مقاومت، تابستان سياه، واپسين كلمات
شكستِ سیاستِ توابسازی
زندانیان سیاسی در سال ۱۳۶۴، امكاناتی گرچه اندك، به دست میآورند تا در مورد شرایط بازداشت و موقعیتشان به عنوان زندانی سیاسی خواستار كسب امتیازاتی شوند. هر جا كه رژیم دست به تغییرات ناچیزی در سیاست جاری خود در زندانها بزند، برای بیانِ اعتراضاتِ زندانیان فضای نسبتا مناسبی فراهم میشود. از سال ۱۳۶۰ سیاست نابودی تدریجی گروههای سیاسی مخالف و جریانهایی كه از نظر رژیم مشكوك تلقی میشدند، با شدت تمام به اجرا گذاشته شده بود.
پس از دستگیریها و سركوب وسیع و خونین اعضا و هواداران سازمان مجاهدین و گروههای رادیكالِ چپ، هجوم به جریانهای سیاسی دیگر، چون حزب توده و فداییان اكثریت كه فعالانه از رژیم اسلامی حمایت میكردند، آغاز شد. افراد وابسته به این دو گروه از سال ۱۳۶۲ دستگیر و روانۀ زندان شدند.
ادامۀ دستگیریها و اعدامها و اِعمال گستردۀ شكنجه در زندانها، برخی از نیروهای درون حاكمیت را در مورد سودمندی این سیاست و عواقب آن به تردید انداخت. لازم به یادآوری است كه خانوادههای زندانیان و كسانی كه دارای نفوذی در دستگاه حاكم بودند، مقامات مسئول دولتی و رهبران حكومتی را برای نجات جان عزیزان خود تحت فشار گذاشتند. در میان هزاران زندانی سیاسی، اعضای خانوادۀ برخی از مقامات حكومتی نیز وجود داشتند. بعلاوه، فشار سازمانها و نهادهای بینالمللی نیز برای تغییر سیاست سركوب رژیم، بیتأثیر نبود. اسدالله لاجوردی و حاج داوود رحمانی كه خشونت و بیرحمیشان زبانزد خاص و عام بود، از ریاست زندانهای اوین و قزلحصار بركنار گردیدند. در خاطرات زندانیان، از این واقعه به عنوان تغییراتی محسوس در وضعیت زندانها یاد شدهاست.كلاسهای آموزش مذهبی كه اجباری بود، حذف شد و میزان تبلیغات ایدئولوژیك كاهش یافت. ملاقات زندانیان تاحدودی منظم شد. دانشآموزان زندانی اجازه یافتند تحصیلاتشان را برای گذراندن امتحانات، دنبال كنند. برگزاری كلاسهای آموزشی، به ویژه آموزش زبانهای خارجی توسط خود زندانیان مجاز گردید و كتاب در اختیار زندانیان گذاشته شد. مجموعۀ این تغییرات در خاطرات زندانیان، از زن و مرد، با شور و شعف به ثبت رسیده است.
كتاب و مقاومت
در این باره، نیما پرورش میگوید كه سالها چیزی جز كتابهای مطهری و دیگر كتابهای مذهبی در اختیار نداشته و چه قدر برای او داشتن كتابهایی درباره جامعهشناسی و اقتصاد با ارزش بوده است. از فردای آن روز كه كتابهای دیگری در نمایشگاه، در دسترس آنان گذاشته میشود، گروههای چند نفره برای مطالعه سازمان داده میشود. در عین حال، انتخاب هركتاب توسط زندانی میتوانست نشاندهندۀ گرایش سیاسی آن فرد نیز باشد.
نیما پرورش توضیح میدهد كه چگونه كتابخانهی زندان گوهردشت توانسته به زندگیاش غنا ببخشد : "رمانهای كلاسیك از قبیل جنگ و صلح- تولستوی، جنایت و مكافات- داستایوسكی، آثاری از چارلز دیكنز، مارك تواین و ... همچنین دوره تاریخ فلسفه، از فلسفه یونان تا فلسفه عصر روشنگری و آثار كانت، كتابهای اجتماعی، آثاری از اریك فروم، هانا آرنت، كتابهای روانشناسی و نقد روانشناختی و ... را میتوانستیم بخوانیم. حریصانه مطالعه میكردم و از خواندن آن ها لذت میبردم. هر كتابی برایم گفتگویی دوستانه بود و نیاز بیحد و حصری به این گفتگوها احساس میكردم."
ایرج مصداقی نیز مینویسد : "در این دوران ما تشنگانی را میمانستیم كه به بركهای از آب رسیده باشند. كسی سر از پا نمیشناخت. آن روزها خودمان را خوشبختترین آدمهای روی زمین میپنداشتیم".
برای یك زندانی، چنان كه شهرنوش پارسیپور گفته است، دسترسی به كتاب، به خودی خود یك واقعه است : "نوبتِ بند ما بود كه به نمایشگاه برویم. دختران شتابزده چادر به سر كردند و راه افتادیم. میزهایی در راهرو قرار داده بودند و كتابهایی روی آنها بود. زندانیان همانند زمانی كه گرانترین فروشگاه شهر حراج بسیار ارزان قیمتی را آگهی میكند به سوی كتابها حمله بردند. غلغلۀ شگفتانگیزی به راه افتاده بود.
"... روز بعد سكوت همه جا را فرا گرفته بود. خریداران كتاب هر یك بر سر كتابهای خود نشسته بودند و با عشق و شیفتگی به آنها نگاه میكردند. بعد خبر دادند كه مسئول فرهنگی به بند خواهد آمد. افراد طبق معمول چادر پوشیدند و به راهروی بند رفتند. مسئول فرهنگی در برابر آنها قرار گرفت. گفت خواهرها، شما دیروز ما را حیرت زده كردید. به راستی چرا این همه كتاب خریدید؟ آیا همه آن ها را خواهید خواند؟ من هرچه فكر میكنم علت این كار شما را درك نمیکنم.
خوشبختانه كتاب خریدن دخترها منجر به تنبیهی نشد، و در عوض حالت قبضِ دایمی زندانیها اندكی فروكش كرد."
مقامات رژیم قادر به فهمیدنِ شور و علاقۀ زندانیان به كتابخواندن نیستند و نمیتوانند كتابخوانی جمعی آنان را تحمل كنند. زندانی با كتابخواندش میخواهد بگوید هستم! میخواهم بیاموزم، بیندیشم و عمل كنم، با تحملِ روزها، ماهها و سالها سركوب و شكنجههای هولناك. آری این خواست همواره وجود دارد و هر لحظه كه امكانی باشد، خود را نشان میدهد. كتاب در آن فضای تنگ و بستۀ زندان اسلامی، آنجا كه زندگی در زیر فشار سركوب و حلقۀ خفقانآور اسلام ایدئولوژیك رنگ میبازد، افقهای نوینی در برابر زندانی میگشاید؛ امید درنَوردیدنِ زمان و مكان، رهاشدن از سلول مرگآور زندان و سفر بر مركب كلمات در جهانی آزاد را نوید میدهد.
زندانیان سیاسی از این امكانِ شگفتیزا سخن گفتهاند. در سیاهترین موقعیتها، كتاب یاور است. حتا زمانی كه زندانبان با یك تصمیم، كتابها را جمعآوری میكند، هنوز دستنوشتههایی از آن كتابها باقیست كه با دقت و ظرافت، به دست زندانیانی كه هیچ اعتمادی به رژیم ندارند بازنویسی شدهاست. منیره برادران از زندانیانی میگوید كه روزها و شبها صرف این بازنویسیها كردهاند. برخی از كتابها به همت آنان حفظ شدهاست.
اما این دستنوشتهها همواره از دستبرد پاسداران كه هر از گاه به طور سرزده سلولها را زیر و رو میكنند در امان نمیماند. در چنین مواقعی هر چه یافته شد، از كتاب و كاردستی و ... به تاراج میرود. اما هنوز برخی از كتابها در ذهن زندانیانی كه به حافظهشان سپردهاند باقی میماند. ناصر مهاجر كه در مقالهای دربارۀ كتابخوانی در زندان زنان، این حافظانِ كتاب را "شهرزادان زندان" نامیده است. در لحظات هولناك سركوب، روایت كتابهای ضبط شده در حافظه در جمع زندانیان، به بالا بردن روحیۀ مقاومت كمك میكند:
"در آن روزها كتاب بینوایان تنها رمان موجود بود. یادآوری از دوران "زنگ تفریح" قزلحصار. ماهها در قفسه خاك میخورد چون همه حداقل یك بار آن را خوانده بودند. آن روزها دوباره در بورس افتاده و دست به دست میچرخید. شبها كه دیگر تلویزیونی هم در كار نبود، در یكی از اتاقها جمع میشدیم. برنامه رمانخوانی بود. قرار شد هر کسی داستانی را كه در ذهن خود دارد برای دیگران تعریف كند. كارِ سادهای نبود. سالهای زیادی از خواندنشان گذشته بود. اما لاله این قدرت بینظیر را داشت كه نه تنها رمانهایی را كه قبلاً خوانده بود با جزئیاتش به خاطر داشت، بلكه قادر بود به جذابترین شكل هم بیانشان كند. رمان "گذر از رنجها" را در شبهای متوالی خواند. زمان حوادث را پس و پیش نمیكرد، امانت در اثر را مراعات میكرد و شخصیتها را آن طور كه نویسنده پرورده بود، شرح می داد. لاله یك هنرمند بود. موسیقی را هم میشناخت و صدای گرمی داشت. پس از آن رفت سراغ رمان بلند "ژان كریستف". با چه لذتی سراپا گوش میشدیم. ... در این لحظهها آرامش مییافتیم، از حال بیرون میآمدیم و واقعیت موجود را موقتاً فراموش میكردیم."
جلوههای مقاومت
با تغییر مدیریت در زندان اوین، زندانیان سیاسی خواستار احقاق برخی از حقوق خود شدند. علاوه بر مطالبۀ بهبود شرایط زندان، خواستههایی مطرح كردند كه حاكمیت ایدئولوژیك مقامات زندان را هدف گرفته بود. از جمله، اعتراض به تحمیل و اجبار به روزه گرفتن در ماه رمضان. زندانیانی كه بر این خواست پافشاری میكردند، به حبس در سلولهای انفرادی محكوم شدند. با این حال دست از اعتراض برنداشته و اعتصاب غذا كردند. از سوی دیگر از بیگاری در كارگاههای اوین خودداری ورزیدند.
مورد دیگر، اعتراض شدید به حضور توابها در بند بود. در پی این اعتراضها درگیریهایی نیز میان زندانیان از یك طرف و توابها و پاسداران از طرف دیگر رخ داد كه به نوعی جداكردن زندانیان سیاسی از توابها انجامید. رضا غفاری در اینباره از "افول توابان" سخن گفته كه به گمان او نشاندهندۀ مقاومت پیچیده و چند وجهی زندانیان سیاسی در مقابل سركوب است. او تأكید دارد كه این مقاومت از یك سو به صورت آشكار و قهرمانانه بود كه اغلب به نابودی زندانیانِ معترض انجامید؛ و از سوی دیگر به صورت كم و بیش پنهان كه همواره در زندانهای سیاسی وجود داشته است. اما پیروزیهای بدست آمده بر اعدامها که حتی توابان قربانی آن بودند نقطه پایان نمیگذارد. رضا غفاری مینویسد که در سالهای ۱۳۶۳ و ۱۳۶۴، "اكثریت عظیم رهبران توابها اعدام شدند، همانهایی كه در جنایات رژیم شریك شده و شاهدی بر تمامی جنایات در اوین بودند."
در این دوره، رژیم از زندانیان میخواهد تا با پذیرش مصاحبه و نفی اعتقادات و گذشتۀ خود، آزادیشان را بازیابند. رضا غفاری در اینباره مینویسد: "... به جز توابها كه برای رهایی از زندان حاضر به به هر كاری بودند، بقیه زندانیها در حدود ۲۵ تا ۳۰ درصد با مصاحبه موافقت كردند. از آن جالبتر اینكه همهی توابهایی كه به مصاحبه و ضبط ویدیویی آن تن دادند، آزاد نشدند. رژیم از آن بیم داشت كه توابها به مجرد رها شدن دست به اقدامهای خطرناكی بزنند. این اقدام روحیهی توابها را خراب كرد." او در ادامه به انتقاد از خود توابها اشاره میكند كه دیگر رژیم نیازی به آنها نداشت و مورد نفرت زندانیان نیز بودند. آنان یك به یك از شرارتهای پیشینشان علیه زندانیان ابراز ندامت میكردند.
زندان نمونه
اما اوضاع، چنانکه خاطرات زندانیان نشان میدهد، در زندانهای مختلف یكسان نیست. ف. آزاد كه در این دوره به زندان شیراز منتقل میشود توضیح میدهد كه چگونه توابها در این زندان به راستی حكومت میكنند :
"در به صدا درآمد و باز شد. پاسدار مرا تحویل داد و گفت ممنوعالحرف مطلق. كسی جواب داد چشم حاج آقا و در بسته شد. صدای گریه و ندای العفو به گوش می رسید. دختری با صدایی بسیار جوان به من گفت كه میتوانم چشمبندم را بردارم. ... ساعت ۱۲ ظهربود و همه در حال نماز و دعا بودند. قیافههای بیروح و رنگپریده، پوشیده در چادرهای سفید و یكسان در حال نیایش و استغفار. در نگاه اول هیچكدام از آنها را نشناختم. مسئول بند در انتهای راهرو كنار قفسهای ایستاد، دفتری از قفسه درآورد و اسم مرا یادداشت كرد و پرسید كه آیا نماز میخوانم؟ گفتم نه!
"به سرعت ماژیكی سیاه از قفسه درآورد و به طرفِ سرِ بند محل دمپاییها رفت. روی دمپایی من كه صندلِ سبز رنگی بود نوشت: "مخصوص". به عبارت دیگر، نجس! این كار او مرا به یاد مهرِ ستارهی داوود انداخت كه فاشیستها روی بازوی یهودیان میزدند. فهمیدم كه چه در انتظارم است!
"... كم كم متوجه شدم كه بسیاری از زندانیان از دوستان دوران دانشجویی من هستند، ولی صمیمیترین دوستانم به من نزدیك نشدند. ... ساعتم خوابیده بود. از كنارِ دستی پرسیدم، جوابی نداد. فكر كردم نشنیده است، دو مرتبه سئوال كردم. باز جوابی نداد. از یك نفر دیگر پرسیدم، او هم جواب نداد و فقط با اشارۀ دست مسئولِ بند را به من نشان داد.
من از این كارها هیچ سر در نمیآوردم. با صدای بلند گفتم یك نفر نیست به من ساعت دقیق را بگوید. مسئول بند گفت چرا داد میزنی؟ گفتم ساعت را میخواهم. گفت یادت باشد كه تو ممنوعالحرف هستی. گفتم یعنی چه؟ گفت تو حق نداری با دیگران حرف بزنی و دیگران هم نباید با تو حرف بونند و حتا ساعت هم نمیتوانی از زندانیان دیگر بپرسی! هر وقت كاری داشتی به من بگو. ساعت ۵/۳ است. و رفت. یك پدیده جدید : انفرادی در بین جمع! پیشاپیش میدانستم كار مشكلی است. تو در سلول انفرادی حداقل مختاری هركاری خواستی بكنی، آواز بخوانی، قدم بزنی، حتا برقصی، ولی اینجا چطور؟
"... بند دو اتاق داشت كه در این دو اتاق حدود ۸۰ نفر زندانی بودند. بند، دو توالت و یك حمام داشت. پس از ورود من به بند یكی از توالتها را به عنوان "مخصوص" به من اختصاص دادند و یك توالت برای بقیه زندانیان. با این كه صبحها صف زیادی برای توالت بود، از توالت مخصوص استفاده نمیكردند. برای استفاده از حمام باید ابتدا به مسئول بند اطلاع میدادم. بعد از اتمام حمام من، مسئول بند حمام را آب میكشید. در كارگری بند اصلاً شركت نداشتم و زمانی كه دستهایم خیس بودند حق نداشتم به چیزی دست بزنم. اكثر زندانیان از صبح كه بیدار میشدند بر سرِ یك سجادۀ بزرگ نماز میخواندند. این سجاده جز یكی دو ساعت جمع نمیشد. آنها تمام مدت نماز میخواندند.
روزها اغلب روزه بودند و شبها نمازِ شب میخواندند و فقط یكی دو ساعت میخوابیدند. بعدها شنیدم كه حتا قرص ضدحاملگی میخوردند تا عادت ماهانه نشوند و در این مدت نماز و روزههای عقبافتادهشان را جبران كنند.
"... روز ۱۵ فروردین لیست تعدادی زندانی برای انتقال به زندان عادلآباد خوانده شد. اسم من هم جزو انتقالیها بود. ... زهره، از دوستان قدیمی من هم جزو انتقالیها بود. ... سوار مینی بوس شدیم. زهره آرام در کنار من نشست. شنیده بودم که زهره را تا سرحد مرگ شکنجه کرده اند ولی او مقاومت کردهاست. زهره از هواداران فعال سازمان پیکار بود که در سال ۶۰ در خانهای که محل چاپ نشریات متعلق به سازمان پیکار بود به همراه سه رفیق پسر دستگیر شده بود. آن سه نفر اعدام شده بودند. من طبق روال گذشته حرفی نزدم. ماشین که از زندان سپاه بیرون رفت زهره شروع به حرف زدن کرد. علیرغم تمام چیزهایی که دیده بودم نمیتوانستم به لحاظ احساسی نسبت به زهره بیاعتماد باشم. او در حالی که دستهای مرا میفشرد گفت: "فقط به حرفهای من گوش کن و بعد خودت تصمیم بگیر. من وظیفه خود میدانم مسایلی را برایت روشن کنم. ما ۵ سال است زیر فشار مداوم هستیم و هنوز تمام نشده. در سال ۶۰، زندانیان چپ که عمدتاً از سازمان پیکار بودند در بند، تشکیلاتی زدند. ... با بیرون از زندان ارتباط داشتیم. در سال ۶۱ با دستگیری تعدادی از اعضای پیکار (شاخه فارس)، تشکیلات درون زندان لو رفت و این تقریباً همزمان با لو رفتن توبه تاکتیکی مجاهدین درون زندان بود. از آن زمان همه ما را زیر بازجویی و فشار بردند که هنوز هم ادامه دارد. در ابتدا مسایل بازجویی حول مسایل تشکیلاتی بند بود. مسُله نماز نخواندن هم به فشارها اضافه شد. علاوه بر شلاق و شکنجه برای بازجویی، هر زندانی ۵ نوبت در روز به خاطر نماز نخواندن شلاق میخورد (به جای ۵ رکعت نماز). من ۴۰ روز و هر روز ۵ نوبت به خاطر نماز نخواندن شلاق خوردم. هر کس کوتاه میآمد او را مجبور میکردند دوست نزدیک خود را شلاق بزند. مثلاً پری مرا شلاق زده است. تازه این اول کار بود، بعد در حالی که هر کدام ایزوله بودیم، برایمان کلاس ایدئولوژیک گذاشتند. ... هر روزی ۷-۸ ساعت کلاس بحث داشتیم و چند نفر وارد به مسایل علمی و مارکسیسم با ما برخورد میکردند. بحثها از منشاء حیات گرفته تا اقتصاد و سیاست و فلسفه را شامل میشد. ماجرا ماهها طول کشید. زندانیان زیر فشار ایدئولوژیک، هر روز خود را پوچتر و بیهوده تر میدیدند تا کم کم به پوچی میرسیدند. در چنین شرایط بحرانی اکثر زندانیان دست به خودکشی زدند. مسئولین زندان ابتدا مانع خودکشی نمیشدند. بعد از اقدام به خودکشی، در مرز بیهوشی آنها را به بیمارستان میبردند، زنان پاسدار بالای سرِ آنها با حالتی مادرانه و روحانی میایستادند. به محض اینکه بیمار به هوش میآمد، میگفتند خدا ترا نجات داد! و به این ترتیب در آن وضعیت روحی او را به خدا میرساندند. انسانی گناهکار که برای پاک شدن گناهان باید سالها از گذشته خود توبه و استغفار کند. بسیاری از این ها از پاسدارها بدترند. بعضی از آنها در امور زندان و زمینههای اطلاعاتی با زندان همکاری میکنند. گفتناش آسان است ولی سه سال زجر و شکنجه و شستشوی مغزی کار سادهای نیست. یکی دو نفر که از زندان آزاد شدهاند، روانی هستند. من هم پس از مدتها مقاومت برای اینکه دیوانه نشوم شرط نماز خواندن و مسلمان بودن را پذیرفتهام، ولی از همکاری با زندان سر باززدهام. به همین دلیل مرا کاملاً توبه کرده نمیدانند و قرار است مجدداً محاکمه شوم".
"اشک امانش نمیداد. من هم آرام میگریستم. گفت زندانِ بسیار سختی است، مواظب خودت باش و قدم سنجیده بردار."
بعدها كه ف. آزاد به زندان اوین انتقال مییابد، فضای آنجا را به نسبت، بهتر ارزیابی میكند. توابها در اینجا، به ویژه پس از تغییراتی كه در مدیریت زندان رخ میدهد، از چنان قدرتی برخوردار نیستند.
ادامه شكنجهها و مقاومت
چنان كه در پیش گفته شد، در پی تغییرات یاد شده در برخی از زندانها، مقاومت زندانیان جانی تازه گرفت. اما این مقاومتها در ادامه خود مجازاتهای سنگینی به دنبال داشت. گرچه كلاسهای آموزش مذهبی دوباره برقرار نشد، اما شكنجههای جسمی و روحی، به خصوص به بهانه نقض مقررات مذهبی شدت گرفت. مدیریت جدید زندان قزلحصار، چادر سیاه را برای زنان اجباری نمود. این تصمیم، مقاومت زندانیان را برانگیخت. ف. آزاد از مقاومت زنان پس از اعلام مقررات مینویسد: "چند تن از معترضین پس از یكی دو ملاقات از اصرار بر چادر رنگی كوتاه آمدند، ولی اغلب آنها به اعتراض ادامه دادند و در نتیجه توسط مسؤلان زندان، در بند ایزوله شدند. آنها را حتا در صورت بیماری هم به بهداری نمیبردند. پس از سه چهار هفته آنها را به زندان اوین منتقل كردند.
"در اوین این تعداد را به اتاقهای زیرزمین ۲۰۹ برده بودند. اتاقهایی كه مجاور اتاق شكنجه بود و قبلاً به عنوان بازجویی ضمن شكنجه از آنها استفاده میشد. این اتاقها فاقد هرگونه امكانات برای زندگی جمعی بودند، كمنور، بدون پنجره، نمدار و بدون قفسه. در چنین شرایطی حدود ۷۰ تا ۸۰ نفر را در اتاق جا داده بودند. ... با كوچكترین حركتی به عنوان نقض مقررات آنها را به شلاق خوردن محكوم میكردند. و این در حالی بود كه زمانی كه یك نفر شلاق میخورد، دیگران را مجبور به تماشا میكردند.
"اعتراض به تحمیل رنگ چادر، پس از یك سال فرسایشی تمام شد زندانیان دسته دسته سر كردن چادر مشكی را پذیرفتند. تعدادی از آنها را كه بر سرِ اعتراض خود مانده بودند میان زندانیان عادی فرستادند. آنها دست به اعتصاب غذای نامحدود زدند كه حدود ۳۰ روز طول كشید. تعدادی را كه حالشان بسیار وخیم شده بود به بهداری برده بودند. آنان بعد از مرخصی از بهداری، چادر مشكی را پذیرفتند. تنها یك نفر به مدت بیش از ۲ سال مقاومت كرد و بالاخره زندان او را آزاد گذاشت."
چگونگی مقاومت در برابر زندانبانان، به بحثی در میان زندانیان بدل میشود. تفاوت دیدگاهها در اینباره، به مباحثه در زندان زنان و نیز مردان دامن میزند. در خاطرات زندانیان سیاسی، به لزوم بازبینی اعتقادها و دیدگاههای گذشته اشاره شدهاست. بازبینی برخورد با زندانبان از یكسو و همبندها از سویدیگر، و بالاخره اندیشیدن درباره خویشتنِ خود، یادآور لحظات دردناكی است كه از حس عمیق تنهایی انسان حكایت میكند. شهرزاد لحظههای تنهایی خود را چنین تصویر كرده است:
"چراغ خاموش
سكوت جاری
من و سلول
من و وزن زمین بر دوش"
این تنهایی را نه فقط به هنگام وداع رفیقی كه به سوی اعدام میرود، بلكه به هنگام نگریستن به خویش نیز احساس میكند. برای او، در مواجهه با سركوب ایدئولوژیك، ماهیت فاشیستی اسلامگرایی آشكار میشود و او را به بازنگری باورهای گذشتهاش فرامیخواند : "فضای سلول سرد و تاریك بود، لحظهها به سختی میگذشت. هیچ چیز برای گفتن و شنیدن نبود، همه چیز در وحشت خود تكرار میشد. دیگر چیزی نبود كه به آن فكر كنم، گذشته را زیر و رو كرده و مثبت و منفیهایش را بیرون كشیده بودم. چه لحظههایی كه خودم را بیرحمانه تنبیه نكرده بودم، چه لحظههایی كه از خودم بدم نیامده بود، با روشنی و بیاغماض به نقد همهجانبه خودم پرداختم و به چیزی رسیدم كه برایم دلچسب نبود."
بحران "حقیقت مطلق انقلابی"
نیما پرورش نیز در خاطراتش دربارۀ نیاز به اندیشیدن كه به هر زندانی گرفتار در نظام اسلامی تحمیل میشود، نوشته است :
"همگیمان تجارب وسیعی را پشت سر گذاشته بودیم. تجاربی سنگین از وحشیگریها و درندهخویی زندانبانانی كه مرزی برای درهم شكستن شخصیت انسانی قایل نبودند. اما این تمام آن تجارب نبود. روی دیگر آن حكایت از ضعفها و كاستیهای عمیق در اندیشه و مفاهیم پذیرفتهشدهمان دارد. نیاز به بازبینی تجاربی كه داشتهایم، اگرچه نزد همگی عمومیت نداشت، اما چونوچراهای بسیاری برای برخی از بچهها به وجود آورده بود كه پاسخ بدانها نیاز به درهم كوبیدن بتهای ذهنی و پیریزی مفاهیمی نو داشت. آری دوران اسطورهسازی و تقدس اندیشههای آسیبناپذیر به پایان رسیده بود. ما نیازمند پاسخهای جدیدی بودیم تا بتوانیم چنین تجاربی را تبیین كنیم وآنچه را كه نمیدانیم و پاسخی برای آن نداریم، با صدای رسا اعلام كنیم. دیگر زیستن و رفتار كردن برای آنكه "مقبول" دیگران باشیم بس است. دیگر، پنهانكردن خود و خواستهایمان در میان "كلیت جمع" بس است. ما نیازمند شناخت عمیقتری از خویش و انگیزههای فردی و اجتماعیمان میباشیم."
نیما پرورش در حالی كه ۱۵ سال بیشتر ندارد در زمستان سال ۱۳۶۱ به زندان میافتد. او كه از همان آغاز به زندانیانی میپیوندد كه در مقابل سیاست توابسازی رژیم مقاومت میكنند، به طور مداوم تحت شكنجههای جسمی قرار میگیرد. او همواره به این فكر است كه برای خلاصی از این شكنجههای جهنمی، راهی جز دیوانگی و یا مرگ وجود ندارد. اما دورهای كه سیاست حاكم بر زندانها اندكی بهبود مییابد، برای نیما فرصتی فراهم میشود تا قدری با فاصله دربارۀ تجارب گذشتهاش بیندیشد. نیاز به داشتنِ نگاهی انتقادی به خود و رفقای انقلابیاش در وجود او سر بلند میكند.
در زندانهای رژیم اسلامی، بسیاری از نوجوانان مبارز، شیفتۀ آموزههای انقلابی، با شناختی ناچیز و سطحی و ستایش قهرمانی از برخی چهرههای سیاسی، به ناگهان خود را اسیرِ زندانبانانی یافتند كه مدعی انقلابیگری هم بودند. كسانی كه تحت عنوان ایدئولوژی اسلامی و برای حفظ قدرت شكنجه میكردند و میكشتند. زندانیان سیاسی از یك سو دگرگشتِ خونین اسلامِ نویدبخشِ "مدینه فاضله" را به یك ایدئولوژی فاشیستی مشاهده میكردند، و از سوی دیگر اسطوره انقلاب را در هیأت یك حاكمیت شكنجهگر. بدیهی است كه زیستن چنین تجربه ای، آدمی را به اندیشیدن دربارۀ خصلتِ تمامخواه انقلاب سوق میدهد. این خصلت، چنان كه ویدال ناكه تأكید میكند، از ذهنیت دیرینهای ناشی میشود كه اساس آن ایمان به تملک مطلقِ "حقیقت انقلابی"، و خود را ابزار تحقق آن دانستن است.
زندانیان سیاسی زیر شكنجه، در همان حال که با پرسشهای وجودی و سیاسی درگیرند، به ناچار به اشكال گوناگونی از مقاومت و مبارزه در سطوح مختلف دست مییازند. سالهای ۶۴ تا ۶۷ شاهد گسترش شگفتانگیز مقاومت گروهی و فردی زندانیان سیاسی هستیم. از یك طرف، حركتهای اعتراضی به شكل جمعی به راه میافتد، كه گاه به شدت سركوب میشوند، و از طرف دیگر رژیم از زندانیان مقاوم میخواهد تا با ابراز ندامت آزادیشان را به دست آورند. خانوادههای زندانیان ضمن دفاع و حمایت از خواستهای آنها به امضا كردن توبهنامه و خلاصی از زندان تشویقشان میكنند. با این حال بسیاری از زندانیان حاضر به تسلیم نبوده و همچنان مقاومت میورزند. منیره برادران در اینباره مینویسد:
"بعد از ظهر یكی از روزهای تابستان ۶۶ مرا صدا زدند. منتظر این لحظه بودم. چند هفتهای بیشتر به پایان محكومیتم نمانده بود. به همراه پاسدار از راهروی درازی گذشتم و به راهروی فرعی رسیدم. از پلهها پایین رفتن و باز از چند راهروی تو در توی دیگر رد شدم. ساختمان پیچیده و غریبی بود. به دهلیزی هزارتو میمانست. سرانجام وارد اتاقی شدم. چند زندانی دیگر هم آنجا بودند. باید پرسشنامهای را پُر میكردم. مشخصات كامل و سئوالهایی درباره عقاید مذهبی و سیاسیام. در پایان سئوال شده بود كه "آیا حاضر هستید انزجار خود را نسبت به گروهكهای ضدانقلاب و به ویژه گروهی كه متهم به عضویت در آن هستید، اعلام كنید."
"پاسخم به این پرسش منفی بود و دربارۀ عقاید سیاسیام چیزی ننوشتم و در عوض در مقابل سئوالها نوشتم "به این نوع تفتیش عقیده اعتراض دارم." مردی كه پشت میز نشسته بود، برخلاف انتظارم با خواندن آن از كوره در نرفت. ناسزا هم نگفت. یادم آمد چهار سال پیش وقتی در مقابل سئوال "مصاحبه میكنی؟" گفته بودم نه، بازجو چقدر توی سرم زده و ناسزا گفته بود. اما آن روز فقط با بیاعتنایی گفت: "تا شرط آزادی را نپذیری در زندان میمانی".
"میدانستم. بیرون آمدم. نه دلشوره داشتم و نه نگرانی. محكومیت ده سالهام تمدید میشد و من مجبور بودم سالهای طولانی دیگری در زندان بمانم. پایان آن چه بود؟ پاسخ آن برای همه ما ناروشن بود. به این پاسخ نامعلوم فكر كردن و به انتظار آن نشستن بیهوده بود. زندگی متوقف نشده بود و مبارزه هم. ... خیلیهای دیگر هم بودند، به ویژه در بین چپیها كه همچنان در زندان مانده بودند، تنها به خاطر این شرط لعنتی. دلایل و انگیزههای متفاوتی برای امتناع از ندامت و مقاومت وجود داشت. برای خود من مسئله تنها به محدوده وابستگی گروهها خلاصه نمیشد. مهمتر از آن مقاومت در برابر فشار رژیم بود كه هیچگونه حقی برای دگراندیشان و مخالفان نظریاش قایل نبود. در برابر این مقاومت توجیه دیگری هم وجود داشت: "با یك جمله كه فكر عوض نمیشود. همه میدانند كه این ظاهر قضیه است. باید زرنگی كرد و موقعیت را درست تشخیص داد."
بیشتر خانوادهها این استدلال و توجیه را پیش میكشیدند. خیلیها به فرزندانشان فشار میآوردند تا "حماقت" را كنار بگذارند. زندانبانها هم طوری قضیه را وانمود میكردند كه گویا این خود ما هستیم كه نمیخواهیم آزاد شویم و "لجاجتهای بچهگانه" نشان میدهیم.
در جامعهای كه دموكراسی و آزادی را تجربه نكرده، تظاهر به اندیشه حاكم، دم برنیاوردن و تظاهر، نوعی "سیاست" تلقی میشود و معنای "زرنگی" میدهد. حقیقت و آزادی فدای ریا و تسلیم میشود."
ادامه زندگی و مبارزه
برای زندانیان كوششهای مدام و هر روزه لازم است، تا بتوانند بر افسردگی غالب آیند و زندگی را بر مرگ پیروز گردانند. خطر دیوانهشدن و خودكشی، دايم درکمین است. وجود دستهبندیهای گوناگون در زندان و اختلافات آنها، مناسبات میان زندانیان را دشوار میكند. برخی ترجیح میدهند كه گوشه عزلت بگیرند، اما لحظات زیبایی از دوستی و همبستگی نیز وجود دارد. با یك نگاه، كلام و یا كاری كوچك، امید به زندگی و درگذشتن از ورطه هولناك زندان سر بلند میكند. همۀ زندانیان در خاطرات خود از این لحظههای زیبا سخن گفتهاند. یكی از آنان در مقالهای در اینباره توضیح میدهد كه چگونه با بهكاربردن مواد بسیار ابتدایی نقاشی میكرده و یا با تراشیدن سنگ، عشق و زندگی آفریده است. "هر چیزی كه در آنجا یافت میشد، به اثری زیبا یا ابزاری قابل استفاده تبدیل مییافت."
بسیاری از این آفریدهها در هجوم هر از گاه پاسداران به درون سلولها، توسط آنان به تاراج میرود، اما برخی از این آفریدهها حفظ میشود و به دستِ خانواداههای قربانیان میرسد. این آثار به عنوان هدیه میان دوستان در زندان به مناسبتهای مختلف دست به دست میشود.
رابطه به هر قیمت
جداییها، بخشی از زندگی زندانیان سیاسی است. ویرانكنندهترین این جداییها، رفتن به پای اعدام است. نقطه مقابل آن جدایی لذتبخش رفیقی است كه از زندان آزاد میشود. این جدایی جشنگرفتنی است. نوع دیگر جدایی، جا به جا شدن و انتقال زندانی است. این كار برای جلوگیری از برقراری رابطههای استوار و طولانی میان زندانیان و از میانبردنِ همبستگی آنان صورت میگیرد. حبس زندانیان مقاوم در سلولهای انفرادی، امری رایج در زندان اسلامی، به معنای قطع هرگونه رابطۀ زندانی با دنیای خارج است. مقامات زندان از راههای مختلف امكان تماس زندانیان با یكدیگر را از میان میبرند. هرگونه فعالیت جمعی و برقراری رابطه میان زندانیان، زیر كنترل توابها، با مجازاتهای سنگینی مواجه میشود. اما با این همه، زندانی از هر وسیلهای برای تماس گرفتن با دیگران استفاده میكند. از طریق مورسزدن به دیوار و یا با استفاده از نورِ چراغ، زندانیان كوشش میكنند از تنهایی رها شده و یا با رد و بدل اطلاعات با یکدیگر از وضعیت هم باخبر شوند و نیز برای مقاومت در مقابل زندانبانان آمادگی پیدا كنند. از سوی دیگر مقامات زندان تا آنجا كه بتوانند مانع ایجاد كرده و زندانیان را برحسب مواضعی كه در برابر رژیم دارند، در بندهای مختلف طبقهبندی میكنند.
اما با گذشت سالها، مقاومتِ زندانیان بیهودگی سیاست توابسازی رژیم را آشكار میسازد. این سیاست كه هدف نهاییاش استحاله مخالفان به مؤمنان وفادار به رژیم بود، فقط میتواند برخی از زندانیان را به عناصری تواب بدل سازد.
این زندانیان تواب هرگز نتوانستند اعتماد كامل زندانبانان را به خود جلب كنند و آنان را نسبت به "تغییر عقیده" و عوض شدنشان، متقاعد نمایند. توابان واقعی كه به نظر میرسید به كلی عوض شدهاند، به شدت منزوی شدند و به موجوداتی هولناك بدل گشتند.
اما با وجود ناكامی در پیشبرد این سیاست، رژیم تغییری در اِعمالِ قدرت همهجانبه و تمامخواه خود نداد و در شرایطی كه شكست در رسیدن به هدفهایش در جنگ با عراق و نوشیدن جام زهر، موجودیت حكومت اسلامی مورد تردید بود، تصمیم به قتلعام زندانیان سیاسی گرفت.
تابستان سیاه ۶۷
در مرداد ۱۳۶۷، جمهوری اسلامی قطعنامه ۵۹۸ سازمان ملل را درباره پایان دادن به جنگ با عراق پذیرفت. خمینی اعلام كرد كه جام زهر صلح را مینوشد. پذیرفتن این قطعنامه از سوی رژیم اسلامی، آن هم پس از هشت سال جنگ بیحاصل و بر باد دادن سرمایههای ملی و نابودی میلیونها نفر، به معنی قبولِ شكستِ كاملِ جاهطلبیهای اسلامی و سیاستِ صدور انقلاب به كشورهای منطقه بود.
به دنبال این واقعه، سازمان مجاهدین خلق با ارتشی كه از سالها پیش فراهم كرده بود به غرب كشور حمله نمود و از مردم خواست تا برای سرنگونی جمهوری اسلامی به پا خواسته و از این ارتش حمایت كنند. این عملیات كه "فروغ جاویدان" نامیده شده بود، به شدت سركوب شد و كشتههای بسیار برجای گذاشت. رژیم اسلامی كه همواره درصدد نابودی فیزیكی مخالفانش بود، این فرصت را غنیمت شمرد و برنامه قتلعام زندانیان سیاسی را در كلیه زندانهای كشور سازمان داد.
امروز بر اساس نوشتههای مقامات رژیم اسلامی و به ویژه خاطرات آیتالله منتظری، آشكار شدهاست كه پس از تغییراتی كه در سال ۱۳۶۴ در زندانها به وجود آمد، بحثهایی در این باره در درون حاكمیت به راه افتاده بود. ناصر مهاجر در مقالهای بهمناسبت كشتار سال ۶۷ ، به نامۀ آیتالله منتظری كه دو سال قبل از این وقایع به خمینی نوشته است، اشاره میكند.
لازم به یادآوری است كه منتظری نحوه رفتار زندانبانان را با زندانیان سیاسی مورد انتقاد قرار میدهد. به توصیه او هیأتی برای بازدید از زندانها و بررسی وضعیت زندانیان تشكیل میشود. در پی اقدامات این هیأت است كه تغییراتی در مدیریت زندانها و بهبود نسبی شرایط زندانیان صورت میگیرد. خمینی در نامهای به منتظری از نتایج "منفی" اصلاحات در زندانها سخن میگوید: "آزادی بیرویه چند صد منافق به دستور هیأتی كه رقت قلب و حسن ظنشان واقع شد، آمار انفجارها، ترورها و دزدیها را بالا بردهاست." سیاست طبقهبندی و جدا ساختن زندانیان براساس میزان مقاوم بودن یا توابیت، به اجرا گذاشته میشود. زندانیانی كه در این دوره شاهد این وقایع بوده و خاطراتشان را منتشر كردهاند، همگی در باره اینكه برنامه دقیقی برای به دام انداختن و كشتار زندانیان در شرف اجرا بوده است، شهادت میدهند. ایرج مصداقی در خاطرات چهار جلدیاش در این باره مینویسد : "اساس تفكیك آنان دستهبندی زندانیان تحت عنوانهای "سفید" و "زرد" و "سرخ" بود و از آن با مشخصههای "بریده"، "منفعل" و "معاند" یاد میكردند."
نیما پرورش مینویسد :
"در بهمن ماه ۱۳۶۶، در تمامی بندهای گوهردشت، دست به یك سئوال و جواب بسیار مهم زدند كه البته ما بعدها به اهمیت آن پیبردیم و متوجه شدیم كه سلسله وقایعی كه بعدها اتفاق افتاد بر طبق یك برنامه از پیش تعیین شده بوده است كه شروع آن از همین سئوال و جوابها فهمیده میشد.
"در آن ماه، یكایك بندهای زندان گوهردشت و كلیه وسایل زندانیان را تفتیش كردند. هرچه دستنویس و یادداشت كه متعلق به زندانیان بود از بند خارج كردند و مدتی بعد تك تك زندانیان بندها را در حالی كه چشمبند زده بودند از بندها بیرون بردند و یكایك بچهها را مورد سئوال و جواب قرار دادند. سئوال و جواب ها بنا بر تعلق سیاسی افراد به گروههای چپ و یا سازمان مجاهدین، به دو دسته اساسی تقسیم میشد. سئوال و جوابهایی كه از زندانیان چپ صورت گرفت از این قرار بود :
۱- مشخصات كامل زندانی ۲- تعلق سیاسی (مورد اتهام)، ۳- آیا مسلمان هستید یا خیر؟ ۴-آیا ماركسیسم را قبول دارید یا خیر؟ ۵- آیا حاضر به انجام مصاحبه در جمع زندانیان برای محكوم كردن جریان خود هستید یا خیر؟
سئوال و جوابهایی هم كه از زندانیان مجاهد صورت گرفته بود از این قرار بود:
۱- مشخصات كامل زندانی ۲- تعلق سیاسی(مورد اتهام)، ۳- آیا سازمان مجاهدین(به گفته رژیم، منافقین) را قبول دارید یا نه؟ ۴- آیا حاضر به انجام مصاحبه در جمع زندانیان و محكوم كردن سازمان مجاهدین هستید یا خیر؟"
چنانكه نیما پرورش میگوید، اینها سئوالهایی بودند كه بارها مطرح شده بود و برای زندانیان بسیار طبیعی مینمود. اما با توجه به وقایعی كه بعداً رخ داد، این بار معنای مشخص دیگری داشت. آنها ابتدا به جدا كردن زندانیان مجاهد از چپها پرداختند و سپس در هر گروه، زندانیان را براساس دوران محكومیتشان طبقهبندی كردند. اضافه بر آن، زندانیانی را كه حاضر به مصاحبه شده بودند، در یك بند و كسانی را كه دوران محكومیتشان به پایان رسیده بود ولی به علت خودداری از امضای انزجارنامه، همچنان اسیر بودند( ملیكِشها)، در بند دیگری، جمع كردند. لازم به یادآوری است كه همۀ این اقدامات، مدتها قبل از امضای قرارداد صلح با عراق صورت گرفتهبود.
واقعیت از مرزهای تصور درمیگذرد
زندانیان مختلف در خاطراتشان نوشته اند كه اعلام خبر امضای قرارداد، نه تنها آنان بلكه زندانبانان را نیز به حیرت واداشته بود. برخی از زندانیان، معتقد بودن كه شكست رژیم، میتواند موجب گشایشی در زندان شود و از شدت فشارها بكاهد. در این زمان نه تنها تماس زندانیان با دنیای خارج به كلی قطع گردیده بود، بلكه از تماس میان زندانیان بندهای مختلف جلوگیری میكردند. تلویزیونها را از بندها بردند و كلیۀ ملاقاتها لغو شد و هواخوری زندانیان نیز ممنوع گردید. همزمان، زندان اوین هم مشمول این تدابیر شد. روزهای بعد كه مصادف با ماه رمضان بود، برخلاف گذشته، زندانیان چپ را دیگر وادار به روزه گرفتن نمیكردند. اینان كه هر سال با فرا رسیدن ماه رمضان، به خاطر مخالفت با روزهداری تحت شكنجه قرار میگرفتند، حالا رفتار رژیم را به عنوان یك عقبنشینی و ناشی از شكست او میدیدند. نیما پرورش مینویسد كه بسیاری از چپها همین تحلیل را داشتند و در حالی كه همه تماسها قطع شده بود، كوشش میكردند از طریق مورس زدن تماسهایشان را با دیگر بندها برای مبادلۀ اطلاعات برقرار نمایند. نكتۀ قابل تأمل اینكه پاسداران هیجگونه ممانعتی از این تماسها نمیكردند! بعدها روشن شد كه چشمپوشی مسئولان زندان از تماس بین زندانیان و تبادل برخی دستنوشتهها در بندهای مختلف، اهداف خاصی را دنبال میكرده است. چنان كه ایرج مصداقی نوشته است : "چندی بعد، در روز ۲۷ اردیبهشت داوود لشكری در یورش به بند ما و بند طبقه بالا، به صراحت و بدون پردهپوشی گفت: اگر دستور دهند، یكی یك نارنجك در اتاقهایتان میاندازیم و همهتان را نابود میكنیم. ... مسئولان امنیتی رژیم از این دستنوشتهها برای متقاعد كردن مسئولان سیاسی و خمینی مبنی بر اینكه تشكیلاتهای منسجمی در زندانها شكل گرفته و وجود زندانیان سیاسی خطری برای رژیم به شمار میرود، سوء استفاده میكردند."
زندانیان برخی از بندهای گوهردشت، با مشاهده نخستین نشانههای نگرانكننده، خبر میدهند كه صحنههای هولناكی را دیدهاند. نیما و دوستانش از طریق بند ۷ و ۸ مطلع میشوند كه "بچههای این بند در طی ساعات شب و حتا هنگام روز كامیون های بزرگ یخچالداری را میبینند كه در محوطه آمفیتئاتر(كه متصل به ساختمان این بندها بود)، در زندان گوهردشت اجساد بسیاری را داخل آنها پر كرده و خارج میكنند."
چند روز پس از آن، اطلاعات زندانیان توسط چند نفر كه به تازگی به آنجا منتقل شده بودند تكمیل میشود: "متوجه شدیم كه از تاریخ ۵ مرداد ماه در زندان گوهردشت (و نیز اوین) دادگاهی به ریاست آقای اشراقی و آیتالله نیری تشكیل شدهاست. در تمام این روزها، كلیه زندانیان مجاهد را دسته دسته محاكمه مجدد میكنند و آنان كه خود را وابسته به سازمان مجاهدین معرفی میكنند و یا حاضر به پذیرش مصاحبه و محكوم كردن حملۀ مجاهدین به مرزها نیستند، در آمفیتئاتر زندان به دار میآویزند و تا كنون بچههای بسیاری را هر روزه اعدام كردهاند.
"باور كردن خبر برایمان بسیار مشكل بود، هرچند خبر اعدام و به دار آویختن زندانیان در آمفیتئاتر زندان با اخباری كه از طریق بندهای ۷ و ۸ به دستمان رسیده بود جور درمیآمد، ولی فاجعهای كه رخ میداد، آن قدر هولناك بود كه به هیچ عنوان با ذهنیاتی كه برای خود ساخته بودیم، تطابق نداشت."
ایرج مصداقی نیز در این ناباوری شریك است : "هنوز میزان سبوعیت رژیم را، با آنكه هفت سال از دوران زندانی بودنم سپری شده بود، نمیدانستم و علیرغم اینكه جنایتهای بیشماری را به چشم دیده بودم، این یكی را نمیتوانستم حدس بزنم. در واقع علیرغم باورم به درندهخویی و شقاوت رژیم به لحاظ عینی، این مسئله برایم روشن نبود كه رژیم میتواند از چه ظرفیت و پتانسیل عظیمی برای ویرانگری و جنایت برخوردار باشد؟"
اما این اطلاعات نه تنها عین واقعیت بود، بلكه همان طور كه حوادث بعدی نشان داد، این جنایت جنونآمیز به قتلعام زندانیان سیاسی چپ نیز كشیده شد.
كشتار هزاران نفری
چنان كه در پیش گفته شد، پس از اصلاحاتی كه در زندانها به عمل درآمد، زندانیان سیاسی به حركتهای اعتراضی خود افزودند و بسیاری حتا به آزادی قریبالوقوع خود امیدوار گشتند. پس از كشتار هزاران زندانی سیاسی طی سالهای ۶۰ و ۶۱ و متلاشیشدن بسیاری از گروههای سیاسی مخالف یا به سكوت واداشتن آنها، تصور تكرار آن جنایات، آنهم در ابعادی گستردهتر در باور كسی نمیگنجید. اما طبق مداركی كه در خاطرات آیتالله منتظری آمده است، برنامۀ قتلعام زندانیان سیاسی در تابستان ۶۷ و به دستور شخص خمینی به اجرا گذاشته شد. او در نامۀ اعتراضآمیز خود به خمینی از اعدام ۲۸۰۰ تا ۳۸۰۰ زندانی سیاسی در عرض چندین روز سخن میگوید. نیما پرورش بر اساس برآوردهای انجام شده توسط زندانیان، آماری از شمار اعدام شدگان به دست میدهد : "طبق برآوردی كه كردیم، تخمین زده میشد که طی ماههای تیر و مرداد و شهریور، در زندانهای اوین و گوهردشت، بیش از ۲۵۰۰ و در كل زندانهای ایران ۴۵۰۰ تا ۵۰۰۰ نفر اعدام شده باشند." ایرج مصداقی در کتاب خودش، رقم ۳۸۰۰ نفر را كه از سوی منتظری عنوان شده، به حقیقت نزدیكتر میداند. به گفتۀ او كشتار زندانیان چپ از ۵ شهریور آغاز میشود و تا ۱۳ شهریور ادامه پیدا میكند. "این روز در واقع آخرین روز قتلعام زندانیان ماركسیست در اوین و گوهردشت و پایان پروسۀ قتلعام زندانیان در این زندانها بود."
فرمان رسمی کشتار زندانیان از جانب خمینی صادر میشود. متن کامل این فرمان در کتاب خاطرات منتظری آمده است:
"از آنجا که منافقین خائن به هیچ وجه به اسلام معتقد نبوده و هرچه میگویند از روی حیله و نفاق آنهاست و به قرار سران آنها از اسلام ارتداد پیدا کردهاند، و با توجه به محارب بودن آنها ... کسانی که در زندانهای سراسر کشور بر سر موضع نفاق خود پافشاری کرده و میکنند، محارب و محکوم به اعدام میباشند..." در همین فرمان است که هیأتی سه نفره، متشکل از حجتالاسلام نیری، آقای اشراقی و نمایندهای از وزارت اطلاعات برای انجام قتلعام راهی زندانهای اوین و گوهردشت میشوند. خمینی قتلعام در شهرستانها را هم فراموش نکرده و برای زندانهای مراکز استان نیز خواهان تشکیل هیأتهای سه نفره میشود و برای آنکه زندانیان هرچه بیشتری را به کام مرگ بفرستد به این هیأتها توصیه میکند که "رحم بر محاربین سادهاندیشی است. قاطعیت اسلام در برابر دشمنان خدا از اصول تردید ناپذیر نظام اسلامی است. امیدوارم با خشم و کینه انقلابی خود نسبت به دشمنان اسلام، رضایت خداوند متعال را جلب نمایید. آقایانی که تشخیص موضوع به عهده آنان است، وسوسه و شک و تردید نکنند و سعی کنند "اشدا علی کفار" باشند."
همان طور که در متن فرمان دیده میشود، هدف اول قتلعامها مجاهدین هستند. در خاطرات منتظری، جز اشاراتی، متن فرمان خمینی دربارۀ چپها موجود نیست. اما روشن است که چنین فرمانی نیز بعداً از طرف او صادر شدهاست. شروع قتلعام چپها پس از پایان قتلعام مجاهدین، این واقعیت را تأیید میکند. ایرج مصداقی در همینباره در خاطراتش مینویسد : "گفته میشود محمد یزدی به اتفاق احمد پورنجاتی یکی از معاونان و نزدیکان ریشهری(وزیر اطلاعات وقت) و جواد منصوری یکی از بنیانگذاران سپاه و عوامل سرکوب و کشتار(معاون کنسولی وزارت خارجه!) به نزد خمینی رفته و او را متقاعد ساخته بودند که قتلعام زندانیان مجاهد و زنده باقی نگاه داشتن زندانیان مارکسیست در میان بخشی از روحانیون قم بازتاب خوبی نداشته و بهتر است از فرصت به دست آمده استفاده کرده و آنان را نیز از سرِ راه برداشت." ایرج مصداقی در جای دیگر به سخنرانی موسوی اردبیلی در نهم شهریور ماه، یعنی پس از پایان کشتار زندانیان مجاهد، اشاره میکند که بسیار گویاست: "۹ شهریور، شورای عالی قضایی به ریاست موسوی اردبیلی از کلیه دادگاهها و دادسراهای انقلاب میخواهد که در مورد "گروهکهای محارب و ملحد" با قاطعیت عمل کنند و در برخورد با آنها سعی شود "اشدا علی کفار" باشند."
ایرج مصداقی در فصلی از خاطرات خود تحت عنوان "روزشمار قتلعام" ، تا آنجا كه توانسته گزارش دقیقی از فجایع تابستان ۶۷ ارائه كرده است. او كه خود در دستۀ "معاندترین" افراد جای داده شده نوشته است كه " پروسۀ قتلعامها از صبح شنبه، هشتم مرداد، ساعت نه صبح در گوهردشت آغاز شد."
مرگ در دستِ چپ راهرو در انتظار است
نیما پرورش توضیح میدهد كه شهریورماه نوبت چپها بود كه برای سئوال و جواب با هیأت سه نفره فراخوانده شوند. از آنجا كه خبر قتلعام مجاهدین در مرداد ماه به گوش زندانیان بندهای دیگر رسیده بود، بسیاری از آنان با آمادگی به ملاقات هیأت مذكور رفتند. خود او هم كه اضافه بر این اخبار شاهد عدم بازگشت بسیاری از زندانیان از دادگاه این هیات بوده، وقتی به نوبه خود احضار میشود با آمادگی بیشتری به سئوالهای داوود لشكری پاسخ میدهد.
"تك تك بچهها را به درون یكی از اتاقهای فرعی بند روبرویمان میبردند. در آنجا داوود لشكری به همراه چند پاسدار نشسته و مشغول سئوال و جواب بودند. هر یك از بچهها را كه اظهار میكردند مسلمان نیستند و نماز نمیخوانند در سمت چپ راهرو مینشاندند و آنهایی را كه در قسمت راستِ راهرو نشانده بودند، در صورتیكه حاضر به خواندن نماز نبودند به فرعیها و یا انفرادیها میبردند تا با زدن كابل آنها را وادار به نماز خواندن بكنند. برای هر وعده نماز ۲۰ ضربه، صبح و ظهر و شب. و كسانی را كه حاضر به نماز خواندن بودند و بچههایی را كه در قسمت چپِ راهرو نشانده بودند، دستهدسته به قسمت طبقۀ اول (قسمت اداری زندان گوهردشت كه در آن دفتر ریاست و دفتر مدیر داخلی زندان و .. قرار داشت) میبردند و در یك اتاق در مقابل اشراقی همین سئوال و جواب را مجدداً تكرار میكردند. در اینجا نیز هر كسی که اظهار میكرد مسلمان نیست، در سمت چپ درب دادگاه مینشاندند و از آنجا او را به آمفیتئاتر گوهردشت میبردند و در آنجا دسته دسته زندانیان را به دار میآویختند.
من همچنان در نوبت بودم كه ناگهان یكی از پاسدارها كه در موارد مختلف در انفرادی و یا در درون بند با او جر و بحث داشتم از پشت پیراهنم را گرفته و خارج از نوبت مرا به درون اتاق داوود لشكری برد، و در آنجا به او گفت حاج آقا شما كه این را میشناسید. لشكری چك محكمی به صورتم زد و سپس شروع به سئوال و جواب كرد كه آیا مسلمان هستی؟ كه پاسخ دادم خیر. سپس ادامه داد آیا حضرت محمد را به عنوان پیامبر قبول داری یا خیر؟ كه پاسخ دادم خیر. آیا به جهنم و بهشت هیچ اعتقاد داری؟ (با ریشخندی كه از لحن صدایش شنیده میشد) كه گفتم خیر. آیا نماز میخوانی؟ پاسخ دادم خیر.
سپس مرا از اتاق خارج كرده و در قسمت چپ راهرو نشاندند. از شب گذشته تا آن موقع مشغول فكر بودم. نمیتوانستم به درستی برای خودم مشخص كنم كه چه موضعی بایست اتخاذ كنم. من حتا در اولین دادگاه خود نیز حاضر نشده بودم بپذیرم كه مسلمانم. هرچند در این دادگاه اظهار هم نكرده بودم كه ماركسیست هستم، ولی نگفته بودم كه مسلمان هستم. حال چه موضعی باید میگرفتم؟ آیا پذیرش آن به معنای دادن امتیازی بزرگ به رژیم است؟ آیا كوتاه آمدن من و سایر بچههایی كه میپذیرند، خیانت محسوب خواهد شد؟ اما مگر ما كی هستیم؟ پذیرش یا عدم پذیرش ما، زنده ماندن یا مردن ما چه تأثیری در مبارزات تودهها خواهد داشت؟ شاید مرگ ما تأثیرات به مراتب وسیعتری در جامعه باقی بگذارد تا زنده ماندنمان؟ نمیدانم. اگر پذیرش ما خیانت باشد، چگونه میتوانم به صورت مردم نگاه كنم؟ منی كه آنها را دوست میداشتم. مگر نمیگفتم كه حاضرم جانم و زندگانیام را فدای تودهها كنم؟ آیا آن لحظه فرارسیده است؟ آیا این همان لحظهای است كه ادعاها و حرفهایمان محك میخورد؟
"ولی در یك نبرد قرار نیست كه همه كشته شوند! بسیاری كسان كشته میشوند و بسیاری زنده میمانند! آیا آنها كه زنده ماندهاند خائن هستند؟ در تمامی دوران زندان، همه تلاش من و بسیاری دیگر از بچهها بر این بود كه تا حد امكان، در هر زمینه كمترین امتیاز را به آنها بدهیم و در عوض ثبات ایدئولوژیك و شخصیتمان را به آنها ثابت كنیم. ولی با پذیرش این امر، آیا دچار بیشخصیتی نخواهیم شد؟ ... و این آزمونی سخت بود. تمامی آن شب و آن لحظات، درگیر چنین افكاری بودم. شاید اگر بلافاصله پس از این سئوال و جواب، داوود لشكری و همدستانش مرا اعدام میكردند، از آنها متشكر هم میشدم! زیرا به تمامی سئوالات به جای اینكه من پاسخ دهم آنها پاسخ میدادند و من با رضایت كامل اعدام را میپذیرفتم."
نیما پرورش در مرحلۀ بعدی به سئوالهای اشراقی پاسخهای دوپهلو میدهد. در جواب به سئوال مربوط به مسلمان بودنش میگوید: "در صورتی كه اعدام كنید مسلمان هستم و در صورتی كه اعدامم نكنید پاسخ دیگری خواهم داد." او را پس از چند سئوال دیگر همراه با كسانی كه نماز نمیخوانند، به قسمت راست راهرو میبرند. "من و چند نفر دیگر گفتیم كه نماز نمیخوانیم. ما را در همان اتاق نگه داشتند و بقیه را كه حاضر به خواندن نماز بودند به پاسداری سپردند تا آنها را به بند ۸ ببرند. سپس یكایك ما را جداگانه روی تختی خوابانده و شروع به زدن كابل به بدن و كف پاهایمان كردند و برای صرفهجویی در وقت، برای آنكه در هنگام زدن كابل پاها و بدنمان را حركت ندهیم، پاسداری روی كمرمان نشست. آن وعده را از آنجایی كه نماز ظهر و عصر در یك وعده خوانده میشد، به جای ۲۰ ضربه، ۴۰ ضربه كابل زدند. پس از تحمل كابل پاسداری ما را به صف كرده و در همان حال به طبقه دوم و به درون فرعی بند ۸ برد و اضافه كرد تا زمانی كه حاضر به خواندن نماز نباشید، هر وعده نماز همین وضع خواهد بود." نیما بالاخره همراه با دوستان دیگرش میپذیرند که از این پس نماز بخوانند. "پس از ورود به بند، دیدن چهره برخی از دوستان که هنوز زنده مانده بودند، در آغوش گرفتن همدیگر و گریستن ... به یاد آنها که دیگر در بین ما نبودند... آری شاید گریستن میتوانست اندکی از دردهایمان بکاهد. بنابراین میگریستیم. در گوشه یکی از سلولها که تا چند روز پیش جای بچههایی بود که دیگر نبودند. همه کسانی را که زنده مانده بودند به بند ۸ میآوردند. در عین حال هنوز برخی از بچهها در انفرادی به سر میبردند که از سرنوشتشان اطلاعی نداشتیم. از تعداد زندانیان ۵ بند که به زندانیان چپ اختصاص داشت (مجموعاً ۵۰۰ نفر)، حدود ۲۵۰ تا ۳۰۰ نفر زنده مانده بودند. یعنی نزدیک به نیمی از زندانیان چپ زندان گوهردشت اعدام شده بودند."
ایرج مصداقی که خود مجاهد بوده است درباره قتلعام هواداران مجاهدین مینویسد: "ماشین کشتار در روزهای ۸، ۹، ۱۲، ۱۵، ۱۸، ۲۱، ۲۲ و ۲۵ مرداد یعنی جمعاً هشت روز در زندان گوهردشت مشغول قتلعام زندانیان مجاهد بود. به جز چند نفر که در شهریور به همراه زندانیان مارکسیست به شهادت رسیدند، زندانیان مجاهد در گوهردشت تنها در این روزها به شهادت رسیدند."
رضا غفاری نیز که این روزهای هولناک را تجربه کرده است، همچون نیما پرورش از لحظات پر ماجرا و شوم این روزها که آنان را در چگونگی تصمیم گرفتن به پریشانی و جنون دچار کرده بود، سخن گفته است. حال که از به کار افتادن ماشین قتلعام آگاه شدهاند چه باید کرد؟ بحث در این باره با زندانیان دیگر به جایی نمیرسد : "قرار بر این شد که هر زندانی خودش تصمیم بگیرد که دفاع ایدئولوژیک بکند یا نکند. ... موقعیت آنچنان غیرعادی بود که امکان دستیابی به "رأی بند" به طور کامل وجود نداشت. نمیشد تصمیمی کلی گرفت و همه را به اطاعت از آن وادار کرد. هر زندانی می بایست در لحظه حساس و به فاصلهی چند ثانیه تصمیمگیری کند. ... چگونه از مهلکه موجود جان سالم به در ببرد و چگونه از شرف خود و دیگر همبندان حفاظت نماید."
رضا غفاری نیز به سئوالهای هیأت تفتیش عقاید، پاسخ میدهد. در جواب به پرسش مسلمان بودنش میگوید: "من در یک خانواده مسلمان به دنیا آمدم. اما در خانواده ما مراسم مذهبی اجرا نمیشد. پدرم تا دوران جوانیِ من دایمالخمر بود." و در مورد نماز خواندن پاسخ میدهد: "نه من در زندان نماز نمیخواندم. قبل از زندان هم نماز نمیخواندم. نخواستم به خودم و دیگران دروغ بگویم و برای تظاهر نماز بخوانم." دربارۀ عضویت در گروههای سیاسی هم به کلی منکر فعالیت سیاسی با سازمانهای سیاسی میشود. وقتی آیتالله نیری میپرسد که آیا حاضر به خواندن نماز هست، میگوید به دلیل شکستن مهرههای پشتم قادر به نماز خواندن نیستم، در درمانگاه همه اسناد مربوط به من وجود دارد. آخوند میگوید خوب نشسته بخوان! به خاطر ترک نماز، ۵۰ ضربه شلاق خواهی خورد و هر وعده که نخوانی ۱۰ ضربه شلاق اضافه خواهد شد. حالا برو بیرون گم شو! نفرِ بعدی.
"تمام شد، همهاش در ظرف سه دقیقه تمام شد. پیش از آنکه به خود آیم به همان سرعتی که به "تریبون مرگ" آورده بودندم به همان سرعت بیرونم بردند. توانسته بودم دادگاه را به خوبی سپری کنم. ... میتوانست زندگیام طی آن سه دقیقه تمام شود. کار فقط به شلاق ختم شده بود. اما همه مثل من شانس نیاوردند. هزاران نفر قبل از ما جان باختند تا ما توانستیم طرح فرار از چنگ "هیأت تفتیش" را تهیه کنیم."
اطلاع یافتن زندانیان چپ از برنامۀ قتلعام که ۱۸ روز قبل با قتلعام زندانیان مجاهد آغاز شده بود، جان بسیاری از چپها را نجات داد. ایرج مصداقی نیز بر این واقعیت تأکید کرده است: "وقتی هیجده روز بعد قتلعام زندانیان مارکسیست شروع شد، خوشبختانه هیچیک از مارکسیستهایی که تنبیهی به میان ما آورده شده بودند، اعدام نشدند."
زندانیان زن نیز همین وقایع را که با قطع ارتباطشان با دنیای خارج و جلوگیری از ارتباط میان بندهای مختلف، آغاز شده بود شرح دادهاند. در مورد زنان نیز نخستین اعدامهای جمعی با کشتار زنان مجاهد آغاز گشت. آنان که دسته دسته برای پاسخ به سئوالهای هیأت سه نفره رفتند، هیچگاه به بندها بازگردانده نشدند. سپس نوبت زنان زندانی چپ بود که به صورت سئوال جواب با هیأت سه نفره و اجبار به خواندن نماز برگزار شد. کسانی که حاضر به نماز خواندن نمیشدند شلاق در انتظارشان بود.
منیره برادران در مقالهای با عنوان "باور نکردیم رفتنشان را ..."، در اینباره نوشته است :
"نه تلویزیون بود و نه روزنامه. ملاقات هم نبود. نمیدانستیم در آن سوی دیوار چه میگذرد، اما در چهاردیواری ما این خبرها بود : رفعت داروی نظافت خورد و رفت. یک نفر در انفرادی در یکی از نوبتهای انتظار شلاق، خود را دار زده است. ... سهیلا بعد از سیزده روز تحمل چند نوبت شلاق در روز، رگ دستش را زد. پاسدارها متوجه شدند و او را به بهداری بردند. دستش را بخیه زدند. دوباره جیره شلاق برقرار شد. برای بیدار کردن ثریا بالای سرش رفتیم اما با وحشت متوجه شدیم که صورتش ورم کرده و کبود است. قرص خورده بود. بردندش بهداری. وقتی برگشت با بهت بیشتری نگاه میکرد و انگار اصلاً ما را نمیدید و نمیشناخت.
"بعد در نیمه مهر ماه همه چیز مثل یک معجزه بود. رئیس زندان عوض شد. دیگر شلاق نزدند. روزنامه و تلویزیون آمد. دوباره ملاقات رفتیم. اما هیچوقت نگفتند، نه به ما و نه به خانوادههایمان، که در این سه ماه در زندان چه گذشت؟ خانوادهها هم که بسیار این در و آن در زده بودند، ندانسته بودند که "حادثه" چه بود. تنها میدانستند که چیز هولناکی بوده و گریه میکردند و به ما التماس میکردند که کوتاه بیاییم وگرنه ما را هم خواهندکشت.
"باز باور نکردیم که بسیاری از خانوادههایی که برای ملاقات مراجعه میکردند، تنها همه یا تکههایی از وسایل زندانی خود را میگرفتند. وسایل مریم، فرزانه، اشرف، فروزان، شورانگیز و و و ... را داده بودند. ... شهلا از ملاقات آمد و گفت وسایل شوهرش را دادهاند. نازی آمد گفت وسایل برادرش را، مریم گفت وسایل شوهرش را و و و...
باز گریه نکردیم. به یکدیگر نگاه کردیم و پرسیدیم مگر میشود باور کرد؟ مگر میشود این همه را ... این یک محکومیتاش را میگذراند، آن یکی که اصلاً محکومیت نگرفته بود. آن دیگری که محکومیتاش تمام شده بود و این یکی که ...
"گفتند دارشان زدهاند. جرثقیل هی بالا و پایین میرفته، گفتند دیدهاند دمپاییهای زندان را که دیگر صاحبی نداشت در گاری دستی تلنبار کرده میبردند. شنیدیم که بندهای گوهردشت همه خالی شده و ماندهها را در یک بند جمع کردهاند. شنیدیم همه را، اما باور نکردیم که گریه کنیم.
"ما را شبها و روزها بردند. سئوال پشت سئوال. مسلمان هستی یا نه؟ نماز میخوانی؟ ولایت فقیه را قبول داری؟ و و و ... گفتند که ما را هم اعدام خواهند کرد و با تکیه بیشتر روی کلامشان اضافه کردند همانطور که بقیه را هم اعدام کردیم. شبی گفتند وسایلمان را جمع کنیم. آنها را مرتب کرده درون ساکهایمان گذاشتیم و اسممان را خوانا روی آنها دوختیم. خانم ملک گفت داخل اسبابهای شوهرش یک ساعت زنانه هم بودهاست. میگفتیم این مهم است که وسایل خودمان به دست خانوادههامان برسد. آن شب گفتند میتوانیم نامهای هم به خانوادههایمان بنویسیم. ما نوشتیم. نامهای که شاید وصیتنامهمان میشد. بعضیها چیزی ننوشتند. هیچیک از این نامهها به دست خانوادهها نرسید."
با وجود این، برخی از خانوادهها نامهها و یا وصیتنامه عزیزانشان را دریافت کردهاند. با مطالعۀ این اسناد به مقاومت در زندانهای رژیم اسلامی که بسیار گسترده بودهاست پی میبریم.
واپسین کلمات، واپسین افکار
نوشتن وصیتنامه، بیان ارادۀ فرد است برای تعیین مناسبات با نزدیکان خویش. اما در زندانهای اسلامی نوشتن وصیت که از طرف زندانبانان پیشنهاد میشود، صرفاً برای رعایتِ آدابِ اسلامیِ پیش از مرگ است. بنابراین زندانیان برای آخرین بار، قبل از آنکه به کام مرگ فرستاده شوند، از حق نوشتن برخوردار میشوند. برخی از این کار امتناع میکنند. آخرین لحظههای زندگی بعضی را هم در نوشتههای بازماندگانی که خواسته و توانستهاند بنویسند، باز مییابیم. این نوشتهها، آخرین صحنههای زندگی زندانیانی را که به سوی مرگ میرفتهاند، کوشششان را برای سرفراز ماندن، خندهها، نگرانیها و هراسشان را از محکومیتی خودسرانه به تصویر کشیدهاند.
پروانۀ علیزاده در اینباره از فرشته نوربخش، دانشجوی سال دوم پزشکی نوشتهاست : "یک ماهی بود که دستگیر شده بود. دختری بسیار گرم و دوستداشتنی بود. با قامتی بلند و چهرهای شیرین. در بند ما تنها کسی بود که علاوه بر شکنجه در اتاقهای بازجویی و توسط کابل، به زیر هشت هم رفته بود. او را پس از دو روز شکنجه شدید در زیر هشت، به دادگاه گیلانی میبرند. گیلانی بدون خواندن کیفرخواست و پرسیدن نام و مشخصات، به او و دیگر زندانیهایی که همراه او بودهاند، دستهجمعی حکم اعدام میدهد. سپس کاغذی جلوی آنها میگذارند تا وصیتشان را بنویسند. میگفت بعد از سه روز شکنجه برای نوشتن وصیتنامه چشمهایم را باز کردم. هیچ چیز جز درد که تمام بدنم را تصرف کرده بود در ذهنم نمیگذشت. در همه سلولهای بدنم فقط یک چیز مهمان بود و آن درد بود و میزبانش تن من که قرار بود چند ساعت دیگر از کار بیفتد. مدت کوتاهی قلم را در دست گرفتم. به خودم گفتم هی، فرشته، بنویس! اما معنی وصیت را نمیفهمیدم. بالاخره پاسداری در گوشم خواند اگر حرفی برای پدر و مادرت داری در اینجا بنویس. دو اسم آشنا به گوشم رسید. قلم را به روی کاغذ فشردم : مادر، پدر دوستتان دارم، فرشته."
بدن مجروح او را پس از سه روز شکنجۀ توأم با بیخوابی در گوشهای رها میکنند. پروانه مینویسد: "بعد از یک هفته، یک روز عصر درِ بند باز شد و صدای زوزۀ کرکسی که وعدهی خوردن لاشهای را به او داده باشند در گوشمان نشست. او را صدا زدند. رنگ از رویم پرید. از جا پریدم و به طرفش رفتم. دراز کشیده بود. نگاهش کردم. نگاهش را به نگاهم دوخت. آرام از جا بلند شد. جوراب به پایش کرد. لباس و چادر نسبتاً نواش را با لباس و چادر کهنه یکی از بچهها عوض کرد. همهمان را که به احترامش برخواسته بودیم بوسید. اشک در چشم همهمان نشاند و با قامتی بلند به سوی اعدام رفت."
نیما پرورش از روز ۲۲ مرداد ۱۳۶۲ میگوید: "حوالی ساعت ۱۱ صبح درب سلول باز شد و پاسدار سالن، اسامی وحید خسروی و احمد شیرازی را خواند تا کلیه وسایلشان را جمع کنند. ... آنها تمامی رفقای سلول را تک تک در آغوش گرفتند. همه میدانستیم که تا ساعتی دیگر هر دوی آنها را اعدام خواهند کرد. ولی آخر چرا؟ چرا این دو جوان باید اعدام میشدند. وحید ۲۲ سال بیشتر نداشت و احمد ۲۴ ساله بود. ... پیش از اینکه از سلول خارج شوند، همگی سرود انترناسیونال خواندیم. در آخرین لحظات، پیش از بسته شدن درِ سلول، با ولعی وصفناپذیر چشم به همدیگر دوخته بودیم. آخرین کلام آنها همچنان در گوشم میپیچد : ما را فراموش نکنید! نام ما را زنده کنید!"
رضا غفاری در خاطراتش از حسن اُردین یاد میکند که در زمان شاه نیز به خاطر فعالیتهای سیاسی به زندان افتاده بود. لاجوردی او را میشناخت و گفته بود که یا مصاحبهی تلویریونی را بپذیرد و یا اعدام شود. حسن اُردین به خواست لاجوردی تن نداد و در اول ماه مه ۱۳۶۲ اعدام شد. قبل از اینکه او را برای اعدام با خود ببرند، عینک فرسودهاش را به یک زندانی مجاهد میدهد و از او میخواهد که آن را به دخترش برساند و این پیام را به او بدهد که "ما ایستادهایم". رضا غفاری مینویسد: "پس از آمدن من به بند ۵، این زندانی عینک حسن اردین را به من داد تا اگر روزی زنده از اوین خارج شدم عینک را به خانوادهاش برسانم. سالها بعد در زندانها و سلولهای زیادی این عینک با من بود تا این که در سال ۱۳۶۶ در زندان گوهردشت یکی از زندانیان که آزاد میشد، توسط او عینک حسن اُردین را برای خانوادهاش فرستادم."
بدیهی است که بسیاری از زندانیان هرگز نتوانستهاند آخرین پیام خود را به نزدیکانشان برسانند و احتمال دارد که صدها وسیله و کارهای دستی که به خانواههاشان فرستادهاند، هرگز به دست آنان نرسیده باشد. اما هستند بسیاری از نامهها و وصیتنامههایی که به چاپ رسیدهاند و یا دست به دست گشتهاند.
این دستنوشتهها ترجمان احساس و اندیشه نویسندگان آنها در برابر مرگاند.
آرمانها، ایدئولوژی، مرگِ زیبا
یک سلسله از وصیتنامههایی که توسط سازمانهای سیاسی انتشار یافتهاند، بیانگر وابستگی اعدامشدگان به آرمانهای انقلابی است. آنها هنگامی که به سوی مرگ میروند، با تکیه بر این آرمانها مرگ را به سخره میگیرند. مقاومت قهرمانانۀ این زندانیان در برابر جلادانشان را ایمان و اعتقاد به همین آرمانها توضیح میدهد.
محسن فاضل كه یكی از نخستین فعالان سیاسیست كه همراه با سعید سلطانپور و چند تن دیگر به جوخههای اعدام سپرده میشود (نخستین موج اعدامها پس از ۳۰ خرداد ۶۰)، در اینباره نوشته است: "بالاخره بعد از ۱۳۹ روز در زندان مجرد بودن و محروم از همه چیز، در چنین جو سیاسی، با یك دادگاه سریع، محكوم به اعدام شدم. اتهاماتی علیه من عنوان شد كه هیچ دلیلی بر آن موجود نبود و نمیتوانست باشد و صرفاً بر اساس حدسیات آنها استوار بود و من از آنها بری هستم. ولی اینها به این مسایل كاری ندارند. مسئله اساسی این است كه من انقلابی هستم و ماركسیست؛ و ماركسیست در قاموس آنها مرتد است و محكوم به اعدام. فقط یك راه برای زندگی هست و آن هم راه زندگی خفتبار، یعنی خیانت به آرمان زحمتكشان و پرولتاریا. ... ما برای آیندهای پُرشكوه برای زحمتكشان و پرولتاریا مبارزه میكردیم و نه برای مرگ باشكوه، ولی هرگاه مرگ و رنجهای مختلف به هر صورت برای طی این مسیر ضروری باشد، كمترین چیز در نزد ما همین جان است. ... من ثروتی ندارم كه راجع به آن وصیت كنم. هرآنچه در اینجا همراه من است و هرچه به اسم من بوده و یا پدرم میخواست به من بدهد بایستی در همان راهی كه زندگیام را در آن گذاشتهام صرف شود."
كریم جاویدی دانشجوی سال آخر پزشكی دانشگاه تبریز در واپسین نوشتهاش، از جمله میگوید: "دیشب همراه هشت رفیق و یك دوست مجاهد ما را به دادگاه خواستند و دادگاههای یك دقیقهای و قرون وسطایی، به علت دیر وقت بودن و اشتغال بیش از حد بیدادگاهها، چهار نفر پیش ابوالفضل موسوی تبریزی جلاد رفتند و بعد از چند دقیقه برگشتند. موسوی جلاد به همه آنها محارب گفته بود و در صورت عدم همكاری، اعدام را مطرح كرده بود. ... حكم ما از قبل تعیین شدهاست و ما نیز به عهد خونین خود كه همانا مبارزهی بیامان با ارتجاع حاكم است و جان باختن در راه منافع طبقه كارگر، بلشویكوار به استقبال مرگ خواهیم رفت. ... به مادرم كه در بزرگ كردن من دچار زحمات فراوان شدهاست درود میفرستم و از او میخواهم كه همۀ فرزندان انقلابی و كمونیست شهید را فرزندان خود بداند."
كریم بخشی از نوشتۀ خود را به تحلیل اوضاع كشور و وظایف كمونیستها اختصاص دادهاست. او مرگ را به امید پیروزی طبقۀ كارگر و زحمتكشان تحقیر میكند. همین دیدگاه را در وصیتنامههای زندانیان سیاسی متعلق به دیگر گرایشهای چپ نیز مشاهده میكنیم. به عنوان مثال، نعمتالله مهاجرین مینویسد: "ارتجاع بداند كه ریختن خون بهترین فرزندان خلق نمیتواند جلوی توفان انقلاب را كه طومار آنها را درهم خواهد پیچید، بگیرد. این را تاریخ تمام جنبشهای جهان ثابت كرده است."
كامران دانشخواه مینویسد: "مرگ چندان فاصلهای با من ندارد؛ ولی سربلند و با افتخار به پیشوازش میروم. زیرا كه میدانم از مرگ ماست كه فردای سرخ سوسیالیسم برمیخیزد و چه با شكوه است چنین مرگی."
اسماعیل حسینی نوشته است: "من افتخار دارم كه فدایی زیستهام و فداییوار میمیرم. من مطمئن هستم كه پیروزی از آن ماست. این راه اگر چه سخت است، ولی پیروزی حتمی است."
حسن پیریانی، هیجده ساله، در وصیتنامه خود كه در لباسش پنهان كرده بود مینویسد: "با درود به همه كمونیستهای جهان و با درود به راه كارگر، من به خاطر كمونیسم و كارگران و زحمتكشان جانم را میدهم، تنها چیزی كه دارم."
محمد حسن دیانك شوری كه در كشتار ۶۷ اعدام شد در نامهای مینویسد: "اما با قطع شاخهها، جنگل كه نمیمیرد و این همه تازه اول عشق است. تاریخ در كورۀ نبردِ زحمتكشان پاسخ دندانشكنی به این انقلابفروشان رذل خواهد داد."
در اغلب این وصیتنامهها ، نویسنده از خانواده اش میخواهد بر مرگ او اشک نریزند. در وصیتنامههای زندانیان چپ، با وجود عدم اعتقاد به ماورالطبیعه، و با وجود اطمینانی كه به اعدام شدن حتمی خود دارند، ایمان به ادامۀ مبارزه طبقاتی، موجب پس راندن ترس و تشویش و غلبه بر آن در مقابله با مرگ میشود. باور ایدئولوژیك بر هولناكی مرگ چیره میشود و داشتنِ پیوند با حزب یا سازمان سیاسی حسِ تنهایی را از میان برمیدارد. مبارز سیاسی خود را عضوی جداییناپذیر از پیكر تشكیلات خود و در پیوند با مبارزۀ ملی و جهانی طبقه كارگر میداند.
اعتقاد به اینكه مرگ او در خدمت پیروزی نهایی این مبارزه است، مرگی معمولی نیست، بلكه به رودی زنده و پر خروش بدل خواهد شد كه رو به سوی فردایی روشن در جریان است. شور و هیجان این مرگ قهرمانانه را میتوان با مفهوم مذهبی شهید مقایسه كرد كه به ویژه در فرهنگ شیعی مبارزهجو بسیار رایج است. البته این دو یكسان نیستند. برخلاف شهدای مذهبی، مبارزان مورد نظر ما هیچگونه چشمداشتی به پاداش آنجهانی ندارند. این مفهوم از مرگِ با افتخار و غیردینی را میتوان با مراجعه به تحلیلی كه ادگار مورن، فیلسوف فرانسوی، از انسان و مرگ ارائه دادهاست، توضیح داد. او به ویژه، رابطۀ میان میهندوستی و مرگ را از زاویۀ كنش متقابلِ "فرد ـ جامعه" به صورت یك همتافتِ complexe زنده بررسی میكند. به عقیدۀ او اخلاقِ میهندوستی، محصول جوامعی است بسیار متحول كه در آن "شهر(سیته) بر زندگی شهروندِ نیك چیرگی دارد و در عوض افتخار ابدی نصیب او میسازد. افتخاری كه هم شكوفایی فردی است برای خدمتی كه به میهناش میكند و هم زندگی جاوید؛ همچون اخلاق میهندوستی است كه رضایت هر دو طرف، یعنی شهر(سیته) و فرد را فراهم میكند."
از این دیدگاه است كه ادگار مورن تأكید دارد كه "افتخار به معنی شكوفایی حیات فردی است. لحظات پرافتخار، امواج بلند جاویدانی بر فراز تاریخ است، لحظاتی بسیار برتر از مرگ كه "همواره تا ابد" در حافظۀ جمعی ثبت خواهد شد." بدین گونه، كنش و واكنش فرد و جامعه در زمینه مرگ به نوعی "جاودانگی میهندوستی" میانجامد كه در آن، بهترین فضیلتهای فرد در پیوند با بنیانهای جامعه قرار میگیرد. "قهرمانِ میهندوست" كه محصول این فرآیند است، تمایل به این گمان دارد كه در نسلهای آینده "زنده خواهد بود" و در "مبارزات آنان حضور خواهد داشت". ادگار مورن دربارۀ این پدیده میگوید: "در مقایسه با قهرمانی عرفانی كه قهرمانان همچون خدایاناند، قهرمانی میهندوستانۀ مردان بزرگ به مثابه پیروزی لائیك بر مرگ است. ولی اندكی كفایت میكند كه ستایش لائیك از مرگِ زیبا به ستایشی مذهبی فروغلطد."
پیروزی لائیك بر مرگ
بیآنكه بخواهیم وضعیت زندانیان سیاسی را با بافتار جامعهای كه زمینۀ بررسی ادگار مورن است درآمیزیم، میتوانیم اصطلاح "پیروزی لائیك بر مرگ" را از او وام بگیریم، چرا كه دربارۀ زندانیان مورد نظر ما به كار میآید.
برخورد قهرمانانه با مرگ، ناشی از مفهومی از افتخار است كه شكوفایی فرد را در ایثار خود به سود جمع میبیند. در مورد مشخص مورد نظر ما ، سخن از "قرارداد اجتماعی" كه میان شهروند و حكومت در جامعۀ مورد نظر ادگار مورن، یعنی آتن بسته میشود نیست. بلكه تعهدی است اخلاقی كه مبارز سیاسی به یك آرمان اجتماعی دارد و برای تحقق آن حاضر است تا پای جان برود. میتوان اصطلاح "پیروزی لائیك بر مرگ" را، آنجا كه به زندانیان سیاسی ما مربوط است، در مورد پذیرفتن مرگ به خاطر سرپیچی از فرمان حاكم مذهبی و نفی اراده او، به كار گرفت. شاید شگفتانگیز باشد ولی واقعیت دارد، چرا كه انتخاب مرگ برای بسیاری از زندانیان، رها شدن از مرگی است كه رژیم اسلامی از طریق اِعمال سیاست توابسازی به آنان تحمیل كرده است. در اینجا فناكردن خود، راهی است به زندگی و شكستِ مرگ.
با توجه به وصیتنامههایی كه در دست است، مشاهده میكنیم که برای برخی از زندانیان، ایدئولوژی به سلاحی برای مقاومت بدل میشود. مقاومت برخی دیگر به خاطر حفظ شأن و منزلت انسانی و احترام به خویشتن است. در اینجا پذیرفتن مرگ، علاوه بر ابعاد ایدئولوژیك، نشانۀ انتخاب زیبایی "فرهنگ" در برابر زشتی "بربریت" است. این واقعیت را در برخی از وصیتنامهها به روشنی میبینیم. به عنوان نمونه میتوان از وصیت رافیك نوشادیان كزازی یاد كرد. او مینویسد : "پدر و مادر و خواهران خوبم، صدایتان را شنیدم و راحت از دنیا میروم. دخترانِ خوب، خواهرانم، شریف و پاك زندگی كنید و هیچ ننگی را نپذیرید. زندگی با ننگ هیچ رجحانی بر مرگ ندارد. من چیزی در این دنیا ندارم تا برای كسی بگذارم. جز خاطرۀ روزهایی كه بودم. مرگ هیچ مسئلهای نیست. ازتان برای چندمین بار میخواهم كه مرگ من باعث آن نگردد تا زندگی شما از هم بپاشد. زندگی را خیلی خوب به خاطر زیباییهایش بگذرانید."
نادر قندهاری نوشتهاست : "از خانوادۀ خود میخواهم كه از مرگ من وحشت و بیصبری به دست نیاورند. من زندگی، تحرك، دوستی و شادی را میپرستیدم و از مرگ نفرت دارم، اما حالا كه ناگزیر شدهاست، چارهای نیست."
عنایت سلطانزاده مینویسد : "پدر و مادر عزیز، من دوست داشتم زندگی شرافتمندانهای داشته باشم و زندگی را به خاطر زیباییهایش دوست داشتم. زندگی واقعاً زیباست، مرگ را هم به خاطر زیباییاش پذیرفتم."
او شعری را هم در پایان وصیتنامهاش آورده است :
"زندگی را باور كنید
و مرگ را باور كنید
و به یكدگر عشق بورزید
عشق، عشق، عشق
باشد كه عشق جاوید ماند
و جاوید خواهد ماند"
محمود زكی پور خطاب به دخترش مینویسد :
"من در آخرین لحظات زندگی، ترانۀ مرا ببوس را به یاد تو میخوانم. دختركِ دلبندم، سعی كن وقتی بزرگ شدی رابطۀ همه خانوادهها را با هم حفظ كنی و همه جا بذر محبت و عشق بپاشی؛ انسان شریف و آزاده باشی و دلت برای مردم و میهن ما ایران بتپد..."
جمشید سپهوند خطاب به همسرش نوشته است :
"اگرچه این سطور را به عنوان آخرین گفتگو با محبوب خود بیان میكنم، اما تو باید بدانی كه زندگی جریان دارد و هیچگاه متوقف نخواهد شد. سعی كن حتماً تشكیل خانواده بدهی و نام اولین فرزند خود را جمشید بنهی..."
عزت طبائیان به هسرش نوشته است :
"زندگی زیبا و دوستداشتی است. من هم مثل بقیه زندگی را دوست داشتم، ولی زمانی میرسد كه دیگر باید با زندگی وداع كرد. برای من هم آن لحظه فرارسیده است و از آن استقبال میكنم. وصیت خاصی ندارم، ولی میخواهم بگویم كه زیباییهای زندگی هیچگاه فراموششدنی نیست، كسانی كه زنده هستند سعی كنند از عمر خود حداكثر بهره را بگیرند."
حسن جهانگیری لاكانی خطاب به خانوادهاش مینویسد :
"حضور تك تك اعضای خانواده مهربانم، عزیزانم در موقعیتی كه به سر میبرم به طور جدی نمیدانم چه چیزی برایتان بنویسم. نه اینكه ناراحت باشم یا اینكه فكر كنید در آخرین لحظات زندگیام از خود بیخود شدهام. از این كه تك تك شما را دوست دارم به خود شكی راه نمیدهم. ... پولهایی را كه در زندان برایم فرستادید از آنجایی كه خود بیشتر به آن نیاز دارید، برایتان میفرستم. ... من هیچ حساسیتی ندارم كه جسدم كجا باشد. از این جهت خواستم این است كه شما به ویژه مادرم نیز هیچ حساسیتی از این بابت نداشته باشند. اگر جسدم به لاهیجان نرسد، میتوانید به گلستان چوشل بروید."
غلام جلیل كهنهشهری مینویسد :
"سال نو آغاز شده و بار دیگر طبیعت دشت و صحرا را زندگی نوین بخشیده است. هر بامداد نسیم بهاری گلهای وحشی دامنِ كوهستان را نوازش میدهد و صحرا را از خواب شب بیدار میكند. امیدوارم شما نیز زندگی شاد و خندانی داشته باشید. هرچند من دیگر در میان شما نخواهم بود، اما مطمئن هستم كه در عطر گلهای وحشی كوهستان، در نسیم شامگاهان كه برگهای بنفشه را چون گیسوان دختركان نوازش میدهد، در لحظههای سختی و تلاش و همچنین در لحظات شادمانی زنده خواهم شد و در قلب و دل یك یك شماها زنده خواهم بود. من زندگی را خیلی دوست داشتم. لیكن ادامۀ آن بهای گرانی میطلبد كه من قادر به پرداخت آن نبودم. با شرافت و سختی زندگی كردم، در دبستان و دبیرستان و دانشگاه از شاگردان ممتاز بودم و زندگی كردن انسانی و شرافتمندانه را دوست داشتم." او از خانوادهاش میخواهد كه همسرش را عزیز بدارند و از مادرش میخواهد كه در مرگ او زاری نكند. و وصیتنامهاش را با شعری از حافظ به پایان میبرد:
فاش میگویم و از گفتۀ خود دلشادم
بندۀ عشقم و از هر دو جهان آزادم
ایراندخت مهرپور كه وصیتنامه او را برادرش در اختیار ما گذاشته، در نوشتۀ خویش خطاب به خانوادۀ خود و همسرش، كه او نیز اعدام شدهاست، به آنان سفارش میكند كه مهرنوش، فرزند به جا ماندهاش را چنان پرورش دهند كه آدم فهمیدهای به بار بیاید و از نبودن ما رنج نبرد و برایش حقیقت را بگویید كه با دروغ رشد نكند و بداند كه پدر و مادرش چه كسانی بودهاند و چه كردند.
"یادتان باشد كه ما میتوانیم همدیگر را در طلوع خورشید، در غنچۀ گلی كه دهان باز میكند، در قطرۀ شبنمی كه روی آن مینشیند، در نگاه كودكان كوچكی كه آینده از آنِ آنهاست و در خندههای شبنم و مهرنوش و آرش و بابك و رویا و رامین و همۀ بچههای فامیل جستجو كنیم. خواهش میكنم همگیتان همیشه به فكر خوبیها باشید. در آن صورت است كه رنج به خودتان راه نخواهید داد و احساس میكنید كه تنها نیستید...
در این لحظۀ آخر زندگیام، قلبم سرشار از عشق به همۀ شما و همۀ چیزهای خوب است و آرامش خیلی خوبی تمام وجودم را فراگرفته، میدانید كه من همیشه نفرت داشتم از این كه كسی بخواهد زیر بازوی مرا بگیرد و از اینكه خودم توان این را دارم كه مرگ را پذیرا باشم، خوشحالم. این شاید بزرگترین موهبتی باشد كه به من ارزانی شده و بدانید كه دختر شما هرگز غصه نخورد و تا آخرین لحظهی زندگی شاد و خندان بود. و من از شما هم میخواهم كه به خاطر من رنج نبرید و شاد باشید... سلام مرا به آفتاب، به اقیانوسها، به كوهها، به جنگلها و به سراسر دنیا برسانید."
این وصیتنامهها نشاندهندۀ مقاومت زندانیانی است كه در زندانهای مرگبار نظام اسلامی برای آفریدن زندگی، پنجه در پنجۀ مرگ درافكندهاند. گواه توانِ فردیتِ خلاق است كه همواره انسانیت را در برابر بربریت به پیش میراند.
انسان و توان خود مختاری
وقتی كه از زندان اسلامی میگوییم، در این دنیای كوچكی كه به تمامی در سلطه قدرتی ایدئولوژیك است، چگونه میتوان از فردیتِ خلاق سخن گفت؟ این پرسش در ایران، معنادارتر میشود. كشوری كه طی سالیان دراز و جز در دورههایی بسیار كوتاه رنگ آزادی به خود ندیده و استبداد به طور مداوم هم چونسدی در برابر تجربۀ دموكراتیك حاكمیت داشته است.
پاسخ به این پرسش، بستگی به طرز تلقی ما از رابطۀ جامعه- گروه- فرد، دارد. اگر فرد را محصول مناسبات اجتماعی بدانیم و معتقد باشیم كه این مناسبات است كه فرد را میسازد و سرنوشتاش را معین میكند، به هیچوجه نمیتوانیم مقاومت این زندانیان را كه بیانِ فردیتِ خلاقِ آنهاست، توضیح دهیم.
اما اگر این مناسبات را به عنوان كنشِ متقابلِ افرادی بدانیم که به درجاتی خودمختارند و دارای توان نقشآفرینی، در اینصورت، پاسخ متفاوتی خواهیم داشت. روشن است كه این نقشآفرینان در چارچوب امكانات و در بافتاری معین عمل میكنند؛ اما با وجود این، میدانِ عملی هر چند محدود در اختیار دارند. بدین ترتیب، تفاوت رفتاری افرادی را كه تحت شرایط كم و بیش یكسانی قرار گرفتهاند، میتوان توضیح داد. از این نقطهنظر است كه واقعیتِ درهمتافتۀ زندان اسلامی، كه شمهای از آن در صفحات پیشین آمد، قابل فهم میشود.
مطالعاتی كه دربارۀ اردوگاههای نازی انجام گرفته است، چشماندازهایی در بحثِ مناسبات جامعه- گروه- فرد میگشاید. در واقع اگر میتوان از یك سو همصدا با میشل فوكو گفت كه زندان، نشاندهندهی ساز و كارهایی است كه جامعه میخواهد در مورد فرد اِعمال كند، از سوی دیگر نیز، میتوان همچون ویكتور فرانكِل و برونو بتلهایم بر نقش فرد به عنوان یك عامل خودمختار یا نقشآفرین در برابر قدرت، تأكید ورزید. ویكتور فرانكِل در تحلیل از تجربۀ شخصیاش در اردوگاههای نازی، بر این واقعیت تأكید میكند كه وضعیتهای هولناكِ غیرقابل تصوری كه در اردوگاهها حاكم بود، ظرفیتهای بشر را هویدا میكند كه چگونه میتواند با استفاده از تمام نیرو به تحقق نیك یا بد نایل شود :
"ما كه در اردوگاه كار اجباری زندگی میكردیم، به چشم میدیدیم مردانی را كه به كلبههای دیگر میرفتند و دیگران را دلداری میدادند و آخرین تكه نانشان را هم به آنان میبخشیدند. درست است كه شمار این مردان زیاد نبودند، اما همین هم ثابت میكند كه همه چیز را میتوان از انسان گرفت مگر یك چیز : آخرین آزادی بشر را در گزینش رفتار خود در هر شرایط موجود و گزینش راه خود.
"ما در اردوگاه، هر روز و هر ساعت در برابر فرصتهایی كه به ما داده میشد، قرار داشتیم و باید تصمیم میگرفتیم، تصمیم در مورد اینكه در برابر نیروهایی كه ما را تهدید میكرد تسلیم بشویم یا نه. تهدید به اینكه ما را از خودمان و آزادی درونیمان بدزدند، تصمیمی كه مشخص میكرد ما بازیچه شرایط هستیم، آزادی و بزرگی را از ما میگرفت و ما را به شكل یك زندانی نمونه قالبریزی میكرد."
از این دیدگاه، میتوان مشاهده كرد كه واكنش اسیران در اردوگاه از طریق شرایط فیزیكی و اجتماعی آنها تعیین نمیشود. در تحلیل نهایی، دگرگشتِ زندانی نه فقط ناشی از وضعیت زندگی در اردوگاه، بلكه نتیجۀ تصمیمِ فردی او نیز هست. بنابراین هركس قادر است، حتی در چنین وضعی، در مورد تحولات فردی خود تصمیم بگیرد و ارزشهای انسانی خویش را محفوظ بدارد.
فرانکل در اینباره مینویسد : "داستایوفسكی میگوید " ترسِ من از این است كه توانِ كشیدنِ رنجهایم را نداشته نباشم." دیدنِ اسیرانی كه رفتارشان، رنجهاشان و مرگشان شاهدی بر این واقعیت بود كه میتوان واپسین آزادی خود را از دست نداد؛ مرا به یاد گفتۀ داستایوسكی انداخت. زیرا آنها را به چشم خود دیدم كه توانِ كشیدنِ رنجهایشان را دارند. اینكه از پسِ تحمل رنجی كه بر آنان میرفت بر میآیند، شاهد عظمت درونیشان بود. و همین آزادی است كه هیچكس نمیتواند از ما برباید، همین آزادی است كه این زندگی را معنادار میكند."
برونو بتلهایم نیز ظرفیتِ انسان را برای "کنش" که به او امكانِ فرارفتن از وضعیتِ "بودن" و بازتعریف خود "در عمل" از طریقِ "شدن" را میدهد، مورد بررسی قرارداده است. او تأكید دارد كه مشاهداتش دربارۀ كنش و واكنش زندانیان در اردوگاه، تأثیری را كه عمل، بر عامل آن دارد ثابت میكند. او مشاهده میكند كه در بسیاری موارد، نحوۀ عمل یك زندانی، فراتر از انتظاراتی كه دیگران از او داشتهاند میرود. انتظاراتی كه اغلب بر پایۀ ظرفیتهای عملی گذشته، تواناییها( و غیره) او تخمین زده شده. با این مشاهده ، بتلهایم به تأثیر عمل در تحققِ فردِ عملكننده میرسد و معتقد است كه فرد با دست به عمل زدن خود را دوباره میسازد.
این تحلیل، در مجموع، بر اهمیت پویایی مناسباتِ "جامعه ـ گروه ـ فرد" تأكید میكند كه به هیچ وجه یك طرفه نبوده و مجموعۀ درهمتافتۀ كنش متقابل است. هم این پویایی است كه شكستِ دستگاهِ عظیم ایدئولوژیك اسلامگرایان را در زندانها توضیح میدهد.
سكوتِ همدستان
اما دیدهایم كه این شكست بهای بسیار هنگفتی داشته و از جمله برای ده ها هزار زن و مرد و برای نزدیكانشان، رنجهای بس عظیم و غیرقابل جبران به بار آورده است. خسارات جانی و مالی فجایعی كه اسلامگرایان بر كشور ما تحمیل كردهاند تصوركردنی نیست. وقوع این فجایع نمیتوانست بدون سكوت در داخل كشور و همین طور در خارج میسر شود. طی این سالها، كه رژیم اسلامی با حمایت امت حزبالله به سركوب بیرحمانه و خونین اپوزیسیون مشغول بود، به جز خانوادههای قربانیان و برخی از مبارزین سیاسی فریاد اعتراضی علیه فجایعی كه در زندانهای ایران جریان داشت، برنخاست.
لازم به یادآوری است كه در متن فرهنگِ مرگپرستی رژیم، اخبار جنایات فجیع درون زندانها، زیر امواج تبلیغات ایدئولوژیك و سیاسی نظام اسلامی دربارۀ "شهدای" جنگی بیهوده كه هشت سال دوام داشت پنهان ماند. گویی، بسیاریِ مرگ و حضور دائمیِ آن از اهمیت كشتار زندانیان سیاسی میكاست. بعلاوه، سانسور حاكم و فقدان مطبوعات آزاد مانع جریان آزاد اخبار و اطلاعات بود. حتا بسیاری از خانوادههای قربانیانِ قتلعام سال ۶۷، مدتها از سرنوشت عزیزانشان هیچگونه اطلاعی نداشتند.
در خارج كشور نیز با وجود گزارشهای نهادهای بینالمللی حقوق بشر، همچون سازمان عفو بینالملل و كمیسیون حقوق بشر سازمان ملل متحد و اعتراضهای گستردۀ پناهندگان سیاسی ایرانی، سكوت افكار عمومی جهانی همچنان ادامه داشت. میهن روستا كه همسرش، رضا عصمتی از جمله قربانیان این قتلعام است، در مقاله "بازتابِ كشتار سال ۶۷ در مطبوعات اروپایی و آمریكایی"، به این واقعیت پرداخته است. در سال ۶۷، ماهها قبل و بعد از قتلعام زندانیان سیاسی، مسئله مهم در این مطبوعات برای اروپاییان، پایان جنگ ایران و عراق و گشایش چشمانداز سرمایهگذاریها و گسترش روابط اقتصادی با ایران است.
در چنین وضعیتی، مسایل مربوط به حقوق بشر اولویتی برای دولتهای اروپایی ندارد. بنابراین، انعكاس فاجعه قتلعام زندانیان در وسایل ارتباط جمعی اروپا جایی نمییابد. در شهریور سال ۶۷ در خاوران تهران، دو گور بزرگ دستهجمعی كه با شتابزدگی حفر شده و اجساد قربانیان را در آنها انباشته بودند، توسط رهگذران كشف میشود. میهن روستا در اینباره مینویسد : "وابستگان اعدامشدگان این سال از صحنۀ دلخراش عكس و فیلم میگیرند و به خارج از كشور میفرستند. سازمان عفو بینالملل نسبت به این اسناد واكنش نشان داد، اما از طرف رسانهها و روزنامههای اروپایی و آمریكایی تمایلی نسبت به چاپ این اسناد نشان داده نشد."
ماهها پس از این كشتار است كه گزارشهایی از فاجعه در روزنامههای معروف اروپا و آمریكا درج میشود. میهن روستا دربارۀ این گزارشها مینویسد : "همه، جنبۀ خبری دارند، كوتاه هستند و بدون تفسیر. و یا اگر تفسیری دارند، تفسیری كوتاه دارند. ... خبرها طوری آمده كه حتا چشمگیر نیست، و بیشتر توجه كسانی را جلب میكند كه به دنبال خبرهایی دربارۀ موضوعی میگردند." به عقیدۀ روستا، این امر دلایلی دارد كه مهمترین آن پایان جنگ ایران و عراق و انتظار غرب از احتمال تغییرات سیاسی در ایران است. برای غرب "انتخاب" رفسنجانی به عنوان رئیس جمهوری اسلامی نشانۀ اعلام اصلاحات سیاسی به سود گشایشی در ایران بود.
اما پس از نابودی اپوزیسیون در داخل كشور، و ظهور مخالفانی در درون حاكمیت که خود را اصلاحطلب مینامند، سیاستِ سركوب اسلامگرایان، شامل آنان نیز میشود.
نيما پرورش، پيشين، ص. ۹۷.
ايرج مصداقي، نه زيستن نه مرگ، جلد ۲، ص. ۱۵۷.
شهرنوش پارسيپور، پيشين، ص. ۳۲۸ و ۳۳۰.
ناصر مهاجر، "كتابخواني در زندان سياسي زنان"، كتاب زندان، جلد دوم، نشر نقطه.
منيره برادران، پيشين، جلد سوم، ص. ۱۳۴.
رضا غفاري، پيشين، ص. ۱۹۲.
همان، ص. ۱۹۴.
ف. آزاد، پیشین، ص. ۱۶۸و۱۷۲و ۱۸۱-۱۸۲.
همان، ص. ۱۴۸-۱۴۹.
شهرزاد، پيشين، ص. ۱۱۳.
شهرزاد، پيشين، ص. ۱۱۴.
نيما پرورش، پيشين، ص. ۶۲-۶۳.
- P. vidal — Naquet, La Toture dans la République, P. 168-170.
منيره برادران، حقيقت ساده، جلد سوم، ص. ۶۰-۶۱.
شراره كيا، در مقاله زندان و آفرينش هنري، كتاب زندان، جلد دوم.
به نقل از "كشتار بزرگ" نوشته ناصر مهاجر، كتاب زندان، شمارۀ ۲، نشر نقطه.
ايرج مصداقي، "نه زيستن نه مرگ"، جلد ۳، ص. ۵۸.
نيما پرورش، پيشين، ص.۱۰۰.
ايرج مصداقي، همان، ص. ۸۵.
نيما پرورش، همان، ص. ۱۰۹.
همان، ص. ۱۱۰.
ايرج مصداقي، همان، ص. ۱۲۸.
نيما پرورش، پيشين، ص. ۱۲۲.
ايرج مصداقي، پيشين، ص. ۳۵۶.
همان، ص. ۲۸۸.
همان، ص. ۱۹۶.
همان، ص. ۲۰۸.
همان، ص. ۱۲۱.
نيما پرورش، پيشين، ص. ۱۱۵-۱۱۷.
همان، ص. ۱۲۵.
ایرج مصداقی، پیشین، جلد سوم، ص.۱۸۶.
رضا غفاری، پیشین، ص. ۲۴۷.
رضا غفاری، همان، ص. ۲۴۹-۲۵۰.
ایرج مصداقی، پیشین، جلد ۳، ص. ۱۵۳.
گاهنامه چشمانداز، شماره ۱۴، زمستان ۱۳۷۳، ص. ۵۸-۵۹.
پروانه علیزاده، پیشین، ص. ۵۷.
همان، ص. ۵۸.
نیما پرورش، پیشین، ص. ۳۹.
رضا غفاری، پیشین، ص. ۸۵.
"حماسه پيكارگران شهيد در سپيده دم اعدام". انتشارات پيكار. زمستان ۱۳۶۱.
همان.
همان.
همان.
واپسين نامهها.
شهيدان ما ... در راه آزادي ، در راه سوسياليسم، انتشارات راه كارگر، ص ۸۶.
واپسين نامهها
Edgar Morin, L'Homme et la Mort, Ed. Seuil, Paris, 1970, p. 55-58
همان.
واپسين نامهها.
همان.
همان.
همان.
همان.
متن وصيتنامه عزت را همسرش، مجيد نفيسي در اختيار من گذاشت.
اين سند را به لطف گلي، همسرش، ديدهام.
اين سند را فتانه، همسر غلام در اختيار من گذاشته است.
Michel Foucault, Surveiller et punir, Paris, Gallimard, 1975.
ويكتور فرانكِل، "انسان در جستجوي معنا". انتشارات بيكون پرس، بوستن، ۱۹۷۵. ترجمه مهين ميلاني- صالحيان.
همان.
Bruno bettelheim, La cœur conscient, Paris, Hachette Littérature, 1960.
ميهن روستا، در كتاب زندان، شماره ۲، نشر نقطه، ص.۳۴۹.