نیما : با من مثل یک «خیابانی» برخورد کردند چون فهمیده بودند که من همجنسگرا هستم
اسم من نیما نیا است و در ۱۴ فروردین ۱۳۶۶ در شیراز متولد شدم. سال ۱۳۸۵ در دانشگاه بزرگمهر اصفهان دانشجوی رشته نقاشی بودم.
فعالیتهای هنری در دانشگاه
فعالیتهای من بیشتر شخصی بود و ربطی به جنبش سبز نداشت. چون من همجنسگرا هستم یکی از مشکلاتم این بود که همیشه یک ذهنیت همجنسگرایانه پشت آثارم وجود داشت. هیچوقت دوست نداشتم این موضوع را از آثارم حذف کنم. در نتیجه خیلی از من ایراد میگرفتند. نمیتوانستم کارهایم را در مکانهای عمومی به نمایش بگذارم. مجبور بودم آنها را در گالریهای خصوصی، کافه گالریها و در گردهمآییهای محفلی ارائه کنم.
هم از طرف جو غالب بر دانشجویان و دانشگاه و هم از طرف حراست دانشگاه زیر فشار بودم. دیدگاهشان نسبت به موضوع کارهای من بسیار منفی بود. همیشه مرا مسخره میکردند.
در دانشگاه با یک سری از دانشجویان دوست شدم و با هم شروع به کار کردیم. من و ۴ نفر از دوستانم، همه دانشجوی نقاشی بودیم، دو پسر و سه دختر. ما از سال ۸۶ در دانشگاه کارگاههای نقاشی برگزار میکردیم. از بقیه دانشجویان و استادان دعوت میکردیم برای مدتی با ما کار کنند و میخواستیم که در آخر آن دوره، آثار را در یک نمایشگاه ارائه کنیم. همه علاقه و حرفهمان نقاشی کردن بود. انگیزه ما از برگزاری کارگاه و نمایشگاه، مطرح کردن خودمان بود.
ولی کارهای ما، مضمون سیاسی و اجتماعی داشت. متاسفانه به همین دلیل یا اجازه ارائه کار به ما داده نمیشد یا کارهامان را جمع میکردند. برای مثال من مجموعهای داشتم به نام «مردان حامله» که بدن برهنه مردی آبستن را نشان میداد. این کارها هرگز اجازه نمایش پیدا نکردند. وقتی در کارگاهها ژوژمان* داشتیم، از حراست میآمدند و کارهای ما را جمع میکردند.
دوستان نزدیک و صمیمی من میدانستند که همجنسگرا هستم و مشکلی با آنها نداشتم. اما با دیگر دانشجویان همیشه بر سر دیدگاه و تفکراتم مشکل داشتم. همیشه یک سنگی جلوی پایمان میانداختند.
در یک دورهای موهای من بلند بود و تا روی شانههایم میآمد. درست در همان دوره، ورود با پیراهن آستین کوتاه به دانشگاه ممنوع شد. به علاوه، اصفهان شهری مذهبی است و مردم روی این گونه مسائل حساسیت دارند. در دانشگاه به خاطر بلندی موهایم و پیراهنهای آستین کوتاهم به من گیر میدادند.
آزار و اذیت توسط وزارت اطلاعات
دقیقا از زمانی که من وارد اصفهان شدم (مهر ۱۳۸۵) یک شمارهای مدام به تلفن من پیام می فرستاد ، تماس میگرفت و از من اطلاعات میخواست. وقتی که من شروع کردم به پاسخ دادن ، شخصی که تماس میگرفت، گفت «من مامور وزارت اطلاعات هستم. تو به ما معرفی شدهای و باید با ما همکاری کنی.» نمیدانم شماره من را از کجا به دست آورده بود و چهطور از همجنسگرایی من مطلع بود.
شخصی که تماس میگرفت، می گفت «من مامور وزارت اطلاعات هستم. تو به ما معرفی شدهای و باید با ما همکاری کنی
طرز لباس پوشیدن من اصلاً به شکلی نبود که کسی بخواهد از روی پوششم متوجه شود که من همجنسگرا هستم؛ مگر اینکه کسی با من رابطه دوستانه برقرار میکرد و از اخلاق و صحبتهایم متوجه همجنسگرا بودن من میشد.
این شخص روزی چند دفعه با من تماس میگرفت. میدانست که همجنسگرا هستم. تهدیدم میکرد که باید با وی قرار بگذارم و من را به سازمانشان ببرد. میخواست که در آنجا کامپیوتر و اینترنت در اختیارم بگذارد تا با دوستانم چت کنم، با آنها قرار بگذارم تا بر سر قرار آنها را دستگیر کنند. میگفت اگر این کار را بکنم با من کاری نخواهند داشت، در غیر این صورت من را اذیت خواهند کرد. در واقع هم پیشنهاد همکاری به من میداد و هم پیشنهاد سکس. حتی آدرس منزل من را میدانست و مدام به جلوی منزلم میآمد و آزارم میداد. یک بار هم به دانشگاهم آمد.
روزی که آن شخص به دانشگاه آمد، من در دانشگاه نبودم. فردای آن روز که به دانشگاه رفتم حراست مرا خواست و گفت «یکی از همکاران ما به دانشگاه آمده و برنامه درسی تو را از ما گرفته است.» پرسید: «جریان چیست؟» من گفتم «من چیزی نمیدانم و چنین شخصی را نمیشناسم.» ولی آن شخص، از حراست دانشگاه برنامه کلاسهایم را گرفته بود و آمار رفت و آمدهای من و نیز اطلاعات شخصیام را داشت. او به خود من خبر می داد که الان کجا هستم و مشغول چه کاری هستم و چه میکنم. این موضوع باعث شده بود که احساس ناامنی کنم.
فکر می کنم آن شخص حدوداً سی ساله بود. یک شب تلفنی گرفت و گفت: «حدس بزن الان کجا هستم؟» وقتی گفتم نمیدانم، گفت « جلوی در منزلت.» دقیقاً آدرس و مشخصات آپارتمان من را داد و بوق اتوموبیلش را به صدا در آورد که من صدا را هم از تلفن هم از پنجره خانه بشنوم. همزمان یک آمبولانس از خیابان عبور کرد که صدای آن را هم از تلفن و از پنجره شنیدم. بعضی وقتها، زمانی که تماس میگرفت مشخص بود که در محل کارش است: مدام صدای بیسیم میآمد. مزاحمتهای این شخص حدود دو ماه طول کشید.
این اتفاقات همزمان شد با مهمانی معروف اصفهان. ماموران وزارت اطلاعات میهمانان آن جشن را که همجنسگرا بودند دستگیر کردند. از آن موقع به بعد حراست دانشگاه نسبت به من خیلی مشکوک شد و به هر بهانهای مثل مدل مو، لباس، نقاشیهایم و هر چیز دیگری، از من بازخواست میکردند. مطمئن نیستم ولی احساس میکنم تلفن و اطلاعات من را کسانی که در آن میهمانی بودند به آن شخص که خودش را اطلاعاتی معرفی میکرد، داده بودند چون چند نفر از دوستانم در آن جشن حضور داشتند.
بعد از جشن که با چند نفر از دوستانم صحبت کردم، آنها گفتند که در اواسط جشن ماموران به خانه حمله کردند و همه را دستگیر کرده و با خود بردند. بعد از یک هفته تقریباً همه را آزاد کردند. دوستانم میگفتند اطلاعات کاملاً از جریان برگزاری آن جشن با خبر بوده و به حلقه میهمانان آن جشن نفوذ کرده بود. یکی از میهمانها هم اطلاعاتی بوده است. یکی از دستگیرشدگان که از همدانشگاهیهای من بود میگفت «ما را چشم بسته بردند.» بعدها مشخص شد که آنها را به زندان دستگرد اصفهان برده اند. زندان دستگرد بیرون شهر است.
یکی از آشنایان من در بانک سپه کار میکرد. تمام نیروهای سپاه با این بانک دایم سر و کار دارند. آشنای من در شعبه مرکزی بانک در تهران کار میکرد و توانست با کمک یکی از دوستان سپاهیاش شماره تلفن آن شخص اطلاعاتی را پیدا کند و با او تماس بگیرد. آشنای من خودش را پدر من معرفی کرده بود و به آن شخص گفته بود «به خاطر کار شما پسر من دچار افسردگی شده است. کار شما غیر قانونی است و شما امنیت روحی و روانی پسرم را از بین بردهاید.» از آنجا که این شخص چند بار هم به من پیشنهاد برقراری ارتباط جنسی داده بود، ما توانستیم او را تهدید به شکایت کنیم. چون پیام هایش را حفظ کرده بودم و مدرک داشتم. دیگر تماسها پایان یافت.
دستگیری و بازداشت
آب زاینده رود را هر سال میبندند. روز ۱۳ آبان سال ۱۳۸۸ ٬ مصادف بود با باز شدن آب زاینده رود. آن روز جدا از اینکه قرار بود در اعتراض به نتایج انتخابات تظاهرات برگزار شود، آزاد سازی آب زاینده رود هم یک حالت سمبولیک برای مردم اصفهان داشت و نماد آزادی بود. من و دوستانم تصمیم گرفتیم در تظاهرات شرکت کنیم. محل برگزاری تظاهرات میدان انقلاب بود. سی و سه پل دقیقاً کنار میدان انقلاب است.
من با سه نفر از دوستانم بودم. ساعت ده صبح که به میدان انقلاب رسیدیم، تعداد انگشت شماری آنجا جمع شده بودند. ولی به تدریج جمعیت زیادتر میشد. تا اینکه جمعیت خیلی عظیمی شکل گرفت و ماموران شروع کردند به مخالفت با ما که کنار رودخانه تجمع کرده بودیم. مدام به ما میگفتند: «اینجا را ترک کنید. از اینجا بروید والا مجبوریم با خشونت رفتار کنیم.» مأموران هم شامل لباس شخصیها میشدند و هم کسانی که لباس نیروهای انتظامی به تن داشتند.
داشتند چند نفر را دستگیر میکردند که در بین آنها یک پسر نوجوان کم سن و سال بود. او دستبند سبز بسته بود و مأموران داشتند او را میبردند. آن پسر ۱۵ یا ۱۶ ساله مینمود و گریه میکرد. من به طرف او رفتم و زدم روی شانۀ مأموری که داشت آن پسر را میبرد. گفتم: «این بچه است. چیزی نمیفهمد. الان کجا می بریدش؟» دوستان من پشت سرم آمدند. بقیه مردم هم آمدند و شروع کردند به هو کشیدن. دو مأمور از پشت به طرف من آمدند. یکی از آنها دستش را روی شانه من گذاشت و گفت: «خوب تو که بچه نیستی بیا.» لباس شخصی بود. گلوی مرا گرفت و فشار داد. باتومش را بلند کرد و یکی کوبید پشت سر من. من سرم شکست. پای چپم باتوم برقی خورد. میخواستم فرار کنم و کمی توانستم از او فاصله بگیرم. ولی کوله پشتی مرا گرفت. کوله پشتی از بدنم در آمد. مجبور شدم برگردم چون هم دوربین عکاسی و هم مدارک دانشگاه و کارت دانشجوییام در کیفم بود. وقتی برگشتم دستگیرم کردند. دو مأمور مرا به کابین بردند، از کابینهای نیروی انتظامی که سر چهار راهها وجود دارد. اندازه کابین شاید اندازه یک اتاق خواب باشد. وقتی وارد میشوی یک میز آنجا هست و آقایی که پشت میز نشسته اسم و فامیلت را ثبت می کند. وقتی که وارد میشوی، سمت راستش یک اتاقک خیلی کوچک قرار دارد به اندازه اتاقک یک آسانسور. یک سرباز در آن اتاقک بود و هنگام ورود ما به اتاقک، بازجویی میکرد و کیفهایمان را میگرفت. چند نفر دیگر هم به عنوان محافظ جلوی در کابین ایستاده بودند.
هنگام دستگیری، من دوستانم را گم کردم. بعد از اینکه مرا به کابین بردند، آنها شروع کردند به من زنگ زدن. من هنوز گوشی موبایلم دستم بود. در یک لحظه گفتم که دستگیر شدهام. بعد گوشی را خاموش کردم. مأموران آن را از من گرفتند.
آقای اطلاعاتی که سنش بالا بود به من گفت: «جنبش سبزی هستی؟ یک کی... سبز بهت میدیم باهاش حال کنی
اسم، فامیل، اسم پدر، شماره تلفن، آدرس محل سکونت، آدرس محل کار، شماره تلفن منزل، نشانی دانشگاه... چنین چیزهایی میپرسیدند. فحشهای خیلی رکیک میدادند. مثلاً وقتی اسم پدرم را پرسیدند، گفتند: «مگر پدر داری؟ پدرت هم مثل خودت اینکاره است؟» حرفهایی میزدند که واقعا آدم را عصبی میکرد. خیلی الفاظ رکیکی به کار میبردند. همین الان هم وقتی راجع به آن وقایع صحبت میکنم، کمی مضطرب میشوم. یک آقای اطلاعاتی که سنش بالا بود به من گفت: «جنبش سبزی هستی؟ یک کیر سبز بهت میدیم باهاش حال کنی.» این حرفی بود که به من زدند. موقعی که توی کابین داشتند کیف مرا خالی میکردند تعدادی قلم مو و تیوپ رنگ پیدا کردند و پرسیدند: «اینو کجات میکنی؟ اینها رو شبها کجات میکنی؟»
از وقتی که مأموران اطلاعات محتوای گوشی تلفن من را خواندند رفتارشان با من عوض شد. یعنی اگر با بقیه یک جور برخورد میکردند، با من مثل یک «خیابانی» برخورد کردند چون فهمیده بودند که من همجنسگرا هستم و میتوانند از من سوء استفاده کنند. رفتارها با من خیلی چندش آور شد.
من حدود ساعت یازده دستگیر شدم و تا ساعت یک توی کابین بودم. مأموران منتظر بودند که کابین پر شود، یعنی تعداد دستگیریها به حد نصاب برسد. مثل اینکه قرار بود تعداد دستگیریها را به بالا دستی های خودشان گزارش دهند. من دقیقاً نمیتوانم بگویم چه تعدادی را گرفتند ولی کابین به حدی پر شده بود که همه روی هم نشسته بودیم.
ون آوردند. دستهایمان را با یکسری دستبندهای پلاستیکی که مثل دستبندهای ساعت بود، بستند. سرهامان را پایین گرفتند طوری که نتوانیم اطراف را ببینیم. بعد ما را سوار ون کردند. ما را به بازداشتگاه سید علی خان نیروی انتظامی بردند که در خیابان سید علی خان، در نزدیکی خیابان انقلاب واقع شده است. ما را آنجا بطور موقت نگهداشته بودند. آنجا دستهامان را باز کردند.
از حدود ساعت ۱ و نیم تا ۸ و نیم، ۹ شب در آن بازداشتگاه بودیم. من ساعت نداشتم ولی وقتی که از آنجا خارج شدیم، هوا تاریک شده بود. ما نمیدانستیم به کجا میرویم. وقتی پرسیدم که ما را به کجا می برید ، گفتند: «شما را میفرستند به اطلاعات. از اطلاعات سوار اتوبوس میکنند و میفرستند به تهران. تهران هر بلایی خواستند سرتان میآورند. » من باور کردم. دوستان من به جاهای مختلفی مراجعه کرده و پرس و جو کرده بودند. نهایتاً پی برده بودند که من احتمالاً در بازداشتگاه سید علی خان هستم. آنها بیرون در منتظرم بودند. بعداً گفتند که «تو را ساعت هشت و نیم، نه شب به زندان دستگرد منتقل کردند.»
ما را سوار یک مینی بوس کردند. باز دو تا دو تا به ما دستبند زدند. پردههای مینی بوس را کشیدند که از بیرون دیده نشویم. زندان دستگرد خارج از شهر است. وقتی به زندان دستگرد رسیدیم، مدتی ما را در حیاط نگه داشتند. محیط تاریک و خیلی وحشتناکی بود. حیاط خیلی بزرگی بود و چراغهای ساختمان خیلی دور بود. مثل یک پادگان بود.
ما را مدتی آنجا نگه داشتند. بعد همه را به صف کردند و دوباره تفتیش بدنی کردند. در بازجویی بدنی لختمان کردند. من کمی اذیت شدم چون تن آدم را دستکاری میکردند. من چشمهایم بسته بود. وقتی بازجویی بدنی تمام شد لباسهامان را پس دادند. خودشان کمک میکردند که آنها را بپوشیم. آنجا دستهامان باز بود. بعد یک آقا آمد به ما چشمبند زد و دستهامان را از پشت بست.
گفتم میخواهم به خانوادهام زنگ بزنم، من اینجا دانشجو هستم و خانواده من از من خبر ندارند. گفت «تو دیگر خانوادهات را نمیبینی. ولشان کن. از الان خودت را مرده حساب کن.»
بعد ما را به راه انداختند. چشمهایمان بسته بود و از پشت به دستهایمان دستبند زده بودند. این شکنجه بدی بود چون من جلوی خودم را نمیدیدم. ولی با نفر بعدی خیلی فاصله داشتم. خیلی فضای عجیبی بود؛ مثلاً ده تا پله میرفت بالا، بعد دوباره پنج تا پله میرفت پایین. ما همینطور دور خودمان میچرخیدیم. من نمیدانستم با ما چه کار میخواهند بکنند. من قبلاً یک ویدیو کلیپ دیده بودم که چشمهای دانشجوها را بسته بودند و آنها را از ساختمان به پایین پرت میکردند. دایم دلهره داشتم که از ارتفاعی پایین خواهم افتاد. چون من خیلی ترس از ارتفاع دارم. همینطور بالا و پایین رفتیم تا رسیدیم به محیط بازی که انگار پشت بام بود. فضای آزاد بود. یک نفر که بغل دست من بود گفت: «حالا برو. حالا یک قدم دیگر برو جلو. الان اگر یک قدم دیگر برداری، میرسی.» این برای من بدترین نوع شکنجه بود به خاطر اینکه هر لحظه احساس میکردم الان به پایین پرت خواهم شد.
سعی میکردند با روح و روان ما بازی کنند. حرفهایی میزدند که ما از لحاظ روحی خیلی اذیت میشدیم. مثلا وقتی میپرسیدیم: «تکلیف ما چیست؟ ما قرار است چه شویم؟ کجا قرار است برویم؟» میگفتند که «شما دیگر فاتحهتان را بخوانید. شما رفتنی هستید.» من یک بار گفتم که میخواهم به خانوادهام زنگ بزنم، من اینجا دانشجو هستم و خانواده من از من خبر ندارند. به من گفت که «تو دیگر خانوادهات را نمیبینی. ولشان کن. از الان خودت را مرده حساب کن.» این حرفهایی که میزدند، خیلی برای من سخت بود. فشار روحی داشتم.
بعد ما را به یک سالن بردند و روی زمین نشاندند. خیلی محیط عجیبی بود. حق نداشتیم سرمان را بلند کنیم. من از زیر چشمبند میتوانستم ببینم که بعضی جاها کاشی شده و بعضی جاها موکت است. شبیه سالن بیمارستان بود. حس کردم از کنارمان برانکارد رد میشود. دیوارها سفید بود و خالی. از جای دوری صدای داد و فریاد میآمد. من صدای گریه و التماس زنانه هم شنیدم . صدای محوی بود که از دور میآمد. از گوشهای صدای اذان میآمد. گفتند که «یکی یکی صدایتان میکنیم.»
به ترتیب ما را بالا فرستادند. ما برای بازجویی آماده میشدیم. دوباره بازجویی کردند. یک اتاق بود که دو میز داشت. پشت هر میز، یک آقا نشسته بود. ما را دو تا دو تا داخل اتاق میفرستادند. ولی هر کس با بازجوی خودش صحبت میکرد.
بازجوییها خیلی وحشتناک بود به خاطر اینکه این بازجوها هم از لحاظ ظاهری خیلی وحشتناک و کریه بودند و هم اینکه خیلی بد دهن بودند. طوری حرف میزدند که انگار با حیوان طرف هستند. هنگام بازجویی به طرز چندشآوری با آدم صحبت میکردند. یعنی مثلا وقتی اسم مادر را می خواستند بپرسند چیزهایی می گفتند که آدم حالش بد می شد. مثلا میگفتند: «اسم مادر جندهات... این که همه جا می خوابد کیست؟»
تمام مشخصات ما را گرفتند. میپرسیدند: «با چه گروه یا حزبی فعالیت میکنی؟ چه شد که بازداشت شدی؟ چه اتفاقیهایی افتاد؟ کدام خیابان بودی؟» همه این چیزها را باید در یک صفحه توضیح میدادیم. از اول تا آخرش را باید مینوشتیم.
بازجوییها خیلی وحشتناک بود به خاطر اینکه این بازجوها هم از لحاظ ظاهری خیلی وحشتناک و کریه بودند و هم اینکه خیلی بد دهن بودند. طوری حرف میزدند که انگار با حیوان طرف هستند
دوربین مرا گرفته بودند. موبایلم را هم گرفته بودند. در موبایلم اساماسهایی داشتم که پیامهای شخصی من و رامین [حقجو] بود. اساماسها همجنسگرایی مرا تأیید میکرد. همچنین در موبایلم فایلهای صوتی بود که یک حالت روزنگاری داشت. من به جای اینکه حال و هوا و خاطراتم را بنویسم، به شکل صوتی در تلفنم ضبط کرده بودم. درد دلهایی بود که با خودم داشتم. مثل یک دفترچه خاطرات، اما صوتی. این فایلها هم کاملاً همجنسگرایی مرا اثبات میکرد. به غیر از همه اینها، شماره بیبیسی و تلویزیون صدای آمریکا در گوشی من بود. دوربینم هم که در کوله پشتی بود. در نتیجه مأموران فکر کرده بودند که من خبرنگار افتخاری هستم. ولی من در برگۀ بازجویی نوشتم که برای تعویض دوربینم آمده بودم بیرون که در تظاهرات دستگیر شدم. از من پرسیدند: «چرا دوربین با خودت آورده بودی؟» من گفتم دوربینم مشکل داشت میخواستم به نمایندگی آن مراجعه کنم که تعمیرش کنند.
من هیچ وقت با بیبیسی و صدای آمریکا تماسی نگرفته بودم. اما آن دوره، ایران خیلی شلوغ بود و من برنامه این دو کانال را دایم نگاه میکردم. شماره آنها را در موبایلم ضبط کرده بودم که اگر درخیابان اتفاقی افتاد و خواستم چیزی برای آنها بفرستم، بتوانم تماس بگیرم. ولی تا آن موقع هیچوقت تماسی نگرفته بودم.
سپس ما را وارد اتاق کردند. بعد از آن، هر یکی دو ساعت میآمدند و کمی شلوغ میکردند. اذیت میکردند. مثلاً دوباره ما را به خط میکردند. من نفر آخر بودم. میگفتند: «دماغتان باید بچسبد به دیوار.» من دماغم به دیوار چسبیده بود و دایم میترسیدم که از عقب ضربه ای بزنند یا یک کاری با من بکنند. بعد از اول صف شروع میکردند و لگد میزدند. به علت باتومی که خورده بودم، سرم خونریزی داشت.
بعد از مدتی، مرا صدا زدند و رفتم اتاق بازجویی. یک صندلی را رو به دیوار گذاشتند به طوری که پشت به کسی باشم که از من بازجویی میکند. احساس میکردم که یک نفر پشت سرم ایستاده است. بعضی وقتها صدای قدم زدن و نفس کشیدنش را میشنیدم. ولی او را نمیدیدیم. بازجو طرف راستم نشسته بود. جوری نشسته بودم که حتی اگر سرم را بلند میکردم نمیتوانستم از زیر چشم بند چهرهاش را ببینم. تمام مدت میگفت: «فقط سرت بالا نیاد که میزنم تو سرت.» بدنم شروع کرده بود به لرزیدن به خاطر اینکه خیلی بد با من رفتار میکردند. بعد گفت که «چرا میترسی؟ چرا داری میلرزی؟» دستش را گذاشت روی دستم و گفت: «چرا اینقدر یخی؟» گفتم که «فکر کنم فشارم افتاده است.» گفت: «تو که جرئت این کارها را نداری، گه میخوری میآیی توی خیابان و شلوغ میکنی. ما را هم به دردسر میاندازی.» بعد برگشت و گفت: «حالا میخواهم کونت را پاره کنم تا بفهمی دنیا دست کیست.» داد میکشید. انگار روانی بود. یک دقیقه با من با ملایمت رفتار میکرد، میگفت «چرا دستت یخ کرده؟». فکر میکردم آدم خوبی است. بعد ناگهان شروع می کرد به داد زدن. از این بابت من هیستیریک و عصبی شدم. انگار که اینها آموزش دیده اند طوری با آدم صحبت کنند که وی را عصبیتر کنند.»
دوباره شروع کرد اسمم را پرسید. مشخصات خانوادهام را پرسید. از محتویات کیفم باخبر بود. در کیفم یک جا کلیدی داشتم که یکی از دوستانم از اوکراین برایم آورده بود. یک جاکلیدی چوبی بود که حالت تزیینی داشت و شکل آلت مردانه بود. بازجو گفت: «با این چی کار میکنی؟ شبها با این خودت را ارضا میکنی؟ بهت حال میدهد؟ ما طبیعیاش را داریم. چه اندازهای میخواهی؟ چه رنگی باشد دوست داری؟» همان موقع یک نفر از بیرون آمد و حس کردم یک چیزی به بازجو داد. فکر میکنم ظرف میوه بود چون یک موز گذاشت جلوی دهانم و گفت: «بخور.» این اولین باری بود که چیزی برای خوردن به ما میدادند. من گفتم نمیخورم. گفت: «به تو میگویم بخور وگرنه به زور میکنم تو حلقت.» بعد دوباره شروع کرد به داد کشیدن. من میترسیدم که روی آن، سم ریخته باشند. میترسیدم بخورم. خود بازجو به زور موز را در دهانم چپاند. بعد دوباره به بازجویی ادامه داد.
پرسید: «در دانشگاه چه کار میکنی؟ در خانه مجردی چه کار میکنی؟» برای من خیلی عجیب بود که تمام اطلاعات در مورد من را داشت. وقتی آدرس خانهام را دادم، میدانستند که خانه مجردی است. مثلاً میدانستند که من چه ترمی چه واحدی را گذراندهام. من بهانه آوردم که دوربین داشتم برای اینکه عکاسی یکی از واحدهای دانشگاهی من است. بازجو گفت: «تو که عکاسی رو پاس کردی!» این حرف خیلی برای من عجیب بود.
فکر میکنم بازجویی یک ساعت و نیم، دو ساعت طول کشید. دایم سؤالهای تکراری میپرسید. یک سؤال را چندین بار میپرسید. من در نهایت هر چیزی که او میخواست، همان را مینوشتم، به خاطر اینکه در غیر این صورت، شروع میکرد به فریاد کشیدن و تهدید کردن.
بازجو به من میگفت که «باید دوستانت را معرفی کنی. ما از تو در تظاهرات عکس داریم. باید بگویی با چه کسانی آمده بودی
به من میگفت که «باید دوستانت را معرفی کنی. ما از تو در تظاهرات عکس داریم. باید بگویی با چه کسانی آمده بودی.» گفتم «من با هیچ کس نبودم و عکسهای شما را قبول ندارم.» گفت: «چرا قبول نداری؟» گفتم: «به خاطر اینکه هر کسی ممکن است در آن عکس باشد. اگر کسی در همان لحظه از خیابون رد میشد، یا به سوپر میرفت، یا خیابان را جارو میزد... هر کسی ممکن است در آن عکس باشد. پس شما باید از او هم بازجویی کنید. من در آن لحظه داشتم از خیابان رد میشدم.» بعد اصرار کرد که «باید کسانی را که همراهت بودند، معرفی کنی.» من گفتم: «هیچکدام را نمیشناسم. هیچ کس با من نبود.» شروع کرد به تهدید کردن که «اگر مثل بچه آدم صحبت نکنی، من نمی گذارم از اینجا سالم بیرون بروی. جنازه ات را میفرستم بیرون.» من گفتم که «شما میخواهید جنازه من را بفرستید بیرون ولی من به شما میگویم که با کسی نبودم؛ تنها بودم.» بعد گفت که «شماره سه نفر از دوستانت را باید به ما بدهی.» من گفتم که «آخر برای چه باید شماره سه نفر از دوستانم را بدهم؟» گفت که «باید در پروندهات باشد، مثل نام و نام خانوادگی میماند. باید آدرس سه تا از همسایهها یا کسانی را که در این شهر میشناسی هم بدهی.» من شماره تلفن سه نفر از دوستانی را که با آنها زیاد در ارتباط نبودم و اتفاقاً خیلی مذهبی و موافق آنها هم بودند، دادم.» سر آدرس که رسید از آنجایی که اصفهان را خیلی بلد نبودم، آدرس چند نفر از آشنایان را در شیراز نوشتم. من در اصفهان فقط دانشجو بودم . چشمی و طبق عادت به خانه آشنایان میرفتم و آدرس دقیق نمیدانستم.
شماره تلفن مرا داشتند. ولی شماره خانه و شماره مادرم را هم دوباره گرفتند. شماره محل کار پدرم را هم میخواستند. گفتم: «شماره محل کار پدرم را حفظ نیستم. در گوشیام هست. خودتان بگردید و پیدایش کنید.» در مورد شماره مادرم هم همینطور. من شماره مادرم را حفظ نبودم. در تلفنم ضبط بود.
وقتی که بازجویی تمام شد، مرا به جایی شبیه راهرو بردند. من و دیگر زندانیان نشستیم. برای هر کدام از ما، یک ظرف یکبار مصرف پلاستیکی آوردند که در آن یک دانه گوجه بود، کمی پنیر، یک خیار و یک تکه نان. من اصلاً اشتها نداشتم. خیلی استرس داشتم. نمیتوانستم چیزی بخورم. احساس میکردم حتی آن تکه موزی را هم که خورده بودم، دارم بالا میآورم. غذا را نخوردم. من شلوار مامورأن را میدیدم. شلوار پارچهای و دمپایی به پا داشتند، مثل اینکه یک خانه بود. لباس نیروی انتظامی نبود. شلوارهای پارچهای عادی بود.
کسی بالای سر من آمد و گفت: «چرا غذایت را نمیخوری؟» گفتم که «اشتها ندارم.» گفت: «باید بخوری. من بالای سرت میایستم. باید بخوری.» من گفتم که «نمیتوانم. اگر بخورم بالا میآورم.» گردن من را گرفت و با دست دیگرش ظرف را گرفت جلوی صورتم و گفت: «باید بخوری. یا الله!» من یک ذره خوردم و دوباره ظرف را کنار گذاشتم. بعد دوباره برگشت و گفت: «چرا غذایت را تمام نکردی؟» خیلی اصرار داشت که من غذا را تا ته بخورم.
بعد، دوباره ما را به اتاقکی بردند که حالت بازداشتگاه داشت ولی خیلی کوچکتر بود. اندازه یک اتاق خواب، یا شاید یک ذره کوچکتر؛ ولی سقف خیلی بلندی داشت. ده نفر را فرستادند آنجا و چشمهامان را باز کردند. به زودی دوباره یکی یکی ما را صدا زدند. دوباره باید برای بازجویی میرفتیم. من تا موقعی که آزاد شدم فکر میکنم سه یا چهار مرتبه بازجویی شدم.
هر دفعه بازجو همان آدم بود و همان سوالها را تکرار میکرد، شاید با یک ذره پس و پیش. اگر کمی جوابها فرق میکرد، بدرفتاری میکرد و شروع میکرد به فحش دادن که «داری دروغ میگویی.» یکبار من اصلاً دست خودم نبود وقتی که داشت به زور به من میفهماند که باید همان پاسخ قبلی را بنویسی، سرم را به طرفش برگرداندم و گفتم: «به خدا این چیزی که تو میگویی نبود.» محکم خواباند توی گوشم و گفت: «تو داری مرا میبینی. گفتم که سرت پایین باشد. نباید به من نگاه کنی.» خیلی ترسیده بود که مبادا ببینمش.
در بازجویی آخر بازجو به من گفت که «فکر نکن توانستی مرا خر کنی. من آرزوی مدرک دانشگاهت را به دلت میگذارم. آرزوی ادامه تحصیلت را به دلت میگذارم
در میان زندانیان یک نفر بود که انگار مشکل داشت، به خاطر اینکه در نشریه دانشگاهیش مقاله نوشته بود. دانشجوی علوم سیاسی دانشگاه اصفهان بود. به من گفت که «من کارم بالا گرفته است. ممکن است مرا نگه دارند.» من خیلی نگران خانوادهام بودم و با خود میگفتم: «ای کاش خانوادهام را در جریان بگذارند.» چون من تنها پسر خانواده هستم و نسبت به من حساسیت دارند ، به خصوص مادرم. خیلی میترسیدم که نگران شده باشند. یکی دو نفر از زندانیان کارشان بالا گرفته بود، به خاطر اینکه قبلاً بازداشت شده بودند و تعهد داده بودند و با وثیقه آزاد شده بودند. ولی یکسری هم بودند که واقعا الکی دستگیر شده بودند. مثل اینکه مثلاً قرار بوده است ١٠ نفر را بازداشت کنند، مأموران هم نفر کم آورده بودند و بیدلیل مردم را گرفته بودند . کسانی بودند که واقعاً اهل این کارها نبودند و برای تظاهرات نیامده بودند.
در تمام مدتی که آنجا بودم، اجازه دستشویی رفتن ندادند. در بازجویی آخر بازجو به من گفت که «فکر نکن توانستی مرا خر کنی. من آرزوی مدرک دانشگاهت را به دلت میگذارم. آرزوی ادامه تحصیلت را به دلت میگذارم. الان من موقت برات یک کاری انجام میدهم که فقط بروی ، ولی منتظرمان باش. دوباره سراغت میآییم.»
حدود ۵ و نیم، ۶ صبح شد. هوا داشت روشن میشد که اسم من و چند نفر دیگر را صدا زدند. یک برگه تعهد گذاشتند جلومان. بالای برگه نوشته بود «اینجانب مثلاً نیما نیا به علت اغتشاشی که در شهر کردم ، تعهد میدهم که اگر در اغتشاش یا تظاهرات دیگری شرکت کنم تمام مسئولیتش با خودم است.» من گفتم: «من معتقدم کاری نکرده ام. برای چه باید تعهد بدهم؟ شما اسم مرا «اغتشاشگر» گذاشتید در صورتی که من اغتشاشگر نیستم. من دانشجو هستم که در خیابان بودم. من این برگه را امضا نمیکنم.» گفت که «اگر امضا نکنی حالا حالاها باید اینجا بمانی.» شروع کرد به داد و بیداد کردن که «خیلی رویت زیاد شده. ما زیادی داریم با شما ملایم رفتار میکنیم.»
به هر حال مرا وادار کردند آن برگه را امضا کنم. بعد از نیم ساعت یا یک ساعت کیفم را پس دادند، کیفی که نه دوربین در آن بود و نه موبایل. فقط یک سری از وسایل روزمرهام را به من برگرداندند. مرا بیرون فرستادند. زندان دستگرد خارج از شهر است. من نمیدانستم باید کجا بروم. من و دو نفر همزمان آزاد شدیم. کمی پیاده راه رفتیم. پایینتر یک تاکسی نگه داشت. ما اصلاً پول نداشتیم. پولهایی را که داشتیم، پس ندادند. به راننده تاکسی گفتم: «وقتی رسیدم خانه حساب میکنم.»
خیلی سرگیجه داشتم. به خاطر ضربهای که به سرم خورده بود، مدام از سرم خون میآمد. حدود ۷ صبح، با خواهرم و دایی ام رفتیم بیمارستان حجتیه که نزدیک خانه بود. وقتی که رفتم سرم را بخیه کنم، به غیر از دکتر آقای دیگری هم آنجا بود. کنار دکتر ایستاده بود. دکتر گفت: «چی شده؟ خدا بد ندهد!» خواهرم شروع کرد به فحش دادن که «ببینید نامردها گرفتند چه کارش کردند!» بعد همینجوری که خواهرم حرف میزد، اون آقا کتش را کنار زد. زیر کتش هم دستبند بود هم اسلحه، یعنی اینکه «خفه شو. اگر حرف بزنی دوباره میبریمش.» بعد خواهرم ساکت شد. سر من هشت بخیه خورد.
تماسهای مأموران ادامه داشت. نصف شب زنگ میزدند فقط به خاطر اینکه نگذارند من بخوابم و حرفهای رکیک میزدند. تهدید میکردند
بعد از آزادی با یک نفر به نام مرتضی یا مصطفی، که با هم بازداشت شده بودیم یکی دو بار تماس تلفنی داشتم. یک هفته بعد از آزادی من، او به من زنگ زد و گفت: «من تازه بعد از یک هفته آزاد شدم. خیلی اذیتم کردند. خیلی کتک مان زدند. الان وضعیت مان معلوم نیست. به ما گفتهاند از شهر خارج نشویم. مادرم قرار است از اهواز به اصفهان بیاید و مرا ببیند.» یکبار دیگر هم زنگ زد و گفت: «یک شب من شام درست میکنم بیا پیش ما. ما خانه دانشجویی داریم، بیا شب دور هم باشیم.» ولی بعد از قضیه آن مأمور اطلاعاتی که قبلا تعریف کردم، من یک ذره حالت مالیخولیایی پیدا کرده بودم و به همه چیز مشکوک بودم. خیلی الکی به همه شک داشتم و مضطرب میشدم. به همین خاطر سعی کردم دیگر نه جواب تلفنش را بدهم و نه تماسی با او بگیرم. مشکوک بودم. ترس داشتم.
تماسهای مأموران ادامه داشت. نصف شب زنگ میزدند به خانه من در اصفهان و حرفهای رکیک میزدند. تهدید میکردند. تمام تماسها نصف شب بود، فقط به خاطر اینکه نگذارند من بخوابم. در یکی از این تماسها به من گفتند: «تو که خوشت میاد، پس ما الان میآییم سراغت بهت یک حالی بدهیم.» دقیقاً لحن صحبتشان اینطور بود. با مادرم تماس میگرفتند، تلفنی مزاحم میشدند. دقیقه به دقیقه زنگ میزدند. برای ۱۶ آذر، مادرم خیلی اضطراب داشت و گفت: «دوست ندارم اصفهان بمانی. بیا شیراز پیش ما باش.» رفتم شیراز.
روز ۱۶ آذر به مادرم زنگ زدند که «پسرتان اینجاست. بیایید پسرتان را تحویل بگیرید.» مادرم گفت که «این چه حرفی است شما میزنید؟ پسر من مریض است و الان در اتاقش خوابیده است. چرا مزاحم میشوید؟» بعد قطع کردند. دوباره برای تاسوعا عاشورا به مادرم زنگ زدند که «شما به خاطر پسرتان شکایت داشتید. بیاید که به شکایتتان رسیدگی شود.» مادرم گفت: «ما هیچ شکایتی نداشتیم. شما هم اگر میخواهید ما را به بهانهای به آنجا بکشانید، بهتر است که مستقیم حرفتان را بزنید.»
دوباره برای ۲۲ بهمن تماس گرفتند. آخرین باری که تماس گرفتند گفتند که «باید بیایی موبایل و دوربینت را تحویل بگیری.» تلفن من از آبان ۸۸ تا فروردین یا اردیبهشت ۸۹ در دست آنها بود. تا آن موقع تلفن من در وزارت اطلاعات روشن بود. من گفتم که « دیگر آن موبایل و دوربین را نمیخواهم.» به من گفتند: «هرجور که شده باید بیایی موبایل و دوربینت را تحویل بگیری وگرنه میآییم به خانهات.» من برای تحویل گرفتن موبایل و دوربین رفتم و فهمیدم که اصلاً قضیه تحویل دادن موبایل و دوربین نبوده است، بلکه یک بازجویی جدید بود. به مدت یک ساعت، یک ساعت و نیم من در بازداشتگاه سیدعلی خان بودم. در طبقه دوم از من بازجویی کردند. باز یک آقای لباس شخصی بود که انگار تمام اطلاعات گوشی من را می دانست.
من مادر یکی از دوستانم را با خودم برده بودم. بازجو مدام به مادر دوستم میگفت: «ما پسرتان را طوری میشناسیم که شما پسرتان را نمیشناسید. ما پسر شما را جور دیگری میشناسیم که اگر شما هم بفهمید، او را میکشید قبل از اینکه ما بکشیمش.» بعد به من گفت که «ما نباید تو را آزاد میکردیم. تو باید میماندی. پرونده تو مربوط میشد به مفاسد اجتماعی. تو باید میرفتی زیر دست مفاسد اجتماعی.» شروع کرد دوباره داد و بیداد کردن. یک فرم پر کردم و اطلاعات خاصی را که میخواست، از قبیل آدرس منزل و آدرس دانشگاه، آدرس خانه در شیراز و تلفن خانه، برایش نوشتم و دوربین و موبایلم را تحویل گرفتم. دوربینم به هیچ عنوان دیگر کار نمیکرد. نمیدانم چه کارش کرده بودند. هر وقت که میخواستم روشنش کنم، پیام «ارور» [error] میداد. موبایلم را همان موقع فروختم. سیم کارتش را شکستم و بیرون انداختم.
یک ذره اوضاع آرام شد. ولی مسایل شخصی من ادامه داشت. رامین از ایران رفته بود و من خیلی دلتنگ رامین بودم و رامین هم اینجا [در ترکیه] خیلی تحت فشار بود. من ارتباطم را با خانواده رامین قطع نکردم. همچنان تماسهای تلفنی ام را با خانواده رامین حفظ کردم و هر وقت به تهران میرفتم به آنها سر میزدم. من مادرش را خیلی دوست دارم.
مادر رامین یک بار پیشنهاد کرد که «برو حتماً یک سر رامین را در ترکیه ببین. شما با هم بودید و الان به هم احتیاج دارید.» برای خروج از ایران خیلی می ترسیدم و مادرم خیلی دلهره داشت. به جز دستگیری، یک نگرانی دیگر هم در مورد خروج از کشور داشتم. من از سربازی معافی گرفته بودم، اما معافی همجنسگرایی نبود. به خاطر این بود که پدرم ٨ سال در مناطق جنگی کار کرده بود و از این طریق میتوانست پسرش را از سربازی معاف کند و من معاف شدم. از این بابت هم نگران بودم. ولی خوشبختانه راحت از ایران خارج شدم.
با خواهرم و پدرم به ترکیه آمدم و رامین را دیدم. به هیچ وجه قصد تقاضای پناهندگی نداشتم. ولی این همزمان شد با مصاحبهای که رامین با ان پی آر [NPR] داشت که در آن اسم مرا ذکر کرد. این مصاحبه خیلی در خارج از کشور سر و صدا کرد ۳۰ سپتامبر ٢٠١٠ برابر با ٨ مهر ١٣٨٩]. بعد از چند وقت که میخواستم به ایران برگردم، خانواده رامین تماس گرفتند و گفتند که از اطلاعات زنگ زده و تهدیدشان کرده اند و اسم مرا هم گفته اند. پرسیده بودند که «چه نسبتی با پسر شما دارد؟» با خانه خودمان هم دوباره تماس گرفته بودند و گفته بودند که «پسر شما الان کجاست؟» در نتیجه در ترکیه ماندم و مثل رامین تقاضای پناهندگی کردم.
-------------------------------
* دانشجویان هنر برای ارائه آثار خود در دانشگاهها و مراکز آموزشی هنر آثار خود را به داوری استادان می گذارند و به آن «ژوژمان» میگویند. این داوری ممکن است ساعتها در دانشگاههای هنر طول بکشد و سرانجام استاد مربوطه نمرهای برای این واحد درسی که در طول یک ترم با دانشجویان خود داشته است، میدهد. ژوژمان مثل امتحانات آخر ترم است.