بنیاد عبدالرحمن برومند

برای حقوق بشر در ایران

https://www.iranrights.org
ترویج مدارا و عدالت به کمک دانش و تفاهم
قربانیان و شاهدان

شهادتنامه مجید تمجیدی: بازداشت و حبس در پی اعتراضات انتخابات ۱۳۸۸

مرکز اسناد حقوق بشر ایران
مرکز اسناد حقوق بشر ایران
۲۲ مهر ۱۳۹۱
مصاحبه

نظرات شهود بازتاب دهنده‎ی دیدگاههای مرکز اسناد حقوق بشر ایران نمی‎باشد.

پیشینه

1. من مجید تمجیدی ۳۷ ساله، متولد قزوین هستم و محل سکونتم هم قزوین بود. آخرین شغلی که در ایران داشتم در شرکت آپادانا سرام قزوین در بخش رخش پاکان، سرپرست قسمت بودم. من در ۴ دی ۱۳۹۰ از ایران خارج شدم و علت خروجم از ایران، احضار مجدد من توسط وزارت اطلاعات بود که به اتهام کمک به زندانیان سیاسی احضار شدم. من کلاً آدم سیاسی نیستم ولی آدمی هم نیستم که بتوانم زور را تحمل کنم.

2. قبل از سال ۱۳۸۸ یعنی در دوره چهار ساله اول ریاست جمهوری احمدی نژاد اوضاع [اقتصادی] این قدر مثل الان فاجعه بار نبود. ولی در بهمن و اسفند سال ۱۳۸۷ شرکت آپادانا سرام قزوین که بزرگترین تولید کننده سرامیک در خاورمیانه است چند ماهی بود که حقوق بچه‎ها از جمله خودم را نداده بود.

3. یک روز در اوایل اسفند ۱۳۸۷ بود که به کارگرها گفتم من به عنوان سرپرست قسمت امروز لباس عوض نمی‎کنم و هر کسی می‎تواند پشت من بایستد. کارگرها گفتند آقای تمجیدی اخراجمان می‎کنند. من گفتم اگر اخراجمان کنند، همه با هم بیرون می‎رویم و حداقل حقمان را می‎توانیم بگیریم. گفتند که اگر شما پشت ما را خالی نکنید ما هم هستیم. در آن قسمتی که من بودم حدود ۶۰-۶۵ نفر نیرو دست من بود که آن روز هیچکدام لباس عوض نکردیم.

4. ساعت ۱۰ صبح از حراست کارخانه آمدند و گفتند که بروید سر کارتان وگرنه اخراج می‎شوید. بچه‎ها گفتند سر کار نمی‎رویم و باز هم صبر کردیم. مدیر کارخانه آقای مهدی زاده آمد و گفت که آقای تمجیدی شما که کارفرما هستید نباید این کار را بکنید. گفتم که من هیچ فرقی با اینها ندارم و من سه ماه است که حقوق نگرفته‎ام و این کارگران هم حقوق نگرفته‎اند و حالا شاید سطح حقوق من بالاتر باشد ولی من هم معترضم و فرقی نمی‎کند. آنها می‎خواستند حقوق من یک نفر را بدهند که گفتم من به این کارگرها گفته‎ام سر کار نروید و حالا نمی‎شود خودم حقوق بگیرم در حالی که می‎دانم یک کارگر بچه‎اش می‎خواهد به دنیا بیاید و یا دیگری باید اجاره خانه بدهد ولی هیچکدام پول ندارند که بدهند. به هر حال در آن روز به ما قول مساعد دادند و انجام هم شد. اما سه روز بعد حراست کارخانه من را خواست و یک تهدید اساسی کرد و از کار هم به مدت یک هفته تعلیق شدم. بعد از من تعهد گرفتند و من دوباره به سر کارم برگشتم.

5. این جریان ادامه داشت تا نزدیک انتخابات ۱۳۸۸ ریاست جمهوری رسیدیم و من در ستاد موسوی در قزوین مشغول فعالیت بودم و با بچه‎ها در تهران هم یک همکاری تنگاتنگی داشتیم تا اینکه انتخابات و آن تقلب بزرگ انجام شد که هنوز هم بنده تاکید می‎کنم تقلب شده چون ساعت 11:30 شب بچه‎هایی که در داخل وزارت کشور بودند با تلفن به من گفتند که احمدی نژاد انتخاب شد یعنی یک ساعت و نیم بعد از بسته شدن درب صندوق‎های رای، که این غیر ممکن بود.

6. به هر حال از فردای آنروز ارتباطات شروع شد. من در ۲۵ خرداد و سپس در تمام تجمعات در تهران حضور داشتم. در شرکت هم که می‎رفتم به بچه‎های جنبش سبزی می‎گفتم که در تهران چه اتفاقاتی افتاده. مثلا در 18 تیر یا 16 آذر یا روز عاشورا فراخوان می‎دادیم و در این تجمعات شرکت می‎کردیم. در تمام این مدت هم حراست شرکت من را تحت نظر داشت ولی من از این موضوع کاملا بی اطلاع بودم.

7. آخرین تجمعی که من شرکت کردم سال ۱۳۸۹ در سالگرد وقایع 25خرداد ۱۳۸۸[1] بود که به اتفاق چند تا از دوستانم که اسم یکی از آنها وحید روح بخش است که وی دانشجو هم بود به تهران آمدیم. جو تهران بسیار امنیتی بود. بعد ما به قزوین برگشتیم و با بچه‎های تهران هماهنگ کردیم که در ۳۰ خرداد ۱۳۸۹ در سالگرد فوت ندا آقا سلطان به سر خاک وی برویم.

8. در روز ۲۹ خرداد ۱۳۸۹ ساعت ۱۰:۳۰ صبح من سر کار بودم که مدیر اجرایی شرکت آقای مهدی زاده که انسان بسیار خوبی است و با یکدیگر هم دوست هستیم به من زنگ زد که به دفتر وی بروم. او به من گفت که حراست شرکت پرونده‎ام را خواسته. شستم خبر دار شد که این قضیه از کجا آب می‎خورد ولی گفتم نه! مهندس چیزی نیست بعداً می‎روم ببینم چکار دارند. وی دو ساعت بعد دوباره به من زنگ زد که مجید بیا پایین. به نزد او رفتم و گفت حالا از مدیریت پرونده‎ات را خواسته‎اند. بعد من دوباره به قسمت خودم برگشتم.

9. من به غیر از کار خودم که در شرکت انجام می‎دادم دفتر فیلمبرداری و عکاسی از مجالس هم داشتم لذا هرگاه به تهران می‎رفتم خیلی صحنه‎های تجمعات را به توسط خودکاری که از آمریکا برای من آورده بودند و دوربینی سرش داشت فیلمبرداری کرده بودم ولی اینها را برای هیچ جا ارسال نمی‎کردم و فقط قصدم این بود که اینها یک آرشیوی بشود برای اینکه اگر بعدها نظام برگشت بتوانم نمایشگاهی بزنم. تنها دید هنری آن مد نظرم بود. تمام اینها را به صورت فلش کرده بودم و در خانه نگهداری می‎کردم. من این خودکار را همیشه با خودم داشتم.

10. من وقتی به قسمت خودم برگشتم چون یک سری فیلم هم روی موبایلم داشتم آنها را پاک کردم و رم موبایلم را هم در آوردم و به یکی از کارگرها که به او اعتماد داشتم سپردم. علاوه بر این قرار بود فردای آنروز یعنی در ۳۰ خرداد همراه با دوستم وحید روح بخش که او در شرکت پاک نام کار می‎کرد و شرکت شان درست آن طرف جاده روبروی شرکت ما بود به تهران برویم. ولی هر چه با او تماس گرفتم جواب نمی‎داد و نگرانیم خیلی بیشتر شد که چرا وحید جواب نمی‎دهد و چرا حراست شرکت من را خواسته؟ تا ساعت 4 بعد از ظهر با خودم کلنجار رفتم بعد سوار سرویس شدم و به خانه آمدم.

بازداشت

11. ساعت ۵ بعد از ظهر روز ۲۹ خرداد ۱۳۸۹ زنگ خانه‎امان را زدند. من پایین رفتم و دیدم پنج نفر وارد خانه ما شدند. گفتند آقای تمجیدی؟ گفتم بفرمایید. گفت ما حکم بازداشت و حکم بازرسی منزل شما را داریم. گفتم حکمتان کو؟ دست کرد جیبش و یک کاغذی در آورد و گذاشت جیبش. گفتم من اسکن نیستم که سریع گرفته باشم من باید آنرا بخوانم. دوباره برگه را درآورد و دستش را گذاشت روی یک اسم و دیدم که از دادستانی کل کشور است و اسم من و اسم وحید روح بخش بود و یک اسم نفر سومی هم بود که تا امروز هم نفهمیدم کی بود چون فقط من و وحید را گرفتند.

12. رئیس شان یک مرد چاق میان قد بود و حدوداً 45-46 ساله، کچل بود و صورتی بور و یا می‎شود گفت قرمز داشت و عینکی بود. آنها با برخورد خیلی بدی وارد شدند یک نفرشان رفت زیرزمین، یک نفر رفت پشت بام، و سه نفر دیگر هم وارد خانه من شدند. همه لباس شخصی بودند و شروع کردند به گشتن. ناگفته نماند خود من هم ده روز بود که از بیمارستان آمده بودم چرا که یک حمله قلبی داشتم. حال دوباره قلبم گرفت و خانمم داروهایم را آورد.

13. آنها شروع کردند به گشتن خانه. کمد، کیس کامپیوتر، لپ تاپم، همه را شروع کردند به جمع کردن. یکی از آن آقایان که خواست وارد اتاق خواب بشود دید که تو اتاق عکس‎های همسرم بود لذا یک مقدار محترمانه تر برخورد کرد و در را بست و به همسرم گفت خانم لطف کن برو عکس‎هایتان را جمع کن. من خیلی خوشحال شدم چون فلش مموری پشت قاب عکس بود اما از شانس بد من وقتی خانمم آمد و گفت جمع کردم، دیدم خانمم همه را جمع کرده به غیر از قاب عکس خودم که فلش مموری پشت آن بود. وقتی آن را دیدم نشستم زمین یعنی واقعا قلبم گرفت چونکه واقعا در آن فلش مموری خیلی اطلاعات داشتم.

14. آن آقا گفت وسایلت کجاست؟ گفتم زیر تخت است. تخت را کشیدند کنار و کلی کتاب و دست نوشته و یک مقدار کاغذهای تبلیغات موسوی [جهت انتخابات ریاست جمهوری سال ۱۳۸۸] و اینجور چیزها بود که همه را برداشتند. به هر حال وسایل ما را جمع کردند و هر چقدر هم پدر من گفت چی شده خیلی برخورد بدی با او کردند و بعد رفتند بالای پشت بام و ماهواره‎های من را هم باز کردند.

15. خلاصه همه را جمع کردند و من توی ماشین شان نشستم. از کوچه‎مان که بیرون آمدند و پیچیدند توی خیابان، من را چشم بند زدند. ناگفته نماند که چون دیدند در خانه حالم بد شده و دچار حمله قلبی شدم خودشان بی سیم زدند که دکتر آماده باشد. وقتی به بازداشتگاه رسیدیم که دقیقاً نمی‎دانم کجا بود در آنجا دکتر من را معاینه کرد و یک سری توصیه‎های لازم را به آنها کرد.

16. فردای آن روز من را برای بازجویی بردند و گفتند بگو ببینیم کدام تجمعات را بودی؟ گفتم تجمع چیه؟ من همه را انکار کردم. او پرونده بزرگی را جلوی من گذاشت و گفت این حاوی شش ماه پرینت تلفنی تو است. من خودم دو تا خط داشتم که به غیر از خط‎های خودم، تلفن خانه و تلفن‎های همسر و مادرم هم شنود شده بود. باز من کتمان کردم که بعد شروع کردند به کتک زدن من. بعد آنها گفتند دوستم، وحید روح بخش را هم گرفته‎اند و او همه چیز را گفته است و گفته که همه تجمعات را بوده‎ایم.

17. من را در آن مرکز سه روز نگه داشتند. من را فقط در روز دوم کتک زدند و روز سوم کاری نداشتند و برخوردشان خوب شد. من قبول کردم که در 25 خرداد و 22 بهمن 1388 به تهران آمدم و فقط این دو مورد را قبول کردم. در این سه روز دو بار اجازه دادند با خانواده‎ام تماس بگیرم و بگویم که حالم خوب است و نگران نباشند.

18. روز سوم بود و دوباره چشم بند زدند و من را سوار یک سمند کردند و بردند دادگستری قزوین شعبه 10 نزد بازپرس شفیعی. او به من گفت وثیقه داری بگذاری؟ گفتم آره یک تلفن بزنید که بیاورند. او گفت باشد برو بیرون و من هم آمدم بیرون. بعد یک دفعه دیدم پرونده من را زد برای اعزام به دادگاه انقلاب تهران بطوریکه خود مامور اطلاعات هم تعجب کرد. من به گوش خودم شنیدم که مامور اطلاعات به رئیسش گفت: «این مرتیکه الاغ اینها را داد برای تهران».

بند 209 اوین

19. در 1 تیر 1389 با یک پژو 405 یشمی رنگ من را به همراه وحید روح بخش از قزوین به دادگاه انقلاب تهران فرستادند. به دادگاه انقلاب تهران رفتیم ولی ما را پذیرش نکردند و گفتند مگر اینجا خانه خاله است که متهم را از قزوین آورده‎اید؟ بعد کلی این طرف و آن طرف زنگ زدند و ما را بردند اوین. خلاصه ساعت یک یا دو بعد از ظهر ما را به 209 اوین بردند.

20. قبل از اینکه وارد بشویم لباس‎هایمان را تحویل دادیم و لباس‎های آبی زندان را پوشیدیم و عکسم را گرفتند و دکتر هم معاینه کرد و من هم مشکلات قلبم را گفتم. بعد از آن من دیگر وحید را ندیدم و من را به سلول 113 در بند 209 بردند و برای 50 روز در آن سلول تنها بودم.

21. بغل دست من سلول 111 بود که دو تا کوهنورد آمریکایی آنجا بودند. آنها یک کمی فارسی یاد گرفته بودند و کمی با هم صحبت کردیم. یعنی دیدم که یکی (با لهجه خارجی) به من گفت، تازه آوردند تو را؟ خوب من هم چون آنجا برایم یک سیستم ناشناخته بود گفتم از کجا حرف می‎زنی شما؟ گفت من سلول کناریت هستم. بعد گفت تو را کی آوردند؟ گفتم دیروز. گفت من 11 ماه است که اینجا هستم. گفتم شما همان کوهنوردی؟ گفت آره آره ما همان سه تا کوهنورد[2] هستیم. ما در این حد می‎توانستیم صحبت کنیم که بعد نگهبان آمد و من را کمی مشت ومال داد ولی خوب با آنها کاری نداشت. آنها هر وقت هم اذیت می‎شدند به فارسی و بعضی وقتها هم به انگلیسی شروع می‎کردند به فریاد زدن و بند را رو سرشان می‎گذاشتند. اینها را چشم بند نمی‎زدند. یعنی وقتی من را برای بازجویی می‎بردند می‎دیدم که اینها در راهرو بودند و چشم بند نداشتند.

22. از روز سوم بازجویی‎های من شروع شد و بازجویی اولم 5 دقیقه طول کشید و بازجویی آخرم 9 ساعت و نیم طول کشید.

23. بازجویی اولم برای این 5 دقیقه طول کشید چون از من پرسید رابطه خودت را با سازمان مجاهدین توضیح بده؟ من خودکارم را گذاشتم زمین و گفتم که من برای این سوال جوابی ندارم. گفت ببین! می‎روم و یک ماه دیگر می‎آیم. گفتم برو 10 سال دیگه بیا من اصلا با این سازمان رابطه‎ای ندارم. بعد هم نگهبان را صدا زد تا من را ببرد. فردای آنروز دوباره من را برای بازجویی بردند. بازجو آمد گفت فکرهایت را کردی؟ گفتم، یک ماه چقدر زود گذشت! او شروع کرد به زدن من که گفت تو خیلی پر رویی. بعد از اینکه یک عالمه کتک خوردم و [آن اتهام را] قبول نکردم گفت خوب بنویس من رابطه‎ای ندارم. او به هیچ چیزی اعتقاد نداشت و می‎گفت خدا و پیغمبر خودش است و هر چقدر دوست داشت فحش می‎داد.

24. بیشتر وقت‎ها که می‎خواستند بزنند من را با چشمبند به پایین بند 209 می بردند. در یکی از زدن‎ها که با دست آویزانم کرده بودند کتفم در رفت. من را با این لوله‎های پلاستیکی می‎زدند. یک روز چشم بندم را برداشتم دیدم بازجویم یک مرد 41-42 ساله است که ریش و سبیل او شش تیغه بود و موهای جو گندمی داشت. وی نه لاغر و نه چاق بود و تقریبا یک و هشتاد متر قد داشت. او یک انگشتر نگین مشکی دستش بود و خیلی کتکم زد.

25. در این مدتی که 209 بودم تا ده روز از خانواده‎ام خبری نداشتم. بازجویم به خاطر اینکه من را داغون کند گفت پدرت سکته مغزی کرده. پوزخندی زدم و گفتم بلوف می‎زنی. گفت حالا پوزخند بزن؛ با همون حالش میارمش اینجا. بعد من را برد و برای 30 ثانیه توانستم تلفن بزنم و متاسفانه فهمیدم که پدرم سکته مغزی کرده. بازجویان از این حربه خیلی خواستند استفاده کنند.

26. من قبل از بازداشتم یکی از برنامه‎هایی که داشتیم این بود که با بچه‎هایی که در تهران بودند قرار گذاشتیم اگر کسی عکس، فیلم یا هر چیزی از حمله‎ها و دستگیری‎ها دارد همه را جمع آوری کنیم و من آنها را در قالب کلیپ کوتاهی ادیت کنم. من قبول کرده بودم با هزینه شخصی خودم 50 هزار تا سی دی بزنم و در اختیار دوستان قرار دهم تا در خانه‎های مردم بریزند تا کسانی که ماهواره ندارند و همه زندگی و بت آنها تلویزیون دولتی است این حقایق را ببینند. حال بازجویانم دنبال آن کسانی بودند که من با آنها در تهران در تماس بودم.

27. جالب این بود که بازجویم گفت تو به ریاست جمهوری توهین کردی. گفتم که نه. بعد صحبت‎های من و خانمم را برایم خواند. چرا که وقتی در 22 بهمن من تهران بودم خانمم به من زنگ زده بود و حال بازجویم عین همان جملات پای تلفن را برایم می‎خواند که من به هم بریزم: «سلام عزیزم خوبی؟ و .... بعد خانمت گفته هنوز تمام نشده؟ تو گفتی نه هنوز دارد زر می‎زند». گفتم خوب من چه توهینی کردم؟ گفت خوب اون موقع فقط احمدی نژاد داشت صحبت می‎کرد.

28. به هر حال بعد از حدود 30-37 جلسه بازجویی که از اظهارات من امضا نگرفته بود در آخرین بازجویی، من فقط سه ساعت داشتم برگه‎های بازجویی‎ام را امضا می‎کردم چون در بازجویی‎ها فقط می‎گفت بنویس و امضاء همه جواب‎هایم را گذاشت برای روز آخر. شاید حدود چیزی بیشتر از 100 یا 150 صفحه را امضا کردم.

29. تا اینکه بعد از 50 روز من را به اتاقی به اسم 10 عمومی بردند. 14-15 نفر در آن اتاق بودیم. دو نفر از بچه‎های القاعده بودند که اصالتاً کرد بوکان ایران بودند، دو نفر کرد عراق بودند، بیشتر افراد این اتاق متهمین مالی بودند مانند اکبر بهرامی و حبیب شمسی. جنبش سبزی شان تنها من بودم. من برای 10 روز هم در این اتاق بودم.

30. دو ماه بعد از حبسم یعنی در 29 مراد 1389، خانواده‎ام وثیقه 100 میلیون تومانی گذاشتند و به قید وثیقه آزاد شدم. در روز آزادی دیدم که وحید روح بخش هم آزاد شد. هر دو در یک روز آزاد شدیم. در خانه وقتی پدرم را دیدم که هیچ تحرکی ندارد ضربه خیلی سنگینی خوردم و خیلی برایم درد آور بود. فهمیدم که پدرم بعد از بازداشتم در پیگیری هایی که می‎کرده یکبار تلفنی به او گفته‎اند که بچه تو آدم کشته و ما می‎خواهیم اعدامش کنیم. پدرم همانجا پای تلفن افتاده و سکته کرده بود.

31. بعد از دو ماه مامورین دوباره تلفنی با من تماس گرفتند که فلان روز به دادگاه انقلاب شعبه 15بروم. من سراغ وکیل رفتم اما نود درصد آنها قبول نکردند و یکی دو تا هم که قبول کردند من توان پرداخت آن مبلغ را به آنها نداشتم. برای همین بدون وکیل به شعبه 15 پیش آقای صلواتی رفتم. آقای صلواتی[3] یک آدم کریه‎المنظر چهارشونه هیکلی است و ریش و سبیلش را می‎زند، با چشم‎های درشت و نگاه به قول مثلا خودش غضب آلود. او یک آدم بسیار بد دهن است که از ترسش حتی تو دادگاه هم با دو تا محافظ می‎رود. محافظش همیشه جلوی اتاقش می‎نشیند.

32. پنج اتهام به من زده بودند، که اجتماع و تبانی بر علیه امنیت کشور، توهین به ریاست جمهوری، توهین به رهبری، اخلال در نظم عمومی، و نگهداری و استفاده از تجهیزات ماهواره‎ای بود. من اعتراض زدم و گفتم قبول ندارم. او هم توهین کرد و گفت خفه شو. گفتم از یک قاضی که اینجوری صحبت می‎کند هیچ توقعی ندارم و برگه را پرت کردم و گفتم هر رأیی که می‎خواهی بدهی بده. گفت پس گم‎شو برو بیرون. من هم بیرون آمدم. این کل دادگاهی من بود که پنج دقیقه طول کشید. وحید روح بخش هم در همین روز دادگاهی شد.

33. یک ماه و نیم بعد، دوباره زنگ زدند، گفتند بیا حکم تو آمده. دوباره با وحید به تهران رفتیم. به هر کدام‎مان سه سال حبس داده بودند. سه سال برای اقدام علیه امنیت ملی و نگهداری تجهیزات ماهواره دادند اما برای توهین به ریاست جمهوری، توهین به رهبری و اخلال در نظم عمومی به دلیل نداشتن شواهد و مدارک تبرئه شدیم.

34. من یک نامه نوشتم، گفتم من یک آدم بی سوادم اماچطور می‎شود برای اخلال در نظم عمومی شواهد و مدارک نداشته باشید و من تبرئه می‎شوم اما برای اجتماع و تبانی شواهد دارید؟ کسی که در اجتماع بوده، پس اخلال در نظم عمومی هم باید کرده باشد، این چطور می‎شود؟ به هر حال ما اعتراضمان را نوشتیم و لایحه‎مان را هم بعد از یک هفته گذاشتیم روی آن و رفت شعبه 36 تجدید نظر نزد قاضی زرگر. حکم ما در تجدید نظر شد یک سال و نیم زندان و 300 هزار تومان جریمه. بعد از آن وحید دیگر به زندان نیامد و بطور قاچاق از ایران خارج شد.[4]

بند 350 اوین

35. در 19 بهمن 1389 بود که تلفنی به اوین احضار شدم. وسایلم را جمع کردم، چون می‎دانستم که باید برای اجرای حکم یک سال و نیم خود به زندان بروم. 19 بهمن از خانواده خداحافظی کردم و پدرم را برای آخرین بار آنجا دیدم و بعد وارد زندان شدم.

36. مستقیماً به بند 350 اوین رفته و در اتاق یک ساکن شدم. این اتاق مرحوم صابر[5] بود و آقای امیر خسرو دلیرثانی[6] و محمد داوری[7] هم آنجا بودند. نزدیک دو ماهی آنجا بودم. بعد اتاق پنج تشکیل شد و من مسئول آن اتاق شدم و مابقی حبسم را تا زمان آزادی که ده ماه شد در آنجا گذراندم.[8]

37. از آنجا که غذاهای زندان قابل خوردن نبود و گوشت و مرغ و میوه هم به ما نمی‎دادند لذا اینها را خودمان باید تهیه می‎کردیم. در زندان یک سری کانال‎هایی بود که خودمان می‎دانستیم اینها که هستند و با آنها ارتباط داشتیم. اینها به کسانی که در زندان نیاز مالی داشتند کمک می‎کردند. مثلاً اینها به حساب من و چند نفر دیگر که مسئول اتاق‎ها بودیم پول می‎ریختند تا ما کسانی را که می‎دانستیم خانواده‎هایشان پول برایشان نمی‎ریزند را تامین کنیم. ما هم این افراد نیازمند را به کلونی خودمان می‎آوردیم. کلونی به سفره‎هایی می‎گفتیم که بطور پنج یا ده نفره در آن هم خرج می‎شدیم.

38. در زندان من دچار حمله قلبی شدم. دلیلش بیشتر استرس و فکر و خیال و زن و بچه و قسط و چک و بدهی و اینها بود. و پدرم هم دیگر نمی‎توانست حرف بزند و امکان اینکه از قزوین برای دیدن من به اوین بیاید هم نبود. ساعت ده و نیم شب بود که من دچار حمله قلبی شدم. من را به بهداری بردند و وقتی نوار قلبی گرفتند دیدند وضع من خراب است. دو سه ساعت طول کشید تا مجوزها جور شود و بعد اجازه دادند من را به بیمارستان ببرند. دکتر هم برای من تست ورزش نوشت اما بعد من را دیگر به بیمارستان اعزام نکردند. تا اینکه مرحوم صابر از دنیا رفت. بعد از آن از ترسشان اعزام‎های به بیمارستان باز شد.

39. من در زندگی خود مردی به بزرگی صابر ندیدم. من خیلی خوشحالم که وارد زندان اوین شدم. کسانی که دورادور در موردشان شنیده بودم، یا کتاب‎هایشان را خوانده بودم، جالب بود که در زندان در دسترسم بودند. مرحوم صابر یک چهره همیشه خندان بود. بی نهایت متواضع، افتاده حال، دانشمند. وی از بچه‎های ملی مذهبی بود.

40. جالب این است که بند 350 از دو طبقه تشکیل شده. درب اتاق‎ها همیشه باز است و تا ساعت خاموشی که 9 شب بود می‎توانستیم به طبقات بالا و پایین برویم. ساعت 9 شب هم فقط دربهای ورودی را می‎بستند اما درب اتاقها همچنان باز بود. ما تا صبح می‎توانستیم در اتاق یکدیگر رفت و آمد بکنیم.

41. بعد از فوت سحابی بزرگ[9] و دخترشان [هاله][10]، آقای صابر به اتفاق آقای امیرخسرو دلیرثانی اعتصاب غذا کردند. یادم نمی‎رود، آقای صابر از صبح که شنید هاله سحابی از دنیا رفته، در آن گرمای خرداد پابرهنه شروع کرد به قدم زدن در حیاط 350 اوین. اذان ظهر را که گفتند تنهایی ایستاد وسط حیاط نمازش را خواند. از همانجا اعتصایش را شروع کرد. مرحوم صابر بدن بسیار سالمی داشت. چرا که زندگی‎اش در زندان تایم به خصوص خودش را داشت. صبح بلند می‎شد پیاده روی‎اش را می‎کرد، ورزشش را می‎کرد، صبحانه‎اش را می‎خورد. بعد برای مطالعه به بالا می‎رفت. دوباره ظهر می‎آمد قدم می‎زد، نمازش را می‎خواند. استراحتش را می‎کرد. دوباره بعد از ظهر ورزشش را انجام می‎داد. او آدمی نبود که افتاده باشد. کاملاً ورزیده و ورزشکار بود.

42. 17-18 روز بعد از اینکه اعتصابشان را شروع کردند، یک شب ساعت 10:30 شب بود که دیدیم حال صابر بد شد، قلبش را گرفت. از آنجا که ساعت خاموشی بود روی آیفن زدیم و افسر نگهبانی پایین آمد و بعد آمبولانس آمد ایشان را به بهداری اوین بردند. یک ساعت و نیم بعد برگشت دیدیم سرش قرمز است. وی مورد ضرب و شتم قرار گرفته بود.

43. خودش گفت، «من را بردند در بهداری، گفتند تو داری اغماض می‎کنی، داری دروغ می‎گویی و من اعتراض کردم. من را زدند». وقتی اینها را تعریف می‎کرد دوباره حالش بد شد. ما دوباره آیفن را زدیم و آمدند او را بردند و فردا خبر فوتش را برای ما آوردند.

44. دو روز پس از فوت صابر من در بیمارستان مدرس تهران که در سعادت آباد است، وقت تست ورزش داشتم. مامورین زندان من را در بیمارستان به عنوان کلاهبردار معرفی کرده بودند. یکی از پرستارها آمد به من گفت تو چقدر کلاهبرداری کردی که تو را با دست بند و پا بند بسته‎اند؟ من هم گفتم: «خانم ها آقایان هرکس گفته من کلاهبردارم بی خود کرده. بنده بعد از انتخابات 1388 بازداشت شدم. من یک جنبش سبزی هستم. من را بخاطر اعتراضاتم اینجا آورده‎اند. اینهایی که می‎گویند من به اتهام مالی اینجا هستم، کاملاً دروغ است». مچ بندم هم دستم بود. بعد جو اورژانس به هم ریخت، دوباره افسر نگهبان آمد. از آنجا به بعد چند تا از دکترها با من دوست شدند. یکبار به یکی از دکترها گفتم: «دکتر! صابر چه شد؟» او گفت مجید فقط این را به تو بگویم که صابر را وقتی از دنیا رفته بود پیش ما آوردند. او دچار حمله قلبی شده بود اما او را دیر آوردند.

45. یک روز من را از بیمارستان به زندان برمی‎گرداندند که دیدم خانواده‎ام جلوی زندان ایستاده‎اند و همه‎شان مشکی پوشیده‎اند. فهمیدم که پدرم از دنیا رفته است. قبل از آن من به جعفری دولت آبادی [دادستان تهران] خیلی نامه داده بودم و گفته بودم من هیچی نمی‎خواهم، مرخصی هم نمی‎خواهم، فقط من را تحت‎الحفظ با مأمور بفرستید یک ساعت بروم پدرم را ببینم ولی او قبول نکرده بود.

46. فوت پدرم در ماه رمضان اتفاق افتاد. بعد از ظهر همان روز که متوجه شدم پدرم فوت کرده اسامی 20-25 نفر از جمله من را خواندند که به دادسرای اوین برویم. در آنجا از بچه‎ها می‎خواستند که درخواست عفو بنویسند تا در عید فطر آزاد شوند. در دادسرای اوین یک آقایی نشسته بود. گفت برگه بردار بنویس من اشتباه کردم. گفتم من چنین چیزی نمی‎نویسم. گفت پس گم شو بیرون. من بیرون آمدم. صبر کردم تا کار تمام بچه‎ها تمام شود. نود درصد بچه‎ها درخواست عفو را ننوشته بودند.

47. بعد از سه روز برنامه سند من جهت وثیقه درست شد و من در شهریور 1390 به مرخصی آمدم. به مجلس هفتم پدرم رسیدم. در مرخصی بودم تا اینکه دو روز مانده به عید فطر، دفتردار دادستان تهران به نام آقای دهقان که مرد محترمی هم بود به من زنگ زد. قبلاً یک آقای افضلی نامی دفتردار جعفری دولت آبادی بود که وی خیلی انسان دیکتاتور و بیخودی بود، اما از وقتی که دهقان آمده بود، خیلی روند عوض شده بود.

48. آقای دهقان گفت آقای تمجیدی وظیفه من نیست این کار را بکنم. اصلاً نباید هم بکنم. اما چون می‎دانم پدرت را از دست داده‎ای و یکسره هم اینجا می‎آیی مرخصی‎ات را تمدید می‎کنی، همین الان لیست عفو رهبری آمد، اسم تو در آن است. دیگر نیازی نیست به زندان مراجعه کنی. فقط برو جریمه‎هایت را بده. گفتم من که عفوی ننوشتم. گفت آقای تمجیدی خیلی‎ها هستند مثل تو عفو ننوشتند.

49. دو روز بعد از آن از قزوین به تهران رفتم جریمه‎ام را دادم. من ده ماه از حبسم را کشیده بودم که آزاد شدم. من در 4 دی 1390 بطور قانونی از ایران خارج شدم.


«گاردین: شرح وقایع هولناک کوی دانشگاه از زبان دانشجویان»، بی بی سی فارسی، 23/4/1388، قابل دسترس در: http://www.bbc.co.uk/persian/iran/2009/07/090713_si_ir88_kooy_students.shtml

«نگرانی از سلامتی و اعتصاب غذای سه آمریکایی بازداشت شده در ایران»، بی بی سی فارسی، 3/2/1389، قابل دسترس در: http://www.bbc.co.uk/persian/iran/2010/04/100423_l07_iran-usa-hikers.shtml

«"قاضی صلواتی"؛ بازیگر جدید نقش قاضی مرتضوی»، جرس، 3/9/1388، قابل دسترس در:http://www.rahesabz.net/story/4406/

«هرانا؛ اعمال فشار بر خانواده وحید روح بخش، دانشجوی دانشگاه قزوین»، خبرگزاری هرانا، 4/4/1390، قابل دسترس در: http://www.hra-news.info/00/8665-1.html

«هدی صابر به دلیل شوک قلبی ناشی از اعتصاب غذا درگذشت»، بی بی سی فارسی، 22/3/1390، قابل دسترس در: http://www.bbc.co.uk/persian/rolling_news/2011/06/110612_rln_l21_saber.shtml

«امیر خسرو دلیر ثانی»، خبرگزاری رهانا، قابل دسترس در: http://www.rahana.org/prisoners/?p=2624

«نامه ای از زندان: من، محمد داوری، کیستم»، سایت کلمه، 26/6/1390، قابل دسترس در:http://www.kaleme.com/1390/06/26/klm-73363/

«مجید تمجیدی، فعال کارگری در بند 350 اوین»، وبسایت کلمه، 4/3/1390، قابل دسترس در:

http://www.kaleme.com/1390/03/04/klm-59125/

«عزت الله سحابی درگذشت»، بی بی سی فارسی، 10/3/1390، قابل دسترس در:http://www.bbc.co.uk/persian/iran/2011/05/110531_l39_ezzatollah_sahabi_death.shtml

«هاله سحابی، مبارزی از نوعی دیگر»، بی بی سی فارسی، 11/3/1390، قابل دسترس در:http://www.bbc.co.uk/persian/iran/2011/06/110601_l06_sahabi_haleh_obituary.shtml