتن داشتیم اما انقدر درد داشتم که اصلا میل به دوش گرفتن نداشتم و فقط یکبار به حمام رفتم و داخل حمام خیلی گریه کردم. چون ساعت نداشتیم از صدای اذان، نور خورشید و وعده‌های غذایی می‌فهمیدیم که چه ساعتی است. در روز دو بار غذا و چای می‌دادند، صبحانه یک نان بربری را سه تیکه می‌کردند و به هر نفر یک تکه با یک سیب زمینی و یک تخم مرغ آب پز می‌دادند. غذا هم مثلا یک روز کتلت سویا بود و یک روز کوکو با برنج.

 

انتقال به پلیس امنیت ملی

بعد از ۱۳ روز بازداشت بدون آنکه تفهیم اتهامی بشوم به پلیس امنیت ملی منتقل شدم. وقتی از سلول خارج شدم همه وسایلم را به من دادند. کفش‌هایم‌ را که پوشیدم بدون آنکه دستبند یا چشمبندی بزنند من را با یک ماشین ون خاکستری یا مشکی به پلیس امنیت ملی بردند. داخل ماشین به غیر از من حاجی، راننده و دو سرباز هم بودند. به پلیس امنیت که رسیدیم یک سرباز در برقی را باز کرد و ماشین وارد محوطه آنجا شد. از ماشین که پیاده شدیم از چند پله بالا رفتیم، آرم پلیس هم آنجا بود، داخل محوطه کلی ماشین پارک شده بود، آنجا همه لباس فرم پوشیده بودند و خانم‌ها همه چادری، داخل ساختمان که شدیم یکسری متهم با دستبند نشسته بودند. من را به یکی از اتاق‌ها بردند که دو نفر با لباس فرم آنجا نشسته بودند، حاجی پرونده من را به کسی که در حال نوشتن چیزی بود داد و رفت بیرون ایستاد. این افراد هم انگار که دارند پرونده سازی می‌کنند، یکسری کاغذ چاپی مهر شده با آرم ترازوی دادگستری جلوی من گذاشتند و بدون آنکه آنها را بخوانم گفتند امضا کنم. کاغذها را که امضا کردم بدون هیچ سوالی، به یک سرباز نیروی انتظامی گفتند این را ببرید. سرباز هم من را به سلولی در طبقه پایین برد. حدود پنج روز بعد یک سرباز بدون آنکه دستبندی بزند من را برای بازجویی به اتاقی که انگار اتاق بایگانی بود منتقل کرد.

داخل اتاق به غیر از من دو نفر دیگر هم بودند که یکی از آنها پسر جوانی بود با لباس شخصی که ته ریش داشت و پشت میز نشسته بود. یک کاغذ جلوی من گذاشت و گفت «اسم و فامیلت را بنویس، دین و مذهب تو چی است؟ با چه گروه‌هایی همکاری کردی؟ با کی در ارتباط هستی؟‌‌ چه فعالیت‌هایی داری؟» گفتم منظور شما از با چه گروه‌هایی چه هست؟ گفت «با گروه موسیقی، گروهک‌های سیاسی، با هر گروهی، به چی اعتقاد داری؟» گفتم من شیعه اثنی عشری هستم، با هیچ گروهی در ارتباط نیستم، عضو تیم ملی هستم. گفت «با چند نفر رابطه داشتی؟ با کسی رابطه نامشروع نداشتی؟ دوست دختر داری؟ در مورد خالکوبی های دستت بگو!» گفت «آستینت را بده بالا». سویتشرت داشتم و زیرش یک پیراهن تنم بود، آستین را دادم بالا، گفت «خب در مورد این‌ها بنویس و توضیح بده که چی هست؟» گفتم خب من چون ورزش رزمی کار کردم تحت تاثیر ورزش رزمی این‌ها را نوشتم. ورزش ما ورزش ژاپنی‌ها است و من تحت تاثیر سامورایی‌ها و جنگجوهای سامورایی بودم. بیشتر سؤال‌ها در مورد مذهب و فعالیت‌های گروهی بود. حدود یک ساعت نوشتن جواب‌ها طول کشید. من را دوباره به سلول بازگرداندند و دیگر سراغ من نیامدند. ۱۵ روز هم در بازداشت پلیس امنیت بودم و در این چند روز هم اصلا تفهیم اتهام نشدم و نمی‌دانستم در واقع برای چی من را گرفته‌اند .ولی می‌دانستم برای اینکه زخم‌ها و کبودی‌های روی بدنم خوب بشود من را نگاه داشته‌اند.

سلول اتاق بزرگی بود که دو دستشویی خیلی بد بو داخل آن بود، به غیر از من چند نفر دیگری هم داخل اتاق بودند. هر دو نفر یک پتو زیر سرشان می‌گذاشتند و یک پتو هم رو خودشان می‌انداختند. در روز سه وعده غذایی و دو بار چای داشتیم، چای را تو لیوان‌های پلاستیکی می‌دادند و بعضی از وعده‌های غذایی مثل صبحانه را روی نان بزرگ می‌گذاشتند و می‌گفتند بخورید، هر نان هم برای چهار یا پنج نفر بود. حمام بیرون از سلول بود و هر وقت می‌خواستیم می‌توانستیم به حمام برویم. من دو بار با آب سرد به حمام رفتم. در تمام مدت بازداشت اجازه ملاقات یا تماس با خانواده را نداشتم و فقط روز آخر که می‌خواستند من را ببرند دادگاه اجازه دادند با خانواده‌ام تماس بگیرم. من هم با مادرم تماس گرفتم و گفتم من را دارند می‌برند دادگاه، لباس مرتب بیار که پیش قاضی می‌روم، لباس رسمی مردانه داشته باشم. گفت کدام دادگاه؟ سؤال کردم گفتند دادگاه سه راه کوثر، دادسرای عمومی. مادرم گفت خیالت راحت باشد هر چی می‌خواهی بگویی بگو. آن روز نتوانستند به موقع یک لباس تمیز به دست من برسانند به همین دلیل با همان لباس‌هایی که داشتم بعد از ۲۸ روز با یک ون سبز نیروی انتظامی به دادگاه رفتم. ماشین پر بود و هر دو نفر را به هم دستبند زده بودند، دو سرباز با لباس نیروی انتظامی همراه ما بودند. من ردیف دوم از جلو گوشه پنجره نشستم و همینجوری که ماشین می‌رفت بیرون را نگاه می‌کردم و توی ذهنم با خودم فکر می‌کردم که چقدر آزادی خوب است، کاش زودتر آزاد بشوم.

 

 گفت بنویس «دینت چی است و با چه گروه‌هایی همکاری داری؟» نوشتم من با هیچ گروهی در ارتباط نیستم، عضو تیم ملی هستم، کاپیتان تیم ملی بودم و ورزشکار هستم. 

دادگاه و زندان

جلوی دادگاه ما را از ماشین پیاده کردند و با دستبند اول بردند پیش مدیر دفتر قاضی و بعد بردند بازداشتگاهی که در زیرزمین بود. حدود دو ساعت در بازداشتگاه بودم تا نوبت به من رسید و با دستبند به اتاق قاضی که طبقه سوم بود بردند. وارد اتاق که شدم دستبند را باز کردند، قاضی آخوند بود و مرد دیگری هم کنار قاضی نشسته بود که مدام در حال رفت و آمد به داخل اتاق بود. در این جلسه قاضی همان سوال‌هایی را که در پلیس امنیت از من کرده بودند تکرار کرد. کاغذ جلوی من گذاشت گفت بنویس «دینت چی است و با چه گروه‌هایی همکاری داری؟» نوشتم من با هیچ گروهی در ارتباط نیستم، عضو تیم ملی هستم، کاپیتان تیم ملی بودم و ورزشکار هستم. پرسید «‌چه فعالیتی داری؟ شغلت چی است؟ با کی در ارتباط هستی؟ تحصیلات تو تا چه حدی هست؟ با چه گروه‌هایی در ارتباط هستی؟ آدرس خانه، اسم خودت، پدر و مادرت؟» جواب‌ها را که نوشتم فردی که کنار قاضی بود گفت اسم و فامیلت را بنویس، امضاء کن و انگشت بزن. تا جایی که یادم است برگه‌ای که به من داده بود زیرش یک کاربن سیاه و یک کاغذ دیگر هم بود که هر دو را امضاء کردم. این جلسه که بیشتر شبیه بازپرسی بود حدود یک ربع طول کشید. چون ترسیده بودم گفتم حاج آقا من چی کار کردم؟ من که نه شیطان پرست هستم و نه رابطه با کسی داشتم، حکم من چی است؟ جرم من چی است؟ گفت حالا برو زندان تا تکلیفت مشخص بشود، من هنوز فکر می‌کردم که شوخی است و من را برمی‌گردانند پلیس امنیت. دوباره دستبند زدند و بردند به همان بازداشتگاه طبقه پایین. وقتی ساعت اداری تمام شد به همراه چند نفر دیگر با همان ماشینی که از پلیس امنیت به دادگاه آمده بودم به زندان مرکزی مشهد منتقل شدم.

زندان مرکزی مشهد

داخل زندان وقتی از ماشین پیاده شدیم از یک راهرو قفس مانند که در محوطه بود گذشتیم و وارد ساختمان زندان شدیم. در یک سالن بزرگ در یک صف نشستیم تا برای انگشت نگاری و گرفتن عکس ما را صدا کنند. یک میز بزرگ بود که پشت آن مسئول انگشت نگاری ایستاده بود، چند نفر دیگر هم نشسته بودند و کارهای اداری می‌کردند. سرباز اسامی را یکی یکی خواند، بعد اسم و مشخصات بازداشتی را نوشتند. دستبندها را باز ‌کردند و انگشت نگاری کردند. برای گرفتن اثر انگشت هم یکبار پنج انگشت با هم، یکبار یک به یک و در آخر دو تا دست را با هم داخل استامپ می‌زدند. برای عکس گرفتن هم یک پرده بود که من را بردند پشت آن، یک پلاک که کد زندانی بود گردن من انداختند و یک نفر لباس شخصی از جلو، سمت چپ و راست عکس گرفت.

داخل سالن یک بانک هم بود که گفتند پول‌هایمان را تحویل بدهیم، پول هر نفر را در یک حساب می‌ریختند و یک شماره کارت می‌دادند تا اگر چیزی احتیاج داشتیم از فروشگاه داخل زندان بخریم، خانواده‌ها هم می‌توانستند برای ما به آن حساب‌ها پول واریز کنند. به هر نفر هم یک دمپایی، کاسه، لیوان و قاشق پلاستیکی دادند و بابت آن هم دو هزار تومان گرفتند. بعد با یک سرباز به سمت راهرو اصلی رفتیم، توی صف ایستادیم و بعد همه وسایلمان را تحویل دادیم. من هم هر چی که داشتم به غیر از کیف پولم را که داخلش کارت تیم ملی، کارت باشگاه بود تحویل دادم. بعد همه لباس‌هایشان را در آوردند، به سمت دو حمام که داخل هر کدام از آنها چهار یا پنج دوش بود رفتیم. دو یا سه سرباز هم مسئول حمام‌‌ بودند و موقع ورود به حمام هم با باتوم همه را می‌زدند. قبل از دوش گرفتن هر یک از زندانی‌هایی که موی بلند، ریش بلند و سبیل داشت باید کوتاه می‌کرد. تند تند با آب سرد دوش گرفتیم تا با خودمان شپش و مریضی داخل زندان نبریم، قبل از لباس پوشیدن هم تمام تن ما را‌ ‌گشتند.

نوبت من که شد چون موی بلند و ریش کوتاهی داشتم این سربازها به من بی‌احترامی کردند و گفتند «به به آقا خوشگله، بچه خوشگل را ببین، برو آنور موهات را بزنیم.» از توی کیفم کارتم را نشان دادم و گفتم من قهرمان تیم ملی هستم، پسر خوب می‌دانی چند نفر مثل تو بیرون زندان بین شاگردهای من هستند؟ «شاگرد من؟ اصلا به قیافه تو می‌خورد، شاگرد چی؟ کار چی؟ لاشی لاشی، خوشگل، تو مربی هستی؟ به قیافه‌ات نمی‌خورد.» گفتم پسر جان من سه یا چهار روز موقت اینجا هستم، برای من وثیقه می‌گذارند و میروم بیرون. همان موقع یک افسر آمد و گفت «چی شده؟ چرا بحث می‌کنید؟ چرا موهات بلند است، موهاش را بزنید!» کشیدمش کنار و اسم یکی از اقوام را که مسئول یکی از بندهای زندان بود بهش گفتم. گفت «آقا اسم کسی را نبر، از اسم کسی استفاده نکن.» گفتم فلانی از اقوام ما هستند، من عضو تیم ملی و قهرمانی جهان را دارم، یک سوء تفاهمی شده اشتباها من را آوردند اینجا، امکان دارد همین امروز یا فردا وثیقه بگذارند بروم بیرون. گفت «پس موت را ببند و یکجوری قایم کن که کسی نبیند چون از دست ما خارج است اگر بروی تو، یک زندانی اعتراض کند موهایت را می‌زنیم». رفتم سریع دوش گرفتم و با کش موهایم را محکم بستم، لباس‌هایم را پوشیدم و فقط دعا کردم این قضیه بگذرد. بعد از دوش گرفتن دسته دسته به سمت یک راهرو رفتیم که یک نفر آنجا پشت میز نشسته بود، یک دفتر جلوش گذاشته بود و همه را در بندها تقسیم می‌کرد. من را به بند چهار موقت زندان وکیل آباد فرستادند.

داخل بند هم به اتاق سوم که روبروی هواخوری بود فرستاده شدم. مطمئنم بیش از ۱۰۰ تختخواب آنجا بود و روی بعضی از تخت‌ها هم دو نفر با هم‌‌ می‌خوابیدند. وارد بند که شدم چون زمان هواخوری بود من هم رفتم داخل حیاط. حیاط اندازه یک زمین والیبال شاید هم کمی بزرگتر با یک برجک نگهبانی بود، دیوارهای بلندی داشت و بالای آن را سیم خاردار کشیده بودند. آنجا پر بود از زندانی، برخی قدم می‌زدند و برخی والیبال بازی می‌کردند.  

داخل بند پنج یا شش اتاق بود که هر اتاق چندین تخت سه یا چهار طبقه داشت و تا سقف آدم بود. اگر به شکل استاندارد هر اتاق جای هشتاد نفر بود، داخل هر اتاق دویست نفر را جا داده بودند. یک شب وقتی بلند شدم بروم دستشویی دیدم چون جا به اندازه کافی نبود چند نفر تخته‌های بزرگی را رو دستشویی ‌گذاشته اند و همانجا ‌می‌خوابند.

یک ماه بدون ملاقاتی بند چهار موقت بودم و فقط سه بار توانستم با خانواده تماس تلفنی داشته باشم. هر بازداشتی هفته‌ای یکبار یا ده روز یکبار سه دقیقه اجازه تماس داشت، اسم می‌نوشتیم و در نوبت می‌ایستادیم. همیشه فکر می‌کردم که در این سه دقیقه چه باید بگویم و همه آنها را می‌نوشتم.

هواخوری هر روز بود و چون همه فهمیده بودند قهرمان جهان هستم توی هواخوری برای آنها تکنیک می‌زدم و آموزش دفاع شخصی می‌دادم. سه وعده غذا داشتیم اما کیفیت غذا اصلا خوب نبود، صبحانه تخم مرغ آب پز یا یک تیکه پنیر و یک تیکه نان بربری بود، نهار و شام هم پوره سیب زمینی، سوپ، لوبیا یا کتلت با برنج بود. داخل بند سه توالت بود اما حمام نداشتیم، هر پنج روز یکبار به هر کدام از ما یک سطل بزرگ قرمز آب گرم، یک صابون مراغه با یک کاسه می‌دادند تا در دستشویی‌ دوش بگیریم. چون حمام عمومی بود و من دوست نداشتم موی خودم را باز کنم، فقط هفته ای یکبار حمام می‌رفتم. به همین دلیل سعی می‌کردم با دستمال خیس خودم را تمیز نگهدارم تا شپش نزنم. داخل بند موقت فقط یک فروشگاه بود و ما می‌توانستیم از آنجا چیزهایی مثل تن ماهی، تخم مرغ، بیسکوویت و چایی لیپتون بخریم.

 

محاکمه و آزادی با وثیقه

بعد از یک ماه روز چهارشنبه سوری بود که اسم من و چهار نفر دیگر را برای رفتن به دادگاه خواندند. دست همه ما را با دستبند به هم بستند و با مینی‌بوس یا اتوبوس بدون آنکه از قبل اطلاعی داده باشند به دادگاه بردند. باز به دادگاه کوثر رفتیم. حدود ساعت یک ظهر بود که من را بردند پیش قاضی، از بازداشتگاه تا اتاق قاضی قلبم داشت از جا کنده می‌شد و با خودم می گفتم «خدایا یا یک قاضی خوب باشد یا یک حکم خوب به من بدهد من آزاد بشوم و نروم زندان».

 حکم را خواند «۱۸۰ ضربه تازیانه حد اسلامی، یک سال حبس تعزیری، پنجاه میلیون ریال جریمه نقدی»

این‌بار هم به همان طبقه سوم و پیش همان قاضی قبلی رفتم. وارد اتاق که شدم به غیر از قاضی یک پسر جوان هم داخل اتاق بود، پرونده من را آوردند، قاضی پرونده را باز کرد و تفهیم اتهام کرد «ترویج شیطان پرستی، رابطه نامشروع، اغفال نوجوانان و جوانان»، بعد حکم را خواند «۱۸۰ ضربه تازیانه حد اسلامی، یک سال حبس تعزیری، پنجاه میلیون ریال جریمه نقدی». شیطان پرستی را که شنیدم وحشت کردم، از حکم شلاق هم که گذشت توی یک عالم دیگه بودم و به خودم گفتم تا یک سال، توی زندان می‌میری. و اگر اشتباه نکنم قاضی حرفی از شکوائیه خانواده‌های نوجوانان و جوانان زد و در آخر هم گفت در مرتبه دوم قتل است، یعنی اگر دوباره با همین اتهام بازداشت شوم اتهام من برابر با قتل است. بعد یک برگه دادند امضاء کنم.

قبل از امضاء کردن گفتم این چه حکمی است، من چی کار کردم؟ من کی را اغفال کردم؟ کدام خانواده‌ها؟ کدام رابطه نامشروع؟ کی از من شاکی است؟ این چه حکمی است به من دادید؟ گفت اگر اعتراض داری اعتراض بده، گفتم چه جوری؟ گفت شما بنویس که من این حکم را قبول ندارم و بفرستید تجدید نظر ولی تا حکمت بیاید می‌روی زندان. در این جلسه دادگاه من وکیل نداشتم و دنبال وکیل هم نبودم، قاضی خودش یکسری چیز گفت من نوشتم و آخر برگه هم اضافه کردم «من به این حکم اعتراض دارم و اگر ممکن است حکم من را بفرستید تجدید نظر.» بعد برگه‌ها را امضاء کردم. در همین میان بود که حرف سند پیش آمد و قاضی گفت « تا ساعت اداری وقت داری برای آزادیت پنج میلیارد ریال وثیقه بگذاری، با هر کسی که می‌توانی تماس بگیر.» با پدرم و شریکم تماس گرفتم، بعد در راهرو دست من را با دستبند به یکی از صندلی‌ها‌ بستند و منتظر نشستم تا برای آزادی من سند بیاورند. ساعت سه بعد از ظهر بود که شریکم آمد سند گذاشت و من همان روز آزاد شدم.

با آنکه خوشحال بودم اما می‌ترسیدم حکمم که بیاد دوباره به زندان بروم. بعد از آزادی خانواده‌ام گفتند کابینت سازی محل لحظه بازداشت من را می‌بیند و به شاگردهای من خبر دستگیری را می‌دهد، آنها هم خانواده‌ام را با خبر می‌کنند. خانواده هم می‌روند همه تجهیزات باشگاه و استودیویی را که توی خانه داشتم جمع می‌کنند، رنگ دیوارهای خانه را که مشکی بود تغییر می‌دهند و به بچه‌ها خبر می‌دهند که هیچکسی آنجا نرود. در طول مدتی که من بازداشت بودم خانواده ام به دادگاه سر زده بودند و خیلی‌ها را دیده بودند اما همه می‌گفتند «دنبال کار این نیفتید که قضیه اش خیلی جدی است.» حتی با چند وکیل صحبت کرده بودند اما آنها هم وقتی پیگیر کار من می‌شدند می‌گفتند هیچکس جواب درستی نمی‌دهند و اصلا معلوم نیست که حکمش چی است. تنها کاری که خانواده‌ام توانستند بکنند این بود که از طرف آن فامیلی که داخل زندان داشتیم از حال من پرس و جو کنند و به حساب زندانم پول بریزند. بعد از مدتی سراغ چند وکیل خوب رفتم و بالاخره یک وکیل گرفتم.

 

ابلاغ حکم و شلاق

اواخر شهریور ۱۳۹۰ برایم یک احضاریه تایپ شده آمد که داخل آن نوشته بود خودتان را طی مدت ده روز به دادگاه چهار طبقه معرفی کنید. با وکیل که صحبت کردم به من اطمینان داد که زندان و شلاق را خریده. من هم سریع در همان روزهای اول خودم را معرفی کردم. ساعت ۸ صبح با مادر، برادر و شریکم به دادگاه رفتم ولی آنها را راه ندادند. داخل دادگاه به اتاق بازپرسی رفتم و خودم را معرفی کردم، آنجا به من گفتند قاضی گفته ساعت ده و نیم، به همین دلیل تا زمان ابلاغ حکم، من را به بازداشتگاهی که در آنجا بود بردند. ساعت حول و حوش یازده بود که من را به اتاق قاضی بردند. قاضی کت و شلوار پوشیده بود و یک خانم چادری هم آنجا حضور داشت که کارهای دفتری را انجام می‌داد. قاضی اتهام‌های قبلی من را تکرار کرد و گفت چون فاقد سابقه کیفری هستید حکم شما تبدیل می‌شود به «سه ماه حبس تعلیقی، ۱۰۰ ضربه شلاق حد و یک میلیون تومان جریمه نقدی، حبس شما معلق است و زندان نمی‌روی ولی هر بار به هر جرمی دستگیر بشوی قبل از اینکه حکم جدیدت را بگیری باید بیایی این سه ماه حبس را بکشی.» بعد حکم را امضاء کردم و اثر انگشت زدم، بعد دستبند زدند و دوباره به بازداشتگاه بردند تا برای اجرای حکم شلاق به زندان منتقل شوم. خوشحال بودم که حبس نمی‌روم ولی می‌خواستم شلاق را هم نخورم، جریمه اش را پرداخت کنم و آزاد بشوم.

افرادی را که قرار بود شلاق بخورند به اتاقی در حیاط زندان بردند و همه را به صف کردند تا نوبتشان بشود

بعد از ساعت اداری همه کسانی را که مثل من قرار بود به زندان منتقل بشوند جمع کردند، دستبند زدند و با یک اتوبوس بزرگ قدیمی سبز رنگ که همه پنجره‌های آن نرده داشت به زندان مرکزی مشهد بردند. از در برقی زندان که رد شدیم دستبندها را باز کردند و از آنجا به قسمت ارباب رجوع بردند. از آنجا افرادی را که قرار بود شلاق بخورند به اتاقی در حیاط زندان بردند و همه را به صف کردند تا نوبتشان بشود. از روی لیست اسامی را می‌خواندند و برای اجرای حکم به اتاق می‌بردند. در مدتی که منتظر بودم خیلی‌ها قبل از اینکه وارد اتاق بشوند وقتی صدای جیغ کسانی را که شلاق می‌خوردند می‌شنیدند غش می‌کردند. مثلا در بین ما یک پسر بود که سی ضربه شلاق داشت، وقتی کسی را می‌بردند حکمش را اجرا کنند این بیرون غش می‌کرد، نوبت خودش هم که رسید دو تا ضربه که می‌زدند غش می‌کرد و هی می‌آوردند بیرون و وقتی بهوش ‌می‌آمد بعد از ده پانزده دقیقه دوباره می‌بردند می‌زدند تا حکم را جاری کنند. یکی دیگر از افرادی که آن روز شلاق خورد یک پسر بیست و پنج، شش ساله کشتی گیر بود که از من خیلی درشت تر و سنگین وزن تر بود، تو صحبت‌هایی که با هم داشتیم گفت در خانه‌اش مشروب خورده و بازداشت شده و برای همین هم هشتاد ضربه تازیانه بهش حکم دادند. وقتی حکمش اجرا شد لخت از اتاق آوردنش بیرون و لباسش را رو گردنش انداخته بودند، تمام پشتش هم پاره شده بود.

سربازها مدام می‌آمدند می‌گفتند «قهرمان الان می‌زنند تو را می‌ترکانند، ببینیم اینجا هم قهرمان هستی». نوبت من شد. اتاق اجرای حکم خیلی بزرگ بود. داخل اتاق به غیر از من پنج نفر دیگر هم بودند. یک ناظر ویژه که پیر مردی قد کوتاه با رد مهر رو پیشانی‌اش و کلاه سبز سیدی به داخل اتاق آمد، کلاه‌اش را در آورد و گفت «به به پسر جوان پس تویی آن قهرمان؟» انتهای اتاق به اندازه دو متر با نرده جدا شده بود و مرد جوانی که شلوار کردی زندان با پیراهن مردانه تنش بود آنجا دراز کشیده بود و دستش را روی صورتش گذاشته بود، وقتی داشتم لباس‌هایم را در می‌آوردم یکی از سربازها گفت این آدم سیاسی است، از صبح تو نفر آخری هستی که جلوی این شلاق خوردند. آنجا خیلی ترسیدم و با خودم عهد کردم که بیام بیرون یک لحظه هم ایران نمانم.آن روز حکم شلاق ۱۱۰ نفر داخل زندان از صبح تا شب اجرا شد و من آخرین نفری بودم که حدود ساعت ده شب حکمم را اجرا کردند، این چیزی بود که سربازها می‌گفتند.

 با آنکه حکم من صد ضربه بود اما صد و سی ضربه زدند. ضربات شلاق را از سر شانه تا ساعد پا می‌زدند

مسئول شلاق زدن من یک آدم گنده بود که وقتی خسته می‌شد دو تا سرباز کمکی حکم را اجرا می‌کردند، یک ناظر هم از خود زندان آنجا حضور داشت. اول می‌خواستند دست و پای من را به نرده ببندند ولی من گفتم نه من خودم نرده‌ها را می‌گیرم. مسئول اجرای حکم گفت خب پس دست‌هایت را محکم بگیر، اگر تکان بدهی با دستبند می‌بندیمت. سربازهایی که آنجا بودند مدام من را مسخره می‌کردند که قهرمان جهان الان بزنیمت معلوم می‌شود که زیر شلاق تو چی هستی، قهرمان هم باشی اینجا می‌زنیمت زمین. مسئول اجرای حکم ضربات را محکم می‌زد. فکر می‌کرد من شیطان هستم و باید زیر شلاق بمیرم. هر ضربه‌ای که می‌زد می‌شمردند، سر سی تا ضربه خسته شد و یک سرباز به جای او شلاق زد، نه گریه کردم و نه التماس، ضربه ۶۷ بود که گفتم یک نفس به من بدهید. سه نفر آن روز به من شلاق زدند، شلاق صدم را که خوردم پرسیدم تمام شد؟ گفتند نه از زیر پای تو در رفته، هر یکی که در رفته ده تا می‌زنیم. با آنکه حکم من صد ضربه بود اما صد و سی ضربه زدند. ضربات شلاق را از سر شانه تا ساعد پا می‌زدند. پنج ضربه اول یکذره سوز داشت اما بعد بی حس شدم. ضربات که تمام شد لباس‌هایم را پوشیدم و چون خانواده‌ام ظهر همان روز مبلغ جریمه را داده بودند بلافاصله آزاد شدم. یک نفر من را تا دم در برقی زندان همراهی کرد. بیرون از زندان هم خانواده‌ام که از دادگاه دنبال اتوبوس آمده بودند منتظر من بودند.

با آنکه در طول اجرای حکم پشتم بی حس شد بود ولی درد و سوزش را می‌فهیدم، از شدت ضربات شلاق باسنم پاره شده بود و خونریزی داشت. از نظر جسمی خیلی قوی بودم، وقتی شلاق می‌خوردم صدایم در نمی‌آمد و با انقباض عضلات و تکنیکی که در مسابقات رزمی استفاده می‌شود خودم را کنترل می‌کردم. در واقع با دم و بازدم خیلی کوچک می توان عضلات بدن را منقبض نگه داشت. وقتی اکسیژن داخل شوش را خالی می‌کنید عضلات دچار انقباض می‌شود و وقتی ضربه به بدن می‌خورد می‌توان درد را تحمل کرد، یعنی عضلات محافظی می‌شوند تا به ستون فقرات، روده‌ها، معده و قلب ضربه وارد نشود. تقریبا بیشتر از یک ماه به روی شکم می‌خوابیدم و تا دو سه ماه گیج بودم که چی شد؟ چرا من شلاق خوردم، به چه جرمی؟

یادم است همان روز وقتی اتوبوس ما برای اجرای حکم شلاق به زندان رسید تعدادی آمبولانس و جمعیت زیادی بیرون زندان ایستاده بودند، گریه می‌کردند و یکسری هم خودشان را می‌زدند. ما که رسیدیم داخل حیاط زندان برای اعدام یک داربست مانند بود و داشتند یک پله متحرک و چندتا صندلی را که آنجا بود جمع می‌کردند. در زندان می‌گفتند بالای ۱۰۰ نفر اعدام شدند.

بعد از این ماجرا از لحاظ روحی حالم خیلی خراب بود، به خودم می‌گفتم «بسه دیگه، بنشین ورزشت را بکن، کارت را بکن»، اما بعد از مدتی با بچه‌های گروه تصمیم گرفتیم آلبوم جدیدمان را به اسم "Persia older than history" ضبط کنیم. شبی که ضبط آلبوم تمام شد بعد از خارج شدن ما از استودیو، اطلاعات می‌ریزد، همه را دستگیر می‌کند و همه چیز از جمله هارد درایو را که آلبوم ضبط شده ما هم داخل آن بود با خود می‌برد.

در همان دوران یکی از شاگردان خصوصی من که از رده بالاهای نیروی انتظامی مشهد بود، ظاهرا در یک جلسه‌ای که در مسجد بلوار سجاد برگزار شده بود و امام جمعه مشهد آیت الله علم الهدی هم آنجا حضور داشته، در آن جلسه بحث فساد و فحشا بوده که یکدفعه یکنفر از تو جمع می‌گوید «در موسیقی استان خراسان یکسری آدم هستند که ترویج شیطان پرستی می‌کنند، گروه‌های شیطان پرستی را به وجود آوردند من یکی از آنها را می‌شناسم که اسمش مراج است و این با یک خانم کچل (آناهید) متال می‌خواند و اسم گروه اش است مستر آف پرشیا». علم الهدی هم خیلی راحت گفته حضور همچین کسانی در اجتماع خطرناک است و اینها مرتد هستند، اینها کافر هستند، به دلیل کمکاری و بی‌عرضگی شما است که اینها در اجتماع ما حضور دارند. بعد از این ماجرا این آقا به من زنگ زد و گفت «مراج جان تو در خطر است، در اولین فرصت از مملکت برو». روز بعد سریع ماشینی را که داشتم فروختم، دلار تهیه کردم و شبانه به همراه آناهید به تهران رفتم و از آنجا با اتوبوس، ایران را به سمت ارمنستان ترک کردم.

 

 

[1]دو دوره ریاست جمهوری علی‌اکبر هاشمی رفسنجانی مشتمل بر دولت‌های پنجم و ششم نظام جمهوری اسلامی ایران می‌باشد که آغاز فعالیت آن ۱۲ مرداد ۱۳۶۸ و پایان فعالیت ۱۲ مرداد ۱۳۷۶ می‌باشد. 

 

[2]نوعی رقص رایج در میان هوادارن موسیقی راک و هوی متال است که با تکان دادن شدید سر که هماهنگ با ضرب موسیقی است، انجام می‌شود. هواداران این نوع موسیقی اصطلاحا خود را هدبنگر می نامند.

 

[3]نیروی ویژه پشتیبانی از ولایت (نوپو) که یکی از وظائفشان سرکوب شورش‌های داخلی است