شلاق، زندان وکشتار: ناگفته هایی از زندگی افغان ها در ایران
سرگذشت خانواده، کار در کودکی و پیامد فاجعه بارش
علی اسماعیلی هستم، متولد ۱ فروردین ۱۳۵۲ در شهر هرات. سال ۱۳۵۷ پس از مرگ سردار داوود خان و پس از انقلاب اسلامی ایران زمانی که شش سالم بود به همراه خانواده از راه قاچاق به ایران آمدیم، به شهر مشهد رفتیم و در محله ساختمان زندگی کردیم. در آن دوران هر فرد افغان با پرداخت مبلغ کمی میتوانست کارت شناسایی با اعتبار یک سال دریافت کند اما بعد از فوت آیت الله خمینی مدت اعتبار این کارت از یک سال به سه ماه تغییر کرد و با مرور زمان مبلغی که هر افغان برای تمدید کارت شناسایی خود باید پرداخت میکرد به نفری سیصد هزار تومان رسید.
در هفت سالگی برای درس خواندن به مدرسه رفتم، نصف روز سر کلاس درس بودم و باقی روز هم در مکانیکی کار میکردم
در افغانستان پدرم راننده کامیون بود اما در ایران به او گفتند گواهینامه افغانی در ایران ارزش ندارد به همین دلیل مجبور شد در گاراژ مکانیکی در بخش تعویض روغن و تعویض چرخهای ماشین مشغول به کار شود.
در هفت سالگی مثل بچههای هم سن و سال خودم برای درس خواندن به مدرسه مهراب خان رفتم، با این تفاوت که نصف روز سر کلاس درس بودم و باقی روز هم در مکانیکی کار میکردم.
وضع اقتصادی ما ضعیف بود و من کمک خرج خانواده بودم. پس از سه سال ترک تحصیل کردم و رفتم در یک مکانیکی ماشین با حقوق هفتهای پنجاه تومان کار کردم. پس از مدتی تغییر شغل دادم و در یکی از بزرگترین باربریهای استان خراسان به نام گاراژ خمسه که در حوالی چهارراه گاراژدارهای مشهد بود در بخش اتاقسازی ماشین مشغول به کار شدم.
در یکی از روزهای مرداد یا شهریور ۱۳۶۶ زمانی که چهارده سالم بود رئیس من آمد و از من خواست در بریدن یک الوار سنگین با ماشین برش به او کمک کنم و گفت من "اره را روشن میکنم و تو چوب را از وسط به دو نیمه تقسیم کن". اندازه الوار حدود سه متر در بیست سانتی متر بود و من نمیتوانستم آن را کنترل کنم، همان موقع چهار انگشت من رفت لای اره و قطع شد. رئیسم من را در آنجا تنها گذاشت و از گاراژ خارج شد.
چهارده سالم بود رئیس من خواست در بریدن یک الوار به او کمک کنم الوار حدود سه متر در بیست سانتی متر بود و من نمیتوانستم آن را کنترل کنم، همان موقع چهار انگشت من رفت لای اره و قطع شد. ولی بیمارستان من را قبول نکرد.
زمانیکه آن حادثه اتفاق افتاد رئیسم من را در آنجا تنها گذاشت و از گاراژ خارج شد. خبر قطع شدن انگشتان دست من به گوش پدرم میرسد و چون محل کار او در نزدیکی آنجا بود سریع آمد٬ انگشتان قطع شده من را داخل یک کیسه پلاستیک انداختند و سپس من را برد به بیمارستان امدادی در چهار راه نخریسی مشهد. به بیمارستان که رسیدیم از ما پرسیدند چه اتفاقی افتاده است؟ پدرم گفت "بچه ام سر کار انگشتش قطع شده" اما متاسفانه من فکر میکنم مسئولین بیمارستان چون من افغان بودم من را قبول نکردند.
پدرم من را به منزل یک دکتر افغان برد و او با علمی که داشت انگشتان من را در منزل خودش مورد عمل جراحی قرار داد. این عمل جراحی تا حدودی موفقیت آمیز بود. پس از سه ماه دو انگشت از انگشتان قطع شده من به کار افتادند و بعد از پنج ماه خانه نشینی رفتم در قسمتی از گاراژ که پدرم در آن تعویض روغن و پنچرگیری میکرد مشغول به کار شدم.
هفتاد ضربه شلاق به جرم مشروب خوردن
تابستان سال ۱۳۶۷ به همراه دو دوست افغانم به نامهای شریف رحمانی و محمدعلی که هم سن و سال خودم بودند رفتیم به یک مهمانی. آن روز نزدیک به شصت نفر که همه مرد بودند به آن مهمانی آمده بودند و به غیر از ما سه نفر همه ایرانی بودند.
حوالی بعد از ظهر هنوز هوا روشن بود که با چند نفر دیگر برای مشروب خوردن به بالکن منزل رفتیم. مشروب خوردن ما تمام شده بود که پنج مامور کمیته حدود چهل تا چهل و پنج ساله با لباسهای سبز لجنی که روی سینه آنها کارتی با نشان یک دست که تفنگی را گرفته بود وارد منزل شدند.
مامورها گفتند «ما خبر داریم افغانی اینجا است، چه کسی اینجا افغانی است؟» ما گفتیم «ما سه نفر افغان هستیم»، همان موقع با گفتن کلماتی رکیک به سمت ما آمدند و شروع کردن به تو گوشی زدن و با پوتینهای سربازی هم لگد میزدند
وقتی مامورها وارد شدند گفتند «ما خبر داریم افغانی اینجا است، چه کسی اینجا افغانی است؟» ما گفتیم «ما سه نفر افغان هستیم»، همان موقع با گفتن کلماتی رکیک به سمت ما آمدند و شروع کردن به تو گوشی زدن و با پوتینهای سربازی هم لگد میزدند، هیچکسی جرات نداشت برای کمک کردن به سمت ما بیاید و یا حرفی بزند. بعد از چند دقیقه دست ما را با دستبند سیاه رنگ و چشمان ما را با چفیه که به همراه داشتند بستند و ما را به یک ماشین منتقل کردند. یادم نیست چند نفر با ما داخل بودند و یا مدل ماشین چی بود اما اگر اشتباه نکنم پاترول بود.
در طول مسیر فردی که جلوی ماشین نشسته بود مدام فحاشی میکرد و میگفت «افغانی پدر سوخته، افغانی بی پدر و مادر، آمدید ایران مشروب میخورید؟»، ما گفتیم «غلط کردیم، معذرت میخواهیم، دیگر نمیخوریم، آخرین بار ما بود، ما تا حالا مشروب نخوردیم» اما فایدهای نداشت و او فحاشی میکرد.
بعد از بیست دقیقه ماشین در محلی نامعلوم ایستاد، ما را پیاده کردند، به زیرزمین ساختمانی بردند و در تمام این مدت هم یک نفر از پشت یقه پیراهن من را گرفته بود و مدام میگفت زیر پای من پله است. در آن زیرزمین بدون آنکه دستبند و چشمبند ما را باز کنند به داخل سلولی رفتیم، در سلول را بستند و یک شبانه روز ما را در آنجا رها کردند.
زمانیکه متوجه شدم در سلول تنها هستیم و کسی نزدیک ما نیست با دو دوست دیگرم صحبت کردم و پرسیدم «کجا هستیم؟» اما متاسفانه آنها هم جوابی برای این سؤال نداشتند. هیچ یک از ما نمیدانستیم که به کجا منتقل شدهایم و چه در انتظار ما است.
آن شب نه غذایی به ما دادند و نه یک لیوان آب، حتی اجازه رفتن به دستشویی را هم نداشتیم و وقتی گفتم «دستهای من را باز کنید میخواهم نماز بخوانم گفتند مگر تو مسلمان هستی؟ اگر شماها مسلمان هستید برای چی مشروب خوردید؟ افغانی که مسلمان نیست».
فردای روز بازداشت ساعت ۱۰ صبح به سلول آمدند، با دستها و چشمان بسته ما را به دفتر رئیسشان در طبقه بالا بردند. وارد دفتر که شدیم در گوشهای از اتاق ما را ایستاده نگهداشتند و چند سیلی به گوش یکی از دوستان من زدند، چشمهای ما را باز کردند و دستهای ما را بسته نگاه داشتند.
رئیس را که به او حاجی میگفتند به همراه سه یا چهار نفر دیگر دیدم که پشت میزی با پنج صندلی نشسته بودند. حاجی همان فردی بود که برای بازداشت ما به مهمانی آمده بود.
پس از چند لحظه، سؤال پرسیدن شروع شد: «برای چی مشروب خوردید؟» ما گفتیم مهمانی بود ما هم خوردیم، غلط کردیم خوردیم، بار آخر است، شروع کردیم به گریه. حاجی رو به من کرد و پرسید «از چه دین و مذهبی هستی؟ گفتم شیعه هستم، گفت دروغ نگو شما مادر قحبهها همه دروغ میگویید و مسلمان نیستید. گفتم من مسلمان شیعه هستم، بار اول من بود که مشروب خوردم و دیگر نمیخورم» بعد رو به هر سه ما کرد و گفت «این مجلس به چه مناسبتی و برای چه کسی بود؟ شما آنجا چی کار میکردید؟» ما هم گفتیم مجلس ایرانیها بود، صاحب مجلس همسایه ما بود و ما را میشناخت و ما را دعوت کرد.
حاجی به ما گفت «فردا شما ۷۰ ضربه شلاق میخورید تا یادتان بماند که مشروب نخورید»
بعد از نیم ساعت حاجی به ما گفت «فردا شما ۷۰ ضربه شلاق میخورید تا یادتان بماند که مشروب نخورید.» بعد از آن بدون چشمبند ما را از اتاق خارج کردند. بیرون اتاق از ماموران خواستیم که اجازه بدهند به دستشویی برویم، این بار بدون هیچ مخالفتی دستان ما را باز کردند و ما را به دستشویی بردند. بعد به همان سلولی که در زیرزمین بود منتقل شدیم. اتاقی بود سه در چهار با دیوارهای سیمانی و چیزی داخل سلول نبود. آن روز به عنوان غذا یک تکه نان به ما دادند و ما را تا روز بعد گذاشتند و رفتند.
زمانیکه ما را به سلول منتقل میکردند متوجه شدیم محلی داخل مقر کمیته انقلاب اسلامی در مسجدی به نام اصحاب الحسین در همان محله ساختمان هستیم.
فردای آن روز ساعت ده صبح برای اجرای حکم شلاق به سراغ ما آمدند و ما را به بام مسجد بردند. مسجد اصحاب الحسین برِ خیابان است و مردم زیادی برای دیدن حکم شلاق به آنجا آمده بودند. بین مردم خانوادههای ما هم بودند. خانوادهها از طریق دوستان ما مطلع شده بودند که قرار است ما را شلاق بزنند .
برای اجرای حکم روی پشتبام سکویی سیمانی بود. همه لباسهای ما به غیر از شورت را در آوردند، روی سکو خواباندند، دستها و پاهای ما را با طناب بستند و حکم را با کابل اجرا کردند.
نوبت من که رسید خیلی گریه کردم، التماس کردم که شلاق نزنند، به آنها گفتم «برای چه شلاق میزنید؟ یکی از مامورین گفت این قانون اسلام است و باید شما شلاق بخورید» سپس چند سیلی به صورت من زدند و به زور من را به سمت سکو بردند، لباسهایم را از تنم در آوردند، دستها و پاهای من را بستند و شروع کردند به شلاق زدن. ضربات شلاق از نوک انگشتان پا شروع شد و تا پشت گردنم ادامه داشت. وقتی اولین ضربه شلاق به بدنم اصابت کرد درد شدیدی را پشت کمرم احساس کردم اما پس از چند ضربه دیگر چیزی حس نکردم.
همه لباسهای ما به غیر از شورت را در آوردند، روی سکو خواباندند، دستها و پاهای ما را با طناب بستند و حکم را با کابل اجرا کردند
حکم که تمام شد دو مامور زیر بغل هر یک از ما را گرفتند و کشان کشان به همان سلول قبلی بردند، لباسهای ما را جلوی ما انداختند و بدون آنکه دکتری برای مداوای زخمهای ما بیاورند ما را در آن سلول تنها گذاشتند. داخل سلول با کندی لباسها را پوشیدیم و در گوشهای از سلول مثل مردهها دراز کشیدیم. اگر اشتباه نکنم سه روز دیگر در آن سلول ما را نگاه داشتند و فقط روزی یک لقمه نان، چند آبنبات و آب برای ما می آوردند و دوباره ما را در سلول تنها رها میکردند و میرفتند. حتی با آنکه حکم ما اجرا شده بود اجازه ندادند با خانواده ملاقات داشته باشیم.
سه روز بعد سه مامور به سلول ما آمدند و ما را به دفتر حاجی بردند، حال جسمی خوبی نداشتیم و دوستان من نمیتوانستند راه بروند. چون من از نظر جثه و هیکل از آنها درشت تر بودم زیر بغلآنها را گرفتم و رفتیم. چون از درد زخمهای شلاق نمیتوانستیم بایستیم در گوشهای از اتاق روی زمین نشستیم، ولی حاجی گفت «بلند شوید سر پا»، وقتی ایستادیم حاجی به ما گفت «من الان شما را به این شرط که تعهد بدهید به هیچ عنوان دیگر مشروب نمیخورید آزاد میکنم» قبول کردیم و تعهد دادیم. برای آنکه ما را آزار دهند به ما گفتند «قرار است شما را به اردوگاهی در گلشهر بفرستیم و از آنجا رد مرز بشوید به افغانستان» شروع کردیم به گریه و التماس کردن که «ما بچه هستیم، ما جوان هستیم، افغانستان جنگ شدیدی است و این کار را با ما نکنید» اما خوشبختانه این اتفاق نیفتاد و ما را آزاد کردند.
شلاق خوردن من را آدمی به شدت ترسو بار آورد و از آن پس دیگر نتوانستم از حق خودم دفاع کنم
آزاد که شدیم پدرم را بیرون مسجد دیدم، پدرم گفت «میخواستند شما را به اردوگاه بفرستند و رد مرز کنند. پدر و مادرها خیلی التماس کردند و گفتند اگر میخواهید پول به شما میدهیم، هم پول را دادیم و هم من رفتم و با رئیس شورای محل که یک بار ماشین او را تعمیر کرده بودم صحبت کردم و از ایشان خواستم که به مسجد برود و وساطت شما را بکند، ایشان هم قبول کردند و به مسجد آمدند تا با مسئولین صحبت کنند».
شلاق خوردن من تاثیر بزرگی روی زندگی من گذاشت و من را آدمی به شدت ترسو بار آورد و از آن پس دیگر نتوانستم از حق خودم دفاع کنم.
سال ۱۳۶۹ با دختر عمه خودم که پانزده سال سن داشت ازدواج کردم و حاصل ازدواج ما یک پسر به نام محمد است.
آزار و اذیت روزمرۀ افغان ها و اخراجشان از ایران
در آن دوران مجموعهای به نام شورای افاغنه[1] در مشهد وجود داشت که محل اداره آنها در چهارچشمه مشهد بود. ماموران شورای افاغنه لباس شخصی بودند و برای افغانها کارت شناسایی و اجازه نامه تردد بین شهری صادر میکردند و افغانهایی که کارت شناسایی آنها باطل شده بود و یا کارت شناسایی نداشتند را هم بازداشت میکردند.
مثلا بدون برنامه قبلی وارد محل کار افغانها میشدند و از آنها کارت شناسایی میخواستند، اگر افغان کارت شناسایی داشت با او کاری نداشتند اما اگر به هر دلیلی کارت شناسایی نداشت بازداشت میکردند و برای رد مرز به اردوگاههای مرزی میبردند
مثلا بدون برنامه قبلی وارد محل کار افغانها میشدند و از آنها کارت شناسایی میخواستند، اگر افغان کارت شناسایی داشت با او کاری نداشتند اما اگر به هر دلیلی کارت شناسایی نداشت بازداشت میکردند و برای رد مرز به اردوگاههای مرزی میبردند، حتی این افراد بعضی مواقع گوشه کارت شناسایی را که هنوز باطل نشده بود با قیچی میبریدند و میگفتند کارت باطل است. این اتفاق یکبار برای من افتاد و یکی از ماموران شورای افغان آبان یا آذر سال ۱۳۸۴ در یکی از خیابانهای مشهد جلوی من را گرفت و کارت شناسایی از من خواست. کارتم را که دادم گفت «کارت تو باطل شده؟» گفتم نه من این کارت را تازه تمدید کردم، به من گفت «این کارت گوشه ندارد»، من گفتم چرا این کارت چهار گوشه دارد، همان موقع یک قیچی از جیب خودش در آورد و یکی از گوشههای کارت شناسایی من را قیچی کرد و گفت «خب الان دیگه ندارد و کارت باطل است» من را بازداشت کردند، یک روز به حسن آباد بردند، بعد به اردوگاه سفید سنگ و حدود سی و پنج روز بعد هم به افغانستان رد مرز شدم.
کمپ سفید سنگ و کشتار افغانها در سال ۱۳۷۳
سال ۱۳۷۳ حادثه بدتری برای من اتفاق افتاده بود. پس از بازداشت من در محل کارم در مشهد و انتقال به اردوگاه سفید سنگ شاهد کشتار حدود دویست افغان و زخمی شدن تعداد زیادی از آنها بودم.
۲۸ بهمن ۱۳۷۳ مثل روزهای دیگر داشتم در گاراژ خمسه در محله گاراژدارها کار میکردم که ساعت ده صبح چند مامور شورای افغان آمدند و پرسیدند «بچه کجا هستی؟»
قیافه من به افغانها شباهتی ندارد اما گفتم افغان هستم، اگر میگفتم ایرانی هستم از من کارت پایان خدمت یا یک کارت شناسایی میخواستند که نداشتم و ممکن بود با گفتن این دروغ به زندان هم بیفتم و یا هزار مشکل دیگر برای من اتفاق بیفتد.
وقتی گفتم افغان هستم یکی از ماموان به من گفت «مدارک داری؟» کارت شناسایی خودم را که متاسفانه مهلت آن گذشته بود به آنها نشان دادم، مامور گفت «این کارت باطل شده و تاریخش گذشته» من هم گفتم «شما اعلام نکردید تا بیاییم و کارت شناسایی را تعویض کنیم[2]»، اهمیتی ندادند و من را بازداشت کردند. من را سوار مینیبوسی کردند که درهای کشویی داشت و تنها راننده میتوانست درها را باز کند. تا ساعت دوازده ظهر در سطح شهر چرخیدند تا افغانهای دیگر را هم بازداشت کنند و بعد ما را به محلی به نام حسنآباد منتقل کردند.
حسنآباد ناحیهای بیابانی است که یک ساختمان اداری کوچک برای ماموران همان محل با سرویس بهداشتی و آشپزخانه دارد. برای افغانهایی که بازداشت میشدند نزدیک به دوازده کانتینر وجود داشت، کانتینرهایی که روی ماشین تریلی نصب میشوند و آهنی هستند. داخل آنها هیچ امکاناتی مثل برق، سرویس بهداشتی، آب خوردن و یا پنجرهای برای تهویه هوا وجود نداشت.
به حسن آباد که منتقل شدیم همان اول اسم افراد بازداشت شده را نوشتند، بعد ما را به داخل یکی از کانتینرها فرستادند. در هر یک از کانتینرها پنجاه تا صد نفر را جا میدادند.
تا صبح بدون آب و غذا در آن کانتینر ماندیم و هر بار میگفتیم میخواهیم برویم دستشویی میگفتند «همانجا توالت کنید توی شلوارتان، هر کاری که میخواهید بکنید چون ما اجازه نداریم در را برای شما باز کنیم».
روز بعد ساعت هفت صبح آمدند، همه را برای آمارگیری بیرون آوردند و به صف کردند. تعداد بازداشتیها نزدیک به دویست نفر میشد که حدود شصت نفر پسر بچههای دوازده تا شانزده سال بودند.
آمارگیری که تمام شد اجازه دادند به دستشویی برویم، برای دستشویی ما را در گروههای شش نفری به پشت تپهای که آنجا بود میبردند و میگفتند همینجا خوب است. بعد همه را سوار دو اتوبوس کردند به مقصد اردوگاه سفید سنگ. داخل هر اتوبوس هم سه مامور بود.
هر افغان موظف بود مبلغ بیست تومان به عنوان هزینه اتوبوس از حسن آباد تا اردوگاه سفید سنگ بدهد و اگر فردی پول نداشت بقیه آن مبلغ را بهش قرض میدادند. پس از سه ساعت به اردوگاه سفید سنگ رسیدیم.
اردوگاه سفید سنگ مثل زندان اوین در بزرگ برقی داشت که با رسیدن ما در را باز کردند و اتوبوسها وارد آنجا شدند، یکی یکی همه ما را در محوطه بزرگ اردوگاه در صفهای ده نفری پشت سر هم ردیف کردند. رئیس اردوگاه برای سرکشی آمد.
فردی بود لباس شخصی بنام احمد اسماعیلی که همیشه دو مامور او را همراهی میکردند. آقای اسماعیلی جوانی بود حدودا سی - سی و پنج ساله با قدی بلند. در محوطه اردوگاه سکویی بود که آقای اسماعیلی از پلههای آن بالا رفت و شروع کرد به صحبت کردن و گفت «خلاف اینجا نباید بشود، ناخن گیر، ژیلت صورت، سیگار، فندک، کبریت، دارو و قرص توی جیب شما نباشد»، دستور داد تا جیبهای خود را خالی کنیم تا چیزی داخل اردوگاه نبریم و بعد دستور داد تا همه را بازرسی بدنی کنند.
بازرسی بدنی که تمام شد به هر فرد یک قاشق و یک لیوان آهنی دسته دار دادند و گفتند «روزی که میخواهید از اینجا بروید باید قاشق و لیوان را پس بدهید در غیر این صورت اینجا میمانید»، نوبت به تقسیم بندی افراد در کمپها رسید، موهای ما را تراشیدند و حالت یک چهارراه روی سر ما درست کردند[3] که بعد از تقسیم بندی مجبور شدم به آرایشگاهی که داخل اردوگاه بود بروم و با پرداخت پنج تومان موهایم را بتراشم.
اردوگاه سفید سنگ به شکل مربع بود و چهار کمپ در آنجا وجود داشت که مسئولان اردوگاه این چهار کمپ را با سیم خاردار از هم جدا کرده بودند و هر کمپ برای خود یک مسئول جداگانه داشت. در هر کمپ حدود دو هزار نفر زندگی میکردند و برای این تعداد تنها دو دستشویی در هر کمپ بود که شستن آنها هم به عهده خود افغانها بود. کمپ یک، کمپ دو و کمپ چهار مخصوص بزرگسالان بود و کمپ سه محل زندگی بچهها نزدیک در ورودی بود که روی یک تابلو یک متر در پنج متر نوشته بودند کره خانه.
یکی از افغانها در کمپ ۲ اتاق ۷۷ وقتی متوجه میشود فرزندش بیمار است و حال خوبی ندارد از ماموران میخواهد به او اجازه بدهند تا فرزندش را ببیند اما أنها اهمیتی نمیدهند و با لگد ضربه محکمی به بیضه اش میزنند که باعث مرگ آن شخص میشود
کمپ یک و چهار تعدادی خیمه داشت اما کمپ دو دارای صد اتاق بدون در بود که در ردیفهای بیست اتاقی پشت سر هم ساخته شده بودند، اندازه هر اتاق سه متر در سه متر بود و داخل هر اتاق ده نفر زندگی میکردند. داخل اردوگاه سفید سنگ یک نانوایی و یک مغازه بود که از آنجا تخم مرغ، پنیر و سیگار میخریدیم، یک داروخانه هم داخل اردوگاه بود که برای هر مشکل و هر دردی یک قرص دو رنگ به نام آ اس آ {آسپرین} به ما میدادند.
دور تا دور اردوگاه دیواری به ارتفاع ده متر بود که روی آن سه کابل برق لخت وجود داشت، در چهار گوشه اردوگاه هم چهار دکل بلند وجود دارد که داخل هر یک از آنها دو سرباز همیشه در حال نگهبانی هستند. تعداد کل سربازهای اردوگاه ده نفر بود که همه لباسهای سبز تیره با آرم سپاه پاسداران به تن داشتند، دوازده لباس شخصی هم به عنوان کارمندان کمپ آنجا بودند که یکی از آنها به من گفت همه زندانیها حبس ابدی هستند و برای کار به آنجا فرستاده شدند.
آن روز من را به کمپ دو بردند، داخل اتاقها هیچ چیزی وجود نداشت حتی یک پتو، زمین اتاق از سیمان بود و ما مجبور بودیم برای خوابیدن از کارتنهای کهنه استفاده کنیم. در آن فصل سال هوا در مشهد خیلی سرد میشود به همین دلیل خود افغانها لباسهای خود را به هم وصل کرده بودند و برای ورودی اتاق در درست کرده بودند تا سرما وارد اتاق نشود.
برنامه روزانه در اردوگاه به این صورت بود که ساعت شش و نیم صبح یک نفر با بلندگو شروع میکرد به سوت زدن و فریاد میزد: «آمار، آمار». همه موظف بودند برای آمارگیری حاضر شوند و در صفهای ده نفره قرار بگیرند، بعد یک آقایی که ما فقط او را آن موقع صبح و برای آمارگیری میدیدیم به همراه دفتری از اسامی میآمد و شروع به شمردن افراد میکرد. هر روز صبح نیم ساعت وقت آمارگیری بود، پس از آمارگیری از پشت بلندگو سوت میزدند و اعلام میکردند «آزاد هستید و بروید». ساعت هفت و نیم صبح همه توی صف نانوایی می ایستادند، گاری بزرگی پر از نان لواش میآمد و هر نفر میتوانست یک نان بگیرد، این غذای هر شخص در اردوگاه به مدت ۲۴ ساعت بود و تا روز بعد چیزی برای خوردن نمیدادند. برای خوردن آب میتوانستیم از شیر آب لوله کشی اردوگاه استفاده کنیم. هر ماه هم یکبار اجازه داشتیم با آب ولرم به حمام برویم و به همین دلیل شپش در همه کمپها وجود داشت.
یک روز وقتی در نزدیکی سیم خاردارهای کمپ بودم متوجه شدم یکی از کارمندان اردوگاه به نام آقای شریفینیا میخواهد به حمام برود و پتوی خود را بشورد، به سمت او رفتم و از پشت سیم خاردار گفتم «خودت میخواهی پتو را بشوری؟» گفت آره. گفتم «اگر میخواهی بده تا من برات بشورم و اجازه بده بروم لباسهای خودم را هم بشورم» گفت مشکلی نیست٬ میتوانی بروی داخل حمام پتو را بشوری، به سربازی که آنجا بود گفت در آهنی را باز کن، در را که باز کرد من سریع پتو و پودر شستشویی را که داشت گرفتم، به حمام رفتم، پتوی او و لباسهای خودم را که پر از شپش شده بود شستم، سپس با اینکه لباسهایم هنوز خیس بود آنها را پوشیدم و از حمام خارج شدم. وقتی از حمام بیرون آمدم آقای شریفینیا به من گفت «پتو را نزدیک اتاق خودم روی سیمها پهن کن تا خشک شود».
وقتی پتو را برای خشک شدن روی سیمها انداختم به سمت من آمد و پرسید «کجایی هستی؟ از کجای افغانستان آمدی؟ من همه جای افغانستان را میشناسم» گفتم بچه هرات هستم، تا حالا افغانستان رفتی؟ گفت «نه، اینجا همه مدل افغانی آمده و من با همه صحبت کردم».
آقای شریفینیا مرد خوبی بود و به من گفت «از این به بعد بیا کفشهای من را واکس بزن، لباسهای من را اتو کن، اتاقم را تمیز کن و من روزی سه تا سیگار بهت میدهم» من هم قبول کردم. از آن به بعد برای تمیزکاری به اتاق آقای شریفینیا که محل استراحتش در طول روز بود میرفتم، سه نخ سیگار دستمزد میگرفتم و چون سیگاری نبودم داخل اردوگاه سیگارها را با یک عدد تخم مرغ عوض میکردم، بعضی مواقع هم پتوهای سربازها را میشستم و در مقابل از آنها یک تکه نان اضافه، چای و بعضی مواقع ته مانده غذای آنها را میگرفتم و زندگی خودم را به این شکل ادامه میدادم.
وقتی با آقای شریفی نیا بیشتر آشنا شدم به من گفت «من زندانی هستم و زندان ابد دارم و هیچ زمان عفو نمیخورد. من نزدیک به دوازده سال در زندان بودم و چون مسئولین دیدند آدم خوبی هستم در اردوگاه به من کار دادهاند. هر روز صبح با اتوبوس من رابه اردوگاه می آورند و شب با همان اتوبوس به مشهد بر میگردم».
در اردوگاه سفید سنگ هفته ای یکبار روزهای شنبه اجازه ملاقات داشتیم و میتوانستیم یک نفر از اعضای خانواده را مدت پنج دقیقه ملاقات کنیم. خانوادهها برای ملاقات صبح زود از مشهد به سمت اردوگاه سفید سنگ حرکت میکردند و پشت در آهنی اردوگاه منتظر میماندند تا نوبتشان بشود و بتوانند وارد اردوگاه شوند. زمانی هم که میخواستند برای ملاقات وارد اردوگاه بشوند اول بازرسی میشدند و بعد با یک قلمو که آن را داخل تشت رنگ میکردند یک علامت روی دست فرد ملاقات کنند میزدند تا نشانی باشد که شخص برای ملاقات وارد اردوگاه شده است.
همسر من دو بار توانست به ملاقات من بیاید. اولین باری که به ملاقات من آمد یک هفته از بازداشت من میگذشت. زمانی که من را بازداشت میکنند به خانوادهام اطلاع میدهند و آنها از همان لحظه تلاش میکنند من را آزادی کنند و مطلع میشوند که من در اردوگاه سفید سنگ هستم.
روز ملاقات همسرم به همراه مادرم برای ملاقات آمده بود که متاسفانه نتوانستم با مادرم ملاقات کنم و هر چه ایشان التماس کرده بود که بگذارید پسرم را ببینم اجازه ندادند. آن روز همسرم برای من مقداری پول، غذا و لباس آورده بود که آنها را با اجازه سربازی که با کلاشینکف بالای سر ما ایستاده بود تحویل من داد.
۱۳ اسفند ماه وقتی پانزده روز از بازداشت من میگذشت و طبق روال هر روز در حال تمیز کردن اتاق سربازها بودم ساعت یازده ظهر یکی از سربازها به سمت من آمد و سریع من را از اتاق بیرون کرد و گفت «برو توی کمپ خودت» با تعجب گفتم چی شده؟ گفت «در اتاق ۷۷ یک نفر را کشتند».
از افغانهای دیگر پرسیدم که چه اتفاقی افتاده است؟ گفتند یک افغانی را کشتند، گفتم کی کشته؟ گفتند سربازها، به نزدیکی کمپ شماره سه رفتم و دیدم جنازهای روی زمین افتاده و با کاپشن و چند کارتن کهنه روی آن فرد را پوشاندهاند. در واقع یکی از افغانها در کمپ ۲ اتاق ۷۷ وقتی متوجه میشود فرزندش بیمار است و حال خوبی ندارد از ماموران میخواهد به او اجازه بدهند تا فرزندش را ببیند اما أنها اهمیتی نمیدهند و با لگد ضربه محکمی به بیضه اش میزنند که باعث مرگ آن شخص میشود.
با مرگ آن افغان افغانهای کمپ های یک، دو و چهار دست به اعتراض زدند. افغانها شروع کردند به فحاشی و شعار دادند علیه رژیم، سربازها و رئیس اردوگاه. کم کم این اعتراض تبدیل به یک جنگ داخلی درون اردوگاه شد، جنگی که افغانها اسلحه ای نداشتند و سربازهای اردوگاه با باتوم و تفنگ به جان افغانها افتادند.
اولین تیرها به صورت هوایی شلیک شد اما بعد سربازها از به سمت افغانها شلیک کردند که منجر به زخمی شدن سه نفر شد که همین مسئله باعث بدتر شدن اوضاع و کندن سیم خاردارهای کمپ ها توسط افغان ها، هجوم آنها به محوطه اصلی اردوگاه و فرار به سمت در اصلی اردوگاه شد.
در آن لحظه که افغان های بازداشتی به سمت در اصلی اردوگاه میرفتند یک ماشین را در اردوگاه چپ کردند، آن را به آتیش کشیدند و با شکستن در اصلی اردوگاه به سمت مرز افغانستان فرار کردند. سربازها مجددا به سمت آنها تیر اندازی کردند که سه افغان دیگر هم زخمی شدند. نزدیک به چهار هزارافغان آن روز توانستند از اردوگاه فرار کنند اما طولی نکشید که تعدادی از آنها کشته و الباقی مجددا بازداشت و به اردوگاه بازگردانده شدند.
وقتی در اردوگاه شورش شد آقای شریفی نیا به من گفت «افغانی ها دارند فرار میکنند تو فرار نکن، اگر عقلت کار میکند میدانی که اینها میایند دنبالت و تو را خواهند کشت».
نیم ساعت بعد از فرار افغانها از اردوگاه متوجه شدم که یک هلیکوپتر مسلح به مسلسل در آسمان در حال پرواز است و پس از مدتی با ماشینهای بزرگ صدها موتورسوار را با موتورهای پرشی به آنجا آوردند و در بیابان های اطراف اردوگاه پیاده کردند. روی هر موتور دو سرباز نشسته بود که یکی از آنها مسلح به کلاشینکف بود.
نیم ساعت بعد از فرار افغانها از اردوگاه متوجه شدم که یک هلیکوپتر مسلح به مسلسل در آسمان در حال پرواز است و پس از مدتی صدها موتورسوار را به آنجا آوردند. روی هر موتور دو سرباز نشسته بود که یکی از آنها مسلح به کلاشینکف بود
در نزدیکی اردوگاه یک کوه بود که تعداد زیادی از افغانها برای مخفی شدن به آنجا رفتند، افغان هایی را که بازداشت میکردند دو یا سه نفری به هم دستبند میزدند و موقع بازداشت هم کتک میزدند که باعث شکستن دست و پای تعدادی از آنها شده بود.
انتقال بازداشتی ها به داخل اردوگاه از ساعت سه آغاز شد و آنها را از تونلی رد میکردند که در دو طرف آن سربازها با چوب و یا فانوسقه های سربازی ایستاده بودند و هر فردی رد میشد را میزدند. این کار تا ساعت شش عصر ادامه داشت و تا ساعت چهار بعد از ظهر هم صدای شلیک گلوله شنیده میشد، ساعت شش بعد از ظهر همه چیز به روال عادی بازگشت و تنها هلیکوپتر تا دیروقت در حال گشت زدن در آسمان بود.
افرادی که به اردوگاه بازگردانده شدند آن شب را به کمپهای خود فرستاده شدند و به دلیل جو سنگینی که در اردوگاه بود تا صبح هیچ یک از ما نتوانستیم بخوابیم. بچههایی که زنده به کمپ ما بازگشته بودند به من گفتند که آن روز سه هلیکوپتر را در آسمان دیدند. درگیریهای داخل ارودگاه به غیر از لحظه کشته شدن آن افغان را تا آخر شخصا دیدم.
صبح روز بعد طبق برنامه همیشگی پس از شنیدن صدای سوت آمارگیری به حیاط اصلی اردوگاه رفتم، تعداد سربازهای داخل اردوگاه زیاد شده بود و همه چوب و یا باتوم داشتند. تعدادی مامور لباس شخصی هم با کلت کمری داخل حیاط اردوگاه بودند. پس از چند دقیقه رئیس اردوگاه رفت بالای سکو و گفت «هر چه را که خراب کردید باید روی هم پول بگذارید و آن را درست کنید. کسی را هم که تفنگ یک سرباز را از دست او گرفته بود و او را کتک زده بود باید معرفی کنید».
بعد از صحبت های رئیس اردوگاه گفتند از هر کمپی بیست نفر لازم داریم، از هر کمپی به غیر از کمپ سه بیست نفر جدا کردند. من هم از کمپ شماره دو انتخاب شده بودم. همه ما را سوار ماشین کردند، از اردوگاه بیرون آمدیم و بیست دقیقه با ماشین به سمت کوهی رفتیم که نزدیک مرز بود. در آنجا به هر دو نفر از ما یک پتو دادند تا جنازهها را در کنار یک تپه جمع کنیم. کار که تمام شد بدون هیچ صحبتی ما را به اردوگاه منتقل کردند. آماری که خود بچههای افغان داخل اردوگاه گرفتند تعداد کشتهها نزدیک به دویست و سی نفر بود.
فردی که یکی از سربازها را کتک زده بود و اسلحه او را گرفته بود در میان اجساد بود و گلوله ای به سر او اثابت کرده بود. سرباز جنازه را شناسایی کرد و گفت «این همان افغانی بود که تفنگم را گرفت».
گفتند از هر کمپی به غیر از کمپ سه بیست نفر جدا کردند. من هم از کمپ شماره دو انتخاب شده بودم. همه ما را سوار ماشین کردند، از اردوگاه بیرون آمدیم و بیست دقیقه با ماشین به سمت کوهی رفتیم که نزدیک مرز بود. در آنجا به هر دو نفر از ما یک پتو دادند تا جنازهها را در کنار یک تپه جمع کنیم. کار که تمام شد بدون هیچ صحبتی ما را به اردوگاه منتقل کردند. آماری که خود بچههای افغان داخل اردوگاه گرفتند تعداد کشتهها نزدیک به دویست و سی نفر بود.
اگر اشتباه نکنم برای درمان زخمیها یک نفر که لباسی سفید پوشیده بود به اردوگاه آوردند و گفتند آقای دکتر را برای زخمیها آوردیم. آقای دکتر تنها کاری که برای زخمی ها کرد این بود که به هر شش نفر یک باند، بتادین و تعدادی قرص آ اس آ[آسپرین] داد و رفت. تعداد زخمیهای کمپ دو به پنجاه نفر میرسید.
پس از این ماجرا چندین بار با آقای شریفی نیا در رابطه با جنازه هایی که جمع آوری کرده بودیم صحبت کردم و گفتم «تو که رفیق من هستی از تو خواهش میکنم بگو با جنازهها چه کردند؟» هیچی نمیگفت و از من خواست دیگر این صحبتها را با او نکنم.
وضعیت اردوگاه به طور کامل تغییر کرد هر روز ده سرباز وارد کمپ ها میشدند و یکی یکی اتاقها را بازرسی میکردند تا ببیند ما چی کاری میکنیم، با هم صحبت میکنیم یا نه و یا چی میخوریم.
ما متوجه شدیم ماموران با لباسهای مبدل افغان وارد کمپ ها میشوند و بعد از سه روز یکدفعه غیبشان میزند، برای ما مشخص بود که این افراد ایرانی هستند چون هر افغان وقتی وارد اردوگاه میشد بیست روزی طول میکشید تا از اردوگاه خارج شود.
فروردین ۱۳۷۴ با پیگیریهایی که همسرم انجام داده بود توانستم از اردوگاه سفید سنگ خارج شوم. من به همراه شش نفر دیگر آزاد شدم.
خروج از اردوگاه مراسم خاص خودش را داشت. ما را مجبور کردند که از در کمپ خودمان تا در اصلی اردوگاه کلاغ پر برویم. یعنی باید دو دست خود را پشت سر قرار میدادیم، روی دو زانو مینشستیم وبا پریدن این مسافت را تا در اصلی میرفتیم. اگر یک نفر هم زمین می افتاد مجبور بود دوباره به کمپ خود برود و از نو شروع کند.این کلاغ پر رفتن قانون نبود و بستگی به حال مسئول اردوگاه داشت اگر سرخوش بود به سرباز میگفت در را باز کن اینها بروند گم شوند و اگر اعصابش خراب بود به افرادی که میخواستند آزاد بشوند میگفت تا در اصلی کلاغ پر بروند.
وقتی خبر از آزادی بود برای من کلاغ پر رفتن اصلا مهم نبود، برای همین بدون هیچ مشکلی از کمپ ۲ تا در اصلی اردوگاه را که پانصد متر بود کلاغ پر رفتم و آزاد شدم.
سال ۱۳۹۱ بعد از سی و پنج سال زندگی در ایران به صورت قاچاق وارد ترکیه شدم و به کمیساریای عالی پناهندگان درخواست پناهندگی دادم.
در حال حاضر چهل و یک سال دارم اما انقدر در آن سی و پنج سالی که در ایران زندگی کردم سختی کشیدم که از نظر روحی و جسمی پیر شدهام. آرزوهای من همه خاک شدند و تنها آرزویی که دارم این است که همسر و پسرم را به کشور دیگری بفرستم که بتوانند درس بخوانند و مثل آدمهای عادی زندگی کنند.
________________________________________________________________
[1]اداره کل امور اتباع و مهاجرین خارجی وزارت کشور – بخش مربوط به صدور کارت اقامت برای پناهندگان
[2] اداره اتباع زمانهای مشخصی را از طریق رسانههای جمعی برای تمدید کارتها اعلام میکند و مهاجرین تنها در آنزمان برای تمدید کارتهای خود میتوانند به اداره مربوطه مراجعه کنند.
[3] در آنزمان تراشیدن سر به شکل چهارراه تنبیهی متدوال از سوی پاسداران بود برای استهزا پسرها و مردان جوان در جامعه