خلع لباس به جرم ایجاد شبهه در دین: شهادت یک روحانی
من در فروردین ۱۳۶۱ در شهر بابلسر در خانوادهای مذهبی متولد شدم. از سیزده سالگی وارد حوزه علمیه شدم. پدرم زندانی سیاسی قبل از انقلاب بود، بعد از انقلاب در جنگ شرکت داشت و جانباز بود. پدر بزرگ من در روستای بهنمیرمازندران، روحانی بود و به رسیدگی به امور مذهبی مردم اشتهار داشت.
در واقع زندگی من را میشود به سه دوره تقسیم کرد: دوره اول زمانی که سیزده سالم بود و پس از سوم راهنمایی به حوزه رفتم. دوره دوم بعد از آزادی از زندان و رفتن به تهران و دوره سوم وقتی که از تهران به ترکیه نقل مکان کردم.
در حوزه من تا پایان کفایت الاصول درس خواندم. سطح یک را بعد از گذشت شش سال و با پایان لمعه دمشقیه به اتمام رساندم، سطح دو را بعد از سه سال با پایان مکاسب و سطح سه را بعد از اتمام کفایت الاصول به پایان رساندم. من مجبور شدم دروسم را در چندین حوزه دنبال کنم، چون همیشه تبعیدی بودم. اولین بار مهر ١٣٧۴در فیضیه مازندران خدمت آیت الله فاضل استرآبادی رئیس این حوزه درس خواندم. من آدم مذهبی ای نبودم به همین دلیل همیشه مشکل داشتم. با اینکه کم سن و سال بودم، خیلی اهل کتاب خواندن بودم و بابت همین کتاب خواندن و سر نماز صبح بیدار نشدن مرا بعد از دو سال درس خواندن در حوزه فیضیه، به نکا تبعید کردند. یکی از دلایلی که در حکم تبعید من ذکر شده بود خواندن کتاب مرحوم کسروی بود که قبل از انقلاب چاپ شده بود. در نکا نزد اولین امام جمعه شهرستان نکا آیت الله بایکلایی سه سال درس خواندم. بعد از آن سه سال از تحصیلم را نیز در حوزه امام صادق قائم شهر نزد آیت الله سلیمانی رفتم و الباقی درسم را در فیضیه قم به اتمام رساندم. آیت الله سلیمانی دستش به خون مجاهدین آغشته بود و از آن با افتخار یاد میکرد، ایشان یکی از مسئولین پشت پرده اعدام های گروهی مجاهدین در قائم شهر بود.
۲۱ فروردین ۱۳۷۸ زمانی که در نکا درس میخواندم سر کلاس لمعه، خبر آمد آقای صیاد شیرازی را ترور کردند، من آنجا گفتم خودشان میکشند مثل قتلهای زنجیره ای، مثل بمب گذاری های حرم که بعداً مشخص شد کار وزارت اطلاعات بوده. گفتم میکشند بعد گردن این و آن می اندازند و ازآنها امتیازگیری میکنند. آن روز پسر آیت الله بایکلأیی که مدرس لمعه بود به من گفت "پسر این زبان سرخ تو آخر سر سبز تو را میدهد بر باد."
از تاریخ مهر ١٣٨٢ تا خرداد ۱۳۸۵ و قبل از دستگیری در حوزه علمیه قم مشغول به تحصیل بودم. در آنجا نزد استادان زیادی درس خواندم از جمله حاج آقای نوروزیان، یک سال هم مشغول به تحصیل در خارج فقه بودم. مدتی هم در دانشگاه رضوی مشهد در خدمت آیت الله فرزانه بودم. من به دانشگاه رضوی خدمت آیت الله فرزانه دعوت شدم ، ولی در آنجا دزدی های خیلی عجیب و غریبی صورت میگرفت که باعث ابراز نارضایتی من شد و آنجا را ترک کردم.
سال ۱۳۸۱ زمانی که در حوزه امام صادق تحصیل میکردم از دادسرای ویژه روحانیت من را دعوت کردند و گفتند "از اکناف و اطراف میشنویم که شما طرفداری از آقای خاتمی و سکولار میکنید؟" من گفتم "اگر ممکن است به من بگویید که معنی سکولار چه هست، من معنی سکولار را هم نمیدانم." آن زمان دادستان دادسرای ویژه آقای محمدیان بودند که بعداً نماینده ولایت فقیه در سپاه شدند.آقای محمدیان به من یک تذکر جزئی دادند و گفتند که ما از شما انتظار این حرف ها را نداریم. در آن زمان آقای خاتمی در راس حکومت بودند.
ایام ماه محرم از طرف سازمان تبلیغات اسلامی برای امرار معاش به شهرستان ها اعزام میشدم. در واقع من فقط در مواقعی که کار میکردم دریافت حقوق داشتم چون رسماً کار نمیکردم به همین دلیل ماه محرم به منبر میرفتم و به این شکل امرار معاش میکردم.
نمایندگی ولایت فقیه در سپاه مازندران در ستاد های اجرایی بخشی را به نام بخش اصلاح و نصیحت تاسیس کرده بود و من از سال ١٣٨١ تا ١١فروردین ١٣٨۵مسئول آن بخش بودم و در ایام تعطیل یا گاه هفته ای یک یا دو روز به امور این بخش رسیدگی میکردم. در واقع میشود گفت صیغه نصیحت گزینی داشتیم، پرونده هایی را که از دختران یا پسران تعهد میگرفتند برای نصیحت پیش من میاوردند و من هم به قول حکومت به یک شکلی اینها را میفرستادم تا بروند.
آقای محمدیان نماینده مستقیم آقای خامنه ای در سپاه مازندران{بابلسر}بود. ایشان همیشه میگفت "تو باعث میشی که اینها زیر سبیلی در میروند و بعداً جلوی ما قد علم میکنند".
در آن بخش، آقایی بود به اسم سرهنگ اسحاق گیلوایی که فرمانده ستاد اجرایی بود و فرماندهی عملیات سپاه را نیز اداره میکرد.
گفتم "شما از دانشگاه رفتن این بندگان خدا جلوگیری میکنید، هزار تا اذیت و آزار هم میکنید. حالا صرف اینکه این بهایی یا مسلمان باشد، این کار کلاً اشتباه است و شما مجوزش را ندارید. اما ایشان گفتند "من تشخیصم این است که این برای تربیت دیگران موثر است".
عید سال ۸۵ زمانی که من رئیس بخش اصلاح و ارشاد که مربوط به ستاد اجرایی امر به معروف و نهی از منکر سپاه پاسداران است٬ بودم فرماندهی منکرات سپاه به مسئولیت آقای گیلوایی اداره میشد و مقر آن کنار رودخانه بابلسر که محل عبور و مرور مردم بود قرار داشت. ۱۱ فروردین ۱۳۸۵ یکی از دوستان من آمد و گفت "حاج شیخ، اسحاق داره لب رودخانه موی یک بهایی را میزنه بیا باهاش صحبت بکن شاید از خر شیطان بیاد پایین."
من به آنجا رفتم و به آقای گیلوایی گفتم "مگر شما حاکم شرع هستید که آمدید در محل عبور و مرور مردم میخواهید موی این آقا را بتراشید؟ ایشان مثل همه مسلمانها حق دارد و شما حتی اگر حکم شرعی را هم بخواهید در نظر بگیرید یک بحثی داریم در اسلام به نام بحث جِزیه که کفار {غیر مسلمان هایی که در لوای حکومت اسلامی زندگی میکنند} تحت قیومیت حکومت هستند. به دلیل اینکه مالی را به عنوان جزیه پرداخت میکنند صاحب حق میشوند یعنی میتوانند درس بخوانند. شما از دانشگاه رفتن این بندگان خدا جلوگیری میکنید، هزار تا اذیت و آزار هم میکنید. حالا صرف اینکه این بهایی یا مسلمان باشد، این کار کلاً اشتباه است و شما مجوزش را ندارید. اما ایشان گفتند "من تشخیصم این است که این برای تربیت دیگران موثر است".
فردای آن روز به مسجد رفته بودم تا یکی از دوستانم را ملاقات کنم ، در حال بازگشت به منزل بودم که سه نفر لباس شخصی با چاقو به من حمله کردند. فحش رکیک دادند، فحش رکیکی که برای من مسجل بود که اینها افراد تحت امر آقای گیلوایی هستند. لباس پوشیدن یک بسیجی مشخص است معمولاً پیراهن خود را روی شلوار می اندازند و تیپ خاصی دارند. این افراد صورت خود را پوشانده و با موتور بودند. آنها به من گفتند "نجس بهایی صفت" یکی از پشت گردن من را گرفت و چاقو را فرو کرد به شکم من، با دست آمدم چاقو را بگیرم که چاقو را کشید بیرون ، بعد گرفتمش که فرار نکند دوست دیگرش چاقو را زد به بازوی من.
ضعف کردم و زمین افتادم. مردم من را به بیمارستان فریدون کنار منتقل کردند و در بیمارستان امام خمینی بستری شدم. ضربه ای که به شکم من خورده بود باعث پارگی روده شده بود و کار به عمل جراحی کشید. من تقریباً ۱۰ روز در بیمارستان بودم. جای عمل جراحی و چاقوها در بدن من مشخص است. بر اثر ضربه چاقو، رباطهای دستم پاره شده و در حال حاضر یک انگشت من تقریباً بی حس است و مشکل روده هم دارم.
بعد از مرخصی از بیمارستان، در دادگستری از آقای گیلوایی، کسی که فکر میکردم مستقیماُ دستور داده، شکایت کردم. البته قاضی به دلیل کمبود مدارک و مستنداتِ پرونده، ایشان را احضارنکردند.
چندین بار مسئولین قسمت امنیت کلانتری بابلسر من را احضار کردند و گفتند "آقا رضایت بده، ایشان به هر حال یک مقام نظامی هستند و دادگاه ممکن است مثلاً دستور بده که ایشان احضار بشوند ولی خوبیت نداره" و من هم می گفتم "رضایت نمیدهم و اگر نمیخواهید احضارش کنید بگویید نمیخواهیم احضارش کنیم. ولی من بابت این مسئله رضایت نمیدهم."
به هر حال این پرونده مسکوت گذاشته شد و آقای گیلوایی زهر خودش را هم ریخت که دقیقا ًمن تابستان همان سال دستگیر و بعد از آن به یک سال زندان محکوم شدم.
بیشتر مشکلات من در تابستان سال ۱۳۸۵و سپس بعد از آزادی از زندان درسال ۱۳۸۸اتفاق افتاد. پس از آزادی از زندان در سال ۱۳۸۵ نزد دکتر پوربیژن، متخصص اعصاب، تحت درمان قرار گرفتم و بعد از آن نیز در سال ۱۳۸۸که مجدداً دستگیر شدم این قضیه تشدید پیدا کرد.
دستگیری و بازداشت
۱۱ تیر ۱۳۸۵ بود و امتحانات تمام شده بود و دو روز میشد که به منزل برگشته بودم.از اداره اطلاعات تماس گرفتند و گفتند "فردا ساعت دو تشریف بیارید اطلاعات بابل." ، پرسیدم چرا؟ گفتند "آمدید اینجا مشخص میشود." آدرس اداره اطلاعات را از ایشان خواستم که در پاسخ گفتند "کنج افروز، پشت سپاه پاسداران."
پس از اتمام صحبت ها با شماره ۱۱۳ که شماره مخصوص اطلاعات است، تماس گرفتم و گفتم شخصی با منزل من تماس گرفت و گفت ما از اداره اطلاعات هستیم و فردا تشریف بیارید اطلاعات بابل. در پاسخ به من گفتند "اگر زنگ زدند باید بروید." گفتم اگر نروم چه میشود ؟ گفتند "خوب جلبتان میکنند."
فردای آن روز به آدرسی که به من داده بودند رفتم. نگهبانی و یا دژبانی آنجا فاقد اتیکت و فاقد اطلاعات بودند. فقط لباسشان، لباس نظامی پلنگی بود و روی کلاهشان آرم الله داشت و یک پرچم ایران به صورت گلدوزی شده روی لباسشان بود.
گفتم بدون هیچ ادله ای و هیچ تفهیم اتهامی بازداشت هستم؟ خوب به چه جرمی من بازداشت هستم؟ شما اصلاً مجوز بازداشت من را ندارید. گفت "ما همه مجوزها راگرفتیم آقا، همین الان هم اگر میخواهی ۱۰ تا مجوز جلوی روی خودت صادر کنم."
کارت شناسایی خودم را نشان دادم وگفتم "من م. هستم، به من زنگ زدید و گفتید به اینجا بیایم." دفتری را باز کرد و گفت "بله شما باید امروز می آمدید اینجا." من وارد شدم و یک نفر به همراه من آمد و اتاق نگهبانی را رد کردیم و از یک راهرو گذشتیم و سپس من را وارد یک اتاق کرد که در آنجا من چند دقیقه منتظر نشستم.خیلی حالت استرس واضطراب داشتم، گفتم خدایا چه کاری با من دارند. یک نفر آمد داخل و گفت: "آقای فلان ؟" گفتم بله، گفت "کارت شناسایی شما را ببینم." من یک مقدار همیشه حاضر جواب بودم، گفتم دم در کارت شناسایی من را دیدند، در غیر این صورت من را راه نمیدادند و نمیتوانستم شما را زیارت کنم. آن فرد به من گفت "حالا فعلاً بلبل زبانی نکن کارت شناساییت را بده." وقتی به این شکل برخورد کردند یک مقدار جا خوردم.زمانی که کارت شناسایی خودم را نشان دادم به من گفتند "شما بازداشتید." گفتم به چه جرمی من بازداشت هستم، مگر من چه کار کردم که بازداشت هستم؟ در جواب پاسخ دادند که "بعداً در این رابطه صحبت میکنیم." گفتم بدون هیچ ادله ای و هیچ تفهیم اتهامی بازداشت هستم؟ خوب به چه جرمی من بازداشت هستم؟ شما اصلاً مجوز بازداشت من را ندارید. گفت "ما همه مجوزها راگرفتیم آقا، همین الان هم اگر میخواهی ۱۰ تا مجوز جلوی روی خودت صادر کنم."
به من مجوز را نشان نداد. گفت "مجوز گرفتیم شما هم بازداشتید، ما هم بدون دلیل نمیتوانیم کسی را نگه داریم مگر اینکه مجوز داشته باشیم." فرد دیگری آمد که این فرد دوم بعداً بازجوی من شد. نفر دوم گفت "چی شده؟" شخص اول در جواب گفت "هیچی این آقا مقاومت میکنه." نفر دوم گفت "زر، زر نکن بیا برو تو."
من اصلاً خبر نداشتم که چه اتفاقی افتاده، وقتی از اتاق بیرون آمدم یکی از دژبان ها یک چشمبند به من داد، بعد از آن برای تحویل دادن لباسهایم وارد اتاق دیگری شدیم که در آنجا نیاز نبود چشمبند بزنم. من به همراه خودم یک کمربند و یک ساعت مچی داشتم که آنها را نیز به همراه بند کفش هایم از من تحویل گرفتند. پس از آن مجدداً به من چشم بند زدند و من را به بازداشتگاه بردند. در هنگام بالا و پایین رفتنها متوجه شدم که در حال وارد شدن به زیر زمین هستیم. من را داخل بازداشتگاه بردند، یک بازداشتگاهی بود که حاضر بودم کتک بخورم، ساعت ها مورد بازجویی قرار بگیریم ولی حتی برای یک لحظه هم آنجا نمانم.
در ابتدای بازجویی تفهیم اتهام شدم. آنجا به من چند اتهام زدند و گفتند "شما پشت سر ولی فقیه صحبت میکنید، ایجاد شبهه در دین میکنید یعنی انکار ضروریات دین میکنید. شما طلبه های جوان را تشویق به ترک حوزه میکنید و موارد شبهه آور برای آنها بیان میکنید تا از اسلام زده شوند و با فرقه ضاله بهائیت ارتباط دارید."
بعضی اوقات دعا میکردم که من را زودتر برای بازجویی ببرند ولی داخل آن بازداشتگاه نباشم، بازداشتگاهی که حتی نمیدانستم دلیل نگهداری من در آنجا چیست.
روز دوم از صبح تا غروب من را برای بازجویی بردند، زمانی که وارد اتاق بازجویی شدم چشمبند نداشتم. در ابتدای بازجویی تفهیم اتهام شدم. آنجا به من چند اتهام زدند و گفتند "شما پشت سر ولی فقیه صحبت میکنید، ایجاد شبهه در دین میکنید یعنی انکار ضروریات دین میکنید. شما طلبه های جوان را تشویق به ترک حوزه میکنید و موارد شبهه آور برای آنها بیان میکنید تا از اسلام زده شوند و با فرقه ضاله بهائیت ارتباط دارید."
در ابتدا دو بازجو داشتم اما پس از تفهیم اتهام یک بازجو به بازجوهای من اضافه شد که ایشان را به اسم محمدی صدا میکردند، اسم یکی دیگر از بازجوهای من حاج علی بود. زمانی که گفتند فرقه ضاله بهائیت من متوجه شدم فرقه ضاله بهائیت که اینها میگویند مربوط به سپاه بابلسر میشود و اسحاق گیلوایی.
من گفتم اینهایی که شما میگویید اصلاً صحیح نیست. اگر من حرفی زده باشم نیتم خیر بوده یعنی نیت بدی نداشتم. بعد گفتم آن شخصی که به شما خبر رسانده، دروغ به شما خبر رسانده. بازجو گفت "اتفاقاً آنکه به ما خبر رسانده کاملاً صحیح خبر رسانده. میخواهی تا دونه دونه کلمه هات را به تو بگم، تو در فلان حجره، فلان حرف را میزدی بعد در فلان حجره، فلان حرف را زدی». حجره هایی که نام برد درست بود.
وقتی گفتم نیت من خیر بود یکدفعه یک پسگردنی از پشت خوردم. سرم به گوشه میز خورد و پیشانی من از دو ناحیه شکافت و خونریزی کرد. بازجو گفت "میخواهی ببرمت اتاق نیت شناسی؟" گفتم شما دارید اشتباه میکنید.
گفت "مکرراً به ما خبر رسیده که با بهائی ها رابطه دوستی داری و از آنها حمایت میکنی" گفتم آنها مثل من انسان هستند، همینجوری که من دارای حق هستم، ممتقابلاً برای یک انسان مثل خودم ولو اینکه این انسان مرد باشد یا زن، مسلمان باشد یا بهائی یا هر مسلک و دین دیگری برای من محترم هستند.
حاج علی گفت "آقای محمدی، شما چند لحظه بیرون باشید من صحبت میکنم، این بنده خدا همکاری میکنه، مشکلی نیست. " حاج علی شروع کرد به سوال کردن و من جواب میدادم و فکر میکردم که درست میگویم. به چیزهایی که میگفتم اعتقاد داشتم و همان را بیان میکردم. از من پرسید "رابطه شما با بهائیت چه هست؟" گفتم من هیچ رابطه ای با بهائیت ندارم. گفت "مکرراً به ما خبر رسیده که با بهائی ها رابطه دوستی داری و از آنها حمایت میکنی" این حرف را که زد من متوجه شدم منظورش همان داستان عید است. گفتم من آنها را به شکل آدم عادی میبینم، مثل من انسان هستند، همینجوری که من دارای حق هستم، میتوانم درس بخوانم، تحصیل بکنم، زندگی بکنم متقابلاً برای یک انسان مثل خودم ولو اینکه این انسان مرد باشد یا زن، مسلمان باشد یا بهائی یا هر مسلک و دین دیگری برای من محترم هستند. گفت "یعنی چی؟ منظورت چی هست که محترم هستند؟" مثال شرع را زدم و گفتم وقتی اسلام حمله کرد به ایران و اصفهان را فتح کردند گفتند ایرانی ها به دین خودشون پایدار هستند. پیامبر دستور فرموده اینها جزیه بدهند. بعد شروع کردم جزیه را توضیح دادن.
گفتم اگر میخواهید با من صحبت کنید باید یک طلبه یا یک روحانی بیاورید اینجا تا من بتوانم با ایشان صحبت کنم. من نمیتوانم تک تک کلمات را برای شما توضیح بدهم. افراد بهایی قطعاً در سالیان طولانی جزیه پرداخت کرده اند و در حال حاضر هم به شکل مالیات و عوارض پرداخت میکنند. پس اینها حق دارند، اگر من دفاع کردم دفاع ناحق نکردم. بازجو گفت "شما از پیغمبر ایراد میگیرید و یکسری موارد شبهه آمیز مطرح میکنید. تو نیتت، نیت خیر نیست. نیت تو این نیست که این را روشن بکنی تو نیتت این هست که دو دستگی ایجاد بکنی. یکسری را دلسرد بکنی بعد آدم های مثل خودت درست بکنی. اینها را پخش بکنی توی جامعه باشند بعد یکی مثل منتظری خائن این وسط در بیاد."
بازجو به من گفت "من اگر تو را بکشم اینجا دفن بکنم به هیچ کس نمیخواهد جواب پس بدهم." بعد گفت "یک نگاه میخواهی به صورتت توی آینه بندازی ببینی که صورت تو پر از خون هست؟ نیت هایت را اگر نگی همین هست" بعد از پشت با لگد زد و کشان کشان آورد دم در.
من بر موضع خودم پافشاری کردم که قصد و نیتم براندازی، تشویش اذهان و دلسرد کردن نبود و به بازجو گفتم شما اشتباه میکنید. در همین حین بازجوی دیگر آمد داخل و دید ما چند کاغذ پر کردیم. با برگه ای که دستش بود زد به صورت من و گفت "این چی میگه، چرت و پرت میگه؟ بزار من ببرمش روی چال سرویس درس نیت شناسی بهش یاد بدهم."
بازجو به من گفت "من اگر تو را بکشم اینجا دفن بکنم به هیچ کس نمیخواهد جواب پس بدهم." بعد گفت "یک نگاه میخواهی به صورتت توی آینه بندازی ببینی که صورت تو پر از خون هست؟ نیت هایت را اگر نگی همین هست" بعد از پشت با لگد زد و کشان کشان آورد دم در و گفت"به این بی ناموس بگو چشمبندش را بزنه." گفتم چرا فحش میدهید؟ همان موقع بود که دو تا سیلی پشتِ سرِهم به صورت من زد و بعد از آن چشم بند زدم و من را داخل یک اتاق به اسم اتاق نیت شناسی بردند. داخل اتاق ایستاده بودمکه یک دفعه دو پای من را گرفتند و به زمین پرت شدم و پاهای من را با وسیله ای بستند. بعد بازجو گفت"چند تا برای تنبیه بهت بزنم تا نیت های تو خِیر بشه." یک لحظه بغض کردم و بعد شروع کرد به فلک کردن و ضربه زدن به پای من و میگفت "این یکدونه نیت خوب و این یکدونه نیت بد، ببینیم آخرش به نیت خوب ختم میشود یا نیت بد." هنگام زدن فحش زشت هم میدادند.
چندتای اول خیلی درد داشت، طوری که انگشت کوچک پای من از جایش در آمد و برگشت. به خاطر ندارم که چه تعدادی من را فلک کردند امابعد از اینکه ضربه ها تمام شد، محمدی انگشت من را با همان قساوت قلب کشید و جا انداخت بعد به من گفت "حالا حاجی جان درست ردیف شدی، آچار کشی شدی؟ میزان شدی؟" گفتم به آن کسی که شما اعتقاد دارید من نیتم بد نبوده. من را بلند کردند، نمیتوانستم روی پاهایم بایستم. لباسی آوردند شبیه پالتو که از پشت به صورت چرم بود و آستین پارچه ای ضخیمی داشت،این لباس را تن من کردند و پای من را با یک سری کش پلاستیکی بستند به یک صندلی و کنج دیوار نشاندند و بیرون رفتند.
در آنجا صدای شکنجه دیگران رامیشنیدم. به نظر میرسید در اتاق بغلی شکنجه میکنند. نمیدانم این صدای شکنجه واقعی بود یا نه، ولی احساس من این بود که صدا، صدای واقعی است. شکنجه ها حالت هیستریک و روانی پیدا کرده بود. در چنین شرایطی نمیتوانستم حرکت بکنم. از پیشانی من خون آمده بود و خشک شده بود، یک تکه از خون خشک شده هم داخل چشمم رفته بود و من را عصبی میکرد. صدا هم مزید بر علت شده بود و بدتر از همه پشت به در نشسته بودم و فکر میکردم الان یکی از پشت سر می آید و شروع میکند به زدن.
هر چند دقیقه یکبار در آنجا محکم باز و بسته میشد. زمان زیادی گذشته بود و من در حال ناله کردن بودم. بازجو آمد و از آنجا دیگر من را به اتاق بازجویی نبردند. من از شدت درد نمیتوانستم راه بروم به شکلی که نتوانستم کفشم را مجدداً به پا کنم و مجبور شدند برای من دمپایی بیاورند و چون نمیتوانستم راه بروم سربازی که من را به سلولم منتقل میکرد، گفت "اگر اینجا بنشینی من اینجا با لگد میکشمت."
به مدت دو روز بازجویی نشدم. بدترین بازجویی من، بازجویی اول بود به این دلیل که یکدفعه به آن شکل با من برخورد شده بود. ولی دردناک ترین آن، بازجویی دوم بود برای اینکه پاهایم تاول زده بود و خون مرده شده بود و روی همان تاول ها مجدداً با کابل شلاق می زدند. بازجو از من میپرسید "به نظر تو چند تا بزنم خوب هست؟" من جواب نمیدادم، با سی تا شروع شد. مقاومت من شکست دیگر نتوانستم مقاومت کنم.
بازجوها که سوال میکردند به من القا میشد که باید چه جوابی بدهم. زمانی که کتک میخوردم به من القا میکردند که چه باید بگویم و اگر خارج از چیزی که آنها میخواهند بگویم تنبیه میشوم.به من گفتند "باید بنویسی و اقرار کنی که قصد داشتی در حوزه دو دستگی به وجود بیاوری." از من میپرسیدند"از کجا ساپورت میشوی؟" خیلی روی این قضیه تاکید داشتند. گفتم بیایید زندگی من را بگردید، من یک شهریه طلبگی دارم و مواردی هم که به سبب تحصیل نمیتوانم خرج خودم را در بیاورم، نماز و روزه استیجاری قبول میکنم بعد شما میگوید من از جایی ساپورت میشوم؟ سپس به من گفتند "باید بنویسی که از ناحیه محفل های بهایی ساپورت مالی میشوی تا چنین چیزهایی را در حوزه عنوان بکنی."
در مدت بازداشت جمعاً سه بار بازجویی شدم. در آخرین بازجویی فقط سه یا چهار سیلی نثار من کردند. ده روز آنجا بازداشت بودم، البته نمیدانستم ده روز گذشته، فکر میکردم هفت یا هشت روز گذشته باشد.
زمانی که دستگیر شدم با ابهت گفتم شما مجوز دستگیری من را ندارید. بعد متوجه شدم اینها با کسی تعارف ندارند و برایشان مهم نیست چه کسی با سیستم مخالفت می کند، روحانی یا آدم عادی.
یازدهمین روز بازداشت من را به دادگاه ویژه روحانیت در شهر ساری فرستادند. قاضی یک روحانی به نام آقای سیفی بود. وارد دادگاه که شدم قاضی گفت "امثال تو هستند که آبروی طلبه ها را میبرند، مردم راجع به طلبهها فکر دیگری میکنند ولی امثال شما نجاست ها اینجوری برخورد میکنند" بعد گفت "شما متهم هستی به تشویش اذهان عمومی از طریق ایجاد شبهه در دین، تحریک طلاب به ترک حوزه، بیان مواردی که در حوزه ایجاد تفرقه میکند."در انتها گفت "دفاع خودت را بیان کن." من تا آمدم صحبت بکنم قاضی گفت "اگر مواردی را که عنوان کردیم نمی پذیرید دوباره برای شما بازجویی بنویسم که مجدداً بازجویی شوید." من خودم چیزی ننوشتم، من گفتم و قاضی نوشت و در آخر گفت "پایین برگه را امضاء کن." من برگه را یکجوری سطحی خواندم که قاضی متوجه نشود که دارم نگاه میکنم بعد پایین برگه را انگشت زدم و امضاء کردم. قاضی گفت "سند داری؟" گفتم من سند ندارم و باید خانواده ام را در جریان بگذارم.
در همان ابتدای جلسه دادگاه گفتم که میخواهم وکیل داشته باشم و وکیلم در دادگاه حضور داشته باشد، آنجا بود که قاضی به من گفت که وکیل غیر روحانی اجازه حضور در دادسرای ویژه روحانیت را ندارد. در کل استان مازندران شاید چهار تا وکیل روحانی هم نداشتیم به همین دلیل من در دادگاه وکیل نداشتم.
در دادگاه روحانیت یک وکیل اگر لباس شخصی باشد نمیتواند وارد دادگاه شود و فقط باید وکیل معمم باشد، همچنین حکم دادگاه روحانیت نهایی است و هیچ فردی اجازه درخواست تجدید نظر ندارند.
قاضی برای من قرار صادر کرد و خانواده من نتوانستند وثیقه بگذارند یعنی پدر من که طبعاً موافق با سیستم بود گفت اصلاً نمی خواهد مرا ببیند. اگر سند میگذاشتند من تا صدور رای نهایی آزاد میماندم. بعد از دادگاه ویژه روحانیت ساری، سه روز در زندان ساری بودم و بعد من را به زندان بابل انتقال دادند.
مدت ده روزی که در اداره اطلاعات بازداشت بودم یک لحظه هم چراغ سلول من خاموش نشد.سلول من مانند قبر بود یعنی فقط به صورت مستقیم به طرف در میتوانستم دراز بکشم. میزان نم و رطوبتش وحشتناک بود و تهویه هم نداشت. یک سطل هم به من دادند که برای دستشویی از آن استفاده میکردم و تنها دو روز یکبار آن سطل را تخلیه میکردند. هر شب به مدت نیم ساعت برای هواخوری من را به یک دالان میبردند و پس از ورود به هواخوری درب آن دالان را میبستند.
زمانی که برای اولین بار من را برای هواخوری بردند یک سرباز مسلح را دیدم که روی صندلی نشسته بود و نگهبانی میداد.
در مدت بازداشت روزی دو وعده غذا میدادند که غذای خوبی بود. در آنجا چون دسترسی مستقیم به نور نداشتیم شب و روز معنی نداشت.
دوران محکومیت خود را از ۲۴ تیر ١٣٨۵ تا ١٨بهمن ١٣٨۵ در زندان بابل که معروف به زندان شهربانی بود سپری کردم. این زندان بسیار قدیمی و خیلی کوچک بود. گنجایش صد نفر زندانی را داشت ولی حدوداً چهارصد نفر زندانی بودند. زندان دوازده بند داشت. بند یک برای افرادی بود که جرایم مالی مرتکب شده بودند. بند دوازده، بند قتلی ها بود و من هم در بند سه بودم که سارقین را در آنجا نگهداری میکردند. زندان هواخوری کوچکی داشت. افراد تازه وارد باید مدتها روی زمین میخوابیدند تا بهشان تخت برسد.
در زندان خواندن نماز اجباری بود. رئیس زندان شخصی به نام آقای بابازاده بود. یک روحانی هم بود که در واقع پیش نماز زندان بود. من نزد او رفتم و خواهش کردم که اجازه دهد آقای بابازاده را ببینم. او گفت "برو آقا اینجا واینسا." گفتم من و تو یک روز هم لباس بودیم. گفت "من شرمم میاد با تو هم لباس باشم." چند روز اول در زندان سخت گذشت. مددکار زندان آمد، گفتم پای من درد میکند و در راه رفتن مشکل دارم و باید چشم من بخیه شود ولی اهمیتی ندادند.
طی صحبتی که با آقای اکبرزاده داشتم ایشان به من گفتند "دوره اصلاحاتچی ها و خاتمی چی ها به اتمام رسید و یک طرح دادند تا حوزه ها را پاکسازی کنند." در واقع این پاکسازی ها در سالهای ٨۴، ٨۵ صورت گرفت که مصادف میشد با دورانی که آیت الله بروجردی را دستگیر کردند.
سه روز پس از انتقال به زندان ۱۰ روز اعتصاب غذا کردم و گفتم من نیاز به دکتر دارم و میخواهم رئیس زندان را ببینم. در این مدت یکی از زندانی ها که به اتهام قاچاق مواد مخدر زندانی بود به من التماس میکرد تا یک مقدار پوره سیب زمینی بخورم و مایعات زیادی برای من می آورد ولی بی تاثیر بود. بعد از گذشت ده روزدر ابتدا ۲۴ ساعت برای تنبیه من را داخل یک توالت قرار دادند و پس از آن چهار روز به سلول انفرادی منتقل کردند و گفتند آنقدر اینجا میمانی تا دست از اعتصاب برداری. من مجبور شدم اعتصاب خودم را بشکنم چون به هیچ یک از خواسته هایم نرسیدم.
۲۴ مرداد ۱۳۸۵ از دفتر رئیس زندان،آقای بابازاده من را خواستند. وقتی وارد دفتر رئیس زندان شدم یک کپی از حکم دادگاه را به من دادند، یک کپی هم در دست رئیس زندان بود. رئیس دفتر زندان شروع به خواندن حکم کرد. من را به یک سال زندان تعزیری و ۷۴ ضربه شلاق، محرومیت از خدمات دولتی، محرومیت از ادامه تحصیل چه در دانشگاه و چه در حوزه و عدم استفاده دایم از لباس روحانیت محکوم کرده بودند.
بعد به من گفتند اگر اعتراضی دارم می توانم پشت برگه بنویسم. من گفتم اعتراض را باید وکیل این پشت بنویسد. به من گفتند "میتوانید از مددکار زندان کمک بگیرید، مددکار زندان یک مقدار به حقوق مسلط است و برای زندانی ها مینویسد، بگو برای تو هم بنویسد." در آنجا بود که به من گفتند اجازه دارم هفته ای یکبار تماس تلفنی داشته باشم.
من مواردی را مد نظر داشتم که آنها را در اعتراض خود ذکر کردم و بعد یک مقدار از آن آقا کمک گرفتم و برگه را پر کردم و فرستادم. بیشتر از یک ماه طول کشید تا جواب اعتراض من آمد و حکم تأیید شده بود. داخل حکم ارسالی برای من نوشته بودند که به علت عدم دفاعیات موثر و اقرار صریح متهم در پرونده حکم به همان روال گذشته باقیست. در آخر به یکسال زندان و ۷۴ ضربه شلاق محکوم شدم.
در نهایت از این یکسال زندان، من حدود هفت ماه را تحمل کردم و الباقی حکمم را به مناسبت بیست و دو بهمن عفو خوردم و شلاق را هم بخشیدند. فقط به زندان، خلع لباس، محرومیت ازادامه تحصیل و خدمات دولتی محکوم شدم و تا آخرین روز در بند عمومی بودم.
در مدتی که زندان بودم تنها مادرم به ملاقات من می آمد.
نهایتاً در تاریخ ١٨بهمن ١٣٨۵ آزاد شدم.
چند روز بعد از آزادی از زندان، دوم یا سوم برج دوازده بود که با یک تماس تلفنی به اداره اطلاعات احضار شدم و یک بازپرس جدید در آن جلسه با من صحبت کرد. تقریباً سه یا چهار ساعت آن جلسه طول کشید و سوالهای گوناگونی از من پرسید، "قصد داری بعد از زندان چی کار بکنی؟ زندان را چه جوری گذراندی؟" سپس از من در رابطه با افراد خانواده و دوستانم تکنویسی گرفتند. تکنویسی به این شکل بود که بابت هر نفر یک برگ کاغذ آ چهار در اختیار من میگذاشتند تا هر چه در رابطه با افراد میدانم بنویسم. به طور مثال پسر خاله من مجاهد بود و از من خواستند در مورد او هر چه میدانم بنویسم. در انتهای جلسه نیزاز من تعهد گرفتند و گفتند "هر زمان که ما بخواهیم شما باید برای پاسخگویی در اینجا حاضر شوید تا از حال و روزتان خبردار بشویم." با این صحبت ها که در آن روز میان ما رد و بدل شد غیر مستقیم عنوان کردند که از این پس ما نمیگذاریم شما خیلی راحت برای خودتان در این شهر راه بروید و اینجا زندگی کنید یعنی با آنکه حبسم را کشیده بودم مجبور شدم از شهر محل سکونتم کوچ کنم و در همان اسفند ماه ۱۳۸۵مازندران را به سمت تهران ترک کردم و تنها سالی یک بار در مواقعی که از جانب پلیس امنیت کلانتری احضار میشدم به مازندران بازمیگشتم.
بعد از آزادی به حوزه مراجعه کردم و آنجا فهمیدم قضیه از چه قرار است. من در حوزه دوستی به نام آقای اکبر زاده داشتم، ایشان تقریباً مدیر داخلی حوزه بود. آقای اکبر زاده به من گفت"بعد از اینکه تو را گرفتند یک پاکسازی اساسی در حوزه انجام شد و تمام آنهایی که با تو بودند همه را از وزارت اطلاعات آمدند و بردند. اما کارهایی را که با تو کردند با شخص دیگری انجام ندادند و فقط مامورین اطلاعات به همراه دو نفر از طلبهها که یکی از آنها پدرش معاون آقای نیازآذری مدیر کل اداره اطلاعات استان بود آمدند و چند نفر از طلبه ها را اخراج کردند."
طی صحبتی که با آقای اکبرزاده داشتم ایشان به من گفتند "دوره اصلاحاتچی ها و خاتمی چی ها به اتمام رسید و یک طرح دادند تا حوزه ها را پاکسازی کنند." در واقع این پاکسازی ها در سالهای ٨۴، ٨۵ صورت گرفت که مصادف میشد با دورانی که آیت الله بروجردی را دستگیر کردند. به طور مثال یک حوزه در گرگان بود به نام حوزه نورمفیدی که متعلق به آیت الله نورمفیدی بود، در همان پاکسازی ها خیلی از طلاب این حوزه را گرفتند و در دادگاه ویژه روحانیت عدم صلاحیت کردند و از حوزه ها بیرون کردند.
تمام حوزه هایی که من مدتی در آنها زندگی کرده بودم از نظر اخلاقی من را تأیید کرده بودند و خواهان بازگشت من به حوزه بودند ولی موافقت نشد و به طور رسمی خلع لباس و از خدمات دولتی محروم شدم.
تمام حوزه هایی که من مدتی در آنها زندگی کرده بودم از نظر اخلاقی من را تأیید کرده بودند و خواهان بازگشت من به حوزه بودند ولی موافقت نشد و به طور رسمی خلع لباس و از خدمات دولتی محروم شدم.
پس از آنکه به تهران آمدم ازدواج کردم.
بعد از آزادی روزی نشد من شب هنگام با آرامش بخوابم. این خاطرات هیچ وقت من را رها نکردند و همیشه با من بودند. معمولاً آدمی بودم که هیچ وقت گریه نمیکردم مخصوصاً جلوی یک خانم، بارها شد که جلوی همسرم به بهانه های مختلف گریه کردم و ایشان با من احساس همدردی میکردند منتها برای ایشان قابل درک نبود که این دردهای من ناشی از کجاست.
سال ۸۷ برای بازگشایی مغازه ای نیاز به گواهی عدم سوء پیشینه پیدا کردم و برای گرفتن عدم سوء پیشینه به دفتر پلیس + ۱۰ مراجعه کردم، در آنجا از من انگشت نگاری کامپیوتری کردند. جواب انگشت نگاری به منزل ما آمد و در آن نوشته شده بود که به کاخ دادگستری مراجعه شود. من به کاخ دادگستری تهران مراجعه کردم، در آنجا گفتند که شما محرومیت اجتماعی دارید و به همین دلیل به من گواهی عدم سوء پیشینه ندادند.
روزهای سختی را پشت سر گذاشتم تا سال ۸۸ که مجدداً در گرمسار دستگیر شدم و من را به انفرادی ۲۴۰ منتقل کردند. و اگر اشتباه نکنم نزدیک به دو ماه انفرادی بودم.
دستگیری دوم
خانواده مادری همسر من از دراویش بودند و اصالتاً گرمساری هستند. در انتخابات سال ۱۳۸۸ آقای کروبی از دراویش دفاع کردند و حکومت را تقبیح کردند که شما حق ندارید اماکن مقدس دراویش را خراب کنید. چون حسینیه های دراویش را در چند شهر آتش زده بودند و خراب کرده بودند. آقای کروبی از دراویش حمایت کرده بودند و دراویش هم قرار بر این گذاشتند که از آقای کروبی حمایت بکنند و به ایشان رای بدهند.
همسرم از من خواست که محل کار خودمان را به ستاد آقای کروبی اختصاص دهیم. این دفتر را از طریق حمایت هایی که خانواده همسرم میکردند دایر کرده بودیم، به خاطر اینکه من دخل و تصرفی در دفتر نداشتم مجبور شدم دفتر را به ستاد آقای کروبی اختصاص دهم.
اولین احضار پلیس امنیت در تاریخ ۱۸ / ۳ / ۸۸ بود. بعد از مراجعه به اداره پلیس امنیت به من اولتیماتوم داده شد که اگر حرکت ناشایست و اشتباهی بکنم مجدداً با من برخورد میشود. در آنجا از من پرسیدند "طرفدار کدام گروه انتخاباتی هستی؟" من در جواب گفتم من دیگر کاری به کار سیاست ندارم و با پرخاش گفتم "من دیگر از دست شما خسته شدم. من یکبار به گفته شما جرمی را مرتکب شدم و تاوان آن جرم را با ذره، ذره وجودم پرداخت کردم و الان که پیش شما نشستم هیچ انگیزه ای برای زندگی ندارم، یعنی مثل یک مرده متحرک هستم. نمیتوانم هیچ وقت خشمم را کنترل کنم، یک زندگی مثل آدم عادی ندارم، همیشه عصبی هستم و این من را آزار میدهد." در انتخابات ریاست جمهوری سال ۸۸ وضعی حاکم بود که مردم به راحتی انتقاد میکردند. همه جا هلهله و شادی بود و حکومت جلوی کسی را نمیگرفت. در واقع دولت برای داغ کردن تنور انتخابات به مردم آزادی کاذب داده بود. در واقع این قصه، قصه داغ کردن انتخابات بود.
بستگان همسرم از من خواستند که من هم از آقای کروبی حمایت کنم. من که دل پری از حکومت داشتم بعد از تاریخ ۱۸ خرداد به ستاد آقای کروبی رفتم و طی سخنانی عنوان داشتم "من نه از آقای موسوی حمایت میکنم و نه از آقای کروبی. اینها با آقای خامنه ای و آقای رفسنجانی برابر هستند و هیچ فرقی با هم نمیکنند. زمانی شما میتوانید برای این مملکت یک انتخابات آزاد متصور بشوید که برای کاندیداها سیستم گزینشی وجود نداشته باشد. وقتی سیستم گزینشی است اگر چهار کاندیدا هم باشند وقتی همه مثل هم هستند چه فرقی میکند شما به کدامیک رای بدهید؟ شما خودتان را گول میزنید. آخر آدم عاقل چند بار از یک سوراخ و از یک مار گزیده میشود؟" به نظر من نه آقای کروبی و نه موسوی دلسوز ملت نبودند. اگر آقای موسوی دلسوز مردم ایران بود، سال ۶۷ وقتی به دستور آقای خمینی جوانهای مردم را اعدام میکردند، از مردم حمایت میکرد نه اینکه بگوید "من اطلاع نداشتم" بعداً هم که اطلاع پیدا کرد هیچ دفاعی از مردم نکرد. انگار آنجا یک سرزمین دیگر بود. در واقع مردم مردم گفتن ایشان غیر از طمع قدرت هیچ نیست. از آقای کروبی هم عالم و آدم داستانهای زیادی شنیدهاند. بدتر از همه این بود که اینها از یک سیستمی بالا آمده بودند که به آن فیلترینگ ولی فقیه میگویند.
صحبت من تمام شد و هیچ اتفاقی هم نیفتاد. من هم خوشحال بودم و با خود میگفتم اینجا تهران است و کسی هم با من کاری ندارد.
در تاریخ ١٩/ ٠٣ / ٨٨ از طرف پلیس امنیت بابلسر من را احضار کردند و گفتند "شما نمیتوانید پای صندوق بروید و رای بدهید. ما شناسنامه شما را بعداً می خواهیم و اگر رای داده باشید باید بروید توی صندوقها بگردید و رای خودت را در بیاوری تا ما ببینیم به چه کسی رای دادید."
در آنجا بود که عنوان کردم، من در تهران زندگی میکنم و اگر قرار باشد احضار بشوم باید در تهران من را احضار کنند. شما خودتان من را فرستادید یک شهر دیگر حالا من را احضار کردید و میگویید در انتخابات حق ندارم رای بدهم، اصلاً ما بالاخره نفهمیدیم که شهروند این مملکت هستیم و یا نیستیم. اگر شهروند این مملکت نسیتم یک نامه بدهید دست من و بگویید تو بی وطن هستی تا من برویم دنبال زندگی خودم و اگر شهروند این مملکت هستم باید حق رای داشته باشم. شما میگوید رای نده؟ صلاحیت این چهار فرد از شورای نگهبان بیرون آمده است وآنها این افراد را معرفی کردند، همه هم آدمهای با سابقه ای هستند و از جانب شما انتخاب شدند. آدمهای بی سابقه ای نیستند که میگوید از اینها حمایت نکنم.
در نماز جمعه ۲۹ خرداد آقای خامنه ای اولتیماتوم داده بود. من در همان روز از طرف پدر بزرگ و دایی همسرم به گرمسار دعوت شدم تا از من در آنجا تشکر کنند. نزدیک به صد نفر آدم آمده بودند.من در آنجا عنوان کردم"یک روزی پدران و مادران و عزیزان آدمهایی بودند که چشم انتظار همین آقایانی بودند که در پست و مسئولیت قرار داشتند. روزی بچه ها، پدران و مادران بچه هایی در زندان بودند که حکم گرفتند. تعداد اعدام های سال ۶۷ را بیش ازسه هزار نفر برآورد میکنند. آقای موسوی نخست وزیر بود و امکان ندارد ایشان مطلع نشود، آن هم نخست وزیر کشور انقلابی. حالا فرض به محال باز ما میگوییم محال نیست و ایشان متوجه نشد. اما چرا بعد از اینکه متوجه شد هیچ کاری انجام نداد؟ انگار سال ۶۷ داخل ایران هیچ اتفاق نیفتاده بود. این همه زندانی را گرفتند و کشتند و ایشان هنوز از دوران طلایی امام راحل صحبت میکنند. دوران طلایی یعنی جنایت علیه بشریت؟"
شب جمعه ۲۹ / ۳ / ۸۸ در حال بازگشت به تهران بودم که در گرمسار بازداشت شدم. در زمان دستگیری من در حال باز کردن در ماشین خود بودم که صورت یکی از مامورینی که به سمت ماشین من آمده بود با در ماشین برخورد میکند و زخمی میشود. در آن لحظه هوا تاریک بود و من متوجه آن مامور لباس شخصی نشده بودم بعد از این اتفاق تصور الباقی مامورین این بود که من این کار را از قصد انجام دادهام. به همین دلیل یکی از مامورین جلو آمد و به من لگد زد. من هم او را هول دادم و گفتم، چه خبرت هست؟ آنجا بود که از پشت به ستون فقرات من با شوک برقی ضربه وارد کردند و من تعادلم را از دست دادم و روی زمین نشستم. اسپری اشک آور را روی بینی من فشار دادند. نمیدانم اسپری فلفل بود یا چیز دیگر. وقتی که اسپری را زد صورتم را گرفتم و گفتم "آخ سوختم". سپس مشت و لگد بود که نثار من میشد، ضرب و شتم آنها انقدر شدید بود که دیگر نیازی به چشم بند نداشتم و چشمان من ورم کرده بودند، بینی من از دو ناحیه شکست و کاملاً کج شد، به علت انحراف بینی نمیتوانستم نفس بکشم، یکی از دنده های من هم شکست و بدنم خونین و مالین شده بود. من مطمئن بودم که این افراد از نیروهای سپاه هستند چون معمولاً نیروی انتظامی یا وزارت اطلاعات اصلاً به این شکل کسی را دستگیر نمیکنند یا اگر بخواهند دستگیر کنند در حین دستگیری به هیچ کس فحاشی نمیکنند مگر آنکه شخص مقاومت کند. من در بازداشتگاه فهمیدم که این افراد از سپاه هستند، خوب به هر حال در گذشته به منکرات و سپاه رفت و آمد داشتم و میدیدم که در دستگیریها فحاشی و مردم آزاری میکنند.
پس از آنکه مورد ضرب و شتم قرار گرفتم، من را به مقرشان منتقل کردند. داخل بازداشتگاه نمیتوانستم جایی را ببینم، چون هم چشمبند داشتم و هم از شدت ضربات چشمان من باز نمیشد. در همین میان یک آقایی آمد و گفت "این مامور ما را زده؟ بی ناموس پشت آقا حرف میزند و بعد مردم را تحریک میکند که بیان تحصن کنند. من الان چوب توی شلوارش میکنم."
آنجا بود که با یک چیزی شبیه به باتوم شروع کرد فشار آوردن به مقعد من، طوری که از ناحیه مقعد دچار پارگی شدم و مدتها نمیتوانستم به خاطر درد شدیدی که داشتم دفع کنم.
به دلیل خونریزی و آن بلایی که سر من آوردند به حالت اغما افتاده بودم که متوجه شدم دو نفر کولم را گرفتهاند و من را به یک اتاق منتقل میکنند. نیمه جان افتاده بودم که شنیدم یک نفر میگوید "حاجی گفته این را ببرید بیمارستان، این میمیرد و خونش میافتد گردن ما."
از آنجا من را به همراه دو مامور به بیمارستان گرمسار منتقل کردند که در آنجا به علت پارگی در ناحیه بالای لب مورد جراحی قرار گرفتم و یک شب تا صبح به من سرم وصل کردند. در بیمارستان برای مراقبت از من دو مامور در مقابل در ورودی اتاق و یک مامور دیگر داخل اتاق من گذاشته بودند.
در نهایت فردای آن روز من را از بیمارستان مجدداً به بازداشتگاه منتقل کردند و کاری با من نداشتند. در نهایت سه یا چهار روز در گرمسار من را در بازداشت نگاه داشتند و در این مدت تنها یکبار برای گرفتن اثر انگشت و سوء پیشینه من را به ادراه آگاهی منتقل کردند. در اداره آگاهی متوجه شدم یک سرباز به زبان شمالی حرف میزند. من بچه مازندران هستم و زبان شمالی را میفهمم، در آن لحظه چشمبند داشتم و وقتی متوجه آن سرباز شدم من هم شروع کردم با او به شمالی صحبت کردن و گفتم آقا یکی، دو روز است من را بازداشت کردند و هیچ کس خبر ندارد، همه فکر میکنند من مُردم اگر میشود یک شماره به شما میدهم به آن زنگ بزن. در جواب من به زبان شمالی گفت "بگذار اینها که رفتن بیرون من شماره را از تو میگیرم." وقتی در اتاق تنها شدیم من شماره همسرم را به این سرباز دادم که بعد از آزادی همسرم به من گفت دو روز بعد از بازداشت شما یک نفر زنگ زد گفت "شما را دستگیر کردند و سالم هستید، چیز دیگری نگفت و گوشی را قطع کرد."
بعد از آنکه نتیجه سوء پیشینه من آمد بازجو به من گفت "وضعیت شما امنیتی است و نمیتوانید اینجا بمانید" به همین دلیل من را به همراه دو مامور بدرقه از آنجا به دادگاه انقلاب شعبه ۳ ویژه امنیت منتقل کردند.
در دادگاه انقلاب شعبه ۳ ویژه امنیت دو قاضی را ملاقات کردم که یکی از آنها قاضی شهمیرزادی بود و دیگری قاضی بیات.
در ابتدا وقتی وارد دادگاه انقلاب شدم من را تا شروع جلسه دادگاه به زیرزمین همان ساختمان منتقل کردند. بعد از اذان ظهر و نماز بود که یکی از همان مامورهای بدرقه من را به طبقه سوم، شعبه ٣ ویژه امنیت منتقل کرد. در جلسه بازپرسی قاضی بیات، یک منشی به همراه من و همان مامور بدرقه حضور داشتیم.
در ابتدای جلسه به قاضی اعتراض کردم و گفتم "این وضع جسمی من است، آقای قاضی اسلامی که شما دارید از آن دم میزنید این است؟" قاضی در جواب به من گفت "خفه شو". گفتم قاضی باید بی طرف باشد، گفت "من هم بی طرف هستم". وقتی قاضی گفت من بی طرف هستم گفتم شما بی طرف نیستید، قاضی گفت "ثابت کنی من بی طرف نیستم، هر چی تو گفتی من قبول میکنم". بالای سر قاضی عکس آقای خامنه ای بود به همین دلیل گفتم "جناب قاضی من با عکس بالای سر شما مشکل دارم. چگونه قاضی که باید بی طرف باشد عکس کسی را بالای سرش میگذارد که من با او مشکل دارم و بعد میخواهد من را قضاوت کند؟ شما طرفدار آن آقا هستید که عکسش را گذاشتید آن بالا. پس این نشان میدهد که شما بی طرف نیستید، الان شما میخواهید بین من و آقای خامنه ای قضاوت کنید. چگونه بی طرفی خود را اعلام میکنید؟"
پس از این صحبت ها قاضی گفت "حالا من اینها را بهت یاد می دهم که چگونه مشکلاتت را حل کنی."
به قاضی گفتم من را مورد ضرب و شتم و آزار جنسی قرار دادند. وقتی این مسائل را عنوان کردم قاضی به من گفت "چرا دروغ میگی؟ همه شما مثل هم هستید. دروغگوی ملعون. شما در حین دستگیر مقاومت کردید و مامورهای ما هیچ کاری به شما نداشتند. مردم حزب الله [1]با دین و ایمان طرفدار حکومت دیدند که شما دارید مامورهای ما را میزنید به همین دلیل مردم حزب الله شما را زدند" من در جواب گفتم، آقای قاضی آنجایی که من را دستگیر کردند سگ را میزدید واق واق نمی کرد. آن وقت شب وسط بیابان و در جاده اصلی مردم کجا بودند که بیایند و من را بزنند، حالا دیگر چی بفهمید حزب الله بودند یا نبودند. مامورهای شما این را به روز من آوردند.
در همین میان قاضی گفت "مینویسم از شما بازجویی فنی کنند تا ببینم بهت تجاوز شده یا نه؟ مورد آزار جنسی قرار گرفتید یا نه؟ آن موقع مشخص میشود که دروغ میگویی." در آن لحظه من نمیدانستم بازجویی فنی که میگوید به چه شکلی است، با خودم گفتم حتماً یک نفر محترمانه می آید و از من سؤال میکند، منظورش را دیگر نفهمیدم بازجویی فنی یعنی میخواهند یک بلایی سر من بیاورند. این جلسه دادگاه کمتر از چهل دقیقه به طول انجامید و پس از اتمام جلسه دادگاه من را تحویل زندان اوین دادند.
وقتی وارد زندان اوین شدم در ابتدا از من عکس پرسنلی گرفتند، سپس اگر اشتباه نکنم به اتاق افسر نگهبانی در اندرزگاه ٨ منتقل شدم. در آنجا لباسهای من را تحویل گرفتند و یک کیسه پلاستیک به من دادند که داخل آن حوله، دمپایی و یک عدد چشمبند بود و برای رفت و آمد باید از آن چشمبند استفاده میکردم.
سومین روز یا چهارمین روز پس از انتقال به زندان اوین بازجوییهای من آغاز شد. زمانی که من را پیش بازجو به اتاق بازجویی بردند، بازجو اصلاً نه گفت کی هستی؟ نه گفت چی هستی؟ در همان ابتدای ورود دستان من را دستبند زدند و یک پارچه هم به دستم بستند، از سقف آویزانم کردند و بازجو گفت "یک آزار جنسی الان من بهت میدهم." همانجا بود که شروع کردند به کتک زدن من و با نوک سیگار یا یک چیزی مثل سیگار داغ روی پوست آلت تناسلی من را سوزاندند. سوختگی به شکلی بود که تا مدت شش ماه زخم روی آلت تناسلی من خوب نشد.
بازجو با این کار از من میخواست بنویسم که "من هیچ وقت مورد آزار جنسی قرار نگرفتهام و دروغ گفتم". در هر صورت از من یک نامه با اثر انگشت در یک برگه بهداری اوین بر این مبنا گرفتند که من مورد آزار جنسی قرار نگرفتم و هیچ کتکی نخوردم و مردم توی خیابان موقع دستگیری من را زدند.
این برگه را به دلایل مختلفی از من گرفتند، به طور مثال اگر زمانی من از زندان آزاد شدم و به دلیل شکنجههای دوران بازداشت جان خود را از دست دادم همسر من اگر عنوان کند بر اثر شکنجه همسر من جان خود را از دست داده اینها نامه را نشان بدهند. دلیل دیگری که میتوانند این نامه را به خاطر آن گرفته باشند این است که اگر پس از آزادی من شکایتی کردم و به پزشکی قانونی مراجعه کردم و گفتم این آثار برای من فلان جا اتفاق افتاده است این افراد بگویند "این آقا دروغ گفته و در اینجا همچین اتفاقی برای ایشان نیفتاده است!"
زمانی که بازداشت بودم رئیس کلانتری ١١٨ ستارخان سرهنگ نبیری با یک نیروی دیگری برای بازرسی به منزل و دفتر کار من رفته بودند و کیس کامپیوتر، نوشته ها و نت برداری هایی را که در رابطه با زندگی پیغمبر و کتاب تاریخ طوال انجام داده بودم به همراه تعدادی کتاب از جمله کتاب های بیست و سه سال آقای علی دشتی، کتاب خاطرات آقای منتظری یا اسلام و مسلمانی، الله در خون و تعدادی از این کتابها را جمع کرده بودند و تحویل نیروهای سپاه داده بودند. یکی از مواردی که به من در بازجویی ها نسبت دادند این بود که من قصد تکثیر کتاب بیست و سه سال را داشتهام. من به آنها گفتم "کار من تحقیق است. من میخوانم و مینویسم. شما در خانه من اگر بخواهید دست نوشته ها و نت برداری های من را ببینید تعدادشان از تعداد کتابهای من بیشتر است، من همیشه نوشته ام، خوانده ام و راجع به مسائل تحقیق کرده ام."
بازجو گفت "شما میخواهید در دین شبه ایجاد کنید و میخواهید مسائلی را مطرح کنید که ذهن دیگران را نسبت به دین مشوش کنید." در این بازجویی ها که مربوط به مسائل دینی بود بازجو به این نتیجه رسید که باید در رابطه با تحقیق های من از حوزه علمیه استعلام بگیرند که البته این کار را هم انجام دادند و من نیز به شخصه یک نامه به حوزه زدم و عنوان کردم که من یک محقق هستم و کار من تحقیق راجع به ادیان و مذاهب است و حوزه متقابلاً به دادگاه انقلاب نامه زد که محتوای نامه شامل رزومه تحصیلی و تحقیقات من راجع به اسلام شناسی و خاصه شیعه شناسی بود که به دادگاه ارسال شد و با ارسال این نامه از جرم تکثیر کتاب مبرا شدم.
مسئله بعدی که در بازجویی ها مطرح کردند این بود که "چند روز قبل از انتخابات شما را احضار کردند و به شما تذکر دادند که در انتخابات شرکت نکنید. چرا شما در انتخابات شرکت کردید؟ چرا شما رفتید؟" من در جواب به این سوالها گفتم محفل فامیلی بوده، دایی و پدر بزرگ همسرم من را دعوت کرده بودند. ما رفتیم یک شامی خوردیم و چهار تا سؤال کردند؟ بازجو گفت "چه سوالهایی از تو کردند؟ سوالهایی که از تو کردند تو چرا جواب آنجوری دادی؟ تو دیدی که مملکت شلوغ شده، مردم ریختن توی خیابان ها خواستی که این ها را تحریک بکنی که اینها تحصن بکنند و بیان اعتراض بکنند."
بازجو در بازجویی ها به من گفت "شما متهم هستید به عضویت در گروه موسوم به سبز"، در جواب گفتم من از موسوی و کروبی متنفر هستم. اینها دزد هستند، من با مدرک ثابت میکنم که اینها دستشان به خون این مردم آغشته است. من مخالف این افراد هستم بعد چه جوری از اینها حمایت بکنم. بازجو گفت "شما جایی را که کار میکردید به جنبش سبزی ها اختصاص دادید"، من گفتم "این یعنی من عضویت دارم درگروه موسوم به سبز؟ این گروه کی هست؟ مرکزیتش کجاست؟ مسئولش کی هست؟ به من بگید من بدونم حداقل کجا رفتم عضو شده ام." وقتی این حرف ها را زدم بازجو به من گفت "گردن کلفتی هم میکنی آخوند دوزاری؟"
در جلسه آخر بازرسی به من گفتند "آخرین دفاع خود را در مقابل اینکه قصد داشتید کتاب بیست و سه سال را تکثیر نمایید بیان کنید."
مدت زمانی که در اوین بازداشت بودم دقیقاً سه بار مورد بازجویی قرار گرفتم و در طول بازجویی ها همیشه چشمبند داشتم. بازجوهای من در طول بازجویی ها دو نفر بودند اما همیشه تنها صدای یکی از آنها را میشنیدم. مدت زمان بازجویی ها آنقدر طولانی بود که به خواب می افتادم اما اجازه نمیدادند که بخوابم و میگفتند "هر وقت جواب دادی میتوانی بروی و بخوابی."
در یکی از جلسات بازجویی، تلفن بازجوی اصلی من زنگ زد. او که در بازجویی ها من را مورد ضرب و شتم قرار داده بود با همسرش به مهربانی صحبت میکرد. زمانی که بازجو در حال صحبت با همسرش بود توانستم چشمبندم را با دماغم بالا بزنم و از زیر چشمبند نگاه کنم و ببینم در اطراف من چه خبر است که در همین لحظه متوجه یک دوربین فیلمبرداری شدم که روبروری من در حال ضبط کردن بود و چراغ قرمز آن روشن بود، این در حالی بود که بازجوها در رابطه با فیلمبرداری در طول بازجوییها هیچگونه حرفی به من نزده بودند.
یک ماه از بازداشت من در زندان اوین میگذشت که کپی یک برگه ای به امضاء آقای حسن دهنوی را به من دادند که در آن برگه نوشته شده بود "به تاریخ ٢٩/ ٠۴ / ١٣٨٨ در وقت اداری شعبه بازپرسی ویژه امنیت دادسرای عمومی انقلاب تهران به تصدی اینجانب امضاء کننده، متن ذیل تشکیل پرونده کلاسه فوق دایر بر اتهام م. فرزند محمد تقی که به اتهام ایجاد اغتشاش و تبلیغ علیه نظام مقدس جمهوری اسلامی از تاریخ ۲۹ / ۳ / ۸۸ تحت بازداشت است مورد رسیدگی قرار گرفته، ملاحظه میگردد به مدت یک ماه از تاریخ صدور وجه الضمان گذشته است. لیکن متهم کماکان در بازداشت است و از سوی دیگر پرونده اتهامی وی منتهی به صدور قرار نهایی نگردیده. لذا نظر به اینکه امکان تبدیل و یا تخفیف قرار صادره به لحاظ سوابق گذشته و گزارش مرجع انتظامی وجود ندارد به استناد بند ت از ماده سوم قانون تشکیل دادگاه های عمومی انقلاب قرار یک ماه ایشان مجدداً اجرا شده، مقرر است دفتر سریعاً مراتب را به متهم ابلاغ تا به استیضاح حقوق خویش و اعتراض به تصمیم صادره مبادرت نموده و همچنین به نظر متهم امنیتی دادسرای عمومی انقلاب تهران برسد."
وقتی وجه الضمان صادر میکنند میتوانید سند بگذارید و آزاد شوید. حتی این موضوع را به همسر من اطلاع نمیدادند که برای من وجه الضمان صادر شده است. این بزرگترین نقض آشکار قوانین خودشان است. ما در قانون سه نوع وثیقه داریم "وجه الالتزام، وجه الکفاله و وجه الضمان" که بیشترین حدش را برای من بریدند یعنی وجه الضمان و من سند داشتم و میتوانستم وثیقه بگذارم.
در نهایت پس از ۵۴ روز بازداشت، با آنکه هنوز آثار شکنجه روی صورت و بدن من موجود بود توانستم به کمک یکسری افراد با نفوذ که دنبال کارهای آزادی من بودند در تاریخ ٢٠ مرداد، ١٣٨٨ با قید وثیقه پنجاه میلیون تومانی از زندان آزاد شوم.
زندان اوین دو در دارد که یکی از آنها در خیابان اصلی اتوبان یادگار امام و دیگری در پشت زندان سمت درکه است. روز آزادی من را به همراه یک کیسه زباله مشکی که در آن وسایل شخصی من بود از در پشتی به بیرون از زندان انتقال دادند. لباسهایی که بر تن داشتم پاره و خونی شده بودند. در خارج از زندان همسرم به همراه پدرشان به دنبال من میگشتند و زمانی که من را دیدند به هیچ عنوان من را نشناختند.
در مدت زمانی که بازداشت بودم به دلیل پارگی و ورم در ناحیه لب و به دلیل درد کشنده و زخمی که در ناحیه مقعد داشتم نمیتوانستم به راحتی غذا بخورم، به همین دلیل مسئولین زندان خودشان در یک قوطی استیل به همراه نی غذای آبکی مانند سوپ به من میدادند و به همراه غذا نیز یک مسکن برای تسکین درد در اختیار من میگذاشتند، همین مسئله باعث شده بود که وزن زیادی از دست بدهم. در واقع زمانی که من را بازداشت کردند ١٠٠ کیلو وزن داشتم و در زمان آزادی ٧۴ کیلو. نگفته نماند قد من ١٧٩ سانتی متر است.
در زندان اوین من نزدیک به دو ماه در یک سلول خارج از بند عمومی سپری کردم و تنها سه روز مانده بود به آزادی که من را به یک سوئیت منتقل کردند. در اوین یک قسمتی بود که به آن سوئیت میگفتند. گنجایش این سوئیتها دو یا نهایتاً سه نفر بود اما شش نفر را در آنجا زندانی میکردند. در طول بازداشت یکبار هم به من اجازه برقراری تماس با خانواده و یا ملاقات با آنها را ندادند.
بعد از آزادی از زندان دو عمل جراحی داشتم که یکی از عمل ها مربوط به بینی و دیگری مربوط به پارگی انتهای روده بود که به دلیل انجام این عمل مدت پنج روز در بیمارستان سرخه حصار بستری بودم و پس از آن مدتی هم به دلیل مشکلات روحی در بیمارستان میمنت بستری شدم.
بعد از آزادی، آثار کبودی روی بدن و صورت من مانده بود و پزشک به راحتی میتوانست آن را تشخص بدهد. پزشک این موضوع را در تأییدیه پزشکی خود وارد کرده است. تأییدیه پزشک و بیمارستانی را که در آن بستری بودم دارم. بعد از عمل وقتی به هوش آمدم به دکتر گفتم "چرا من را برگرداندید من همه چیزم خرد شد؟ یک مرده متحرک بودم. الان جسم من هم خرد شده."
بعد از آزادی همیشه عصبی بودم و نمیتوانستم خودم را کنترل کنم. فکر میکردم شاید هیچ وقت نتوانم به دیگران بگویم که چه برمن گذشت، شاید هیچ وقت نتوانم در موردش حرفی بزنم. حتی شرم داشتم بعد از آن جریان حتی در صورت همسرم نگاه کنم. بعد از آزادی از زندان مرده متحرک شده بودم.
زمانی که آزاد شدم با صدای آمریکا تماس گرفتم . دو روز نشده بود که موبایلم قطع شد، اول فکر کردم بدهی دارم، به مخابرات رفتم و قبض را پرداخت کردم و گفتم وصلش کنید. مسئول آنجا به کامپیوتر نگاه کرد و گفت "وصل نمیشود. آقای قنبری از حراست مخابرات دستور دادهاند که وصل نکنیم، دستور از دادگاه است." از آنجا من را به میدان ونک ساختمان مخابرات فرستادند و در آنجا حراست مخابرات یک نامه به من داد و من را به دادگاه عمومی خیابان جشنواره معرفی کرد.
دادگاه عمومی، شماره موبایل من، همسرم و شماره تلفن خانه ام را گرفت و بعد یک نامه دادند و گفتند بروم از شماره ها استعلام بگیرم. در تاریخ ۲۹ / ۶ / ۸۸ من به شعبه ۹ دادیاری دادسرای ناحیه چهار در رسالت رفتم. البته با یک روز دیر کرد در جواب استعلام ، دادگاه عمومی پرونده من را به شعبه ۲ دادیاری دادگاه انقلاب تهران انتقال داد ودادگاه انقلاب به اتهام تماس با رسانه های بیگانه و ضد انقلاب مجدداً من را احضار کرد و زمانی که به آنجا مراجعه کردم تا زمان رسیدگی به پرونده، قرار وجه الکفاله برای من صادر کردند.
به تلفن من در ایران از شماره مستقیم ۱۱۳ که متعلق به وزارت اطلاعات است اس - ام - اس آمد. که در آن نوشته شده بود: « مشترک گرامی هرگونه تماس با رسانه های خارج و هرگونه حضور در تجمعات اعتراضی برابر است با ماده های...» ماده هایی که در اس-ام-اس نوشته بود هیچ ربطی به این مورد نداشت. به طور مثال یک ماده نوشته بود که مربوط به قانون مجازات اسلامی بود که میگفت "افترا زدن به وزیر و نماینده وزیر و غیره" از این اس - ام - اس ها در فواصل زمانی مختلف برای من فرستاده میشد.
در نهایت حکم من در تاریخ ۱ / ۹ / ۹۰زمانی که به قید وثیقه آزاد بودم توسط قاضی شهمیرزادی صادر و تلفنی ابلاغ شد و در تاریخ ۱۰ / ۱۱ / ۹۰ حکم من را به ضامن ابلاغ کردند. در قرار مجرمیت نوشته بودند من متهم هستم به ارتکاب فعالیت در راستای مخالفت با نظام جمهوری اسلامی، برهم زدن امنیت کشور، تشویش اذهان عمومی و عضویت در گروه موسوم به سبز که از مصادیق جرایم مندرج در مواد ۴۹۹، ۵۰۰، ۵۱۲ از قانون مجازات اسلامی است.
من به سه سال و شش ماه زندان محکوم شدم. من قبل از خروج از ایران (۱ آبان ۱۳۹۰) به دادگاه انتظامی قضات شکایت کردم زیرا وقتی برای من قرار وجه الضمان صادر کردند با وجود سند٬ قاضی از پذیرفتن سند خودداری کرد منتها دیگر پیگیر شکایتم نشدم. در واقع میشود گفت فرار را بر قرار ترجیح دادم. البته چند روز بعد از خارج شدن از ایران رای غیابی صادر شد.
بعد از خروج من از ایران همسرم با من تماس گرفت و گفت یک برگه از شعبه جزایی دادگاه عمومی شعبه ۱۰۲۶ به ما ارسال شده است که در آن من محکوم به صد و دوازده دینار دیه از بابت شکستن یک بینی و چهار ماه زندان شده ام. درآن برگه اسم شاکی را نوشته بود آقای پیام پازوکی، که این فرد یکی از همان مامورینی است که در حین دستگیری با آنها برخورد کردم چون من به جرم تمرد از مامورین هم به سه ماه حبس محکوم شده بودم. اسم رئیس دادگاه هم آقای خواجه خسان نوشته شده بود.
درگردش کار نوشته شده بود دادگاه با استعانت از خدواند متعال ختم رسیدگی را اعلام میدارد یعنی با در نظر گرفتن خداوند برای من صدور رای کرده بودند و نه با در نظر گرفتن محتویات پرونده.
در حال حاضر نیز منزل من به خاطر وثیقه تحت توقیف است و اگر مراجعه نکنم وثیقه برای اجرا میرود. در حال حاضر ابلاغیه زده اند و حکم بعد از بیست روز قطعی میشود. در طول مدت بیست روز میتوانیم نسبت به حکم دادخواهی کنیم که در این صورت حکم به تجدید نظر میرود. من پنجاه میلیون وثیقه ملکی دارم که پول آن را باید بدهم و دادن این پول صرف این نیست که گناه من بخشیده شود یعنی هر زمان من به ایران برگردم آنجا هر حکمی که هست باید تحمل بکنم. ولی این پول را هم از ضامن دریافت میکنند. در زمان سکونتم در ترکیه و در دوران پناهندگی، با اسم حقیقی خودم یک سوال فقهی از طریق اینترنتی برای آیت الله گرگانی و یکی از آیت الله های دیگر فرستادم. سؤال این بود که "اگر در ماه رمضان خانم آلت همسر را مورد ملعبه قرار دهد روزه را باطل میکند یا خیر؟ جواب برای من آمد که اگر انزال نشود ایراد ندارد." این سؤال خیلی تخصصی است و من خودم جواب را میدانستم اما میخواستم از زبان یک آیت الله این جواب را بشنوم، بعد از آنکه جواب این سوال را به من دادند من آن را در سایت های مختلف پخش کردم و چند مقاله نیز در همین رابطه برای یک کمپین فیس بوکی به اسم انتقاد از اسلام فرستادم.
همین مسئله باعث شد پدرم را برای اولین بار در تابستان ١٣٩١ به اداره اطلاعات احضار کنند. پدر من یک آدم مذهبی بود که با سیستم هیچ وقت مشکلی نداشت، منتها این بنده خدا را به این دلیل تحت فشار قرار دادند و چندین بار به اداره اطلاعات احضار کردند. یکی از دلایلی که پدرم را به خاطر آن احضار کردند این بود که از من خواستند که خودم را به سفارت معرفی کنم و به ایران بازگردم.
در گذشته حوزه ها مستقل بودند و به صورت سنتی اداره میشدند، اما در حال حاضر حوزه تحت سیطره رهبری است و حوزه را از یک سیستم سنتی خارج کردند و حوزه تک قطبی شده است.
در همین حین هم من چندین بار از طریق یک شماره سه رقمی مورد تهدید قرار گفتم که باید خودم را به سفارت ایران در آنکارا معرفی کنم. اما وقتی دیدند من به این تهدید ها اهمیتی نمیدهم گفتند "بیاید به سفارت میخواهیم با هم فقط صحبت کنیم." در آخر پدرم را به شرط آنکه هیچ وقت چنین مسائلی را به صورت سوال از آیت اللهها مطرح نکنم تا آنها مجبور بشوند جواب بدهند و من آنها را روی سایت بگذارم، پدر من را آزاد کردند.
اما متاسفانه ایشان چند روز بعد از آزادی بر اثر خونریزی مغزی ناشی از شک عصبی فوت کردند، در واقع این تشخیص پزشک قانونی بود.
در حال حاضر هم خودم شرایط روحی مناسبی ندارم، نمیتوانم زیاد بخوابم، ساعت ها مینشینم و فکر میکنم. آنقدر فکر میکنم که در همان حال به خواب میروم، حوصله آدمها را ندارم و حتی حوصله حرف زدن ندارم. آرزوی من این است که یک آدم عادی باشم مثل همه آدمهای دیگر ولی نمیشود. در واقع اگر من بدانم جمهوری اسلامی من را شکنجه نمیکند و اعدام میکند، حاضرم به ایران بازگردم و در وطن خودم اعدام شوم.
توضیحات در رابطه با حوزه
در ایران سه حوزه مطرح وجود دارد.
بخش عمومی در حوزه شش سال است.
معمولاً روحانیونی که در قم هستند تا پایه ششم یا همان سطح یک میخوانند و معمم میشوند. در گذشته اگر شخص سه سال در حوزه درس میخواند میتوانست معمم شود و لباس روحانیت بپوشد ولی در حال حاضر به این شکل نیست و قانونمند شده است یعنی در واقع شخص باید تا پایه ششم بخواند تا ملبس شود بعد از آن چند دوره متفاوت هست یعنی سطح دو، سطح سه و سطح چهار که درجه اجتهاد است و زمانی ندارد.
بزرگترین حوزه، حوزه معصومیه قم است و تعداد طلبه ها در این حوزه بالغ بر هزار و پانصد نفر میباشد و تمام نیروهای ویژه سپاه را از همین حوزه انتخاب میکنند.
تمام طلاب یک کد مخصوص دارند که با آن قابل شناسایی هستند.
بزرگترین حوزه، حوزه معصومیه قم است و تعداد طلبه ها در این حوزه بالغ بر هزار و پانصد نفر میباشد و تمام نیروهای ویژه سپاه را از همین حوزه انتخاب میکنند. دانشگاه امام حسین یکی دیگر از حوزه های مطرح است که نیروهای پاسدار را از آنجا انتخاب میکنند و اگر یکی از آیت الله ها بخواهد اعتراضی بکند این افراد را به عنوان روحانیان معترض به مقابل بیت آن آیت الله میفرستند تا خراب کاری کنند، به طور مثال بارها پیش آمده بود که بیت آقایان صانعی، منتظری و شیرازی توسط بچه های حوزه معصومیه مورد تخریب قرارگرفتند. در گذشته حوزه ها مستقل بودند و به صورت سنتی اداره میشدند، اما در حال حاضر حوزه تحت سیطره رهبری است و حوزه را از یک سیستم سنتی خارج کردند و حوزه تک قطبی شده است. به طور مثال در گذشته حوزه این گونه اداره میشد، شهریه را آیت الله هایی که سرشناس بودند مانند آیت الله سیستانی، آیت الله فاضل، مکارم شیرازی و غیره جمع میشدند هر کدام یک مقدار پول میدادند که مجموع آنها میشد یک حقوق ماهیانه برای طلاب. اما پس از مدتی گفتند هیچ کس نباید به اندازه رهبر شهریه بدهد و حقوق اصلی طلاب و پول بیمه را از آن پس دفتر آقای خامنه ای مستقیماً پرداخت میکند. اگر در حوزه کسی موسیقی گوش کند و یا هر کتابی خارج از بحث درس فقه و حوزه بخواند مخصوصاً کتابهایی که مسیر مخالف داشته باشد با آن فرد برخورد میشود.
وقتی فردی در حوزه رسمی میشود دیگر نمیتوانند آن فرد را اخراج کنند مگر آنکه دادگاه روحانیت تشخیص دهد معمم اعمالی خلاف شأن روحانیت انجام داده است، که در این حالت شخص را تبعید میکنند. در حوزه علمیه قم طلاب با مراجع تقلید بیشتری در ارتباط بودند.
اساتید زیاد و بنامی در قم درس خارج فقه برگزار میکنند ، مانند آیت الله جوادی آملی و آیت الله رازینی که در گذشته مسئول مدرسه حقانی قم بودند. آقای یونسی و آقای حسینیان طلبه مدرسه حقانی بودند.
پس از انقلاب، مرکزی تشکیل شد به نام مرکز مدیریت حوزه های علمیه. کار این مرکز نظارت بر تمام حوزههای شهرستان است و تمام حوزه ها در شهرستان ها به غیر از خراسان زیر نظر قم اداره میشوند. مرکز مدیریت حوزه علمیه قم، شورای عالی مدیریت قم است. این شورای عالی میتواند تشخیص بدهد که چه کسی آیت الله باشد و چه کسی نباشد.
حوزه فیضیه قم یک بافت قدیمی دارد و حجره های آن متعلق به قبل از دوره قاجار است. در آنجا هشتاد حجره وجود دارد.
پس از انقلاب، مرکزی تشکیل شد به نام مرکز مدیریت حوزه های علمیه. کار این مرکز نظارت بر تمام حوزههای شهرستان است و تمام حوزه ها در شهرستان ها به غیر از خراسان زیر نظر قم اداره میشوند. البته خراسان هم اوایل زیر نظر قم اداره میشد اما پس از مدتی ً جدا شد و مرکز مدیریت خراسان را تشکیل داد که بر کل مراحل تحصیلی، برگزاری امتحان ها و این موارد نظارت میکنند.
مرکز مدیریت حوزه علمیه قم، شورای عالی مدیریت قم است. این شورای عالی میتواند تشخیص بدهد که چه کسی آیت الله باشد و چه کسی نباشد.
در گذشته اگر فردی میخواست در حوزه طلبه شود، امتحان ورودی میداد و مصاحبه میشد و او را قبول میکردند. یک سال بعد هم از فرد امتحان میگرفتند و به صورت رسمی پذیرش میکردند. اما در حال حاضر اگر فردی بخواهد برای طلبه شدن اقدام کند، باید در ابتدا وزارت اداره اطلاعات برای حوزه علمیه تأییدیه رسمی بفرستد و در غیر این صورت فرد نمیتوانید ادامه تحصیل بدهد. این تأییدیه رسمی از نظر اخلاقی و خانوادگی است.
آیت الله یزدی مسئول شورای عالی مدیریت قم است و بعد از ایشان سید احمد خاتمی. این آقایان تندرو در آنجا جمعی را تشکیل داده اند. ما در گذشته سیستم آیت الله گزینی نداشتیم ولی در حال حاضر به خاطر اجرای منویات آقای خامنه ای شورای عالی مدیریت اقدام به آیت الله گزینی یا خلع یک مرجع تقلید نموده است، از آن جمله خلع آیت الله یوسف صانعی از مرجعیت میباشد که توسط همین سیستم اجرا گردیده است. سیستم آیت الله گزینی در حال حاضر در قالب همان شورای عالی مدیریت با نظرات آقای یزدی و همان روحانیون تندرو اداره میشود و مسئول مرکز مدیریت آیت الله مقتدایی است.
حوزه ها جناح بندی است و افراد واقع در حوزه میتوانند به تشخیص رئیس حوزه از رئیس جمهور حمایت کنند
اکثر طلبه ها از آقازاده ها هستند.بیشتر افرادی که تحصیل میکردند پدرانشان در حکومت صاحب منصب بودند. این افراد بچه های خود را میآورند که بعد از خواندن چند سال و چند پایه بتوانند آنها را در پست و منصبی بگذارند.
در حال حاضر چهار حجت السلام میتوانند آیت الله انتخاب کنند، در صورتی که مقام حجت السلام از مقام آیت الله پایین تر است، همین مسئله باعث شده مراجع زیادی با این طرح مخالفت کنند.
سیستم تحصیلی حوزه تقریباً مثل خارج از حوزه شده بود مثلاً شما درس را باید قبول میشدی و بعد میرفتی در سال بعد مینشستی. ولی آقا زاده ها میتوانند بدون سال قبلی وارد سال بعد شوند بدون آنکه به عقب برگردند.
[1] منظور مردم متدین طرفدار حکومت میباشد.