بنیاد عبدالرحمن برومند

برای حقوق بشر در ایران

https://www.iranrights.org
ترویج مدارا و عدالت به کمک دانش و تفاهم
قربانیان و شاهدان

شلاق به جرم راه رفتن با دختری در ۱۹ سالگی، بازداشت و شکنجه به جرم فعالیت دانشجویی در۲۷ سالگی

سیاوش صفوی/مصاحبه با بنیاد برومند
بنیاد عبدالرحمن برومند
۲۲ خرداد ۱۳۹۴
مصاحبه

من سیاوش صفوی هستم، متولد ۲۰ شهریور ۱۳۶۱ در شهر تهران. در زمان کودکی به همراه خانواده از تهران به ساری نقل مکان کردیم و حدود پانزده سال در آنجا زندگی کردیم و سپس به آمل رفتیم. تحصیلات خود را در مقطع دبیرستان در رشته حسابداری به اتمام رساندم و در سال ۱۳۷۹ برای ادامه تحصیل در رشته حسابداری مقطع فوق دیپلم به آموزشکده فنی و حرفه‌ای دانشگاه محمودآباد رفتم.

ماه رمضان سال ۱۳۸۰ (آبان ماه) دورانی که دانشجو بودم و نوزده سال سن داشتم به همراه دو دختر کوچکتر از خودم در ساحل محمودآباد بازداشت شدم.

آن روز به همراه آن دو دختر و یکی از دوستان پسر به ساحل دریای محمودآباد رفته بودیم، در کنار ساحل بودیم که دوستم برای مدتی از ما جدا شد تا با خانواده‌اش که قرار بود به جمع ما بپیوندند تماس بگیرد. درهمین میان یک ماشین پیکان که اگر اشتباه نکنم آرم سپاه روی آن بود با دو سرنشین به سمت ما آمد، از داخل ماشین پیر مردی که پیراهن یقه بسته با شلوار پارچه‌ای‌ به تن داشت پیاده شد و از من پرسید " شما با اینها چه نسبتی دارید؟" من هم با آنکه هیچ آشنایی خاصی با آن دو دختر نداشتم به دروغ گفتم "دختر خاله‌های من هستند. یک لحظه صبر کنید الان خانواده‌های ما می آیند". آن پیرمرد به صحبت‌های من توجهی نکرد و گفت "برو داخل ماشین وگرنه با لگد میفرستمت داخل"، سپس بدون آنکه دستبندی بزنند هر سه نفر ما را سوار ماشین کردند و به اداره پلیس سه راه محمودآباد که در نزدیکی ساحل بود منتقل کردند.

همان زمان که ما را بازداشت کردند دوست من به همراه خانواده‌اش رسیدند و شاهد بازداشت ما بودند، ما را دنبال کردند، به کلانتری آمدند و با پدر من تماس گرفتند تا برای آزادی ما به آنجا مراجعه کنند.

قاضی از ما پرسید "چی کار می‌کردید؟" ، ما در جواب گفتیم ما "هیچی، ما لب ساحل راه می‌رفتیم و اصلا با هم تماسی نداشتیم"

به کلانتری که رسیدیم ما را از هم جدا کردند و من را به بازداشتگاهی که هیچ فرد دیگری داخل آن نبود منتقل کردند. اندازه بازداشتگاه چهار متر در پنج متر بود، کف اتاق موکت بود و در گوشه‌ای از اتاق هم نزدیک به هشت پتو قرار داشت. وارد اتاق که شدم پای من تا قوزک خیس شد، موکت اتاق به دلیل نزدیک بودن کلانتری به دریا خیس بود، به هر حال خودم را به پتوهای گوشه اتاق رساندم و تا صبح روز بعد روی آنها نشستم. شب هم یک نان و حلوا به من دادند و چیز دیگر ندادند.

وقتی پدرم به کلانتری می‌رسد بر خلاف من می‌گوید که من و آن دو دختر نسبتی با هم نداریم. همچنین غروب همان روز پدر یکی از دخترها نیز به دلیل آنکه نمی‌خواست دخترش شب را در بازداشتگاه سپری کند به کلانتری آمد و گزارش بازداشت را از مسئولین کلانتری گرفت و به در منزل قاضی برد تا قاضی حکم را امضاء کند که موفق هم شدند، اما در هر صورت ما آن شب را در بازداشتگاه سپری کردیم.

فردای آن روز قبل از آنکه بخواهند ما را به دادگاه منتقل کنند پدرم با یک پارتی به کلانتری آمد تا من را آزاد کند، اما به او گفتند گزارش بازداشت رفته پیش قاضی، قاضی امضا کرده و ما زمان دادگاه نمی‌توانیم کسی را آزاد کنیم.

آن روز من و دخترها را جداگانه به دادگاه عمومی بابلسر منتقل کردند. برای رفتن به دادگاه هم دستبندی به من نزدند اما دخترها را به یکدیگر دستبند زدند و مامور زنی که از دست آنها عصبانی بود آنها را همراهی می‌کرد.

به قاضی گفتم آقا نامشروع یعنی چی؟ قاضی گفت " نامشروع از توی خیابان راه رفتن هست تا توی خانه. غیر زنا را می‌گویند نامشروع"

به دادگاه که رسیدیم بدون آنکه وکیلی داشته باشیم هر سه ما را به اتاق قاضی منتقل کردند. داخل اتاق نشسته بودیم که قاضی از ما پرسید "چی کار می‌کردید؟" ، ما در جواب گفتیم ما "هیچی، ما لب ساحل راه می‌رفتیم و اصلا با هم تماسی نداشتیم". قاضی گفت" نه، گزارش دادند شما داشتید رفتار نامشروع می‌کردید". ما نمی‌دانستیم چه خبر است و چه باید بگوییم به همین دلیل به قاضی گفتم آقا نامشروع یعنی چی؟ قاضی نامشروع را توضیح داد و گفت " نامشروع از توی خیابان راه رفتن هست تا توی خانه. غیر زنا را می‌گویند نامشروع". جلسه دادگاه کمتر از ده دقیقه طول کشید و پس از آن تا صدور حکم ما بیرون اتاق بودیم.

در راهرو پدرم که منتظر بود دادگاه ما تمام بشود با بیرون آمدن ما از اتاق به سربازی که ما را همراهی می‌کرد گفت "این قاضی چه جور آدمی هست؟"، سرباز با دستش حالت پول شمردن را نشان داد و گفت قاضی خوبی است.

پس از مدتی قاضی مجدد ما را به داخل اتاق فراخواند و به اتهام رابطه نامشروع حکم هشتاد ضربه شلاق تعزیری به ما ابلاغ کرد و برگه حکم را به سرباز داد تا ما را به اجرای احکام منتقل کند.

از اتاق که خارج شدیم پدرم برگه حکم را از سرباز گرفت و به داخل اتاق قاضی رفت و پس از چند دقیقه بیرون آمد. برگه حکمی که دست پدرم بود از هشتاد ضربه به سی ضربه تغییر پیدا کرده بود. پس از تغییر حکم مجدد ما را سوار ماشین کردند و به محل اجرای احکام بابلسر که فاصله آن تا کلانتری حدود صد قدم بود منتقل کردند.

گفت "این قاضی چه جور آدمی هست؟"، سرباز با دستش حالت پول شمردن را نشان داد و گفت قاضی خوبی است

وارد اجرای احکام که شدیم آن مامور زن که دخترها را همراهی می‌کرد به سرهنگی که آنجا بود گفت "من می‌خواهم این دو دختر را خودم شلاق بزنم، چون امروز کلی کار داشتم و این‌ها خیلی عقبم انداختند و اعصاب من را خرد کردند". سرهنگی که آنجا بود گفت " پس همان بهتر که شما نزنید. خانم عزیز ما از روی لذت و حرص خالی کردن که نمی‌زنیم، ما وظیفه خود را انجام می‌دهیم و بهتر است که شما نزنید، یک خانم دیگر اینجا هست او می‌زند"، سپس آن دو دختر را که یکی پانزده ساله و دیگری هجده یا نوزده ساله بود برای اجرای حکم به پشت دیوار کوتاهی منتقل کردند و من را روی سکوی سنگی که وسط محیط اداری دایره اجرای احکام بود خواباندند.

قبل از اجرای حکم ابتدا پیراهن من را بالا زدند و شلوار من را تا زیر شورتم پایین کشیدند، سپس سی ضربه شلاق از شانه تا بالای زانو زدند،‌ با شلاقی که جنس آن از چرم بافته شده بود. اگر اشتباه نکنم دستشان را زیاد بالا نمی‌بردند و انگار قرآن زیر بغلشان گذاشته بودند. ضربات شلاق را با آنکه خیلی سریع می‌زدند اما درد داشت و فقط تعدادی زخم کوچک روی کمر من بوجود آمد. پس از اتمام حکم هم آزاد کردند.

لحظه اجرای حکم حس تحقیر داشتم اما وقتی از آن محل خارج شدم احساس افتخار می‌کردم. ناگفته نماند این ماجرا من را نسبت به ایجاد رابطه بسیار ترساند. بعد از خروج از اداره اجرای احکام متوجه شدم فرد دیگری که سنش از من بیشتر است در ملاءعام و بیرون از اداره اجرای احکام به اتهام خوردن مشروب در حال شلاق خوردن است.

بعد از آزادی، پدرم در رابطه با تغییرحکم گفت " وقتی وارد اتاق شدم قاضی تنها بود. به قاضی گفتم آقای قاضی اینها جوان هستند یک لطفی بکنید انشالله دیگه تکرار نمی‌شود. بعدا به همراه خانواده با گل و شیرینی می‌اییم از خجالت شما در می‌اییم. قاضی هم گفت چرا بعدا آقا؟ چرا با خانواده؟ کشوی میزش را کشید جلو و من که یک چک پنجاه هزار تومانی آورده بودم داخل کشوی میز گذاشتم. قاضی برگه صدور حکم را گرفت و به سی ضربه تغییر داد."

بعد بدون آنکه در دانشگاه مشکلی برای من پیش بیاید به دانشگاه برگشتم اما دیری نگذشت که به دلیل یکنواختی و تنفری که نسبت به رشته حسابداری در من ایجاد شده بود ترک تحصیل کردم. اما پس از دو سال در رشته علوم انسانی مقطع پیش دانشگاهی ادامه دادم و با اتمام دوره پیش دانشگاهی توانستم در مهر ۱۳۸۵ برای ادامه تحصیل در مقطع لیسانس، رشته ادبیات انگلیسی به دانشگاه مازندران شعبه اصلی در شهر بابلسر نقل مکان کنم.

در زمان ورود من به دانشگاه یک سال از ریاست جمهوری احمدی نژاد می‌گذشت و انجمن‌های اسلامی دانشگاه‌ها بسته شده بودند. پائیز ۱۳۸۶ به همراه چهار نفر از دوستانم که آنها نیز همچون من علاقمند به انجام فعالیت‌های سیاسی بودند توانستیم دوباره انجمن اسلامی را بازگشایی کنیم. من دبیر ازتباطات انجمن بودم که در صورت غیبت دبیر انجمن در جلسات تحکیم، نقش نایب رئیس را برعهده دارد و از طرف انجمن رای میدهد.

اولین اقدام ما مخالفت با نصب دوربین‌ در دانشگاه بود، این اقدام ما با استقبال دانشجویان روبرو شد و توانستیم صدها امضاء جمع آوری کنیم و به رئیس دانشگاه بدهیم که همین مسئله باعث شد برای اولین بار به کمیته انضباطی دانشگاه احضار و برای ترساندن توبیخ شفاهی بشویم.

سال ۱۳۸۷ دو تن از دانشجویان دختر در خوابگاه دختران به دلیل گازگرفتگی دچار خفگی شدند، البته در گذشته هم این اتفاق افتاده بود و مسئولین دانشگاه رسیدگی نکرده بودند به همین دلیل تریبون آزادی با حضور صدها دانشجو و چندین سخنران برگزار کردیم. این بار هم به کمیته انضباطی احضار شدم و در آن جلسه توبیخ شفاهی را در پرونده درج کردند.

سومین احضار من به کمیته انضباطی مساوی بود با توبیخی دیگر "توبیخ کتبی با درج در پرونده". این توبیخ هم به این دلیل بود که برای اعتراض به یکی از مسئولین دانشگاه که به دانشجویان دختر پیشنهادهای بی‌شرمانه می‌داد تجمعی برگزار کردیم و خواستار اخراج ایشان از دانشگاه شدیم.

دو روز بعد از انتخابات ریاست جمهوری سال ۱۳۸۸ دبیر سیاسی انجمن ما آقای علیرضا کیانی در بابل ربوده شد، به همین دلیل روز ۲۵ خرداد عکس های ایشان را در دانشگاه پخش کردیم و از دانشجویان خواستیم هر کسی می‌خواهد به جمع ما بپیوندد، آن روز حدود هزار دانشجو برای تظاهرات آمده بودند، داخل دانشگاه بدون هیچگونه خشونت و درگیری یکسری شعار دادیم، راهپیمایی کردیم و خواهان این شدیم که رئیس دانشگاه چون عضو شورای امنیتی استان بود پاسخگو و پیگیر وضعیت دانشجوی خودش باشد. فردای آن روز یعنی ۲۶ خرداد ۱۳۸۸ ساعت ۱۲ ظهر تعداد دانشجویان بیشتر شد و نزدیک به سه هزار دانشجو جمع شدند و چون آن روزها دوران امتحانات پایان ترم بود، همگی به محل‌ه برگزاری امتحانات رفتیم، وارد سالن شدیم و با سر دادن شعارهای "مرگ بر دیکتاتور، دانشگاه پادگان نیست، مرگ بر طالبان چه کابل چه تهران" امتحانات را تعطیل کردیم و نگذاشتیم برگزار شود. حدود ساعت دو بعد از ظهر متوجه شدیم تعداد زیادی لباس شخصی‌ که صورت‌های خود را با چفیه پوشانده بودند، با قمه، چوب و چماق در مقابل دانشگاه در حال پیاده شدن از تعدادی ماشین وانت هستند. دیری نگذشت که تعدادی ماشین پلیس، ماشین سپاه، و تعدادی موتور سوار هم به جمع آنها پیوستند و تا ساعت پنج بعد از ظهر دانشگاه به آن بزرگی را به طور کامل محاصره کردند. در آن وضعیت مسئولین دانشگاه غیب شده بودند و فقط انتظامات بود که درها را بسته بود و نمی‌گذاشت این‌ها وارد دانشگاه بشوند.

در طول این مدت هم سعی ما بر این بود که بدون آنکه مشکلی برای دانشجویان پیش بیاید آنها را با اتوبوس‌های خود دانشگاه از دانشگاه خارج کنیم، اما وقتی اتوبوس‌ها بازمی‌گشتند شیشه‌های آنها شکسته بود و ظاهرا در سه راه دانشگاه به اتوبوس‌ها حمله کرده بودند.

دانشگاه کماکان در محاصره بود، هوا در حال تاریک شدن بود و هنوز نزدیک به چهار صد دانشجو در دانشگاه مانده بودند و راه فرار هم نداشتیم. تصمیم گرفتیم با رئیس اطلاعات و رئیس پلیس گفتگو کنیم. در گفتگویی که با ایشان داشتیم گفتیم " به شرط آنکه نیروهای پلیس و بسیجی را بکشید عقب که دخترها بتوانند به خوابگاه خودشان روبروی دانشگاه بروند و برای آنها مشکلی پیش نیاید ما تسلیم می‌شویم".

بعد از صحبت‌هایی که داشتیم نیروهای بسیجی را عقب کشیدند، در خوابگاه را باز کردند و ما سریع دخترها را از دانشگاه فرستادیم بیرون تا به خوابگاه بروند. سپس مامورین به الباقی ما که نزدیک به دویست پسر بودیم گفتند شما هم سوار اتوبوس‌ها بشوید ما شما را به خوابگاه ‌تان می‌بریم، ولی خب ما می‌دانستیم که می‌خواهند ما را بازداشت کنند. به همین دلیل قبل از آنکه بخواهیم سوار شویم با پدرم تماس گرفتم و گفتم "ما را دارند می‌برند، می‌گویند می‌برند خوابگاه ولی یارو سرهنگ آگاهی است و مشخص است که ما را می‌برند بازداشت کنند فقط نگران من نشوید".

اتوبوس‌ها به راه افتادند و داخل هر اتوبوس دو سه مامور حضور داشتند، به سه راه دانشگاه که رسیدیم اتوبوس‌ها را به دلیل جمعیت زیاد بسیجی‌ها که راه را بسته بودند نگهداشتند، گروهی از بسیجی‌ها آمدند بالا، شروع کردند به فحش دادن، و سه تا از دانشجوها را بیرون کشیدند، زدند و بردند. ‌ سرهنگ پلیسی که داخل اتوبوس ما بود به بسیجی‌ها خواهش و التماس می‌کرد تا از اتوبوس پیاده شوند، صورت آنها را می‌بوسید و می‌گفت "دستور از بالا آمده که باید ببریم، تو را به خدا، جان من کاری نکنید و بروید پایین". پس از پیاده شدن بسیجی‌ها اتوبوس‌ها ما را به کلانتری مرکزی بابلسر واقع در میدان اصلی شهر منتقل کردند.

ساعت ۹:۳۰ شب وقتی وارد کلانتری شدیم همه را از اتوبوس‌ها پیاده و به خط کردند. داخل کلانتری افرادی همچمون نماینده پلیس، نماینده سپاه، نماینده بسیج و رئیس بسیج دانشجویی دانشگاه، رئیس انتظامات دانشگاه، سی نفری را که من هم یکی از آنها بودم جدا کردند، به سمت دیگری منتقل کردند، دستهای ما را با دستبند پلاستیکی باریک از پشت بستند و در گوشه‌ای از حیاط کلانتری روی زمین نشاندند. سپس از بقیه دانشجویان انگشت نگاری کردند و امضاء، و تعهد گرفتند و با همان اتوبوس‌ها به خوابگاه فرستادند.

ما سی نفر حدود دو ساعت روی زمین نشستیم و در این میان هم مامورین هر از گاهی می آمدند لگد می‌زدند، فحش می‌دادند و می‌رفتند، از میان گروه ما دو نفر از بچه‌ها را به شدت با باتوم، مشت و لگد مورد ضرب و شتم قرار دادند.

اگر صدایی از کسی در می آمد با مشت و لگد می افتادند به جان طرف

شرایط خیلی بدی بود، اگر صدایی از کسی در می آمد با مشت و لگد می افتادند به جان طرف. به طور مثال یکی از بچه ها به مامورین گفت "این دستبند‌های پلاستیکی از پشت دارد می‌رود توی گوشت من، دارد زخم می‌کند، می‌شود یک‌کم این را شل کنید؟" یکی از مامورین آمد دستبند را محکمتر کرد یعنی شرایط عادی و انسانی نبود.

بعد از دو ساعت با مشورت نماینده بسیج دانشجویی و رئیس انتظامات دانشگاه از میان ما ده نفر را نگاه داشتند و باقی بچه‌ها را با گرفتن تعهد آزاد کردند. ساعت دوازده شب از ما اثر انگشت گرفتند، موبایل‌ها را تحویل گرفتند و ما را به وسیله یک ون کوچک مخصوص نقل و انتقال زندانی ها به همراه پنج مامور به اداره آگاهی منتقل کردند.

ساعت دوازده و نیم شب بود که به اداره آگاهی رسیدیم و در طول راه هم ما را می‌ترساندند و می‌گفتند یک سید جوادی هست آنجا که پدر شما را در می آورد. داخل محوطه اداره آگاهی پیاده شدیم، دستبندهای پلاستیکی ما را باز کردند، جیب‌های ما را گشتند، هر آنچه داخل آنها بود تحویل گرفتند، دو به دو ما را کنار هم قرار دادند دستبند فلزی پلیس زدند و پاهای هر کدام را از بغل به همدیگر پابند زدند، نزدیک به نیم ساعت سرپا نگهداشتند و سپس به بازداشتگاه منتقل کردند.

بازداشتگاه یک حالت راهرو ال مانندی بود و سمت چپ آن دو سلول یکی کوچک و یکی بزرگتر وجود داشت که درهای آن را برداشته بودند و کل راهرو را به شکل بازداشتگاهی در آورده بودند که خیلی کثیف بود، در انتهای بازداشتگاه هم یک در بزرگ آهنی وجود داشت که به حیاط منتهی می‌شد. داخل بازداشتگاه یک توالت وجود داشت که در آن را نیز برداشته بودند و بوی گندی از آن بیرون میامد. بازداشتگاه فاقد چراغ بود و کف آنجا موکت بود.

آن شب را بدون آنکه غذایی به ما بدهند، دستبند و یا پابند ما را باز کنند در آنجا سپری کردیم. صبح روز بعد اگر اشتباه نکنم ساعت ۹ صبح بود که به سراغ ما آمدند، دو به دو از بازداشتگاه بیرون آوردند و برای بازجویی به نزد نماینده وزارت اطلاعات که به آنجا آمده بود منتقل کردند. قبل از ورود به اتاق بازجویی در ابتدا دستبند و پابند ما را باز کردند و سپس به داخل اتاق فرستادند.

داخل اتاق دو میز وجود داشت، بازجو، سید جواد و سه سرباز صفر نیز در بازجویی حضور داشتند. برای بازجویی یک نفر از ما روی صندلی پشت میز بازجویی می‌نشست و افراد دیگر مجبور بودند همانجا بایستند. در ابتدای کار بازجو فیلم‌ها و عکس‌هایی را که در طول تجمعات از ما گرفته بودند نگاه کرد و گفت "شما این‌ها را دارید. چه توجیهی در رابطه با این فیلمها و عکس‌ها دارید؟ تو چیکاره هستی؟ چه نقشی در این جریانات داشتی؟ خارج از کشور با کی ارتباط داری؟" در این میان هم سید جواد گهگاهی با مشت، لگد و یا باتوم به بیضه و یا پای بچه‌ها ضربه وارد می‌کرد. البته من آنجا خوش‌شانس بودم و کتکی نخوردم اما سید جواد به دفعات با باتومی که در دستش داشت به پای یکی از بچه‌ها که پلاتین داخلش بود ضربه وارد می‌کرد و هرچقدر دوست ما می‌گفت "توی پای من پلاتین است" سید جواد گوش نمی‌داد، بلکه بیشتر می‌زد. همچنین در همان بازجویی‌ها بود که سیدجواد با مشت و لگد به جان یکی از بچه‌ها افتاد و در آخر شورت او را از پشتش کشید بالا، با کلید پاره کرد و به زور شورت را از شلوار او بیرون کشید. در نهایت روی هم رفته بازجویی هر ده نفر ما نزدیک به سه ساعت طول کشید.

پس از اتمام بازجویی با ماشین حمل و نقل زندانی ها به همراه سه مامور ما را به دادگاه عمومی بابلسر شعبه ۱۰۱ منتقل کردند. آنجا منتظر نشستیم تا اجازه ورود به جلسه بدهند، وارد اتاق که شدیم یک مامور از اداره پلیس، معاون دادستان، و قاضی پشت میزی که آنجا بود نشسته بودند و یک نفر از آنها لباس روحانیت پوشیده بود. قاضی در ابتدا گفت "هر کدام از شما، از دید خودتان بگویید که چه اتفاقی افتاده، "، در واقع این صحبت ها بیشتر به شهادت گرفتن شباهت داشت. ما به نوبت دو به دو می‌رفتیم شهادت می‌دادیم و آنها هم صحبت‌های ما را می‌نوشتند. نهایتا پس از نزدیک به دو ساعت ما را به تخریب اموال عمومی، ایجاد رعب و وحشت، توهین به مقامات و رهبر متهم کردند. همه را از اتاق خارج کردند و پس از مدت زمان کوتاهی دوباره به اتاق بازگرداندند، ما ده نفر و معاون دادستان بودیم که ایشان به ما گفت "من خودم موقعی که به کوی دانشگاه حمله شد، تهران دانشجو بودم. اطلاعات به ما گفته اشد مجازات یعنی برای شما بدترین چیزی که هست را میخواهند، ولی کتاب من قانون است. من شما را دو تا سه روز می‌فرستم بازداشتگاه زندان تا حکم مشخص شود."

پس از اتمام جلسه به همراه همان سه سرباز وظیفه و ماشین ون قبلی ما را به زندان متی کلای بابل منتقل کردند، البته در میان راه هم یکبار ایستادند و نفری یک ساندویچ برای ما گرفتند.

به زندان که رسیدیم در ابتدا نزدیک به سی دقیقه ایستادیم تا یک نفر بیاید و ما را تحویل بگیرد، سپس به داخل اتاقی منتقل شدیم که داخل آن یکسری قفسه با شماره‌، یک تخت، و یک صندلی وجود داشت و یک نفر هم برای بازرسی بدنی آنجا نشسته بود. ابتدا لباس‌هامان را در آوردیم تا به طور کامل ما را بازرسی بدنی کنند، سپس وسائل شخصی هر کدام از ما را به صورت جداگانه داخل یک جعبه گذاشتند، جعبه را هم داخل یکی از قفسه‌ ها قرار دادند و آن فردی هم که آنجا بود می‌نوشت که وسائل هر کدام از ما در کدام قفسه است. پس از اتمام بازرسی بدنی ما را به بند ویژه منتقل کردند.

زندان متی کلا زندانی تازه ساز است و در زمان بازداشت ما نزدیک به شش ماه از بهره برداری از آن می‌گذشت، بند ویژه هم یکی از بندهای آن زندان بود که مخصوص زندانیان سیاسی و روحانیان بود. ورودی بند ویژه در بزرگی بود که پشت آن یک راهرو کوتاه قرار گرفته بود، انتهای راهرو هم در دیگری بود که به حیاطی مجزا و کوچک مختص بند ویژه باز می‌شد که در حالت عادی بسته بود، سمت راست در دیگری بود که به سرویس بهداشتی منتهی می‌شد که سه دوش و سه توالت یا دو دوش و توالت داشت. سمت چپ هم اتاقی بود که به تعداد شانزده نفر دو تخت دو طبقه و تعدادی تخت سه طبقه داشت. یک پنجره به سمت حیاط هم روی دیوار بود و همچنین یک شبکه هوایی که قرار بود کولر باشد ولی خوب کار نمی‌کرد و در طول شب یا غروب هم فقط یک ساعت در حیاط باز می‌شد، داخل بند ویژه یک تلفن عمومی بود که متاسفانه کار نمی‌کرد و ما نمی‌توانستیم به خانواده‌های خود خبر بدهیم که کجا هستیم.

به گفته معاون دادستان ما قرار بود دو تا سه روز در زندان باشیم اما نزدیک به سه هفته آنجا ماندیم

وارد بند ویژه که شدیم با دبیر سیاسی انجمن که دو روز قبل ربوده شده بود و یک بازداشتی دیگر که ظاهرا شیشه شکسته بود روبرو شدیم. آن روز علیرضا کیانی با دیدن ما خیلی خوشحال شد.

به گفته معاون دادستان ما قرار بود دو تا سه روز در زندان باشیم اما نزدیک به سه هفته آنجا ماندیم و در طول این مدت هم هر کدام از ما بطور متوسط سه بار بازجویی شدیم، البته دوستانی هم بودند که پنج بار برای بازجویی فراخوانده شدند.

اولین بازجویی من حدود چهار روز بعد از ورود به زندان بود. آن روز به بند ویژه آمدند، در گروه‌های سه نفری اسم خواندند و جداگانه به اتاق‌های بازجویی که مشخص بود برای کار دیگری است منتقل کردند. به طور مثال برای بازجویی من را یکبار به اتاق بهداری، یکبار به اتاق معاینه پزشکی و دفعه آخر هم به دفتر پزشک منتقل کردند.

در طول تمام بازجویی‌ها هم بدون آنکه چشمبند یا دستبندی داشته باشم مورد بازجویی قرار گرفتم و می‌توانستم بازجوی خود را ببینم. در جلسات مختلف سوالهایی که میشد متفاوت بودند، نزدیک به سی سؤال به نحوه‌های متفاوت مطرح میشد و قصد آنها از اینگونه سؤا‌ل‌ها این بود که بگویند ما دروغ می‌گوییم، اما من در تمامی جلسات بازجویی خودم را به حالت نفهمی و بی تجربگی زدم. ترتیب سوالهایی که در سه بازجویی از من شد اینگونه بود، جلسه اول "توی دانشگاه چه اتفاقی افتاد؟ چه کسانی مقصر بودند؟ چه کسانی حمله کردند؟ چه کسی شیشه شکست؟ رهبران این جریان میان دانشجوها چه کسانی بودند؟"، جلسه دوم "فعالیت های دیگه شما چی بود؟ دیدگاه سیاسی تو چی هست؟ در انتخابات فعالیت کردی یا نه؟ خودت را چی تعریف میکنی؟ چه روزنامه‌هایی می‌خوانی؟ تا به حال فعالیت حزبی کردی؟ از کدام کاندیدا حمایت می‌کردی؟"، جلسه سوم "با کدام گروه های خارجی در تماس هستی و همکاری میکنی؟ نگاه تو به چه کسانی نزدیک تر هست؟ از طرف چه کسانی حمایت می‌شوید؟".

بازجویی اول من توسط بازجوی مسنی که تقریبا هم قد خودم بود، ریش سفید و موی فری داشت صورت گرفت. بازجویی دوم و سوم هم توسط بازجویی که ته ریش داشت، مسن بود و از من هم کوتاه تر بود . مدت زمان بازجویی‌ها حدود یک ساعت بود و در طول این مدت هم بازجو سؤال را روی یک برگه مینوشت و به من میگفت جواب بدهم، سپس جواب من را نگاه می‌کردند و با توجه به آن سؤال بعدی را می‌کردند.

 یکی از بچه‌ها پسر کردی بود که فقط به دلیل کرد بودنش بازداشت شده بود

هفته اولی که زندان بودیم یک شب انقدر هوا گرم بود که نزدیک ساعت یازده شب لباس‌های خود را در آوردیم و با لباس‌های زیر خوابیدیم. آن شب مددکار زندان به نام بیژن با آنکه خاموشی زده بودند مدام برای چک کردن ما به داخل بند می آمد و ما را مجبور می‌کرد لباس‌ بپوشیم و سپس از بند خارج می‌شد. دفعه سومی که وارد بند شد من دیگه به حرفش گوش ندادم و با همان لباس‌ زیر خودم می‌گشتم که گفت "چرا لباس‌های خودت را در آوردی؟"

نزدیک به ده روز اول اجازه تماس با خانواده را به هیچ یک از ما ندادند

گفتم دوست عزیز گرم است، گفت "خب گرم باشد، من هم گرمم است ولی ببین چقدر لباس پوشیدم " گفتم "شما حقوق می‌گیری اگر نپوشی اخراجت می‌کنند بنده به میل خودم اینجا نیستم" این را که گفتم عصبی شد رفت یک سرباز آورد، از پشت دستبند زدند، از بند خارج کردند، من را روی زمین انداخت، با مشت و لگد به جانم افتاد، کله من را به زمین می‌کوبید و می‌گفت "بچه کجا هستی؟ پرو بازی برای من در می آوری؟" در آن ضرب و شتم روی دستم، جای دستبندی که بسته بودند زخمی شد و پیشانیم هم ورم کرد. بعد از این اتفاق از ترس آنکه این اتفاق را گزارش نکنیم مدام آب خنک برای ما می آوردند و در حیاط را هم باز می‌گذاشتند.

نزدیک به ده روز اول اجازه تماس با خانواده را به هیچ یک از ما ندادند اما پس از آن توانستیم خانواده‌‌های خود را ملاقات کنیم. روز ملاقات فرا رسید و همه را به سالن ملاقات منتقل کردند و محل ملاقات دیوارهای شیشه‌ای جدا از هم بود. هر کدام از ما مقابل یکی از دیوارهای شیشه‌ای ایستادیم و از طریق گوشی تلفن که آنجا بود توانستیم باخانواده‌های خود صحبت کنیم. آن روز پدر و مادرم برای ملاقات آمده بودند و توانستم حدود ده دقیقه با آنها گفتگویی داشته باشم. اگر اشتباه نکنم در طول مدت بازداشت ما توانستیم دو بار با خانواده‌های خود ملاقات داشته باشیم.

کیفیت غذای زندان پایین بود و طعم کافور داخل غذا مشخص بود. استفاده از سرویس بهداشت و حمام هم آزاد بود چون در خود بند تعدادی سرویس بهداشتی و حمام وجود داشت. همچنین خانواده‌ها اجازه داشتند برای ما از خارج از زندان پول واریز کنند و ما می‌توانستیم از طریق کارتی که دو روز بعد از ورود ما به زندان در اختیارمان گذاشته بودند برای خودمان در داخل زندان خرید کنیم.در تمامی مدت بازداشت هم حق گرفتن وکیل نداشتیم.

مجید آقایی همان شخصی که داخل آگاهی شورت او را کندند دانشجوی ارشد حقوق بود و در طول مدت بازداشت به ما می‌گفت "این روندی که طی میشود به هیچ وجه در قانون جزایی ما نیست"

۱۵ تیر ۱۳۸۸ بود که به بند ویژه آمدند، به ما دستبند زدند، سوار ماشین کردند و به همان دادگاه قبلی منتقل کردند. داخل دادگاه همه با هم وارد جلسه شدیم، قاضی می‌خواست به ما کمک کند اما می‌گفت " ما سعی می‌کنیم اتهامات شما را حذف کنیم ولی معلوم نیست بتوانیم چون اطلاعات فشار آورده." سپس به ما گفت با قرار وثیقه ده یا پانزده میلیون تومان یا فیش حقوقی می‌توانیم آزاد شویم.

آن جلسه حدود یک ساعت به طول انجامید و سپس خانواده‌های ما را که آن روز در دادگاه حضور داشتند به داخل جلسه فراخواندند تا برای آزادی ما وثیقه بگذارند. در نهایت همه ما آن روز با قید ضمانت آزاد شدیم.

شش ماه حبس تعزیری، پانزده ضربه شلاق تعلیقی به مدت سه سال به اتهام تخریب اموال عمومی، تشویش اذهان عمومی و ایجاد رعب و وحشت

۲۰ مهر ۱۳۸۸ جلسه دادگاه نهایی ما در دادگاه عمومی جزایی بابلسر شعبه ۱۰۱ به قضاوت قاضی رضانیا معلم برگزار شد و حکم ما در ۲۷ آبان ۱۳۸۸ به ما ابلاغ شد. شش ماه حبس تعزیری، پانزده ضربه شلاق تعلیقی به مدت سه سال به اتهام تخریب اموال عمومی، تشویش اذهان عمومی و ایجاد رعب و وحشت برای هشت نفر از ما صادر کردند و دو نفر دیگر هم تبرئه شدند.

یکی از بچه‌ها پسر کردی بود که فقط به دلیل کرد بودنش بازداشت شده بود، در واقع زمانی که کلانتری بودیم یکی از مامورین اسم او را پرسید و وقتی متوجه شد سمکو کرد سنی است او را به گروه ما اضافه کردند.

پس از ابلاغ حکم به آقای مجتهد زاده وکالت دادیم و ایشان درخواست تجدید نظر کردند، اما متاسفانه تغییری در حکم ما ایجاد نشد. برای دریافت حکم تجدید نظر به همراه دو نفر از بچه‌ها به دادگاه عمومی بابلسر شعبه ۱۰۱ مراجعه کردیم تا پرینت حکم تایید شده را بگیریم اما هیچ برگه ای در اختیار ما نگذاشتند.

سه ماه پس از خروج من از ایران تمامی بچه هایی را که از ایران خارج نشده بودند بازداشت و روانه زندان کردند

پس از آن با دو تا از بچه های انجمن نشستیم، صحبت کردیم و تصمیم گرفتیم که از ایران خارج شویم و در ۲۹ آذر ۱۳۸۹ به صورت غیر قانونی وارد شهر وان، کشور ترکیه شدم و به کمیساریای عالی پناهندگان درخواست پناهجویی دادم.

سه ماه پس از خروج من از ایران تمامی بچه هایی را که از ایران خارج نشده بودند بازداشت و روانه زندان کردند.