یاشار یگانه مهر: ضربات آنقدر محکم بود که کف دست من پاره شد
من یاشار یگانه مهر، متولد ٢٤ فوریه ١٩٨٢ در تهران هستم. تحصیلاتم را در رشته کشاورزی - زراعت در دانشگاه آزاد اسلامی واحد آستارا مقطع کارشناسی به پایان رسانده ام و در حال حاضر در شهر بیرمنگام انگلستان زندگی میکنم.
خبر بازداشت مهمانی اول همجنسگرایان اصفهان را در یکی از سایت های اینترنتی مطالعه کردم، البته آن را جدی نگرفتم و گفتم شاید حقیقت نداشته باشد، اما بعد از مدتی با افرادی آشنا شدم که در آن مهمانی حضور داشتند. آنها خاطرات زندانشان را برای من تعریف کردند. در آن موقعیت من تنها یک شنونده بودم و نمی توانستم کاملاً عمق آزار و اذیتهایی را که به بچه ها وارد شده بود درک کنم و فکر نمیکردم این حادثه مجدداً تکرار شود و خود من هم در آن باشم.
دومین بار بود که به شهر اصفهان سفر میکردم، من به همراه یکی از دوستانم به نام کیارش برای مراسم پخت نظری به اصفهان دعوت شده بودیم و در طول این سفر در منزل یکی از دوستانم به نام محمد سکونت داشتیم. محمد در نظر داشت مهمانی کوچکی به مناسبت تولدش برگزار کند، به همین دلیل از ما تقاضا کرد در مهمانی او حضور داشته باشیم. من به دو دلیل خواستار برگزار نشدن این مهمانی بودم، اولین دلیل من حادثه ای بود که نزدیک به یک سال قبل در اصفهان اتفاق افتاده بود یعنی همان مهمانی همجنسگرایان در اصفهان، که منجر به بازداشت بیش از هشتاد نفر شده بود و دومین دلیل به پایان نرسیده بودن ماه صفر بود، اما در نهایت مهمانی در تاریخ ١٨ اسفند ١٣٨٦ که برابر بود با ۲٩ صفر در منطقه ارامنه نشین اصفهان به نام جلفا برگزار شد و نزدیک به ٢٣ نفر به این مهمانی دعوت شدند. مهمانی به صورت ساده برگزار شد و مشروبات الکلی سرو نشد، بچه ها آمدند و مهمانی شروع شد، همه شاد بودیم و می رقصیدیم.
همان شب قرار بود من و کیارش ساعت دوازده نیمه شب به تهران بازگردیم، بلیط بازگشتمان را هم تهیه کرده بودیم. کیارش حس خوبی نداشت و خیلی نگران بود، به من گفت "من میرم ترمینال و منتظرت هستم تا بیایی". زمانی که کیارش از منزل خارج شد من هم لباسم را عوض کردم تا یکی دو ساعت بعد مهمانی را به مقصد ترمینال ترک کنم تا به سمت تهران حرکت کنیم.
ساعت از ١٠ شب گذشته بود که از آیفون تصویر کیارش را دیدیم که به مهمانی بازگشته است. شرایط خیلی عادی به نظر می رسید به همین دلیل بچه ها در را برای او باز کردند، با باز شدن در، از آیفون دیدیم که یکسری لباس شخصی و گارد یگان ویژه با لباس های پلنگی مخصوص، مجهز به باتوم و سپر وارد ساختمان شدند و به سمت طبقه سوم که محل برگزاری مهمانی بود حرکت میکنند.
بچه ها فریاد زدند " بسیجی ها ریختند، بسیجی ها ریختند". در آن لحظه تنها چیزی که به ذهن من خطور کرد، فرار بود. ٥ یا ٦ نفر بودیم که از خانه خارج شدیم و به سمت پشت بام حرکت کردیم، وقتی که به پشت بام رسیدیم با یک در بسته روبه رو شدیم، همه نا امید شدیم و مجدد به سمت منزل محمد حرکت کردیم. در فاصله ای که ما از بالا به سمت طبقه سوم حرکت میکردیم یکی دیگر از بچه ها توانست از طریق یک پنجره کوچک از ساختمان خارج شود.
زمانی که به طبقه سوم رسیدیم پنج بسیجی دست تک تک ما را پیچاندند و به داخل منزل هول دادند و گفتند "بشینید، بشینید". در داخل منزل دو نفر از بچه ها با مامورین وارد درگیری لفظی شدند و به آنها گفتند "ما کاری نکردیم، شما باید خانه را ترک کنید، اصلاً حکم شما کجاست"، در جواب آنها ماموران هیچ حکمی نشان ندادند و آن دو نفر را نیز کتک زدند.
من همیشه در مواقعی که عصبی هستم و استرس دارم میخندم، این یک عادتی است که من از گذشته دارم. در آن موقعیت خنده بر لب داشتم که یکی از مامورین به من گفت " فکر کردی خوب جایی گیر کردی که میخندی؟"، این جمله ای بود که هیچ وقت از خاطر من بیرون نمیرود. در جواب گفتم "من کاری نکردم که بترسم"، به من گفت "حالا بهت نشون میدم". آنجا بود که فهمیدم در بد مخمصه ای گیر کردهام، ولی باز کنترلم را از دست ندادم.
بعد از مدتی دستور دادند بندهای کفش خود را باز کنیم و به آنها تحویل دهیم. وقتی بند کفش ها را از ما گرفتند دستهای ما را از پشت بستند و همه را به سمت پارکینگ ساختمان هدایت کردند. از اینجا به بعد هر لحظه برای من یک سال گذشت واقعاً نمی توانم آن لحظات را بازگویی کنم، اول فقط درد و استرس بود اما بعد همه چیز تغییر کرد.
ماشین ون را از پشت تا اندازه ای به داخل پارکینگ آورده بودند و همه ما را به غیر از محمد که صاحب منزل بود به داخل آن پرتاب کردند به شکلی که همه به روی هم افتاده بودیم، گنجایش ماشین ون تکمیل شده بود و همه با دستهای بسته روی هم نشسته بودیم، هیچ یک از ما تعادل نداشتیم و بعضی مواقع روی هم می افتادیم و دستانمان به یکدیگر گیر میکرد و درد میگرفت. تعداد زیادی از مردم خارج از ساختمان جمع شده بودند به همین دلیل ماموران به ما گفتند کف ماشین بشینید تا کسی شما را نبیند، در آن موقعیت هر چیزی به ما میگفتن گوش میدادیم، انگار هیچ اراده ای از خودمان نداشتیم.
نزدیک به شصت مامور یگان ویژه را برای بازداشت ما آورده بودند. چنین صحنه ای را تا به حال تجربه نکرده بودم، یک حالت رعب و وحشت همه جا را فرا گرفته بود. انگار میخواستند یکسری جانی، آدمکش و یا موجودات خطرناک را بازداشت کنند.
ماشین شروع به حرکت کرد هیچ یک از ما نمیدانستم در حال منتقل شدن به کجا هستیم ولی بعدها متوجه شدیم آنجا حفاظت اطلاعات ناجا یا همان قرارگاه رودکی است.
به یاد دارم چند نفر از بچه ها قبل از اینکه مامورها به محل مهمانی هجوم بیاورند برای نوشیدن مشروب منزل را ترک کرده بودند که البته آنها هم بعد از گذشت چند روز بازداشت و به جمع ما اضافه شدند.
وارد قرارگاه رودکی که شدیم نزدیک به ۴۵ دقیقه ما را سرپا رو به دیوار نگاه داشتند. سپس همه ما را تک تک وارد یک اتاق کردند، یک پلاک گردن ما انداختند و در حالتهای نیم رخ و تمام رخ از ما عکس گرفتند. ما اجازه نگاه کردن به پلاک را نداشتیم، نگاه کردن ما برابر بود با تو سری خوردن و فحش شنیدن "سرت را بگیر بالا آشغالِ عوضی". اما من توانستم برای چند لحظه آن را نگاه کنم، روی آن به همراه یک شماره نوشته بودند همجنسباز. بعد از آنکه مرحله گرفتن عکس به پایان رسید شروع کردند به زدن ما با کابل یا شیلنگ، این ضربه ها از کف دست شروع میشد و تا ناحیه بازو ادامه داشت. ضربات آنقدر محکم بود که کف دست من پاره شد ولی باز به کار خودشان ادامه دادند و این بار ما را با مشت میزدند. در آن زمان من بیماری آسم ( تنگی نفس ) حادّی داشتم. حال من خیلی بد شد، به همین دلیل از کتک زدن من دست کشیدند اما اسپری تنفسی من را نمیدادند و اذیتم میکردند.
این آزارها که تمام شد یکی یکی ما را به بازداشتگاه منتقل کردند، وقتی وارد سلول شدیم تا آنجایی که یادم هست ۴ یا ۵ نفر دیگر هم به اتهام قاچاق در آن سلول بودند. در آنجا دو عدد پتو بود که زندانیهای دیگر آن دو پتو را برای خودشان برداشته بودند، اندازه سلول ۱۲متر مربع بود و کف آن با موکت خیلی کثیفی پوشیده بود، انتهای راهرو هم یک توالت کاملاً باز بود و در نداشت و ما مجبور بودیم آب آشامیدنی خود را از آنجا تامین کنیم که از لحاظ بهداشتی خیلی بد بود. سه سلول دیگر چسبیده به سلول ما در آن راهرو وجود داشت که در هر کدام از آنها یک نفر بود، در این سه سلول سه برادر از شیراز بودند که به جرم قاچاق مشروبات الکلی بازداشت شده بودند، البته بعد از مدتی این سه برادر را به یک سلول منتقل کردند و دو سلول دیگر را اختصاص دادند به ما و برخی از بچه ها را بعد از بازجویی به آنجا منتقل میکردند. جالب اینجا بود که در تمام مدت بازداشت به وسیله دوربین مدار بسته در داخل سلول حرکات ما را زیر نظر داشتند.
روز اول و دوم اتفاق خاصی پیش نیامد فقط ماموران تعدادی از بچه ها را برای بررسی تلفن همراه، جداگانه به خارج از سلول فرا میخواندند تا اطلاعات شخصی آنها را از قبیل شماره تماس، عکس و اس- ام- اس از موبایلشان خارج کنند. البته هر آنچه که از تلفن همراه بچه ها بیرون آمد در دادگاه به عنوان مدرک بر علیه آنها استفاده شد.
روز سوم بود که با شوخی و خنده یکی از بچه ها به اسم داوود را برای بازجویی از سلول خارج کردند، بعد از گذشت ١٠ دقیقه فریادهای وحشتناک این آدم را شنیدیم و احساس کردیم در حال خُرد کردن استخوان های داوود هستند. داوود بدن ورزیده و قد بلندی داشت، من نمیدانم یک آدم با این جثه و عظمت چطور میتوانست همچین فریادهایی بزند و التماس کند. از آن روز به بعد من داوود را هیچ وقت ندیدم تا بپرسم چه اتفاقی برای او افتاده بود که این گونه فریاد میکشید.
بعد از قطع شدن صدای داوود ماموران مجدداً به سلول ما آمدند و گفتند چه کسی میخواهد داوطلبانه اعتراف کند؟ محمد که صاحب مهمانی بود دستش را بالا برد و برای بازجویی به بیرون از سلول منتقل شد، این دفعه صدای گریه محمد را شنیدیم. همه استرس داشتیم و فقط صدای داد و فریاد میشنیدیم، بعد از محمد هم یکی دیگر از بچه ها را برای بازجویی بردند. روز سوم به این شکل گذشت و بچه هایی را که برای بازجویی میرفتند به سلول های انفرادی منتقل میکردند تا ما نتوانیم با آنها صحبت کنیم و بفهمیم چه اتفاقی برای آنها افتاده و یا چه حرفهایی به آنها زده شده است. بازجوییها ادامه داشت و هر روز تعدادی از ما را برای بازجویی میبردند.
در مدت زمانی که بازداشت بودیم یکبار به صورت خیلی توهین آمیزی در بازداشتگاه آزمایش ادرار از ما گرفتند و به هر یک از ما یک سری لوله آزمایش دادند و مجبور کردند جلوی یکدیگر ادرار کنیم و به آنها تحویل دهیم، اگر جلوی ماموران این کار را نمیکردیم به ما توهین میکردند و میگفتند "خانم خانمها خجالت میکشی؟ مرد نیستی مگه؟". همین عکس العمل ها باعث شد من خیلی راحت جلوی آنها ادرار کنم، این عمل من باعث شد خجالت بکشند و به سمت دیگری نگاه کنند.
روز هفتم بود که اسم من را برای بازجویی صدا کردند، خیلی استرس داشتم. از سلول که بیرون رفتم دو گونی بد بو و کثیف روی سر من کشیدند ولی چون من بیماری آسم داشتم و یک بار هم حال من بد شده بود و مجبور شدند اسپری تنفسی در اختیار من بگذارند، اجازه دادند دهان من برای تنفس از گونی ها بیرون باشد.
وقتی وارد اتاق بازجویی شدم میتوانستم تا اندازه ای اطراف را ببینم، سوالهایی را که بازجو از من کرد به خاطر ندارم ولی حالت توهین آمیزی داشت. در زمان بازجویی توانستم کودکی را ببینم که در کنار بازجو نشسته بود، فکر می کنم از همان دوران کودکی در حال یادگیری فنون بازجویی بود. بازجو مدتی من را داخل اتاق تنها گذاشت، نمی دانستم چه مدتی است که تنها در اتاق نشستم و نمیدانستم چه چیزی در انتظار من است، هر ثانیه برای من نزدیک به یک ساعت میگذشت. وقتی خواستم اطرافم را کنکاش کنم یکدفعه بازجو صندلی را از زیر پای من کشید و محکم به سر من ضربه زد و شروع کرد به توهین کردن: "بی پدر و مادر مگر نگفتم اطرافت را نگاه نکن؟" سپس مجبور کرد بلند شوم و ساعت ها من را ایستاده نگاه داشت. پس از پایان بازجویی من را به همان سلول منتقل کردند.
در همین مدت مجدداً ما را برای گرفتن آزمایش ادرار به یک آزمایشگاه منتقل کردند. روزی که میخواستند برای آزمایش ادرار ما را به بیرون از قرارگاه رودکی منتقل کنند دست ما را سه به سه دستبند زدند و با همان وضعیت ما را در آزمایشگاه جا به جا میکردند، آنجا بود که متوجه شدیم این آزمایش برای تست اعتیاد است.
روزهای آخری هم که در بازداشت بودیم یک روز ما را برای تست مقعد به پزشک قانونی اصفهان منتقل کردند. وقتی وارد پزشک قانونی شدیم به نوبت ما را به اتاقی فرستادند که در آن سه پزشک حضور داشتند، دو مرد و یک زن.
برای انجام تست مقعد به ما گفتند به حالت سجده دراز بکشیم، سپس باسن ما را باز کردند و نگاهی به آن کردند بعد روی یک برگه چیزی نوشتند. فکر میکنم بیشتر حالت روانی داشت ولی خب هر چه بود حالت توهین آمیزی داشت. پس از این تست ما را پیش روانپزشک بردند، روانپزشک هم یک کاغذ دستش گرفت و گفت " تست مقعد شما مثبت در آمده، چرا اعتراف نمیکنید؟". من در پاسخ گفتم "به چه چیزی اعتراف کنم؟ یعنی چی تست من مثبت است؟ من آمدم اینجا و در مهمانی حضور داشتم و شما مدتی هست که من را بازداشت کردید".
افرادی که ما را برای انجام تست ادرار و مقعد به خارج از قرارگاه رودکی منتقل کردند همان بازجوهای ما بودند، این را از روی صدای آنها تشخیص دادم. آنها افرادی بودند که بیرون از بازداشتگاه با ما رفتار دوستانه ای داشتند ولی در اتاق بازجویی رفتار و حرف زدنشان غیر انسانی بود.
من در آن سالها جدا از خانواده زندگی میکردم و بر حسب تصادف قرار بود فردای روزی که از اصفهان برگشتم با پدرم به یک مسافرت برویم. زمانی که من از اصفهان برنگشتم و موبایلم هم خاموش بود خانواده نگران میشوند و به منزل من سری میزنند و تصادفی یک شماره تماس از اصفهان پیدا میکنند و با آن شماره تماس میگیرند، من نمیدانم به چه کسی زنگ زدند و یا با چه کسی صحبت کردند اما زمانی که با آن شماره تماس میگیرند متوجه میشوند که ما بازداشت شدهایم، پس از این مکالمه خانواده من مجبور میشوند به سمت اصفهان حرکت کنند.
به همین دلیل روزی که برای گرفتن تست مقعد ما را به پزشک قانونی منتقل کردند من توانستم پدرم را یک لحظه ببینم، همانجا بود که پدرم به من گفت "خدا به دادتان برسد". آنجا بود که فهمیدم خانواده ها تحت فشار هستند و خبرهای بدی به آنها میرسد.
بعد از اتمام بازجویی ها دادگاه اول ما در همان قرارگاه رودکی برگزار شد. در آن روز هر یک از ما را جداگانه وارد اتاق کردند، داخل اتاق یک میز بود که یک روحانی به عنوان قاضی پشت آن نشسته بود و در کنار او هم فرد دیگری قرار داشت. وقتی من وارد اتاق شدم قاضی به من گفت "هر چه میدانی بنویس". من نمیدانستم که چه باید بنویسم، باید مینوشتم من این بچه ها را نمیشناسم! فقط صاحب مهمانی را میشناسم و رابطه خانوادگی باهم داریم! فکر میکنم بیشتر می خواستند ما را از نظر روحی آزار بدهند.
یکی از بچه ها را که در طول بازجویی کتک زیادی خورده بود و تمام بدنش کبود شده بود وقتی پیش قاضی بردند اعتراض کرده بود و گفته بود من را کتک زدند و هر چیزی که من گفتم و یا امضا کردم تحت فشار بوده است. بعد از این جلسه دادگاه وضعیت این دوست ما بدتر شد و مسئولان بازداشتگاه برخورد شدیدتر و بدتری با او داشتند.
روز سیزدهم بود که دادگاه دوم ما در ساختمان دادگستری اصفهان برگزار شد. در راهرو دادگاه ما توانستیم خانواده های خودمان را ملاقات کنیم، تمام خانواده ها جمع شده بودند، مادر بعضی از بچه ها حالشان بد شده بود.
در دادگاه من توانستم پدر و خواهرم را ببینم، خواهرم در حال گریه کردن بود، من برای او از راه دور دست تکان دادم. سپس ما را به اتاق قاضی منتقل کردند، قاضی همان روحانی بود که در جلسه اول دادگاه در داخل بازداشتگاه با او صحبت کرده بودیم، روی میز قاضی تعدادی عکس بود که از موبایل بچه ها بیرون آورده بودند. در آن جلسه دادگاه ما را تفهیم اتهام کردند، جرم ما تکثیر و توزیع سی - دی های غیرمجاز و شرکت در مجلس فساد و فحشا بود.
من در طول بازجویی ها حرفی نزده بودم و به چیزی اعتراف نکرده بودم و تمام مدت تحمل کردم، به همین خاطر از من مدرکی نداشتند. همان روز ١٠ نفر از ما را به قید ضمانت آزاد کردند و الباقی بچه ها سه یا چهار روز بعد به قید ضمانت آزاد شدند، البته از آن گروه دوم یک گروه سومی هم در آمد که شرایط بدتری پیدا کردند چون در مهمانی اول اصفهان نیز حضور داشتند.
بعد از دادگاه پدرم فیش حقوقی خود را برای وثیقه در اختیار دادگاه گذاشت و توانست من را آزاد کند، در حال حاضر من به قید ضمانت پدرم آزاد هستم و اگر یک روز جلسه دادگاه دیگری برگزار شود و من در آن دادگاه حاضر نشوم حقوق پدرم قطع خواهد شد.
در مدت زمانی که ما بازداشت بودیم افراد مختلفی را به سلول ما منتقل کردند، اولین گروهی را که به سلول ما آوردند یک گروه رپ زیر زمینی بود. پس از آنها یک گروه چهار نفری را آوردند که به یک زن تجاوز کرده بودند، دو روز بعد از ورود این افراد به سلول، ما آزاد شدیم. جالب اینجا بود که با این افراد برخورد خیلی بهتری نسبت به ما داشتند، ما را میبردند و میزدند ولی با آنها هیچ کاری نداشتند.
در طول بازداشت به ما اجازه تماس با خانواده هایمان ندادند، وضعیت آب و غذای ما خیلی بد بود و زمان خیلی کمی هم برای رفتن به دستشویی داشتیم. در آن مدت رنگ صابون را ندیدیم و نتوانستیم از هیچ وسیلۀ بهداشتی دیگر استفاده کنیم و متاسفانه یکسری از بچه ها به علت آلودگی محیط بیمار شدند.
در مدت زمانی که ما بازداشت بودیم به خانواده ها فشار آورده بودند که بچه های شما اعدامی هستند و شما آنها را نمیتوانید ببینید. مادر یکی از بچه ها پس از شنیدن این حرف ها برای فرزندش وکیل گرفته بود و وکیل گفته بود تا وقتی بازداشتگاه باشند نمیتوانیم کاری برای آنها انجام دهیم.
بعد از آزادی وقتی با پدرم صحبت میکردم ایشان به من گفتند "به ما گفته بودند شما اعدامی هستید"
پس از آنکه آزاد شدم به تهران بازگشتم و به محل کارم که در داروخانه یکی از بستگانم بود مراجعه کردم و در غرفه لوازم آرایشی و بهداشتی به کار خود ادامه دادم.
دو یا سه هفته بعد از آزادی با من تماس گرفتند و گفتند یک کلاس درمانی برای شما گذاشته ایم و مجبور هستید در این کلاس حاضر شوید، من به همراه یکی از دوستانم به اصفهان رفتم و در آن کلاس حاضر شدم. در آنجا پزشک از من یک سری سوال پرسید و من در جواب به سوالها گفتم همجنسگرا نیستم و اصلاً نمیدانم چیست، من فقط در یک مهمانی حضور داشتم. بعد از اتمام کلاس از همه ما امضاء گرفتند که در آن کلاس حضور داشتیم.
روابط من با خیلی از بچه ها بعد از آزادی ادامه پیدا کرد ولی با یکسری از آنها مجبور به قطع رابطه شدم. ولی خب بایکوتی که بعد از آزادی شدم خیلی من را آزار داد، خیلی از دوستان صمیمی من میترسیدند با من در تماس باشند. خیلی از خانواده ها بعد از اتمام این ماجرا بچه های خود را به روانپزشک بردند تا تحت معالجه قرار دهند.
دو سال قبل از آنکه از کشور خارج شوم تصمیم گرفتم یک کافی شاپ باز کنم، وقتی برای گرفتن جواز کسب به اداره مربوط مراجعه کردم متاسفانه به دلیل داشتن سوء پیشینه جواز کسب ندادند.
در نهایت در سپتامبر ٢٠١٠ به صورت قانونی وارد آلمان شدم و از آنجا به صورت غیر قانونی به کشور انگلستان آمدم و درخواست پناهندگی دادم، بعد از گذشت دو هفته به درخواست پناهندگی من جواب مثبت داده شد و در حال حاضر در شهر بیرمنگام زندگی میکنم.
در آخر میخواهم موضوعی را عنوان کنم و آن هم مربوط به تفاوت در بازداشت یک فرد همجنسگرا با سایر افراد در ایران است. اگر یک همجنسگرا در ایران بازداشت شود هیچ حمایتی ندارد، حتی اگر او را اعدام کنند همه جا اعلام میشود که یک منحرف جنسی اعدام شد و به این خاطر که در جامعه یک دید منفی نسبت به این قضیه وجود دارد خانواده آن شخص هم نمیتوانند عنوان کنند فرزندشان همجنسگرا بوده و در ایران اعدام شده است. حتی ممکن است برخی از بابت این مسئله خوشحال شوند و بگویند خدا را شکر که این منحرفان جنسی از بین رفتند و جامعه پاک شد. دقیقاً داستان ما هم همین بود و خانواده های ما نمیتوانستند از کسی برای آزادی ما کمک بگیرند.