یادهای فعال دانشجویی از ٢١ ماه و سه روز بازداشت در زندان شیراز (١٣٩٠- ١٣٨٨)
فعالیت های پیش از بازداشت: اعمال حق تجمع مسالمت آمیز و حق آزادی بیان
من حامد کاووسی هستم، متولد ٢ فروردین ۱۳۶۹ در شیراز. دوران تحصیل را از ابتدایی تا پایان دوره متوسطه رشته ریاضی فیزیک در شیراز به اتمام رساندم. مهر ١٣٨٨ در رشته استخراج منابع نفتی مقطع لیسانس در دانشگاه علوم تحقیقات فارس قبول شدم اما متاسفانه همان ترم اول در جریانات پس از انتخابات سال ۱۳۸۸ در دانشگاه بازداشت و پس از مدتی برای گذراندن دوران محکومیت به زندان عادل آباد شیراز منتقل شدم.
پس از اعلام نتایج انتخابات ریاست جمهوری سال ١٣٨٨ من به همراه یکسری از دانشجویان قدیمی دانشگاه علوم تحقیقات فارس گروهی را برای سازماندهی تظاهراتها در دانشگاه تشکیل دادیم تا مخالفت خود را به نتیجه اعلام شده انتخابات نشان دهیم.
۶ آبان ١٣٨٨ تحصنی در دانشگاه علوم تحقیقات فارس برگزار شد که من هم در آن تحصن حضور داشتم. در واقع چند روز قبل از این تحصن یکی از اتوبوس های دانشگاه در جاده شیراز- اصفهان تصادف میکند و در این سانحه چند تن از دانشجویان جان خود را از دست میدهند، پس از این حادثه نزدیک به چهارصد تن از دانشجویان دانشگاه علوم تحقیقات پنج روز در محوطه دانشگاه مقابل دفتر رئیس دانشگاه تجمع کردند و سر کلاس ها حاضر نشدند. این تحصن برای تعویض اتوبوس های قدیمی بود که از ایمنی پایینی برخوردار بودند و تحت عنوان سرویس دانشگاه از آنها استفاده میشد. در این تحصن برخورد زیادی با دانشجویان صورت نگرفت و تنها حراست دانشگاه آمد و به متحصنان تذکر داد تا هر چه سریعتر به این وضیعت خاتمه دهند. در نهایت پس از پنج روز همه چیز به روال عادی بازگشت و دانشجویان به تحصن خود پایان دادند.
تظاهرات دیگری در دانشگاه دولتی شیراز در روز چهارشنبه ١٣ آبان ١٣٨٨ به مناسبت روز دانش آموز برگزار شد و من همراه هم دانشگاهی های خود برای شرکت در تظاهرات به آنجا رفتم.
بازداشت و بازجویی، پلاک ۱۰۰ شیراز
جمعیت زیادی از اکثر دانشگاه های شیراز برای شرکت در تجمع حاضر بودند. ساعت پنج عصر بود که نیروهای اطلاعاتی به محوطه داخلی دانشگاه هجوم آوردند، دانشجویان را مورد ضرب و شتم قرار دادند و تعدادی را دستگیر کردند. در این زد و خوردها یکی از ماموران با چوب ضربهای به سر من وارد کرد که سرم شکاف برداشت و خونریزی شدیدی کرد، و توسط چهار مامور لباس شخصی بازداشت شدم.
ماموران بدون هیچ صحبتی با ضرب و شتم من را به زور سوار پراید سفیدی با پلاک شخصی کردند. من به همراه دو نفر از ماموران روی صندلی عقب نشستیم و دو نفر دیگر جلو. یکی از ماموران با لنگ چشمان من را بست و من را به محل نامعلومی بردند. در طول راه به من توهین میکردند و کتک میزدند. میگفتند "اصلاً حرفی نزن، حالا به حسابت میرسیم".
محلی که مرا بردند زمینی متروکه بود که اطراف آن دیوار کشیده بودند و هیچ ساختمانی آنجا نبود. بدون آنکه کوچکترین اهمیتی به خونریزی سرم بدهند من را به گوشه ای بردند، با چوب و زنجیر مورد ضرب و شتم قرار دادند. در این میان سؤال هم میپرسیدند "اسمت چی هست؟ " گفتم حامد. تا این را گفتم، یکی از آنها گفت "چرا حرف زدی؟ بزنیدش"، پس از آنکه مجدداً مورد ضرب و شتم قرار دادند دوباره پرسیدند "فامیلیت چی هست؟" این بار چیزی نگفتم و سکوت کردم، همان مامور گفت "میخواهی جواب سؤال های ما را ندهی؟ بزنیدش". در نهایت پس از نزدیک به پنج ساعت کتک خوردن من را به وسیله همان ماشین پراید به پلاک ١٠٠ شیراز منتقل کردند.
وقتی به پلاک ١٠٠ رسیدیم چشمبند قبلی را گرفتند و چشمبند دیگری دادند، به محض ورود به ساختمان اصلی من را به اتاقی منتقل کردند و دستانم را با دستبند به یک میله بستند و گفتند "هرچی وسایل همراه خودت داری بگذار روی میز"، وسایل شخصی خودم را به آنها تحویل دادم، سپس کاغذ صورت جلسه اموال را به من دادند تا امضاء کنم. امضاء کردم و من را به اتاق دیگری بردند و خواستند لباس های خود را با لباس زندان بپوشم، یک جفت دمپایی هم دادند و به سلول انفرادی منتقل کردند.
سلول یک دوش و یک دستشویی داشت، سمت دیگر سلول فضایی برای خوابیدن تعبیه شده بود، طول سلول شش متر و عرض آن یک متر و هشتاد سانتی متر بود.
همان شب اول وقتی وارد سلول شدم به دلیل خونریزی شدیدی که از ناحیه سر داشتم دکتر آوردند. او تنها خون سر و صورتم را پاک کرد، زخم سرم را پانسمان کرد و رفت.
شب اول را به تنهایی گذارندم و از شدت درد نتوانستم بخوابم. فردای آن روز ساعت ٩:٠٠ صبح آمدند چشمان من را بستند و با یک ماشین ون به دادگاه انقلاب شیراز منتقل کردند تا قرار موقت بازداشت صادر کنند. زمانی که به دادگاه رسیدیم قبل از ورود چشمانم را باز کردند. در آنجا به اتاق آقای موسوی تبار منتقل شدم. وقتی وارد شدم بدون هیچگونه صحبتی یک برگه در مقابل من گذاشت و گفت امضاء کن، در برگه ای که امضاء کردم نوشته شده بود "بازداشت موقت به مدت ده روز و یا پنجاه میلیون تومان وثیقه". این جلسه در حد یک امضاء بود و پس از امضاء دوباره من را به پلاک ١٠٠ منتقل کردند.
من را به همان سلول قبلی بردند. در سلول نشسته بودم که ناگهان یکی دیگر از بچه های دانشجو به نام هادی را که همان روز بازداشت شده بود آوردند.
دو روز را بدون هیچ بازجویی در آن سلول سر کردم و در طول این دو روز منتظر بودم تا شاید با خانواده ام برای گذاشتن وثیقه تماس بگیرند و برای آزادی من اقدام کنند، اما این اتفاق هیچ وقت صورت نگرفت و از روز شنبه جلسات بازجویی من آغاز شد.
اولین بازجویی من صبح روز شنبه بود. برای رفتن به اتاق بازجویی چشمبند میزدند.بازجویی اول در رابطه با تحصن در دانشگاه علوم تحقیقات فارس بود، بازجو روی این مسئله خیلی حساس بود و میپرسید "چه کسانی این برنامه را چیدند؟ چه کسی این تظاهرات را سازماندهی کرده بود؟ هدف شما چی بوده؟ تو سردسته دانشجویان دانشگاه علوم تحقیقات فارس هستی"
من همه چیز را تکذیب کردم، جوری نشان دادم که من از هیچ چیزی خبر ندارم و گفتم من تازه وارد این دانشگاه شدهام. اما بازجو دوباره همان سوالها را تکرار میکرد و هر بار که من اظهار بی اطلاعی میکردم میگفت "دروغ میگویی، ما میدونیم تو آنجا بودی و با بچه ها در ارتباط بودی". یکسری سؤال هم در رابطه با تظاهرات ١٣ آبان از من پرسید و گفت " تو که دانشجوی آن دانشگاه نبودی پس چه جوری وارد این دانشگاه شدی؟ کی آمدی داخل دانشگاه؟ با چه کسانی آمدی؟" پس از اتمام بازجویی من را به همان سلول بازگرداندند.
مدتی که در پلاک ١٠٠ بازداشت بودم نزدیک به ٩ بار بازجویی شدم، زمان بازجویی ها متفاوت بود و زمان ثابتی نداشت در بعضی از روزها دو بار برای بازجویی میبردند و بعضی مواقع چهار روز خبری نبود، در بعضی از بازجویی ها یک بازجو داشتم و در بازجویی هایی که مربوط به ١٣ آبان بود دو نفر بازجویی میکردند. روال بازجویی ها به این صورت بود که آنها میپرسیدند و من جواب را روی یک برگه کاغذ مینوشتم، برای نوشتن میتوانستم چشمبندم را اندکی بالا ببرم تا برگه را ببینم.
مدت بازجویی ها نیز متفاوت بود، بازجویی های مربوط به روز ۶ آبان نزدیک به سه ساعت میشد ولی بازجوییهای مربوط به ١٣ آبان یک ربع تا ۴۵ دقیقه بیشتر طول نمیکشید.
حساسیت بازجوها روی تحصن دانشگاه علوم تحقیقات بیشتر از تظاهرات روز ١٣ آبان بود، به نظرم به این دلیل بود که تا به آن روز داخل دانشگاه ما اتفاقی مشابه آن تحصن صورت نگرفته بود و آنها میخواستند اگر یکی از بچه ها فعالیت خاصی میکند او را بازداشت کنند تا چنین اتفاقی مجدداً صورت نگیرد.
بازجوها در طول بازجویی به کرات بی احترامی میکردند و چندین بار من را تهدید کردند که "خانوادهات را اذیت میکنیم، پدرت را میآوریم اینجا و خواهرت را از دانشگاه اخراج میکنیم".چندین بار هم در حد چند کشیده کتک خوردم.
همانطور که گفتم روز اول داخل سلول تنها بودم اما روز دوم یکی از بچه های دانشجو به نام هادی هم سلولی من شد و سه روز بعد یک نفر دیگر به نام ابراهیم پورمهدی را که به اتهام قاچاق مواد مخدر بازداشت شده بود به سلول ما آوردند، پس از گذشت چهار روز این دو نفر را به سلول های دیگری انتقال دادند و همان روز دوباره من را برای تمدید قرار بازداشت همچون دفعه قبل به دفتر آقای موسوی تبار بردند. این بار نیز بدون آنکه صحبتی بین ما صورت بگیرد و یا سوالی از من پرسیده شود یک برگه برای امضاء کردن مقابل من گذاشتند که در آن نوشته شده بود ده روز بازداشت موقت. و پس از امضاء من را به پلاک ١٠٠ بازگرداندند. سه روز در آن سلول تنها ماندم تا اینکه فردی را به نام محمد مصلایی که به جرم جعل اسناد بازداشت شده بود و شکنجه زیادی هم شده بود به سلول من آوردند. این فرد انقدر شکنجه شده بود که شبها وقتی صدای در میآمد حالت عصبی به او دست میداد و زیر پتو پنهان میشد. او تعریف کرد که "یک ماه بدون اینکه بازجویی بکنند در زیر زمین پلاک ١٠٠ یک جایی من را بسته بودند و کتک میزدند". آقای مصلائی به مدت یک هفته با من هم سلولی بود و پس از یک هفته او را به سلول دیگری منتقل کردند.
هفته دوم بازداشت من را با دستبند برای آخرین بازپرسی و تفهیم اتهام به دادگاه انقلاب شیراز نزد دادیار حسینی بردند، آن روز یکی از ماموران اطلاعات من را همراهی میکرد. وقتی وارد اتاق آقای حسینی شدیم برگهای جلوی من گذاشت و گفت " این چیزهایی را که نوشته شده قبول داری؟" در جواب به ایشان گفتم "خب من که آن را نخواندهام" بعد دادیار حسینی به آن مامور اطلاعات نگاه کرد و گفت "این را که هنوز خوب شیرفهم نکردید آوردید اینجا". سپس مامور اطلاعات گفت "اگر امضا نمیکنی به زور برگردانیمت آنجا امضاء را از تو بگیریم". در همین فاصله من توانستم نگاهی به برگه بیندازم. چیز خاصی نوشته نشده بود و تنها صحبت هایی بود که در بازجوییها صورت گرفته بود را نوشته بودند و پایین برگه از جانب من نوشته شده بود "این چیزهایی را که گفته شده قبول دارم" و در آخر نیز یک جای امضاء بود که من آنجا را امضاء کردم.
ملاقات در زندان
همان روز در حد یک دقیقه اجازه دادند که با خانواده تماس بگیرم. قبل از تماس گفته بودند " فقط زنگ بزن بگو من بازداشت شدم، چیز خاصی نگو، نگو کجا هستی، فقط بگو سالم هستم". سه روز بعد، وقتی هفده روز از بازداشتم میگذشت توانستم برای اولین بار با خانواده یک قرار ملاقات حضوری داشته باشم. به آنها گفتم برای من وکیل بگیرند اما پدرم گفت "به ما گفتند وکیل نگیریم و پرونده را پیچیده تر نکنیم، اطلاع رسانی نکنید، ما یک مدت دیگه آزادش میکنیم."
محاکمه در شعبۀ دو دادگاه انقلاب
مدت یک ماه در پلاک ١٠٠ به صورت موقت بازداشت بودم و در این مدت من را یک بار در تاریخ ۱ آذر ۱۳۸۸ برای جلسه نهایی دادگاه به شعبه دو دادگاه انقلاب شیراز به ریاست قاضی علی یزدانی بردند.
ساعت ٩:٠٠ صبح طبق معمول من را با چشمبند و دستبند سوار یک ون کردند. داخل ون یکسری میله به صورت قلاب وجود داشت که از وسط آنها دو زنجیر رد میشد که یکی از آنها دستبند و دیگری پابند داشت ، به وسیله آنها دست و پای من را بستند و ماشین به سمت دادگاه انقلاب به راه افتاد، برای رفتن به دادگاه من را از درب پشت ساختمان دادگاه وارد حیاط پشتی کردند، داخل حیاط چشمبند و پابند را باز کردند و تنها با دستبند به داخل دادگاه هدایت کردند.
در این جلسه دادگاه قاضی گفتگوی خاصی با من نکرد و تنها برگه ابلاغ حکم را به من داد و گفت امضاء کن. قاضی پرونده بدون آنکه مطالعه ای روی پرونده داشته باشد هر چیزی که دوست داشت را در برگه ابلاغ حکم من نوشته بود، در واقع برای خودشان اتهام درست کرده بودند. یکی از اتهام هایی که در آن برگه نوشته شده بود سردستگی دانشجویان دانشگاه علوم تحقیقات فارس بود که این اتهام را من در طول بازجویی ها تکذیب کرده بودم و به بازجوها گفته بودم که من چنین کاری نکردهام و من تازه وارد این دانشگاه شدهام. اتهام دیگری که در آن برگه دیدم سازماندهی تظاهرات دانشگاه بود. در هر صورت طبق معمول آن برگه را امضاء کردم و تا اعلام رای نهایی من را مجدداً به اداره اطلاعات و یا همان پلاک ١٠٠ منتقل کردند.
حکم صادر شده را پس از بیست و سه روز بازداشت در تاریخ ۶ آذر ۱۳۸۸ ابلاغ کردند، "اقدام علیه امنیت در کشور موضوع ماده ۴٩٨ قانون مجازات اسلامی، تبلیغ علیه نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران و به نفع گروه ها و سازمان های مخالف نظام، اهانت به مقام معظم رهبری و اقدام علیه امنیت ملی از طریق شرکت در تجمعات غیر قانونی، درگیری با ماموران نیروی انتظامی و نیروهای بسیجی و دادن شعارهای خاص علیه نظام و امنیت" مواردی بودند که داخل حکم نوشته شده بود و حکم صادر شده برای من سه سال حبس تعزیری در زندان عادل آباد شیراز بود.
مسئولین پلاک ١٠٠ برای آنکه من را مورد آزار و اذیت روحی قرار دهند یک هفته از انتقال من به زندان عادل آباد امتناع کردند، همین مسئله باعث شد که دست به یکسری اعتراض بزنم تا هر چه سریعتر به زندان منتقل شوم. یکی از اعتراض هایی که انجام دادم اعتصاب غذا به مدت دو روز بود. اعتصاب غذا را در روز چهارم آغاز کردم و دو روز پس از آن برای آنکه اعتصاب خود را بشکنم چند نفر از ماموران من را مورد ضرب و شتم قرار دادند که خوشبختانه اتفاق خاصی برای من پیش نیامد و فردای آن روز پس از گذشت سی روز بازداشت در پلاک ١٠٠ به بازداشتگاه مرکزی عادل آباد شیراز منتقل شدم.
بازداشتگاه مرکزی عادلآباد شیراز
صبح روز انتقال به من چشمبند و دستبند زدند و با ماشین به زندان منتقل کردند. ابتدا من را برای انگشت نگاری به داخل اتاقی هدایت کردند، اما انگشت نگاری از من صورت نگرفت و رئیس بازداشتگاه موقت عادل آباد به مامورانی که همراه من آمده بودند گفت "پرونده ناقصی دارد" به همین دلیل مجدد به پلاک ١٠٠ بازگردانده شدم.
در پلاک ١٠٠ من را به سلولی که محمد مصلائی در آن بود منتقل کردند و گفتند "تا فردا صبح اینجا هستی، با این صحبت نکن و اگر با این صحبت کنی برنمیگردی به زندان عدل آباد"، آن شب به حرف آنها توجهی نکردم و با آقای مصلائی صحبت کردم و فردای آن روز بدون ایجاد مشکلی مجدد به زندان عادل آباد منتقل شدم.
وضعیت بهداشت در پلاک ١٠٠ خیلی خوب بود، روزهای سه شنبه و پنج شنبه زمان استفاده از حمام بود، غذا کیفیت بالایی داشت و سه وعده غذایی را به طور کامل به زندانیان میدادند. به طور مثال هر روز ساعت چهار بامداد بعد از اذان صبح یک لیوان چایی با صبحانه کامل مانند نان و پنیر، تخم مرغ، کره و عسل به ما میدادند و ناهار چلو کباب، چلو مرغ، باقالی پلو میدادند و شبها نیز به همین صورت بود، هر روز عصر هم یک لیوان چایی داشتیم.
زمانی که در سلول بودیم با احترام با ما برخورد میکردند اما بیرون از سلول برخورد ها تغییر میکرد. هر روز نزدیک به ١٠ دقیقه اجازه داشتیم که به هواخوری برویم اما اگر هوا بارانی بود کسی را برای هواخوری نمیبردند و متاسفانه مدت زمانی که من در پلاک ١٠٠ بازداشت بودم در هفته چهار یا پنج روز هوا بارانی بود و همیشه ناراحت بودم که چرا باران می آید.
در زندان عادل آباد ابتدا چهار روز من را به بازداشتگاه موقت عادل آباد منتقل کردند، این قسمت مخصوص افرادی بود که حکم خاصی نداشتند و یا به تازگی بازداشت شده بودند. مدتی که آنجا بودم نزدیک به بیست نفر را دیدم که به اتهام قتل بازداشت شده بودند. البته این افراد را به سرعت از بازداشتگاه موقت خارج میکردند و به بند های اصلی انتقال میدادند.
پس از چهار روز به بند یک منتقل شدم و یک روز را نیز در آنجا سپری کردم. تعداد زندانیان در بند یک بسیار زیاد بود و بیشتر آنها معتاد بودند به همین دلیل آنجا به شدت کثیف بود. در سلول ها موکت نبود و زندانیان مجبور بودند روی زمین بخوابند. پس از یک روز من را به بند چهار منتقل کردند، بند چهار مخصوص ترک کردهها بود و یا کسانی که ظاهراً نشان میدادند که از مواد مخدر استفاده نمیکنند. در هر صورت مسئولان زندان به دلیل حسن نیت این زندانیان امکانات بیشتری به آنها داده بودند به طور مثال بند را موکت کرده بودند، پتوهای زندانیان تمیزتر بود و سرویس های بهداشتی آن بند مرتب بود. در واقع بندهای زندان عادل آباد هیچ طبقه بندی خاصی نداشت.
نزدیک به چهار ماه بعد از دستگیری زمانی که در بند چهار زندانی بودم یک حکم غیابی از دادگاه عمومی شعبه ١١۵برای من فرستاده شده که تاریخ صدور آن ٢٣ آذر ١٣٨٨ بود یعنی تقریباً ۴٠ روز پس از دستگیری. حکم صادر شده برای من ٩ ماه حبس به همراه بیست و پنج ضربه شلاق از شعبه ١١۵دادگاه عمومی شیراز به ریاست قاضی داراب کریمی به اتهام "توهین به مقام معظم رهبری, توهین و درگیری با ماموران نیروی انتظامی و نیروهای بسیجی" بود. جالب اینجا بود که نه من و نه وکیلم که خانواده من پس از حکم صادر شده از دادگاه انقلاب برای من گرفته بودند از این دادگاه هیچ اطلاعی نداشتیم. وکیل من به حکم صادر شده اعتراض کرد اما هیچ وقت به اعتراض ما رسیدگی نشد و جوابی از دادگاه تجدید نظر برای من ارسال نشد.
ناگفته نماند که خانواده من پس از صدور حکم دادگاه انقلاب آقای فرشید یداللهی را به عنوان وکیل من انتخاب کردند و ایشان توانستند روی حکم سه سال حبس یک لایحه اعتراضی بدهند. تاریخ دقیق دادگاه تجدید نظر را به این دلیل که نه خود و نه وکیلم در آن حضور نداشتیم به خاطر ندارم اما به یاد دارم که پس از چهار ماه بازداشت حکم دادگاه تجدید نظر به من ابلاغ شد و متاسفانه دادگاه تجدید نظر نیز حکم صادر شده را مجدداً تأیید کرد.
نزدیک به شش ماه پس از بازداشت با قرار سیصد میلیون تومان وثیقه ملکی برای اولین بار به مدت پنج روز به مرخصی رفتم البته قبل از اتمام مرخصی توانستم مدت زمان آن را تمدید کنم و نزدیک به بیست روز در مرخصی بمانم.
روزهایی که در مرخصی بودم توانستم با خانوادهام در رابطه با دورانی که در پلاک ١٠٠ بودم صحبت کنم، آنها در صحبتهایی که داشتیم گفتند "یکبار با ما تماس گرفتند و گفتند پیش آنها هستی ولی خب نگفتند کجا. در آن دو هفته که بیخبر بودیم هر چه پیگیری کردیم آدرسی به ما ندادند که کجا و توسط چه کسانی دستگیر شدی. به دادگاه که میرفتیم میگفتند بروید پزشک قانونی، ما در دفترهایمان هر چی چک میکنیم چیزی پیدا نمیکنیم که کجا است". دلیل خانواده را برای نگرفتن وکیل هم پرسیدم و آنها گفتند "به ما گفته بودند حق ندارید وکیل بگیرید و الکی پیگیری نکنید ما آزادش میکنیم."
پس از بازگشت به زندان، به دفعات بند من را تغییر دادند، به طور مثال مدتی را در بند یازده سپری کردم و پس از آن به بند مشاوره بزرگسالان که معروف به بند سبز بود منتقل شدم.
امکانات در این بندها متفاوت بود. تفاوت این دو بند در این بود که بند یازده تقریباً ششصد زندانی داشت با هشت دوش حمام. افرادی که روز اول وارد این بند می شوند مجبور هستند در راهروی بند بخوابند و اگر تخت خالی در اتاقی پیدا میشد و یا یک زندانی آزاد میشد اجازه داشتند وارد آن اتاق بشوند. در روز دو نوبت اجازه هواخوری داشتیم، نوبت اول ساعت هفت صبح زمانی که آمار زندان صورت میگرفت بود و اجازه داشتیم تا ساعت ١٠:٣٠ در هواخوری بمانیم، نوبت دوم عصر ها از ساعت سه تا ۴:٣٠ بود.
وضعیت بند سبز به این شکل نبود و زندانیان میتوانستند از امکانات بیشتری بهرمند باشند به طور مثال زندانیان با پرداخت ماهیانه بیست هزار تومان اجازه داشتند وارد آن بند بشوند و یک تخت برای خود داشته باشند، هر زندانی میتوانست جدا از آن با پرداخت بیست هزار تومان برای خود پتو و بالش بخرد، این طرح را آقای علی مظفری رئیس زندان ریخته بود.
بند سبز نسبت به الباقی بندها از نظر بهداشتی خیلی تمیز تر بود، بند کتابخانه داشت و میتوانستیم از کتابهای آنجا استفاده کنیم. دو نوبت در روز اجازه هواخوری داشتیم، نوبت اول بعد از آمار گیری ساعت هفت صبح بود تا ساعت یک و نوبت دوم از ساعت سه عصر بود تا ساعت ۳۰:۶
ساعت های هواخوری در فصلهای سرد سال تغییر میکرد و مدت هواخوری در همه بند ها در پاییز و زمستان کاهش پیدا میکرد.
بعد از سه ماه بازگشت مجدد به زندان توانستم برای دومین بار با همان وثیقه سیصد میلیون تومانی به مدت ده روز به مرخصی بروم. زمانی که از مرخصی دوم به زندان بازگشتم به درخواست خودم و صلاح دید رئیس زندان توانستم با همان وثیقه سیصد میلیون تومانی وارد رای باز بشوم و مدت ٩ ماه را در رای باز بمانم. در واقع رای باز بودن به این معنی است که زندانی در صورت صلاح دید رئیس زندان میتواند برای سازمان زندان ها کار کند و در قبال کاری که انجام میدهد دستمزد بگیرد، البته دستمزدی ناچیز.
افرادی که در رای باز بودند هر کاری را که سازمان زندانها در داخل زندان و در امکان وابسته به سازمان زندانها داشت باید انجام میدادند، در بعضی روزها نیز افرادی که در رای باز بودند با صلاح دید رئیس زندان میتوانستند ١٢ ساعت به خانه و خانواده خود سر بزند.
من به شخصه در دورانی که رای باز بودم کارهای متفاوتی انجام دادم، به طور مثال جارو کشیدن، بار جا به جا کردن، بنایی کردن، داخل انبار زندان کار کردن و مدتی را نیز در گود زباله عادل آباد کار میکردم. مدتی نیز من را به همراه چند نفر دیگر که رای باز بودند برای بنایی و تخریب ساختمان به زندان سلطان آباد منتقل کردند تا آنجا را به باغ تشریفات برای کارکنان سازمان زندانها تبدیل کنیم.
دستمزدی که به ما داده میشد از طرف بنگاه تعاون زندان بود اما متاسفانه این دستمزدها به شکل درستی میان زندانیان رای باز تقسیم نمیشد. به یاد دارم یکبار با مسئولان زندان برای گرفتن پنج میلیون تومان به محلی رفتیم و قرار بود این مبلغ به عنوان دستمزد میان ده نفر از ما که مدتی برای آن محل کار می کردیم تقسیم شود اما تنها نفری پنجاه هزار تومان از این پول نصیب ما شد.
دورانی که در رای باز بودم دو یا سه بار از اطلاعات نامهای به زندان فرستاده شد که "این آقا نمیتواند رای باز باشد و انتقالش بدهید به زندان"، البته این مشکل تنها برای زمان رای باز بودن من نبود و بارها اتفاق افتاده بود که دادستان با مرخصی من موافقت میکرد اما اطلاعات به زندان نامه مینوشت که من ممنون المرخصی هستم.
پرونده سازی مأموران اطلاعات برای یک وکیل و فرار من از ایران
تقریباً یک سال از بازداشت من میگذشت که چند اطلاعاتی در زندان به دیدار من آمدند و گفتند "ما میخواهیم برای تو درخواست عفو بدهیم، یک سری سوال داریم بیا تا با هم صحبت کنیم." سوالهایی که میپرسیدند ربطی به پرونده من نداشت و بیشتر در رابطه با وکیلم آقای فرشید یداللهی بود "وکیلت چی بهت میگفت؟ چه کار میکنه؟ با چه کسانی در ارتباط است؟ با هم در تماس هستید؟" در واقع آنها میخواستند ببینند که من تا چه اندازه با وکیلم در ارتباط هستم و چه اطلاعاتی از ایشان دارم. در آن زمان من نفهمیدم که این افراد به چه دلیل این سوالها را از من میپرسند اما در حال حاضر که فکر میکنم میبینم که آنها داشتند برای آقای فرشید یداللهی پروندهسازی میکردند تا ایشان را بازداشت کنند و تا آنجایی که اطلاع دارم به نیتی که داشتند رسیدند و در حال حاضر آقای یداللهی مدتی است که در بازداشت به سر میبرند.
پس از آن دیدار منتظر بودم تا از عفو مشروطی که قولش را داده بودند استفاده کنم اما هیچ وقت نشد. وقتی دیدم عفو شامل حال من نمیشود و نزدیک به پانزده ماه دیگر از حکم من باقی مانده، تصمیم گرفتم از کشور خارج شوم. به همین دلیل درخواست دادم که وثیقه سیصد میلیون تومانی که خانواده برای مرخصی و رای باز بودن من گذاشته بودند کم بشود. در آخر مسئولان مربوطه وقتی دیدند رفتار و اخلاق مناسبی در دوران بازداشت و رای باز داشتم و بیشتر دوران حبس را کشیدهام با این درخواست موافقت کردند. نهایتاً در تاریخ ١۶مرداد ١٣٩٠ پس از ٢١ ماه و سه روز بازداشت برای آخرین بار به مدت پنج روز به مرخصی آمدم، طول مرخصی را توانستم تا پانزده روز تمدید کنم، در همان مدت هم توانستم به صورت قاچاق وارد ترکیه شوم و در تاریخ ۶شهریور ١٣٩٠ به کمیساریای عالی پناهندگان درخواست پناهندگی بدهم.
وضعیت پزشکی و بهداشت در زندان عادل آباد به شدت نامناسب بود، به طور مثال درمانگاه خیلی کثیفی داشت، غذای زندان قابل خوردن نبود و اکثر زندانی ها مواد غذایی را خودشان تهیه میکردند و در آشپزخانه بند غذا درست میکردند.
یاد هایی از سرگذشت محکومان به اعدام
خاطرههایی در زندان عادل آباد دهان به دهان در میان زندانیان رد و بدل میشد، یکی از آنها خاطره تجاوز به پسر بچه ای توسط زندانیان بود که باعث مرگ او شده بود و متاسفانه زندانیان برای مدتی به جسد بی جان او تجاوز میکردهاند. خاطره دیگر، اعدام یک زندانی در گذشته بود، زندانیان قدیمی میگفتند "در گذشته پسری اهل روستای کوار در حوالی شیراز را پس از چهار سال بازداشت به اتهام قتل در زندان عادل آباد اعدام میکنند و چند ماه پس از اجرای حکم بیگناهی این فرد آشکار و قاتل واقعی آن پرونده پیدا میشود"
من نیز در دوران بازداشت زمانی که در زندان عادل آباد بودم با افراد زیادی آشنا شدم که محکوم به اعدام بودند و شانزده نفر را دیدیم که برای اجرای حکم اعدام رفتند. یکی از اعدام هایی که به خاطر دارم، اعدام دو بردار به همراه پسر عموی آنها بود که حدود سی سال سن داشتند، اهل یاسوج بودند و به اتهام جابه جایی شصت کیلو گرم تریاک در ایام نوروز ١٣٩٠ اعدام شدند. متاسفانه نام آنها را به خاطر ندارم اما به یاد دارم این سه نفر دو سال و نیم قبل از اعدامشان بازداشت شده بودند و من یکبار آنها را داخل بند یازده دیده بودم، در واقع با این افراد صمیمی نبودم ولی تا حدودی آنها را میشناختم. روزی که آنها را برای اعدام بردند صبح بود، آن روز من رای باز بودم اما اجازه خروج به من داده نشد و گفتند نامه آمده است که چون ایام نوروز است به داخل بند برگردی، زیر هشتی زندان در حال ورود به زندان و ثبت مجدد نامم بودم که آنها را برای اجرای حکم آوردند. زمانی که خروجی آنها در حال ثبت شدن بود رئیس زندان آمد و با حالت تمسخر آمیزی به آنها گفت "من دو ساعت به شما وقت میدهم که رضایت دادستان را بگیرید تا حکمتان به تاخیر بیفتد".
روزی که این سه نفر اعدام شدند درگیری بزرگی مقابل در زندان میان اقوام آنها و ماموران خارج از زندان صورت گرفت، شیشه های زندان را شکستند و چند نفر از ماموران خارج از زندان را کتک زدند که در نهایت این درگیری با دخالت نیروی ضد شورش به پایان رسید.
اعدام دیگری که به خاطر دارم مربوط به دوران رای باز من در اواخر سال ١٣٨٩ است، در آن دوران در یک روز شش یا هفت نفر را به اتهام قاچاق مواد مخدر اعدام کردند و چون در رای باز بودم رئیس زندان به من و چند نفر دیگر گفت "بروید جنازه ها را از دار بیاورید پایین" اما هیچ یک از ما به این دستور توجهی نکردیم و این کار را انجام ندادیم.
علیرضا ابراهیمیان نیز به اتهام حمل هشت کیلو هروئین محکوم به اعدام بود، اگر اشتباه نکنم علیرضا سی سال سن داشت و مجرد بود.
من و علیرضا ابراهیمیان با هم دو ماه در یک اتاق زندگی میکردیم، در آن مدت در رابطه با بازداشت و زندگی شخصی اش صحبت های زیادی با هم کرده بودیم. علیرضا فرد محترمی بود، کار او جابجایی بار با کامیون بود و این کار را به همراه پدرش انجام میداد. در رفتار و اخلاق او هیچگونه خشونتی دیده نمیشد، ورزشکار بود و همیشه سر زور و بازویی که داشت با زندانی های دیگر شرط بندی میکرد. در رابطه با بازداشتش به من گفته بود که با پدرش یک سفر کاری رفته بودند و پدرش در این سفر مواد مخدر به همراه داشته است. زمانی که بازداشت میشوند به این دلیل که پدرش زندان نرود مسئولیت را به گردن میگیرد. تا آنجایی که از روند پرونده او اطلاع داشتم و با هم در این رابطه صحبت کرده بودیم در طول بازجویی به دفعات مورد شکنجه قرار گرفته بود و بازجویی های سختی را پشت سر گذشته بود. او وکیل داشت، حکم علیرضا اعدام بود و در اواخر سال ۱۳۹۱ حکم اعدام او در زندان عادل آباد اجرا شده است.
حاج رسول زندانی دیگری بود که او را نیز برای اجرای حکم اعدام از بند سبز خارج کردند. من با ایشان در بند سبز هم بندی بودم. حاج رسول پیرمردی شصت ساله, متاهل و ساکن شیراز بود. ایشان به اتهام داشتن چهار یا شش کیلو گرم مرفین بازداشت شده بود و زمانی که در سال ١٣٨٩ او را در بند دیدم پنج سالی از بازداشتش میگذشت.
حاج رسول فرد آرام و بسیار شادی بود، شبها به داخل اتاقش میرفتیم تا او برای ما آهنگ های محلی شیرازی بخواند. ایشان را شهریور ١٣٨٩ برای اجرای حکم از بند خارج کردند و خبری که پس از خروج او داخل بند آمد این بود که اعدام شده است، اما بعدها شنیدم که به زندان پیربنو منتقل شده به همین دلیل صد در صد مطمئن نیستم که اعدام شده باشد.
علی سجادی شخص دیگری بود که به اتهام قتل در سال ١٣٨۶بازداشت شده بود، نزدیک به بیست و هفت سال سن داشت، متاهل، اهل شیراز و لیسانس کامپیوتر بود.
نزدیک به سه ماه هم اتاقی من بود و در آن مدت در رابطه با اتهامش، نحوۀ بازداشت و بازجویی هایی که داشت با من صحبت کرده بود. در رابطه با بازداشتش گفته بود که در رابطه با این قتل دو فرد دیگر دستگیر میشوند و آنها شهادت میدهند که علی قتل را انجام داده است به همین دلیل او را در منزلش در شیراز به اتهام قتل فردی در سپیدان فارس که او را نمیشناخت دستگیر میکنند. وقتی از بازجویی هایش صحبت میکرد مو به تنم سیخ میشد. به صورت وحشیانه ای شکنجه شده بود. میگفت " بیش از سی روز از صبح تا شب من را کتک میزدند، پنج روز به شکل قپانی من را بسته بودند تا در نهایت زیر کتک مجبور به اعتراف شدم".
آثار شکنجه را به راحتی میتوانستم روی بدنش مشاهده کنم. دور مچ دستش زخم هایی بود که تبدیل به گوشت اضافه شده بود، معلوم بود که این زخم ها مربوط به بند و یا دستبندی است که آویزانش کردهاند. روی کمرش هم این گوشت های اضافی ناشی از ضرب و شتم دیده میشد. با تمام این شکنجه ها او هنوز فرد آرامی بود.
تا آنجایی که من اطلاع دارم تا زمان دادگاه وکیل نداشت و پس از صدور حکم اعدام توانسته بود وکیل بگیرد، وکیل نسبت به حکم صادر شده اعتراض میکند و چون آثار شکنجه روی بدن او به وضوح نمایان بود اعلام میکند که زیر شکنجه از ایشان اعتراف گرفته شده و علی مرتکب این جرم نشده است.
آخرین خبری که از پرونده علی سجادی دارم این است که پرونده هنوز در حال بررسی است و حکم دادگاه تجدید نظر برای او صادر نشده است.
حمید یکی دیگر از هم اتاقی های من بود که به جرم قتل بازداشت شده بود. بیست و پنج سال سن داشت، متاهل و اهل شهرضای اصفهان بود. حمید هم در بازجویی ها خیلی شکنجه شده بود و به گفته خودش برای اعتراف گیری چند روز آویزانش کرده بودند. تا آنجایی که از روند پرونده او با خبر بودم به حکم صادر شده اعتراض کرده بود و پرونده او در حال پیگیری مجدد بود و تا زمانی که در زندان بودم حکم قطعی هنوز صادر نشده بود.
علیرضا مشایخی به اتهام داشتن هروئین بازداشت شده بود و حکم او اعدام بود.
سید سعید حسینی فرد دیگری بود که به اتهام قاچاق مواد مخدر بازداشت شده بود، زمانی که من درداخل زندان بودم چهار سال از بازداشتش میگذشت و حکم او اعدام بود.
احد زارع نیز به اتهام قاچاق مواد مخدر بازداشت شده بود و حکم او هم اعدام بود.
سیروس دهقان و سعید رستام دو زندانی بودند که به جرم تجاوز در دو پرونده متفاوت بازداشت شده بودند و حکم صادر شده برای هر دو آنها اعدام بود.
در بند سبز با یک حکم قطع دست نیز روبرو شدم. آقای محمدحسن پیرو سی و دو سال سن داشت و در سال ١٣٨٧ به اتهام سرقت بازداشت شده بود. او به دلیل سابقه داشتن در سرقت محکوم به قطع چهار انگشت از دست شده بود و حکم او در سال ١٣٩٠ اجرا شد.
آقای پیرو در دوران بازداشتش در خیاطی بند کار میکرد و از همان طریق هم درآمدی داشت، روزی که دست او را قطع کردند حاضر نبود از زندان بیرون برود و به مسئولان زندان گفت "من الان با این دست قطع شده چه جوری بروم بیرون، بیرون چی کار کنم ؟ باید بروم دنبال مواد که بتوانم درآمد داشته باشم، من همینجا میمانم تا خرج من را بدهید."
خوشبختانه یکی از هم بندی های ما توانست در مغازه مرغ فروشی برادرش در شیراز برای او کاری پیدا کند. در یکی از مرخصی هایی که داشتم یکبار رفتم و ایشان را در محل کارش ملاقات کردم، روحیه خوبی نداشت و از وضعیتی که با قطع دست برایش ایجاد شده بود ناراحت بود.
محمدحسن پیرو نیز در روند بازجویی ها مورد ضرب و شتم قرار گرفته بود و به راحتی میشد جای شکنجه را روی بدنش دید.
موارد نقض حقوق بشر در زندان عادل آباد بسیار زیاد بود و من با موارد زیادی در طی بازداشت روبرو شدم. درست است که افراد مرتکب جرم شده بودند اما من فکر میکنم رفتارهایی که با آنها میشد نقض آشکار حقوق بشر است. وقتی با این مسائل روبرو شدم، اتفاقاتی که برای خودم در دوران بازداشت و زندان افتاده بود را فراموش کردم. در واقع رفتاری که با من در طول بازداشت شد در مقابل آن فردی که به او تجاوز شده یا دست و پای او را شکستند ناچیز بود و سعی میکنم به آنها فکر نکنم.
***