محمدرضا آشوغ: پاها و بدنم خیلی داغان و زخمی شده بود. پوستم پاره شده بود. پشت و پاهایم خیلی بد شکل شده بود
شهادت آقای محمد رضا آشوغ
اسم من محمد رضا آشوغ است. اکنون در هلند زندگی میکنم. در خوزستان متولد شدم. در رشته پیراپزشکی تحصیل کردم و همراه با تحصیل در یک شرکت بزرگ غذایی ١٣ سال کار کردم. در سال ۱۳٦۰ وقتی ۲٨ ساله بودم دستگیر شدم. در سال ۱۳٦٧ از ایران خارج شدم. در کشور امارات متحد عربی در سازمان ملل متحد تقاضای پناهندگی کردم.
این شهادت بر مبنای مصاحبۀ من در آمستردام در تاریخ ٢٦ خرداد ١٣٨٨ تهیه شده است.
این شهادت برای کمک به تحقیقاتی است که دربارۀ کشتار زندانیان سیاسی ایران در سال ۱۳٦٧ انجام میشود.
مطالب این شهادتنامه، براساس آن چه میدانم و باور دارم که مطابق با واقعیت است و، به استثنای مواردی که مشخصاً تصریح کردهام، بر اساس وقایع روی داده و دانستههای شخصیام نوشته شده است. دادهها و مطالب این گواهی که جزئی از دانستههای شخصیام هستند همگی درست و واقعیاند. در این گواهی منبع یا منابع دادهها و مطالبی را که جزئی از دانستههایم نیستند، امّا به درستی آنها اعتقاد دارم، مشخص کردهام.
فعالیتهای قبل از دستگیری و بازداشت
من در سال ۱۳۳٤ در اندیمشک، متولد شدم. در زمانی که دانشجو بودم، گروههای سیاسی مختلفی در دانشگاه فعالیت داشتند. من هوادار سازمان مجاهدین خلق ایران بودم. در جلساتشان شرکت میکردم. هواداران مجاهدین که در سالهای قبل بازداشت شده بودند، برای من خیلی محبوبیت داشتند و با آنها دوست بودم.
من در سال ۱۳٥٦، یک سال قبل از انقلاب، در سپاه ترویج دوره سربازی را میگذراندم.در زمان جنگ ایران و عراق، سربازان عراقی تا ٢٠ کیلومتری اندیمشک آمدند. من مخالف این جنگ بودم.
در آن شرایط، من به سوی سازمان مجاهدین جذب شدم به این دلیل که آنها هم سابقه سیاسی داشتند و هم مسلمان بودند. تعدادی از آنها تازه از زندان آزاد شده بودند. مجاهدین خیلی فعال بودند. ما میخواستیم از انقلاب محافظت کنیم تا اینکه حکومت انقلابی استوار شود. روحانیون افرادی معمولی بودند و من اهمیتی به آنها نمیدادم چون به نظر من سواد علمی و سیاسی نداشتند. من و دیگر هواداران سازمان مخالف تفکرات ارتجاعی بودیم. ما خواستار آزادیهای فردی بودیم. و با قوانین ارتجاعی که تصویب میشد، مخالفت میکردیم. مثلاً وقتی حجاب اجباری شد ما مخالفت کردیم. چون با محدودیتهای اجتماعی مخالف بودیم، به سوی احزاب دمکراتیک کشیده میشدیم. به علاوه، من ورزشکار بودم در تیم فوتبال جوانان خوزستان بازی میکردم. مجاهدین نیز جوان و ورزشکار بودند. ما از یک نسل بودیم و همدیگر را درک میکردیم.
در سن ۲٨ سالگی، زمانی که دانشجوی سال سوم پیراپزشکی بودم و همزمان در اداره کنترل و بهداشت غذایی کار میکردم، چند روز بعد از تظاهرات ۳۰ خرداد ۱۳٦۰ مجاهدین، برای بار اول دستگیر شدم.
اولین دادگاه
یازده ماه پس از دستگیری اول، مرا در سال ۱۳٦۱ محاکمه کردند. دادگاه بیشتر شبیه بازجویی بود. قاضی دادگاه، حجة الاسلام اسلامی نام داشت. وی هنوز در قم به عنوان قاضی مشغول کار است. من چشم بند داشتم. فقط دو سه دقیقه قاضی را دیدم. بعد، حکم را خواندند: دو سال حبس و ده سال تعلیقی، ولی حکم کتبی به من ندادند. من اصرار کردم که مدرکی بدهد. سپس حکم را روی یک تکه کاغذ معمولی نوشت و به من داد، که من از پنجره به بیرون انداختم. پس از گذشت دو سال در زندان، با تعهد به این که دیگر فعالیت سیاسی نکنم، مرا آزاد کردند.
بازداشت مجدد
پس از آزادی از زندان در سال ۱۳٦۳، ممنوع التحصیل شدم. به وزارت علوم و آموزش عالی شکایت کردم ولی اجازه اتمام تحصیل به من ندادند. گفتند: میتوانم به کار قبلیام بپردازم ولی اجازه مدیریت و مسئولیت در کار ندارم. رسیدگی به پرونده من در دادگاه اداری حدود یک سال طول کشید و در اواخر سال ۱۳٦٤ به کار قبلیم بازگشتم.
قبل از شروع جنگ با عراق (۱۳٥٩ تا ۱۳٦٧)، گروههای مخالف سیاسی با رژیم درگیر شدند. کلاً کار سیاسی ممنوع شده بود و ما فعالان سیاسی مجبور شدیم زیرزمینی کار کنیم. به ناچار، مجاهدین اول به کردستان و پس از مدتی از آنجا به عراق نقل مکان کردند. در زمان جنگ، رابط سازمان مجاهدین با من در ارتباط بود. او از پاکستان میآمد و نیروهایی را که میخواستند با مجاهدین علیه رژیم ایران بجنگند، به عراق میبرد. من نمیخواستم به عراق بروم. داوطلبان کسانی بودند که یا یک بار دستگیر شده بودند یا دوستان و فامیلشان مجاهد بودند. در سال ۱۳٦٤ رابط سازمان در مرز پاکستان دستگیر شد. پس از بازداشت او، بالطبع همه افراد این گروه که حدود پنجاه نفر بودند، به زودی دستگیر شدند. من نیز در خرداد ۱۳٦٥، در محل کار مجدداً دستگیر شدم.
زندان یونسکو در دزفول، زندان عمومی بود. پس از مدتی همراه با بازداشت بسیاری از فعالان سیاسی، همۀ سلولها پر شد. به زودی ۳ اتاق در نزدیکی دادستانی بنا کردند و همه زندانیان سیاسی را که حدود ۳۰ یا ٤۰ نفر بودند، به آنجا بردند. پس از چندی، تعدادی را از شهرهای دیگر آوردند که اول آن ها را به بند زندانیان عادی و بعد از چند روز به بند سیاسیها بردند. آنها حدود ۲٧ یا ۲٨ نفر بودند که در اهواز، اندیمشک، دزفول، شوش، هفت تپه و مسجد سلیمان بازداشت شده بودند. همه ما حدود ٦٥ نفر میشدیم.
من شش ماه اول اسارتم در سلول تنها بودم بعد یک نفر دیگر را آوردند و برای یک سال دو نفر در یک سلول بودیم. بعد یک نفر دیگر اضافه شد و برای مدتی سه نفره در آنجا به سر میبردیم.
من در حدود یک سال زیر شکنجه بودم. در زندان در طبقه زیرین دادگاه اتاقی به نام «تمشیت» وجود داشت. در این اتاق، زندانی را میخواباندند، دست و پایش را میبستند و شلاق میزدند. زندانی را هفتهای یک بار بازجویی میکردند و دوباره میزدند. من اتهاماتم را انکار کرده بودم و واقعاً نمیخواستم به عراق بروم. ولی آنها هر هفته مرا با این اتهام با مشت و لگد میزدند.
من ۱۰ بار در اندیمشک و ۱۰ بار در دزفول بازجویی شدم. ولی همۀ اتهامات را انکار کردم. مرا ٧ یا ٨ بار زده بودند. رابط مجاهدین را که دستگیر شده بود، به اندیمشک نیاورده بودند
مرا شش بار نزد حاکم شرع بردند. نام حاکم شرع حجة الاسلام احمدی بود. چون چیزی درباره فعالیتم نمیگفتم، ماموران حکم «شلاق اعترافی» میگرفتند. هر بار احمدی حکم میداد: «بزنید تا حرف بزند یا بمیرد، ضرب حتی الموت».. هنگام شلاق زدن، خون به اطراف میپاشید.
وقتی پاها متورم و زخمی میشد باید محل ضربات را عوض میکردند وگرنه پوست میترکید. هر بار نوع زدن و محل زدن را تغییر میدادند. پاها و بدنم خیلی داغان و زخمی شده بود. پوستم پاره شده بود. پشت و پاهایم خیلی بد شکل شده بود. سه چهار ضربه میزدند، بعد بازجو سؤالاتش را شروع میکرد. اگر جواب مطابق میلش را نمیشنید، دوباره شلاقها شروع میشد. هر بار ۳۰ یا ٤۰ ضربه میزدند، گاهی حتی تا ٦۰ ضربه شلاق میزدند و خسته میشدند و من هم بیهوش میشدم.
دومین دادگاه
بازجوی من در زندان یونسکوی دزفول، کسی به نام کاظمی بود. او همچنین بازپرس دادستانی هم بود. کاظمی، رابط ما را که دستگیر شده بود از سیستان و بلوچستان به خوزستان آورد. این رابط من را لو داد. کاظمی به من گفت که میداند که من جزو آن گروه هستم و احتیاجی به حرف زدن من نیست. من در آنجا به ده سال حبس محکوم شدم.
وقایع ۱۳٦٧
در اواخر جنگ ایران و عراق در سال ۱۳٦٧، من و دیگر زندانیان هنگام ملاقات از خانوادهها شنیدیم که هیئت عفو به زندان ما خواهد آمد. پس از مدتی شایعه عفو خمینی بیشتر شد و جنگ هم در حال اتمام بود. تقریبا روزهای آخر جنگ بود که ماموران یک تلویزیون به بند ما آوردند و فیلم حملۀ مجاهدین به ایران را نشان دادند. ٥ روز بعد از جنگ، ماموران اعلام کردند که هیئت عفو به زندان ما آمده است.
از آن روز ملاقاتها را هم تعطیل کردند. هنگامی که هیئت عفو به زندان آمد ماموران به بند ما آمدند و از ما خواستند که به وسایلمان دست نزنیم و به صف بشویم. به ما چشم بند زدند. تقریبا ٦۰ یا ٧۰ نفربودیم. البته دیگران را هم از سلولهای عمومی آورده بودند ؛ ما هواداران مجاهدین همه به صف شدیم. ما را ٨ نفر به ٨ نفر به دادگاه میبردند. در آنجا، آخوندی به نام حجةالاسلام احمدی نشسته بود. بازپرس کاظمی، فردی به نام آوائی (که اکنون دادستان دادگاه عمومی تهران است)، هردوانه (رئیس زندان یونسکو) و کفشیری رئیس سپاه پاسداران هم حضور داشتند. من کفشیری را میشناختم چون سال ۱۳٦۲ یکی از شکنجهگران سپاه بود و اکنون رئیس سپاه دزفول است. یک مامور دیگر هم حضور داشت که گمان میکنم از اداره اطلاعات بود؛ اسمش را نمیدانم. ما چشم بسته بودیم ولی وقتی سؤال میکردند یک لحظه گفتند که چشمبند را برداریم و به قاضی نگاه کنیم و بعد چشمها را دوباره بستیم. فقط لحظهای که میخواستند سؤال کنند چشمبند را بر میداشتیم.
قاضی ازمن پرسید: «میروی با مجاهدین بجنگی یا نه؟» من گفتم: «من کارمند بهداشتم. کار من جنگیدن نیست. اگر کاری در رابطه با بهداشت باشد، در صورت لزوم انجام میدهم.» گفتند: «نه، ما فقط از تو یک جواب میخواهیم. تو با مجاهدین میجنگی یا نه؟» من گفتم: «کارم جنگیدن نیست.» باز دوباره سؤال کردند و من مجدداً گفتم: «کارمن جنگیدن نیست.» بعد بین حاکم شرع و بازجو بحث شد. گفتم: «صدام را قبول ندارم و حاضر نیستم به عراق بروم.» از من پرسیدند: «تو حاضری برای ایران و اسلام کشته بشوی؟» گفتم: «اگر لازم باشد من حاضرم کشته شوم.» از من پرسیدند: «تو روی مین میروی؟» جواب دادم: «دلیلی ندارد من روی مین بروم. اگر کسی طرفدار باشد باید روی مین برود؟» مامور اطلاعات گفت: «این را بگذار در لیست اعدام.» بعد حاکم شرع پرسید: «میروی یا نه؟» گفتم نمیروم. دیگر صحبتی نکرد.
در نامۀ منتظری به نقل از همین حاکم شرع نوشته شده است که وی به بازجو و مامور اطلاعات گفت که من نباید اعدام شوم ولی چون رأی با اکثریت بود حاکم شرع نتوانسته بود آنها را قانع کند. همین طور که نفر به نفر ما را محاکمه میکردند، به همه ما گفتند: «این هم جزء اعدامیهاست.» بعضیها هم گفتند که علیه نیروهای مجاهدین نخواهند جنگید. از گروه هشت نفری ما فقط دو نفر جواب دادند که علیه مجاهدین خواهند جنگید. اسم آنها در لیست اعدامیان نبود. آن ها را از ما جدا کردند و بعدها شنیدم که آنها اعدام نشدهاند. شنیدیم که آنها ۳ یا ٤ ماه بعد آزاد شدند. یکی از آنها حدود ۱٥ یا ۱٦ ساله بود، و دیگری حدود ۲۰ یا ۲۱.
ما ٨ تا ٨ تا به صف ایستادیم. صف خیلی بلند بود. محاکمه همه شصت نفر کمتر از یک ساعت طول کشید. بعد ما را به بند برگرداندند. غروب همان روز ماموران به ما گفتند که وسایلمان را جمع کنیم که ما را به اهواز ببرند. ما وسایلمان را جمع کردیم. بعد از شام حدود ساعت ۱۰ شب ما را به دادستانی بردند. ما در آنجا ساکهایمان را در اتاقی گذاشتیم. ما را نفربه نفر به اتاقی بردند و پشت میزی رو به دیوار نشاندند و گفتند: «بنشین وصیتنامهات را بنویس.» من گفتم: «نمینویسم. من باید با فامیلم دیدار کنم.» بازپرس کاظمی گفت: «۱۰ دقیقه به تو وقت میدهم. وقتی بازگشتم، باید وصیتت را نوشته باشی.» وقتی ماموران بازگشتند من هنوز وصیتنامه ننوشته بودم.
مرا بلند کردند. دستها و چشمانم را بستند و سه نفری مرا زدند. سپس مرا به یک محوطه باز در همان زندان بردند. من در آنجا مشاهده کردم که تمام زندانیان با چشم بند نشسته اند. دیگران وصیتنامهشان را نوشته بودند. من گفتم که باید دستشویی بروم. چشمبندم را بلند کردم و دیدم که ۲ یا ۳ آمبولانس و ۲ مینی بوس و چند ماشین جیپ لندرور مخصوص سپاه پاسداران در آنجا هستند. بکش بکش مرا به دستشویی بردند و سپس به همان جا برگرداندند. دوباره نشستیم.
تقریبا ساعت ۱ نیمه شب ما را سوار مینیبوسها کردند و گفتند که ما را به اهواز میبرند. ولی ما دیدیم که مینی بوسها به طرف اهواز نمیروند؛ بلکه به سمت جاده دهلران (عراق) میروند. از زندان ۲ پاسدار دم در ایستاده بودند و ۲ مینی بوس پشت سر هم حرکت میکردند. بقیه ماشینها به ردیف پشت سر آنها میرفتند. یک منطقه هست که پادگان ولی عصر سپاه پاسداران در آنجا واقع شده است. حدود ساعت ۲ صبح به آنجا رسیدیم. در آنجا یک حمام بود. ماموران به ما گفتند که به حمام برویم و غسل کنیم. پیرمردی که در زندان مسئول دادن غذا به زندانیان بود، در پادگان به ما پارچههای سفید کفن میداد. مقداری کافور هم به ما دادند و گفتند: «بعد از غسل کافور را استفاده کنید و پارچه را دور خودتان بپیچید.»
من گفتم که من کفن نمیپوشم. کاظمی و دو پاسدار آمدند و به من گفتند که باید تا ده دقیقه دیگر کفن را پوشیده باشم. من با سرعت دوش گرفتم ولی کفن نپوشیدم و لباسهای خودم را دوباره به تن کردم. وقتی ماموران برگشتند، دیدند که من کفن نپوشیدهام. دستها وچشمهایم را بستند و شش مامور شروع به کتک زدن من کردند. به طوری من را زدند که من داد میزدم و به زمین افتادم. بقیه زندانیان هم شروع به فریاد زدن کردند. من صدای دخترانی را که در انتظار اعدام داشتند دوش میگرفتند میشنیدم. زندانیان اسمشان را با صدای بلند فریاد میزدند که بقیه زندانیان اسمشان را بشنوند که شاید کسی به اقوامشان خبر بدهد.
من بالاخره فهمیدم که این اتفاقات، سیاست ظاهری نیست بلکه واقعی است. ولی هنوز برخی از زندانیان شک داشتند. من روی زمین افتاده بودم؛ دیگران همه کفن پوشیده بودند. کاظمی گفت: «این را همانجور که هست اعدامش کنید.» بعد اضافه کرد: «ببرش تو مینی بوس بگذارش همینطور.» همان طور مرا درون مینی بوس پرت کردند. کاظمی گفت که روی آخرین صندلی بنشینم. من روی در صندلی آخر سمت راست نشستم. بعد زندانیان دیگر که کفن به تن داشتند آمدند و نشستند. همه چشمبند داشتند و دستهایمان را هم با طنابی پلاستیکی بسته بودند. ولی وقتی من را میزدند، طناب دستانم شل شده بود. تاریک بود. زندانیان خسته بودند. حتی پاسداران خودشان هم وحشت کرده بودند. ما داد و فریاد میکردیم و بیشتر به خمینی فحش میدادیم. من به کمک صندلی، چشمبندم را کمی کنار زدم. به صادق، یکی از زندانیانی که کنار من نشسته بود، گفتم: «من دستام بازه. من میتونم فرار کنم.» هنگامی که حمام میکردم تصمیم گرفتم فرار کنم. ابتدا میخواستم از پنجرۀ دوش فرار کنم ولی فکر کردم احتمال دارد آنجا دستگیر شوم. توی مینیبوس با خود گفتم: «دیگر دارم میرم. یا کشته میشم یا فرار میکنم.» مینی بوس خیلی آهسته حرکت کرد چون منطقۀ جنگی بود. ماشینهای دیگر هم از آنجا عبور میکردند. خاک بلند شده بود. من شیشه را باز کردم و کفشهایم را در آوردم. به صادق گفتم: «من رفتم.» هنگامی که میخواستم از شیشه بیرون بپرم، دیدم که پسر عمهام جلو نشسته بود. او را هم برای اعدام بردند.
سر و صدا زیاد شده بود. دو نفر پاسدار جلوی مینیبوس بودند. دیدم خیلی که شلوغ شده است. شانس آوردم که پنجره باز شد. آن موقع هنوز به دور پنجرهها میله نزده بودند. با خود فکر کردم که اگر تا ۱۰ دقیقه دیگر به من تیراندازی نکردند، من با موفقیت فرار کردهام. یواش یواش دستهایم را به لبههای صندلی گذاشتم و بلند شدم و خودم را به بیرون پرت کردم. به پشت روی زمین افتادم. چند ثانیهای ماندم. گرد و خاک شده بود. بعد از چند ثانیه مکث، دیدم خبری نشد. مسافتی حدود ۲۰۰ تا ٥۰۰ متری را دویدم. ناگهان خود را در درون پادگان یافتم. دور تا دور من سیم خاردار بود. من از سیمهای خاردار بالا رفتم و خودم را به آن طرف پرت کردم.
هنوز بعد از ۲۰ سال جای سیمهای خاردار روی دستم هست. روز بعد فهمیدم که چقدر خون از من رفته بود. من هنوز یک کیلومتر دور نشده بودم، تیراندازیها شروع شد. اول صدای رگبار و بعد صدای تک تیر شنیدم. شب بود و در سکوت شب صدای تیر را میشنیدم. زندانیان را اعدام کردند. و با چراغ به اطراف نگاه میکردند. من نور چراغها را میدیدم. من رفتم تا اینکه متوجه شدم به رودخانه کرخه رسیدهام. روبروی پل کرخه تپههایی هست به نام «علی گریزه». من قبلاً برای شکار به آنجا رفته بودم و منطقه را میشناختم. شبانه به سمت شمال رفتم. صبح، فاصلهام از پادگان زیاد شده بود.
همه اعدامشدگان را همان جا خاک نکردند. بلکه پیکرهایشان را در ٦ قبرستان دور افتادۀ مختلف پخش کردند. بعضیها را در بیابانها خاک کردند. بعدها که خویشاوندانشان به قبرستانها رفتند، قبرها را خالی کردند و دیدند هیچ چیز در قبرها نیست.
پس از آن، من به کوهستان فرار کردم. ۲ روز بعد، از کوهی در منطقۀ جنگی، یک جفت کفش کهنۀ ارتشی پیدا کردم. پس از آن به سمت جادۀ اندیمشک به راه افتادم. جلوی یک ماشین دست بلند کردم و سوار شدم. ۲ یا ۳ روز بعد، در نزدیکی اندیمشک پیاده شدم. خیلی خسته، خاک آلود و گرسنه بودم. یک نفر به خانۀ ما رفته بود که به خانوادهام بگوید که من فرار کردهام و زنده هستم. مثل اینکه ماموران خانۀ ما را کنترل میکردند، چون وقتی آن شخص به خانۀ خودش بازگشت، پلیس به آنجا حمله کرد. ولی من در منزل کس دیگری بودم.
روز بعد، پدرم را بردند. حجةالاسلام احمدی، حاکم شرع به او گفته بود «تو باید مهدی را تحویل بدهی.» پدرم جواب داده بود: «او پیش شماست.» پدرم نمیدانست که من فرار کرده ام. به پدرم گفته بودند: «نه، او پیش ما نیست. اگر پیش توآمد و پول و یا چیز دیگری خواست، چیزی به او نده.»
من شبانه از دو کوهه به اندازۀ مسافت دو ایستگاه قطار به طرف شمال رفتم. شب بعد، من سوار قطار شدم و به تهران رفتم. در واگنهای قطار قفل بود. به هر طریق داخل قطار شدم. قطار پر از بسیجیهایی بود که از جنگ باز میگشتند. خیلی شلوغ بود.
در تهران، مخفی شدم. پس از مدتی دوباره به اهواز برگشتم. از آنجا به امارات متحد عربی گریختم.من نقشه زندان را دارم. من خودم ۲۰ سال پیش هنگامی که فرار کردم نقشه را کشیدم. خیلی هیجان داشتم. تا چندین ماه، نمی توانستم بخوابم.
امضای آقای محمد رضا آشوغ