امید حبیبی نیا : زندانبانان با خوشحالی میگفتند امشب چند نفر را کشیدیم بالا !
من امید حبیبینیا هستم متولد ۱۷ بهمن ۱۳۴۵ در تهران. فارغ التحصیل رشته روانشناسی بالینی مقطع لیسانس از دانشگاه آزاد اسلامی رودهن و فوق لیسانس رشته تحقیق در علوم ارتباطات همگانی از دانشگاه آزاد اسلامی تهران. از سال ۱۳۶۸ در حرفه روزنامه نگار و از همان دوران مشغول به نوشتن نقد فیلم و مقالات علمی در مجلات مختلفی از جمله موسسه اطلاعات علمی روزنامه اطلاعات، مجله ماهانه ادبستان و مجله سینما شدم. در روزنامهها و مجلاتی که با آنها کار میکردم سمتهای مختلفی داشتم به طور مثال در روزنامه خبر و مجله مهر مسئول صفحه سینمای جهان بودم، در مجله سروش دبیر سروش رسانهها و موسیقی بودم، در صدا و سیما با مرکز تحقیقات کار کردم. از سال ۱۳۷۵ به عنوان پژوهشگر ارتباطات مشغول به کار هستم. از سال ۱۳۷۸ وارد شبکه خبر شدم و به عنوان دبیر خبر اخبار علمی و فرهنگی و هنری مشغول به کار شدم که پس از مدتی گزینش با ادامه حضور من در صدا و سیما مخالفت کردند.
پدرم قبل و بعد از انقلاب دادستان نظامی بود و همین مسئله باعث شده بود که هر چند سال یکبار برای زندگی به شهرهای مختلفی مانند خرمآباد، اصفهان و کرمان نقل مکان کنیم. سال ۱۳۵۷ در دوران انقلاب زمانی که دوازده سال داشتم در شهر اصفهان زندگی میکردیم. در آن دوران بیشتر جوانان برای فعالیت، به سمتِ گروههای سیاسی کشیده میشدند، من هم چون هیچ انگیزه مذهبی نداشتم و اسم سازمان چریکهای فدایی خلق را از زبان بستگان و پدرم زیاد شنیده بودم پس از مدتی هوادار این سازمان شدم.
پس از سقوط رژیم شاه و با علنی شدن فعالیت سازمان چریکهای فدایی خلق کم کم در مدارس مختلف هواداران سازمان توانستند با یکدیگر ارتباط برقرار کنند، همان دوران بود که من هم فعالیتم را به صورت علنی آغاز کردم. در ابتدا فعالیت ما شرکت در میتینگهای سازمانی، فروش علنی نشریه کار در چهار باغ و میدان انقلاب اصفهان، فروش نشریه نبرد دانش آموز در میان دانش آموزان، شعار نویسی شبانه، برگزاری میز کتاب و پخش اعلامیه بود. پخش اعلامیه تا قبل از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ چون حائز اهمیت نبود و ما این کار را زیاد انجام نمیدادیم، اما پس از ۳۰ خرداد اهمیت پیدا کرد و اعلامیههایی را مربوط به برگزاری میتینگها و یا محکوم کردن حمله به کردستان بود به همراه فروش نشریه در میان مردم و یا در مدرسه پخش میکردیم.
حدود دو سال پس از انقلاب سازمان به دو شاخه اکثریت و اقلیت تقسیم شد، من هم به همراه پنج نفر از دوستانم که یک هسته را تشکیل داده بودیم به شاخه اقلیت پیوستم، کار ما این که با یکدیگر تبادل اطلاعات میکردیم و شبها برای پخش اعلامیه و شعار نویسی به خیابانها میرفتیم. پس از انشعاب بود که شاخه اقلیت جوخههای رزمی را تشکیل داد، همین مسئله هم بهانهای را دست مسئولین حکومتی داد که جوخههای رزمی فعالیت مسلحانه انجام میدهند، اما در واقع فقط اسم گروهها جوخه رزمی بود و هیچگونه سلاحی برای انجام فعالیت مسلحانه در اختیار ما نبود. در حقیقت یکسری جزوه در رابطه با ساخت سه راهی و کوکتل مولوتف برای مطالعه و آموزش در اختیار ما بود. در هر صورت تشکیل همین جوخههای رزمی باعث شد که در همان برهه زمانی تعدادی زیادی از بچهها را بازداشت و سپس تیرباران کردند. با این وجود اکثریت بچهها از جمله من هیچ گونه مخفی کاری نمیکردیم و به صورت علنی از سازمان چریکهای فدایی هواداری میکردی، به همین دلیل هم برای حزب الهیهای مدرسه و سپاه پاسداران شناخته شده بودیم.
بعد از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ هم زمان با بازداشت گروهی از بچهها، تقریبا تمام تابستان را برای مخفی شدن به منزل بستگانم در تهران رفتم و در همان تابستان هم خبر تیرباران یکسری از دوستانم همچون مهدی زمانی ۱۴ ساله، هوادار سازمان مجاهدین خلق و بیژن مجنون ۱۷ ساله در اصفهان به گوشم رسید. اما با این که شرایط خیلی منطقی و حساب شده نبود و احتمال داشت با بازگشتم به اصفهان بازداشت شوم، تصمیم گرفتم که به نزد خانوادهام برگردم.
مهر ۱۳۶۰ با آغاز مدارس به دبیرستان نیکبخت اصفهان رفتم. در آن روزها شناسایی بچههای چپ، مجاهد، پیکار، فدائی و رنجبرانی توی مدارس کار سخت و عجیبی نبود. اما تنها گروه سیاسی که به صورت علنی در مدرسه فعالیت میکرد اکثریتیها بودند، چون خیالشان راحت بود کسی با آنها کاری ندارد. با شروع مدارس بار دیگر فعالیتهایم را با سایر هوادار سازمان چریکهای فدایی خلق در سازمان دانش آموزای و دانشجویی پیشگام آغاز کردم و همین مسئله باعث شد برای اولین بار در سن چهارده سالگی بازداشت شوم.
سوم مهر ۱۳۶۰، حدود ساعت پنج بعد از ظهر به همراه یکی از دوستانم به نام کامران با دوچرخه از راه مدرسه در حال رفتن به سمت منزل بودیم که توسط پنج بسیجی هم سن و سال خودمان که اتفاقا یکی از آنها همکلاسی خودمان هم بود بازداشت شدیم. پس از بازداشت آنها ما را تحویل چهار بسیجی دیگر که حدود بیست و پنج تا سی سال سن داشتند دادند. همه این افراد اورکتهای مخصوص بسیج که آرم خاصی هم نداشت پوشیده بودند. زمانی که میخواستند ما را تحویل آن چهار نفر دیگر بدهند همکلاسی ما به کامران اشاره کرد و گفت این کارهای نیست و ولش کنید، آنها هم گفتند «حالا میبریم چندتا سوال هم از این میکنیم».هر دو ما را جداگانه سوار دو موتورسیکلت کردند و از آنجا به مسجد اعظم حسین آباد که در نزدیکی محل سکونت ما بود انتقال دادند. به مسجد که رسیدیم چشمهای ما را با چشمبند بستند و به سمت زیرزمین مسجد بردند.
وارد زیرزمین مسجد که شدیم بدون آنکه سؤال یا جوابی در کار باشد با چوب، مشت و لگد من را مورد ضرب و شتم قرار دادند. پس از نیم ساعت با پرسیدن چند سوال از کامران، او را آزاد کردند اما به کتک زدن من ادامه دادند. با هر چیزی که دم دستشان بود میزدند. یکی از بسیجیها میگفت «مقاومت کن»، یکی دیگر هم سوال میکرد «تو الان با کی قرار داری؟ با کیا رابطه داری ؟ اسم سرگروه خودت را بگو.» آنها میپرسیدند اما فرصت حرف زدن به من نمیدادند، ظاهرا خودشان همه را میشناختند و دنبال اطلاعات خاصی نبودند، هدف آنها بیشتر زدن بود تا گرفتن اطلاعات.
مدت زمان طولانی نگذشته بود که از شدت ضرب و شتم بیهوش شدم، پس از بیهوشی هم چیزی را به طور کامل به خاطر نمیآورم، فقط میدانم که متحرک بودم و داشتند من را به محل دیگری میبردند. در آن موقعیت چشمبند نداشتم و وقتی توانستم چشمهایم را باز کنم متوجه داد و بیداد پاسداری شدم که میگفت «چرا جنازه آوردید؟ این را کشتید حالا دارید تحویل ما میدهید؟ ما اینجوری تحویل نمیگیرم»، همه جای من خون آلود بود، شلوار، پیراهن همه جا خونی بود. آن لحظه فهمیدم من را به مقر سپاه بردند. اگر اشتباه نکنم پس از سه ساعت در حالی که گوشهای من را انداخته بودند حدود ساعت یازده شب بود که یک نفر به سمت من آمد، یک لیوان آب قند به من داد، دست و صورتم را شست، پیراهن خونی را که تنم بود مقداری شست و گفت بیا برویم. از مقر سپاه که خارج شدیم من را سوار یک ماشین ژیان کردند و به منزل برگرداندند. داخل ماشین دو نفر به غیر از من حضور داشتند و در طول راه کلی من را نصیحت کردند و گفتند «از این فعالیتها نکن، الان آیت الله طاهری وساطت تو را کرده. ایشان وساطت کسی را نمیکند، قدر این موقعیت را بدان». به خانه که رسیدم متوجه شدم کامران که آزاد میشود به جای آنکه به منزلشان برود یک راست به خانه ما میرود و خبر بازداشت من را به خانوادهام میدهد. در آن دوران پدرم برای کار به شهر کرمان منتقل شده بود به همین دلیل عمویم وقتی خبر را میشنود اول از هر چیزی برای پاکسازی به اتاق من میرود و تمامی کتابها، مجلهها، پوسترهای روی دیوار را جمع میکند و به همراه یکی از بستگان آنها را برای آتش زدن به بیابان میبرد. پس از آن هم به منزل آیت الله طاهری که در همسایگی منزل خودش بود میرود و خبر بازداشت من را به او میدهد تا کاری برای آزادیم بکند. در واقع آیت الله طاهری قبل از انقلاب یکی از متهمان پدرم بود و چون پدرم در آن دوران به ایشان کمک کرده بود ارادت خاصی به پدرم داشت، به همین دلیل با شنیدن خبر بازداشت برای آزادی من دست بکار میشوند و پس از مطلع شدن از محل بازداشت دو نفر را با دستور آزادی به مقر سپاه میفرستد.
بعد از آزادی احساس قهرمانی میکردم، برای من مهم نبود که در خیابان میگیرند و میکشند، متوجه خطر بودم اما اصلا جدی نمیگرفتم. شبها تا صبح با آنکه همه خیابانها پر از ایست بازرسی بود با دوچرخه برای پخش اعلامیه و یا شعار نویسی با ماژیک روی دیوار به خیابانها میرفتم، البته چندین بار هم من را گرفتند اما چون اعلامیهها تمام شده بود و یا قبل از اینکه به ایست بازرسی برسم ماژیکم را بیرون انداخته بودم، شانس آوردم و بازداشت نشدم.
بهمن ۱۳۶۰ بود که ضربه بزرگی به تشکیلات اقلیت اصفهان و شاهین شهر وارد شد، تقریبا اکثریت بچه ها را بازداشت کردند و از آن به بعد عملا ارتباط من بطور کلی با تشکیلات قطع شد، نشریه به دستم نمیرسید و فقط اخبار بازداشت و یا لو رفتن بچهها به گوشم میرسید. تنها کاری که در آن روزها از دست من بر میآمد این بود که شب تا صبح صد تا اعلامیه مرگ بر جمهوری اسلامی، زنده باد آزادی مینوشتم و تنهایی به خیابانها میرفتم و پخش میکردم و روی دیوار شعار مینوشتم، البته معلوم نبود این شعارها را سازمان هنوز در دستور کار داشت یا نه، چون ارتباط تشکیلاتی من بطور کلی قطع شده بود.محلهای که ما در آن زندگی میکردیم پر از حزب اللهی و بسیجی بود، میشود گفت من تنها کسی بودم که آنها تحویل سپاه داده بودند ولی آزاد شده بودم به همین دلیل عقده دلشان خالی نشده بود و همیشه جلوی من را میگرفتند و میگفتند «اه ... تو هنوز زنده هستی»، یا اگر در تاریکی شب دستشان به من میرسید با چوب، مشت و لگد من را میزدند. همین مسئله باعث شد سال ۱۳۶۱ پدرم تصمیم بگیرد که برای رفع مشکلات و امنیت جانی من، همه اعضاء خانواده به کرمان و به نزد او نقل مکان کنیم.
در کرمان خیلی تلاش کردم برای انجام فعالیت افرادی را پیدا کنم ولی نتوانستم، به همین دلیل باز اعلامیه نوشتم و شبها پخش کردم «مرگ بر جمهوری اسلامی، زنده باد آزادی، درود بر فدایی»، در مدرسه با معلمها سر مارکسیسم بحث میکردم، بعضی مواقع هم برای اول ماه می، سالگرد سیاهکل و یا اتفاقات دیگر با ماژیک روی دیوارها شعار مینوشتم. پس از مدتی سعی کردم یک هسته مطالعاتی راه بیندازم که موفق هم شدم، اعضاء هسته تشکیل شده بود از پسر کشیش کرمان، پسر فرماده نیروی زمینی کرمان و من که پدرم دادستان نظامی کرمان بود. کار ما هفتهای یکبار مطالعه کتابهای مارکس و لنین بود که متاسفانه بچهها جدی دنبال قضیه نبودند و پس از مدتی هسته ما منحل شد.
خیلی تلاش کردم که در کرمان کسی را پیدا کنم، یا با بچههای مدرسه و بچههایی که اطرافم بودند یک هسته درست کنم ولی نتوانستم، تنها راه ارتباطی من با تشکیلات گوش دادن به برنامههای رادیو صدای فدایی و رادیو حزب کمونیست بود. پس از مدتی با اسم امید روشنگر شروع کردم به نامه نگاری با رادیو صدای فدایی و رادیو حزب کمونیست. محتوای نامهها بیشتر در رابطه با مواضع حزب کمونیست و برقراری ارتباط با حزب کمونیست بود که خوشبختانه این نامهنگاریها موفقیت آمیز بود و همه آنها در رادیو خوانده میشد.
پس از دیپلم دبیرستان در مهر ۱۳۶۴ به سربازی رفتم. یکبار قبل از آغاز دوران سربازی و دو بار هم در طول دوران سربازی برای ورود به دانشکده صدا و سیما در کنکور سراسری شرکت کردم، هر سه دوره هم توانستم رتبههای سه، پنج و هفت کنکور سراسری را به دست بیاورم، اما متاسفانه هر بار در مرحله گزینش میگفتند «صلاحیت امنیتی نداری» و به همین دلیل اجازه ورود به دانشکده صدا و سیما را به من نمیدادند.
حدود یک ماه بعد از پایان دوران سربازی، درست زمانی که پدر و مادرم برای شرکت در مراسم خاکسپاری یکی از بستگانمان به یکی از روستاهای اطراف اصفهان رفته بودند به شکل حساب شدهای در تاریخ ۱۰ اردیبهشت ۱۳۶۷ توسط مامورین لباس شخصی اداره اطلاعات کرمان در نزدیکی منزلمان بازداشت شدم. در واقع مسئولان اداره اطلاعات زمانی که مطمئن شدند از جانب پدرم برای آزادی من اعمال نفوذی نخواهد شد به سراغم آمدند.
۱۰ اردیبهشت ۱۳۶۷ برای انجام کاری از منزل خارج شدم، من همیشه از یک مسیر خاصی برای رفت و آمد به مرکز شهر استفاده میکردم. آن روز وقتی خواستم از خیابان رد بشوم متوجه شدم یک نفر که دستش را روی اسلحه کلتش گذاشته است اسم من را صدا میکند «آقای حبیبی نیا، بیا سوار ماشین شو». آن دوران خیلی به نوع لباس و شلوار جین گیر میدادند، به همین دلیل اولین فکری که به سرم زد این بود که احتمالا مامورین کمیته هستند و چون شلوار لی پوشیدم میخواهند گیر بدهند، حتی برای من خیلی عجیب نبود که ماموران کمیته اسم من را میدانند. ماموران چهار لباس شخصی بودند و بدون آنکه حکم بازداشتی نشان بدهند من را روی صندلی عقب پیکان سفید رنگی که آرم خاصی نداشت نشاندند، دو نفر از آنها هم که اسلحه داشتند دو طراف من نشستند و گفتند «سرت را بگیر پایین!» قبل از پیاده شدن از ماشین هم با یک چشمبند چشمهای من را بستند. من آن منطقه را به خوبی میشناختم، منزل ما در یک محله سازمانی بود، سپاه و اداره اطلاعات هم نزدیک خانه ما بودند. به همین دلیل مطمئن هستم آن روز به بازداشتگاه وزارت اطلاعات منتقل شدم. داخل بازداشتگاه من را به داخل سلول انفرادی فرستاند و تا دو ساعت هم کاری با من نداشتند. اندازه سلول چیزی حدود چهار متر در چهار متر بود و دو پتو هم آنجا بود که یکی فرش شده بود.
در آن زمان دو خواهر کوچکترم که نه ساله و پنج ساله بودند به همراه خانواده به اصفهان نرفته بودند و در آن مدت وظیفه مراقبت از آنها با من بود. به همین دلیل وقتی دیدم بعد از دو ساعت کسی به سراغم نمیآید شروع کردم به در زدن، با اصرار و التماس گفتم من دو تا خواهر کوچک ۹ ساله و ۵ ساله دارم، یکیشون رفته مدرسه و یکیشون هم خانه است، یک فکری برای اینها بکنید، پدر و مادرم نیستند. همان موقع دو نفر که در روزهای بعد به عنوان بازجو با من صحبت میکردند به دم سلول آمدند و یکی از آنها که خشن بود گفت «تو میدانی اینجا کجا هست؟» خودم را زدم به آن راه و گفتم لابد کمیته است. گفت «نه اینجا یک جایی است خیلی بالاتر از سپاه و کمیته.» گفتم حالا هر جایی که هست بگذارید من بروم صبح برمیگردم، بروم یک فکری برای این دو تا بکنم بعد صبح برمیگردم گفت «کسی که آمد اینجا دیگه بیرون نمیرود، هر چقدر دلت میخواهد داد و بیداد کن».
آن روز با من کاری نداشتند اما صبح روز بعد بازجوها آمدند، حکم بازرسی منزل را نشانم دادند و گفتند «این حکم بازرسی منزل است و الان داریم میرویم منزل» داخل سلول به من چشمبند زدند و بدون دستبند من را از سلول بیرون آوردند و با یک ماشین به همراه دو یا سه مامور اطلاعات برای بازرسی به سمت منزل بردند. در راه چشمبندم را باز کردند. داخل منزل هر چی که بود مانند دفترچه خاطرات، کتاب، کتابهای پدرم از جمله کتابچه فارغ التحصیلی دانشگاه تهران او را داخل گونی انداختند، همه ماژیکهایی را که داشتم امتحان میکردند که ببینند کدام هنوز مینویسد، هر کدام هم که مینوشت داخل گونی میانداختند و میگفتند «اینها مدرک جرم است، لابد رفتی با اینها شعار نوشتی!» پس از تفتیش کامل منزل مجدد به بازداشتگاه منتقل شدم و از همان روز بازجویی از من آغاز شد.
بازجویی با چشمبند و بدون دستبند بود. در همان ابتدای بازجویی پرسیدم من را برای چی آوردید اینجا؟ بازجو خواست چشمبندم را بالا بزنم، سپس برگه حکمی به امضاء رئیس دادگاه انقلاب کرمان ( جعفری) را جلوی من گذاشت و گفت «نگاه کن این حکم بازداشت تو است.» بازجو خیلی سعی کرد تاریخ حکم را نبینم اما توانستم آن را ببینم، تاریخ حکم بهمن ماه ۱۳۶۶ بود، در واقع تا آن روز من زیر نظر بودم و آنها از بهمن ماه میخواستند من را دستگیر کنند. حکم را که دیدم مقداری پیش خودم حساب و کتاب کردم که خب اینجا باید حواسم جمع باشد، اینها حکم بازداشت دارند، دیگر کسی اینجا نیست که به داد من برسد، نه پدرم و نه فامیلی، به همین دلیل همانجا یک سناریو ساختم و گفتم در بدترین حالت میگویم تودهای بودم.
بازجو آدم صبوری بود و بر اساس همان سناریو من پیش میرفت و میگفت «اگر تو توده ای بودی چرا نیامدی خودت را معرفی کنی؟ ما که گفته بودیم بیایید خودتان را معرفی کنید» من کوتاه نیامدم و تنها چیزی که مدام برای آنها تکرار میکردم این بود که من هیچ فعالیت سیاسی نداشتم، برای چی من را گرفتید؟ چند روز روی همان سناریو ماندم اما بعد از چند روز اعلامیههایی که با دست خودم نوشته بودم و نامهای را که خطاب به حزب کمونیست برای برقراری ارتباط به رادیو حزب کمونیست فرستاده بودم، جلوی من گذاشتند. دیگر جای انکار نبود، تمامی اطلاعاتی که آنها داشتند چه اعلامیه و چه آن نامه مال حدود چهار سال قبل بود ولی خب برای آنها مهم نبود و میگفتند «تو این کارها را کردی حالا نوبت تو شده». سوالها را به خاطر ندارم اما قسمتی از بازجوییها مربوط به شکستن شیشه سینمایی در نزدیکی محل زندگیمان بود که فیلم بایکوت مخملباف را به نمایش گذاشته بود و مربوط به سه سال پیش بود.
تقریبا هر روز به غیر از جمعهها من را به بازجویی میبردند. بازجوییها از ساعت نه صبح آغاز میشد، ظهرها برای خوردن ناهار به سلول میرفتم و بعد از خوردن ناهار بازمیگشتم. بازجوییها توسط دو بازجو یکی خوب و دیگری خشن صورت میگرفت. بازجوییها هم شفاهی بود و هم کتبی. در واقع در طول بازجویی سوالها شفاهی بود و وقتی به سلول منتقل میشدم بازجو از من میخواست همان سوالها را کتبی کنم. جوابها را که مینوشتم بر پایه آن دوباره یکسری سوال مطرح میکرد، کتبی و شفاهی . تمام این بازجوییها توسط بازجوی خوب که یک بار شنیدم او را رضایی صدا میکنندصورت میگرفت و بعد از دو هفته وقتی دید به نتیجهای نمیرسد گفت «خیلی خب، با همدیگه نمیتوانیم حرف بزنیم. بگذار بگویم آن یکی بیاد که با زبان خودت با تو حرف بزند». همان موقع بازجوی خشن با فحش دادن و تهدید وارد اتاق شد و شکنجهها هم از آن روز شروع شد.
اتاق بازجویی یک درداشت که به اتاق دیگری باز میشد، آنجا اتاق شکنجه بود که یک تخت هم گذاشته بودند و بازجو دومی برای شکنجه من را به آنجا میبرد. یکبار دستهای من را قپانی از پشت بستند و با طناب به مدت پانزده دقیقه از سقف آویزانم کردند، پانزده دقیقهای که به اندازه پنج ساعت گذشت، تعادل نداشتم، وسط زمین و آسمان بودم، فکر کردم دستهای من در حال شکستن است. یکبار دیگر بازجو تا صبح در گوشهای از اتاق من را ایستاده نگاه داشت و نگذاشت بخوابم، موقع غذا خوردن هم نگذاشت به سلول بروم. آن روز انقدر من را ایستاده نگاه داشت که بیهوش شدم. وقتی چشم باز کردم صبح بود و در سلولم بودم. بعد از این ماجرا تا دو یا سه روز تلو تلو میخوردم و هوشیار نبودم. میپرسیدند اسمت چی است؟ نمیدانستم. یکبار هم سه ساعت من را دست بسته زیر آفتاب سوزان نگاه داشتند. حکم شلاق هم برای من گرفته بودند، حتی حکم را نشان من هم دادند و گفتند «دروغ که میگی لازم به تعزیر است، شصت ضربه شلاق بهت میزنیم.» یکبار هم برای ترساندن روی تخت خواباندند و گفتند «دروغ گفتی و باید حد جاری بشود». اما هیچ وقت شلاق نزدند. روزهای آخر آنقدر فشار زیاد بود که مجبور شدم به همه چیز اعتراف کنم، حتی به شکستن شیشه سینما، گفتم به سینما زنگ زدم و تهدید کردم، در صورتی که این کار را نکرده بودم.
در اداره اطلاعات استفاده از سرویس بهداشتی زمان خاص خودش را داشت، سه مرتبه در روز: صبح، ظهر و یکبار بعد از ظهر. وضعیت غذا خوب بود، حتی یک مرتبه بازجو وسط بازجویی از من پرسید «غذای اینجا خوب هستش؟» در آن زمان این سوال برای من خیلی عجیب بود اما وقتی به زندان منتقل شدم تازه معنی آن را فهمیدم، چون غذای زندان قابل خوردن نبود فقط آدم سیر میشد.
تقریبا پس از یک ماه و نیم بازداشت و بازجویی، یک روز به سلول من آمدند، چشمبند و دستبند زدند و گفتند پا شو برویم. از اداره اطلاعات که خارج شدیم چشمبند را برداشتند و من را به دادسرای کرمان، در نزدیکی منزل ما، بردند. برای تفهیم اتهام من را به اتاق بازپرس بردند، دستبند را باز کردند و بازپرس که یک فرد لباس شخصی بود بیست و یک مورد اتهامی از جمله عضویت در سازمان چریکهای فدایی خلق اقلیت، هواداری از سازمان چریکهای فدایی خلق، عناد با جمهوری اسلامی، تشویق به مبارزه مسلحانه، لو دادن اسرار نظامی، فعالیت ترویجی و تلاش برای خروج غیر قانونی از کشور را خواند. شروع کردم به خندیدن، دادستان گفت «برای چی میخندی؟» گفتم آخه اینها خنده دار هستند، کسی نمیتواند هم هوادار باشد هم عضو. مگر میشود آدم هم تقاضای گذرنامه بدهد و هم بخواهد غیر قانونی خارج شود؟ جلسه بازپرسی خیلی کوتاه بود، مجموعا ده دقیقه طول کشید، در واقع فقط به اندازه خواندن موارد اتهامی و دفاع کوتاهی که من از خودم کردم. در آخر هم بازپرس برگه مربوط به اتهامات را جلوی من گذاشت و گفت امضاء کن و برو. برگه را که امضاء کردم من را به اتاق بزرگی درهمان ساختمان دادسرا بردند و آن شب را به همراه تعدادی بازداشتی دیگر در آنجا سپری کردم و روز بعد به همراه همان بازداشتیها با مینیبوس به زندان کرمان منتقل شدم.
آنجا همه را به قرنطینه زندان فرستادند، اما من مطمئن بودم که نباید به قرنطینه بروم، چون در دوران خدمت به دلیل فرار از سربازی مدتی را در همان زندان بازداشت بودم، در طول آن مدت هم در دفتر زندان کار میکردم و با سیستم زندان آشنا بودم. به همین دلیل به افسرنگهبان گفتم من سیاسی هستم و من با اینها نباید بروم. اسمم را گرفت و با بند گروهکی تماس گرفت گفت شما منتظر همچین کسی هستید؟ صحبت افسرنگهبان که به پایان رسید منتظر بودم بیایند و من را به بند گروهکی منتقل کنند. اما من را به یکی از شش سلول انفرادی چسبیده به بند گروهکی منتقل کردند که در گذشته محل نگهداری محکومان به اعدام بود که شب قبل از اعدام آنها را آنجا میبردند. داخل سلول فقط دو پتو بود، نور اتاق از یک لامپ تامین میشد و یک پنجره هم بود که به جای شیشه میله داشت.
دو یا سه روز بعد، رئیس بند به نام توحیدی به سلول آمد و من را به سلمانی زندان برد. سپس برای عکس و انگشت نگاری من را به جای دیگری منتقل کرد. سرانجام به سلولم که آخرین سلول بود منتقل شدم. در سلول بغلی من دو مجاهد بودند، یک مجاهد دیگر هم در سلول دیگری بود. در یکی از سلولها هم فردی بود که هنگام گذشتن از مرز بازداشت شده بود.
حدود سه هفته بعد، برای اولین و آخرین بار توانستم با خانوادهام ملاقات کنم. به مادرم اجازه ملاقات حضوری به مدت ده دقیقه داده بودند که البته در طول این مدت همان آقای توحیدی حضور داشت. مادرم ناراحت بود. بیشتر از اینکه قرار بود دوباره به اصفهان نقل مکان کنند و من در کرمان تنها بمانم. آن روز مادرم یک ظرف باقالی پلو، مسواک، شامپو، پول، مقداری تخمه، یک جعبه گز به همراه یک فلاسک چایی برای من آورده بود. توحیدی با دیدن اینها گفت «ما از خانوادهها چیزی قبول نمیکنیم ولی چون الان تو موقعیت ویژهای داری و خانواده تو دارند میروند میگذاریم اینها را ببری». جالب اینجا بود که خودم هم نمیخواستم آنها را قبول کنم، اما بعد فکر کردم ممکن است مادرم ناراحت بشود همه آنها را گرفتم و به سلولم بازگشتم.
زندانبانها و سربازهایی که آنجا کار میکردند عقده ای بودند و همه را از راههای مختلفی مورد آزار و اذیت قرار میدادند. به طور مثال زمانی که میخواستند چای بدهند، چایی داغ را به جای لیوان روی دست ما میریختند، یا اگر میدانستند یکی نان زیاد میخورد اصلا به او نان نمیدادند و اگر میدیدند کسی چیزی نیاز دارد به وضعیت او رسیدگی نمیکردند. در نتیجه من هم یاد گرفتم هیچ وقت از آنها تقاضایی نکنم. در زندان روزی نیم ساعت هواخوری داشتیم. هواخوری حیاط کوچکی به اندازه یک زمین والیبال بود، چسبیده به بند گروهکی و با ورود به آنجا سر و صدای زندانیان شنیده میشد، اما ما هیچگونه راه ارتباطی با آنها نداشتیم. چیز خوبی که در آن مدت در اختیار ما میگذاشتند کتاب بود، کتابهایی که نمیتوانستیم بیرون از زندان آنها را پیدا کنیم، مانند کلیدر محمود دولتآبادی که من توانستم آن را در زندان بخوانم، حتی یکبار هم من را به کتابخانه زندان بردند تا هر کتابی که میخواهم بردارم. سه یا چهار روز در هفته روزنامه جمهوری اسلامی یا روزنامه اطلاعات میآوردند. من هم از بیکاری تمامی صفحات روزنامه حتی آگهیهای ترحیم را میخواندم، جدولش را پر میکردم، سپس پاک میکردم تا دوباره آن را کامل کنم. از رادیوی زندان هر روز اخبار ساعت ۲ بعد از ظهر پخش میشد، که البته با آغاز عملیات فروغ جاویدان همه این امکانات را قطع کردند
چند روز بعد از شروع عملیات فروغ جاویدان، در روز جمعه ۱۴ مرداد ۱۳۶۷ همه ما را به داخل هواخوری بردند و از طریق تلویزیونی که آنجا گذاشته بودند سخنرانی آیت الله موسوی اردبیلی در خطبههای نماز جمعه را مستقیم برای ما پخش کردند و پس از آن هم یک فیلم ازعملیات مجاهدین گذاشتند، سپس هر پنج نفر ما را به سلولهامان بازگرداندند. سپس یکی یکی همه ما را به حیاط بردند، به سلولها ریختند و هر چیزی را که غیر ضروری تشخیص میدادند، مانند مسواک، شامپو، کتاب، روزنامه، مداد با خود بردند و بعد همه را دوباره به سلولها بازگرداندند. از همان روز هم ۲۴ ساعته برای ما قرآن پخش کردند.
یک یا دو روز بعد، هر پنج نفر ما را از سلولهای انفرادی به قرنطینه زندان منتقل کردند. قرنطینه سه سلول بود که با دیوارهای میلهای از هم جدا شده بود و به غیر از ما پنج نفر، فرد دیگری آنجا نبود. آن دو مجاهدی را که در سلولهای انفرادی با هم بودند، به یک سلول و من را به همراه دو بازداشتی دیگر با فاصله یک سلول، به سلول دیگری منتقل کردند. در قرنطینه ما به راحتی میتوانستیم با یکدیگر حرف بزنیم و کسی با ما کاری نداشت. اگر اشتباه نکنم چهار روز از انتقال ما به قرنطینه نگذشته بود که هیئت سه نفری یا همان هیئت مرگ به قرنطینه آمد. ساعت پنج عصر بود که با تعدادی پرونده وارد بند شدند و شروع کردند به صحبت کردن با تک تک ما، در واقع می خواستند بدانند وضعیت ما چه است و کدام یک از ما هنوز سر موضع خودمان هستیم. گفتند «مجاهدین حمله کردند، موضع شما چیه؟ یکسری از زندانیها نامه نوشتند و آن را محکوم کردند، شما هم می خواهید این نامه را امضا کنید؟» آن سه مجاهد گفتند «ما هیچ خبری نداریم و در نتیجه چون خبر نداریم هیچ موضع گیری نمیتوانیم بکنیم». وقتی هیئت سه نفره از این سؤال به نتیجهای نرسیدند این بار پرسیدند «در جنگ با منافقین یکسری از رزمندههای اسلام زخمی شدند، یک عده می خواهند خون بدهند شما حاضرید خون بدهید؟» بچههای مجاهد گفتند «الان خیلی وقت است که ما انفرادی هستیم، غذای درست و حسابی نخوردیم، احتمال دارد خون ما سالم نباشد، میترسیم خون بدهیم وضع رزمندهها خراب شود». این جوابهای دو پهلو باعث عصبانی شدن آنها شد و گفتند «پس شما همتون سرموضع هستید.» همان موقع یکی از پاسدارهایی که طرفدار منتظری بود و به همراه آنها به قرنطینه آمده بود با اشاره به من گفت این جزو منافقین نیست. آنها هم به پروندههایی که داشتند نگاهی کردند و گفتند «آهان. خب باشه.» طوری گفتند خب باشه که یعنی این هم وضعش نسبت به آنها تعریفی ندارد! پس از رفتن هیئت از بند، آن پاسدار من را به گوشهای کشید و گفت تو نماز می خوانی؟ گفتم نه. گفت «چرا نماز نمی خوانی؟ مجاهدین نماز می خوانند و وقتی تو نماز نمی خوانی معلوم است که سرموضع هستی، من توصیه می کنم که نماز بخوانی». پس از آن مدتی به صورت نمایشی نماز خواندم و ادای نماز خواندن بچههای مجاهدین را در آوردم. دو روز پس از ملاقات با هیئت مرگ دوباره ما را به همان سلولهای انفرادی منتقل کردند. مدتی که در قرنطینه بودیم، سه نگهبان مسئول مراقبت از ما بودند و در آن مدت هم از هر فرصتی برای آزار و اذیت ما استفاده میکردند. به طور مثال زمانی که اعدامی صورت میگرفت به قرنطینه میآمدند و با خوشحالی میگفتند «دیشب یک نفر را اعدام کردیم، امشب چند نفر را کشیدیم بالا، فلانی اینجوری خر خر میکرد»! با این حال، فکر نمیکردیم قضیه انقدر جدی باشد که بخواهند همه را اعدام کنند.
وقتی دوباره از قرنطینه به سلول انفرادی منتقل شدیم به هر کدام از ما یک دست لباس خاکستری، یک شماره، نخ و سوزن دادند و گفتند این شماره را بدوزید جلوی لباس خودتان. از این به بعد باید این لباس را بپوشید. هر موقع خواستید بگویید که کی هستید، شماره خودتان را بگویید. دو یا سه روز بعد آقای توحیدی به سلول من آمد و بدون آنکه دستبندی بزند من را از بند خارج کرد و از آنجا پیاده به دفتر زندان برد. بیرون بند دیدم که، تیربار یک خودرو زرهی به طرف بند سیاسی نشانه گرفته شده و یک گروه تقریبا بیست نفری پاسدار با تمام تجهیزات آنجا مستقر هستند، این خیلی برای من عجیب بود و انتظار نداشتم همچین چیزی را ببینم، برای همین تا دفتر زندان توی این فکر بودم که چه دلیلی دارد این همه پاسدار مسلح آنجا باشند و یک تیربار به سمت بند سیاسی نشانه گرفته شده باشد؟ چه اتفاق خاصی افتاده؟ خب میدانستم عملیات فروغ جاویدان انجام شده ولی نمیدانستم که اینها قصد دارند زندانیان را قتل عام کنند. فکر میکنم چون این اتقاقات را جدی نمیگرفتم توحیدی مخصوصا من را از آنجا برد که به من نشان بدهد که قضیه جدی است. دفتر زندان خیلی شلوغ بود، حدود بیست نفر آنجا بودند و تعدادی میز و صندلی هم آنجا وجود داشت. در واقع دفتر زندان به دادگاه تبدیل شده بود و قرار بود آن روز بدون آنکه وکیلی داشته باشم، یا اینکه تاریخ دادگاه را از قبل به من اطلاع داده باشند محاکمه بشوم. قاضی، دستیار قاضی و منشی دادگاه جزو افرادی بودند که حضور داشتند. وارد اتاق که شدم قاضی پرونده در حال خوردن خربزه و برانداز کردن رادیویی بود که به او هدیه داده بودند. آن روز قاضی بار دیگر ۲۱ مورد اتهامی من را سریع خواند و گفت «حرفی برای گفتن داری؟» گفتم هیچکدام از این موارد درست نیست، همه اینها زیر فشار و شکنجه بوده، اصلا مستند قانونی ندارد. در حال حرف زدن بودم که قاضی گفت «برو دیگه وقت تو تمام است، بیا برگهها را امضاء کن». من اعتراض کردم و قاضی در مقابل اعتراض من گفت «شما را باید یا تو زندان نگاه داشت یا اعدامتون کرد، آدم نمیشوید. یا این را الان میبریدش بیرون، یا همین الان به دلیل توهین به دادگاه ببرید صد ضربه شلاق بهش بزنید». همان موقع یکی از افسرنگهبانهایی که در اتاق حضور داشت من را به گوشهای کشید و گفت «مگر نمیبینی الان وضع چه جوری است؟ اینها دنبال بهانه میگردند که شما را سر به نیست کنند بعد تو داد و بیداد میکنی؟ الان موقع داد و بیداد کردن نیست.» بعد برگهها را به من دادند تا همه را امضاء کنم. جلسه دادگاه بیشتر از پنج دقیقه طول نکشید.
اذیت و آزار نگهبانها به سلولهای انفرادی هم کشیده شد. به طور مثال، یک شب حدود نیمه شب بود که دو یا سه نفر از آنها یکدفعه به سلولم آمدند، من را بیرون کشیدند، چشمبند زدند، به محوطه زندان بردند و دستهایم را با دستبند به تخته چوبی بستند. در آن موقعیت فکر میکردم میخواهند تیر بارانم کنند، هیچ صدایی به غیر از صدای باد نمیآمد، خیلی وحشت کرده بودم، فکر میکردم دقیقههای آخر است، نمیدانستم زنده باد سوسیالیسم بگویم یا نگویم. آن شب تا صبح با همان وضیعت من را آنجا رها کردند. صبح همان پاسداری که طرفدار منتظری بود آمد دست من را باز کرد و خواست برای او توضیح بدهم که شب قبل چه اتفاقی افتاده، من هم ماجرا را برای او تعریف کردم.
در همان دوران یک روز با چشمهای بسته من را برای ملاقات با بازجوم به دفتر زندان بردند. بازجوی آن روز به من گفت تو چرا نماز نمیخوانی؟ گفتم خب من که نماز بلد نیستم. توی قرنطینه هم باقی هر کاری می کردند من اداشون را در میآوردم، زبان و لبم را تکان می دادم. بازجو یک کتاب ازقرائتی آورد و از من خواست برای یادگیری نماز آن را بخوانم. پس از چند روز گفت باز هم که نماز نمیخوانی؟ باز گفتم بلد نیستم، همان موقع بازجو حکم شلاق را نشان من داد و گفت «نخواندن نماز یعنی اینکه سر موضع هستی و باید شلاق بخوری، ما از دادگاه برای هر رکعت یک ضربه شلاق حکم گرفتهایم.» اما باز نماز نخواندم. از فردای آن روز وقتی اذان گفته میشد به سلول من میآمدند و میپرسیدند «نماز میخوانی» وقتی میگفتم نه به تعداد رکعتهای آن وعده نماز شلاق میزدند و میرفتند یعنی جمعا روزی ۱۷ ضربه شلاق. ضربات شلاق را روی کمرم میزدند، چون خود شلاق را هیچ وقت نتوانستم ببینم از جنس آن مطمئن نیستم. از روز چهارم یا پنجم دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و شروع کردم به نماز خواندن نمایشی.
سه ماه بعد از برگزاری جلسه دادگاه، حکم سه سال حبس تعلیقی را شفاهی ابلاغ کردند و گفتند «بازجو میآید شرایط آزادی را به تو میگوید.» یکی از شرایط، مصاحبه تلویزیونی بود. با خانوادهام نیز تماس میگیرند تا برای آزادی من سند بگذارند، که البته خانواده زیر بار سند گذاشتن نرفتند اما حداقل خیالشان راحت شده بود که زنده هستم. بعد از ابلاغ حکم بازجوی پرونده دو یا سه بار به زندان آمد و با فشار آوردن از من خواست در مصاحبه تلویزیونی بگویم پشیمان شدهام و توبه کرهادم. اما من میگفتم زمانی که من را گرفتید نه هوادار بودم، نه عضو، من هیچ وقت مصاحبه نمیکنم. پافشاری من باعث شد که پس از مدتی از گرفتن مصاحبه تلویزیونی منصرف شوند و با من کاری نداشته باشند.
اواخر آذر ۱۳۶۷ حدود دو ماه بعد از ابلاغ حکم بود که نگهبان از من خواست وسایلم را جمع کنم و از سلول خارج شوم. در آن لحظه تصور من این بود که از دست من ناامید شدهاند و میخواهند من را به اداره اطلاعات منتقل کنند تا آنجا زیر فشار مصاحبه تلویزیونی بگیرند. من را به دفتر زندان بردند و خواستند لباسهای خودم را بپوشم. گفتند تو دیگه آزادی، فلاسک چایی خودت را بگذار اینجا ما لازم داریم. حدود ساعت چهار بعد از ظهر آزاد شدم و من را تحویل پدرم دادم. گفتند «هفتهای یکبار باید بیای خودت را معرفی کنی.» اما من هیچ وقت به آنجا نرفتم چون فردای آن روز همراه پدرم به اصفهان رفتم. البته آنها هم پیگیر ماجرا نبودند و در اصفهان با من کاری نداشتند.
وضعیت غذای زندان واقعا غیر قابل تحمل بود، شبها اکثرا نان بود با تخم مرغ، بعضی مواقع هم سیب زمینی. برای ناهار یا عدس پلو بود با رشتههایی از گوشت و یا برنج خالی با سیب زمینی، بعضی وقتها هم آبگوشت بود، صبح ها هم که نان و پنیر با چایی میدادند.
بعد از آزادی فهمیدم از پنجاه نفر بند گروهکی حداقل ۲۵ الی ۳۰ نفر را اعدام کردند، یعنی در واقع آنهایی را که میخواستند کشتند و پس از آن شروع کردند به آزاد کردن باقی زندانیان. من هم تقریبا از آخرین زندانیانی بودم که آزاد شدم.
شش ماه بعد توانستم پاسپورت بگیرم و در نظر داشتم به بهانه سفر به سوریه از ایران خارج شوم، اما سر مرز پاسپورتم را گرفتند و گفتند «ممنوع الخروجی، برگرد». به اصفهان که بازگشتم برای پس گرفتن پاسپورت و پرسیدن علت ممنوع الخروجی به اداره گذرنامه رفتم که اظهار بی اطلاعی کردند و گفتند «برو از کرمان بپرس». کرمان که رفتم گفتند «ما چه می دانیم برو از اداره اطلاعات بپرس». اداره اطلاعات رفتم، گفتند ما کارهای نیسستیم از دادگاه بپرس. پس از مدتی هم بازجوم با من تماس گرفت و گفت «تو ممنوع الخروج هستی و اگر می خواهی به حکم ممنوع الخروجیت اعتراض کنی باید به دادگاه اعتراض کنی.» سرانجام فهمیدم که از سال ۱۳۶۵ ممنوع الخروج بودهام و هیچ وقت این حکم شکسته نشده. بنابراین نتوانستم پاسپورتم را پس بگیرم و برای همیشه ممنوع الخروج بودم.
سال ۱۳۶۸ برای ادامه تحصیل در رشته روانشناسی وارد دانشگاه آزاد رودهن شدم و سال ۱۳۷۳ لیسانس گرفتم. از اواخر سال ۱۳۶۸ همکاری را با مطبوعات آغاز کردم که بیشتر نقد فیلم یا مطالب علمی در حوزههای رسانه ها و روانشناسی بالینی بود و از سال ۱۳۷۰ فعالیتم را به صورت حق الزحمهای با ادارات مختلق صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران آغاز کردم و از سال ۱۳۷۸ نیز وارد شبکه خبر شدم.
سال ۱۳۷۷ یکمقاله تندی با نام «علیه توتالیتاریسم» نوشتم که در شماره یکی مانده به آخر نشریه آدینه منتشر شد. در این مقاله کل تئوری تهاجم فرهنگی خامنهای را زیر سؤال بردم و یکجوری گفتم خامنهای دیکتاتور است. بهمن ۱۳۷۷ در زمان جشنواره فجر بیانیه شدید الحنی در رابطه با قتلهای زنجیره نوشتم و در آن، قتلها را به عهده حکومت گذاشته بودم و گفتم حکومت مسئول جان روزنامه نگارها است. بعد از اینکه سی و سه نفر از روزنامه نگاران و منتقدین سینمایی بیانیه را امضاء کردند آن را برای انتشار به خبرگزاریها و همه روزنامهها فرستادیم منتها انقدر شدید بود که فقط بعضی از آنها یک پاراگراف از بیانیه را نوشتند و گفتند که یک گروهی از منتقدان و روزنامه نگاران سینمایی بیانیه ای در محکومیت قتلهای زنجیرهای منتشر کردند. پس از انتشار مقاله «علیه توتالیتاریسم» و بیانیه هر شب با من تماس میگرفتند، من را تهدید میکردند و میگفتند میکشیمت.
انتخابات دوره دوم خاتمی برای تهیه گزارش و مصاحبه، با دو دوربین فیلمبرداری به همراه یکی از همکارانم به خیابانهای مختلف تهران رفتیم و از مردم در رابطه با انتخابات پرسیدم. یکسری از مصاحبهها را برای خودمان میگرفتیم، در واقع چون مجوز فیلمبرداری داشتیم به راحتی از هر فرصتی استفاده میکردیم و برای فیلمبرداری در مراسمهای مختلف مانند چهارشنبه سوری در خیابان حاضر میشدیم و سوالهای مورد نظرمان را از مردم میکردیم. فیلمبرداریهای ما ادامه داشت تا اینکه تصمیم گرفتم از همه فیلمهای جمعآوری شده یک فیلم مستند بسازیم. اما متاسفانه اواخر خرداد ماه یکی از همکارانم را که همه فیلمهای ضبط شده نزد او بود بازداشت کردند، البته از همان ابتدا من به او گفته بودم هر زمان مشکلی پیش آمد بگو من فقط تصویر بردار بودم و امید حبیبینیا کارگردان است.
فردای روز بازداشت همکارم، ساعت یازده صبح در حال رفتن به صدا و سیما فهمیدم که آنجا منتظر من هستند و آنجا بود که فهمیدم دوستم را هم بازداشت کردهاند. بنابراین، با همسرم که در سال ۱۳۸۱ ازدواج کرده بودیم در اوایل تابستان سال ۱۳۸۲از کشور خارج شدیم و به سوئیس مهاجرت کردیم.