روند مجرمانه شدن فعالیت های صلح آمیز مدنی در کردستان : روایت احمد باب
گذشته خانوادگی
من احمد باب متولد سال ۱۳۵۰ در مریوان هستم. یک سال در دانشسرای تربیت معلم بودم اما به دلیل مسائل گزینشی از آنجا بیرون آمدم و در یک شرکت نقشه برداری کار میکردم. ما ١٠ خواهر و برادر هستیم. هفتخواهر و سه برادر. خواهرها یکی دردانشگاه پیام نورمریوان تدریس میکند، یکی معلم، یکی دبیر دبیرستان و یکی دانشجو است.
من مخالف مبارزه مسلحانه بودم و فعالیتهای مدنی داشتم
یکی از برادرانم سه سال زندان بود. پدر من در بازار مغازه دارد و تجارت میکند. او با مسائل سیاسی آشنا بود و در رژیم سابق در سالهای ۱۳۵۰ و ۱۳۵۱ زندانی شد. نظر پدرم به کومله نزدیکتر بود، چون کومله در جنوب کردستان، مریوان، سنندج و کامیاران بیشتر از حزب دموکرات و بقیه احزاب نفوذ اجتماعی داشت. اما او هیچ وقت عضو کومله یا پیشمرگ نشد. در خانواده ما دو نفر در کومله بودند. از جمله عموی من که در درگیری با ماموران جمهوری اسلامی کشته شد. پدرم در جمهوری اسلامی تقریباً یازده بار دستگیر شد و چون مدرکی علیه او نداشتند، هر دفعه دو روز تا یک ماه در بازداشت سپری کرد. آخرین بار به مدت دو روز در سال ۱۳۸۲ بود که توسط مامورین اداره اطلاعات مریوان بازداشت شد.
رد مبارزۀ مسلحانه و روی آوری به فعالیت های مدنی
آشنایی من با مسائل سیاسی زمینه خانوادگی دارد. توی خانه و با افراد فامیل در مورد رژیم جمهوری اسلامی، نبودن آزادی، حقوق کارگران و زحمتکشان مسائلی مطرح میشد و بعضی از جوانان کنجکاو بودند و وارد مسائل سیاسی میشدند. ولی من مخالف مبارزه مسلحانه بودم و فعالیتهای مدنی داشتم. در کردستان اتحادیههای زنان، کارگران و انجمن های مردمی از قبیل انجمن سبز مریوان برای محافظت از طبیعت و کانون معتادان وجود دارد و برای سازمان دادن به این مراکز نیاز به کمک هست. من معتقد بودم که فعالیت مدنی ما باید در راه خواستههای مردم باشد. باید از آزادی، مسئله زنان، حجاب اجباری و ازدواج اجباری دختران صحبت کرد و تکیه ما باید بر آزادی باشد. باید برای حفظ طبیعت مملکت تلاش کرد. مثلا جمعهها که مردم برای تفریح به کوه میرفتند ما به آنها ساک پلاستیکی میدادیم و تبلیغ میکردیم که آشغالها را جمع کنند و در سطل بریزند. بعدها نیز در اعتراضات خیابانی درمریوان فعالیت داشتم.
من چهار بار توسط نیروهای جمهوری اسلامی دستگیر شدم. سالهای ۱۳۸۱ ، ۱۳۸۴ ،۱۳۸۶ و آخرین دستگیری در تاریخ ۵ شهریور ۱۳۸۸ بود.
دستگیری اول در رابطه با تغییر نام میدان هاشمی رفسنجانی به میدان نوروز
ما توانستیم به کمک رئیس شورای شهر مریوان اسم میدان را به نوروز تغییر دهیم و این تغییر نام باعث ناراحتی مسئولان شد
در شهر مریوان من در تعدادی از نهادهایی که نام بردم فعالیت میکردم. اولین حرکت مردمی که آن روزها توسط همین سازمان های غیر دولتی در شهر مریوان سازماندهی شد تغییر نام میدان هاشمی رفسنجانی بود. در واقع ما توانستیم به کمک آقای سعید سعیدی رئیس شورای شهر مریوان اسم میدان را به نوروز تغییر دهیم و این تغییر نام باعث ناراحتی مسئولان جمهوری اسلامی شد.
یک روز اواخر زمستان سال ۱۳۸۱ ساعت ۵ صبح ماموران به خانه ما ریختند و مرا دستگیر کردند. ۲۹ روز در سلول انفرادی اداره اطلاعات که مشهور به سلولهای مریوان است بودم (یک متر در دو متر). از آنجا به زندان مرکزی منتقل شدم و ۴۰ روز در آنجا بودم. در ۲۹ روز اول ملاقات نداشتم تا به زندان عمومی برده شدم. در کردستان تا زمانی که در اداره اطلاعات هستید حق داشتن وکیل ندارید اما وقتی به زندان مرکزی منتقل میشوید میگویند میتوانید وکیل بگیرید اما من وکیل نخواستم چون کاری نکرده بودم که وکیل لازم داشته باشد.
در بازجویی می پرسیدند درتجمع ها و نشست ها در چه موردی صحبت میکنید؟ کی شما را تقویت میکند؟ ... اتهاماتی که وارد میکردند این بود که در حرکتهای مردمی علیه جمهوری اسلامی تجمع میکنید و یا اینکه در سازمانهای غیر دولتی فعالیت مدنی دارید
از کجا تغذیه میشوید؟ کی به شما پول و سازمان میدهد؟ مسائلی که به گروهک ها یا به کشورهای امریکا و انگلیس نسبت میدادند و در باره شان حساسیت زیاد داشتند، دنبال ریشه های اصلی این انجمن ها وفعالیتهای مدنی بودند. شکنجه با چشمبند، سیلی و توهین همراه بود. صبح زود در حیاط دستها را به میله میبستند و با پای برهنه در سرمای ۵ یا ۶ درجه زیر صفر نگه میداشتند. بعضی موقع ها یکی می آمد و میگفت تو خیلی پسر خوبی هستی ، انقلابی هستی، انقلاب مال شما هست مملکت مال شما هست، دست بیگانه ندهید، کردستان هشت سال در برابر جنگ ایران و عراق مقاومت کرد، بعد یکی می آمد سیلی میزد، توهین میکرد، فحشهای زشت و رکیک به خانواده به همسر و به مادر میداد.
اتهاماتی که وارد میکردند این بود که در حرکتهای مردمی علیه جمهوری اسلامی تجمع میکنید و یا اینکه در سازمانهای غیر دولتی فعالیت مدنی دارید.
پس از چند روز حبس در اداره اطلاعات مرا بردند دادیاری و تفهیم اتهام کردند. در آن جلسه اتهام های من را همکاری با گروههای ضدانقلاب، اخلال در نظم عمومی و نگهداری یک دستگاه ماهواره در محل سکونت عنوان کردند و پرونده به دادگاه انقلاب ارجاع شد. من پس از دوبار دادگاه تبرئه شدم. قاضی دادگاه آقای حیدریزاده بود. جرمی را که توانستند ثابت کنند آنتن ماهواره بود که درخانه ما پیدا کرده بودند، به همین دلیل من با چهل هزار تومان جریمه نقدی و ضمانت آزاد شدم.
دستگیری دوم در رابطه با اعتراضات عمومی به خشونت دولتی در سال ۱۳۸۴
در سال ۱۳۸۴ پس از کشته شدن شوانه قادری (کمال اسفرم [شوانه قادری]، کارگر ساختمان و فعال سیاسی کردستان که در ۱۸ تیر ۱۳۸۴ به دست نیروی انتظامی کشته شد. او در انتخابات ریاست جمهوری سال ۱۳۸۴ برای تحریم انتخابات فعالیت می کرد) یک اعتصاب سراسری با فراخوان کومله، حزب دموکرات و انجمنهای غیرحزبی در مریوان، سنندج، کامیاران، سقز و بوکان شکل گرفت و ما هم مردم را برای شرکت در اعتصاب تشویق کردیم. یک روز با تلفن به اداره اطلاعات احضار و بازداشت شدم. یازده روز در انفرادی اداره اطلاعات بودم. هر شب بازجو میآمد، سیلی میزد و توهین میکرد. می خواستند همکاری کنم و بگویم چه کسانی این کارها را میکنند. صبح روز دوازدهم مرا با چشم بسته در اتوموبیلی سوار کردند و در خیابانی پیاده کرده و گفتند چند دقیقه صبر کن ما برویم و چشم بند را بردار. چند نفر دیگر را هم گرفته بودند که آنها هم بین ۵ روز تا یکماه بازداشت بودند و آزاد شدند.
در مورد کشته شدن شوانه قادری میگفتند که "ما نبودیم، سناریوی ضد انقلاب است، توطئه برای شروع اعتراض، راهپیمایی و اغتشاش است، جمهوری اسلامی قانون دارد."
دستگیری سوم و تشدید شکنجه به جرم " اقدامات سیاسی نرم"
در سال ۱۳۸۶ اتفاق خاصی در مریوان نیافتاده بود اما هر روز دستگیری بود. من ساعت ۶ صبح ۲۳ بهمن ۱۳۸۶ در خانه بازداشت شدم. زمان بازداشت ماموران همه خانه را زیرورو کردند اما چیزی پیدا نکردند، فقط حدود پنجاه جلد کتاب کردی، فارسی و آرشیو روزنامههای قدیمی مثل آیندگان و همشهری را با خودشان بردند. ۴ نفر از دوستان دیگرم هم همزمان با من در منازل شخصی خود دستگیر شدند.
شکنجههای سال ۸۶ به نسبت سال ۸۴ شدیدتر بود... با کابل برق به کف پا میزدند یا از پا آویزانمیکردند، ... وقتی میآوردند پایین، میگفتند چهار دست و پا راه برو و صدای الاغ در بیار. من یک بار سی یا سی و دو ضربه شلاق خوردم. پای برهنه با کابل برق. در تمام این مدت از حق داشتن وکیل محروم بودم.
پس از بازداشت یک روز را در سلول انفرادی مریوان سپری کردم و سپس برای مدت یک ماه به اداره اطلاعات سنندج منتقل شدم. ۲۴ اسفند من را به زندان مرکزی مریوان منتقل کردند. درسنندج به من گفتند حتما یک کارهای هستی که چندین بار دستگیر شدهای.
در بازجویی می گفتند که با گروهکهای ضد انقلاب همکاری می کنی (احزاب کردی برای خودشان یک مناسبت هایی دارند و تقریبا همه این مراسم در بهمن ماه است، مثلا ۲ بهمن حزب دموکرات و۲۶ بهمن کومله. آنها با پخش اعلامیه وایراد سخنرانی برای تشکیلاتشان تبلیغ میکنند). میگفتند شما با اینها و کسانی که در خارج هستند همکاری میکنید.
شکنجههای سال ۸۶ به نسبت سال ۸۴ شدیدتر بود. روی تخت میخواباندند، دست و پا را به تخت میبستند و با کابل برق به کف پا میزدند یا از پا آویزانمیکردند، دستها را با دستبند میبستند و آنقدر همانطور نگه می داشتند که احساس میکردی چشمهایت دارد بیرون میآید تا اینکه بعد از نیم ساعت تا یکساعت بیهوش می شدی. وقتی میآوردند پایین، میگفتند چهار دست و پا راه برو و صدای الاغ در بیار. من یک بار سی یا سی و دو ضربه شلاق خوردم. پای برهنه با کابل برق، درد زیاد داشت و پاها سیاه میشد. بعضی شب ها که خواب بودم ساعت ۲ صبح، ۴ صبح با مشت به در میزدند و میگفتند بیا بیرون و می بردند به اتاق بازجویی. دو سه نفر می آمدند یکی میگفت بکشید، یکی میگفت نکشید، یکی میگفت پسر خوبی هستو به این شکل جنگ اعصاب ایجاد میکردند.
در تمام این مدت از حق داشتن وکیل محروم بودم. وقتی به مریوان و زندان مرکزی منتقل شدم خانواده از طریق دادگاه نامه گرفتند و به ملاقاتم آمدند.
در مورد تفهیم اتهام، یک روز یک نفر آمد در سلول و گفت من نماینده دادگاه هستم و اثر انگشت میخواست. در حالی که چشمهای من بسته بود، انگشت مرا توی استامپ گذاشت و بعد روی کاغذی که نمیدانم روی آن چی نوشته شده بود.
در دادگاه به من گفتند که اتهاماتم "جاسوسی، همکاری با احزاب سیاسی کردستان، تشکل برای ایجاد ناامنی برای نظام جمهوری اسلامی، اقدامات سیاسی نرم برای از میان برداشتن جمهوری اسلامی، اخلال در نظم عمومی، تشکل و فراخواندن به اعتراض" است.
در۴۰ روزی که در زندان مرکزی مریوان بودم، پدرم، مادرم و بقیه آشنایانم میرفتند جلوی دادگاه و میگفتند پسر ما گناهی ندارد. بالاخره مرا به دادگاه بردند و با ۵۰ میلیون تومان وثیقه آزاد کردند. یک ورقه احضار به دادگاه برای شهریور ۱۳۸۷ دادند. وقتی با وثیقه آزاد میشوید نوبت بازپرسی تعیین میکنند، در دادیاری پرونده را تکمیل کرده وآنهایی که جنبه سیاسی دارد به دادگاه انقلاب فرستاده میشود.
اوّلین محاکمه و تبرئه
در دادگاه انقلاب قاضی به من گفت اداره اطلاعات از شما شاکی است و سپس اتهامات را برای من خواند. من گفتم اینها سناریو است و قبول ندارم، زندگی خودم را می کنم و کاری به این کارها ندارم.
ما تو را آوردیم اینجا اگر گناهکار باشی از گناه هایت کم شده اگر گناه کار نباشی این برایت ثواب دارد
من در دادگاه تبرئه شدم. درباره مدتی که بیگناه در زندان بودم میگفتند "ما تو را آوردیم اینجا اگر گناهکار باشی از گناه هایت کم شده اگر گناه کار نباشی این برایت ثواب دارد، باید تو این را به دانشگاه تبدیل کنی، اینجا درس یاد گرفتی، باید زیادتربه نظام وفادار باشی، ما تو را گرفتیم که وارد منجلاب ضد انقلاب نشوی، اگر نمیگرفتیم وتذکر نمیدادیم شاید به راه بدی میرفتی، این یک موهبت الهی است".
دستگیری چهارم در رابطه با انتخابات سال ۱۳۸۸ و شکنجه های طاقت فرسا
در انتخابات ۱۳۸۸ ما جلساتی داشتیم و در مورد اینکه مثلا چه باید بکنیم ، به چه کسی رای بدهیم و اینکه باید احمدی نژاد برود و یک نفر بیاید که اصلاحات کند، فضای آزادی باشد که بتوانیم فعالیتهای مدنی داشته باشیم، بحث می کردیم. من معتقد بودم که جمهوری اسلامی زیر نظر ولایت فقیه قابل تغییر نیست و باید با بالا بردن آگاهی سیاسی مردم با جمهوری اسلامی مبارزه کرد.
در انتخابات ۱۳۸۸ ما جلساتی داشتیم و در مورد اینکه مثلا چه باید بکنیم ، به چه کسی رای بدهیم و اینکه باید احمدی نژاد برود و یک نفر بیاید که اصلاحات کند، فضای آزادی باشد که بتوانیم فعالیتهای مدنی داشته باشیم، بحث می کردیم
روز ۵ شهریور ۱۳۸۸ ساعت ۸ شب تازه از سر کار آمده بودم و با ۲ نفر از دوستانم چای درست کرده بودیم که زنگ در را زدند و من توانستم یکی از آنها را ببینم که پاسدار بود. ترسیدم و سیم کارت تلفنم را انداختم در فاضلاب تا شماره تلفن مردم بیگناه به دست آنها نیفتد. ماموران با اسلحه از دیوار حیاط بالا آمدند، بعضی ها نقاب داشتند وفقط چشم هاشان دیده میشد، بعضی هم با لباس شخصی آمده بودند. من کمی در را باز کردم و آنها با مشت زدند و داخل خانه شدند. تمام اطراف خانه محاصره بود. من و دوستانم دستگیر شدیم و مرا چشم بسته سوار اتوموبیل کردند و به اداره اطلاعات مریوان بردند.
دندان هایم را کشیدند
این بار ۱۹۵ روز در زندان بودم.همان شب دستگیری تا صبح بازجویی و شکنجه شدم. در بازجویی میگفتند "باید با ما همکاری کنی، آنهایی را که در مریوان با کومله همکاری میکنند معرفی کنی. شما با آن احزاب همکاری میکنید". من گفتم "خط سیاسی من با آنها فرق میکند. من اینجوری نیستم. من فعال مدنی هستم و با انجمن های زنان ، ترک مواد مخدر، انجمن ادبی کار میکنم و هیچ ربطی به آن احزاب ندارم. شما چه مدرکی دارید، چه دلیلی دارید که من را دستگیر کردید و به اینجا آوردید". آن شب سه تا از دندانهای جلوی مرا کشیدند. با انبردست لق میکردند و بعد میکشیدند. موقع کشیدن دندان سوم بیهوش شدم. وقتی در سلول به هوش آمدم خون تمام بدنم را گرفته بود، لثهها و دستهایم باد کرده بود، هیچ چیز نمیتوانستم بخورم یا بنوشم.
قاضی نپرسید تو چه کاره هستی؟ چرا لباس هایت خونی و چشمانت کبود است؟ فقط اسمم را پرسید و گفت ۲ تا اثر انگشت اینجا بگذار. من اصلاً نمیتوانستم صحبت بکنم ، اصلاً نمیتوانستم بپرسم این کاغذ چی هست؟
من پنجشنبه دستگیر شدم، روز شنبه ساعت ده یا یازده صبح آمدند دنبالم و بعد از بازجویی سطحی برایم پرونده باز کردند و با همان لباس خونی و همان وضعیتی که داشتم سوار ماشین کردند، ماشین دیگری هم به دنبال ما میآمد، مرا به دادگاه انقلاب بردند. روزهای شنبه دادگاه های ایران شلوغ است، مرا جلوی مردم به طبقه دوم که دادگاه انقلاب بود بردند. قاضی نپرسید تو چه کاره هستی؟ چرا لباس هایت خونی و چشمانت کبود است؟ فقط اسمم را پرسید و گفت ۲ تا اثر انگشت اینجا بگذار. من اصلاً نمیتوانستم صحبت بکنم ، اصلاً نمیتوانستم بپرسم این کاغذ چی هست؟
دنده هایم را شکستند و گفتند به تو تجاوز خواهیم کرد
بعد دوباره به انفرادی اطلاعات برده شدم و مجددا شکنجه روزانه شروع شد. شکنجههای کوچک را تعریف نمیکنم. یک روز دندههایم را شکستند، چشمهایم بسته بود و با مشت و لگد سرم را به دیوار می زدند و خون میآمد. روز بیست و هفتم بعد از دستگیری مرا بردند بیرون. چشم هایم بسته بود و حدود ۲۴ ساعت سرپا نگهم داشتند. بعد بازجو آمد و گفت یک چشم بندت را ببر بالا. یک اسلحه نشانم داد و گفت دوست داری انگشت دستت را قطع کنم یا پایت را؟ انبردستی را به طرفم پرتاب می کرد. من دوباره چشمهایم بسته بود. انبردست میخورد به پنجههایم و خون میآمد. بعد یک نفر را آوردند و گفتند این سرباز ۴۰ روز مرخصی نرفته و اگر همکاری نکنی میگوییم به تو تجاوز کند، همان کاری که در کهریزک کردیم اینجا هم میکنیم.
یک بار گفتند تو را میبریم سر خیابان از پشت شلیک میکنیم و میگوییم میخواستی فرار کنی. بار دیگر یک نقشه دست نویس آوردند که تمام مراکز نظامی و امنیتی این شهرنقشه برداری شده بود. به من میگفتند این کار توست، این را برای آمریکا و سرویس های جاسوسی تنظیم کردهای و با آنها همکاری میکنی. روح من از این موضوع خبر نداشت، خودشان سناریو درست کرده بودند.
۳۳ روز در گرمای تابستان شکنجه شدم و عرق کردم اما غذا که میآوردند به من آب نمیدادند. سه بار در۲۴ ساعت میبردند دستشویی و میتوانستم آنجا آب بخورم. حمام هم نرفته بودم.
روز سی و چهارم مرا برای تحویل به اداره اطلاعات سنندج بردند. آنها گفتند این شخص بیماری پوستی دارد و ما تحویل نمیگیریم، معالجهاش کنید و بعد بیاوریدش. مرا به قرنطینه زندان مرکزی منتقل کردند، در آنجا برای معالجه من یک دکتر آمد و پماد تجویز کرد. پس از ۳۷ روز توانستم حمام بگیرم. بیرون از حمام جلوی در یک سرباز ایستاده بود، پس از آنکه بدنم را شستم و خودم را خشک کردم آن سرباز پماد را در اختیار من گذاشت و گفت "بعد از پنج دقیقه که خشک شدی این پماد را بزن". در طول بازداشت این اولین بار و آخرین باری بود که توانستم از آن پماد استفاده کنم. ۱۵ روز بعد دوباره مرا به اداره اطلاعات سنندج بردند و در سلول انفرادی حبس شدم. وضعیت در سنندج بهتر از مریوان بود، سلول کمی بزرگتر و دارای دستشویی بود.
بازجویی و شکنجه و اعدام ساختگی در زندان سنندج
میگفتند باید اعترافات تلویزیونی بکنی و بگویی جاسوس بوده ای و با احزاب همکاری کردهای. بعد تهدید جنسی میکردند... در ۸ مرحله سیصد و بیست ضربه شلاق به کف پای من زدند. من بیهوش میشدم.
در سنندج به من گفتند دوباره از تو بازجویی میکنیم و شکنجهها شروع شد. شکنجههای روانی، توهین به خانواده، مقدسات و تهدید. میگفتند باید اعترافات تلویزیونی بکنی و بگویی جاسوس بوده ای و با احزاب همکاری کردهای. بعد تهدید جنسی میکردند. میخواستند اعتبار خانوادگی و سیاسی مرا از بین ببرند. در ۸ مرحله سیصد و بیست ضربه شلاق به کف پای من زدند. من بیهوش میشدم.
برای شلاق زدن در ابتدا با چشمهای بسته روی یک تخت میخواباندند، دستها را با یک دستبند به لبه تخت و پاها را به کف تخت میبستند و شروع میکردند به شلاق زدند. ده ضربه شلاق میزدند، یک بحثی راه میانداختند و میگفتند برای ما توضیح بده. بعضی مواقع آنقدر اذیت میشدم که میگفتم بگذارید بنشینم تا برای شما تعریف کنم، سپس دست و پای من را باز میکردند و شروع میکردند به پرسیدن. پس از ده دقیقه میگفتم من بیخبر هستم به همین دلیل دوباره من را به تخت میبستند و شروع میکردند به شلاق زدن. جلساتی که برای شلاق زدن بود حدود یک سال طول کشید.
پس از هر جلسه که ضربات شلاق به اتمام میرسید روی کف پای من آب سرد میریختند و مرا از راهرو به سمت سلول راه میبردند. یک بار به فردی که همراهی میکرد گفتم چرا این کار را میکنید؟ گفت "به خاطر اینکه پاهای شما زیاد کبود نشود و دچار سکته مغزی نشوید، ما به شما رحم نمیکنیم و به خاطر خودمان است." به یاد دارم اولین بار یکی از افرادی که برای شلاق زدن در آن اتاق حضور داشت به فرد دیگر گفت "حاجی آن نامه که از دادگاه آمده چقدر هست؟ حاجی در جواب گفت هشتاد، آن فرد در جواب گفت پنجاه تا بزنیم احمد پسر خوبی هست." نوبت اول شلاق را تا ضربه بیست و هفتم بهوش بودم و بعد بیهوش شدم. آخرین جلسه ای که شلاق زدند یکی آمد و گفت "احمد این برگه را امضاء بزن، من نماینده دادگاه هستم، به شما سیصد و بیست ضربه شلاق زدم ولی شما هنوز اعتراف نکردی". در واقع این شلاق ها برای اعتراف گیری بود و میگفتند از دادگاه حکم آمده است.
گفت "احمد این برگه را امضاء بزن، من نماینده دادگاه هستم، به شما سیصد و بیست ضربه شلاق زدم ولی شما هنوز اعتراف نکردی"
آویزان کردن و خاموش کردن سیگار روی بدن هم از دیگر شکنجهها بود. ۱۰ روز یک بار چشمها را باز میکردند و میبردند هواخوری. احساس میکردم از آنجا بیرون نخواهم رفت. نمیخواستم این طوری بمیرم. در زندان اگر بخواهی دوام بیاوری باید برای خودت یک فلسفه درست کنی. روحیه، شجاعت، مقاومت، ایمان به آن اهداف و آرمانهایی که داری، ایمان به آزادی، ایمان به اینکه اینها جنایتکارهستند و باید بروند.
۴ ماه و بیست روز در سلول بودم. وقتی وکیل میخواستم میگفتند ما خودمان قاضی و دادگاه هستیم، تو اسم وزارت اطلاعات را نشنیده ای؟ تا زمانی که بخواهیم اینجا خواهی بود یا باید همکاری کنی.
یک روز گفتند که امروز اعدام میشوی. مرا بردند طبقه پایین و یک کاغذ دادند که وصیتنامه بود. من برای پدرم نوشتم که میدانم برای شما دردسر درست کردهام و از او خواستم مراقب بچه ها باشد. وقتی وصیتنامه را دادم، بازجو گفت چرا از ما نخواستهای که ترا ببخشیم؟ گفتم من کاری نکردهام که تقاضای بخشش کنم. بعد گفت قبل از اعدام چه وصیتی داری؟ گفتم می خواهم موهای سرم را بتراشید و خودم را هم اصلاح کنم. مرا به حمام بردند و در آنجا مختار رحیمی را دیدم که اهل سنندج بود و به اتهام سلفی بودن دستگیر شده بود.
وقتی وکیل میخواستم میگفتند ما خودمان قاضی و دادگاه هستیم، تو اسم وزارت اطلاعات را نشنیده ای؟
بعد از ظهر مرا به اتاق اعدام بردند. گفتند پایت را روی صندلی بگذار و دستهایت را بلند کن. طناب را روی گردنم گذاشتند و دستهایم را از پشت بستند. گفتند حالا فرصت داری که با ما همکاری کنی. روی چوبه دار بازجویی میکردند. مرگ شوخی نیست و من مجبور به انتخاب بودم و انتخابم را کرده بودم. تمام بدنم عرق کرده بود و پاهایم بی حس شده بود. گفتم میخواهم بچهام را ببینم. گفتند اگر با ما همکاری کنی فردا خواهی دید. گفتم من بیگناه هستم و همکاری نمیکنم. یک نفر در را باز کرد و گفت احمد باب پسر خوبی است، اعدامش نکنید.
بازگشت به زندان مریوان
مرا پایین آوردند دست و پایم را باز کردند و گفتند چشم بندت را بردار و به سلول بازگردانده شدم. بعد آمدند گفتند میخواهی بچه ات را ببینی؟ شماره تلفن را گرفتند و من با مادرم حرف زدم. گفته بودند بگویم حالم خوب است، اینها لطف کردند و میخواهند بچه را ببینم. زحمت بکشید و یکشنبه برای ملاقات بیایید. روز ملاقات زنم را که نه ماهه حامله بود بازداشت کردند. گفتند زن و بچهات را بازداشت کردیم و تا اعتراف نکنی اینجا می مانند و فرزندت در زندان متولد خواهد شد. شکنجه روانی من صد برابر شد. گفتم میل خودتان است. زنم را آزاد کرده بودند. بعد از ۵ ماه و ۵ روز گفتند تو دیگر اینجا به درد نمیخوری، به تهران میبریمت. چشم بند را باز کردند و با یک ماشین و ۳ نفر همراه به جاده مریوان رفتیم، وقتی خودم را در آئینه ماشین دیدم از خودم ترسیدم، وضعم خیلی خراب بود. ۳۳ کیلو وزن کم کرده بودم. نرسیده به مریوان دوباره چشمهایم را بستند، به اداره اطلاعات مریوان بردند و پس از هفت روز به زندان مرکزی مریوان تحویل دادند. در نهایت پس از ۱۹۵ روز به وکیل دسترسی پیدا کردم. وکیلم خلیل بهرامیان را در حیاط زندان ملاقات کردم و به طور خلاصه اتفاقات را تعریف کردم.
مرا برای دادیاری بردند و پرونده را به ۲ قسمت تقسیم کردند. شعبه یک دادگاه انقلاب مریوان و شعبه ۱۰۱ دادگاه عمومی جزایی مریوان.
محاکمۀ بیست دقیقه ای در دادگاه انقلاب مریوان
دادگاه انقلاب به ریاست قاضی لطفی برگزار شد. قاضی لطفی جوانی بود حدود سی ساله. نیم ساعت قبل از دادگاه توانستم با وکیلم صحبت کنم.
در دادگاه گفتم من شکنجه شدهام، دندانهایم را کشیدهاند، دندههایم شکسته، به من توهین شده، ۳۲۰ ضربه شلاق خوردم، دو تا سوراخ کف پایم هست و نمی توانم راه بروم. در این مدت هیچ مدرکی که دلیل تمدید بازداشت من باشد به من نشان ندادند، مگر وقتی کسی در ادره اطلاعات می ماند به دستور دادگاه نیست؟ قاضی گفت ما کاغذ فرستادیم و تو انگشت زدی. محاکمه ۲۰ دقیقه طول کشید و به زندان برگردانده شدم. وضع جسمانیم خیلی بد بود، مریض بودم، خونریزی داشتم و نمیتوانستم غذا بخورم. ۴۰ روز هم در زندان مرکزی بودم.
دادگاه عمومی و اتهام خروج غیر قانونی از کشور
دادگاه عمومی در رابطه با خروج غیر قانونی از مرز به ریاست قاضی صادقی برگزار شد، در واقع در دوران بازجویی ها یکی از بازجوها از من پرسیده بود که چند بار به عراق رفتهام؟ گفته بودم ۳ بار. اما پاسپورتم ۲ بار مهر خورده بود. به همین دلیل بازجوها اعلام کرده بودند که "آقای احمد باب اعتراف کرده که سه مرتبه به کردستان عراق مسافرت کرده، در حالتی که در پاسپورت ایشان دو مرحله است". خروج غیر قانونی اتهامی بود که در دادگاه عمومی به آن رسیدگی کردند و حکم چهل هزار تومان جریمه نقدی در تاریخ ۷ بهمن ۱۳۸۸ از این دادگاه برای من صادر شد.
پس از ابلاغ حکم دادگاه عمومی اداره اطلاعات مریوان به این حکم اعتراض کرد. در اعتراض ادراه اطلاعات آمده است که "آقای احمد باب برای همکاری با گروهک های ضد انقلاب و جاسوسی به کردستان عراق مسافرت کرده است و اتهام اقدام علیه امنیت ملی است پس باید اشد مجازات را برای ایشان در نظر بگیرید" پس از این اعتراض دادگاه تجدید نظر شعبه ۴ به ریاست قاضی شفیعی حکم چهل هزار تومان جریمه نقدی را به چهار ماه حبس تغییر داد.
قبل از فرا رسیدن تاریخ نهایی دادگاه انقلاب از کشور خارج شدم و به کردستان عراق رفتم و خودم را به سازمان ملل معرفی کردم و مدتی بعد اجازه ورود به آلمان گرفتم
در نهایت من با سند۷۰ میلیون تومانی آزاد شدم و تاریخ نهایی دادگاه انقلاب ۳۰ مرداد ۱۳۸۹ تعیین شد. تازه آزاد شده بودم که فرزاد کمانگر را اعدام کردند آقای خلیل بهرامیان وکیل او هم بود. روزی که شنیدم او را اعدام کردهاند فکر کردم من باید چارهای بیندیشم، دوباره مرا دستگیر و اعدام میکنند. وضع خیلی بد بود. وکیلم آقای بهرامیان که توانسته بود یک قسمتی از پرونده را ببیند گفت اداره اطلاعات شاکی است و اتهامات من خیلی سنگین است و ممکن است به محاربه متهم شوم. بعد از ۱۹۵ روز بازجویی پرونده آنقدر قطور بود که منشی دادگاه به من گفت برای حمل آن فرقانی بیاور.
قبل از فرا رسیدن تاریخ نهایی دادگاه انقلاب از کشور خارج شدم و به کردستان عراق رفتم و خودم را به سازمان ملل معرفی کردم و مدتی بعد اجازه ورود به آلمان گرفتم.
در روز دادگاه وکیل من به تنهایی در دادگاه حاضر شد. نهایتا در تاریخ ۱۱ شهریور ۱۳۸۹ حکم نهایی۱۴ سال زندان از طرف دادگاه انقلاب به وکیل من ابلاغ شد.
پیآمدهای دستگیری و زندان برای خانواده
اولین ضربه روحی که من خوردم در خانوادهام بود. وقتی مسلحانه برای دستگیری من آمدند فرزندم کارو که ۶ ساله بود دچار لکنت زبان شد و بیهوش افتاد. ۱۵ روز در بیمارستان بستری بود. هنوز هم لکنت زبان دارد. در آلمان هم نتوانستند معالجهاش کنند. یک روز که با او حرف می زدم گفت "بابا اگر زبانم خوب و روان بود من خیلی خوب آلمانی یاد میگرفتم ولی من نمیتوانم خوب صحبت بکنم و خجالت میکشم با همکلاسیهایم صحبت کنم". روزی هم که خانمم در زندان مرکزی به ملاقاتم آمد، فرزندم ژیار سه ماهه شده بود و خانمم در این مدت خیلی شکسته بود.