ایران: مهمانی همجنسگرایان کابوس می شود
من پویا هستم، ٣٣ ساله و متولد خوزستان. خانواده من در زمان جنگ ایران و عراق مجبور شدند از خوزستان یک از شهردیگری نقل مکان کنند.
من پس از مدتی در دانشگاه سراسری واحد بندرعباس در مقطع کاردانی رشته سازه های دریایی قبول شدم و به شهر بندرعباس برای ادامه تحصیل نقل مکان کردم. در همان دوران تحصیل در یک شرکت خصوصی به عنوان بازرس کار خود را آغاز کردم.
در تاریخ ٢٠ اردیبهشت ١٣٨٦ به جشن تولد یکی از دوستانم در شهر اصفهان دعوت شدم. این مهمانی در کوی حمزه اصفهان در یک ساختمان مسکونی برگزار شد. برگزار کنندۀ مهمانی یکی از دوستان صمیمی من بود و از یک ماه قبل من را به این جشن تولد دعوت کرده بود. روز پنجشنبه ساعت هشت شب به همراه یکی از دوستانم به جشن تولد رفتیم. نزدیک به ٨٠ نفر در مهمانی حضور داشتند، تعدادی از مهمان ها از شهرهای دیگر آمده بودند و من آنها را نمیشناختم.
سربازها با پوتین روی کمر ما راه میرفتند و مامورین یگان ویژه با باتوم به سر و کله ما ضربه میزدند. هیچ یک از ما حق سر بلند کردن نداشتیم، فریاد میزدند،"دراز بکشید و سرتان را بالا نیاورید...کثافت ها، هرزه ها"
مهمان ها به هر شکلی که دوست داشتند لباس پوشیده بودند، ترنس سکشوالها (تراجنسها) با لباس و آرایش زنانه و تعدادی از حاضرین با موهای رنگ شده در آن مهمانی حضور داشتند.مهمانی شروع شد، موزیک از ضبط صوت پخش شد و بچه ها شروع کردند به رقصیدن و پای کوبی. یکی از مهمانها به همراه خود چند لیتر مشروب آورده بود. ساعت ٩:٣٠ شب بود که من به همراه دو نفر از دوستانم به بالکن خانه رفتیم تا سیگار بکشیم، در حال صحبت کردن بودیم که یکدفعه صدای خیلی عجیبی آمد، صدایی مثل شکستن صد لیوان شیشه ای. این صدای باتوم سربازهای یگان ویژه بود که به شیشههای در و پنجره منزل میزدند. من و دو دوست دیگرم دیرتر از باقی بچه ها متوجه ورود مامورین به داخل منزل شدیم. همین که به خودمان آمدیم یکی از سربازهای یگان ویژه وارد بالکن شد، یقه من و یکی از دوستانم را گرفت و به روی زمین پرتاب کرد و گفت روی زمین دراز بکشید، همان لحظه دوست دیگرم از طبقه سوم به پایین پرید. در آن موقعیت به فکر خودم نبودم در واقع بیشتر نگران دوستانم بودم، مخصوصاً آن دوستم که خودش را به داخل حیاط پرت کرده بود.
سربازها با پوتین روی کمر ما راه میرفتند و مامورین یگان ویژه با باتوم به سر و کله ما ضربه میزدند. هیچ یک از ما حق سر بلند کردن نداشتیم، مامورین فریاد میزدند و میگفتند " دراز بکشید و سرتان را بالا نیاورید"، البته فحش هم میدادند:"کثافت ها، هرزه ها".
من مخفیانه به بالای سرم نگاه میکردم، بعد از چند لحظه متوجه شدم چند مرد با کت و شلوار و ریش بلند وارد منزل شدند و به همراه آنها یک نفر دیگر نیز وارد شد و شروع کرد به فیلم برداری از حاضرین. یکی از همان اشخاصی که با لباس رسمی بود به باقی مامورین گفت " نزنید، نزنید". اما مامورین یگان ویژه به این حرف ها گوش نمیدادند و ما را میزدند. یکی از مامورین موی یکی از بچه های ترنس سکشوال را گرفت و سرش را بالا آورد و پرسید " تو دختری یا پسر؟ " دوست ترنسکشوال من در جواب گفت " ولم کنید، من ترنس هستم" . مامور با لهجه اصفهانی گفت "ترانس چیه؟"
پس از گذشت مدت زمان کوتاهی به سر همه کیسهای کشیدند و دست هر دو نفر را با بست های پلاستیکی به یکدیگر بستند و به پارکینگ ساختمان منتقل کردند. من از نفرات آخری بودم که به پایین ساختمان منتقل شدم. کیسه برای آنهایی که نفرات آخر بودند تمام شد به همین خاطرگفتند " پیراهن هاتان را بر گردانید و روی سر بکشید ". در راهرو ساختمان از بالا تا طبقه همکف مامور ایستاده بود تا در زمان عبور همه را با باتوم مورد ضرب و شتم قرار بدهند.
وارد پارکینگ که شدیم هر هشت نفر را در یک ردیف قرار دادند و به سمت ماشینهای تویوتایی که در خارج از ساختمان بود هدایت کردند. گنجایش هر یک از ماشین ها ۱۰ نفر بود اما ما را مثل گوسفند روی همدیگر می انداختند، داخل کوچه مردم ازسایر ساختمان های اطراف جمع شده بودند و ما را تماشا میکردند. آن فردی که دستش را به دست من بسته بودند از نظر جثه و هیکل بزرگتر از من بود به همین دلیل زمانی که به داخل ماشین منتقل میشدیم دستبند پلاستیکی ما پاره شد.
داخل ماشین من زیر بچه های دیگر قرار گرفته بودم و نمیدانستم چند نفر دیگر داخل ماشین هستند، فقط متوجه شدم صاحب مهمانی را هم به همان ماشین منتقل کردند. مسئولین بازداشت ما به یکی از سربازها تاکید کرده بودند مواظب او باشد. به یاد دارم آن سرباز از ایشان پرسید " اهل کجا هستی؟ "، گفت " من بچه سیرجان هستم "، وقتی شهر محل سکونت خودش را گفت آن سرباز او را مورد ضرب و شتم قرار داد و به او توهین کرد و گفت " خاک تو سرت آبروی ما را بردی، من هم بچه کرمان هستم. تو مردی؟ چرا این کارها را میکنی؟ چرا خودت را مثل زنها درست کردی؟"
در مدتی که داخل منزل بودیم تعدادی از بچه ها به دلیل ضربه های وارد شده به وسیله باتوم از ناحیه سر دچار شکستگی شدند و خونریزی داشتند
زمانی که مامورین میخواستند وارد ساختمان بشوند یکی از بچه ها درب ساختمان را برای آنها باز میکند. این دوست ما وقتی با مامورین رو به رو میشود از ترس خشکش میزند و یکی از مامورین به او میگوید "هیچی نگو و برو کنار بایست" سپس آنها سریع خودشان را به طبقه سوم میرسانند و تمام وسایل منزل را با باتوم میشکنند، کیک تولد را از سه طبقه به پایین پرتاب میکنند و همه را بازداشت میکنند. پس از چند دقیقه ماشین ها شروع به حرکت کردند و ما را به بازداشتگاه اطلاعات نیروی انتظامی اصفهان منتقل کردند. در ابتدا هیچ یک از ما اطلاع نداشتیم که به کجا منتقل میشویم.
در مدتی که داخل منزل بودیم تعدادی از بچه ها به دلیل ضربه های وارد شده به وسیله باتوم از ناحیه سر دچار شکستگی شدند و خونریزی داشتند، به همین دلیل مامورین آنها را برای درمان به اورژانس منتقل کردند و پس از بهبودی نسبی در بازداشتگاه به جمع ما اضافه شدند.در ابتدای ورود به ساختمان اطلاعات نیروی انتظامی تمام وسایل شخصی از جمله گوشیهای موبایل، دوربینهای فیلمبرداری و عکاسی را از ما گرفتند و همه را ردیف کردند و یک پلاکارت گردن ما انداختند که روی آن نوشته شده بود شرکت در مجلس فحشا. همه اعتراض کردند و گفتند همچین چیزی نیست و ما با این پلاکارت عکس نمیگیریم ولی آنها گفتند "شما خیلی غلط میکنید، خیلی گوه میخورید عکس نمیگیرد باید بگیرید"، سپس یکی یکی شروع کردن به عکس گرفتن از ما . بعد از اتمام این مرحله ما را به اتاق کوچکی منتقل کردند، اگر اشتباه نکنم یک اتاق ۱۲ متری بود.
مرحله دوم بازجویی بود، برای بازجویی گروه گروه ما را به پشت درب یک سالن منتقل کردند و یک به یک برای بازجویی به داخل سالن میفرستادند، افرادی که پشت در منتظر می ایستادند به راحتی میتوانستند داخل سالن را نگاه کنند. این بازجویی ها توسط چهار بازجو در یک سالن بزرگ صورت میگرفت، داخل سالن چند میز قرار داشت و ما مجبور بودیم در کنار یکی از میزها بایستیم و به سوالاتی که از ما می پرسند پاسخ دهیم، جالبترین قسمت ماجرا این بود که اگر جواب مورد دلخواه آنها را نمیدادیم برخورد فیزیکی میکردند و ناسزا میگفتند.
اولین سؤال این بود " مشروب خوردی یا نه؟ " یکسری از بچه ها به این سوال پاسخ مثبت و تعدادی پاسخ منفی دادند، به کسانی که پاسخ منفی میدادند میگفتند " گوه خوردی که مشروب نخوردی، بچه کونی همه تو را کردند، بچه کونیها شما هر جا که میرسید میروید و کون میدهید حالا که به ما رسیدید برای ما ادا و اطوار درمیاورید؟ همجنس بازها! حالا دهانت را باز کن تا بو کنم ببینم مشروب خوردی یا نخوردی"، اگر دهان کسی بوی الکل میداد فحاشی میکردند و داخل پرونده او چیزی مینوشتند. سوالهای دیگری هم پرسیدند مثلاً اینکه " مشکل جنسی دارید یا ندارید؟ تا امروز در چند مهمانی شرکت کردید؟ با چه کسانی در این جمع دوست هستید و رفت و آمد دارید؟ صاحب مهمانی را از کجا میشناسید و چه نسبتی با شما دارد؟ چه کسانی در میان شما همجنسباز هستند؟ "، حتی به من گفتند " اگر بگی چه کسی توی این جمع همجنسباز هست کاری به تو نداریم و تو را آزاد میکنم، به سود تو هست که بگی کی همجنسباز است تا مشکلی برای تو پیش نیاد"
زمانی که بیرون از اتاق بازجویی ایستاده بودم دیدم بازجوها یکسری از بچه را با مشت و لگد میزنند و فحاشی میکنند، البته من هم در زمان بازجویی به خاطر اینکه گفتم همجنسباز نیستم یک سیلی خوردم.بازجویی ها ساعت ٢:٠٠ بامداد به پایان رسید، در این مدت برخورد مسئولان با ما در نیروی انتظامی خیلی بد بود و فحش های مادر و خواهر میدادند.
بعد از اتمام بازجویی بچههای ترنس سکشوال را از ما جدا کردند و باقی را به یک سالن بزرگتر منتقل کردند، هوای داخل سالن سرد بود و حتی یک تکه موکت هم روی زمین نبود تا ما بتوانیم بر روی آن بنشینیم، وقتی وارد سلول شدیم هر یک از ما به گوشه ای از سالن رفتیم و روی زمین نشستیم. همه از عاقبت کار میترسیدند، یکسری از بچه ها شروع کردند به گریه کردن و تعدادی دیگر میگفتند "الان چه میشود؟ به خانواده های خودمان چه بگوییم؟ اگر خانواده ما بفهمند آبروی ما خواهد رفت". بعضی از بچه ها هم که از خانواده های مذهبی بودند خیلی بیشتر نگران بودند و از این مسئله میترسیدند.
به ما میگفتند " شما همجنسباز هستید، خاک بر سر شما، بدبخت های بیچاره، شما مرد نیستید؟
در هر صورت ما آن شب را در بازداشتگاه سپری کردیم، صبح که شد به ما گفتند اگر چیزی برای خوردن میخواهید پول بدهید تا برای شما فراهم کنیم. ما هم پول هایمان را روی هم گذاشتند و به یکی سربازها دادیم تا چیزی برای ما فراهم کند.
پس از آنکه چیزی خوردیم من را به همراه چند نفر دیگر مجدد برای بازجویی بردند، این دفعه سوالهایی خارج از حیطه بازداشت شب گذشته از من پرسیدند. آنها فهمیده بودند من ماه قبل یک مهمانی به مناسبت تولدم گرفته بودم و اطلاعات نسبتاً کاملی از آن مهمانی داشتند، البته فکر میکنم یک نفر به آنها چیزی در این رابطه گفته بود. در بازجویی به من گفتند " تو ماه قبل تولد گرفتی، چرا تولد گرفتی؟ کی در تولدت بود؟ " من گفتم خانواده و دوستانم در این تولد حضور داشتند. سوال دیگری هم از من پرسیدند که با شنیدن آن متعجب شدم، از من پرسیدند " تو در سایت منجم (سایت دوستیابی برای همجنسگرایان) عضو هستی؟ "، من نمیتوانستم به این سؤال جواب منفی بدهم چون متاسفانه پروفایل من در این سایت را پیدا کرده بودند و عکس من را پیرینت گرفته بودند و نشان من دادند. پس از اتمام بازجویی مجدد من را به بازداشتگاه و پیش بقیه منتقل کردند. همان شب بود که دادستان اصفهان به بازداشتگاه آمد و مجدد چند نفر از ما را با دستبند و بدون چشمبند برای بازجویی به طبقه بالا منتقل کردند. داخل اتاق یک میز بود و پشت میز آقای دادستان نشسته بود. وقتی وارد اتاق شدم به من گفتند "جلوی میز دادستان زانو بزن ". جلوی میز زانو زدم و بازجویی از من شروع شد، سوالهای خیلی کمی در حد اسم و فامیل پرسیدند و سپس برای افرادی که مجدد مثل من بازجویی شدند قرار وثیقه از ١٠ میلیون تومان تا ٣٠٠ میلیون تومان صادر کردند، برای من هم ٣٠ میلیون تومان وثیقه صادر شد و در آخر شب همه بچه ها را با یک اتوبوس به زندان دستگرد اصفهان منتقل کردند، یک اتوبوس برای تقریباً هشتاد نفر آدم.
در مدت زمانی که در بازداشتگاه اطلاعات نیروی انتظامی بودیم سه بار از من بازجویی صورت گرفت، دو مرتبه به وسیله بازجوهای اطلاعات و یک مرتبه توسط دادستان.
زمانی که وارد زندان دستگرد شدیم همه را در محوطه اصلی زندان به صف کردند تا مراحل بعدی آغاز شود. در همان ابتدا به ظاهر بچه ها نگاه کردند و آنهایی را که ابرو برداشته بودند و یا لباس شیک تری پوشیده بودند اذیت کردند، برای مثال یقه چند نفر را گرفتند و به گوشه ای از دیوار بردند و گفتند شما ترنس هستید، باید بگید ترنس هستید، اما بچه ها انکار میکردند و میگفتند ما ترنس نیستیم.
در میان بچه های ترنس سکشوال یک نفر بود که در گذشته سرباز همان زندان بود و پس از مدتی توانسته بود از طریق معافیت ترنس سکشوالی از خدمت سربازی معاف شود. وقتی ایشان را در میان ما دیدند به سرعت او را شناختند و چون لباس زنانه پوشیده بود او را کتک زدند و فحاشی کردند. اولین مرحله پس از ورود به زندان کوتاه کردن موی سر ما بود، به ترتیب ما را به یک اتاق انتقال دادند و موی سر همه را از ته تراشیدند، سپس اسم و مشخصات ما را ثبت کردند.
در مرحله بعدی به اتاق دیگری منتقل شدیم، در آنجا بود که به ما گفتند لباسهایمان را به طور کامل در آوردیم و خم شویم تا سربازها از ناحیه پشت ما را تفتیش بدنی کنند، بعد از بازرسی بدنی به ما اجازه دادند تا لباس زیر خود را بپوشیم، سپس برای تحویل لباس فرم زندان به قسمت دیگری ما را منتقل کردند. پس از آنکه لباس فرم زندان را پوشیدیم به یک سالن خیلی بزرگ و ترسناک در قسمت انفرادی فرستاده شدیم، این سالن در واقع مخصوص زندانی هایی بود که در داخل زندان شورش میکردند و در قسمت زیر زمین زندان دستگرد قرار داشت. در انتهای سالن دو حمام و دو دستشویی بود و یک دوربین هم در گوشه ای از اتاق تا عمل کرد ما را زیر نظر داشته باشند. وارد سلول که شدیم از ما پرسیدند " چه کسانی ترنس هستند؟ ". بچه های ترنس سکشوال جواب سوال مامورین را دادند، همانجا بود که آنها را به سلول دیگری منتقل کردند. نزدیک های صبح بود که برای ما پتو و بالش به تعداد محدودی آوردند.
در این مدت زندانبانها هر بی احترامی که میخواستند به ما میکردند، فحش های رکیک میدادند و حرف هایی میزدند تا با روح و روان ما بازی کنند، میگفتند " شما همجنسباز هستید، خاک بر سر شما، بدبخت های بیچاره، شما مرد نیستید؟ شما خجالت نمیکشد؟ شما خانواده ندارید؟ اگر خانواده داشتید این وضع شما نبود ". در واقع زندانبان ها از قبل خبر داشتند که یک گروه به قول خودشان همجنسباز قرار هست به زندان منتقل شوند به همین خاطر یک سالن برای ما آماده کرده بودند. یکی از زندانبانها بعد از چند روز بازداشت به من گفت ما از قبل میدانستیم که شما را میخواهند به اینجا منتقل کنند.
صبح که شد رئیس زندان آمد و با ما سلام و احوالپرسی کرد و گفت " به من ربطی نداره شما چی هستید یا کی هستید. من رئیس زندان هستم و وظیفه من احترام گذاشتن به شما است و دوست ندارم برای شما مشکلی پیش بیاد "، من از شنیدن این حرفها خیلی تعجب کردم چون در شب قبل برخورد خوبی با ما نشده بود. دومین روز بازداشتیکسری بازجو از طرف دادگستری برای بازجویی به زندان آمدند. بازجویی ها در سه اتاق مجزا صورت میگرفت و تمام بچه ها را بدون چشمبند از سلول به اتاق بازجویی منتقل میکردند. زمانی که ما را برای بازجویی میبردند در سلول های دیگر را میبستند تا زندانی های دیگر ما را نبینند.
داخل اتاق بازجویی یک میز و دو صندلی وجود داشت و یک نفر هم پشت میز نشسته بود، بازجو چهره ترسناکی داشت و نمیشد به او نگاه کرد. یک مرد با صورتی ریشدار، چاق، قد کوتاه و یک جای مهر هم روی پیشانی او نقش بسته بود. تقریباً از همه یکسری سؤال می پرسیدند " اسم؟ فامیل؟ لقب؟ مشکل جنسی دارید یا ندارید؟ توی این جمع چه کسانی همجنسباز هستند؟ کدام یک ترنس هستند؟ قصد شما از آمدن به این جشن چی بود؟ آدرس منزل؟ کجا کار میکنید؟". من به سوالی که مربوط به مشکل جنسی بود جواب منفی دادم و گفتم این یک تولد بود، کیک تولد و کادو هم موجود بود، ولی بازجو به من گفت " نه این یک گی سکس پارتی بود که شما گرفتید و آخر شب هم قرار بود همه با هم سکس کنید"، این دقیقاً جمله ای بود که بازجو به من گفت. بعد از اتمام بازجویی من را مجدد به همان سالن منتقل کردند.
وقتی داخل زندان بودیم یکسری از بچه ها میگفتند " از بیرون خبر آمده که میخواهند ما را اعدام کنند، میخواهند ما را از کوه به پایین پرت کنند "، تعداد دیگری میگفتند " ما را آزاد میکنند " و تعدادی هم میگفتند " ما را حبس میکنند "، در واقع زندانبان ها برای آنکه ترس در وجود ما بیندازند این کار را میکردند، یعنی یک نفر را به بیرون سلول منتقل میکردند و این حرفها را به او میزدند و سپس آن شخص را به داخل سالن میفرستادند تا این موضوع را با دیگران در میان بگذارد. همچنین مسئولان زندان میگفتند "دیده بان حقوق بشر روز دوم بازداشت شما از این موضوع مطلع شده و پیگیر این مسئله است اما هیچ کس نمیتواند کاری برای شما انجام دهد". سومین روز بازداشت بود که به ما اجازه دادند تا با خانواده های خود تماس بگیریم. البته من یکبار توانسته بودم به مدت سی ثانیه با مادرم صحبت کنم، در واقع ایشان یک آشنا پیدا کردند و توانستند در داخل زندان با من تماس بگیرند و بگویند " ناراحت نباشید مشکل شما حل میشود، صبور باشید و تحمل کنید، بیرون از زندان خانواده ها تلاش میکنیم تا شما آزاد شوید "، همان موقع بود که ما متوجه شدیم بیرون از زندان خانواده ها از بازداشت ما مطلع شدهاند.
بیرون از زندان وقتی خانواده ها به ساختمانی که شب اول ما را به آنجا منتقل کرده بودند مراجعه میکردند به آنها میگفتند اینجا نیستند و به زندان منتقل شدند، وقتی هم به زندان مراجعه میکردند میگفتند به دادگاه منتقل شدند، به این شکل مسئولان خانواده ها را آواره کرده بودند و گفته بودند بچه های شما در یک جشن همجنس بازی شرکت کردهاند، در این جشن چند دو جنسه هم حضور داشتند و همه میخواستند با یکدیگر سکس کنند. خانواده ها با شنیدن این حرفها خیلی نگران شده بودند و به هر جایی که میتوانستند سر میزدند تا قدمی برای آزادی ما بردارند.
چهارمین روز بازداشت بچه هایی را که سن بالاتری داشتند از آنها که سن کمتری داشتند جدا کردند، البته این تقسیم بند از روی قیافه انجام شد یعنی اگر تشخیص میدادند قیافه یک شخص از بیست سال بیشتر است او را از افراد دیگر جدا میکردند و تنها یک نفر را که به اصطلاح خودشان سن بالاتری داشت در جمع کم سن و سالها نگاه داشتند. در واقع این یک توهین برای ما به حساب می آمد، آنها تصور داشتند اشخاصی که سن بالاتری دارند ممکن است به کوچکترها تجاوز کنند، در صورتی که در این مدت یک دوربین بالای سر ما بود و آنها میدانستند که خطایی از ما سر نزده است. در هر صورت افرادی را که سن بالاتری داشتند به سلول دیگری در طبقه همکف منتقل کردند، یک سالن خیلی باریک با دو اتاق، در انتهای سالن هم یک حمام و دستشویی قرار داشت. آن سلول جایی بود که زندانی های سیاسی را نگاه میداشتند، داخل سالن یکسری لوله پلیکا از داخل دیوار رد شده بود و در سقف یکسری روزنه خیلی کوچک قرار داشت که داخل آنها تعدادی دوربین مخفی کار گذاشته بودند و با این دوربین ها رفتار و حرکات زندانی ها را در طول شبانه روز بررسی میکردند، این مطالب را پسری که خودش در آنجا زندانی بود به ما گفت.
در مدت زمانی که داخل زندان بودیم یکبار من را از زندان به دادگاه اصفهان منتقل کردند، تاریخ دقیق و شعبه دادگاه را به خاطر ندارم. این جلسه دادگاه به دلیل برگزاری جشن تولد در یک ماه قبل از بازداشت و عضویت در سایت منجم بود. در واقع یک ماه قبل از بازداشت من جشن تولدی گرفته بودم و در آن مهمانی چند فرد خارجی هم حضور داشتند که یکی از این افراد کارمند سفارت ایتالیا بود، قاضی در این جلسه دادگاه به من گفت "شما آدمهای مختلف را در منزل خود جمع میکنید تا این خارجی ها تبلیغ همجنسبازی بکنند". در انتهای جلسه دادگاه من متهم شدم به تبلیغ همجنسبازی و عضویت در سایت مجنم و قاضی حکم ٩١ روز حبس تعزیری به همراه ٧٤ ضربه شلاق را برای من صادر کرد. متاسفانه در آن موقعیت از لحاظ مالی آن قدر غنی نبودم که بتوانم وکیل بگیرم به همین خاطر ترجیح دادم به زندان بروم و این سه ماه را پشت سر بگذارم. ٩١ روز حبس تعزیری من را از همان روزی که وارد زندان شدیم حساب کردند و بچه های دیگر از تمام اتهاماتی که به آنها وارد شده بود تبرئه شدند و پنجمین روز از بازداشت همه را آزاد کردند. قبل از آزادی هم یکسری برگه به بچه ها دادند و گفتند "در برگه ها بنویسید هیچگونه ضرب و شتم و توهینی به شما نشده است و تا وقتی این برگه ها را امضا نکنید آزاد نمیشوید"، در هر صورت همه این برگه ها را تکمیل و امضا کردند و سپس آزاد شدند. در زمان آزادی یکسری از وسایل شخصی همچون دوربین عکاسی، دوربین فیلم برداری و موبایل بعضی از بچه ها را به آنها پَس ندادند. ناگفته نماند بچه های ترنس سکشوال و آنهایی را که مشروب خورده بودند نیز با قرار وثیقه آزاد کردند.
وقتی همه بچه ها آزاد شدند من را به یک سلول انفرادی منتقل کردند، انفرادی یک اتاقی بود دو در سه، در انتهای سلول یک حمام و دستشویی وجود داشت که دیوار آن نصفه بود، در یک طرف دیوار حمام و در طرف دیگر دستشویی بود. یک اتاق کاملاً تاریک و بدون پنجره، هیچی دیده نمیشد و ساعت ها را از زمان آوردن غذا متوجه میشدم، اجازه کشیدن سیگار نداشتم، هیچ کاری نبود که بتوانم انجام بدهم.غذای زندان خیلی بد بود و هیچ وقت به اندازه کافی غذا نمیدادند، بعضی روزها استانبولی بود و بعضی روزها قیمه.
در واقع به من ١٠ روز انفرادی داده بودند اما چون صدای من در طول این مدت در نیامده بود یک روز از انفرادی را بخشیدند و تنها من ٩ روز را در انفرادی سپری کردم و بعد از ٩ روز به بندی منتقل شدم که در آنجا افرادی که مشکل نفقه و مهریه داشتند و یا تصادف کرده بودند حضور داشتند، وضعیت بهداشت در زندان خوب نبود، باید از خودمان مراقبت میکردیم تا مریض نشویم.
در انفرادی تقریباً پنج روز با آقایی به اسم حسین هم سلولی بودم، فامیل او را به یاد ندارم تنها میدانم در یک نزاع خیابانی دوست خود را به قتل رسانده بود، به همین دلیل به اتهام قتل او را بازداشت کرده بودند. زمانی که از زندان آزاد شدم از طریق دوستانی که در زندان پیدا کرده بودم متوجه شدم ایشان را متاسفانه اعدام کردند. هفته آخر از زندانم بود که درخواست دادم تا ٧٤ ضربه شلاق حکمم را بخورم، تقریباً سه یا چهار روز بعد من را صدا کردند تا برای اجرای حکم شلاق بروم، اگر اشتباه نکنم ٨٥ روز از زندان من گذشته بود که به من گفتند "میخواهیم تو را برای شلاق زدن ببریم". وقتی برای اجرای حکم وارد اتاق شدم دو نفر داخل اتاق حضور داشتند، یکی مسئول زدن شلاق و دیگری شاهد و مراقب اجرای حکم بود. داخل اتاق یک تخت بود، اول از هر چیز لباسهای من را چک کردند و گفتند "شلوار و پیراهنت را در بیاور و دراز بکش"، تا آن لحظه من فکر میکردم ضربات را روی لباس میزنند. در هر صورت لباس هایم را در آوردم و روی تخت دراز کشیدم. فردی که مسئول اجرای حکم بود به من گفت " تکان نخور اگر تکان بخوری بابت هر یک ضربه شلاق دو تا بهت میزنم، یعنی اگر تکان بخوری دو تا دیگه بهت اضافه میزنم"، در این میان آن فرد دیگر گفت " اصلاً تکان نخور، اگر حتی درد هم گرفت تکان نخور این واقعاً میزند. از زیر دستت را به میز چفت کن تا تکان نخوری"، من هم گفتم چشم. بعد شروع کرد به زدن، مسئول اجرای حکم به صورت دورانی دستش را میچرخاند و ضربه های شلاق به بدن من اصابت میکرد، ضربه های شلاق از ساق پا شروع شد و تا روی گردن ادامه داشت. نمیدانم به چه شکلی ضربه ها را میشمردند، واقعاً حس کردم هیچ شمارشی در میان نیست. اگر اشتباه نکنم جنس شلاق از وایری بود که به صورت گیس بافته شده بود.
بعد از آنکه ضربه ها به اتمام رسید من را مجدداً به بند منتقل کردند. تمام بدن من کبود شده بود و نمیتوانستم به راحتی بنشینم، تنها میتوانستم به روی شکم دراز بکشم. درد شدیدی در پشت خودم حس میکردم. در آن مدت یکی از همبندی های من روی زخم ها وازلین می مالید تا عفونت نکنند و هر چه سریعتر خوب شوند. در نهایت من در تاریخ ١٨ مرداد ١٣٨٦ از زندان آزاد شدم، بعد از آزادی به دلیل به وجود آمدن مشکلات روحی در دوران بازداشت به دکتر مراجعه کردم. من از صدای بلند هراس داشتم حتی از صدای آهنگ میترسیدم، از صدای شکستن چیزی میترسیدم و همیشه دلهره داشتم. انگشت شست دست چپم هم تا مدتی به دلیل بست پلاستیکی که با آن دست ما را به هم بسته بودند بی حس شده بود. بالاخره بعد از گذشت چند ماه به بهبود نسبی رسیدم.
بعد از مدتی آن دوستم را که خودش را از بالکن به داخل حیاط پرتاب کرده بود دیدم. به من گفت " وقتی افتادم پایین احساس کردم پاهام فلج شده و خودم را کشان کشان به توالت گوشه حیاط رساندم و همانجا مخفی شدم تا مامورها نتوانند من را پیدا کنند. در آن موقعیت میترسیدم با خانواده خودم تماس بگیرم، به خواهر تو زنگ زدم و گفتم من همچین جایی هستم و گیر افتادم، بیاید و من را نجات بدهد. "، خواهر من هم بعد ازچند ساعت وقتی مطمئن میشود مامورها دیگر در آن محله نیستند به آنجا مراجعه میکند و دوست من را به نزدیکترین بیمارستان منتقل میکند و به مسئولان بیمارستان میگوید دوست من با یک ماشین تصادف کرده و آن ماشین هم فرار کرده است. خواهرم میگفت " یکسری از بچه ها را با سر شکسته برای درمان به بیمارستان منتقل کرده بودند و همچنان دنبال دوست تو میگشتند و به مسئولان بیمارستان میگفتند: امکان دارد به بیمارستان بیاید چون از طبقه سوم خودش را به پایین پرت کرده است". همان شب خواهرم با تعدادی از خانواده های که از قبل آشنا بود تماس میگیرد و خبر بازداشت ما را به آنها میدهد.
در مورد بازداشت ما روزنامههای شهرستان نیز هم مطالبی نوشته بودند. مادر من یکی از این روزنامه ها را برای من کنار گذاشته بود تا بعد از آزادی آن را ببینم. مطلب چاپ شده دقیقاً این بود "یک باند همجنس بازی هشتاد نفره در اصفهان منهدم شد".
زمانی که جشن تولد میگرفتم فکرش را نمیکردم یک روز به خاطر آن بازخواست شوم، اگر مطلع بودم چنین مشکلی برای من به وجود خواهد آمد تحت هیچ شرایطی مهمانی نمیگرفتم. در رابطه با تولدی هم که در آن بازداشت شدیم هیچ یک از ما فکر نمیکردیم همچین اتفاقی می افتد، اگر میدانستیم هرگز وارد آن مهمانی نمیشدیم. پس از آزادی از زندان هم من به هیچ مهمانی دیگری نرفتم، این مسئله آنقدر روی ذهن من تاثیر گذاشته بود که حتی به جشن های خانوادگی هم خیلی کم میرفتم.
در هر صورت یک ماه بعد از آزادی برای ادامه تحصیل و کار به بندرعباس باز گشتم ولی متاسفانه وقتی برای ثبت نام در ترم جدید رفتم به من اطلاع دادند که از دانشگاه اخراج شدهام و همان موقع برگه ای به من دادند که نوشته بود " طبق بند فلان شما حق ادامه تحصیل ندارید و از دانشگاه اخراج شدید"، وقتی این برگه را دیدم به دفتر رئیس دانشگاه رفتم تا دلیل اخراج شدنم را از ایشان بپرسم، با کمال تعجب برخورد خوبی با من نداشتند و گفتند "اینجا جایی برای همجنسبازها نیست"، این تنها جمله ای بود که من شنیدم، سپس مسئولان حراست را صدا زد و به آنها گفت از این به بعد این آقا را به دانشگاه راه ندهید و بعد به سمت در خروجی دانشگاه راهنمایی شدم. وقتی از دانشگاه اخراج شدم به محل کار سابقم در همان شرکت خصوصی مراجعه کردم و به رئیس شرکت گفتم مشکل مالی برای من پیش آمده بود و نمیتوانستم به شرکت سر بزنم، خوشبختانه ایشان اجازه دادند همچون گذشته در آنجا کارم را ادامه بدهم. دو هفته بعد در اواخر شهریور ماه وقتی با خانواده خودم تماس گرفتم آنها به من گفتند " اطلاعات نیروی انتظامی تو را احضار کرده و هر چه سریعتر باید به آنجا مراجعه کنی"، بعد از این تماس من به سرعت به شهر محل سکونتم بازگشتم تا ازنزدیک با خانواده صحبت کنم، آنها به من گفتند چند روز پیش وقتی خواهرم در خانه تنها بوده چند مامور به منزل ما مراجعه میکنند در ابتدا ایشان فکر میکنند به خاطر مشکلات برادرم ماموران به منزل ما آمدهاند چون در آن زمان برادر من از همسرش طلاق گرفته بود و یکسری مشکل برای پرداخت مهریه داشت.
وقتی ماموران وارد منزل میشوند خواهر من با صحنه دیگری روبه رو میشود، آنها به سمت اتاق من میروند و کیس کامپیوتر، یکسری کتاب و سی- دی ، فیلم و دوربین عکاسی و فیلمبرداری من را ضبط میکنند. وقتی خواهر من این صحنه را میبیند به سمت آنها میرود تا جلوی آنها را بگیرد ولی متاسفانه یکی از مامورها اسلحه خود را به سمت سر او میگیرد و میگوید " بشین یک گوشه و صدات در نیاد" خواهر من هم با کمال تعجب به گوشه ای از اتاق میرود و همانجا مینشیند. بعد از آنکه صحبت های خانواده ام را شنیدم مطمئن شدم اگر مجدداً من را بازداشت کنند به راحتی نمیتوانم از دست آنها نجات پیدا کنم چون داخل کیس کامپیوتر من تعدادی فیلم همجنسگرایی، یکسری فیلم از مهمانی هایی که با دوستان همجنسگرای خودم رفته بودم، یکسری مطلب در مورد دین اسلام و مسیحیت وجود داشت و در میان کتابهای من کتاب آیات شیطانی ترجمه شده به فارسی، چند کتاب در رابطه با حقایق دین اسلام و همچنین انجیل بود که آنها را ضبط کرده بودند، به همین دلیل میترسیدم به من انگ محاربه بزنند و حکم اعدام برای من صادر کنند. به خانوده ام گفتم من نمیروم و اجازه بدهید از کشور خارج شوم. این تنها کاری بود که میتوانستم در آن موقعیت انجام دهم.
قبل از اینکه کاری انجام بدهم به آقای آرشام پارسی یک ایمیل زدم و گفتم من در مهمانی اصفهان بازداشت شدم و در حال حاضر این مشکل برای من پیش آمده و نمیدانم چه خواهد شد، به من بگویید چه کاری انجام بدهم؟ در همین میان توسط یکی از دوستان خانوادگی با یک نفر آشنا شدم که میتوانست قبل از آنکه من خودم را معرفی کنم کاری برای من انجام بدهد. وقتی با آن آقا وارد مذاکره شدم به من گفت " من سعی خودم را میکنم تا کاری برای تو انجام بدهم، هیچ مشکلی پیش نمی آید چون میتوانیم با پول حلش کنیم ".
این آقا توانست با یکی از مسئولان بلند پایه اطلاعات نیروی انتظامی ارتباط برقرار کند تا در ازای کمک به من در پرونده به او رشوه پرداخت کنیم. بعد از چند روز آشنای ما به من گفت "نگران نباش و خودت را معرفی کن". در هر صورت با ترس و لرز به اطلاعات نیروی انتظامی محل سکونتم رفتم و خودم را معرفی کردم، وقتی وارد ساختمان اطلاعات شدم از من کارت شناسایی خواستند تا از هویت من مطمئن شوند، کارت معافیت از سربازی خودم را به آنها نشان دادم سپس کارت را به یک پرونده منگنه کردند و من را به سمت اتاقی راهنمایی کردند، بعد از گذشت چند دقیقه یک خانم و دو آقا که بازپرس های پرونده من بودند به همراه یک پرونده به قطر پانزده سانتی متر که روی آن نوشته شده بود محرمانه، دوربین فیلم برداری، تعدادی سی- دی، فیلم و کتاب وارد اتاق شدند و همه مدارک را روی میز گذاشتند و خودشان هم پشت همان میز نشستند و بازجویی از من آغاز شد.
این جلسه بازجویی چند ساعت ادامه داشت و در این مدت سوالهای زیادی از من پرسیدند، اول از همه به من گفتند " شما همجنس باز هستید؟ " من گفتم نه من همجنس باز نیستم، بعد گفتند " پس چه رابطه ای با همجنسبازها داری؟ " در جواب گفتم می خواهم با یکی از این ترنس ها ازدواج کنم. یکی از بازجوها گفت " ترنس چیه؟ " گفتم این ها بخاطر مشکلاتی که دارند تغییر جنسیت میدهند و بعد از آن می توانند ازدواج کنند. گفتند " کی این را گفته؟" من هم گفتم فتوای امام خمینی است، یکدفعه یکی از آنها گفت " خفه شو ببینم این را کجا نوشته؟"، با قاطعیت گفتم در رساله نوشته و میتوانید مطالعه کنید، سپس برای آنها توضیح دادم و گفتم از سال ٦٤ فتوا داده شده که این افراد میتوانند تغیر جنسیت بدهند و من هم میخواهم با یکی از این افراد ازدواج کنم ولی مجدد به من گفتند " مگر تو پدر و مادر نداری؟ مگر تو اصل و نصب نداری که میخواهی با یکی از این ها ازدواج کنی؟ " گفتم چه اشکالی دارد این افراد هم آدم هستند. این صحبت های من یک مقدار آنها را قانع کرد که من همجنس باز نیستم.
بالاخره قرار هست با یکی از آنها زندگی کنم و باید بشناسم که چه آدم هایی هستند. یکسری سوال هم در ارتباط با جشن تولدی که گرفته بودم از من پرسیدند، فیلم تولدم را گذاشتند و گفتند بگو این افراد چه کسانی هستند. من همه افراد را معرفی کردم. وقتی فیلم را بازبینی میکردند گفتند "چطور قبول میکنی ناموس تو بدون روسری و با این لباس در این جمع حاضر شود، مگر تو غیرت نداری؟ مگر تو ناموس نداری که اجازه میدهی مادر و خواهرت این طوری بگردند؟"، سوال بعدی آنها در رابطه با پنج مهمان خارجی من بود که در جشن تولد حضور داشتند، یکی از آنها کارمند سفارت ایتالیا بود که از دوستان من بود و چهار نفر دیگر توریست بودند و از طرف یکی از دوستانم به این جشن آمده بودند. در این رابطه به من گفتند " این ها کی هستند؟ " من گفتم چهار نفر از آنها را یکی از دوستانم که راهنمای تور بود با من هماهنگ کرد که میتوانم این افراد را با خودم به جشن تولد بیاورم؟ من هم گفتم مشکلی ندارد. بازپرس های پرونده روی این پنج نفر حساس شده بودند و میگفتند " اینها وارد ایران شدند و ماموریت دارند همجنس بازی را داخل کشور تبلیغ کنند، شما هم خواسته یا ناخواسته با این ها همدست شدید". وقتی این مسئله را عنوان کردند به آنها گفتم قبلاً در رابطه با این پرونده دادگاهی شدم و به من حکم دادند، در جواب به من گفتند "آن موقع اطلاعات قاضی ناقص بود ولی ما اطلاعات کاملی داریم و همه مدارک موجود است مِن جمله فیلم ها، کتاب ها، سی- دی ها و هارد سیستم تو "در آخر یکسری سؤال هم در رابطه با گرایش مذهبی من پرسیدند که در جواب به آن سوالها گفتم من مسلمان هستم. این جلسه بازجویی سه ساعت طول کشید و در این مدت از طرف هر سه نفر بازجویی شدم، جالب اینجا بود که آن خانم بازپرس نسبت به دو بازپرس آقا برخورد خیلی بدتری با من داشت و نوع حرف زدن ایشان با من خیلی بد بود. در این مدت هیچگونه برخورد فیزیکی با من نکردند و تنها توهین میکردند و ناسزا میگفتند. بعد از اتمام بازجویی به من گفتند "تحت هیچ عنوان در رابطه با این اتفاق با کسی صحبت نکن، اگر مسئله تو جایی درز پیدا کند و ما متوجه بشویم با کسی در این رابطه صحبت کردی به ضرر خودت تمام میشود". من هم تا آنجایی که توانستم در این رابطه با کسی صحبت نکردم. زمانی که بازجویی تمام شد تعهد از من گرفتند بر این اساس که تحت هیچ عنوانی داخل جمع بچه های همجنس باز یا ترنس سکشوالی حاضر نشوم، سپس به من گفتند یک کارمند رسمی دولت باید برای آزادی من کارت شناسایی خودش را ضمانت بگذارد تا آزاد شوم. من از قبل اطلاع داشتم که برای آزادی نیاز به یک ضامن دارم به همین خاطر با یکی از آشنایان صحبت کرده بودم و ایشان موافقت کردند تا کارت شناسایی خودشان را برای آزادی من به ضمانت بگذارند. البته ناگفته نماند این پرونده را برای رئیس اطلاعات فرستادند و ایشان بر اساس صحبت قبلی که با هم داشتیم پنج میلیون تومان رشوه برای آزادی از من در خواست کرد و من خیلی سریع این پول را از دوستانم قرض گرفتم و به این آقا پرداخت کردم.
حدود ده روز بعد با ضامن من تماس گرفتند و از او خواستند که به اداره اطلاعات مراجعه کند و کارت شناسایی خودش را تحویل بگیرد، من هم شش ماه بعد حدود اسفند ماه بود که به اداره اطلاعات مراجعه کردم و کارت معافیتم را پس گرفتم، وقتی میخواستند کارت شناسایی را به من پس بدهند متوجه شدم که روی پرونده نوشته شده مختومه.
پس از این ماجرا مجدد به بندرعباس بازگشتم و زندگی عادی خودم را شروع کردم و در طول این مدت با چند نفر از بچه های همجنسگرا در یکی از شهرهای ایران ارتباط خیلی صمیمی برقرار کردم.
ماه های اول سال ١٣٩١ بود که یکی از همان دوستانم تصمیم گرفت از ایران خارج شود. من در آن زمان برای مسافرت به همراه دوست پسرم به تهران رفته بودم و قرار بود این دوستم با هواپیما به تهران بیایید تا با همدیگر ملاقاتی داشته باشیم و سپس به سمت ترکیه حرکت کند. من به همراه دوست پسرم به منزل یکی از دوستانمان رفته بودیم و قرار بود وقتی دوست ما به تهران رسید روز بعد با ایشان تماس بگیریم تا یکدیگر را ملاقات کنیم. روز بعد وقتی با موبایل ایشان تماس گرفتم موبایلش خاموش بود، چون میدانستم دوستان دیگر من در همان شهر به بدرقه او به فرودگاه میروند با آنها تماس گرفتم اما تلفن همه بچه ها خاموش بود، به همین خاطر نگران شدیم و گفتیم حتماً اتفاقی برای آنها افتاده.
به واسطه یکی از بچه ها مطلع شدیم حدود ١٠ نفر از بچه ها برای بدرقه این دوست ما به فرودگاه رفته بودند، وقتی این دوست ما کارت پرواز خود را تحویل میگیرد و وارد سالن انتظار میشود یک نفر می آید و ایشان را بازداشت میکند، باقی بچه ها هم به وسیله اطلاعات سپاه در فرودگاه بازداشت میشوند و از همانجا بچه ها را به اطلاعات سپاه منتقل میکنند تا از آنها بازجویی کنند. تا آنجایی که من اطلاع دارم بعد از اینکه بچه ها را بازداشت میکنند ماموران اطلاعات سپاه به منزل تک تک آنها میروند و سیستم های کامپوتر آنها را به اطلاعات سپاه منتقل میکنند و تمام عکسها و فیلم های داخل کامیپوتر آنها را بیرون می آورند و بعد بچه ها را وادار میکنند آی- دی یاهو خود را به همراه پسورد به ماموران بدهند. خانواده ها در رابطه با بازداشت بچه ها با یکسری وکیل صحبت کردند، یکی از وکلا گفته بود این مسئله ممکن است خیلی برای آنها گران تمام شود، حتی ممکن است به اعدام محکوم شوند.
بعد از چند روز بازداشت هر یازده نفر را به زندان منتقل میکنند، متاسفانه در این مدت بچه ها را خیلی ترسانده بودند و به آنها گفته بودند "شما را اعدام میکنیم"، حتی به یکی از بچه ها گفته بودند "وصیتت را بنویس چون شما را میخواهند اعدام کنند".
بعد از آنکه بچه ها را به زندان منتقل کردند و همان دوستم که قرار بود ایران را ترک کند از داخل زندان با من تماس گرفت و اطمینان حاصل کرد که تلفن زندان کنترل نمیشود. در این گفتگوی تلفنی ایشان به من گفت فیلم مهمانی که تو و دوست پسرت را به همراه سی نفر دیگر در بهمن ماه سال ١٣٩٠ در یکی از رستوران ها به مناسبت جشن آشنایی با یکدیگر گرفته بودید از کامپیوتر من پیدا کردند و در حال حاضر دست سپاه است و دنبال تو هستند، همچنین گفت در بازجویی ها به من گفتند " این عروسی همجنسبازی است ". در ادامه به من گفت اسم تو را پرسیدند و من گفتم اسم تو پویا است، فامیلی تو را خواستند ولی من در جواب گفتم نمیدانم.
بعد از شنیدن این صحبت ها هر چه سریعتر در محل کارم تسویه حساب کردم، خانه و زندگی خودم را در بندرعباس به زیر قیمت فروختم و با دوست پسرم در تاریخ ٢١ مرداد ١٣٩١ از کشور خارج شدیم و وارد کشور ترکیه شدیم و از کمیساریای عالی پناهندگان درخواست پناهندگی کردیم.