بازجویم گفت: خری، کسی که خر است حقوق بشر شاملش نمیشود
من سهراب کریمی هستم متولد ۵ بهمن ۱۳۵۷ در شهر قروه کردستان. تحصیلات خود را تا آخر دوره دبیرستان در شهر قروه به پایان رساندم و در سال ۱۳۷۸ برای خدمت سربازی راهی کامیاران و سپس کرمانشاه شدم. در طول دوران سربازی از ادامه تحصیل صرف نظر نکردم و خود را برای شرکت در آزمون ورودی دانشگاه آماده میکردم، در نهایت سال ۱۳۸۰ نزدیک به دو ماه قبل از آنکه سربازی خود را به پایان برسانم در دانشگاه سراسری سنندج در رشته ادبیات و دانشگاه آزاد زنجان در رشته علوم سیاسی قبول شدم. تصمیم گرفتم برای ادامه تحصیل به زنجان نقل مکان کنم تا در رشته علوم سیاسی ادامه تحصیل بدهم.
یکی از مقالاتی که در آن دوران نوشته بودم جامعه شناسی شکاف قومیت ها و راه حل دموکراتیک آن و موضوع مقاله دیگر دموکراسی در ایران با تاکید بر حقوق ملیت ها بود.
با ورود به دانشگاه زنجان فعالیت های فرهنگی دانشجویی من آغاز شد و از همان ابتدا سعی کردم با دانشجویان فعال دانشگاه ارتباط برقرار کنم.
فعالیت من در دوران دانشجویی، نخست کار با نشریه دانشجویی آشتی بود. این نشریه در واقع ماهنامه بود و من تا سال ۱۳۸۴ به صورت مداوم با این نشریه در بخش تهیه مقالات و تحلیل سیاسی همکاری کردم،یکی از مقالاتی که در آن دوران نوشته بودم جامعه شناسی شکاف قومیت ها و راه حل دموکراتیک آن و موضوع مقاله دیگر دموکراسی در ایران با تاکید بر حقوق ملیت ها بود. در واقع از طریق انتشار اینگونه مقالات در نظر داشتم خواسته های جامعه کرد مانند مشارکت در قدرت سیاسی، خود مدیریتی محلی، رفع تبیض مذهبی و فرهنگی علیه زبان و مذهب را در چهارچوب مسائل سیاسی و یا حقوقی به گوش مسئولین برسانیم. در نهایت پس از اتمام دوران کارشناسی و قبولی در دانشگاه آزاد واحد تهران مرکز مقطع فوق لیسانس برای ادامه تحصیل به تهران نقل مکان کردم.
پس از ورود به دانشگاه تهران با فعالین دانشجویی کرد دانشگاه های سراسر ایران ارتباط برقرار کردم و همکاری خود را با آنها آغاز کردم.
اردیبهشت ۱۳۸۴ اولین کنگره اتحادیه دموکراتیک دانشجویان کرد در کتابخانه مرکزی سنندج برگزار شد. من به همراه دوستانم در آن کنگره حاضر شدیم و با فعالین دانشجویی دانشگاه های سنندج، زنجان، ارومیه و کرمانشاه که در آن کنگره حضور داشتند رایزنی کردیم و توانستیم مجوز یک تشکل قانونی به نام اتحادیه دموکراتیک دانشجویان کرد را بدست بیاوریم و این اتحادیه را تاسیس کنیم، من نیز یکی از موسسین این اتحادیه بودم. اردیبهشت ۱۳۸۴ اولین کنگره اتحادیه دموکراتیک دانشجویان کرد در کتابخانه مرکزی سنندج برگزار شد. من به همراه دوستانم در آن کنگره حاضر شدیماین اتحادیه در واقع کانونی برای دانشجویان کرد بود و ما میخواستیم از طریق آن کانون ها و اتحادیه ها دانشجویان کردی را که در تمامی دانشگاه های ایران در حال فعالیت بودند به هم متصل کنیم تا بتوانیم یک نهاد مدنی از دانشجویان و قشر جوان تحصیل کرده کردستان را تشکیل دهیم تا با هماهنگی کامل در کنار هم فعالیت کنیم.
فعالیت ما بیشتر آکادمیک و پژوهشی دربارۀ مشکلات و حقوق جامعه کرد بود و جهت گیری این نشریه هم در راستای احقاق حقوق دموکراتیک جامعه کرد ایران بود
پس از تاسیس این اتحادیه من به تهران بازگشتم و در آنجا سعی کردم شاخه تهران را فعال کنم اما متاسفانه با تمام تلاش هایی که انجام دادم به هیچ نتیجه ای نرسیدم.
همان دوران از طریق آقای قاسم احمدی، یکی از دانشجویان دانشکده حقوق تهران، با فصلنامه روژو آشنا شدم، در واقع نشریه روژو یکی از برجسته ترین فصل نامه ها و نشریات دانشجویی تا آن دوران بود و من در حوزۀ مقاله نویسی و ادیت مقاله ها آغاز به کار کردم.
فعالیت ما در آنجا بیشتر آکادمیک و پژوهشی دربارۀ مشکلات و حقوق جامعه کرد بود و جهت گیری این نشریه هم در راستای احقاق حقوق دموکراتیک جامعه کرد ایران بود.
اواخر بهمن ۱۳۸۴ به مناسبت سالگرد دستگیری آقای عبدالله اوجالان تعدادی از مردم در شهرهای شوط، پلدشت و ماکو دست به اعتراضهای گسترده ای زدند که نزدیک به پانزده نفر از شهروندان شهر ماکو به دست ماموران سپاه پاسداران کشته شدند. پس از این اتفاق و درج اخبار در برخی از رسانه ها به همراه تعدادی از فعالین کرد در اعتراض به کشته شدن شهروندان ماکو تجمعی مسالمت آمیز در دانشگاه تهران برگزار کردیم و به همین مناسبت بیانیه ای را در این مراسم در میان دانشجویان پخش کردیم. پس از این تجمع مسئولان اتحادیه دموکراتیک دانشجویان کرد تصمیم گرفتند برای اعلام مطالبات در مراسم ۱۶ آذر ۱۳۸۵ حاضر شوند و نمایندگان اتحادیه یک بیانیه در این مراسم ارائه دهند، اما متاسفانه حضور ما در مراسم دانشگاه تهران با مخالفت دفتر تحکیم روبرو شد.
۲ اسفند ۱۳۸۵ تجمعی دیگر به مناسبت روز جهانی زبان مادری در مقابل درب ورودی دانشکده ادبیات دانشگاه تهران تشکیل شد و من به عنوان سخنران اصلی در آن تجمع حاضر شدم. خوشبختانه این مراسم هم بدون هیچگونه بازداشت و یا اتفاق ناخوشایندی به اتمام رسید.
همراه تعدادی از فعالین کرد در اعتراض به کشته شدن شهروندان ماکو تجمعی مسالمت آمیز در دانشگاه تهران برگزار کردیم
در سال ۱۳۸۶ از طرف دفتر تحکیم با من تماس گرفتند و گفتند "میتوانیم منطقی با هم کنار بیاییم، ما مشکلی با شما نداریم و کاملاً به حقوق دموکراتیکی که شما برای جامعه کرد مد نظرتان هست متعقد هستیم. آیا موافق هستید در تجمع ۱۶ آذر امسال کنار هم باشیم؟" من هم گفتم مشکلی نیست. در نتیجه، در سال ۱۳۸۶ توانستیم خیلی خوب و سازماندهی شده در مراسم ۱۶ آذر شرکت کنیم.
۱۶ آذر ۱۳۸۶ روز جمعه بود به همین دلیل روز ۱۸ آذر را برای تجمع انتخاب کردیم، ساعت ۱۱ ظهر مراسم شروع شد و تا ساعت چهار بعد از ظهر ادامه داشت، من هم یکی از سخنران های اصلی مراسم بودم. سخنرانی من در زمینه تبعیض بود و در آن سخنرانی گفتم "به خاطر نبود دموکراسی در ایران به همه ظلم میشود و به ما به این دلیل که کرد هستیم ظلم میشود". در آخر سخنرانی هم سرود ملی کردها به اسم "ای رفیق" را خواندم.
مراسم که به پایان رسید به همراه چند تن از دوستانم از دانشگاه خارج شدم، بیرون از دانشگاه فردی به سمت من آمد و پرسید "توی دانشگاه چه خبر است؟" من هم گفتم "برو خودت میبینی"، این فرد دنبال ما راه افتاد. به همین دلیل ما تصمیم گرفتیم سوار ماشین بشویم و از ناحیه دور شویم. در حال دور شدن از میدان انقلاب بودیم که تصمیم گرفتم از ماشین پیاده شوم و به میدان انقلاب بازگردم، این تصمیم گیری به این خاطر بود که فکر کردم اگر قرار است بازداشت بشوم بهتر آن است که دوستانم را به خطر نیندازم. زمانی که از ماشین پیاده شدم و به میدان انقلاب رسیدم متوجه شدم دو نفر لباس شخصی من را تعقیب میکنند، در مقابل درب اصلی دانشگاه تهران جلوی انتشارات امیر کبیر این دو فرد به سمت من آمدند. یکی از آنها فرد لاغر اندام با موهای بور بود و فرد دیگر نزدیک به چهل سال سن داشت، چاق و تاس.
فرد چاق به سمت من آمد و مچ دستم را گرفت، وقتی من با این صحنه روبرو شدم با مشت چند ضربه به او زدم و گفتم چه خبرت است؟ پس از آن هر دو با فریاد که من دزد هستم و کیف قاپی میکنم به سمت من آمدند و من را مورد ضرب و شتم قرار دادند. وقتی این کلمات را شنیدم من هم با صدای بلند گفتم "من دانشجو هستم، من کجا کیف قاپیدم؟ این کیف مال خودم است، همه مدارک و کتاب های من هم داخلش است" وقتی این را گفتم همکاران دیگر آنها از نواحی دیگر به سمت ما آمدند و جمعاً پانزده مامور لباس شخصی با مشت و لگد به جان من افتادند.
ماموری به من حمله کرد و تا آنجایی که قدرت داشت من را مورد ضرب و شتم قرار داد. در این ضرب و شتم از ناحیه سر به شدت آسیب دیدم. دماغم را هم شکستند
دو نفر از آنها دستان من را از پشت گرفته بودند و بقیه با مشت حمله کردند. در آن موقعیت تنها کاری که میتوانستم انجام بدهم مقاومت بود، در این میان یکی از مامورین که با فاصله زیادی از ما سوار موتورسیکلت بود، پیاده شد، به من حمله کرد و تا آنجایی که قدرت داشت من را مورد ضرب و شتم قرار داد. در این ضرب و شتم از ناحیه سر به شدت آسیب دیدم. دماغم را هم شکستند.
پس از این زد و خورد دستبند زدند، کیف و گوشی موبایلم را گرفتند، من را به سمت یک پژو سیاه رنگی بردند، کاپشنم را روی سرم کشیدند و به داخل ماشین انتقال دادند. داخل ماشین من به همراه دو نفر از مامورین عقب ماشین نشستم، دو نفر دیگر هم جلوی ماشین نشستند و ماشین به راه افتاد.
داخل ماشین از افرادی که من را همراهی میکردند حکم بازداشت خواستم ولی با کمال تعجب به من گفتند "ما حکم نداریم، ما اراذل و اوباش تهران هستیم الان میریم کونت میگذاریم"، وقتی این صحبت ها را شنیدم گفتم "هر کسی هستی خب چرا داری توهین میکنی؟" یکی از آنها در جواب من گفت "ما همینجوری هستیم، میخواهی از گل و بلبل برای تو بگوییم ؟ همینی که هست حالا بببین چه بالایی سرت میاوریم، ما بچه های اراذل و اوباش جنوب شهر هستیم". در این میان هم یکی از ماموران کیف من را باز کرد و هر چه داخل آن بود بیرون آورد، در میان مدارک و وسایل داخل کیف یک بیانیه در اعتراض به حکم اعدام آقای عدنان حسن پور بود که چند ماه پیش آن را نوشته بودم و به کمک دوستان دیگرم آن را بر روی سایت های اینترنی منتشر کرده بودم. آن فردی که در حال گشتن کیف بود وقتی این بیانیه را دید گفت "از یک جنایتکار داری دفاع میکنی؟". یک کتاب هم به نام تحلیل سیاسی در کیف من بود، وقتی کتاب را دید گفت " سیاسی میخونی؟" من در جواب گفتم "رشته من این است" در این میان هم هر از گاهی چند مشت توی سر و صورت من میزدند. پس از مدتی پس از بستن چشمبند کاپشنم را از روی سرم برداشتند.
از حرکت ماشین تا حدودی متوجه میشدم که به کدام سمت تهران میرویم، اگر اشتباه نکنم در حال رفتن به سمت خیابان جمهوری بودیم که ماشین جهت حرکتش را تغییر داد و ناگهان ایستاد، صدای باز شدن در را بخوبی میتوانستم بشنوم، در که باز شد ماشین داخل محوطهای شد و ایستاد. من را از ماشین پیاده کردند.
با مشت و لگد من را به سمت ساختمانی که آنجا بود هدایت کردند، داخل ساختمان که شدیم من را به اتاقی در طبقه همکف بردند که کف آن با موکت طوسی رنگی فرش شده بود، بعداً متوجه شدم که آنجا نمازخانه است. وارد نمازخانه که شدیم صدای بازداشتی های دیگری را شنیدم که معلوم بود همان روز بازداشت شدهاند. صدای دوستانم را که با هم سوار ماشین شده بودیم شنیدم.
من را به گوشه ای از سالن منتقل کردند و گفتند رو به دیوار بایستم. در کنارم محمد صالح ایومن ایستاده بود، در واقع او را از لهجه کردی اش شناختم. پس از مدتی یکی از ماموران نام و نام خانوادگی یکی از بازداشتی ها را پرسید و آنجا بود که متوجه شدم آقای جواد علیزاده نیز بازداشت شده.
صداهایی که می آمد نمایانگر آن بود که نزدیک به سی نفر در آن سالن حضور دارند و جزو بازداشتی های دانشگاه اند. در آن موقعیت توانستم یواشکی از زیر چشمبند به اطراف نگاه کنم، در حال چشم چرانی بودم که ماموران متوجه شدند و با مشت و لگد به جان من افتادند. یکی گفت "حق نداری تکان بخوری" سپس نام و نام خانوادگیم را پرسیدند وقتی جواب آنها را دادم من را به سمت میزی هدایت کردند، برگه ای را جلوی من گذاشتند و گفتند "چشمبندت را یک کم بزن بالا تا کاغذ را ببینی" وقتی چشمبندم را بالا زدم اولین جمله ای که نظر من را جالب کرد در بالای صفحه بود که نوشته شده بود " وزارت اطلاعات، النجاة في الصدق".
بازجوها فحش ناموسی میدادند و دایم کتک میزدند. انقدر با مشت به پشت گردن و نخاع من ضربه وارد کردند که تا مدتها دبه راحتی نمیتوانستم چیزی بنویسم
به علت کتک هایی که خورده بودم بدنم درد میکرد و نمیتوانستم برای نوشتن روی میز خم بشوم، البته قد من هم بلند است به همین دلیل از مامورینی که آنجا بودند خواستم یک صندلی برای نشستن در اختیار من بگذارند.
صندلی را که آورند بازجویی از من آغاز شد، اولین سوالی این بود که "تو پژاکی هستی؟" جواب سؤال آنها را باید روی برگه مینوشتم. نوشتم "نه والا من اصلاً پژاک را نمیشناسم، البته فقط اسمش را شنیدهام ولی از آنها خوشم نمیاد" وقتی بازجو نوشته من را دید برگه را برداشت، تکه تکه کرد، روی سرم ریخت، با سیلی به جان من افتاد و مجدد از من پرسید " پژاکی هستی؟ کی از اربیل برگشتی؟" در جواب نوشتم "من کجا اربیل رفتم. من از ایدهئولوژی اینها خوشم نمیاد و با آنها مخالف هستم، دشمنشان نیستم ولی مخالفشان هستم و فکرشان را قبول ندارم"
باز شروع کردند به فحاشی و کتک زدن من و گفتند " دروغ میگی پدر سگ"، در همین لحظه بود که یکی از آنها به سمت من آمد و من را بغل کرد، سینه اش را به سینه ام چسباند و گفت "سهراب چقدر دنبال تو میگشتم تا تو را بگیرم، انقدر توی این کوچه ها من را گرداندی تا آخر تو را گرفتم"، برخورد این فرد طبیعی نبود و چنین چیزی را تا به آن روز ندیده بودم.
آن مامور شروع کرد به سؤال از من "سازماندهی تو چی هست؟ پژاک را میشناسی؟" من در جواب گفتم آره میشناسم، گفت "چه جوری؟"، گفتم "من علوم سیاسی خواندم و فوق لیسانس هستم دیگه اینها را باید بشانسم، ولی ارتباطی با آنها ندارم". پرسید "از میان دوستان تو چه کسانی پژاکی هستند؟". گفتم "کسی را نمیشناسم پژاکی باشد". گفت "تو دروغ میگی ما عکست را داریم رفتی کردستان عراق، رفتی دفتر احزاب و از جاسوس های آمریکاپول گرفتی، کی از کردستان عراق برگشتی؟ چه کسی تو را فرستاده؟ از چه کسی پول گرفتی؟ چه کسی داره شما را سازماندهی میکنه؟ اسلحه شما کجاست؟ بمبها را کجا گذاشتید؟ باید راستش را بگی" گفتم حقیقت را به شما میگویم، گفت "نه باید بگویی". همان موقع بود که من با صدای بلند فریاد زدم "اگر میخواهید دروغ بگویم، بگویید تا همه را برای شما بگویم" ، در همین لحظه یکی از ماموران وقتی دید من صدایم را بلند کردم آمد و گفت "نه سهراب همانی که راست هست را بنویس نمیخواهد دروغ بنویسی". وقتی این فرد آمد فشار را کم کردند و من هر چی که خواستم داخل آن برگه بازجویی نوشتم.
آن روز بازجویی خیلی سختی را پشت سر گذاشتم و نزدیک به هفت ساعت، سه نفر در حال بازجویی کردن از من بودند. بازجویی ها در همان نمازخانه صورت میگرفت و از صداهایی که می آمد معلوم بود که باقی بازداشتی ها را نیز در همانجا بازجویی میکنند.
برخورد بازجوها با من خیلی بد بود، فحش ناموسی میدادند و دایم کتک میزدند. انقدر با مشت به پشت گردن و نخاع من ضربه وارد کردند که تا مدتها دست من ناخودآگاه خواب میرفت و به راحتی نمیتوانستم چیزی بنویسم.
انقدر با لگد من را زدند که تمام ران پای من از شدت ضربات کبود شده بود، از شدت ضرباتی که به صورتم زدند لبهای من پاره شده بود و از دماغ من خون می آمد، انقدر با مشت به پشت سر من زده بودند که سرم باد کرده بود و درد میکرد، روی شانه و بازوی من از شدت فشارهایی که با دست آورده بودند کبود شده بود.
آن شب به غیر بچه های کرد همه را آزاد کردند و من، آقای ایومن، آقای فرشاد دوستی پور، آقای جواد علیزاده و یک نفر دیگر به نام کهنه پوش را که فقط به دلیل تشابه اسمی بازداشت شده بود نگاه داشتند و یک سرباز را برای مراقبت از ما در آن نمازخانه گذاشتند. زمانی که تنها شدیم در همان حالتی که نشسته بودم خوابم برد و نصفه های شب بود که از سرما از خواب بیدار شدم، چشمبندم را برداشتم و دیدم فرشاد دم در دراز کشیده، کراواتش را زیر سرش گذاشته و کتش را روی خودش کشیده.
فردای آن روز ساعت هفت صبح آمدند و با فریاد گفتند که "بلند شوید"! به ما چشمبند و دستبند زدند، و در یک ماشین ون ما را از آن محل خارج کردند. وقتی ماشین به میدان ولیعصر رسید گفتند چشمبندها را برداریم. دیدم دست من، آقای علیزاده و کهنه پوش به وسیله دو دستبند به هم متصل است، محمد صالح و فرشاد نیز روی صندلی جلو نشسته بودند و سه مامور لباس شخصی مسلح نیز ما را همراهی میکردند. دو مامور که یکی از آنها راننده بود در جلوی ماشین نشسته بودند، یک فرد قد بلند، سبزه با ته ریشی در عقب ماشین کنار در نشسته بود. زمانی که دوستانم را کنار خود دیدم آرام شدم، به آقای علیزاده گفتمخوبی دکتر؟ تا این را گفتم آن فردی که عقب ماشین نشسته بود یک سیلی به من زد و گفت "چرا با هم صحبت کردید و سر تکان دادید"؟
ماشین به سمت خیابان سئول در حال حرکت بود، پس از مدتی ماشین مقابل بازداشتگاه اوین نگاه داشت. ما وارد زندان اوین شدیم. ماموری که سن بالایی داشت و جلوی ماشین با راننده نشسته بود به ما گفت "به ٢٠٩ خوش آمدید، نترسید کاریتان نداریم فقط باید تخلیه بشوید "، قبل از ورود به ۲۰۹ به همه ما چشمبند دادند.
وارد ۲۰۹ که شدیم از زیر چشمبند یواشکی به اطراف نگاه کردم، داخل ساختمان را داشتند تعمیر می کردند. در ابتدا از یک راهرو باریکی که پر از اتاق بود رد شدیم، پس از آن ما را به داخل اتاقی هدایت کردند و وسایلی را که به همراه داشتیم از ما تحویل گرفتند و گفتند لباسهای زندان را بپوشید. من به همراه خودم نزدیک به شش هزار تومان پول داشتم وقتی خواستم پول را به آنها تحویل بدهم به من گفتند نیازی نیست تحویل بدهید، بگذار داخل جیبت باشد. برخورد افرادی که داخل آن اتاق بودند با ما خوب بود و هیچ بی احترامی صورت نگرفت. پس از تحویل دادن وسایل و تعویض لباس یکی یکی برای تشکیل پرونده و گرفتن عکس ما را به اتاق دیگری منتقل کردند. مراحل اداری فرشاد اول از همه به پایان رسید، وقتی من از آن اتاق خارج شدم فرشاد بیرون از اتاق ایستاده بود و به من گفت نترس اینجا ۲۰۹ هستش، پس از گفتن این جمله چند مامور به سمت او حمله کردند و او را مورد ضرب و شتم قرار دادند. وقتی با این صحنه روبرو شدم من هم اعتراض کردم که چند سیلی هم به من زدند.
وقتی باقی بچه ها به جمع ما پیوستند مامورانی که ما را همراهی میکردند گفتند رو به دیوار بشینیم ، در آن فصل سال هوا خیلی سرد بود به همین دلیل پس از مدتی من اعتراض کردم و گفتم "اینجا سرد است، ما از سرما یخ زدیم، این چهوضعی است" تا این را گفتم یکی به سمت من آمد و گفت "فکر میکنی اینجا خانه خاله ات است" و یک سیلی به گوش من زد و رفت اما پس از گذشت اندک زمانی برای هر یک از ما یک پتو آوردند.
من پتو را دور خودم پیچیدم و در همان حالت خوابم برد، اگر اشتباه نکنم نزدیک به دو ساعت خوابیدیم و در طول این مدت با صدای راه رفتنها از خواب بلند میشدم و یواشکی از زیر چشمبند به بالا نگاه میکردم و میدیدم که خانم هایی را با چادر و دستبند به داخل اتاقی که در آن راهرو بود منتقل میکنند. نزدیک به سه ساعت بدون آنکه به وضعیت ما رسیدگی شود آنجا ماندیم تا اینکه غذا آورند.
پس از گذشت مدت زمان طولانی ما را به بهداری که در همان طبقه همکف بود منتقل کردند. داخل اتاق بهداری یکی یکی ما را لخت کردند و همه بدن ما را نگاه کردند. وقتی نوبت به من رسید و لباس هایم را در آوردم پزشک به من گفت "چی شده؟" گفتم والا اینها کتکم زدند، آن پزشک هم تمام گفته های من را روی یک برگه یادداشت کرد.
حاج سعید از کتک زدن من دست کشید و سیب قرمزی را به دو نیم تقسیم کرد و نیمی از آن را به من داد. وقتی که سیب را به اجبار خوردم مجدداً من را مورد ضرب و شتم قرار داد
پس از معاینه از بهداری به قسمت دیگری در همان طبقه منتقل شدیم. برای تفهیم اتهام هر یک از ما را جداگانه به داخل اتاقی هدایت کردند. نوبت به من که رسید و وارد اتاق شدم یکی به من گفت میتوانی چشمبندت را برداری و روی صندلی بشینی. وقتی چشمبند را برداشتم دیدم که آقای سعید مرتضوی پشت یک میز نشسته و در مقابل او دو یا سه صندلی هست. تا آن روز مرتضوی را از نزدیک ندیده بودم.
او خیلی با متانت با من برخورد کرد و به محض ورود گفت بفرمایید بشینید، من هم برای اینکه روحیه ام را از دست ندهم و نشان بدهم که هیچ کاری نکردهام به آرامی روی صندلی نشستم و گفتم این چه وضعی است؟ چرا ما را کتک میزنند؟ او گفت "حتماً مقاومت کردی، اگر غیر از این باشد کسی نمیتواند به شما دست بزند". من گفتم " موقع بازجویی کتکمان زدند" آقای مرتضوی گفت "بهشان میگویم کتک نزنند"، سپس به من گفت "شما به علت تبلیغ علیه نظام، تبانی علیه نظام و فعالیت علیه نظام ده روز بازداشت موقت هستی. بیا و اینجا را امضا کن". وقتی گفت ده روز بازداشت من گفتم "چرا ما را بازداشت میکنید؟ ما چه کار کردهایم؟ خب اگر کاری کردیم فیلمش هست و من را بدهید دادگاه چرا بازداشت میکنید؟" او گفت اگر اعتراض داری شما حق داری اعتراضت را بنویسی. من هم روی برگه کاغذی که در اختیار من گذاشت نوشتم "کار ما روشن بود، چرا ما را اذیت میکنید؟ شما حق ندارید ما را بازداشت کنید"، در هر صورت برگه بازداشت موقت را امضاء کردم، سپس یک نفر وارد اتاق شد و گفت چشمبندت را بزن تا از اتاق خارج شویم.
یک هفته گیر داده بودند که باید در مقابل دوربین صحبت کنم و مواردی را که آنها میخواهند بیان کنم، من هم هر بار جواب منفی میدادم
پس از جلسه تفهیم اتهام هر یک از ما را به یک سلول جداگانه در طبقه بالا منتقل کردند، شماره سلول من ۷۴ بود که در واقع سلول انفرادی بود.
اندازه سلول سه در چهار بود، داخل سلول یک دستشویی استیل بود، با آب گرم و سرد جداگانه. در گوشه ای از سلول دو پتو گذاشته بودند. در انتهای اتاق شوفاژی بود که جلوی آن را با ورق آهنی با چند سوراخ روی آن پوشانده بودند. روی در اتاق دو دریچه کوچک وجود داشت، یکی در بالا و دیگری در پایین. از دریچه پایینی برای فرستادن غذا به داخل سلول استفاده میکردند. به در سلول از داخل کاغذی پرس شده بود کوچکتر از ورق آ- چهار، روی کاغذ نوشته شده بود "اینجا بند امنیتی است و شما زندانی انفرادی هستی، زندان باید دانشگاه باشد، امام خمینی". یک کارت رنگی هم به در سلول متصل بود و وقتی وارد سلول شدم به من گفتند اگر خواستی بروی دستشویی یا کاری داشتی آن را از محفظه بینداز بیرون اگر کسی رد شود و کارت را ببیند به کار تو رسیدگی میکند، نور سلول هم به وسیله لامپی که با فاصله زیادی از زمین به سقف آویزان شده بود تامین میشد.
یکبار هم گفتند "اینجا اتاق اعدام هست و میخواهیم تو را ببریم و اعدام کنیم، سرت را میکنیم زیر خاک"
در تنهایی سلول متوجه شدم قبل از من آدمهای معروفی در آن سلول بودهاند و روی دیوار سلول اسامی خود را نوشته اند، به طور مثال آقای علی اکبر موسوی خوئینی نماینده دوره ششم مجلس اسمش را با متن کوتاهی روی دیوار نوشته بود: "من اینجا بودم، حکومت با کفر میماند ولی با ظلم نمیماند"، اسامی افراد دیگری هم روی دیوار سلول به چشم میخورد مانند شهرام جزایری، عدنان حسن پور و فرزاد کمانگر.
تا دو روز با من کاری نداشتند و برای بازجویی دنبال من نیامدند. روز پنجشنبه بعد از صبحانه روی پتو دراز کشیده بودم که به سراغم آمدند. چشمبندی دادند و برای بازجویی به اتاق دیگری منتقل شدم.
وقتی وارد اتاق شدم به گوشه ای از اتاق هدایتم کردند و روی یک صندلی رو به دیوار نشاندند.. ابتدا بازجو گفت "آقای کریمی شما اینجا بازداشت هستید، سعی کن با ما راحت باشی، همه چیز را بگویی و با ما همکاری کنی". سوالها بیشتر حول و محور آشنایی من با مسائل و مشکلات جامعه کرد بود.
این بازجویی بدون هیچ گونه بی احترامی و کتکی به اتمام رسید و در ابتدای بازجویی درخواست وکیل کردم ,ولی بازجو به من گفت "اینجا وکیل نمیخواهید و وقتی از اینجا خارج شدید میتوانید وکیل بگیرید". در طول بازجویی من تنها یک بازجو داشتم که مدام پشت سر من راه میرفت، از صدای بازجو معلوم بود که سی سالی دارد، لهجه شمالی داشت و میگفت در دانشگاه روانشانسی خوانده، در کل بازجوی باهوشی بود.
پس از یک هفته بازجویی به دلیل اینکه حاضر نبودم آدرس ایمیلم را به بازجو بدهم با ایشان به دلیل تهدیدهای لفظی اش به مشکل برخوردم و گفتم "هر کاری که دلت میخواهد انجام بده من حرف هایم راست بود". بازجو گفت مشکلی نیست و برای مدت کوتاهی از اتاق خارج شد. بعد با یک فرد دیگری برای بازجویی بازگشت. آن تازه وارد در اتاق راه میرفت و با صدای بلند گفت "کی صحبت نمیکنه، این مُردنی"، سپس از کنار من به شکلی عبور کرد که بازویش به دست من بخورد.
او پس از چند دقیقه چشمبند را از روی چشم من برداشت، صورتش ر ابه صورت من نزدیک کرد و گفت "مرتیکه توی چشم من نگاه کن، به من میگن حاج سعید، اینجا گنده تر از تو را من زبانش آوردم، کثافت ". و با مشت و لگد به جان من افتاد. بعد از چند دقیقه حاج سعید از کتک زدن من دست کشید و سیب قرمزی را به دو نیم تقسیم کرد و نیمی از آن را به من داد. وقتی که سیب را به اجبار خوردم مجدداً من را مورد ضرب و شتم قرار داد.
حاج سعید فردی بود ورزشکار، سبزه، همچون بچه های جنوب، دماغ عقابی با ته ریش.
پس از آن روز بازجوی من عوض شد و فردی که مدام در حال فحش دادن و ناسزا گفتن بود بازجویی از من را آغاز کرد. سوالهای او بیشتر در رابطه با پژاک و کومله بود و میگفت "در پژاک هستی؟ رابطه خودت را با کومله بگو، تو کوملهای هستی؟ رابطه تو با عبدالله اوجالان چه هست؟"
بازجویی این فرد نزدیک به پانزده روز ادامه داشت و سوالها همه تکراری. روز پانزدهم بازجو گفت "تو حزب دموکراتی هستی؟ ما عکس از تو پیدا کردیم رفتی توی دفتر حزب دموکرات " من گفتم "اشتباه میکنی، این حرفها یعنی چه؟ من دموکرات نیستم. حالا پژاک تمام شد، کومله تمام شد رسیدیم به دموکرات؟"
بعضی روزها هم حاج سعید در بازجویی حاضر میشد و من را با کمربند، مشت و لگد مورد ضرب و شتم قرار میداد، در یکی از همین روزها وقتی حاج سعید وارد اتاق بازجویی شد کاغذی جلوی من گذشت و گفت "کثافت همینجا بنویس من منافق هستم. من با این تو را اعدام میکنم. باید بنویسی من منافقم". من نوشتم منافق هستم و کاغذ را به او دادم و گفتم "بگیر اعدام کن، فکر میکنی میترسم؟" تا این را گفتم حاج سعید عصبانی شد، با مشت ضربه محکمی به سینه من زد که از روی صندلی به زمین پرت شدم و شانه های من محکم با زمین برخورد کرد سپس با لگد به جان من افتاد و با تمسخر گفت "سهراب تو عقل داری؟ اگر داری بده به من و اگر نداری پس خری و کسی که خر است اینجا حقوق بشر شاملش نمیشود". من هم با حاضر جوابی به او گفتم خودت چطور، عقل داری؟ گفت "من عقل ندارم، من فقط اینجا کتک میزنم". آن روز حاج سعید نزدیک به دو ساعت کتکم زد. حاصل کتک خوردن در آن روز ترک خوردن استخوان ترقوه من بود.
یک روز وقتی برای بردن من به اتاق بازجویی نیامدند داخل سلول لباسهای زیر و پیراهنم را شستم و گوشه ای گذاشتم تا خشک شوند، در همین موقع ماموری پشت در سلول آمد و گفت آماده شو برای بازجویی! من هم سریع پیراهنم را که هنوز به طور کامل خشک نشده بود پوشیدم، چشمبندم را زدم و رفتم.
در اتاق بازجویی منتظر آمدن بازجو بودم که ناگهان حاج سعید وارد شد و شروع کرد به کتک زدن و گفت "لباست را در بیار"! پیراهنم را در آوردم. گفت "زیر پیراهنت رو هم در بیار"! آن را هم در آوردم، در آخر گفت "دمپایی و شلوارت را هم در بیار" وقتی این را گفت چون لباس زیر نپوشیده بودم گفتم " در نمی آورم، من حیا دارم، من شرف دارم، من هیچ موقع شلوارم را در نمی آورم". تا این را گفتم، حمله کرد و من را از پشت به زمین پرت کرد. با لگد چند ضربه به شکمم زد و سعی کرد شلوارم را در بیاورد، من هم تا آنجایی که توان داشتم شلوارم را محکم گرفتم، اما بعد از مدتی گریه ام گرفت، خواهش کردم و گفتم "تو رو خدا حیای من را نبر، من خیلی شرم دارم کسی من را لخت ببینه". اما او دست بردار نبود و میگفت "باید شلوارت را در بیاری ما یکی را میفرستیم اینجا ترتیب تو را بدهد، بچه بازهای تهران همه اینجا هستند" من میدانستم کسی نمیتواند این کار را بکند پس تا آنجایی که جان داشتم از خودم دفاع کردم، در همان حالتی که شلوارم محکم گرفته بودم بلند شدم و سر پا ایستادم و گفتم "خجالت بکش، شرمنده باش، تو حق نداری اینجوری با من رفتار کنی، قوانین ایران این را به شما اجازه نمیدهد." اما او اهمیتی نمیداد و میگفت "نه، آن برای انسان است شما که انسان نیستی"، سپس از پشت یک ضربه با لگد به بیضه های من زد که خیلی درد داشت، در همین هنگام حاج سعید مجدد به سمت من حمله کرد و با لگد نزدیک به پنجاه ضربه به ران من وارد کرد. گفتم به علی غلط کردم، گفت "علی کی هست؟" گفتم حضرت علی، گفت "کثافت کفر هم میگی؟ " گفتم "نه کفرم را در آوردید توی جنگ صفین حضرت علی در یک قدمی فتنه بود عمروعاص کشف عورت کرد آن را نکشت، شمشیرش را هم از دستش گرفته بود. شما میگویید طرفدار علی هستید، شرم کنید". این را که گفتم یک کم سرد شد و یک نفر از بیرون آمد دستش را گرفت و حاج سعید را از اتاق بازجویی خارج کرد. در طول این مدت دو نفر دیگر هم آنجا بودند و این برخوردها را میدیدند. اما هیچ یک از آنها دخالتی نمیکردند. در هر صورت آن روز من را به سلول بازگرداندند و تا چند روز کاری با من نداشتند. آن روز حاج سعید انقدر من را زد بود که پاهای من به شدت ورم کرده بودند و تا شش روز نمیتوانستم از درد پاهایم به راحتی بنشینم یا راه بروم و مجبور بودم به پشت بخوابم.
به دفعات از بازجوها درخواست وکیل کردم که متاسفانه با جواب منفی آنها روبرو میشدم و به من میگفتند"فیلم زیاد دیدی، اینها توی فیلم ها هستش"
بیست و یک روز از بازداشت من میگذشت که شب هنگام به سلول من آمدند و گفتند بازجویی داری، وقتی به اتاق بازجویی رفتم متوجه شدم که همان بازجوی اولی است. به محض ورود به اتاق گفت " سهراب دوست داری با خانواده ات صحبت کنی؟" گفتم "چرا که نه، من میدانم الان وضعشان خراب هست، چرا صحبت نکنم؟" سپس گفت " باید اسامی تمام شماره تلفن هایی را که داری با گرایش آنها برای ما بنویسی". تا این را گفت، گفتم چی میگی؟ با جدیت گفت "باید بنویسی" من هم نام تعدادی را برای آنها نوشتم، یکی را گفتم سکولار، یکی دیگر را گفتم مذهبی و همینجوری ادامه دادم تا اینکه به چند عکس از کردستان، شاعران کرد و رهبران کرد که داخل گوشی من بود گیر داد و گفت "اینها را کی برای تو فرستاده" گفتم از سنندج که می آمدم تهران توی اتوبوس بلوتوس بازی کردم و یک فرد ناشناس اینها را برای من فرستاد". در آخر بازجو گفت میتوانی با خانواده ات صحبت کنی اما فقط به فارسی، من گفتم پدر و مادرم نمیتوانند فارسی صحبت کنند، در هر صورت موافقت کردند و اجازه دادند با خانواده ام تماس بگیرم و به کردی با آنها صحبت کنم. وقتی با خانه تماس گرفتم خواهرم به محض شنیدن صدای من گریه کرد، گفتم عزیزم گریه نکن من حالم خوب است تا این را گفتم مادرم تلفن را گرفت گفت عزیزم کجایی؟ گفتم ناراحت نباشید من حالم خوب هست ولی شما از بیرون کمکم کنید، من الان انفرادی هستم. بعد توانستم چند لحظه ای با پدرم صحبت کنم اما ایشان فقط گریه میکردند. آن روز تماس تلفنی من با خانواده ام بیشتر از چهار دقیقه طول نکشید و در طول این مدت هم اشک از چشمان من جاری شده بود اما چشمبندم را جوری گذاشته بودم که بازجو اشکهای من را نبیند.
بعد از آن روز روند بازجویی ها تغییر کرد و فقط هفته ای یکبار برای بازجویی سنگین به سراغ من می آمدند که هر بار نیز در رابطه با مسائل مختلفی بود. به طور مثال یکی از بازجویی ها در رابطه با ایمیل هایی بود که از دوستانم در اروپا رسیده بود. بازجو میپرسید "اینها کی هستند؟ تو از آنها دستور گرفتی؟"
جلسه بعدی در مورد کردستان بود و میگفتند "نظرت در مورد کردستان بزرگ چی هست؟ به استقلال کردستان اعتقاد داری؟ چرا در دانشگاه سخنرانی کردی؟" گفتم من علوم سیاسی خواندهام و نمیتوانم در مورد پزشکی صحبت کنم، این مسئله در مورد جامعه مدنی، سیاسی و ویژگیهای سیاسی دانشجویان است. او گفت "مگر تنها تو هستی؟" گفتم بالاخره یکی باید برود آنجا صحبت کند، از نظر شما کسی که برود آنجا حتماً مجرم است؟ سؤال بعدی در این رابطه بود که "چرا شما این فعالیت ها را از داخل دانشگاه شروع کردی؟" گفتم من نمیخواهم فردا بچه های من بروند کشته بشوند، من این را دوست ندارم، من دوست دارم همین الان مسائل را حل کنیم. در حال حاضر هم برای خیلی از بچه های فارسی زبان و مرکز نشین آن تابو و کابوسی که از کردها درست کرده بودند از بین رفته است و آنها میدانند که ما هم مانند باقی انسان ها هستیم.سؤال بعدی این بود که "چرا شما در سخنرانی در دانشگاه، سرود ای رفیق را خواندید؟" من گفتم این یک سرود است و شاعری کرد آن را سروده، حالا چون احزاب کرد هم از آن استفاده میکنند، فقط برای آنهاست؟ و ما نباید استفاده کنیم؟ در آخر به من گیر داده بودند که "تو شیعه هستی چرا اینکار را کردی؟" من هم در جواب گفتم این چه ربطی دارد به شیعه بودن من، اگر خانه همسایهمان بدنیا می آمدم سُنی بودم.دو ماه از بازداشت و بازجویی ها میگذشت که بازجو آمد و گفت باید در مقابل دوربین صحبت کنم. گفتم باشه صحبت میکنم. بازجو گفت چه میخواهی بگویی؟ گفتم "میگویم بیگناه هستم، من را چرا گرفتید، مگر چی کار کردهام؟" بازجو گفت "نه باید آنچه ما میگوییم بگویی، باید بگویی من را فریب دادند، کلاه سر من گذاشتند و آمدن من را سازماندهی کردند، باید اینها را بگویی و دست خودت نیست". گفتم آسمان بیاد زمین من چنین چیزی نمیگویم. بازجو وقتی با مخالفت من روبرو شد گفت "حتماً باید بگویی، اگر نگویی ده سال زندانت میکنم" من هم گفتم ده سال کم است پانزده سال زندان کنید. بازجو گفت "خیلی پوست کلفت شدی" و بعد شروع کرد به کتک زدن.
نزدیک به یک هفته گیر داده بودند که باید در مقابل دوربین صحبت کنم و مواردی را که آنها میخواهند بیان کنم، من هم هر بار جواب منفی میدادم تا آنکه دیگر در این رابطه به سراغ من نیامدند.
در طول بازجویی ها به دفعات من را تهدید کردند، به طور مثال در یکی از بازجویی ها کابل برق آوردند و گفتند "میخواهیم وصلت کنیم به برق" یکبار هم گفتند "اینجا اتاق اعدام هست و میخواهیم تو را ببریم و اعدام کنیم، سرت را میکنیم زیر خاک".
پس از آخرین بازجویی یک ماهی با من کاری نداشتند و فقط یکبار من را نزد بازجویی بردند که از سنندج آمده بود. وقتی بازجو شروع به صحبت کرد از لهجه کردی او متوجه شدم که از یکی روستاهای سنقر کلیایی هست که خودم در اصل اهل آنجا هستم. به همین دلیل شروع کردم به کردی صحبت کردن و او هم به کردی جواب من را داد. گفتم "تو همشهری من هستی، میدانم بچه کدام منطقه هستی، تو را میشناسم، شما میدانید که چه ظلم هایی به منطقه ما میشود، به هر حال توی اداره اطلاعات هستی و خودت از کارهایی که در منطقه با ما میکنند خبر داری." چشمبندم را برداشتم، گفت چرا چشمبندت را برداشتی؟ گفتم "من همینجوری هستم، من دوست ندارم روبروی شما اینجوری صحبت کنم. شرف داشته باش شما بازجو هستی، شما میتوانی یک نامه بنویسی که من را از انفرادی بیرون بیاورند". او گفت "نه، تو با ما همکاری نکردی، این را هم توی پرونده تو قید میکنیم که با ما همکاری نکردی" گفتم همکاری به چی میگویی؟ بعد شروع کرد به پرسیدن و اسم چند نفر را آورد و گفت "اینها را میشناسی؟ کدام اینها قلمشان قوی هست؟ کدامشان سکولار هستند؟ کدامشان اعتقادی به خدا ندارند؟ بگو ارتباط با کی دارند؟ با کدام احزاب؟" من هم گفتم "والا اینها را به من نمیگویند چون من شیعه هستم و اینها اکثراً سنی هستند و به من اعتماد ندارند."
در آخر گفت تنها کاری که میتوانم برای تو انجام دهم این است که با خانواده ات تماس بگیری. چند روز بعد سه مامور به سلول من آمدند و گفتند "بیا بیرون و برو به خانواده ات زنگ بزن". آن روز به من اجازه دادند نزدیک به یک ساعت با خانوادهام صحبت کنم، در آخر هم خودم خسته شدم و به آنها گفتم میخواهم به سلول بازگردم.
دو ماه اول بازداشت، هر روز هفته به غیر از روزهای جمعه بازجویی داشتم. بیشتر بازجویی ها از ساعت ۹ صبح آغاز میشد و تا ۱۰ شب ادامه داشت. موقع غذا نیم ساعت به سلول منتقل میشدم و یا در همان اتاق بازجویی به من غذا میدادند. در برخی از بازجویی ها یک بازجو و در بعضی مواقع هم پنج بازجو هم زمان از من بازجویی میکردند.
در دوران بازجویی ها به دفعات از بازجوها درخواست وکیل کردم که متاسفانه با جواب منفی آنها روبرو میشدم و به من میگفتند"فیلم زیاد دیدی، اینها توی فیلم ها هستش".
دو ماه و نیم از بازداشتم میگذشت، داخل سلول نشسته بودم و یکی از دریچه های در سلول باز بود. دیدم یک بازداشتی را به دستشویی میبرند.. سلول من در اواسط راهرو بود و دستشویی در آخر راهرو. اگر اشتباه نکنم زندانی، فرهاد وکیلی بود. وقتی صدای نگهبان ها را شنیدم بلند شدم و از دریچه نگاه کردم. یکی از نگهبان ها متوجه شد و آمد آن دریچه را بست، پس از گذشت مدت زمانی خواستم که من را نیز به دستشویی ببرند. وقتی از سلول خارج شدم متوجه برگه ای شدم که به دریچه سلول وصل بود و روی آن نوشته بودند "این در را تا اطلاع ثانوی باز نکنید". در یک فرصتی دستم را از آن دریچه خارج کردم و برگه را کندم.
سربازی که آن دریچه را بسته بود و برگه را روی آن چسبانده بود جوانی بسیجی و ریشو بود. وقتی او متوجه شد که برگه نیست، گفت "برگه را چیکار کردی؟ این را تو کندی؟" گزارشی نوشت و به افسر نگهبان داد، بیشتر از چند دقیقه نمیگذشت که چند مامور وارد سلول شدند، همه جا را گشتند و من را با مشت و لگد به هواخوری در طبقه بالا منتقل کردند. هواخوری به وسیله دوربینی کنترل میشد و چند توپ پلاستیکی هم در گوشه ای از حیاط افتاده بود. آن روز هوا سرد بود و برف می آمد، در ابتدا به گوشه ای که دوربین در بالای آن نصب شده بود رفتم و همانجا نشستم پس از چند دقیقه آمدند و گفتند "آنجا نشین و برو روی برف ها دراز بکش." من هم بالاجبار رفتم و آنجا دراز کشیدم تا خوابم برد، نمیدانم چه مدتی خوابیدم که آمدند و من را به سلول بازگرداندند. فردای آن روزبه این برخوردشان اعتراض کردم و هر نگهبانی که می آمد برای او توضیح میدادم که با من چه کردهاند. نگهبان ها هم آن را گزارش کردند، همان روز یکی از پرسنل زندان آمد و از من خواست تا ماجرا را برای او تعریف کنم، برای آن مامور همه چیز را تعریف کردم اما در کمال ناباوری به من گفت "خب این کار را نمیکردی، فکر میکنی اینجا نقل و نبات پخش میکنند؟ آمدی اینجا پررو بازی در میاری و دروغ هم میگی؟ زیاد پررویی بکنی شما را میبریم وصل میکنیم به برق"
همیشه بخاطر آنکه تنهایی در سلول به من فشار نیاورد ترانه و کتاب میخواندم، با صدای بلند کردی میخواندم و از این طریق میخواستم با سلولهای دیگر ارتباط برقرار کنم تا ببینم چه کسانی آنجا بازداشت هستند و از همین طریق نیز با چند زندانی ارتباط برقرار کردم. به یاد دارم یکبار ترانه باران، باراناز حسن زیرک را من خواندم که یکی از آن زندانی ها صدای من را شنید و شروع کرد به کردی خواندن البته داشت مشخصات خود را با ترانه خواندن به من میداد و میگفت "اگر میخواهی من را بشناسی من بختیار کومله بچه مریوان هستم" با خواندن همه مشخصات خودش را به من داده و گفت چند سالش است، بچه دارد، پیش مرگ است و با پژاک کار میکند.
اواخر بهمن ماه پس از تقریباً ٧٠ روز، برای اولین بار ساعت ۹ صبح من و محمد صالح ایومن را با دستبند به دادگاه انقلاب در خیابان معلم بردند و برای رفتن به دادگاه دو مامور لباس شخصی که یکی از آنها مسلح بود ما را همراهی میکردند. در مسیر دادگاه کاری با ما نداشتند و به راحتی میتوانستیم با هم صحبت کنیم. وقتی به دادگاه انقلاب رسیدیم ما را از در پشتی وارد محوطه دادگاه کردند. آنجا به طور کامل حفاظت شده بود و وقتی ماشین ما میخواست وارد بشود سربازها اسلحه های اطلاعاتی هایی را که با ما بودند گرفتند.
قاضی دادگاه آخوندی به نام موسوی بود. وقتی وارد شدم ایشان خیلی بی ادبانه گفت "چرا همکاری نکردی؟" من هم گفتم "همکاری به چی میگی؟ شما چیکار دارید به این حرفها؟ شما قاضی هستید و باید قضاوت بکنید" وقتی این حرف ها را زدم قاضی گفت "چون گردش کار نداری باید برگردی تا گردش کار را از اوین بفرستند." و بدون هیچ صحبتی من را به زندان بازگرداندند تا ۱۰ روز بعد مجدداً در ساعت ۹ صبح در دادگاه حاضر شوم. این بار قاضی موسوی هیچ سوالی از من نپرسید و گفت "باید ١٥٠ میلیون وثیقه بگذارید تا آزاد شوید." من اعتراض کردم و گفتم زیاد است. اما ایشان گفتند "آسمان بیاد زمین و زمین بیاد آسمان همین است." در آخر بدون آنکه اتهامات را به من بگوید برگهای به من داد و گفت امضاء کن. پس از آنکه برگه را امضاء کردم یک کارت تلفن در اختیار من گذاشتند و گفتند "با خانواده ات تماس بگیر و بگو وثیقه را جور کنند و بیاورند دادگاه انقلاب پیش آقای موسوی.
وقتی به زندان رسیدیم به من گفتند "کاسه و کوزه ات را جمع کنن میخواهی بروی یک سلول دیگه." آن روز من را به سلول ۸۲ منتقل کردند و چهار روز آخر بازداشتم را در آنجا سپری کردم. داخل سلول فرد دیگری هم حضور داشت که به اتهام زمین خواری بازداشت شده بود. این فرد چون ریش داشتم حرفی با من نمیزد و فکر میکرد من هم یکی از ماموران اطلاعاتی هستم که برای حرف کشی از زیر زبان او به آن سلول منتقل شدم.
در نهایت اوائل اسفند ماه به قید وثیقه ١٥٠ میلیون تومانی ساعت یک بعد از ظهر آزاد شدم. وقتی که از زندان بیرون آمدم موبایلم را به سربازی که دم در زندان بود دادم تا آن را شارژ کند، پس از آن به بردارم زنگ زدم و گفتم "من جلوی زندان اوین هستم بیایید و من را ببرید". یک ساعت طول کشید تا خانواده ام بیایند.
در طول بازداشت چهار بار اجازه تماس تلفنی با خانواده دادند، اما هیچ وقت اجازه ملاقات با خانواده نداشتم. در طول بازجویی ها حق هواخوری نداشتم تا اینکه در اواخر روزهای بازداشت این اجازه به من داده شد. هواخوری سلولی بود که چند گلدان گل داخل آن گذاشته بودند، سقف هواخوری از میله های آهنی بود که روی آن شیشه کار شده بود و میتوانستیم آسمان را ببینیم. وقتی من را به هواخوری میبردند در طول راه باید چشمبند میگذاشتم و وقتی وارد سلول هواخوری میشدم میتوانستم چشمبندم را بردارم، در تمام مدتی که در هواخوری بودم زندانی دیگری را آنجا ندیدم و تنها دو روز آخری که در بازداشت بودم به همراه هم سلولیام به هواخوری رفتم.
غذای زندان کیفیت نازلی داشت. اما سه وعده غذایی کامل را به من میدادند. در هفته روزهای یکشنبه و چهارشنبه صبح ها میتوانستیم به حمام برویم و اگر در آن دو روز جلسه بازجویی داشتیم میتوانستیم شب به حمام برویم. چهار بار در روز هم اجازه رفتن به دستشویی داشتیم. یکبار هم بدلیل مشکل افسردگی که پیدا کرده بودم من را به بهداری منتقل کردند و دکتر قرص آرامبخش تجویز کرد که از آن پس روزی یک قرص به من میدادند. روزی که به بهداری رفتم توانستم آقای فرزاد کمانگر و آقای کبودوند را از زیر چشمبند ببینم.
مدت زمانی که در زندان اوین بازداشت بودم خانواده برای اطلاع از وضعیت پرونده من به تهران آمده بودند، یکبار هم به گفته خودشان مقابل زندان اوین آمده بودند و ماموران به آنها گفته بودند که من در آنجا هستم. همان روزی که خانواده به زندان اوین مراجعه میکنند پنجاه هزار تومان پول به ماموران میدهند که به دست من برسد. خوشبختانه این پول به دست من رسید و توانستم شامپو و سیگار بخرم.
فردای روز آزادی از دادگاه با من تماس گرفتند و گفتند همان روز به بازپرسی عمومی مراجعه کنم، وقتی به آنجا رفتم یک برگه در اختیار من گذاشتند تا امضاء کنم. آن برگه مربوط به وثیقه ای بود که پدرم برای آزادی من در اختیار دادگاه گذاشته بود و من نیز باید آن را امضاء میکردم. پس از امضاء آن برگه به همراه خانواده ام به شهر محل سکونتمان بازگشتم و تا زمان دادگاه همانجا ماندم. ناگفته نماند زمانی که به قروه بازگشته بودم یک بار دیگر از طرف بازپرسی دادگاه انقلاب تهران با من تماس گرفتند و گفتند برای پاره ای از توضیحات به دادگاه انقلاب مراجعه کنم، وقتی به دادگاه مراجعه کردم من را به اتاقی هدایت کردند که آقایی آنجا نشسته بود، ایشان فقط از من پرسید "شما عضو سازمان کمونیستی حکمتیست هستید؟" گفتم نه. یک برگه به من داد تا امضاء کنم. این جلسه بیشتر از یک دقیقه طول نکشید.
مدت زمانی که آزاد شده بودم برای گرفتن وکیل با چند نفر صحبت کردم و در آخر وکالت پرونده خود را به یکی از دوستانم که به تازگی پرونده وکالتش را گرفته بود محول کردم.
۹ فروردین ۱۳۸۸ اولین جلسه رسمی دادگاه برگزار شد، آن روز همراه وکیلم بودم و قرار بود جلسه دادگاه به ریاست قاضی صلواتی در شعبه ۲۸ دادگاه انقلاب برگزار شود اما این اتفاق نیفتاد و پرونده را به شعبه ۳۰ دادگاه انقلاب اسلامی نزد قاضی خدابنده لو ارجاع داده بودند
جلسه دادگاه با حضور من، وکیل و قاضی آغاز شد. قاضی در ابتدا تمامی اتهامات من را که شامل تبلیغ و تبانی علیه نظام، اجتماع و تبانی به قصد بر هم زدن امنیت کشور و فعالیت تبلیغی علیه نظام جمهوری اسلامی ایران بود برای ما خواند و پس از آن رو به من گفت باید به تمامی این اتهامات رسیدگی شود و شما پاسخگو باشید، من هم به قاضی گفتم میخواهم وکیلم به جای من صحبت کند ولی ایشان قبول نکرد و گفت "خودت باید صحبت کنی، وکیلت فقط میتواند لایحه را بنویسد" سپس پرونده را به وکیل دادند، جالب اینجا بود که تا قبل از جلسه دادگاه نه من و نه وکیلم به پرونده دسترسی نداشتیم و آن روز اولین باری بود که وکیل توانست در حضور قاضی پرونده را نگاه کند. در طول جلسه قاضی چند سوال هم در رابطه با زمان بازگشت من به قروه پس از آزادی پرسید و گفت "چرا رفتی قروه برای تو جشن گرفتند؟ چرا آمدند گوسفند جلوی پای تو کشتند؟" من گفتم "خب از زندان آزاد شدم، نذرکرده بودند".
پس از بررسی جداگانه هر یک از اتهامات به قاضی گفتم "در دوران بازداشت خیلی اذیتم کردند، خیلی کتکم زدند، برخوردشان نا سالم بود، شما قاضی هستید و باید اینها را گزارش کنید." بعد از این صحبت ها قاضی به من گفت "اگر شکایتی داری میتوانی شکایت کنی ولی این کار را نکنی بهتر است" من هم شکایت نکردم. در آخر قاضی روی به من کرد و گفت "فکر نکن دست من باز است اما سعی میکنم حکم خوبی به تو بدهم".
برای کاندیداتوری در مجلس نهم نام نویسی کردم اما به دلیل عدم اعتقاد به اسلام و نظام جمهوری اسلامی ، ارتباط و هواداری از گروه های معاند نظام رد صلاحیت شدم
برخورد قاضی در این جلسه دادگاه با من خیلی خوب بود و جلسه هم نزدیک به سی و پنج دقیقه ادامه داشت. پس از اتمام جلسه و خروج ما از دادگاه به شهر محل سکونت خودم بازگشتم تا تاریخ جلسه دادگاه اصلی را به ما اطلاع دهند.
وقتی به قروه رسیدم پس از چند روز دو بار از اطلاعات قروه با تلفن منزل ما تماس گرفتند و گفتند باید برای پاره ای از توضیحات به اداره اطلاعات بروم اما من به صحبت های آنها توجهی نکردم و نرفتم. یک ماه بعد از آخرین تماس مجدد از اداره اطلاعات با منزل ما تماس گرفتند و گفتند میخواهند به منزل ما بیایند و با من صحبت کنند اما من قبول نکردم و با آنها قراری در پارک نزدیک محل سکونتمان گذاشتم.
آن روز من به همراه مادرم، بردارهایم و شوهر خواهرم ساعت ۱۰ صبح سر قرار حاضر شدم. داخل پارک نشسته بودیم که سه مامور لباس شخصی به سمت ما آمدند، یکی از ماموران همان بازجوی کردی بود که در دوران بازداشت برای بازجویی از من به زندان اوین آمده بود. وقتی ایشان به سمت من آمد گفتم "خجالت نمیکشی، تو بچه منطقه خودمان هستی بعد این کار را میکنی؟" مادرم وقتی ایشان را دید او را شناخت و با زبان کردی به او گفت "چطوری آن نانی که از اذیت کردن بچه های من میگیری از گلوی بچه هات پایین میرود؟ فکر میکنی تو را نمی شناسم؟ شما بچه زائری هستی، بابات هم الان اینجا دارد زندگی میکند." اسم او حسن زائری بود.
آنها میخواستند در رابطه با کتاب جنبش ملت کرد و خواست استقلال صحبت کنند، این کتاب نوشته یک روزنامه نگار فرانسوی است که آن را به فارسی ترجمه کرده بودند و من برای تحقیقاتی که میکردم و مقالاتی که مینوشتم از آن استفاده میکردم. یکی از دوستان من هم این کتاب را از من گرفت و کپی کرد. دست بر قضا این کتاب به دست آنها نیز رسیده بود. آقای زائری به من گفت "شما این کتاب را با خودتان به قروه آوردید و به دوستانتان دادید؟" من گفتم "تو آمدی بچه مردم را گرفتی بخاطر یک کتاب، کتاب چیه ؟ الان در اینترنت هم سرچ کنید این کتاب هست، مگر الان آن دوران است که به خاطر یک کتاب بچه مردم را اعدام میکردید؟"وقتی این را گفتم به من گفت "فکر میکنی ما از پس شما بر نمیاییم؟ همه شما توی این شهر در یک اتوبوس جا میشوید." در هر صورت آن روز همه چیز بدون هیچ مشکلی به پایان رسید و پس از یک ساعت گفتگو به منزل بازگشتیم و پس از آن روز از اداره اطلاعات تماسی با من نگرفتند.
نزدیک به هفت ماه بعد از آزادی برای ادامه تحصیل و پایان دوره ارشدی مجدداً به تهران بازگشتم. خوشبختانه مسئولان دانشگاه برخورد بدی با من نداشتند و توانستم با پرداخت مبلغی به عنوان جریمه به دلیل غیبت در ترم های گذشته ثبت نام کنم.
در همان دورانی که برای ادامه تحصیل به تهران بازگشته بودم با وکیل من تماس گرفتند و از او خواستند در تاریخ ۸ بهمن ۱۳۸۷ به دادگاه انقلاب شعبه ۳۰ مراجعه کند. روز موعود وکیل بدون حضور من به دادگاه مراجعه میکند و حکم من را به صورت شفاهی به او ابلاغ میکنند و به او میگویند حکم من " دو سال زندان به همراه صد ضربه شلاق است. اما ما بررسی کردیم و دیدیم که در این مدت فعالیتی نکرده، به همین دلیل میخواهیم به ایشان تخفیف بدهیم" این صحبت هایی بود که آن روز با وکیل من کرده بودند و ایشان هم پس از خروج از دادگاه در تماسی که با هم داشتیم به من توضیح داد.
به یاد دارم آن روزها همه در حال فعالیت برای انتخابات ریاست جمهوری سال ۱۳۸۸ بودند، به همین دلیل من هم تصمیم گرفتم مجدداً فعالیت کنم اما این بار مخفیانه، چون هنوز وضعیت پرونده من معلوم نبود و دادگاه حکم نهایی را اعلام نکرده بود.
اسفند ۱۳۸۷ برای تعطیلات نوروز به قروه برگشتم و در همان دوران برای رایزنی با فعالان سیاسی به کرمانشاه رفتم و با آنها در رابطه با نقش فعالان کرد شاخه دانشجویی و حضور آنها در انتخابات صحبت کردم و در آخر به این نتیجه رسیدیم که از آقای کروبی حمایت کنیم.
۱۴ اردیبشهت ۱۳۸۸ حکم نهایی را به صورت کتبی برای من ارسال کردند، وقتی حکم به دستم رسید متوجه شدم که تاریخ صدور حکم ۹ فروردین ۱۳۸۸ است. حکم صادر شده مبلغ دو میلیون و صد هزار تومان جریمه نقدی بود که اعضای خانواده آن را پرداخت کردند و فیش پرداختی را به اجرای احکام بردند و پس از آن توانستند سندی را که به عنوان وثیقه برای آزادی من گذاشته بودند آزاد کنند.
پس از اعلام نتایج انتخابات، من نیز مانند مردم در تظاهرات ها شرکت کردم، یکی از آن تظاهرات ها و آخرین تظاهراتی که من در آن شرکت کردم روز ۱۳ آبان بود که مردم شعارهایی مانند "سفارت روسیه لانه جاسوسی، موسوی، کروبی جنبش ادامه دارد، مرگ بر روسیه، مرگ بر خامنه ای" را سر میدادند و بسیجی های زنجیر به دست با موتورسیکلت به سمت مردم حمله میکردند و آنها را میزدند.
بعد از تظاهرات ١٣ آبان به قروه بازگشتم و با رسانه های کردی زبان چند مصاحبه انجام دادم. یکی از مصاحبه ها با نام حقیقی در تلویزیون تیشک مربوط به تظاهرات ١٦ آذر ۱۳۸۸ بود، در آن مصاحبه خطاب به مردم کردستان گفتم "جنبشی که در حال حاضر به وجود آمده رگه های دموکراسی خواهی در آن وجود دارد، دانشجویان کرد باید با شعارهای مطالبه محور کردستان و با نمادهای خودشان بیایند در خیابان و از این جنبش پشتیبانی کنند".
۱۵ آذر ۱۳۸۸ با تعدادی از دوستانم که قرار بود با هم مجله ای راه اندازی کنیم در منزل یکی از دوستان دور هم جمع شده بودیم و در این رابطه گفتگو کردیم، پس از اتمام جلسه ساعت ۹ شب با یکی از دوستانم در راه بازگشت به منزل بودم که متوجه یک ماشین پژو شدم که در تعقیب ما بود. وقتی ماشین را دیدم به دوستم گفتم اینها آمدند تا ببینند فردا برای تظاهرات ۱۶ آذر من به تهران میروم یا نه؟
آن شب وقتی به خانه رسیدم برادرهایم به همراه خانواده های خود به منزل ما آمده بودند. دور هم نشسته بودیم که ساعت یازده شب صدای زنگ در آمد. پسر برادر بزرگم به بیرون رفت تا ببیند چه کسی زنگ میزند، پس از چند لحظه که بازگشت با ترس به من گفت "عمو دو تا فارس آمدهاند سراغ تو". وقتی برادرزادهام این را گفت بلند شدم و رفتم از گوشه پنجره حمام که مشرف به حیاط و در اصلی منزل بود به بیرون نگاه کردم، همان موقع بود که دیدم ۲ مامور لباس شخصی وارد حیاط منزل شدند. تصمیم گرفتم از در پشتی خارج شوم. با همان شلوار کردی که به پا داشتم در پشتی را که باز کردم متوجه حضور دو مامور دیگر شدم، در همین میان دو ماموری که از در اصلی حیاط وارد منزل ما شده بودند به سمت من آمدند. یکی از آنها گفت "آقای کریمی کجا داری میروی؟" و دیگری مچ دستم را گرفت و گفت همراه ما باید بیاید، من هم گفتم "مچم را ول کن، حکمت را نشان بده بعد من میروم لباس هایم را عوض میکنم". آنها بدون آنکه حکمی نشان دهند همراه من وارد منزل شدند. من هم شلوار کردی ام را در آوردم و لباس معمولی پوشیدم. مامورها چهار نفر بودند که همه لباس شخصی به تن داشتند.
پدر و مادرم ترسیده بودند و داشتند به آنها التماس میکردند. به پدرم گفتم "چرا التماس میکنی؟ برو بیرون اینها حکم ندارند، برو سر و صدا راه بنداز بگو این ها آمدند بچه من را ببرند. معلوم نیست کی هستند" بعد از این صحبت ها پدر و مادرم به سرعت از منزل خارج شدند و شروع کردند به سر و صدا راه انداختن، دو بردارم، همسران آنها و خواهرم نیز با تلفن های دستی خود با افراد دیگر خانواده تماس گرفتند و از آنها خواستند هر چه سریعتر به منزل ما مراجعه کنند. در این میان یکی از ماموران به سمت خواهرم رفت و با پیچاندن دستش تلفن همراه او را گرفت. در هر صورت ما توانستیم تا آمدن باقی افراد خانواده در مقابل آن چهار مامور مقاومت کنیم.
از طریق سر و صداها تمامی ساکنان محل از منازل خود بیرون آمدند و نزدیک به دویست نفر از آنها اطراف منزل ما جمع شدند و پنجاه نفر از فامیل هم وارد منزل ما شده بودند. پس از یک ساعت چهار ماشین پلیس آمد و به جای آنکه به مشکل ما رسیدگی کنند طرف آن ماموران لباس شخصی را گرفتند تا اینکه میان اعضای خانواده من و آن ماموران لباس شخصی و ماموران پلیس، درگیری صورت گرفت. وقتی درگیری شروع شد خانواده من را به داخل یکی از اتاق های منزل بردند و در را قفل کردند، چند نفر از زن های خانواده پشت در ایستادند و مقاومت کردند تا در اتاق به وسیله مامورین باز نشود. در این زد و خورد مادرم را به زمین پرت میکنند و همین مسئله باعث آسیب دیدگی ایشان از ناحیه سر شد، برادر زاده ۸ ساله ام را کتک زدند، با مشت توی گوش خواهرم زدند. برادر ها و تعدادی دیگر از اعضای فامیل را که برای محافظت از من آمده بودند با باتوم، مشت و لگد زده بودند.
در نهایت ساعت سه بامداد وقتی با مقاومت بیش از حد خانواده روبرو شدند و نتوانستند من را بازداشت کنند، پدرم، برادرها، عمو و پسرعموهای من را که نزدیک به بیست نفر می شدند بازداشت کردند و به کلانتری ۱۳ واقع در خیابان پروین اعتصامی بردند. ساعت چهار صبح تمامی بازداشتی ها را با گرفتن تعهد آزاد کردند. خوشبختانه ماموران با مقاومت خانواده نتوانستند من را بازداشت کنند.
بعد از آنکه همه را آزاد میکنند پدر و برادر بزرگم را به داخل یک ماشین میبرند و به آنها میگویند " باید حتماً سهراب را تحویل بدهید، سهراب توی تلویزیون ها صحبت کرده و میخواهد جنبش را به کردستان بکشد."
وقتی مردهای خانواده به منزل باز گشتند برادر بزرگم به من گفت "سهراب این ها اطراف خانه مراقب گذاشتهاند و آخر تو را میگیرند بدبختت میکنند، فضا متشنج است، این ها حکمهای سنگین میدهند. باید هر چه زود تر از اینجا بروی". منزل ما نزدیک به اتوبان سنندج به همدان بود، برادرم گفت "من میروم آن سمت اتوبان که به طرف سنندج هست با ماشین میایستم، یک تک زنگ به موبایل همسرم میزنم، بعد سریع بیا سوار شو."
وقتی بردارم با گوشی همسرش تماس گرفت سریع خارج شدم. به محض اینکه ماشین راه افتاد متوجه شدیم ماشین پژو تیره رنگی در حال تعقیب ما هست. پس از مشاهده آن ماشین بردارم چراغ های ماشینش را خاموش کرد و با سرعت به سمت راه میانبری که در کنار جاده بود تغییر جهت و با سرعت از آن محل دور شد و دیگر ما آن ماشین شخصی را ندیدیم. در هر صورت پس از دو ساعت رانندگی در راه های خاکی به شهر سنقر رسیدیم و در آنجا برادرم من را به منزل یکی از بستگان مادرم برد و همان موقع به قروه بازگشت.
روز ۱۶ آذر ماموران اطلاعات مجدداً به منزل ما مراجعه میکنندو پدر و برادرهای من را به اداره اطلاعات میبرند و میگویند سهراب را باید به ما تحویل بدهید. در آنجا به پدرم بی احترامی میکنند و پدرم وقتی میبیند با ایشان اینگونه برخورد میکنند روی صورت یکی از مامور ها تف می اندازد و به آنها میگوید "خجالت بکشید من جای پدر شما هستم، شما دارید با یک پیرمرد این جور بی ادبانه صحبت می کنید، کی گفته من تعهد دادم؟ من کجا را امضا کردم، من سواد ندارم، چشمهایم نمیبیند"، بردار هایم نیز گفته بودند "والا نمیدانیم سهراب کجاست، زده بیرون و گفته میروم تهران". در هر صورت آن روز پدر و برادرهای من را از صبح تا غروب در اداره اطلاعات نگاه داشته بودند و سپس آزاد میکنند.
بعد از آن اتفاق یکماه در منزل آشنایی که داشتیم مخفی شدم و پس از آن مدتی به خانه یکی از دوستانم در تهران رفتم. مدام در حال جابجایی محل سکونت بودم و هیچ کسی از محل دقیق زندگی من خبر نداشت. در همان دوران موعد تحویل پایان نامه دانشگاه من نیز فرا رسیده بود به همین دلیل یک روز با استاد راهنمایم تماس گرفتم و ماجرا را برای ایشان تعریف کردم، به کمک استاد راهنما توانستم پایان نامه خود را به پایان برسانم و یک روز ایشان با من تماس گرفتند و خواستند هرچه سریعتر خودم را برای دفاع به دانشگاه برسانم، من هم سریع راه افتادم و در جلسه ای که تشکیل شده بود حاضر شدم و به خوبی دفاع کردم. پس از مدتی مجدد به دانشگاه مراجعه کردم و پس از تسویه حساب کامل با دانشگاه توانستم مدرک کارشانسی خود را اخذ کنم.
پس از مدتی تصمیم گرفتم از زندگی مخفی که داشتم خارج شوم به همین دلیل تابستان ۱۳۹۰ به قروه بازگشتم. وقتی به قروه رفتم با خانواده در رابطه با روزهایی که نبودم صحبت کردم و متوجه شدم در این مدت خواهر و برادر هایم را در محل کارشان به دفعات به حراست کشانده بودند و مورد تهدید قرار داده بودند. در رابطه با برخوردی که در ۱۶ آذر ۱۳۸۸ با من و خانواده ام شده بود نامهای نوشتم و به سازمان حقوق بشر کردستان فرستادم.
اوایل پاییز سال ۱۳۹۰ فعالیت خودم را با ان جی او سرشت که یک انجمن ادبی است آغاز کردم و در آنجا شیوه اندیشیدن و فلسفه درس میدادم. در همان دوران فعالیت کاندیدا ها برای ورود به مجلس نهم نیز آغاز شده بود. من نیز برای کاندیداتوری در مجلس نهم نام نویسی کردم اما بر اساس تبصره یک ماده ۳۵ آیین نامه قانون انتخابات به دلیل عدم اعتقاد به اسلام و نظام جمهوری اسلامی ، ارتباط و هواداری از گروه های معاند نظامبه استناد بند ٣ماده ٣٠ و بند ١ ماده ٢٨ رد صلاحیت شدم.
پس از رد صلاحیت اعتراض کردم. چند بار به سنندج رفتم و در این راستا دیداری با نماینده شورای نگهبان در سنندج داشتم ولی متاسفانه جوابی به من داده نشد. نهایتاً در تاریخ ۲۲ بهمن ۱۳۹۰ برای رسیدگی به اعتراضم نزد فرماندار قروه آقای سلطانی رفتم. ایشان خیلی مودبانه گفتند "آقای کریمی شما برادرزاده دارید، خواهر زاده دارید اگر آنها را دوست دارید کاری نباید بکنید که امنیت آنها به خطر بیفتند، دست از این کارها بکش، این بار رد شدید ولی میتوانی خودت را به ما ثابت کنی" گفتم "اگر شرف داری پس چرا خانواده من را تهدید میکنی، به آن علی که خودت بهش معتقد هستی که در برابر حرف حق نمی ایستاد این حرکت و تهدیدهایی که تو میکنی غیر انسانی است، اگر الان اینجا امضاء نکنی و استعفاء خودت را نگذاری روی میز شرف نداری". پس از گفتن این حرف ها از دفتر ایشان خارج شدم و به منزل بازگشتم.
آن روز وقتی به منزل رسیدم دیدم رنگ از چهره همسر برادرم پریده است و حالش خوب نیست. گفت از اطلاعات زنگ زدند و گفتند سهراب بیاد اطلاعات. با اداره اطلاعات تماس گرفتم و گفتم" من برادر سهراب هستم شما به من زنگ زدید؟ ایشان رفته تهران" آنها هم در جواب گفتند " آره، باید بیاد وگرنه خودمان میاییم دستگیرش میکنیم"، چند دقیقه بعد از خداحافظی و قطع کردن تماس، با تلفن شخصی من تماس گرفتند. گفتم "از خانه به من زنگ زدند و گفتند شما تماس گرفتید، من تهران هستم و دارم شکایت میکنم. نترسید مستقیم خودم میام پیش شما" حرفهای من آنها را متقاعد کرد. همان روز یکسری از وسایلم را برداشتم و با یک چمدان ابتدا به تهران سپس به ارومیه رفتم و نهایتاً در تاریخ ۲۵ بهمن ۱۳۹۰ به صورت قانونی وارد کشور ترکیه شدم و خودم را به کمیساریای عالی پناهندگان معرفی کردم.
پس از آنکه از کشور خارج شدم در تماس هایی که با خانواده داشتم متوجه شدم در این مدت چندین بار از اداره اطلاعات با خانواده من تماس گرفته شده و سراغ من را گرفتهاند. یکبار هم خواهر و برادرهای من را جداگانه به اداره اطلاعات احضار کردند و پس از تهدید گفتهاند "ما میدانیم سهراب کجاست، در ترکیه است، بگویید بر ضد ما کار نکند" ماموران اطلاعات حتی از کمک های مالی که خواهرم برای من به ترکیه میفرستاد خبر داشتند و به او گفته بودند که ما مطلع هستیم که شما ماهیانه برای سهراب پول میفرستید.