بیست روز پیش از چهارده سالگی بازداشت شدم
منوچهر اسحاقی
بازداشت: تیرماه ١٣٦٠
محل بازداشت: کمیتۀ انقلاب قلهک، کمیتۀ مشترک، زندان های اوین و گوهردشت
تاریخ آزادی: مرداد ماه ١٣٧٠
١. من منوچهر اسحاقی هستم، چهل و یک ساله. من در ایران به مدّت ده سال از ١٣٦٠ تا ١٣٧٠ زندانی سیاسی بودم. در این مدّت در کمیتۀ انقلاب محل زندگیم، و در زندان های اوین و گوهردشت محبوس بودم.
۲ .این شهادتنامه برای کمک به تحقیقاتی است که دربارۀ کشتار زندانیان سیاسی ایران در سال ۱۳٦٧ انجام میشود.
٣. مطالب این شهادتنامه، براساس آن چه میدانم و باور دارم که مطابق با واقعیت است و، به استثنای مواردی که مشخصاً تصریح کردهام، بر اساس وقایع روی داده و دانستههای شخصیام نوشته شده است. دادهها و مطالب این گواهی که جزئی از دانستههای شخصیام هستند همگی درست و واقعیاند. در این گواهی منبع یا منابع دادهها و مطالبی را که جزئی از دانستههایم نیستند، امّا به درستی آنها اعتقاد دارم، مشخص کردهام.
فعالیتهای پیش از بازداشت
٤. من تقریباً نزدیک ۸ ماه قبل از بازداشت [با مجاهدین] فعال شده بودم - قبل از آن سمپاتی داشتم- آن موقع بچه ها توی مدرسه زود شروع می کردند- .دائی من از فعالان سیاسی بود - فضای سیاسی در خانه حاکم بود - آنموقع روزنامه ها، از گروههای چپ بگیر تا مجاهدین، را می خواندیم - صحبت و بحث بود. جو انقلاب همه را گرفته بود. ما کارهای تبلیغاتی [می کردیم] - مثلاً به در و دیوار آفیش میزدیم، روزنامه می فروختیم و اعلامیه پخش می کردیم.
۵. اگر فضای توی مدرسه و جامعه اینقدر حالت سر کوب نبود شاید من اصلاً اینقدر انگیزه پیدا نمیکردم بروم دنبال این قضایا. تقریباً ٨-٩ ماه قبلش هر میتینگ سیاسی که بود [می دیدم که مردم]چوب و چماق و چاقو خورده بودند -مثلاً دائی کوچکم، که اصلاً هوادار یا فعال هم نبود، آمده بود یکی از میتینگهای جلوی دانشگاه فقط برای تماشا. چماقدارهای رژیم حمله کردند .... با چماق و چاقو و زنجیر حمله میکردند. ما آنموقع فرار می کردیم نمی ایستادیم که بخوریم. از پشت [به دائیم] چاقو زدند و چاقو ریه اش را پاره کرد. من سه روز بیمارستان بالای سرش بودم و بیهوش بود.
٦. تظاهرات سی خرداد، من با دوستهایی رفته بودم که همه دانش آموز و دانشجو بودند. من کوچکترین بودم ولی آنها مثلاً ١٦ یا ١٧ ساله تا ٢٠ ساله بودند. شوکه شده بودم چون اولین باری بود که توی خیابان علناً روی همه ما تیراندازی می کردند. توی میدان فردوسی وقتی تیراندازی را شروع کردند گلوله ها به سمت ما میآمد. مثل جوخه آتش زانو زده بودند و تیراندازی می کردند. ما که مسلح نبودیم آن موقع. تظاهرات حالت اعتراض آمیز بود ولی نه اینکه کسی بخواهد اسلحه بکشد. چنین چیزی تو ذهنمان نبود که دو سال از انقلاب گذشته، کسانی که خودشان انقلاب کرده بودند را ببندند به گلوله.
٧. من از آن به بعد خانه نمی رفتم چون دستگیری ها خیلی وسیعتر شد. همه ما را که فعال بودیم میشناختند- من و برادرم هم بود. تعلیمات نظامی ندیده بودیم ولی [در آن ٨ ماه] اسماً میلیشیا بودیم. بیشتر منظور این بود که [میلیشیاها] آماده هستند باصطلاح سینه شان را سپرکنند. خوب مثلاً حرف این را می زدند که چه طور از خودتان دفاع کنید ولی نه اینکه مثلاً فکر کنید آموزشی وجود داشت. یک حالت آمادگی جسمی و روحی بود برای اینکه آدم برای آزادی فعالیت کند نه اینکه بخواهد فعالیت نظامی کند. مقابله ای وجود نداشت تا حتی بعد از سی خرداد.
دستگیری و بازداشت
٨. روز ۲٦ تیر ۱۳٦۰ در قلهک، درست ۲۰ روز قبل از تولد ۱٤ سالگیم، در یک تور خیابانی، من و دوستم هر دو دستگیر شدیم. قرارها و دیدارهای ما همه در همان محل بود. وقتی ما را گرفتند روی سرمان کیسه کشیدند، ما را داخل ماشین بنزی انداختند و در پایین صندلی عقب جا دادند و پاهایشان را روی ما گذاشتند. ما را به کمیته انقلاب و از کمیته به بند ۲۰۹ اوین بردند.
٩. در کمیته قلهک بازجویی ها شروع شد. اول اسم و مشخصات ما را پرسیدند. بعد ما را متهم کردند که چادر حزب اللهی ها را آتش زده ایم. بازجویی از ساعت ۲ تا ٦ بعد از ظهر به طول انجامید. ما راجع به خودمان اطلاعات غیر واقعی دادیم. آنها هم البته مشکوک بودند.
١٠. پس از آن ما را به کمیته مشترک بردند. . دست سپاه افتاده بودیم. تا حدود ساعت یازده بازجویی کردند. سپاه و دادستانی جدا از هم بودند و به طور مجزا اقدام می کردند. سپس ما را به بند ۲۰٩ اوین منتقل کردند. وقتی به بند عمومی رفتم، دیگر زندانیان گفتند که ۲۰٩ در حوزه پاسداران است.
١١. بند ٢٠٩ مخوفترین جای زندان بود. تعداد زیادی از زندانیانی که آنجا بوده اند دیگر زنده نیستند که تعریف کنند که چه بر آنها گذشته است. خیلی از کسانی که زنده بیرون آمدند یک تصور واهی از ۲۰٩ دارند. ولی من بعدها در سال ۱۹۸۹، وقتی که طبقه دومش تبدیل به بهداری شده بود، با چشم باز بدون چشم بند رفتم و آنجا را دیدم وگرنه من هم یک تصور دیگری داشتم. از اولین ساعتی که آدم بازداشت میشود تا آخرین مراحل بازجویی، زندانی باید همیشه چشمبند بزند و نمی تواند چیزی را ببیند. وقتی که من را به بند ۲۰۹ بردند برای اینکه تصویر ۲۰۹ را در ذهن همه خیلی وحشتناک جلوه بدهند، گفتند: «دو لا شو برو. دولا شو که سرت به سقف نخوره.» گاهی با چیزی به سر ما میزدند، بعد میگفتند: «سرت خورد به سقف. سرت را بگیر پایین که به سقف نخوره.»
١٢. شب اول که من را به بند ۲۰٩ بردند، یکراست به طبقه زیرین، یعنی محل شکنجه منتقل شدم. مرا از وسط راهرویی عبور دادند که زندانیان دیگری در کنار دیوارها نشسته منتظر بودند. بعضی وارد اتاق و برخی خارج میشدند. من را بالای سر کسی بردند که روی زمین نشسته بود. مامور همراه من لگدی به او زد و به من گفت: «نگاه کن ببین اگه حرف نزنی این بلا سرت میاد». بعد به او گفت: «بهش بگو همه چی رو بگه». زندانی با یک حالت نیمه جان گفت: «هرچه میخواد بهش بگو». همه جایش چرک و خون و بسیار متورم شده بود. دیگر نمی توانستند بیشتر او را بزنند.
١٣. من را به شکنجه گاه که مثل حمام بود، بردند. من دیدم که چهار نوع کابل از چوب لباسی آویزان کرده بودند. مرا که بردند از من خواستند که خودم وسیله شکنجه و نوع شلاق را انتخاب کنم. من کابل کلفت را انتخاب کردم. کابل نازک را اگر میزد برق از گوش آدم بیرون میزد. من از زیر چشم بند شکنجه گر ها را دیدم. دکمه های لباسشان تا روی سینه باز بود، پشت کفشهایشان را خوابانده بودند و گشاد گشاد راه می رفتند، مثل لات ها.
١٤. روی نیمکتی چوبی، شبیه نیمکتهای پارک، مرا به شکم خواباندند. دستهایم را از زیر بستند. کسی روی پشت من نشست و پارچه کثیف خون آلودی در دهانم فرو کرد. بعد گفت: «هر موقع خواستی حرف بزنی سرت را بلند کن.» دو نفر در دو طرف ایستادند و یکی در میان با کابل مرا می زدند. از آنجایی که من هنوز بچه بودم، بعد از هر چند ضربه سرم را بلند می کردم. بعد می گفتند «چیه؟»، من می گفتم: «آخه چه بگم؟» بعد دوباره میزدند. مدتی به کف پا می زدند. بعد بلند می کردند در تشت آب سرد می گذاشتند و می گفتند در آب یخ قدم بزن که پاهات ورم نکند.
١٥. من هنوز حتی اسم خودم را به آنها نگفته بودم. آن ها از من فقط یک نام مستعار داشتند. هنگام زدن می پرسیدند: «اسلحه ات کجاست؟ کجا قرار دارین؟» برنامه ما چنین بود که اگر تا ۲٤ ساعت دوستانمان نتوانستند با ما تماس بگیرند، همه قرارهایی که با هم داشتیم بهم بخورد ، در نتیجه، در زمان بازداشت، ما باید صبر می کردیم که ۲٤ ساعت بگذرد . مسئولان زندان هم این را می دانستند، برای همین از همان ساعتهای اولیه دستگیری شکنجه و آزار را شروع می کردند که یکی دو روز ادامه داشت. بازجویی و شکنجه های بعدی برای گرفتن آدرس ها و انبار اسلحه و خانه های امن بودند.
١٦. از ساعت ۱۱ تا ۲ یا ۳ سحر مرا میزدند. بعد مرا از اتاق بیرون بردند و در راهرو نشاندند. بعد دوباره داخل اتاق بردند و زدند. این ماجرا تا سحر طول کشید. اذان صبح را که گفتند آنها برای نماز رفتند و در حالی که من در داخل سلول بودم، در را قفل کردند. آن وقت بود که دیدم آنجا شبیه حمام است. همه کف و دیوارهایش کاشی بود و از سقف لوله های فاضلاب طبقه بالا رد میشد. بعضی از زندانیان را از آن لوله ها آویزان می کردند و میزدند. من یک نفر را دیدم که او را قپانی کرده بودند و به همین دلیل دست چپش فلج شد.
١٧. میگفتند: «یه جوری میزنیم که باز هم بشه بزنیم.» من را دو بار زدند.هفتاد تا هشتاد ضربه شلاق به کف پایم زدند. من خودم ضربه ها را نشمردم، آنها گفتند که «چرا این همه ننه من غریبم در میاری؟ ما که فقط هفتاد هشتاد تا ضربه بیشتر نزدیم!» بعد شلاق ها را به پشتم زدند. آدم وقتی در دست چنین کسانی اسیر شود غرورش اجازه نمیدهد التماس کند. من را وقتی می زدند من فقط می گفتم: «چی می خوای؟ من که چیزی نمیدونم.»
١٨. از دلسوزی نبود که مرا کم زدند. در شب بازجویی، در حالی که من چشم بند داشتم، کسی را آوردند که مرا میشناخت و همه چیز را در مورد من میدانست. او اطلاعات در مورد من را به بازجو داد.
١٩. وقتی من در بند ۲۰۹ بودم، همه صداها را میشنیدم. یک بار شنیدم که دختری گریه میکرد و فحش میداد و میگفت: «آن دیگری،محسن به من تجاوز کرد، تو دیگر چه میخواهی؟»
دادگاه
٢٠. سه روز بعد از اینکه دستگیر شدم، من و دوستم را به دادگاه بردند. آنجا همه با هم نه نفر شدیم که من از همه جوانتر بودم. همه ۹ نفر بازجویی و شکنجه شده بودند. در آنجا یک دوربین فیلمبرداری بود. ما را روی صندلی نشاندند و میزی روبه روی ما گذاشتند، رومیزی بزرگی روی میز انداختند به طوری که پاهای خون آلود و زخمی و متورم و برهنه ما دیده نشود و هنگام فیلمبرداری شاهدی بر شکنجه شدن ما نباشد. پس از آن، چند نفر از خانواده پاسداران هم در سالن دادگاه حضور یافتند. میخواستند یک دادگاه نمایشی درست کنند.
٢١. گیلانی حاکم شرع، و لاجوردی دادستان بود. دادستان اتهامات ما را با صدای بلند خواند. همه اتهامات مشابه هم و از این قبیل بود: شرکت در تظاهرات ۳۰ خرداد، آتش زدن مثلا فلان جا، بعد هم اقدام علیه جمهوری اسلامی، محاربه با خدا، مفسد فی الارض. خواندن اتهامات شاید ۱ دقیقه طول کشید. سپس لاجوردی اشد مجازات (یعنی مرگ)، برای ما درخواست کرد.
٢٢. جریان دادگاه طبق برنامه ریزی آنها پیش نرفت. بعد از آن همه شکنجه، آنها فکر نمیکردند که حتی یک نفر از ما جرئت دفاع از خویشتن را داشته باشد. ولی ما از خودمان دفاع کردیم. اولین زندانی که برای دفاع برخاست، از لاهیجان بود. او گفت: «پدر من کشاورز است .پس از انقلاب فکر میکردیم که دوران فئودالی به پایان رسیده ولی دیدیم به جای خانها حزب اللهی ها آمدند و در رنج کشاورزان تغییری حاصل نشده.» ولی قاضی اجازه نمی داد که هر کس بیش از یکی دو دقیقه از خودش دفاع کند. همه به همین ترتیب از خود دفاع کردند.
٢٣. یکی دیگر از زندانیان، دوست من پرویز ابراهیم زاده بود. او ۱٩ سال داشت و دانشجوی شیمی دانشگاه مشهد بود. او هنگام دفاع از خود، از اختناق و از فقدان هر گونه آزادی فردی بعد از انقلاب و بسته شدن دانشگاه ها سخن گفت. هر یک از زندانیان از انگیزه خود برای پیوستن به گروه خود و کاری که کرده بودند، حرف زدند. من بچه بودم و فقط گفتم: «هر چه اینها گفتن، من هم قبول دارم.»
٢٤. یکی از زندانیانی که به او اتهام زده بودند، محلی را آتش زده و دو نفر کشته شده، بلند شد و گفت: «من کسی را آنجا ندیدم. ولی اگر واقعا چنین اتفاقی افتاده، من خیلی متأسفم چنین قصدی نداشتم.» آنها میخواستند در دادگاه بهانهای داشته باشند که مطرح کنند. به دروغ گفته بودند که دو نفر آنجا کشته شده اند که اصلا واقعیت نداشت. نام دو قربانی را هم ندادند. هیچ مدرکی یا شاهدی هم نداشتند. فقط برای احساساتی کردن بیننده بود. وگرنه فقط شرکت در تظاهرات و محاربه با خدا، برای حکم اعدام کافی بود.
٢٥. در آن موقع من فقط سیزده سال داشتم. آن ها از من نپرسیدند چند ساله هستم.اتهام من این بود که در تظاهرات خرداد ٦۰ شرکت کرده بودم و هوادار مجاهدین بودم. چیز دیگری علیه من نداشتند. دادگاه تمام ۹ نفر شاید ۱ ساعت طول کشید.
٢٦. بعد از دادگاه ما را بیرون بردند و نشاندند. پس از پانزده دقیقه با حکم محکومیت ما آمدند و گفتند «بلند شین، بریم.» ما چشم بند داشتیم. دست هایمان را روی شانه هم گذاشتیم به صف شدیم و راه افتادیم. دوست من پرویز که ۱٩ سال داشت، پشت سر من بود. او می دانست که ما را برای اعدام میبرند. به من گفت: «نگران نباش، من تا آخرین لحظه پیشتم.»
٢٧. بعد لاجوردی بیرون آمد و لگدی به زانوی من زد، یعنی میخواست با من حرف بزند. یواشکی پرسید: «جُنب شدی؟» من که نمیدانستم معنی حرف او چیست. فکر کردم ناسزا می گوید. گفتم: «خودت شدی!» پیراهن مرا گرفت و مرا از صف بیرون کشید و به آخر صف برد. (آنها ما را نجس میدانستند و به ما دست نمی زدند.) به ماموران چیزی گفت و رفت.
٢٨. بعد ما را سوار مینی بوسی کردند که همه شیشه های پنجره هایش را رنگ کرده بودند. من از زیر چشم بند می دیدم. ما را از تپه های اوین بالا بردند و در صف های چهارتایی مرتب کردند و مرا از دیگران جدا کردند و بقیه را اعدام کردند. جلوی هر زندانی چشم بسته، یک نفر ایستاده بود، دستهای زندانیان را از پشت بستند. جلوی هر زندانی یک مامور زانو زد. با ژ۳ و کلاشنیکف سه گلوله به سینه هر زندانی زدند. وقتی افتادند، یک نفر دوید و تیر خلاص به همه زد. من به زمین افتادم و گریه کردم. شنیدم که کسی گفت: «این رو برگردونین ۲۰۹». من فهمیدم که چرا مرا به آخر صف بردند.
٢٩. تا ٦ ماه بعد من نفهمیدم که حکم گرفتم یا نه. نمیدانستم که با من چه میخواهند بکنند. خانوادهام هم نمیدانستند که من کجا هستم، یا حتی زنده ام یا نه، چون ملاقاتی نبود
شرایط زندان
٣٠. مرا به همان سلول کوچک بازگرداندند. سلول من جایی بود که همه در و دیوارش از مواد ضد صدا مثل چوب پنبه و فایبر گلاس پوشانده شده بود، ولی صدای شکنجه از طبقه پایین به هر حال شنیده میشد. (میخواستند که در آن انفرادیها فقط سکوت باشد ولی صدای فریاد و فغان زندانیان تحت شکنجه به گوش میرسید. صدا در راهرو میپیچید.) در سلول من یک لامپ وجود داشت که دورش تور سیمی کشیده شده بود. آن را هر موقع می خواستند خاموش یا روشن میکردند و من هرگز نمیدانستم که چه موقع شب یا روز است. من دو یا سه هفته در این سلول بودم.
٣١. بند ۲۰۹ در سه طبقه بنا شده بود. طبقه زیرین بند بازجویی و شکنجه بود. طبقه وسط سلولهای زندانیانی بود که زیر حکم اعدام بودند. طبقه سوم برای کسانی بود که قرار بود به خارج از ۲۰۹ فرستاده شوند. این افراد را در طبقه سوم نگه می داشتند که حال و هوایشان عوض شود.
٣٢. با ما خیلی بد رفتار میکردند. وقتی آنجا بودی، به عنوان یک انسان زنده به آدم نگاه نمیکردند. گاهی غذا نمیدادند، اگر کسی میپرسید «غذا چه شد؟» میگفتند: «تو مفسدی، غذا میخواهی چی کار؟ تو میخواهی بری اعدام شی!» گاهی آب نمیدادند. اجازه رفتن به دستشویی هم نمیدادند. هر روز به من میگفتند: «تو امشب اعدام می شی».
٣٣. پس از دو یا سه هفته مرا به طبقه سوم بردند که سقف میله ای داشت. در زندان هیچ وقت به ما نمیگفتند چرا و به کجا ما را میبرند. اگر کسی سؤال میکرد جواب میدادند: «تو اینجا نیومدی از ما سؤال کنی». بعد مرا به بند عمومی بردند، گر چه بیشتر شبیه سلول عمومی بود.
٣٤. حدود شش ماه بعد مرا مجددا به ۲۰٩ بردند. طرز برخورد بازجو کلا فرق میکرد. حکمم را جلویم گذاشت و گفت: «امضا کن.» چشم بند داشتم. گفت: «یه ذره بزن بالا، امضا کن». دیدم کاغذ کوچکی با آرم دادگاه انقلاب اسلامی است. به اتهام هواداری از «منافقین» و مثلا «اقدام علیه جمهوری اسلامی» محکوم به ده سال زندان شده بودم. جزئیاتش را فرصت نکردم بخوانم.
٣٥. بعد از گرفتن حکم دیگر خیالم راحت شد. برادرم نمونه چنین حکمی را داشت که نگه داشته است. چند سال بعد، ماموران حکم همه ما را دستمان دادند، ولی پس از مدتی پس گرفتند. وقتی به بند برادرم رفته بودند، حکم او را نیافتند برای اینکه برادر من حکم را به لباسش دوخته بود و همراه خودش بیرون آورده بود. او هنوز حکمش را دارد.
٣٦. بعد از چهار پنج سال من بازجویم را دیدم که رئیس زندان قزل حصار شده بود. ابتدا او مرا دید، شک داشت که او را پس از چند سال می شناسم یا نه. جلو آمد و گفت: «خوش می گذره؟» کمی حرف زد بعد پرسید: «من را می شناسی؟» گفتم: «بله». من صورتش را هرگز ندیده بودم، او را از روی صدایش شناختم. شناختم و مو به تنم سیخ شد.
وقایع سال ٦۷
٣٧. در دی یا بهمن ٦٦، در سالن ٤ گوهردشت بودم. یک روز به بند ما آمدند و تعدادی از زندانیان فعال با محکومیتهای طولانی (بین ۱٥ تا ۲۰ سال) را به جایی دیگر منتقل کردند. یکی دایی من جعفر هوشمند بود، که هنگام دستگیری هفده ساله بود و حکم هفده سال حبس داشت. دایی من در آبان ماه ۱۳٦۰ دستگیر شد و سه سال از من بزرگتر بود. او را به اوین بردند. تعداد زیادی زندانی را از تمام بند ها جمع کردند و با کتک و ناسزا بردند. صدای کتک زدن آنها کاملا به گوش میرسید. . از بند ما حدود ۳۷ نفر را بردند. ما احساس کردیم یک خبری، خطری، یک برنامهای در جریان هست
٣٨. من فکر می کنم که آنها از همان زمان نقشه اعدام های دسته جمعی را کشیده بودند. چون اصلاً در زندان سابقه نداشت که چنین تعداد زیادی را از دیگران جدا کنند و به زندان دیگری ببرند، آن هم بعد از ٦ سال و بدون هیچ دلیلی. معمولا اگر کسی را میبردند، فقط یکی دو نفر را میبردند. آنها از مجاهدین بودند. زمان دقیقش را به یاد ندارم فقط میدانم که زمستان بود، چون پس از انتقال آنان، بند ما را هم از سالن ٤ به ۱ تغییر دادند. زمستان بود و هوا خیلی سرد. همه وسایل ما را گرفتند، بعد به بند یک بردند. سه روز تمام در آن سرما، در آن بند سرد بدون پتو و لباس گرم به سر بردیم. بعد وسایلمان را دادند.
٣٩. چون من از پهلو روی موکت میخوابیدم، هر دو پهلویم از سرما درد گرفت. روز سوم من دیگر مریض شدم. کلیه هایم عفونت کرده بودند و تب شدیدی داشتم. یکی از زندانیان به نام محسن، پزشک بود. او یک پارچ بزرگ چای برایم درست کرد و مرا مجبور کرد که همه آن را بنوشم. گفت: «اگر نخوری می میری.» تب زیادی داشتم، شاید ٤۱ یا ٤۲. چون تبم کم نمیشد مرا به بهداری بردند و آمپول پنیسیلین زدند.
٤٠. پس از آن وضعیت در زندان تغییر کرد. یعنی کمتر سختگیری میکردند. درخواستهای ما هم بالا رفته بود. مثلاً اگر غذا کم بود، اعتصاب میکردیم و غذا را هل میدادیم بیرون. بیشتر درخواست بهبود امور صنفی را داشتیم. واکنش نگهبانان در این هنگام خشونت آمیز نبود. می گفتند: «اگر خواستید بخورید، نخواستید نخورید». گاهی هم جیره غذایی را کم میکردند. بعضی وقتها اعتصاب ما برای هواخوری بود، به جای شش ساعت فقط دو ساعت به ما وقت میدادند، یا اصلا در را باز نمیکردند که برای هوا خوری بیرون برویم.
٤١. در آن موقعیت مرتب به ما پرسشنامه میدادند و اسم، مشخصات، اتهام و مدت حکم را از ما میپرسیدند. هر وقت زندانی را جا به جا میکردند، اینگونه سؤالات مطرح میشد. سالهای اول اسارت که فشار خیلی شدید بود، ما را مجبور میکردند به جای کلمه مجاهدین در همه پرسشنامه ها کلمه منافقین را بنویسیم، ولی پس از گذشت سال ها، ما فقط می نوشتیم هوادار. بعد ما را میزدند و می پرسیدند: «هوا دار چه کسی؟» ما هم می گفتیم: «خودتان خوب میدانید.» فقط میخواستند ما را خرد کنند و از زبان خود ما کلمه توهین آمیز به گروه خودمان را بشنوند.
٤٢. دادیار ناصریان و پاسداران زندان به هر بهانه ای به ما پرسشنامه میدادند. ما هم باید جواب میدادیم. اواسط زمستان ٦٦ پرسشنامه دادن شروع شد، اگر میپرسیدیم «برای چیست»، میگفتند: «برای ملاقات ها است» یا بهانه دیگری میآوردند. آنها میخواستند بدانند ما هنوز به آرمانهای گروه خود معتقدیم یا نه. در سالهای اول اسارت مرتب از ما می پرسیدند که آیا با جنگ مسلحانه مجاهدین موافقیم یا نه، ولی اواخر، حدود زمان اعدامهای جمعی دیگر فقط اتهام را می پرسیدند.
٤٣. همه این کارها قبل از اعدام های دسته جمعی شروع شد. یکی دیگر از کارهای بی سابقه این بود که یک زندانی جدید را به بند ما آوردند، همه تعجب کردیم که چرا او را به بند ما قدیمی ها آوردند. البته این کار آنها روحیه ما را قوی میکرد.
٤٤. کمی قبل از کشتار، پس از اینکه اعلام کردند جنگ تمام شده است، روزنامه ها و تلویزیون ها را از همه اتاقها بردند.
٤٥. در بند ما یعنی سالن یک، همه محکومیت کمتر از ده سال داشتند. مدت کمی قبل از انتقال ما از سالن یک به بند «جهاد»، یک شب من و چند نفر دیگر از زندانیان صحنههایی دیدیم که نمی توانستیم به هیچ وجه باور کنیم. از پشت پنجره و از فاصله دور دیدیم که رئیس زندان، داوود لشگری و تعدادی از پاسداران سر پارچههای سفیدی را مثل گونی میبندند و داخل کامیونی می اندازند. خیلی عجیب بود. ما نمی دانستیم آنها چه میکنند. بعدها فهمیدیم که اینها جنازه ها بودند که از حسینیه گوهردشت میآوردند.
٤٦. در همان زمان شروع کشتار ها، ما را از سالن یک به بند جهاد انتقال دادند، که یک قسمت جدا بود. یک طبقه و محل زندانیان عمومی بود و جای زندانیان سیاسی نبود.
٤٧. بعد از یکی دو روز، ناصریان به آنجا آمد. ناصریان سر بازجوی بخش سه زندان اوین شده بود. همه او را با نام ناصریان می شناختند ولی نام واقعیش چیزی دیگری بود. من نام حقیقی اش را نمی دانم. وقتی ناصریان به بند آمد، یکی از زندانیان به نام شیرمحمدی از او پرسید: «چرا ما را اینجا آوردین، ما نمی خوایم کار کنیم.» ناصریان گفت: «هر کس نمی خواد، بیاد بیرون». از همه ما ۲۰۰ نفر، هشتاد نفر بیرون رفتند. وقایع خیلی سریع اتفاق افتاد. هیچ فرصتی برای تامل و تصمیم گیری نبود. برادر من محسن بیرون رفت و من ماندم و بلافاصله در ها را بستند. چند ساعت بعد برادر بزرگم، مهدی را خواستند.
٤٨. بعدها برادرم مهدی برایم تعریف کرد. مهدی گفت روز ۱٤ مرداد ٦۷، او را به راهرویی بردند و در محلی نشاندند. در اتاقی در این راهرو، اعضای هیئت نشسته بودند. وقتی وارد شد، دید که روی زمین پر از ساعت شکسته، انگشتر، دستبند و تسبیح است. عده ای زندانی اعدامی با چشم بند در یک طرف راهرو و عده ای دیگر در طرف مقابل روی زمین نشسته اند. اعدامیان کسانی بودند که وقتی از اتاق خارج میشدند ساعت و دستبند و انگشتر خود را در میآوردند و سعی میکردند همه چیزشان را لگد کنند و بشکنند که بعد از اعدامشان، وسایلشان به دست کسی نیفتد.
٤٩. مهدی وقتی در راهرو منتظر نوبتش بود، یکی از زندانیان به او گفته بود که زندانیان را برای اعدام میبرند. مهدی می دانست که موقعیت خیلی جدی و خطرناک است. مهدی همیشه خیلی به اینها بدبین بود. ناصریان مهدی را داخل اتاق کرد و به هیئت گفت: «این برادر بزرگتر است، برادر کوچکتر را نیاوردم». یکی از اعضای هیئت گفت: «از امام و رهبر و ملت تقاضای عفو و بخشش میکنی؟» مهدی کاغذ [انزجارنامه] را امضا کرد.
٥٠. وقتی مهدی از اتاق بیرون آمد، او را به محل اشتباهی بردند. به جای این که مهدی را به بند ما بر گردانند، او را به اتاقی که برادر دیگرم محسن و سی و پنج نفر دیگر آنجا بودند، بردند؛ به اتاقی که زندانیان هنوز بازجویی نشده بودند. هرج و مرج بود. مهدی به دیگر برادرم محسن گفته بود: « هرچی بهت میگن قبول کن! دارند اعدام میکنند.» اول هیچ کس باور نمی کرد. مهدی گفته بود: «بابا، من دیدم!» آنها اکثراً برگشتند و از اعدام جستند.
٥١. چون مهدی را به اتاق بازجویی نشده ها برده بودند، دوباره میخواستند او را برای بازجویی ببرند. مهدی هر چه توضیح داده هر چه نشانه داده که قبلا بازجویی شده، نپذیرفتند. پشت در دادگاه، ناصریان او را دید و گفت: «این را به بند برگردانید». مهدی را آوردند. بعد محسن را آوردند. بالاخره محسن هم پذیرفت که کاغذ تقاضای عفو را امضا کند. از تعداد حدود هشتاد نفر زندانیان، حدود سی و اندی به بند برگشتند.
٥٢. تعداد زیادی از دوستان نزدیک من دیگر باز نگشتند. و من میخواهم از دوستانم یاد کنم. محمد ضمیری، در سی ام خرداد ٦۰، هنگام تظاهرات مجاهدین، از کار به خانه مراجعت می کرده که در شلوغی اشتباهی به عنوان مشکوک دستگیر شده بود. اصلا هوادار جدی نبود. وقتی به زندان آمد آنقدر از ما خوشش آمده بود که کاملا جذب شده بود. تکیه کلامش شده بود: «این کار را به خاطر بچه ها میکنم». وقتی که به دادگاه برده شد، گفته بود: «من به خاطر بچه ها (دوستان در بندم) جانم را هم می دهم».
٥٣. ما هرگز حتی فکر هم نمیکردیم که مهدی فریدونی را اعدام کنند. او را مهدی مخ صدا میکردیم برای اینکه با همه شوخی میکرد. مهدی فریدونی و دوستانش در تیم فوتبال بودند و آنها را با مربی تیمشان گرفته بودند. حکم مهدی اول ۱٥ سال بود. بعد عفو گرفت و حکمش هشت سال شد. دیگر چیزی به آزادیش نمانده بود. مهدی وقتی که دیده بود اعضای تیمش را که دوستان صمیمی اش هم بودند یکی یکی اعدام میکنند، او هم زد به سیم آخر. او هم قبول نکرده بود از قاتلان دوستانش تقاضای عفو و بخشش کند..هیچکس باور نمیکرد که مهدی تقاضا نامه را امضا نکند. چون مهدی اصلا اهل بحث و جنگ نبود. فوتبال بازی میکرد. ولی دیگر در یک آن تصمیم گرفت.
٥٤. دوست دیگرم علی اکبر بکعلی فقط سه روز از حکم هفت سالهاش باقی مانده بود. علی هم پشت در دادگاه گفته بود: «من دیگر تحملش را نداشتم به شرایط سال ٦۰ برگردم آن همه فشار و شرایط طاقت فرسا، ما خیلی موضع مان پایین بود.» او هم باز نگشت. شیرمحمدی همسایه مادربزرگم بود، او هم اعدام شد. متولد ۱۳٤۳ و هم سن دایی من بود، سه سال بزرگتر از من بود.
٥٥. دایی من جعفر، در اوین اعدام شد. هنگام دستگیری ۱٧ سال داشت. وحشیانه و شدید شکنجه شده بود. اولین بار که او را از پشت پنجره دیدم، به حیاط آمده بود که لباسهای شسته را برای خشک شدن پهن کند. پیراهن به تن نداشت و پشتش از ضربات شلاق مجروح و سیاه بود. شلوارش را تا بالای زانو تا زده بود. پاهایش هم مجروح و سیاه بود. وقتی برگشت و خواست به سلول برود من صورتش را دیدم و فهمیدم دایی خودم است. تا آن زمان نمیدانستم داییم هم اسیر شده است. او هم فعالیتش به اندازه من بود. فعالیت ما شرکت در تظاهرات، پخش اعلامیه، فروختن روزنامه و چسباندن پوستر بود.
٥٦. من و داییم ٦ سال در زندان با هم بودیم. او هم اتفاقی در دام افتاد. هر وقت اتفاقی میافتاد محاصره میکردند و همه را میگرفتند. پاسدار ها تجربه کرده بودند و می دانستند که شلوار جین و کفش کتانی و لباس اسپورت مخصوص حزب اللهی ها نیست. آن ها لباس مخصوص خود را می پوشیدند. همه هم بندی های ما جعفر را بسیار دوست داشتند. برای اینکه همیشه لبخندی به لب داشت. به همه روحیه میداد، خوش اخلاق بود. به درد دل همه گوش میداد. چون ما (من و برادرانم) به او میگفتیم «دایی»، همه او را «دایی» صدا میکردند. او خیلی صبور بود. کسانی که سنشان بیشتر بود و زن و بچه داشتند مشکلات بیشتری داشتند و تحت فشار بیشتری بودند، ساعتها با او درد دل میکردند.
٥٧. مهدی به من در مورد مجید مشرف، یکی دیگر از کسانی که تقریبا تا آخر خط رفته بود، گفت. پدر مجید آخوند و از قم بود. وقتی مجید از دادگاه برگشت و پشت در نشست، برای برادر من تعریف کرد که در دادگاه چه گذشته است. او به مهدی گفت: «ناصریان تقاضای عفو را به من داد و خواست امضا کنم، من هم امضا کردم، ناصریان کاغذ امضا شده را پاره کرد و مجددا کاغذ دیگری داد و خواست دوباره امضا کنم من دیگر امضا نکردم و مرگ را به فرمانبرداری از ناصریان ترجیح دادم.» سپس مجید اضافه کرده بود که «ناصریان می خواست مرا خرد کند ولی در عوض من او را شکستم.» اگر باز هم امضا می کرد ناصریان شرایط دیگری مثل شرکت در نماز جمعه از او می خواست چون به او خیلی حساسیت داشت. ناصریان به همه زندانیانی که محبوبیت داشتند حساسیت داشت. به هر بهانه ای ملاقاتشان را قطع میکرد، یا به سلول انفرادی میانداخت.
٥٨. پس از اعدامها، ما تا چند روز حالمان خیلی بد بود. سکوت در زندان حاکم بود. هیچکس حرف نمیزد. تا مدتی، شاید تا دو سه هفته همه جا سکوت بود. دیگر کسی حوصله نداشت برای هواخوری بیرون برود، ورزش کند یا هیچ کار دیگری انجام دهد. همه در خود فرو رفته بودند. همه احساس خیلی وحشتناکی داشتند، شوکه بودند تقریبا میشود گفت همه بندها را صاف کردند. هیچ کس در بندهای بالا زنده نماند. بندهای یک تا هشت اعدام شدند. بند ما از آنان جدا بود، ما در زندان جهاد بودیم. همه آنانی را که محبوب تر و مقاوم تر بودند، انتخاب و اعدام کردند. البته هنوز کسانی با محکومیت طولانی و حبس ابد در بند باقی بودند، چون چندان فعال و سر سخت نبودند.
٥٩. سه چهار روز پس از اینکه آن همه زندانی را قتل عام کردند، به سراغ ما آمدند. ناصریان به ما پرسشنامه داد که پر کنیم. دیگر ما را به دادگاه نبردند. مثل آنان که اعدامشان کردند از ما خواست عفو و بخشش از امام و رهبر و ملت و این چرندیات را امضا کنیم. اگر کسی کوچکترین مقاومتی میکرد، برایش دادگاه تشکیل میدادند.
٦٠. فشارهای بین المللی بود. اعدام ها را متوقف کردند، وگرنه ما هم اعدام میشدیم.
٦١. اوایل مهر ماه بود که پس از مدتها ملاقاتها شروع شد. هیئت سه نفره رفته بود. مادر من سیاه پوش بود. فهمیدم دایی مرا هم اعدام کرده اند. از شدت ناراحتی من شروع کردم به دری وری گفتن و شلوغ کردن. روز بعد مرا احضار کردند و به سلول انفرادی فرستادند.
٦٢. ما ها که زنده مانده بودیم، گاهی فکر می کردیم که وقتی بیرون رفتیم به خانواده و دوستان آنان که اعدام شده بودند چه بگوییم، چگونه و چرا اعدام شدند. همه ما تا آخرین لحظه ای که از زندان بیرون آمدیم نمیدانستیم که زنده می مانیم یا اعدام میشویم. حتی روزی که بیرون آمدیم به سختی باور میکردیم که به خانه میرویم. هر موقع مشکلی پیش میآمد، ناصریان میگفت: «فکر میکنین میخواین برین بیرون؟ کی میدونه از اینجا میرین بیرون یا نه؟»
٦٣. چند ماه بعد از اعدام ها، نزدیک عید نوروز ٦۸، به همه ما ملاقات عمومی دادند. ملاقات در حسینیه زندان یعنی در محل اعدامها بود. کسانی که در آن هرج و مرج و اعدامها، اشتباهی به محل اعدام برده شده و باز به بند برگردانده شده بودند، و صحنه اعدام ها را از زیر چشم بند دیده بودند، برای ما جزئیات را تعریف کردند و محل آویختن طناب دار را نشان دادند و ما چهار محل طناب دار را دیدیم.
٦٤. حسینیه سوله سقف فلزی داشت. در حسینیه محلی مثل صحنه تئاتر وجود داشت. روی سن برای ما زندانیان حرف میزدند. از سقف حسینیه لولههای قطور کهنه و زنگ زده فلزی رد میشد. روی این لوله های زنگ زده، جای آویختن چهار طناب دار به چشم میخورد. زیر محل طناب ها نیمکتی بود، زندانی را روی نیمکت می بردند، حلقه دار به گردنش می انداختند و نیمکت را میکشیدند.
٦٥. قبل از ملاقات عمومی، ناصریان روی صحنه در حسینیه برای ما سخنرانی کرد. گفت: «ما اشتباه کردیم که به شما حکمهای سنگین دادیم. شما تبدیل به مار در آستین شده اید. اکنون خانوادههای شما پس از مدت زیادی به دیدنتان میآیند پس با آنها دیدار کنید و زبان درازی نکنید و زیاد حرف نزنید.»
٦٦. بعد از اینکه از اسارت بیرون آمدم اصلا احساس نمیکردم که آزادم. حتی مشکل است توصیف کنم. بسیار سخت بود. تا یک سال گیج بودم و نمیتوانستم تنها بیرون بروم. هر کجا بودم یا میرفتم به یاد می آوردم و صدای دوستم، هم بندم را میشنیدم که وقتی فکر آزادی میکرد چه میگفت و چه میخواست. یکی می گفت: «وقتی بیرون رفتیم به فلان جا می ریم و بستنی میخوریم.» یکی از تجریش بود. هر موقع به تجریش میرفتم به یاد او بودم. هر لحظه صدای آنها در گوشم بود.
٦٧. در زندان بین زیستن و مرگ گیر کرده بودیم. وقتی هم که بیرون آمدیم همین احساس را داشتیم مثل اینکه هنوز در زندانیم. من تا مدت مدیدی نمیتوانستم در خیابان راه بروم، باید کنار دیوار و دست به دیوار راه میرفتم. تعادل نداشتم. خاله ام که هم سن من بود و پنج سالی را در زندان به سر برده بود میدانست که زندانی که بیرون میآید مدت مدیدی گیج است و همیشه همراه من بیرون میآمد. ما هنوز زندگی نمیکنیم. یعنی هیچ چیزی نیست که بتواند ما را شاد کند. فرزندم گاهی سبب شادی من است. سعی میکنم که شاد باشم ولی نمیشوم.
پاریس، ژوئن ٢٠٠٩ میلادی