بنیاد عبدالرحمن برومند

برای حقوق بشر در ایران

https://www.iranrights.org
ترویج مدارا و عدالت به کمک دانش و تفاهم
قربانیان و شاهدان

"از پنج خواهر و برادری که دستگیر شده بودیم تنها من زنده ماندم"

ابراهیم (عباس) محمد رحیمی
بنیاد عبدالرحمن برومند
۶ مرداد ۱۳۹۴
بیانیه

تاریخ بازداشت: آبان ماه ١٣٥٨

محل بازداشت: اوین تهران

تاریخ آزادی: شهریور ماه ١٣٥٩

تاریخ بازداشت: خرداد ماه ١٣٦٠

محل بازداشت: گوهردشت کرج

تاریخ آزادی: مردادماه ١٣٧٠

١. اسم من ابراهیم محمد رحیمی است و ۵۵ ساله هستم. من روز ۱۰ شهریور ۱۳۸۷ به انگلستان آمدم و در سال ۱۳۸۸ پناهندگی سیاسی گرفتم. من یکبار به مدت یکسال از ۱۳۵۸ تا ۱۳۵۹ و بار دوم از ۱۳۶۰ تا ۱۳۷۰ به مدت ده سال زندانی سیاسی بودم. عمدتاً در زندان گوهردشت به سر می بردم.

٢. این شهادت‌نامه برای کمک به تحقیقاتی است که دربارۀ کشتار زندانیان سیاسی ایران در سال ۱۳٦٧ انجام می‌شود.

٣. مطالب این شهادت‌نامه، براساس آنچه می‌دانم و باور دارم که مطابق با واقعیت است، بر اساس وقایع روی داده و دانسته‌های شخصی‌ام نوشته شده است. داده‌ها و مطالب این گواهی‌ که جزئی از دانسته‌های شخصی‌ام هستند همگی درست و واقعی‌اند. در این گواهی‌ منبع یا منابع داده‌ها و مطالبی را که جزئی از دانسته‌هایم نیستند، امّا به درستی آن‌ها اعتقاد دارم، مشخص کرده‌ام.

 

دستگیری و شکنجه

٤. اولین بار در سال ۱۳۵۸ کمی پس از انقلاب دستگیر شدم ولی کمتر از یک سال بعد در سال ۱۳۵۹ آزاد شدم. در آن زمان من مغازه دار بودم. به خاطر دارم که روزی یکی از اهالی محل که مرد مسن خانواده داری بود در حال نوشیدن مشروب الکلی دستگیر شده بود. پاسداران دستور شلاق در ملاء عام داده و او را برای تنبیه به میدانی در محل آوردند. من به آن‌ها گفتم: «شما حق ندارید این کار را بکنید.» پاسداران پاسخ دادند: «این یک مملکت اسلامی است و هیچ کس حق مشروب خوردن ندارد.» تمامی اهل محل جمع شده بودند و می کوشیدند مانع از اجرای شلاق شوند. پاسداران با مردم درگیر شدند و شلیک هوایی کردند تا ما را بترسانند. به خاطر این حرکت، پاسداران نتوانستند مرد را شلاق بزنند.

٥. روز بعد دادستان انقلاب دستور داد که هرکس مانع از اجرای حکم اسلامی خدا شود دستگیر خواهد شد. نام من در فهرست کسانی بود که در اجرای حکم اسلامی خدا مداخله کرده بودیم و لذا مرا دستگیر کردند. وقتی برای دستگیری من آمدند، مقاومت کردم اما آن‌ها به پایم شلیک کردند. تنها مدت کوتاهی در زندان بودم.

٦. در سال ۱۳۶۰ بار دیگر به دلیل عضویت در سازمان مجاهدین خلق دستگیر شدم. مرا به دادگاهی برده و به ده سال حبس به خاطر عضویت سیاسی محکوم کردند. تمامی ده سال را حبس کشیدم. هنوز آثار شکنجه هایی که در زندان کشیدم بر پاهایم هست.

 

وقایع پیرامون ۱۳۶۷

٧. مرا در بند ۳ -بند طبقه بالای- زندان گوهردشت نگه داشتند.۲۰۰ نفر در بند ما بودند. بعضی  چپ بودند و بعضی ها از مجاهدین. حدوداً ۱۲۰ نفر مجاهد و ۸۰ نفر چپ گرا. بر این باورم که ۱۹۰ نفر آن‌ها در جریان کشتار عمومی اعدام شدند.

٨. ما تلویزیون نداشتیم. خبر حمله مجاهدین به ایران را در رادیو شنیدیم. اما بعد آن‌ها مانع از گوش کردن  به رادیو شدند. وقتی که حمله مجاهدین سرکوب شد، اعدام ها شروع شدند.

٩. هر بار ۲۰ نفر از ما را بیرون می‌بردند. نگهبانان ما را به راهروی بزرگی می بردند. همگی چشم بند داشتیم. نگهبانان نام ما را می پرسیدند و ما منتظر نوبت خود می شدیم.

١٠. لشکری برای صحبت با ما به راهرو آمد. او از من خوشش نمی آمد. وقتی که از کنار من رد می شد گفت: «شلوارت مثل اینکه آمریکاییه. بچه سوسول!» من خیلی عصبانی شدم و جلویش ایستادم. او مرا گرفت و به من حمله ور شد. بعد تمامی نگهبانان شروع به زدن من کردند. چشم بند من موقع کتک خوردن افتاد و من توانستم نگاهی به اطراف راهرو بیاندازم. ته راهرو سمت چپ اتاقی را به دادگاه اختصاص داده بودند. نیری، اشراقی و ناصریان در آن بودند. از دیگران شنیده بودم هیئتی که این افراد تشکیل داده بودند دستور اعدام زندانیان را صادر می کردند. آن‌ها را شخصا نمی شناختم اما عکس‌های شان را در روزنامه ها دیده بودم. نیری را تشخیص دادم چرا که موقع بازجویی هایم در سال ۱۳۶۰ دیده بودمش و سایر زندانیان اسم او را به من گفته بودند.

١١. آن‌ها ۱۹ زندانی دیگر را در راهرو نگه داشتند اما به خاطر برخوردی که با لشکری داشتم، گفتند که «او را به سلولش ببرید.» نگهبانان مرا به بند بردند و به من گفتند که «باید سبیلت را بتراشی. می خواهیم صبح اعدامت کنیم.» (پاسداران داشتن سبیل را علامت چپ یا مجاهد بودن می دانستند.) روز بعد به سلول من آمدند، دست هایم را بستند و سبیلم را تراشیدند.

١٢. اما مرا دیگر به دادگاه نبردند. و هرگز برنگشتند تا مرا برای اعدام ببرند هرچند که زمان را در ترس از این امر گذراندم. بعدها کشف کردم که به این خاطر نجات پیدا کرده بودم که یکی از افسران زندان به نام عزت شاهی مرا شناخته بود. ما با هم در دوران شاه زندانی بودیم و من در آن زمان با رساندن اطلاعات او به دوستانش در خارج از زندان به او کمک کرده بودم. وقتی که من با لشکری در راهرو درگیر شدم و چشم بندم افتاد، این مرد، عزت شاهی، مرا شناخته بود. گمان می کنم شاهی در جمع کسانی بود که درباره رفتار و اخلاق زندانیان در زندان مورد مشورت قضات قرار می گرفت. او مقام بالای امنیتی داشت. وی همچنین به عنوان مسئول کمیته مرکزی انقلاب خدمت کرده بود. او خاطراتش درباره آن زمان را نوشته است. سال ها بعد از بیرون آمدن از زندان بود که فهمیدم او با خارج کردن نام من از فهرست، نجاتم داده بود. اما سایرین مثل من خوش شانس نبودند. بر این باورم که همۀ ۱۹ نفری که در بند من بودند کشته شدند. بعدها شنیدم که خواهرانم را دو روز پیش از آن که ما را نزد هیئت ببرند، در روز ۱۴ مرداد ۱۳۶۷ در اوین اعدام کرده بودند. برادرم با گروه دیگری رفته بود. وقتی نیری نامش را شنید، به او گفته بود که بیرون برود تا صدایش کنند. اما دیگر صدایش نزدند و از آن جا او را به سلول انفرادی بردند. بعدها فهمیدیم که چون نیری خواهرانمان را دو روز پیشتر کشته بود، برادرم را زنده نگه داشت. دو ماه پس از کشتار، برادرم را دیدم و با یکدیگر هم سلول شدیم.

١٣. در بندی که مرا به آن بازگرداندند پنجره ای بود که از آن جا می توانستیم حیاط کنار حسینیه را ببینیم. پنجره ها میله داشتند اما ما یکی از میله ها را چنان خم کرده بودیم که روزنه کوچکی برای دیدن آنچه بیرون رخ می داد، به وجود آمده بود. می توانستیم ببینیم که نگهبانان جسدها را کشیده و داخل کیسه های بزرگ و سیاه زباله یا کیسه های مخصوص جسد می گذاشتند. کیسه های سیاه پلاستیکی به نظر بسیار مقاوم تر از کیسه های زباله می آمدند. یک کامیون بزرگ نزدیک آن جا توقف کرده بود. نگهبانان اجساد را داخل این کیسه ها و سپس پشت کامیون می انداختند. نمی توانستم حدس بزنم چند جسد آن جا بود. نمی دانم اجساد را کجا می بردند.

١٤. نگهبانان خیلی زود فهمیدند که ما می بینیم چه اتفاقی رخ می دهد. بنابراین داخل بند آمده، ما را زدند و به بند دیگری بردند. جایی که دیگر نتوانستیم چیزی را ببینیم.

١٥. من و برادرم سرانجام در سال ۱۳۷۰ آزاد شدیم. وقتی آزاد می شدیم، معاون دادستان به ما گفت: «این بار شانس آوردید اما دفعه بعد دیگر خوش شانس نخواهید بود.»

١٦. از پنج خواهر و برادری که دستگیر شده بودیم، تنها من و برادرم زنده ماندیم. بعد از رهایی از زندان در سال ١٣٧٠، برادرم به عنوان یک مهندس کار می کرد و زندگی عادی داشت. امّا او در سال ۱۳۷٤ ناپدید شد. او را ربودند و ما نمی دانستیم چه بر سرش آمده، اما من گمان می کنم که او را به طور فراقضایی اعدام کردند، [چون] یکی از زندانیان سیاسی برادرم را [پس از ناپدید شدن] در زندان دیده بود و به من گفت که او را اعدام کرده اند. او زمانی این را به من گفت که به قید ضمانت از زندان آزاد شده بود. هرگز خبر رسمی درباره اعدام برادرم اعلام نشد. مقامات هنوز سندی را که برای وثیقه آزادی برادرم [در سال ١٣٧٠] به زور از خانواده گرفته بودند، نگاه داشته اند بر اساس این ادعا که او در عراق به مجاهدین خلق پیوسته است. اما ما معتقدیم که مقامات او را کشته اند.

١٧. من در سال ۱۳۷۶ چون احساس خطر می کردم، ایران را ترک نمودم. پاسداران غالبا می آمدند از کنار در خانه من رد می شدند و به شیوه هایی پنهان مرا آزار می دادند. بعد از آن که برادرم ربوده شد، افرادی مدام می آمدند و در خودرویی بیرون از خانه من کشیک می دادند.

لندن، خرداد  ١٣٨٨ 

_______________________

آقای ابراهیم محمد رحیمی در دیماه ١٣٩٤ در لندن درگذشت.