بنیاد عبدالرحمن برومند

برای حقوق بشر در ایران

https://www.iranrights.org
ترویج مدارا و عدالت به کمک دانش و تفاهم
خاطرات زندان

و هنوز قصه بر یاد است

حسن درویش
نشر نقطه
۱۱ دی ۱۳۷۶
فصل کتاب

شلاق

بند سه طبقه بود. در تمام طبقات، دیوار بین دو سلول مجاور را برداشته بودند و از این فضا برای نماز خانه، اتاق روزنامه و محل سخنرانی استفاده می کردند. هر وقت برای نگاه کردن به روزنامه ها از برابر نمازخانۀ طبقۀ دوم می گذشتم، مردی را می دیدم که رو به قبله نشسته و به نماز و نیایش سرگرم است. خوش قیافه می نمود و چهل ساله به نظر می رسید. صورتش را ریشی کوتاه و تنک پوشانیده بود، اما سرخی صورت و بر آمدگی های زیر چشمانش حکایت از گذشته ای خوش و زیاده روی در میگساری می کرد. او و من با هم به دادسرای انقلاب رفتیم. او برای محاکمه و من برای بازجوئی. تا به دادسرا رسیدیم، کنار پاشویۀ حوضچه رفت و وضو گرفت و در گوشه ای خود را مشغول نماز و نیایش کرد. در راه بازگشت به زندان اتهامش را پرسیدم. اول کمی تأمل و تردید نشان داد. سپس با حالتی شرمنده گفت که مأمور شکنجه ساواک بوده است. سخت می ترسید و دستهایش می لرزید. حجت الاسلام سیدی از او پرسیده بود: آیا شما روحانیون را شکنجه کرده اید، یا با عناصر کودتاچی ارتباط داشته اید؟ توبه کرده اید؟ و بالاخره آیا حاضرید در راه اسلام کشته شوید؟ تصور می کرد که به زودی اعدامش کنند. از او پرسیدم زن و بچه دارد؟

- بله، اگر زن و بچه نداشتم مهم نبود؛ می ترسم آنها بی سرپرست شوند.

- خیلی ها رو شکنجه کردی؟

- بله، دستم بشکند؛ هیچ وقت خودمو جای آنها نمی گذاشتم. اونها هم کس و کار داشتند.

- زندگی را هم دوست داشتند.

- بله زندگی با همه بدبختیهایش به زنده مان می ارزد.

- به حاج آقا گفته ام و قسم خورده ام که توبه کرده ام. نماز می خوانم و دعا می کنم. آیا ممکن است مرا ببخشند؟

سرش را با دو دستش گرفت. به پشتی صندلی مینی بوس تکیه داد و چشمانش را بست. بر پیشانی اش دانه های درشت عرق نشسته بود. با صدای بلندی آه کشید و ادامه داد:

- آه... نه شاید فردا مرا ببرند. شاید توبه ام به درگاه الهی... شاید حاج آقا توبه ام را قبول کرده باشد.

- اگر حاج آقا ببخشه، مردم نمی بخشن.

- شما که مدت زیادی زندانی هستین و تجربه دارین خواهش می کنم بگین آیا ساواکی ها رو اعدام می کنن؟

- خیر، شما رو آزاد می کنند. اونهائی را اعدام می کنن، که شما هم وقتی جای این ها بودین، اعدامشان می کردین.

هفتۀ بعد او را آزاد کردند. به تدریج سرهنگها و ساواکی های دیگر را نیز آزاد کردند.

هوا سرد می شد و زمستان از راه می رسید. نبود آب گرم و کمبود پتو باعث افزایش سرما خوردگی شده بود.

تا آن وقت سه بار بازجوئی شده بودم؛ اما در یکی از آن شب های سرد بود که برای اولین بار اسمم را برای رفتن به دادگاه خواندند. روز بعد به دادسرا اعزام شدم و تا غروب در زیر زمین دادسرا، در میان انبوهی از زندانیان سیاسی و عادی، در هوای سنگین و اشباع شده از دود سیگار و بوی تند عرق در انتظار ماندم. سرانجام پاسداری مرا به اتاق حاکم شرع، حجت الاسلام سیدی برد. پشت میز پهن و بزرگی نشسته بود؛ میانسال، درشت و کمی فربه، با صورتی پهن و پف کرده و چشمانی مورب. نگاهی به سر تا پایم انداخت. با دست به پاسدار اشاره کرد که برود و با سر به من گفت که بنشینم. روبرویش روی صندلی جا گرفتم. زیر شلواری بپا داشت و پیراهن سفید گشاد بی یقه ای به تن. روی صندلی چرخان چرمی، پشت میز چهار زانو پهن شده بود. پشت سرش بالای دیوار عکس بزرگی از امام آویخته بود. در یک طرف میز پرچم جمهوری اسلامی قرار داشت و در طرف دیگر آن اسلحۀ گرم و کوچکی بر روی سه پایه ای برق می زد. جلو رویش پروندۀ من قرار داشت. انگشتانی که پرونده ام را ورق می زند حکم مرگ ده ها نفر را تا آن لحظه امضاء کرده بود. اینک نوبت من بود که در برابر مرگ بنشینم. زیر چشمی مرا می پائید. می خواست هر آن تشویش درونی ام را از چهره ام بخواند. حالا تنها صدای تیک تاک ساعت دادگاه بود و خش خش ورق های پرونده که به گوشم می رسید. سکوت چنان موحش و سنگین بود که حتا می توانستم صدای ضربان قلبم را بشنوم. ولی فقیه، با آن نگاه سرد و منجمدش از درون قاب عکس، اتاق دادگاه را که نه، اتاق مرگ را نظارت می کرد. با قلمی که در میان انگشتانش داشت، بازی می کرد. هر لحظه می توانست دهانش را باز کند و بپرسد:

- مصاحبه می کنی؟ تیر خلاص می زنی؟

در خواب بارها صحنۀ اعدام خودم را دیده بودم. یکبار پس از شلیک گلوله های داغ و سنگین، رقص پیکر خود را تما شا کرده بودم. یک بار دیگر فشار طناب دار را بر گردن و آخرین بازدمها را در گلو و سینه حس کرده بودم. سیدی سرش را بلند کرد و گفت:

- تو کمونیستی اعتراف کرده ای. خودت اعتراف کرده ای.

با حالتی آمیخته به خونسردی و حق بجانب پاسخ دادم:

- من؟ حاج آقا، من کمونیستم؟

- در بیوگرافی ات به جای "انقلاب اسلامی" نوشته ای "قیام" و این از کلمات کمونیستهاست. آنها فکر می کنند که در این مملکت تغییر اساسی صورت نگرفته و در ایران هنوز طبقه ای بر طبقۀ دیگر پیروز نشده، به علاوه کسی شهادت داده که با کمونیستها نیز مراوده داشته ای.

نوشتن کلمۀ قیام اشتباه نسنجیده ای بود که در روز اول دستگیری مرتکب شده بودم و از این بابت ناراحت بودم.

- حضرت امام هم همیشه می گویند قیام ما قیام اسلامیه.

- خفه شو، دروغ نگو.

گوشی تلفن را برداشت و شماره ای گرفت.

- پرونده های ناقصُ اینجا نفرستین... بله... بازجوئی باید دقیق تر انجام بشه... نخیر... همه چیز بی ربطه. بدید به دست برادر توتونچی. بعد هم گوشی را گذاشت.

- تو کذابی. تو بازجوئی ها حرف نزده ای و زرنگی کرده ای. پاشو برو.

شب، همراه زندانیان دیگر، بدون آنکه دادگاهی شده باشم مرا به زندان برگرداندند. خسته اما خوشحال بودم. از اینکه نزد دوستانم باز می گشتم احساس خوبی داشتم. مثل این بود که به خانه باز می گردم.

روزهای زندان سخت به شب می رسید و شبها که هنگام آرامش مان بود خیلی زود صبح می شد. تماسهای زندانیان به وسیله "آنتن ها" منتقل می شد. آنتن های نیمه مرئی و نامرئی، توابینی بودند که برای زندانبانان خبر می بردند. هرگاه در فرصتی مناسب گوشه ای از سلول دورم هم می نشستیم، زود خبر آن به گوش زندانبانان شهربانی یا دادسرائی ها می رسید. در آن سرمای زمستان، برای تنبیه، ما را ساعتها به حالت ایستاده توی صف نگه می داشتند و آزارمان می دادند.

سروان محتشم را از پیش می شناختم. از همکلاسیهای دوره دبیرستانم بود؛ دوستی ی اما با او نداشتم. در آن عالم بچگی انگار از همه متنفر بود. حالا نیز چهره اش فرق چندانی نکرده بود. فقط هیکلش دو برابر شده بود و زیر چشمهایش آماسیده بود. وقتی معلم انشاء مان پرسیده بود می خواهید چه کاره شوید، گفته بود که می خواهد افسر شود و حالا به آرزوی خود رسیده بود. اما به نظر نمی آمد که خوشبخت باشد. البته شاید افسر زندان بودن و به چند استوار یا پاسبان فرمان راندن ارضایش می کرد. از یک زندانی عادی شنیده بودم که جناب سروان با باند قاچاق توی زندان سر و سری دارد. می گفت روزی که یک زندانی معتاد وارد بند می شود، یکی از زندانیان مخفیانه یک نخود تریاک به او می دهد و بعد زندانی بیچاره را برای شلاق و اعتراف نزد سروان محتشم می برند. اگر زندانی مقاومت میکرد و دهنده تریاک را لو نمی داد، به شبکه قاچاق وصل می شد.

سروان محتشم، هراز گاهی برای بازدید به بند می آمد، همراه با چند پاسبان. از برابر زندانیانی که جلوی سلولهایشان صف کشیده بودند می گذشت و با کبر و نخوت ما را بر انداز می کرد. در یک صبح زمستانی که از شدت سرما در پتو هایمان مچاله شده بودیم، ناگهان سروان محتشم و دار و دسته اش ریختند توی بند و با سر و صدای زیاد همه را توی حیاط راندند. بار اول نبود که این بازی را راه می انداختند. به صف روی برف ایستادیم. سروان محتشم در برابر ما ایستاد. برای لحظه ای به ما چشم دوخت. بعد شروع کرد به قدم زدن. آهسته و هم آهنگ باگامهائی که بر می داشت. چوب تعلیمی اش را به کف دست سفید و گردش می نواخت. سکوت بر تمام حیاط پوشیده از برف زندان سایه انداخته بود. صدای قارقار کلاغی از دور دستها به گوش می رسید. ناگهان مقابل ما ایستاد و فریاد زد: ببند، ببند اون پوزتو پفیوز.

منظورش آیا کلاغی بود که از فراز سر ما می گذشت؟ نه، بهانه می گرفت. به شیوۀ نظامی ها برای مرعوب ساختن پرسنل زیر دست. آنگاه سخنرانی اش را آغاز کرد. مهدی محتشم بود که انشاء خود را می خواند و انشائی که به مراتب از انشای دورۀ دبیرستانش بدتر بود؛ نه آرزوئی در آن نهفته بود و نه احساسی نسبت به دیگران. کاسۀ داغ تر از آش هم شده بود. انشایش در این باره بود که ما لایق زندگی آزاد و شرافتمندانه نیستیم و مستحق آنچه هستیم که بر سرمان آمده است.

همان شب بلندگو اسامی کسانی را اعلام کرد که روز بعد دادگاه داشتند. پس از اعلام نام من، نام چاوش هم خوانده شد. می بایست که در دادگاه علیه من شهادت دهد. از رابطۀ سازمانی من خبر نداشت. در کمیته گزارش داده بود که مرا با کسانی دیده که اعدام و یا متواری شده اند. به همین علت هم بازداشت من به درازا کشیده شده بود. گزارش او می توانست سرنخ خطرناکی باشد. بعد ها گزارشها و شهادتهای او بعضی ها را به مرگ کشاند.

سعی می کرد نگاهش را از من بدزدد. از دیدنش ناراحت می شدم. آدم حقیری بود. به زیر زمین دادسرا رسیدیم. چند زندانی عادی گرد یکدیگر نشسته بودند و گپ می زدند؛ گاهی هم شوخی های رکیک می کردند. هم پرونده بودند. زندانیان عادی معمولأ به زندانیان سیاسی احترام می گذاشتند. اینها اغلب شاه دوست بودند و به راحتی پشت سر آخوندها بدوبیراه می گفتند. یکی از آنها بر پشت دستش، بین شصت و انگشت اشاره اش، تصویر خالکوبی شده ای از یک کبوتر داشت. می گفت هفده سال از عمرش را در زندان گذرانده است. پس از انقلاب چند بار به مرخصی فرستاده بودندش. در هر مرخصی یک معاملۀ قاچاق انجام می داد که آخری لو رفته بود. می گفت زندان خانۀ اوست. به حکم حاکم شرع اهمیت زیادی نمی داد. زیاد لودگی می کرد و یک بند سر به سر دوستانش می گذاشت.

- رجب، اگر شیخ حکم اعدامتو داد، توی وصیت نامه ات بنویس که مخلصت از آبجیت نگهداری می کنه.

- برو مادر جنده آبجیم شوهر داره.

پس از دقایقی رو به چاوش کرد و پرسید:

- پسر جان اعلیحضرت چه عیبی داشت که شما ها باهاش دشمن شدین؟ مکه بابا هاتون بهتون نگفته بودن که این آخوندا چه قرمساقائی هستند؟ حالا مبادا آدم فروشی کنی که چوبشو می خوری.

چاوش دزدانه مرا می پائید. با نفرت به رویش لبخند زدم.

ما را به اتاق دادگاه بردند. این دومین بار بود که به دادگاه می رفتم. نشستیم. حجت الاسلام سیدی در همان حالی که پرونده را ورق می زد. پرسید:

- پدرت هم کمونیست بود؟

- با ایشان هستید یا با بنده؟

- با تو کذاب. با اصغر ارتباط داشته؟

چاوش نگاهی به من کرد و به نشانۀ تأیید سرش را پائین آورد و گفت:

- بله حاج آقا.

- از فعالین سازمان بود؟

- بله حاج آقا.

- با امیر نیز ارتباط داشته؟

- بله، فکر می کنم با او هم ارتباط داشته.

پس از آخرین نشست مان در کوه، امیر را دیگر ندیده بودم. سکوت جایز نبود. این گفتگو هیچ بسودم نبود. با صدای بلند داد زدم:

- دروغه، دروغ محضه. حاج آقا اجازه بدید خودم چند سئوال از ایشون بکنم اگر حرفهایش راست بود حاضرم اعدام شم.

با بی تفاوتی ابراونش را بالا انداخت و با کف دست اشاره کرد که مانعی نمی بیند.

- آیا من مسئول شما بودم، یا شما مسئول من بودید. اصلأ هیچیک از ما مسئول هم بودیم؟

- هیچکداممان.

- آیا هرگز با شما رفت و آمد داشتم؟ به منزل شما آمده ام یا شما به خانه من آمده ای؟

- نخیر.

- در حضور حاج آقا بگید که دقیقأ چه فعالیت سیاسی به نفع شما و یا گروه دیگری کرده ام؟

- نمی دانم.

- اگر من از شماها بودم، یکی از هم خطهای خودتون را که در زندانه و منو می شناسه نام ببر.

ریسکی نابجا کرده بودم چون دو نفر از بچه هایی که حکم های دراز مدت گرفته بودند، اسم مستعار مرا می دانستند و آن را لو داده بودند. اگر آنها را احضار می کردند، احتمالش وجود داشت که فعالیت سیاسی مرا تأیید کنند. اما چاوش از این قضیه بی خبر بود و تنها از اصغر و امیر نام برده بود.

- حاج آقا اگر تونست اسم بیاره من قبول می کنم. چاوش می خواست که دهانش را بازکند و بگوید که یکی اعدام شده و دیگری متواری است؛ اما من به او فرصت ندادم و از جایم بلند شدم و پرخاش کنان رو به او گفتم:

- پس خفه شو و مردم بی گناهو بدبخت نکن.

حاکم شرع که با دقت به این صحنه نگاه می کرد، اشاره کرد که بنشینم.

- حاج آقا، این ها بیرون هر کاری خواستن کردن و حالا برای فرار از گناهانشون هر کاری می کنن و هر دروغی می گن.

- محمود را از کجا می شناختی؟

- بفرمائید تا اونو بیارن اینجا، شاید اونو بشناسم. من دوست و آشنا زیاد دارم.

دکمه ای را فشار داد. پاسداری وارد اتاق شد.

- ببریدش حسینیه شاید زبونش بازشه.

مأمور پاسدار مرا به جلو هل داد. به ساختمانی رسیدیم که با چند پله به زیر زمین راه پیدا می کرد. وارد زیر زمین شدیم. درب باز شد. صدای گوشخراشی از پس زوزه شلاق با صدای تلاوت آیاتی از قرآن توأم می شد. پاسدار درشت هیکل و بلند قد که کلاه سبز دستبافی به سر و شلاق چرم بافته ای در دست داشت، کنار تخت ایستاده بود. یک زندانی را روی تخت خوابانده بودند و پاهایش را به چوبی افقی بسته بودند که بالاتراز تخت به روی دو تیرک نصب شده بود. صدای ممتد ناله جوان کتک خورده و تهدیدهای پاسدار ادامه داشت. پخش صوت خاموش شد. ضارب بد و بیراه گویان در کار گشودن طناب از پای مضروب بود. پاسداری که مرا با خود آورده بود خطاب به پاسدار ضارب گفت:

- برادر مهدی برات مهمان تازه رسیده.

برادر مهدی که همچنان در حال باز کردن طناب از پای جوان مضروب بود جواب داد:

- بفرستش تا ازش پذیرائی کنم.

مضروب از جا برخاست.جوان خوش قیافه ای بود. صورتی ظریف داشت. و مو و سبیل. لاغر و تکیده می نمود. روی پاهایش بند نبود. پاهایش آماسیده و کبود بود. صورتش سیاه و خیس عرق و چشمانش از شدت گریه و درد گلگون کشته بود. صورتش بیست ساله می نمود. او را به پاسداری سپردند که مرا با خود آورده بود. پاسدار بغل جوان را گرفت و کشان کشان با خود برد.

سید مهدی به من اشاره کرد. جلو رفتم. حالا نوبت به من رسیده بود. دست هایم را با طناب باریکی محکم بست. با اشاره او روی تخت دراز کشیدم. سپس پاهایم را به چوب افقی بالای تخت بست. ترس و کنجکاوی بر من چیره شده بود. او را به شکل فرانکشتاین می دیدم؛ بزرگ، چهارشانه و استخوانی. شلاق را به دست گرفت و در برابر پاهایم ایستاد وبه آنها خیره شد. و ناگاه نعره زد:

- تکبیر.

زیر بینی گنده اش چاله ای بزرگ و تاریک باز شد. چاله نگاهم را در قعر خود فرو برد.

- الله اکبر.

بی اختیار دهانم باز شد:

- الله اکبر.

- خمینی رهبر، مرگ بر ضد ولایت فقیه، مرگ بر... مرگ بر... مرگ...

با اشارۀ سید مهدی، یکی از پاسدارهای به گوشه ای رفت که دستگاه پخش صوت را روشن کند. صدای قاری دوباره در آمد. شلاقی که در دست سید بود با رشته های باریک چرم تنگ و مرتب بافته شده بود. شلاق به هوا رفت، زوزه ای کشید، فضا را شکافت و به کف پاهایم فرود آمد. درد و سوزش در مغزم پیچید و فریادی از ته گلویم برخاست که اختیارش با من نبود.

و ی ی ژ، شو آ آخ و صدای قاری که پشتبند سنفونی شکنجه بود. ضربۀ سوم و ضربۀ چهارم. هنگام شلاق ذهنت را به چیزی مشغول کند. در گوشه ای از ذهن ضربه ها رامی شمردم و در گوشه ای از دل به خواندن ترانه هایی می پرداختم که در کودکی فرا گرفته بود. آمنه آمنه جام شراب منه؛ ضربۀ پنجم، جونم ز دستت، آتیش گرفته؛ ضربۀ ششم، دلم آتیش گرفت، ضربۀ هفتم. گلو وزبان از من جدا شده بودند. آ... خ مهر تو از دل بیرون نرفته، ضربۀ دهم. نه نمی توانم به آواز ادامه دهم؛ شلاق هم متوقف شد. آری، سید فرانکشتاین، آرواره های پهن و چهار گوش خود را از هم باز کرده بود.

- حرف می زنی یا بازم بزنم؟

- همه چیزو قبلأ گفتم. تو پرونده هست.

شلاق دوباره به هوا رفت.

- نگهدارش. پاها مو بازکن.

باز کرد، آب خواستم، آورد. پس از نوشیدن آب بلند شدم. نمی توانستم روی پاهایم بایستم. بروی دو جسم سنگین و دردناک ایستاده بودم. به زمین افتادم. می خواستم وقت بگذرانم. قلم و کاغذ را به دستم داد. در صفحۀ اول نوشتم "این جانب سوگند یاد کرده که تا کنون هرگز دروغ نگفته و هر چه گفته ام صدق محض است. آیا صحیح است که با شلاق از من بخواهید خلاف واقع بنویسم؟" پای آنرا امضاء کردم و آنرا به دست سید دادم. فورأ آنرا پاره و توی صورتم پرت کرد. محکم تر از قبل پاهایم را بهم بست و گفت آنقدر مرا خواهد زد تا نعش کثیفم را از آنجا بیرون ببرند.

- حاکم شهر حکم داد اعدام با تعزیر و در صورت صداقت، آزاد. ضربۀ یازدهم، دوازدهم، صدای قاری و "قاتلو فی سبیل الله".

ویژ، صدای شلاق و هواشکافته. ش، صدای شلاق و کف پا،... خ، صدای تن. درون سینه ام غم در کمینه آه آ... خ آ... خ بیست تا؟.... آرواره، جنباند. نمی دانم خودت بشمار.

پاهایم را باز کرد. کاملأ ورم کرده بودند. خیال کردم که تمام شده. دلم به این خوش بود که اگر اتهام سنگین بود بجای شلاق چرمباف از کابل استفاده می کردند. و حالا کف پاهایم پاره پاره شده بود. مثل پاهای دکتر جعفر تابش یا پاهای سیاوش. پاسدار اولی گفت:

- مرد مؤمن چرا به خودت رحم نمی کنی؟ خب بگو هواداری ولت کنن بری سرکار و زندگیت و گرنه آنقدر تعزیر نوش جان می کنی تا بمیری. حرف نزنی همین آش و همین کاسست.

آنگاه مجددأ قلم و کاغذ در آورده بدستم داد. از سید پرسیدم:

- برادر، تو سیدی؟

- منظور؟

- دروغ گفتن را دوست داری؟

- حرفتو بزن وقت تلف نکن.

- پس چرا می خواهی که به دروغ بنویسم هوادارم؟

- بنویس هواداری. امضاش کن، عیبی نداره گناهش با ما.

- از دروغ بیزارم.

پاسدار اولی به گوش سید چیزی گفت. تنها شمارۀ "٣٦" به گوشم خورد. آنگاه به طور واضح به سید گفت:

- برادر بزن تا بمیره، این آدم نمی شه.

به کمک هم دست ها و پاهایم را بستند. پاسدار اولی پخش صوت را دوباره روشن کرد. صدای قاری بلند شد؛ و این بار تا آنجا که صدای زوزه هایم به گوش خودم هم نمی رسید. با این وجود می شمردم، سی و چهار، سی و پنج، سی و شش، سی و هفت؟ چه بسا دیگر حسی نداشتم. حبیب گفته بود فقط ضربه های اول غیر قابل تحمل است. خودم را برای بیشتر از این ها آماده کرده بودم. زیر شلاق متوجه شدم که درد شلاق را می توانم تحمل کنم، خفت بریدن را نه. طناب را باز کرد. شاید از روی لجبازی بود و یا شاید هم از نفرت که به جمجمۀ درشت و استخوانی اش لبخند زدم. نیشش و دندان های دراز و زردش هویدا گشت. پرسید:

- کمته؟

- نه جان شما زیادی هم هست.

- جان مادرت.

- به کارت استادی.

- کجاشو دیدی، دفعۀ بعد با کابل خدمتت می رسم.

نشستم، پایم را توی دم پائی کردم. انگار دم پائی کوچک شده بود. نه، پاها چاق و بزرگ شده بودند، گفت:

- به دم پائی ها دست نزن، بلند شو.

برخاستم. نمی خواستم شاهد درد و زجر من باشند. بازحمت خودم را سرپا نگهداشتم. به گوشۀ سالن اشاره کرد. روی موزائیک ها شن پاشیده بودند. مجبورم کرد روی آنها راه بروم. از شدت درد و سوزش، قلبم از جا کنده می شد. ناگهان همه چیز به چرخش درآمد و فضای دوار بین دیدگان من و زمین، کوچک و کوچک تر شد. دیگر چیزی نفهمیدم. بصورتم آب پاشید. نمی دانم که از گرسنگی بود یا از درد که بی هوش شدم. مرا به سلولی بردند که سه نفر دیگر آنجا بودند؛ دکتر جعفر تابش، جعفر هدایتی و مهدی خرمی. پای دکتر تابش باندپیچی شده بود. هر سه نفر کتک خورده بودند. از هواداران مجاهدین بودند. مهدی فورأ زیر بغلم را گرفت و کمک کرد تا نشستم. برایم قرص والیوم آورد و به شوخی گفت:

- زود بنداز بالا که قاچاقه.

راست می گفت، ممنوع بود. یک بار که باند پاهایش را برای پانسمان باز کرده بود، از دیدن گوشت پاره شدۀ کف پاهایش دل آشوب شدم. این دومین بار بود که به این روز انداخته بودندش. مهدی هفده سال بیشتر نداشت. شاداب و پرشور بود. هرگاه پاسدارها برای آوردن غذا یا بردن ما به دستشوئی می آمدند، سر به سرشان می گذاشت. می گفت این ها بنده های پرت خدا هستند. هاشم صدای صافی داشت و برایمان آواز می خواند و بعد ها توی بند از مهدی شنیدم که پس از بهم آمدن گوشت پاهای دکتر، دوباره او را زده بودند و سرانجام با پاهای آسیب دیده اعدامش کردند. همسرش در بند زنان بود. مهدی و جعفر را با هم از بند بردند و دیگر نیاوردند. اسمهایشان را توی روزنامه خواندیم: در فهرست اعدام شدگان. محمد، برادر مهدی، شانزده ساله بود و "ابد" گرفته بود. جواد برادر جعفر هدایتی نیز با او هم سلول بود. پس از یک هفته مرا به زندان برگرداندند. ورم پاهایم خوابیده بود. سیاوش و عبدالله و سرخپوست و دیگر دوستانم پشت میله های بند چشم براهم بودند. سیاوش جلو آمد. پس از دیده بوسی آهسته پرسید:

- چند تا؟

- سی و شش تای ناقابل.

- فقط؟

- به اونها اعتراض کن! حالا بهم قول کابل هم دادند.

دستی به پشتم زد و خندید.

سرخپوست به آرامی لبخند زد؛ چشمان عبدالله به خنده مورب شدند و دندان های سفید و مرتبش برق زدند. فردای آنروز، سیاوش ماجرای سرخپوست را برایم بازگفت:

در یک شب بارانی و تاریک، موتورسواری به طرف ماشین گشت سپاه از فاصلۀ چند متری تیراندازی می کند. او پس از دقایقی درگیری موفق به فرار می شود. اما یک زن رهگذر و سه نفر از کاسب های محل شاهد ماجرا بودند و از روی مشخصاتی که می دهند سرخپوست و چند نفر دیگر دستگیر می شوند. بر سر احراز هویت او بین شهود اختلاف نظر می افتد. دو نفر تأیید می کنند که او همان موتورسوار تیرانداز است و سه نفر دیگر این نظر را تکذیب می کنند. او را با کابل زده بودند و به قول خودش به عنوان مزه پای کابل، فحش و مشت و لگد نثارش کرده بودند. سرانجام به این نتیجه می رسند که بی گناه است و سوء تفاهمی رخ داده است. پیش از دادگاه خواسته بودند آزادش کنند. از او آدرس پدر و مادرش را خواسته بودند که بیایند و او را به قید ضمانت از زندان آزاد کنند. او اما اسم و مشخصات جعلی داده بود و گفته بود ازکودکی سرپرستی نداشته، نزد دیگران بزرگ شده و همیشه با کار و کارگری زندگیش را گذرانده. در عوض نام صاحب کار و نشانی کارگاهی را داده بود که در این یک سال آخر پیش از دستگیری آنجا کار کرده بود. به نام مستعار. مجبور شده بودند بیشتر او را نگهدارند بلکه بتوانند اطلاعات بیشتری به دست آورند. در همین دوره یکی از رفقای سابقش، از هواداران سازمان اقلیت او را لو می دهد. دوباره او را برای شلاق و بازجوئی می برند. برای گرفتن اعتراف به تیر اندازی، او را به شدت زده بودند. چندین بار بیهوش شده بود، اما دم نزده بود. سرانجام به اتهام هواداری از سازمان اقلیت او را به حبس ابد محکوم کردند.

عبدالله معتقد بود که برخورد من با چاوش در حضور حاکم شرع درست بود و گزارش چاوش مورد پذیرش دادگاه قرار نمی گیرد. با این وجود خطر از ناحیۀ دیگر توابین هنوز وجود داشت. هر روز بر تعداد آنها افزوده می شد. کافی بود فقط یک نفر پیدا شود و کار را خراب کند.

هر وقت خسته یا عصبی می شدم به اتاق دوست شمالی ام رحیم می رفتم. رحیم با قد بلند و موهای بور و چشمان سبزش مرابه یاد جنگل و طبیعت شمال می انداخت و زندگی ام در آنجا. آدم با صفائی بود. در شهر ما فروشگاه لوازم خانگی داشت. برایمان آوازهای گیلکی می خواند. وقتی می خواند مثل مؤذن ها یک دستش را به گونه اش می گذاشت و چشمانش را می بست و خودش را در صدایش غرق می کرد.

به جز جمع ما با کمتر کسی از مسائل سیاسی صحبت می کرد. هر روز روزنامه های جمهوری اسلامی و روزنامۀ خراسان داخل بند می آمد و ما آنها را در اتاق مسجد مطالعه می کردیم. اسامی کشته شدگان را در روزنامه چاپ می کردند. رحیم روزنامه ها را به دقت می خواند و اخبار را تفسیر می کرد. حتا از بخش جدول و سرگرمی روزنامه هم به اصطلاح "خط" در می آورد. من و او، اغلب با هم، اخبار اقتصادی و سیاسی روزنامه را تعقیب می کردیم. درگوشه ای از مسجد می نشستیم و سعی می کردیم از درون خبرها به ناتوانی رژیم در حال معضلات جامعه و شورش قریب الوقوع توده ها و سقوط حاکمیت برسیم. مسائلی چون گرانی، جنگ، سرکوب و کشتار معترضین را به پای استیصال رژیم و آخرین دست و پا زدن هایش می گذاشتیم. ما هم کمابیش مثل مجاهدین متوهم بودیم و گمان می کردیم که رژیم به زودی زود واژگون می شود.

یکی از روزهایی که کنار دیوار مسجد نشسته و سرگرم خواندن روزنامه بودیم، متوجه شدیم آن طرف مسجد عده ای جمع شده اند و اسامی کشته شدگان را در روزنامه ای می خوانند. ناگهای صدای خندۀ همگان بلند شد و همۀ نظرها به طرف مجید نیکنام جلب شد. مجید گرچه رنگش پریده بود، اما لبخند به لب داشت. او بازیکن تیم والیبال گروه ما بود. بیست و پنج ساله می نمود. بسیار شوخ طبع و صمیمی بود. هوادار سازمان مجاهدین بود؛ اما بر خلاف بسیاری از مجاهدین بین خود و چپ ها مرزی نمی گذاشت. با همه دوست بود. او هم مثل من از معدود کسانی بود که هنوز لو نرفته بود و بلاتکلیف بود. پس از ده ماه صمیمی ترین دوستش را دستگیر می کنند و او پس از خوردن چند سیلی همکاری می کند. مجید در بازجوئی، لو دهنده اش را شناخته بود. وی کلاه کشی بر سر داشت و مجید را به نام خانوادگی اش می شناخت. در دادگاه، حاکم شرع از او می پرسد که آیا مصاحبه می کند؟ جواب او منفی بود. او را به خاطر مخفی کردن نام و مشخصاتش تعزیر می کنند. حکم دادگاه این بود: اعدام پس از تعزیر. آن روز مجید نام خود را در لیست اعدام شدگان دیده بود. گویا چون شلاق نخورده بود، اعدامش به تأخیر می افتد. فردا او را برای اجرای هر دو حکم از زندان بردند.

رحیم از اعضاء گروه راه کارگر بود. ظاهری آرام و غمگین داشت. در ترانه هایی که شبها برایمان می خواند، درد عشق و بدکرداری روزگار نهفته بود. اما در کلامش استواری و استحکام عقیده وجود داشت. امیدواری او به انسان آینده گرمی بخش بود. سرشار از امید بود. پس از یازده ماه بازداشت، بدون رفتن به دادگاه آزادش می کنند. همگی خوشحال شدیم.

روزهای سال شصت روزهای فراموش نشدنی بودند. بچه هایی که با مرگ فاصله ای نداشتند، ورزش می کردند و طنز می گفتند. آنچنان شوری دردیگران بر می انگیختند که انسان را از خودخواهی های فردی و زبونی شرمگین و خالی می کرد. هنوز وحدت جمعی ناگفته ای میان زندانیان برقرار بود. مرگ دیگر ترسی بر نمی انگیخت. واقعیتی بود، اما بجد گرفته نمی شد. این باعث تعجب زندانبانان و توابین می شد.

چند تیم والیبال تشکیل داده بودیم. بر حسب تصادف بهترین بازیکنان در تیم ما بازی می کردند. در مسابقات برنده می شدیم. رستم نوزده ساله، بلند بالا و رنگ پریده، از بازیکنان تیم ما بود. توپ را آنچنان به زمین حریف می کوبید که زمین زیر پا می لرزید. پس از بازی، در سلولش می نشست و با جمعی از دوستانش به آموزش زبان عربی می پرداخت. برای آخرین بار از او خواسته بودند که مصاحبۀ تلویزیونی کند. گفته بود باید با پدرش مشورت کند. پدرش را احضار می کنند. او به رستم گفته بود اگر پسر من هستی مردانه بمیر. رستم می گفت پاسخ پدرش را از پیش می دانست، اما دلش می خواست آن را از دهن او بشنود. اتهامش پرتاب سه راهی به طرف یک آخوند بود. سه راهی عمل نکرده بود. در دادگاه، سیدی، حاکم شرع از او پرسیده بود اگر دستگیر نمی شد و یا اگر سه راهی دیگری در دست داشت، باز هم آن را پرتاب می کرد؟ رستم پاسخ داده بود:

- آره کار را نباید نیمه رها کرد.

و غروب آنروز مثل همیشه پس از بازی سرگرم آموزش زبان عربی بود. گرم کن ورزشی اش دست من مانده بود. به اتاقش که رسیدم بلندگو اسامی را اعلام کرد. اسم رستم هم اعلام شد. همه با اندوه و به احترام او بلند شدند. آماده برای وداع. آهسته به کارش ادامه داد. آخرین جمله های درس عربی را در دفترش یادداشت کرد. دفتر را بست و آن را به دوستش سپرد. من در آستانۀ سلول ایستاده بودم و اورا تماشا می کردم. لباس گرمکن را باو پس دادم. خوشحال شد و گفت:

- خوب شد که آوردیش. شب سرده، ممکنه سرما بخورم.

چه صفا و سادگی در کلامش بود. چه سخت بود پذیرفتن این که قامتی چنین برنا و بلند با چنان روحیه و اندیشه ای، با آن همه آرزو و امید و آن همه مهر و دوستی تا چند ساعت دیگر درهم بشکند و از آن چیزی نماند. می رفت که بمیرد و از مرگ نمی ترسید. اما می ترسید سرما بخورد. او را برادرانه در آغوش فشردم. هفت نفر از جوانان شاداب همسن و سالش آنشب با او همسفر مرگ بودند. یک یک با همه خداحافظی کردند. آنها در میان بغض و سکوت دیگران با سر و صدا و شادمانه و برای همیشه از میان ما رفتند و تبدیل به خاطره شدند.

یک بعدازظهر سرد زمستانی، ساعتی پس از اینکه نهارمان را خوردیم از بلندگو شنیدیم که باید هر چه سریعتر بند را ترک کنیم و به حیاط برویم. آفتاب کمرنگی در سطح پوشیده از برف گسترده شده بود. می دانستیم که خبری شده، اما نمی دانستیم که خبر چیست. با عجله هر چه لباس گرم در دسترسمان بود پوشیدیم. به حیاط ریختیم و با برف بازی خودمان را سرگرم کردیم که از نگرانی و هراس درونیمان بگریزیم. پس از چندی از بلندگوی حیاط اعلام شد:

- به ستون یک به داخل بند بر گردید.

به داخل بند شدیم. آخوند نجفی با آن عینک تیره و چهره بی روحش روبروی ما ایستاده بود. چند پاسدار هم دور و برش بودند و چند تواب در پشت سرش. سر و صورت توابین زیر کلاه کشبافی که تا زیر چانه هایشان می رسید پوشیده شده بود. فقط چشمهایشان دیده می شد. به هر که اشاره می کردند پاسداران او را از صف بیرون می کشیدند. گذرگاه حیاط تا داخل بند از زیر چشم اینان می گذشت. چه گذرگاه خطرناکی. گذرگاه مرگ. با اشاره یک انگشت یک زندگی به آخر می رسید.

مرتضی مشفق دوست و هم بند سابقم در کمیته، جوان شوخ طبع و با هوشی که تا همین چند لحظه پیش سرگرم بازی و شوخی بود، به اشاره یکی از همین سر پوشیده ها از صف به بیرون کشیده شد. پریده رنگ می نمود. دیگر هیچگاه او را ندیدم. پس از او دوستش محمد برادران را از صف خارج کردند. سپس تقی رضایی، جوان ١٨ ساله بلند قد را که عینک ذره بینی تیره به چشم داشت، بیرون آوردند. آنها را به اتهام ایجاد تشکیلات مجاهدین در داخل زندان شکنجه و محاکمه کردند. ماجرا از روزی شروع شد که ما را برای شنیدن سخنرانی جمشید کرمانی به سالن بزرگ زندان برده بودند. کرمانی از بریده های سازمان مجاهدین بود و از اعضا و مسئولین شاخه شهرستانها. او از فعالین قدیمی مجاهدین بود. سالها زندگی مخفی کرده بود و در خانه های تیمی زیسته بود. در حکومت شاه دو سالی زندانی کشیده بود و به دست ساواک شکنجه شده بود. در انقلاب فعالانه شرکت داشت و مسئولیتهای تشکیلاتی مهمی بعهده گرفته بود. در سال ١٣٦٠ به همراه چند نفر دیگر لو رفت و دستگیر شد. زیر شلاق، پی به "حقانیت" جمهوری اسلامی برد و خطاکاری سازمان "منافقین". پس از مصاحبه تلویزیونی خود را در اختیار سپاه پاسداران و دادسرای انقلاب قرار داد. در سخنرانیش از رهبری سازمان و مشی تروریستی حاکم بر آن انتقاد کرد. در وسط حرفش یک زندانی فریاد زد: "تو ترسیده ای، تو بریده ای." اما او اعتنائی نکرد و به سخنرانیش ادامه داد. کم کم از اینجا و آنجا صدای سرفه زندانیان بلند شد. ابتدا پنداشتم که اپیدمی سرما خوردگیست، اما زود متوجه شدم که سرو صداها در اعتراض به سخنران است و حرفهایش. جمشید اعلام کرده بود که مجاهدین در درون زندان تشکیلات دارند. دستگیری های آنروز بی ربط با این ماجرا نبود. آنروز جز مرتضی مشفق، محمد برادران و تقی رضایی، دوازده نفر دیگر را هم از صف خارج کردند و یکراست به "حسینیه" دادسرا بردند. برای گرفتن اعتراف، آنها را به شلاق بستند و در نتیجه چند نفر از جمله تقی رضایی بریدند و دیگران را لو دادند. مرتضی مشفق و محمد برادران را رهبران تشکیلات داخل زندان معرفی کردند. مرتضی در همان دادسرای انقلاب موفق شد خودش را با لنگی خفه کند. حیف از او و آن همه شور انقلابی. محمد برادران را به شدت شکنجه کردند. به هیچ چیز اعتراف نکرد. به مجرد اینکه زخم پاها و جراحات تنش بهبود یافت او را به زندان آوردند و دوباره برای بازجویی و شلاق به دادسرای انقلاب انتقالش دادند. هر بار که از دادسرا به داخل بند می آمد، موهای سرش سفیدتر، چشمانش گودتر و رنگش پریده تر از پیش شده بود. تنها چیزی که از او مانده بود حالت لجوج دو چشم درخشانش بود که حکایت از روحیه ای قوی و مقاوم داشت. لبخند زیبایی که در گوشه لبانش جاخوش کرده بود، نشانه رضایت وجدان، عزت نفس و شرافتمندیش بود. تا زمستان بارها شکنجه و بازجویی شد، اما پیش از آنکه زمستان رخت سفر ببندد، برف سپیدی بر موهای کوتاه این دانشجوی جوان نشسته بود. در اوایل اردیبهشت از پا افتاد و به نقش خود در سازماندهی تشکیلات داخل زندان اعتراف کرد. او را اعدام کردند. تقی رضایی اما با تشکیلات توابین به همکاری پرداخت. او از همان ابتدا هم از بچه های چپ فاصله می گرفت.

دستگیری ها زیادتر و زیادتر می شد. در دادسرای انقلاب بازار شلاق و اعتراف گرم بود. با هر تازه توابی شماری را دوباره به محاکمه می کشاندند. دیگر غیر عادی نبود که زندانی ی که محکومیت کوتاه مدتی گرفته بود، دوباره محاکمه شود و حکم سنگین تری بگیرد؛ حتا اعدام. خیلی ها هنوز پس از گذشت ماه ها بلاتکلیف بودند. به آنها "ملی کش" می گفتند. سعید نیکویی یکی از آنها بود. یک سال بود که بلاتکلیف مانده بود. دادگاه رأی علیه او صادر نکرده بود. چیزی از او نداشتند. رفتار بی پروا و روحیه خوبش دلالت بر این داشت که به آزادی اطمینان دارد. ما هم مطمئن بودیم که آزادش می کنند تا اینکه یک روز نامش از بلندگو خوانده شد و فردای آنروز در فهرست اعدام شدگان روزنامه بود. پسر خاله اش او را لو داده بود.

من هم یکی از معدود "ملی کشان" بودم. به خود قبولانده بودم که دیر یا زود "جفت پوش" می شوم، یعنی چیزی پوشیده نخواهد ماند و همه چیز لو خواهد رفت. در واقع میزان فعالیت های گذشته تأثیر چندانی بر شدت مجازات نداشت. اگر کسی دوباره لو می رفت دادگاه به او رحم نمی کرد. آخوند سیدی بهیچوجه نمی توانست وجود کسی را تحمل کند که خودش چیزی بروز نداده باشد. و دیگران او را لو داده باشند. اما وقتی مرگ را پذیرفته باشی دیگر از چیزی هراس نداری. آرزوی سعادت و خوشبختی و صلح و آزادی مردم انگیزه نیرومندی بود که ما را به ادامه تلاش و فعالیت وا می داشت. شب هنگام که بیشتر همبندانم در خواب بودند می توانستم با دوستان و رفقای گذشته ام به گفتگو بنشینم.

رضا را چند بار در کوه دیده بودم. یکبار هنگامی که از مأموریت بردن خبر اعدام اصغر به روستای زادگاهش باز می گشت. در روستا تنی چند از جوانان هم سن و سال اصغر در حضور او سوگند خورده بودند که راه دوست خود را ادامه خواهند داد. رضا خوشحال بود که دست خالی بازنگشته است. او به ١٠ سال زندان محکوم شده بود. بی جهت کتکش می زدند. چون خط و ربطش از پیش لو رفته بود و چیزی نداشت که به دانسته های آنها اضافه کند. می زدندش تا قول همکاری دهد. خودش می گفت که از سبیل هایش دلخورند. به شوخی می گفت:

- ٥ سال از محکومیتم بخاطر سبیل های پهنمه.

مراد، یکی دیگر از دوستانم، کارگر کارخانه بود. تا آخرین روزهای شهریور سال ٦٠ با پخش چاپ در تماس بود. به اتاق فکسنی خانه اش که ریختند، یک جعبه بزرگ پر از نشریه و دست نوشته و کاغذهای سفید پیدا کردند و یک عدد دوربین عکسبرداری، چند عدد تسبیح و چند قوطی رنگ. همه را ضبط کردند و با خودش به دادسرای انقلاب فرستادند. پس از چند ساعت برای تهیه صورت مجلس به سراغش رفتند. مشخصات خود را داد و تنها پذیرفت که دوربین و تسبیح ها از آن اوست. می گفت وقتی که از جعبه و محتویاتش می پرسیدند شانه هایش را بالا می انداخت و با خونسردی می گفت:

- مال من نیست.

از آنجا که قیافه اش کارگری بود و دستهایش پینه بسته، حرفش را باور کرده بودند و پی ماجرا را نگرفته بودند. شلوغی و ازدحام آنروز دادسرا هم کمکش کرد.

توی بند اغلب با صدای بلند حرف می زد و به عمد کلمات رکیک بکار می برد. شب ها سری بهم می زدیم و توی مسجد می نشستیم و وانمود می کردیم که روزنامه می خوانیم. مراد سخت امیدوار بود. معتقد بود که این موج گذراست و باید هر چه زودتر دست به کار شد. به من و رضا اصرار می کرد که به فعالیت در زندان بپردازیم. تصور من هم این بود که زندگی سیاسی با زندان تمام نمی شود و می بایست کاری کرد؛ تا آخرین نفس. گرچه تشکیلات مجاهدین به تازگی لو رفته بود و مقاومتها بیشتر شده بود هنوز امکان سازماندهی بود. با چهار نفر از هواداران سابق و اعضای بخش دانش آموزی تماس گرفتیم. اغلب به زندانهای ٣ تا ٥ سال محکوم شده بودند و قابل اعتماد بودند. بدرستی نمی دانستیم چه باید کنیم. اما برای شروع تصمیم گرفتیم که با روحیه ضعیف و منافع تنگ نظرانه فردی برخورد کنیم و کوشش کنیم که خود از هر نظر نمونه باشیم. سرانجام با همیاری و همکاری بچه های مجاهد ورزش صبحگاهی را به راه انداختیم. با ده دوازده نفر آغاز کردیم و بزودی به پنجاه نفر رسیدیم. فعالیت دیگر ما جمع آوری اخبار و اطلاعات و شناسایی بریده ها و اعدام شدگان بود؛ و ارسال یافته هایمان به بیرون از زندان. اطلاعات را به نشانی صندوق پستی جلال می فرستادم. جلال کارگر کارخانه بود. پس از ٨ ماه بازداشت بدون رفتن به دادگاه آزاد شده بود. چیزی از او نداشتند. نشانی پستی او را رضا می دانست. اخبار را روی کاغذی می نوشتیم و به پاسبانی که از خویشان نزدیک یکی از بچه ها بود می دادیم که به صندوق پستی جلال بیندازد. برای ایجاد روحیه جمعی و چیرگی بر روحیه انفعالی نیز به کارهای گوناگون دست زدیم؛ ایجاد تیمهای ورزشی، احتراز از رفتن به سخنرانی ها و نماز جماعت، اعتراض به کمبود پتو، به کیفیت بد تلفنهای سالن ملاقات، کم بودن زمان ملاقات که گاهی به کمتر از پنج دقیقه می رسید. سرد بودن آب حمام، کیفیت نازل غذای زندان و همچنین پافشاری بر اصل بازگشایی کتابخانه زندان که در زمان رژیم گذشته دایر شده بود. تا حد زیادی توانستیم خواسته ها و طرح هایمان را به کرسی بنشانیم.

به رغم سلول گردی های هفتگی و ممنوع بودن رادیو و هر گونه وسیله الکتریکی، غلامعلی (رینگو) توانسته بود ما را از مزایای یک رادیوی به نسبت قوی بهره مند سازد. رادیو را خودش ساخته بود. کجا و چگونه؟ تنها خودش می دانست. رادیو توی مشت جا می شد و به همه چیز شبیه بود جز رادیو. هر روز اخبار رادیوهای خارجی را برایم می گفت و من آنرا برای دوستان دیگر باز می گفتم. از پی اخبارهم تفسیر می آمد، که خوراک شبهایمان بود. با رعایت احتیاط در مورد مسایل و مواضع سیاسی بحث می کردیم و به تحلیل می رسیدیم. دور بودن از مسایل سیاسی انسان را ذهنی گرا می کند. خاصه در زندان.

پدیده توابین چون اختاپوسی رفته رفته به گوشه و کنار بند چنگ می انداخت. با همان آهنگی که بزرگ و بزرگتر می شد روحیه ضعف و محافظه کاری هم رشد می کرد. خویشتن داری و دلیری و بلند نظری و انساندوستی بیشتر در میان اعدامی ها دیده می شد.

فرهاد شرفی، جوان هجده نوزده ساله و خوش قیافه ای بود که چشم و ابروی مشکی اش در زیر پیشانی بلندش، به او وقاری مردانه بخشیده بود. گویا با محمد برادران هم پرونده بود. همه می دانستیم اندام جوانش به زودی در هم می شکند. می خواستند به ضرب شلاق و فشار روحی خردش کنند. هفته ها تنها در سلول نموری نگهش داشتند. به جایی نرسیده بودند. تهدید به مرگ کرده بودند و برایش صحنه اعدام ساخته بودند؛ باز به جایی نرسیده اند. از او می خواستند در برابر دوربین تلویزیون متنی را بخواند؛ نپذیرفته بود. فرهاد با وجودی که از هواداران مجاهدین بود با ما همکاری می کرد؛ به ویژه در زمینه گرد آوری اخبار.

هر وقت او را از دادسرا به داخل بند می آوردند، از وضعیت بازداشتهای جدید برایمان خبر می آورد و پیام آنها را به ما می رساند. برخی از هواداران و فعالین هنوز زیر بازجوئی و شکنجه بودند. فرهاد چند بار از فردی به نام احمد سخن گفت:

- از بچه های چپه. اما نمی دونم ماجراش چیه.

می گفت آنقدر او را زده اند که جراحات کف پاهایش بو گرفته و صورتش سیاه شده است. همیشه با تحسین از او نام می برد و ودل نگرانش بود. سرانجام هم روزی خبر آورد که "زیر شلاق تمام کرده" است. بعد که فهمیدم او کیست، آرزو کردم ای کاش بجای او مرا می کشتند. احمد میری از دوستان و رفقای من بود. تصور می کردم مخفی شده است. بیست و پنج ساله می نمود. در بخش حرفه ای فعالیت داشت. مدتی بود که در کارخانه ای مشغول به کار شده بود. دلش می خواست زندگی کارگری را از نزدیک لمس کند و با کارگران یکی شود. بارها ترک موتورسیکلت اصغر تراکت و اعلامیه پخش کرده بود. همیشه می گفت "دره بین فقر و ثروت با خاکستر انقلابیون پر می شود". فرهاد به نقل از بازجوی احمد می گفت: همه چیز او را می دانستند، اما خودش هیچ نمی گفت. سعید، برادر کوچکترش کتک و شلاق را نتوانسته بود تحمل کند. او خواهرانش را لو داده بود و قول همکاری داده بود. سعید هنوز در بازداشتگاه دادسرا بود. با آمدن او به بند کار من نیز زار می شد. مرا به نام مستعارم می شناخت و در جریان بخشی از فعالیتهایم بود. در میان تازه واردها هر روز دنبال او می گشتم. نگرانیهاو اضطرابم آغاز شده بود. اگر می آمد چگونه می توانستم از چشمش مخفی بمانم؟ او شش ماه در دادسرای انقلاب تحت بازداشت بود. یکروز فرهاد بمن اطمینان داد که دیگر او را برای شناسائی و لو دادن اعزام نخواهند کرد. بعد ها شنیدم که در دادسرای انقلاب فرهاد او را با تهدید از این کار منع کرده بود. افسوس که عمر فرهاد در اواسط بهار به پائیز رسید؛ اسمش را در فهرست اعدام شدگان دیدم و به سختی بغضم را فرو خوردم. به راستی که جوان شریفی بود.

بند زنان زندانیان عادی در مجاورت بند ما قرار داشت. پنجره های کوچک سلولهای آنها را به ضلع شمالی حیاط بند ما مشرف بود. یک روز به هنگام هواخوری، از بند زنان صدای جیغ و فریاد شنیدیم. از پشت شیشه پنجره ها گاه به گاه دستی دیده می شد که انگشتان را به علامت پیروزی بالا می برد. پس از دقایقی صدای آژیر به گوش رسید. بلندگو همه را به ترک محوطه حیاط فرا خواند. همه چیز عجیب به نظر می رسید. اعتراض در بند زنان، آنهم در شرایطی که رژیم تحمل هیچ اعتراضی را نداشت، چگونه ممکن بود؟ به زودی علت ماجرا را فهمیدم. می خواستند یکی از دختران سیاسی را برای اعدام ببرند که زنان مانع می شوند. بین مأمورین و زندانیان کشمکش ایجاد می شود و بعد غائله سر می گیرد. محکوم به مرگ شیوا مهربان، دانشجوی هوادار سازمان مجاهدین بود. او در مدت بازداشتش از محبوبیت زیادی میان زندانیان زن برخوردار شده بود. هم بندانش نتوانسته بودند مرگ او را بپذیرند و به اعتراض در آمده بودند. پدر شیوا هم سلول ما بود. همه او را پدر صدا می زدند؛ حتی توابین. او احترام همه ما را داشت؛ خارج از تعلقات گروهی مان.

پدر پیرمرد خوش قیافه ای بود؛ با سبیلهای درشت خاکستری که روی لبهایش را می پوشاند. درکلامش افسونی نهفته بود که در شنونده احترام بر می انگیخت. زندانیان جوان را مثل فرزند خود دوست داشت. هر گاه کسی بیمار می شد.، پدر بر بالینش حاضر بود. به راستی که برای همه پدر بود. یکی از اتهاماتش تحت تأثیر قراردادن بازجوها بود. فردای روزی که شیوا را اعدام کردند داخل سلول نشسته بودم و به خاطرات پدر گوش می دادیم که سیاوش مرا به اشاره ای سوی خود خواند. به طرف مسجد رفتیم. روزنامه را برداشت و نشانم داد. در فهرست اعدام شدگان چشمم به اسم شیوا افتاد.

یک جعبه بیسکویت از فروشگاه کوچک زندان خریدیم و نزد پدر رفتیم. جعبه را به دستش دادیم. فورأ جریان را فهمید و بیسکویت را به دیگران تعارف کرد. آه چه ظالمانه است دل پیر بند را شکستن و چه دشوار است خبر شوم بردن. همگی به احترام ایستادیم و دقایقی سکوت کردیم. خواهش کرد بنشینیم. در سکوت سرش را پائین انداخت در اثر اندوه چهره اش شکسته شد. گریه نکرد. لبهایش لرزید اما تعادلش را حفظ کرد. گرۀ ابروانش را باز کرد و شروع به صحبت کرد:

- شیوا همیشه باعث سربلندی و افتخار ما بود. مثل مادرش زیبا و دوست داشتنی بود، هوش خوبی داشت و اشعار حافظ را از بر می خواند. سازمان سیاسی برای او بهانه بود؛ او دنبال نیکبختی و بهروزی دیگران بود.

سکوت کرد؛ چشمانش خیس شد. بعد با صدای آرام، اما لرزان، ادامه داد:

- حالا او را از من گرفته اند؛ ظالمانه است.

چند نفر آرام آرام می گریستند. پدر عذر خواهی کرد. گریه را مجاز نمی دانست. بعدها پدران بسیاری را دیدم که چه بسا با نیروئی پنهان، نگذاشتند مرگ فرزندانشان پشتشان را خم کند و به امید انتقام استوار ماندند. آنها سازمانهای سیاسی را نیز بی تقصیر نمی دانستند. دو روز بعد، به سختی توانستیم خبر تیرباران برادر زادۀ پدر را به او بدهیم. شیدا نوزده سال داشت. او را همراه با شیوا اعدام کرده بودند. اما خبر را در دو روز متفاوت اعلام کردند.

دادگاه

ازبالای طبقۀ سوم تخت، از پشت پنجرۀ کوچک سلول، می شد بیرون زندان را تا دوردستها، تماشا کرد. دشت تا جادۀ آسفالته ای که به منطقه خوش آب و هوای بیرون شهر می رسید، ادامه داشت. جاده باریک و کوچک به نظر می رسید، اما همیشه پر رفت و آمد بود. آن سوی جاده تپه های کوتاه شنی به چشم می آمد. در دور دست ها، رشته کوههایی از میان ابرهای سفید و شناور، سر بر آورده بودند. هیچگاه این چنین در بحر طبیعت فرو نرفته بودم. از پشت قاب پنجره کوچک زندان منظره همان بود که بود. در زمستان سفید، بهار و تابستان سبز و پائیز طلائی. از پشت این پنجره، چهار رنگ فصلها را در بستر دشت و کوه دیده بودم. نوروز را دیده بودم و رفت و آمد اتومبیلها را در آن سیزده بدر دل انگیز و سبزه هایی که بر سقف ها و کاپوتها خودنمایی می کرد. غصه ام شد. به فکر فرو رفتم. از خودم پرسیدم، آیا سرنشینان این اتومبیلها هیچ به ما می اندیشند؟ به ما که برای سعادت و خوشبختی آنها در کنج زندانها و پشت این دیوارهای بلند محبوس شده ایم. به ما که به آنها می اندیشیم. اگر آنها هم به ما می اندیشیدند باز می توانستند در این هنگامه که هر روز دهها گل پر پر می شود،خوش بگذرانند و شادی کنند. به زودی اما از انتظار نابجای خود پشیمان شدم. کم و کیف زندگی مردم را پیش چشم آوردم و سختی ها و مشکلاتشان را. آنها هم حق دارند که نفسی به آرامی بکشند و لحظه ای خوش باشند؛ آنهم در نوروز. از اینکه مردم در هر شرایطی به پاسداری سنتهای خوب خود پایبندند، خوشحال شدم.

تابستان شد. هنوز بلاتکلیف بودم. تماشای هر روزه دشت و جاده ای که به بیرون از شهر می رسید و کوه های بلند و آسمان آبی، دیگر خسته کننده نبود. نسبت به این صحنه ی ثابت بی تفاوت شده بودم و چیزی بدتر از بی تفاوتی نیست. خستگیم از اندیشیدن دائم به زنده ماندن بود؛ به لو رفتن، به مردن و بریدن. از این ها بود که خسته شده بودم. با این حس خستگی در ستیز بودم، به ویژه در غروب ها. شب، اما چون مادری مهربان خستگیم را فرو می نشاند. در آغوشش احساس آرامش و امنیت می کردم.

برای بازجوئی دوباره به دادسرا بردندم. نزد توتونچی، درباره او خیلی شنیده بودم. کوتاه قد و ریز اندام بود و صدای تیزی داشت. می گفتند مو را از ماست بیرون می کشد. تا مرا دید رگباری از ناسزا و بد و بیراه نثارم کرد و سیلی محکمی به گوشم نواخت. به زحمت توانستم خونسردیم را حفظ کنم. دلم می خواست با مشت صورتش را لِه کنم. اما تنها به چشمهایش زُل زدم. بر آشفته تر شد و گفت:

- مثل سگی که به صاحبش نگاه می کنه، به من نگاه نکن.

حسّی درونی مرا به لجبازی فرا می خواند و همچنان به چشمهایش زل زده بودم. پشت به دیوار ایستاده بودم. با مشتهایش به من حمله ور شد. به طرف دیوار هُلم داد. بعد رفت پشت میزش نشست و گفت که بنشینم. نشستم. دستور داد چای آورندند. نخوردم. آنگاه با صدای ملایمی گفت:

- برادر چرا به جوانی ات رحم نمی کنی؟

- مگر من چه کرده ام؟

- خودت را به نفهمی نزن. در بازجوئیها حرف نزدی و حاج آقا را عصبانی کردی. روزی بیست پرونده از زیردستش رد می شه و با هزار جور آدم ضد انقلاب برخورد می کنه. با یک نگاه گناهکارو می شناسه.

- ببین حاج آقا چرا این همه وقت یه نفر نیومده بگه که منو می شناسه. از همۀ گروه ها در زندان هستند.

- چرا. چند تا گزارش علیه تو در پروندت هست.

- مُغرضانه ست. تازه هیچ گزارشی دال بر وابستگی سیاسی من به گروه ها وجود نداره.

چون در چهره اش "باور" خواندم، ادامه دادم:

شما آدم باتجربه ای هستید و خدا شاهده می دونید که من بی گناهم.

- اسم خدا را نبر، بی دین. خوب می دونم که دروغ گو هستی و بی شرم. شلاق هم لازم داری.

- خوردم.

- برات کمه. خدا شاهده تا وقتی من زندم آنقدر در زندان می مونی تا بپوسی.

چند ماه بعد، یکی از نقاشهای بند، بر پارچه بزرگی نقشی می کشید. نقش از آن توتونچی بازجو بود. او در راه جبهه های جنگ کشته شده بود. در یک تصادف رانندگی. از آن پس کار رسیدگی به پرونده هایی که مسئولیتش با توتونچی بود، شتاب بیشتری گرفت. یکماه بعد دوباره به دادگاه اعزام شدم. پس از ساعتها انتظار در زیرزمین نمور و تاریک دادسرا، به همراه دو زندانی دیگر به درون اتاقی رفتیم. هر سه پشت میزی رو به روی حجت الاسلام سیدی نشستیم. بی اعتنا به ما از جای برخواست؛ از درون قفسۀ فلزی پرونده ای برداشت و روی میز گذاشت. پروندۀ آقایی افسر سابق شهربانی را. آقایی سی ساله می نمود. متأهل بود و پسری یکساله داشت. او را در مسجد بند دیده بودم که قرآن می خواند. گویا از اعضاء "آرمان مستضعفین" بود. سرگرم بررسی پرونده شد. گاه روی خطی مکث می کرد. گاه نیز چند صفحه را به سرعت مرور می کرد.سپس پرونده را بست. ساکت بودیم و چشممان به حرکت قلم در لابلای انگشتان نرم و گوشت آلود او بود. در زیر دست او برگۀ سفید دادسرای انقلاب قرار داشت که حکم محکومین را روی آن می نوشتند و قلم از حرکت بازایستاد. آغاز به سخن کرد:

- پَروندَتوخوندم. طبق قراین و شواهد موجود، مفسد فی الارضی. می تونی یکی از این سه راهو انتخاب کنی. یکم، به یک محکوم به مرگ تیر خلاص شلیک کنی؛ دوم مصاحبۀ تلویزیون رو قبول کنی؛ و سوم، "ستاره" بشی.

کلمۀ ستاره را با صدایی کشیده و حالتی از تمسخر ادا کرد. آقایی راه سوم را انتخاب کرد و چندی بعد ستاره شد.

نفر بعد، جوان روستایی ١٩ ساله ای بود، پدر پیرش که شالی سبز بر سر داشت، پشت درب اتاق دادگاه منتظرحکم پسر بود.

- چرا از جدّت و ریش سفید پدرت خجالت نمی کشی؟ چرابا منافقین همکاری کردی؟

یکباره چشمش به کاغذ تا شده ای افتاد که از جیب بالای کت جوان روستایی بیرون زده بود.

- اون چیه؟ دَرَش بیار ببینم؟

کاغذ را از دستهای لرزان جوان روستایی گرفت. آنرا باز کرد و شروع به خواندن کرد. رفته رفته چهره اش به خنده باز شد و با صدای بلند و پرآهنگ به خواندن دوبیتی های عاشقانه ای پرداخت که روی کاغذ نوشته شده بود. شکم و شانه هایش از خنده می لرزید.

- این شعرها رو برا کی نوشتی؟

- نامزدم.

- گر چه ضد انقلابی ی اما من به شال سبز پدرت رحم می کنم. برو آدم شو.

همانشب او را آزاد کردند.

نوبت به من رسیده بود. حاکم شرع پرونده ام را باز کرد و نگاهی سرسری به آن انداخت. هنوز مرا بیاد داشت. زیر چشمی می پائیدم. در دلم غوغا بود؛ اما لبهایم را به لبخندی ظاهری آراستم.

- خب "کذاب"، بازم که اینجایی، بالاخره حقیقت رو نگفتی ها؟

- حاج آقای توتونچی خودشون شاهدن که من غیر از حقیقت چیزی نگفتم.

زیر چشمی نگاهی به من انداخت. انگار می خواست بداند که از مرگ توتونچی آگاهم یا نه. آنگاه چیزی روی کاغذ نوشت و به پاسدار نگهبان گفت که مرا با خود ببرد.

این آخرین باری بود که در دادگاه حضور یافتم. از آن تاریخ تا پس از ٨ ماه مرا در زندان نگه داشتند. در تمام این مدت ندانستم حکم دادگاه چه بود. بعد ها دانستم که می بایست به علت عدم ادّلۀ کافی فردای آن روز آزادم کنند. در هر صورت از هفت خوان گذشته بودم و خود نمی دانستم. خوان هشتم، آخوند نجفی و توابین بند بودند. نجفی احکام سر به مُهر را دریافت می کرد و تصمیم می گرفت که زندانی را آزاد کند یا نه. مرا آزاد نکرد و در ابهامی جانکاه گذاشت. هر آن ممکن بود به دست یکی از "بریده ها" لو روم، باز بازجوئی شوم و به حتم اعدام.

بعضی از زندانیان را به مرخصی می فرستادند و اغلب دیده می شد که پس از برگشتن از مرخصی ناراحت و پکرند. توابین اخبار درونی شان را به کمتر کسی بروز می دادند. علی خمسه ای، دانشجوی سال آخر دانشگاه تهران بود و از هم سلولی های من. به ظاهر کاری به کار دیگران نداشت. او را همراه با دو تن از دوستانش به اتهام فعالیت سیاسی و نگهداری سلاح گرم، محاکمه کرده بودند. دوستانش را اعدام کردند. اما علی را نه. او مصاحبه تلویزیونی را پذیرفته بود، گرچه هیچگاه با او مصاحبه نکردند. پدر و مادرش حزب اللهی بودند و برادر بزرگترش هم پس از فارغ التحصیل شدن از دانشگاه خودخواسته وارده حوزۀ علمیۀ قم شده بود. معمم و یکی از کارگزاران رژیم بود.

علی وانمود می کرد که توبه کرده. قول همکاری هم داده بود. اما مخالف خبر چینی بود. با توابین رده بالا همکاری فرهنگی می کرد. در ایجاد کتابخانه بند، پخش کتاب، تهیۀ بریدۀ جراید و نصب آنها به محل اعلانات دست داشت. با او چند بار صحبت کرده بودم و از زندگی سیاسیش کم و بیش خبر داشتم. دچار گونه ای خلاء و پوچی شده بود. از رهبری سازمان مجاهدین دلخور بود واز اینکه ناگهان وارد فاز نظامی شده بودند، ناراحت. آنها را باعث وخامت اوضاع می دانست. نام کسانی را که رفتار و تماسهای مرا به نجفی گزارش داده بودند، برایم گفت؛ بر این باور بود که شرکت نکردنم در نمازهای جماعت، روضه خوانی و سخنرانیهای زندان اشتباه بوده است. کوشیدم برایش توضیح دهم که این کار را نه بدلایل سیاسی، که به دلایل شخصی کرده ام. لبخند پرمعنایی زد و گفت:

- نیازی به توضیح نیست. شرکت در نماز جماعت و آزاد شدن، بهتر از پوسیدن در زندانه.

او را باور کردم چون صمیمی می نمود. به توصیۀ او به اتاق نجفی رفتم. روی زمین نشسته بود و هندوانه می خورد. تا مرا دید سرش را بلند کرد.

- چه می خواهی؟

توضیح دادم که ٢ سال است بلاتکلیف در زندانم و نمی دانم چرا آزاد نمی شوم. اسم و مشخصاتم را پرسید و از کمد فلزی پوشه ای در آورد که علاوه بر فتوکپی پرونده ام در بر گیرنده گزارش های توابین نیز بود.

- نماز می خوانی؟

- نه مرتب.

- چرا؟

- حاج آقا، تقصیر پدرمه که مرتب نماز خواندن را هرگز بمن یاد نداد. خودش هم دین و ایمون درست و حسابی نداشت.

- توی سلول شما چه خبره؟

- آقای "م" فقط به فکر خودشه. خیلی مقسّم بدیه. دیروز که خربزه را میبرید بیشترین سهم و برا خودش برداشت.

برافروخته فریاد زد"بیرون" و به درب اشاره کرد.

غروب، همه را توی حیاط جمع کردند. نجفی از پشت بلندگو موعظه می کرد که فکر مقاومت علیه اسلام بیهوده است و تصور اینکه مردم بپا خیزند و درب زندانها را باز کنند خیال خامی بیش نیست. تأکید کرد که حتا در این صورت پیش از همه ما را در همین حیاط زندان به رگبار می بندند. و در خاتمه افزود:

- خیلی از شماها که حاضر به همکاری با ما نیستین، قبلأ خراب کردین و رفقای خودتونو لو دادین. اگر همکاری نکنین، فتوکپی اعترافاتتونو به دیوار می زنم. بیائین با ما همکاری کنین، به اسلام خدمت کنین از اسلام پشتیبانی کنین. برای اسلام و مملکت اسلامی جاسوسی کنین. بدانید این کاریست صواب؛ اما نیاین بگین فلانی خربزه را چه جوری قاچ کرده.

صدای خندۀ همه بلند شد.

زندانی را در چنگال خود می فشردند تا از او تفاله ای بیش نماند. دشمنان دیروز خود را به برده تبدیل می کردند و برده ها را تحقیر. روح را می کُشتند تا کسی را یاری "نه" گفتن نماند. به هر کاری دست می زدند که ما را از خود بیگانه و از هم دورافتاده کنند. اینجا زندان سیاسی نبود. آزمایشگاهِ خرد شدن انسانها بود. شخصیت و شرف آدمی در معرض تهدید بود. ملال، اضطراب، توهین، دهشت، نفرت، خیانت از یک سو و از دیگر سو ایستادگی، شکیبایی، بردباری، هشیاری و امید در کشاکش بودند. روزها این چنین به شب می رسید.

توابین

نجفی مردی بود بلند قد و خوش قیافه. عینکی تیره به چشم می زد و عبا و عمامه ای سیاه به تن می کرد. صدایی رسا و آمرانه داشت. مثل یک فرماندۀ نظامی امر و نهی می کرد. تا به بند آمد در ستاد فرماندهی اش مستقر شد. کمد و میز و صندلی و تلفن برایش آوردند. به زودی به تغییرات دامنه داری در ساختمان سلولها و سازمان داخل زندان دست زد. اولین اقدام او ایجاد شبکۀ توابین بود. از آن پس همه را آشکارا به جاسوسی دعوت می کرد.

هر دو هفته یکبار بازدید پزشکی داشتیم. پزشک، سرهنگ شهربانی بود. صورتی گوشتالود و صاف و تراشیده داشت. بی تفاوت به نظر می رسید. در اتاق نگهبانی مأموران شهربانی می نشست و بیمارانی را که در صفی طولانی در راهرو منتظر ایستاده بودند، سرسری معاینه می کرد. برای همه بیماری ها یک قرص تجویز می کرد. با اینکه سینوزیت داشتم از خیر دکتر شهربانی گذشته بودم و با استفاده از کلاه کشی به مداوای خود می پرداختم. تقریبأ تمام زمستان کلاه را تا زیر ابروانم پائین می کشیدم و سر و پیشانی ام را از سرما محفوظ نگاه می داشتم. تنها هنگام خواب و یا در زمان ملاقات بود که کلاهم را از سر بر می داشتم.

هفته ای دو روز "ملاقات" داشتیم. فقط می توانستیم بستگان درجه اولمان را ببینیم. در هر نوبت ١٥ نام را از بلندگو می خواندند. سالن ملاقات از دو راهرو دراز و باریک تشکیل شده بود که با دیواری از هم جدا می شدند. توی دیوار، در فاصله هائی کوتاه، قابهای شیشه ای قطوری گذاشته بودند که از انعکاس صدا پیشگیری می کرد. گفتگو با تلفن انجام می شد. کم پیش نمی آمد که به علت استراق سمع و یا خرابی تلفن صدا شنیده نشود و مدت ملاقات تمام بشود.

زندانیان طبقۀ سه، اغلب محکومیتهای سنگین داشتند. اول، طبقۀ آنها را از سایرین جدا کردند. بعد ساعت هواخوریشان را کم کردند و بعدأ خیلی هاشان را ممنوع الملاقات کردند. آخوند نجفی می گفت:

- توی جمهوری اسلامی زندان وجود نداره. اینجا دانشگاست. در نهایت اگر آزادی ای وجود داشته باشه، به اونهایی تعلق می گیره که "ارشاد" شده باشن. اونهائی هم که قابل ارشاد نباشند و به کلی گمراه، عجالتأ در طبقۀ سوم می مونن.

به بچه های مجاهدین هم می گفت:

- اینقدر امروز و فردا نکنین. اگه منافقین پاشونو تو خیابون بگذارن اولین کسانی رو که می کشن شماها هستین.

آشکارا تهدید می کرد که در صورت وخامت اوضاع همۀ زندانیان را به رگبار خواهد بست. همیشه نوید می داد:

- جسمأ و روحأ به شما آموزش اسلامی خواهیم داد. برنامه های زیادی براتون داریم. ما نظم اسلامی برقرار می کنیم.

رفته رفته وقایعی اتفاق می افتاد که باطنأ هم ما را زندانی می کرد. مجبورمان می کردند نظم شان را بپذیریم و قبل از آنکه متوجه شویم نظم دلخواه آنها درون ما ریشه می دواند. خود را چند باره زندانی می کردیم. آرام آرام درون هر کدام مان یک "اسدالله" شکل می گرفت؛ آنها در وجود ما لانه می کردند. تنها راه فرارمان از وضعیتی دهشتناک که در آن گرفتار شده بودیم، خواب بود. در خواب و رؤیاهایمان بود که از چنگشان می گریختیم.

از برکت شلاق و تواب ها بود که پیوسته بر تعداد بریده ها و تواب ها افزوده می شد. به طور کلی دو نوع تواب وجود داشت؛ گروهی که رفتار زندانیان را محرمانه گزارش می دادند و دیگران را نیز به این کار ترغیب می کردند و گروه دیگر که به تبلیغ علنی و کار ارشادی و فعالیت فرهنگی و ایدئولوژیکی سرگرم بودند. این ها کتابخانه هم راه انداخته بودند و با برگزاری جلسات بحث و سخنرانی و نقد مواضع سازمانهای سیاسی به جذب نیرو بر آمده بودند. دستۀ اول را آخوند نجفی هدایت می کرد و دومی ها را "برادر علی" که خود از دانشجویان سابق دانشکده معقول و منقول بود. "برادر علی" ظاهری خشن داشت و آدمی منطقی و با اصول بود و معتقد.

توابین با ابتکارهای تازه خود فضای زندان را تنگ تر کرده بودند. اول ساعت هواخوری کم شد. سپس مطالعۀ اجباری برقرار شد. رأس ساعت یازده صبح در گروه های دوازده نفره ای که خود ا نتخاب کرده بودند می نشستیم و کتابهای فقهی از پیش تعیین شده را مطالعه می کردیم. در هر گروه مطالعه، یک یا دو تواب حضور داشت. کتاب ها اغلب از میان آثار مطهری و دستغیب دستچین شده بود. رسالۀ خمینی هم بود. از آنچه خوانده می شد، هفته ای یکبار امتحان کتبی می گرفتند. امتحان در حیاط زندان و زیر نظارت تواب ها انجام می شد. کف حیاط می نشستیم و به سؤالها پاسخ می دادیم. سئوال ها از این قبیل بودند: "فطرت خداجوی بشر را شرح دهید"، "ماجرای قحطی شیراز چگونه بود؟" دستغیب در یکی از آثارش توضیح داده بود که زمانی دور، عهد بوق، در شهر شیراز قحطی و خشکسالی و مرگ و میر بزرگی می شود. مردم به پیشنهاد فلان روحانی به یکی از بیابان های خارج شهر می روند، نماز می گذارند و دعا و استغاثه می کنند. آنگاه از آسمان باران و ماهی توأمان می بارد. نمرۀ کم در امتحان برابر بود با محرومیت از ملاقات. جالب اینجا است که یکی از اساتید دانشگاه در یکی از امتحانات، نمرۀ قبولی نگرفت و بقول خودش رفوزه شد و از ملاقات آنهفته محروم. منصور یکی از افرادی بود که در گروه مطالعه اجباری ما حضور داشت. از هواداران یکی از گروههای چپ بود. مردی بود بسیار صمیمی، اما زود رنج. روزی که ماجرای قحطی و نزول ماهی را می خواندیم، منصور ناگهان از کوره در رفت، کتاب را به آن سوی سلول پرت کرد و با اعتراض گفت:

- مزخرفِ، مزخرفِ محض.

نگاه من و چند نفر دیگر بی اختیار متوجه هادی شد. رنگ چهرۀ هادی گلگون شد. نمی دانست که ما در جریان خبر چینی ها و رفت و آمدهای مشکوکش به اتاق آخوند نجفی هستیم. چیزی نگفت. ما هم چیزی نگفتیم. پس از پایان جلسۀ آنروز، نزد او رفتم و آهسته در گوشش گفتم:

- هادی، می تونی نشینده بگیری.

- چه چیزو.

- خودت خوب می دونی. اگر به گوش نجفی برسه، منصور دست از سرت نمی کشه.

- اشتباه می کنی من تواب نیستم.

جوابش را ندادم. خبر به گوش زندانبانها رسید. اکثر بریده ها منش و خصلت های انسانی شان را از دست می دادند. برای منافع حقیرشان به هر کاری دست می زدند. کارهائی مثل کش رفتن سهم غذای دیگران، چاپلوسی از آخوندها و شرکت داوطلبانه در فعالیتهای فرهنگی مسئولین زندان. با کتک و تحقیر، شخصیت شان را گرفته و از تن شان بیرون کشیده بودند. حسینی با همدستی توابینی چون مسعود یزدی، علی اصغر ماهر، علی سلیمانی و اصغر انتظامی وشماری دیگر که اغلب از اعضاء و هواداران سابق مجاهدین بودند.، شبکۀ "خبررسانی یا جاسوسی" در زندان برقرار کرده بود.

مسعود یزدی عامل لو رفتن عده ای از اساتید دانشگاه بود. ماهر سخنران خوبی بود. او هر از چند گاهی غایب می شد. به عنوان زندانی سیاسی به زندان های دیگر شهرها می فرستادنش تا آنهایی که سر موضع سیاسی خود مانده بودند را شناسایی کند. گفته می شد که با ایجاد تشکیلات در داخل زندان بسیاری را به دام انداخته است. انتظامی باعث لو رفتن و اعدام بهترین دوستان خود شده بود. همیشه به مرخصی می رفت. پس از تلاش زیاد توانسته بود همسرش را وادار به توبه کند. همسرش در بند زنان بود. تا مدتها حاضر نمی شد انتظامی را ببیند. او را خائن می نامید، اما سرانجام تسلیمش شد.

توابین علنی، در اتاق مجاور اتاق حسنی سکونت گزیدند. پس از چندی "برادر علی" به بند آمد و در مقابل اتاق آخوند نجفی مستقر شد. به نظر می رسید که آخوند نجفی تحمل وجود این همکار جدید را ندارد. "برادر علی" معروف بود به اینکه دانشجوی خط امامی است. معتقد به جاسوسی و گزارش نویسی نبود. سعی داشت به شیوۀ استدلالی و منطقی و بقول خودش ارشادی، مسایل آموزشی داخل بند را به پیش ببرد. او آخوند نبود.

اخبار را از بلند گوهای رادیو و تلویزیون، و روزنامه ها دنبال می کردیم. اسامی اعدام شدگان سیاسی را دیگر اعلام نمی کردند. بلکه ادعا می کردند که فقط قاچاقچیها و جنایتکاران اعدام می شوند. در حالیکه هر غروب عده ای را صدا می زدند و فردای آنروز به مسلخ می فرستادند. اخبار رادیو تلویزیون را طوری تنظیم کرده بودند که گویی بازداشت، شکنجه و اعدام زندانیان سیاسی در ایران وجود ندارد. وقتی گویندۀ اخبار اعلام می کرد که "امروز دوازده نفر از انقلابیون فلسطینی به اتهام به آتش کشیدن سه کامیون نفربر صیهونیستی در دادگاه اسرائیل به دو تا بیست سال زندان محکوم شدند" یا، "رژیم نژاد پرست آفریقای جنوبی دو سیاهپوست را که در درگیری های مسلحانه با نظامیان دستگیر شده بودند، به سه سال زندان محکوم کرد"، بی اختیار به این فکر می افتادم که صیهونیستها و نژادپرستها خیلی از این حضرات دموکرات ترند؛ و این سئوال پیش می آمد که آیا مردم دنیا می دانند در ایران بچه های پانزده ساله و زنان حامله به مرگ محکوم می شوند؟ که به دختران سیاسی قبل از اعدام تجاوز می شود؟ که دانش آموز یا دانشجو را در یک دادگاه چند دقیقه ای به سی سال زندان محکوم می کنند؟ آنهم به اتهام هواداری از یک گروه سیاسی و پس از شکنجه و شلاق فراوان.

برایمان فیلمهایی به نمایش می گذاشتند که اغلب تکراری بود. فیلمهایی مثل "عمر مختار"، "آهنگ برنادت" یا "محمد رسول الله". یکبار یک فیلم آمریکایی نمایش دادند. ماجرا مربوط می شد به یک زندان عادی در آمریکا و برخورد خشونت آمیز زندانبانان با زندانیان. آنهایی را که اقدام به فرار کرده بودند با تسمه می زدند. کف سالن نشسته بودیم و سرهامان را بالا نگه داشته بودیم و به تلویزیون نگاه می کردیم. فیلم، کتک خوردن یک زندانی را نشان می داد که احمد با صدای بلند گفت:

- ای بابا این آمریکائیها شلاق زدن هم بلد نیستن، باید سری به اینجا بزنن.

همگی خندیدند. و چه خنده ای؟ او را به اتهام واهی نگهداری مواد منفجره هزار شلاق زده بودند؛ بعد که متوجه شدند بی گناه است به دو سال حبس محکومش کردند. البته از او دلجویی هم کرده بودند. گفته بودند شلاق را بگذارد به پای کفارۀ گناهانی که در زندگی مرتکب شده است!

جوانان چهارده تا شانزده ساله، صبحها زودتر از همه بیدار می شدند و شبها دیرتر از همه می خوابیدند. بیش از همه انرژی داشتند، به دنبال یکدیگر می گذاشتند و فضا را از سر و صدا و شیطنت خود پُر می کردند. هر یک از آنها ماجرایی پشت سر داشت. علی دانا پانزده ساله را آنقدر زده بودند که وقتی وارد بند شد فکر کردیم به چهره اش ماسک زده است. چهره اش سفید و رنگ پریده بود، زیر چشمهایش دو لکۀ بزرگ سیاه به وجود آمده بود. مدت ها در تک سلولی نگهش داشته بودند. به جای آفتاب کتک خورده بود. هیچ کدام از بازجوها نتوانسته بودند از او حرف بکشند؛ بازجویی پس نمی داد. "پرسیدن تفنگ یوزی رو کجا پنهان کردی؟ گفتم اونو "پُف کردم و به تو پس دادم."

صالح بنایی، پانزده سال داشت. هنگامی که او را به اعدام محکوم کردند، عصبانی شد و با گریه فریاد زد:

- من می خوام زنده بمونم. فقط پانزده سال دارم.

از خشم به سیدی بد و بیراه گفته بود. وسایل روی میز و صندلی ها را بهم ریخته بود. حاکم شرع ازو پرسیده بود، چرا این کارها رو می کنی بچه؟

و او در جواب گفته بود:

- من می خوام زنده بمونم. پانزده سال بیشتر ندارم.

بالاخره حوصلۀ حاکم شرع سر می رود و حکم را خط می زند و می نویسد:

"پانزده سال". او نجات یافته بود. صندلی ها را بر می گرداند سر جای اولشان و میز را مرتب می کند. بعد ها شنیدم یک بار که مریض بود و تحت الحفظ به بیمارستان می بردندش، موفق شد از چنگ مأمورین بگریزد. بعدترها صدای او را از بخش فارسی رادیو عراق شنیده بودند.

محمد علی قلی، معروف به "ممد پلنگ". چهارده سال بیشتر نداشت. پسرکی لاغر و سیه چرده اما پر انرژی بود. صدایش طنینی دخترانه داشت. از خانوادۀ فقیری بود. برادر بزرگترش علی، هجده ساله بود و حکم ابد داشت. "ممد پلنگ" در فاز نظامی مجاهدین فعال بود و به اعدام محکوم شده بود. غروب یک روز اسم او را به همراه چندین نفر دیگر خواندند و آنها را برای اعدام بردند. در آنروز حاضر بودم بجای او من بروم. نمک بند. از این گذشته خیلی کوچک و معصوم بود. در دادسرا، شب اعدام، مشخصات محکومین به مرگ را با جوهر روی پیشانی و دستها می نویسند که جسد آنها را فردا تحویل خانواده شان بدهند. خانواده ها حق نداشتند که جنازه را در گورستان عمومی دفن کنند و یا سنگی بر گورشان بگذراند. آنها را می بایست در قطعه زمین دور افتاده ای دفن کنند که حکومت آن را "لعنت آباد" نامیده بود. بر روی پیشانی محمد علی هم اسم، سن و نام پدر را نوشته بودند. در سپیده مان او و دوستانش را از دم در اتاق حاکم شرع، سوار پاترول سپاه پاسداران می کنند که به سوی مسلخ ببرند. تا چشم محمد علی به حاکم شرع می افتد با گریه فریاد می زند:

- حاج آقا دارن مرا برای اعدام می برن. من تو فاز نظامی نبودم تو فاز سیاسی بودم.

حاکم شرع به پاسدار همراه محمد علی اشاره می کند که او را به اتاقش بیاورند. دیگران را بردند و اعدام کردند. اما "ممد پلنگ" حکم ابد گرفت و به بند برگشت. نوشته ها را از پیشانی و دستهای خود پاک کرد. مرده زنده شد. همه خوشحال شدیم. به شوخی او را شهید زنده می خواندیم. علی شکوری نیز همسن و سال همین بچه ها بود. پسری خشن و عصبانی بود. از چشمان سیاه و درشتش نفرت می بارید. چشم دیدن توابین را نداشت. بدون واهمه به آنها بد و بیراه می گفت. برادرش محسن را که از او چند سالی بزرگتر بود به تازگی اعدام کرده بودند. وقتی خواستند برادرش را برای اعدام ببرند، علی سرو صدا راه انداخته بود و جلو برادرش را گرفته بود. او را به زحمت و زور از برادرش جدا کرده بودند.

بچه ها اغلب به سلول ما می آمدند. با آنها چون برادرهای کوچکترمان رفتار می کردیم. آنها را دوست داشتیم و تا می توانستیم به آنها می رسیدیم. آنها هم ما را دوست داشتند و با ما اخت شده بودند. علی شکوری بیشتر با من صمیمی بود. مرا که می دید چهره اش باز می شد و لبخندی بر لبانش نقش می بست. می گفت که خیلی شبیه برادرش هستم. هرگز نپرسیدم از چه نظر! اما به او گفتم که برادرش هستم. مرا به یاد برادرش، محسن می نامید.

شجاع نام مستعار یکی از اعضاء شاخۀ نظامی سازمان مجاهدین بود. در جریان یک درگیری مسلحانه با سپاه، یک پایش مجروح شده بود و به کمک چوب زیر بغل راه می رفت. می گفتند هنوز هم براده های گلوله در پایش مانده است. توبه نامه نوشته بود و توبه نامه اش را به دیوار زندان زده بودند. همه چیز را لو داده بود. محسن را هم او لو داده بود. علی در حضور همه به صورتش تف انداخته بود. به او هم اما رحم نکردند و چند روز بعد اعدامش کردند.

روحیه مقاومت در زندان شکسته می شد. عده ای از چپ ها هم به جمع مجاهدین تواب پیوستند. بعضی هاشان مثل حسین نوذر و محمد محمد زاده (سازمان اتحاد مبارزان کمونیست)، در بازجوئیها و دستگیری های خیابانی شرکت می کردند. همینها بودند که تا به بند آمدند. سیاوش را لو دادند. تک تک زندانیان در آشکار و نهان توابین را زیر نظر داشتند. اعتماد جای خود را به شک و ظن داده بود. نوعی زبان محاورۀ احتیاط آمیز به وجود آمده بود. می بایست سنجیده و حساب شده کلمات را بکار می بردیم که دچار دردسر نشویم. حتا در زمینۀ مشورت های حقوقی هم این زبان را بکار می گرفتیم. دیگر آموخته بودم که آدمها را از طرز رفتار و کردارشان بشناسم. با توجه دقیق و مشاهدۀ موشکافانه رفتار زندانیان تازه وارد به بند، می توانستم حدس بزنم که تا چه حد قابل اعتمادند. برخورد آنها به مسئله ورزش صبحگاهی و هواخوری در حیاط، واکنش هایشان به هنگام تقسیم غذا و مواد غذائی و یا پتو، میزان کنجکاوی شان در کار و زندگی دیگران، نوع رابطه شان با دیگران، رفتارشان در روزهای ملاقات و... زمینه های مناسبی برای شناخت بود. جز اندک شماری از مسن تر ها که محترم و قابل اعتماد بودند، بیشتر به جوان ترها اعتماد می کردیم. یکروز غروب پس از پایان مراسم تودیع با اعدامیها، هوشنگ بهارمست، هوادار اقلیت، دچار احساسات شدید می شود. من و چند نفر دیگر را که همه از قدیم یکدیگر را می شناختیم برای صرف چای به سلول خود دعوت می کند و یکباره به خواندن وصیتنامۀ محمد خرّم آبادی می پردازد. محمد خرّم آبادی از اعضاء یا هواداران چریکهای فدایی بود که در زمان شاه تیرباران شد. وصیتنامه اش پر شور و متأثر کننده بود. در همان حال که وصیت نامه را می خواند، پدر، آهسته در گوشم گفت "هوشنگ آدم ضعیفی است." درست می گفت. چندی بعد به جمع توابین پیوست. "بیکس" نمونۀ دیگر از این آدمها بود. کُرد بود. به بیست سال زندان محکوم شده بود. پسری شوخ طبع و بشاش بود. گاهی شبها به سلول ما می آمد. با صدای خوبی که داشت آهسته آوازهای انقلابی کردی برایمان می خواند. طوری می خواند که صدایش به گوش دیگران نرسد. سرود "من دنگ کوردستانم" را زیبا می خواند. پس از آنکه رفیق همشهری اش بُرید، متوجه شدیم که کمتر نزد ما می آید. در حیاط بند هم کمتر با ما تماس می گرفت. روزی در حیاط به او برخوردم و به شوخی گفتم:

- چرا دیگه بما سری نمی زنی، تو دیگه ننگ کوردستانی.

منظوری جز شوخی نداشتم، اما او بر افروخته و عصبانی شده بود. غروب مرا صدا زد و گفت که می خواهد با من حرف بزند. از من خواست که با او به مسجد بند بروم. از من پرسید:

- آیا به خاطر اینکه اخیرأ توبه کرده ام و پاک و منزه شده ام به من توهین کردی؟

متوجه تعجبم شد. واقعإ نمی دانستم که او هم بُریده. از اینکه پاک و منزه شده بود، به او تبریک گفتم. از آن پس بیشتر مواظب بودم.

نجفی از یک طرف زندانیان را تشویق به جاسوسی می کرد و از طرف دیگر مرخصی می داد. گاهی جز توابین، آنهائی که به حبس های کوتاه مدت محکوم شده بودند را نیز به مرخصی می فرستاد. مرتب از طرف دادسرای انقلاب می آمدند و با آنهائیکه قرار بود آزاد شوند، مصاحبه و یا نوعی بازجویی می کردند. مصاحبه یا بازجویی در یک تک سلولی انجام می گرفت. سئوال ها از این دست بودند: "آیا واقعأ از اعمال گذشتۀ خود پشیمان شده اید؟ آیا در مدت بازداشت به حقانیت اسلام پی برده اید؟ آیا حاضرید این مسئله را ثابت کنید؟ آیا حاضرید به یک ضد انقلاب محکوم به مرگ تیر خلاص بزنید؟" پاسخ این پرسشها به دست نجفی می رسید. او بود که تصمیم می گرفت زندانی را آزاد کند یا نه. گفته می شد این مصاحبه ها از ابداعات توابین است. علی موحدی از توابینی بود که به خواست خود تواب شده بود. بریدۀ روزنامه ها را به دیوار زندان می چسباند. هفته ای یکمرتبه به مرخصی می رفت. سی ساله می نمود و از هواداران مجاهدین بود. خواهر یا دختر عمویش از مجاهدینی بود که در زمان شاه تیرباران شده بود. او جز با مرتضی که هم سلولی من بود با کمتر کسی تماس داشت. از آن آدمهایی بود که سرشان در لاک خودشان است. مرتضی در رژیم سابق هم زندانی سیاسی بود. مرد قابل اعتمادی بود. علی موحدی گاه در خلوت شبها به سلول ما می آمد و با مرتضی آهسته گپ می زد. یک روز از علی که تازه از مرخصی برگشته بود، پرسیدم:

- از بیرون چه خبر؟

چیزی نگفت. اما همان شب به سلول ما آمد و بدون اینکه از من اجازه بگیرد روی تختخوابم نشست و از من خواست تا در کنارش بنشینم. آنگاه اخبار بیرون را آهسته آهسته برایم گفت. از اعتراضات مردم گفت، از گرانی، بیکاری، رشوه خواریهای بزرگ، از وضع مخالفین خصوصأ مجاهدین در خارج از کشور و آنچه از رادیوهای خارج و این و آن شنیده بود. به حالت ساکت و شگفت زدۀ من اهمیت نداد و همانطور که آمده بود، رفت. موضوع را با مرتضی در میان گذاشتم.

- از ما است. در توابین نفوذ کرده.

ظهرها و غروب ها نماز جماعت برقرار بود و شبها روضه خوانی. در ظاهر شرکت در این مراسم اجباری نبود. در آغاز بیش از نیمی از زندانیان در آن شرکت نمی کردند؛ رفته رفته اما به شمار شرکت کنندگان افزوده شد. تا جائیکه تنها سلول ما و سلول کناری ما - که اغلبشان پزشک و متخصص بودند - در آنها شرکت نداشتند. روضه یا نماز جماعت که شروع می شد، یکی از "اسدالله" ها جلو درب سلول ما می ایستاد و یکدم می گفت: ساکت.

برای استماع سخنرانی مذهبی آخوندی بنام حجت الاسلام احمدی، یک روز بعد از ظهر، همه را به حیاط فراخواندند. احمدی آدم ساده ای به نظر می آمد. استدلال هایش سست و ابلهانه بود. چند بار بی دلیل و به تنهایی اشک ریخت. بعد برای آنکه مزاح کرده باشد حرفهای بی مزه ای زد که باز خودش و توابینی که جلو نشسته بودند را خنداند. بعضی از زندانیان مسن را می شناخت. افسوس می خورد از این که در گذشته آدمهای خوبی بوده اند و حالا به این روز افتاده اند و به مخالفت با "اسلام" برآمده اند. از اینکه اینهمه جوان "شاداب و تحصیل کرده" در برابر امام و اسلام عزیز ایستاده اند، مرتب آه می کشید.

- مگر نمی دانید که اسلام به شما اساتید، به شما مغزهای جوان نیاز دارد؟

آنگاه اعلام کرد که می خواهد به اصل مطلب بپردازد!

اصل مطلب چگونگی انجام طهارت در مستراح بود. می گفت آموزش اسلام از همین مستراح شروع می شود. شرح مبسوطی داد بر اینکه چه دعایی را باید قبل از ورود به مبال خواند و چه اعمالی را باید پس از تخلیه به انجام رساند. همچنین توضیح داد که چگونه دو انگشت دست چپ را باید تا انتها داخل مقعد گردانید و بعد با آفتابه بیرون مقعد را شست. سپس عمل استبراء را با انگشتان دستش نمایش داد.

پس از چندی آخوند خبره تری بنام حجت الاسلام اسداللهی جای او را گرفت. حجت اسلام اسداللهی در فن سخنوری مهارتی خاص داشت. در یکی از جیبهای عبایش کتاب سرخ مائو را داشت و در جیب دیگرش کتاب فلسفۀ ملا صدرا را. از آنها برای رَد فلسفه ماتریالیسم استفاده می کرد و راجع به مقولاتی چون "دیالکتیک"، "وحدت اضداد" داد سخن می داد. چه تحریف ها که نمی کرد. طی هفته ها، بر تعداد مستمعینش افزوده شد. ما برای شنیدن جمله هایی که از کتاب ها می خواند پای منبرش حاضر می شدیم، نه تفسیرهای ناشیانه اش. کلمات را به میل خود معنی می کرد و چه معنی هایی!

تنها از ساعت ٨ شب تا هنگام خواب دست از سر ما بر می داشتند. در همین فرصت بود که می توانستیم با هم گپ بزنیم و شوخی کنیم. به چیز یا چیزهایی بخندیم که شاید خنده دار هم نبود. آخر، دلمان برای خندۀ واقعی تنگ شده بود.

باقر پسر باهوش و بذله گویی بود. نامزدی داشت که در بیرون از زندان چشم به راهش بود. به پنج سال زندان محکوم شده بود. اتهامش را نمی دانستم. با هم شوخی داشتیم. یک روز که سر به سر هم می گذاشتیم، یک باره به قالب دو حاجی بازاری رفتیم و ادای رفتار و گفتار آنها را در آوردیم. روز بعد وبعدتر نیز به این کار ادامه دادیم. دیگران مصرانه از ما می خواستند که به این بازی ادامه دهیم. فی البداهه داستانی در ذهن می ساختیم و آن را به زبان می آوردیم. کارمان گرفته بود. دوستان از گفتگوی بازیگرانۀ ما لذت می بردند و این مشوقی بود برای ابتکارهای تازه تر ما. حتی وقتی درحیاط زندان سرگرم مسابقۀ والیبال بودم در نقش حاجی آقا فرو می رفتم. حاجی آقای من، صاحب یک کارگاه قالی بافی بود. در کارگاه تاریکش ده ها کودک فقیر به کار هنرمندانۀ قالی بافی مشعول بودند. البته هدف حاجی آقا نه پر کردن جیب که رسانیدن لقمه نانی به این بندگان کوچک خدا بود! از این گذشته از هر ده قالی یک قالی را وقف مسجد خدا می کرد تا ادای خمس و زکات کرده باشد. تاجر مسلمان قالی و صاحب یک پسر جوان و ظاهرأ "سربراه" بودم. حریفم اما تاجر محتکر رند و خسیسی بود. با احتکار قند و شکر و روغن و رشوه خواری و نزول، به پول و پلۀ زیادی پس از انقلاب رسیده بود. او دختری پا به بخت داشت. همیشه کاری می کردم که وسوسه شود و به معامله بزرگی دست زند. می خواستم با انجام یک داد و ستد بزرگ دخترش را نیز به عقد پسر درآورم و ثروتش را بالا بکشم. اما او که می دانست دخترش باکره نیست، نرخ شیربها را بالا می برد و به طمع قالیچه های دست بافت ابریشمین و قالیهای پر خامۀ بافت کاشان، خاطرات مشترک سفر کربلا و مکه و مدینه را به رخ دوستش می کشید. پس از گذشت ماهها آنچنان به این بازی عادت کرده بودیم که امر به خودمان نیز مشتبه شده بود. گفتگوی ما با هزار قسم و آیه توأم بود. آیا دو حاجی رند بازاری بودیم یا دو دوست هم بند؟ بعضی شبها از ترس اینکه مبادا عروس دختر نباشد و قالب های کره خریداری شده از حاجی دوغ از کار در آید، از خواب می پریدم و چشمانم را به حاجی می دوختم که آرام روی تخت خوابش خوابیده بود. بدین ترتیب از یک طرف باعث سرگرمی دیگران می شدیم و از طرف دیگر از زندانبانمان که از همان جنس حاجی آقاها بودند انتقام می گرفتیم. حکایت ما همانطور که انتظارش می رفت به اتاق توابین رسید. در آنروزها شماری از آنها، به سرپرستی و کارگردانی داریوش پارسیان از هواداران سابق سازمان پیکار، در تدارک برگزاری تأتری بودند که موضوع آن زندان بود و حقانیت توبه کردن و اسلام آوردن. یکی از بازیگران آن تأتر به باقر گفته بود که:

- چون شما دو نفر استعداد خوبی دارین بهتره به گروه تأتر ما بپیوندین.

پیشنهادشان را رد کردیم و دست از تجارت و معامله شستیم و دوباره شدیم همان دو رفیق و همبند قدیمی. دوستانمان، که سراغ حاجی ها را از ما می گرفتند، می گفتیم: خدا بیامرزدشان.

بعضی ها زندانیان ساده لوح را دست می انداختند و سر دیگران را گرم می کردند. روستایی ی را به اتهام "استماع برنامه های فارسی رادیو عراق" بازداشت کرده بودند. او هنگام پخش برنامه های فارسی رادیو عراق به عمد صدای بلند گوی رادیو را بالا می برد تا سایرین هم آن را بشنوند. چهل سال بیشتر نداشت؛ اما چهرۀ شکسته و آفتاب سوخته اش مسن تر نشانش می داد. او دستهایی بزرگ و زمخت داشت. آنروزها تلویزیون مسجد بند را به زور پیچ و مهره و چند تکه آهن تا سقف بالا کشیده بودند. یکروز غروب ناگهان صدای مرد روستایی و دو تن از "اسدالله" ها بگوشمان رسید. کشمکش آنها همه را بطرف مسجد کشانید. مرد روستایی خودش را به تلویزیون رسانده بود و به وسیله یک قاشق تلاش می کرد تلویزیون را از بند و بستهایش آزاد کند. اما اسدالله ها پاهایش را گرفته بودند و کوشش می کردند او را پائین بکشند. او که تلویزیون را از یکی از همسلولی هایش به صد تومان خریده بود به هیچ روی رضایت نمی داد که پولش را پس بگیرد و از معامله ای چنین پر منفعت دست بردارد. مرتب می گفت:

- معامله، معامله است.

حاجی عباسپور از مسئولین سابق زندان جمهوری اسلامی بود که به اتهام جانبداری از بنی صدر به زندان افتاده بود. مردی بود میانسال و خوش قیافه، ریز نقش، با چشمانی سبز و موهایی بور. از نظر رفتار بیشتر به مجری برنامه های سرگرم کننده تلویزیونی شبیه بود تا یک زندانبان یا زندانی. آدمی خوش طینت و خوش فکر بود. دو سال از محکومیتش را گذرانده بود و از احترام نسبی زندانبانان و نیز زندانیان برخوردار بود. همه را به رعایت بهداشت، تحرک، ورزش، صبر و تحمل تشویق می کرد. دنیا را به طنز گرفته بود. در طنز او تلخی حقیقت موجود نهفته بود. همیشه عده ای در اطرافش جمع بودند زیرا باعث شادی و انبساط خاطر می شد. با ورود هر زندانی تازه واردی لباس مرتبی می پوشید، تسبیح به دست می گرفت و با چند نفر از همسلولیهایش که آنها نیز کت و شلوار به تن داشتند، به سوی زندانی جدید می رفت. وانمود می کرد که از مقامات دولتی است و از طرف دادسرای انقلاب آمده است تا از زندانیان تازه وارد "یک بازجویی کوچک" به عمل آورد. آنگاه در حضور دیگران شروع به بازجویی می کرد.

- برادر، اسم، نام پدر، مادر، پدر بزرگ و مادر بزرگ؟

زندانی تازه وارد که گمان می کرد قضیه جدی است، مشخصات خود را می گفت و حاجی به "منشی" خود اشاره می کرد که بنویسد. منشی نیز می نوشت.

- شما را چرا دستگیر کرده اند، آقا جان؟

پس از توضیح زندانی، حاجی توضیح می داد که اینجا زندان نیست؛ بلکه "دانشگاه" است و آقایان اساتید روحانی از معصومۀ قم تشریف آورده اند. درست مثل دانشگاه از دانشجویان امتحان هفتگی به عمل می آید و دانشجویان متخلف "اخراج" می شوند. سپس اینطور به سئوالات ادامه می داد.

- شما چه نوع غذایی دوست دارید میل کنید آقا جان؟ ما اینجا پلو مرغ، چلو کباب، آبگوشت بُزباش و غیره داریم.

- آیا علاقه به مرخصی دارید؟ آیا ملاقات خصوصی می خواهید؟ متأهل هستید؟ نامزد دارید؟ نماز جماعت بلد هستید؟

تازه وارد که خسته می شد، حاجی دوستانه می گفت:

- پسر جان شما هنوز صفر کیلومتر هستی. باید راه بیافتی تا آب بندی بشی.

آنگاه دست او را می فشرد، به او خوش آمد می گفت و عذرخواهی می کرد.

جواد پسر ١٦ ساله ساده لوحی بود. چشمانی بسیار ضعیف داشت. با وجود عینک ذره بینی ی که از پشت آن چشمان بسیار ریزش دیده می شد، به سختی اشیاء را تشخیص می داد. سادگی او باعث گرفتاری اش شده بود. در حالی که سوار بر موتورسیکلت از خیابان سعدی می گذشت، چشمش به اتومبیلی می افتد که در آن ٤ نفر نشسته بودند. پنجره های اتومبیل پائین بود و سرنشینان آن رهگذران را بطور غریبی تحت نظر گرفته بودند. جواد به اتومبیل مشکوک می شود. او که اهل داستانهای پلیسی بود تصمیم می گیرد که اتومبیل را تعقیب کند. ابتدا تصور می کند که با دزدان حرفه ای طرف است که دنبال فرصت مناسبی برای عملیات می گردند و یا کشتن کسی.

- در این اوضاع "شیر تو شیر" اگر ناموس مردم و می دزدیدند چه؟ معلوم بود که دنبال دردسرن.

- خب واضحه که دنبال دردسر بودن.

- آخه مو چه می دونستم؟ نمی دونستم که پاسدارند و گرنه مو را چه به تعقیب چارتا پاسدار.

از دیگر سو پاسداران گمان کرده بودند که جواد یکی از هواداران مسلح است که با موتورسیکلت، قصد تعقیب و ترور آنها را دارد. پس وارد کوچۀ پشت سینما سعدی می شوند و در جایی توقف می کنند. جواد با سرعت آنها را تعقیب می کند و در کمال شگفتی می بیند که اتومبیل در گوشه ای پارک شده و از سرنشینانش خبری نیست. فکر می کند که رو دست خورده و افراد مشکوک از چنگش گریخته اند و در جایی سرگرم اجرای نقشه شوم خود هستند. به ناگاه اما خود را در محاصرۀ آنها می بیند و سلاح هایی که به سوی او نشانه رفته است. او را با همان اتومبیل به زیرزمین دادسرای انقلاب می برند و پس از بازجویی مختصری به بند سیاسی زندان منتقل می کنند.

یک شب اسم او را از بلندگو خواندند: می بایست فردا صبح زود آمادۀ رفتن به دادسرای انقلاب باشد. همان شب نزد من آمد تا راهنمایی اش کنم. برایش توضیح دادم راجع به کسانی که می شناسد و فعالیت سیاسی داشته اند چیزی نگوید، فقط به سؤالها جواب دهد و مواظب باشد تا به او "برگ" نزنند. غروب روز بعد که همراه به عده ای دیگر از دادسرا بازگشت، چنان دچار هیجان بود که پیش از بازشدن درب ورودی بند و در برابر دیگران با صدایی بلند به من گفت:

- همونطور که تو گفتی گفتُم. دستت درد نکنه. انشاء الله که آزادُم.

روز بعد آزادش کردند. این مورد را نیز توابها گزارش کردند.

نشر نقطه

چاپ یکم، ایالات متحده، ١٣٧٦