تو ارمنی اینجا چکار می کنی، تو مسیحی اینجا چکار می کنی؟ مگر مسیحی هم کمونیست می شود؟
من لوئیز باغرامیان متولد ۲ مرداد ۱۳۳۸ در تهران هستم. در آبان ماه سال ١٣٦٠ در اصفهان دستگیر شدم و به مدت یک سال و سه ماه در جمهوری اسلامی ایران به عنوان زندانی عقیدتی در بند بودم.
دادهها و مطالب این گواهی که جزئی از دانستههای شخصیام هستند همگی درست و واقعیاند. در این گواهی منبع یا منابع دادهها و مطالبی را که جزئی از دانستههایم نیستند، امّا به درستی آنها اعتقاد دارم، مشخص کردهام.
زمینه
شش سالم بود که با خانواده ام ازتهران به اصفهان رفتم. کلاس اول ابتدایی را در تهران بودم ولی از آن به بعد تا دیپلم درمدرسه ارامنه که نام آن مدرسه شاه عباس و واقع درجلفای اصفهان بود، تحصیل کردم. سپس در سال تحصیلی ۱۳۵۶-۵۷ وارد دانشگاه اصفهان شدم و در رشته زبان عمومی به تحصیل پرداختم و در اواخر سال ۱۳۵۹ زمانی که دانشگاه ها بسته شد، اخراج شدم.
من قبل از انقلاب دوستی داشتم به نام بهنام موحد که عضوسازمان چریکهای فدائی خلق بود و از طریق او به سیاست
علاقمند شدم. آن موقع خیلی جوان بودم، ۱۵- ۱۶ سالم بود. بهنام در آبان ماه ۱۳۵۶ در خیابان در تهران ترورشد. من هم کم کم به سازمانهای چپ گرایش پیدا کردم. وارد دانشگاه که شدم مدت بسیار کوتاهی هوادار پیکار بودم ولی از مناسباتشان زیاد خوشم نیامد چون محیط و تفکر آن برای من کمی تنگ بود. بعد کم کم با بچه های راه کارگرآشنا شدم و به نظرم خیلی جالب آمد. این بحث که باید حرکتهای اجتماعی ایجاد شود و مردم درحرکتهای اجتماعی شریک شوند و کلاً تئوری های آنها از لحاظ فکری به من نزدیک بود. گرایش های من به راه کارگر بیشترجنبه روشنفکری داشت. سه تا کتاب بیرون داده بودند به نام فاشیسم و آن بحث برایم خیلی جالب بود و از لحاظ فکری برایم جدید بود. خودم را در متن آن می دیدم و فکرمی کردم حرفشان درست است و دولت یک دولت فاشیستی است. ارتباط انسانی با اعضا هم برای من راحت تر و آرام تربود.
من در دوران انقلاب همیشه احساس می کردم دارم پرواز می کنم یعنی انگارهیچوقت پاهایم روی زمین نبود. نه می دانستم صبحانه ام چیست نه میدانستم نهارم چیست، از صبح تا شب بیرون می رفتم و هیچ ترسی نداشتم. آنقدرهمه چیز لذت وهیجان داشت و آنقدر تغییرات سریع اتفاق می افتاد (و من هم خیلی جوان بودم) که دایم به بچه ها میگفتم من در حال پرواز کردنم. تنها وقتی که اعلام کردند شاه رفت، ناگهان دلم ریخت و یک دفعه ترسیدم - نمیدانم چرا - یک لحظه بود.شاید فکر کردم همه چیز دارد بهم می خورد، فکر کردم کنترل از دست میرود. نمیدانم هر چه بود، فقط آن لحظه ترس را به یاد دارم.
ازهمان اوائل دردانشگاه تنش زیاد بود مثلاً ما دم در دانشگاه کتاب می گذاشتیم، دیگر نیروهای مختلف می ریختند پاره می کردند. ما مقاومت می کردیم و در راهپیمائی های مختلف شرکت می کردیم، مثلاً راهپیمایی اتحادیه ها بود یا مال کارخانه ها، مال خود دانشگاه، کلی راهپیمایی این چنینی سازماندهی می شد که گاه خیلی هم کوتاه می شد چون حمله می کردند و ما هم چند دفعه فرار کردیم. یادم است یک بار در یکی از خیابان های اصفهان که به دانشگاه اصفهان منتهی می شد راهپیمائی کردیم که دفتر اتحادیه های کارگرها هم آنجا بود. یک عده ازکارگران ریختند و بچه های ما را زدند. من و خواهرم و یکی از دوستانم رفتیم زیر یک اتوموبیل و چند ساعت قایم شدیم و در فکر این بودیم که چکار کنیم. درخانه ای باز بود وما داخل شدیم. ساکنین آن که خانواده خیلی شریفی بودند ما را در اتاق خوابشان نگه داشتند وگفتند شما بروید تخت بخوابید تا راهپیمایی تمام شود و خلوت بشود. یادم نیست چند ساعت بعد (هوا تاریک تاریک بود) مرد خانواده ما را با ماشین وانت خود برد و جلوی خانه هایمان پیاده کرد.
بعد ازانقلاب من وارد یکی از کمیته های کاری راه کارگرشدم و همچنین مسئول چند کمیته در اصفهان از جمله کمیته های دانش آموز و دانشجو بودم. کارمن اساساً سازماندهی آن کمیته ها بود و از جمله کارهایم فروش روزنامه، پخش اعلامیه، نوشتن شعار، وجمع آوری کمک های مالی بود که درست تا آبان ماه سال ۱۳۶۰ ادامه داشت. سال ۱۳۵۹ شروع دستگیری ها بود. آشناها را می گرفتند، آزاد می کردند، بچه ها را کتک می زدند، بعضی ها را به طوری که به حال مرگ می افتادند.
مسئول راه کارگردر اصفهان محمود طریقت الاسلام بود که همان زمان اعدام شد و من او را خوب می شناختم. از بچه هائی بود که زمان شاه خیلی شکنجه شده بود وخیلی هم بچه نازنینی بود. وقتی او را در کمیته اصفهان دستگیر کردند مادرش نزد خمینی رفت وخود مادراو بود که می گفت تو باید اعدام بشوی. در آن شرایط بود که وخامت اوضاع کمی واقعی تر و ملموس تر شد چون بچه های کمیته اصفهان دستگیر شدند ومن خیلی از آنها را می شناختم. یکی از بچه های بخش کارگری اعدام شد و بعد سه چهار نفر دیگر که من می شناختم اعدام شدند. ولی بجز محمود طریقت الاسلام اسم اصلی آنها را نمیدانم.
دستگیری
جلسات کمیته اکثراً درخانه ما تشکیل می شد چون خانه ما خیلی امن بود از این جهت که درمنطقه ارامنه واقع شده بود. همسایه ها همه ارمنی بودند و رژیم زیاد نمی توانست کنترل کند. آن زمان در هسته ما (که به آن کمیته می گفتیم) دختری بود به نام میترا که فوق العاده زیبا بود. میترا هم محل خانه ما را می دانست. ۴-۵ ماه قبل از دستگیری من در سال ۶۰ اوعاشق پسری شد که طرفدارفداییان خلق (اکثریت) بود و بعد هم به آنها پیوست. مدتی بعد دوست پسرش را دستگیرکردند (پاسدارهای اصفهان اکثریت و اقلیت را زیاد تشخیص نمی دادند. اول دستگیرشان می کردند و وقتی درزندان تشخیص میدادند، آزادشان می کردند) و بعد هم خودش را حزب الله درخیابان شناخته بود ودستگیر کرد. میترا فعال دانشگاه بود و شاید به لحاظ سابقه راه کارگرش دستگیر شده بود ولی من بعداً شنیدم که از طریق دوست پسرش دستگیر شده بود. بعد تحت شکنجه و کتک محل خانه ما را لو داد و با سپاه به خانه ما آمد.
اواسط آبان ماه بود و من در خانه بودم. من در یک مطب کار پیدا کرده بودم چون سازمان گفته بود اگر کارپیدا کنید خیلی بهتر است از این جهت که محملی است برای رفتن و آمدن، و اولین روز کارم بود. ساعت شش ونیم، هفت بود و هوا تاریک تاریک بود که زنگ خانه را زدند. برادرم در خانه را باز کرد و آمد و گفت: «لوئیز ترا می خواهد، دوستت است میترا.» من در را که باز کردم سپاه پشت سرمیترا بود وحکم دستگیری داشتند. البته من نمیدانم که واقعاً چه حکمی بود چون آن را در آن تاریکی نخواندم، یعنی نمی توانستم بخوانم، اما بالاخره حکمی در دست داشتند. پاسدارها مسلح بودند و به من که دامن به تن داشتم گفتند برو شلوار بپوش و بیا. شانسی که آوردم این بود که ما در خانه سگی داشتیم که زنجیرخود را پاره کرد و به پاسدارها حمله کرد و آنها هم از ترس مدت کوتاهی از خانه خارج شدند، چون در همان وقت که این بچه های طریقت الاسلامی را دستگیر کردند اینها همه چیز خود را به خانه ما آورده بودند (ماشین تایپ، استنسیل، و غیره) و مقدار زیادی اعلامیه. اتاق من پر بود یعنی اگر می دیدند و بعد مرا می گرفتند، همان وقت اعدام می شدم با این که مسئولش هم من نبودم. یک سری پاسدار داخل شدند و تصمیم گرفتند مرا ببرند و برای تجسس به خانه نیایند. شانس آوردم، خیلی شانس آوردم. دیگرهیچوقت نیامدند خانه را ببینند. من هم همان وقت به خواهر کوچکم که هشت نه سال داشت گفتم زنگ بزند به یکی از دوستانم که بیایند وهمه چیز را جمع کنند. آنها هم بعداً آمده بودند و واقعاً همه چیز را پاک کرده بودند. البته پاسدارها هم فکر نمی کردند من خیلی مهم باشم، بیشتر دنبال بچه های دانشجو و دانش آموز بودند ومیترا هم که در مورد من صحبت کرده بود گفته بود چند ماه پیش میشناختمش. در حقیقت میزان فعالیت مرا نمی دانستند یعنی می دانستند که یک فعالیتی داشتم و در رابطه با راه کارگر بوده ولی نمی دانستند بعد از اینکه میترا رفت اصلاً کل کارها تغییرات پیدا کرده بود. یک شانس دیگرم هم این بود که فهمیدم چه کسی مرا لو داده چون می دانستم اطلاعاتش چقدر است.
به هر حال پاسدارها من و خواهر دیگرم را سوار ماشین کردند، عمویم هم با ما آمد که وسط راه پیاده اش کردند. میترا با چادر وسط نشسته بود و فقط یادم هست که درماشین دستم را گرفت و گفت می بخشی، این را یادم است. در زندان هم او را دیدم.
بازجویی و شکنجه
نزدیکی های سید خندان که منطقه کمیته پاسداران بود که رسیدیم چشمها ی ما را بستند. بعد از چند دقیقه گفتند پیاده شوید و من خودم را روی چمن دیدم جایی که بعداً فهمیدم حیاط است چون در آن زمان نمی شد هیچ چیزفهمید. چشم بندها را باز کردند و ما را روی چمن نشاندند و یک کاغذ و مداد به ما دادند و یک پاسدار به من گفت هر چه می دانی بنویس. گفتم من هیچی ندارم بنویسم و او گفت اگر هیچی نداری بنویسی همان هیچی را بنویس. گفتم من هیچ کاری نکرده ام و هیچ چیز هم ندارم بنویسم. البته من به شدت ترسیده بودم یعنی اینطورنبود که فکر کنم قهرمانم و نمی ترسم. هوا تاریک بود، هیچی نبود و فقط ماشین ها درحیاط رفت و آمد می کردند. هیچ ارزیابی ای نداشتم، نمیدانستم کجا هستم و قبل از آن هم در مورد چیزی صحبت نکرده بودند. بعد از چند دقیقه، ۵ یا ۱۵ دقیقه یا نیم ساعت، نمی دانم، آمد و کاغذم را گرفت و عصبانی شد که چرا هیچ چیز ننوشته ام. چشمهایم را بست و سر یک کمربند را به دست من داد ویک سر آن را هم خودش گرفت و گفت پشت سرمن بیا. کمر بند را گرفتم و پشت سرش راه افتادم و چند بارهم افتادم چون پله بود و راه خوب نبود و نمی دانستم کجا می روم. برای او هم اصلاً اهمیت نداشت. من فکر می کنم عمداً این کار را می کردند که آدم روحیه اش را ببازد.
بعد مرا به اتاقی برد که در آن یک صندلی بود و گفت چشمهایت را باز نکن، هیچ کاری نکن و همینطور بنشین. چند دقیقه ای سکوت کامل برقراربود. بعد چند نفرداخل شدند (از صدای پایشان فهمیدم که سه یا چهار نفرند) و پشت سرم ایستادند. همینطور که پشت سر من ایستاده بودند گفتند چشمهایت را باز کن. چشمانم را که باز کردم یک پرونده روی میز جلویم بود. گفتند اینها را بخوان پرونده را باز کردم دیدم کل سازمان لو رفته. کروکی سازمان را بطور دقیق کشیده بودند. هسته مرکز در بالا، سازمان دانشجوئی، سازمان دانش آموزی و دیگرسازمان ها. من اسامی همه را نمی دانستم ولی افراد در رأس سازمان را می شناختم. مثلاً اسناد طریقت الاسلام آنجا بود، عکس طریقت الاسلام با زنش. با این کار می خواستند مرا بترسانند که همه لو رفته اند و تو هم هر چه میدانی بگو. من البته به شخص طریقت الاسلام اعتماد داشتم و ته دلم می دانستم که او مرا لو نداده. عکسها را که دیدم فهمیدم آنها را از خانه اش جمع آوری کرده اند و خوب افراد دیگری هم دستگیر شده بودند. به همین علت من نمی دانستم چه کسی چه چیزی گفته ولی برایم روشن بود که اطلاعات زیادی در مورد من ندارند چون اسم من در پرونده نبود. کلاً ارامنه نبودند.
بازجوها گفتند: «چی داری بگوئی؟» گفتم: «من اینها را نمیشناسم» گفتند: «نمی شناسی؟» گفتم نه که ناگهان از پشت با کابل زد تو سر من و برق ازچشمانم پرید. من دیوارهای روبرو را می دیدم که همه خونی بود. آثار ضرب و شتم را عمداً پاک نکرده بودند. گفتم: «بخدا من کاره ای نیستم» گفت: «خفه شو کثافت٬ جنده میگوید: بخدا. بگو به استالین، به لنین. به خدا چیه کثافت، جنده. چیزی نداری بگوئی؟» گفتم: «نه من چیزی ندارم بگویم.» چشمانم را دوباره بستند و مرا از روی صندلی پایین انداختند و با کابل شروع کردند به زدن. همه جای بدن را می زدند. اول از زیر پا شروع کردند بعد روی پا بعد زانو. هرجا که زخم می شد جای دیگری را می زدند. بعد می گفتند پاشو. پا می شدی راه می رفتی بعد می آمد با کفش پایش را میگذاشت روی پایت و می چلاند. درد این خیلی بیشتر از کابل بود چون پای آدم بدجوری باد می کند. درد داشت، خیلی بد بود. پایم را بسته بودند وبالا گرفته بودند بعد می زدند و باز می کردند ومیگفتند پاشو. یک چیزی بود، نمیدانم یک دستگاه بود چون فقط یک لحظه از زیر چشم بندم دیدم، که پا را به آن بسته بودند مثل یک هوکر. درد آنقدر زیاد بود که اصلاً به هیچ چیز فکر نمی کردم. یک پتوهم که پر مو بود در دهانم کرده بودند که داد و فریاد نکنم. پشت سرهم فحش می دادند: «جنده حرف بزن. فکر کردی چه کاره ای ما صد تا مثل تو را می کشیم، پدرت را در می آوریم، با مادرت فلان کار را می کنیم، مادرسگ، پدر سگ» وازاین قبیل حرفها که آدم در خیابان می شنود. بعد هم آنقدرمرا زدند تا از هوش رفتم.
وقتی به هوش آمدم هنوزهمان جا بودم و آنها بازجویی را مجدداً شروع کردند. پاها و دهانم خونی بود و تو صورتم زده بودند. سرم را دو دفعه به دیوار کوبیدند و خیلی درد می کرد. اینها را یادم است و یادم است بیشتر به فکر چشمانم بودم تا پاهایم. فکر میکردم دارم چشمانم را ازدست می دهم، چشمانم دارد منفجرمیشود. من مطمئن بودم که از طرف سازمان لو نرفته ام و ازطریق دختری که اصلاً هیچ اطلاعاتی ندارد دستگیر شده ام. روی آن پافشاری می کردم و میگفتم که من اصلاً با راه کارگری ها تماس نداشتم، قبلاً در دانشگاه اصلاً همینجوری الکی بودیم و بعد هم که من و میترا از دانشگاه اخراج شدیم و میترا هم رفت من دیگر پایه ای نداشتم. این پافشاری خیلی به من کمک کرد چون با اینکه می گفتند دروغ می گوئی و تهدیدم می کردند، ولی من متوجه شدم که هیچ گونه اطلاعاتی از من ندارند. به همین علت هم ایستادگی می کردم و می گفتم من کاره ای نیستم و با راه کارگری ها تماس ندارم. بعد هم گفتند: «حالا که حرف نمی زنی میبریم اعدامت میکنیم.» راستش را بگویم آنقدر بچه بودم که اصلاً نمی فهمیدم اعدام چیست، واقعی است یا نیست. به هرحال مرا سوار ماشین کردند و درآن حیاط هی دور زدند و می گفتند داریم میبریمت فلان جا. بعد پیاد ه ام کردند، دوباره بستند و گفتند وصیت نامه ات را بنویس. گفتم من وصیت نامه ندارم. گفتند: «خاک بر سرت که وصیت نامه نداری.» بعد یک تیر هوایی شلیک کردند ومن یک لحظه فکر کردم که مُردم و با خود گفتم ای بابا رفتم. بعد که بازجو دوباره گفت خاک بر سرت و از این قبیل چیزها، فهمیدم که زنده ام. واقعاً مثل یک فیلم سینمائی بود. همه چیز پشت سرهم و خیلی سریع اتفاق افتاد یعنی وقتی نبود که من برای خود تصمیم بگیرم. شاید اگر یک روز دیرتر می شد یعنی اگر یک روز فاصله می افتاد نمی توانستم بایستم یعنی نمیدانم از نظر روحی چقدر می کشیدم. مرا با چشمان بسته وهمین طور که درد داشتم وگریه می کردم به مکانی بردند و بیرون انداختند. یک پتو دادند و گفتند بگیر بخواب. من چون چشمانم بسته بود نمی دانستم کجا هستم. دختری نزد من آمد و گفت گریه نکن ما اینجا هستیم.
زندان سید خندان و شرایط آن
سال ۱۳۶۰، بعد از جریان بنی صدر، عوامل حکومت هر کسی را در خیابان دیده بودند دستگیر کرده بودند. اصفهان واقعاً فاجعه بود چون جا برای نگهداری افراد نداشتند. جایی که من به مدت سه ماه در آن بودم خانه ای بود که می گفتند از خانه های قدیمی بهائی ها است (که من راست و دروغش را نمیدانم.) جلوی خانه یک ایوان دراز بود که جلوی آن پرده ای کشیده بودند و آن را ازحیاط جدا کرده بودند. اتاقها پر بود و یک عده بیرون می خوابیدند. آن سمت حیاط هم دستشوئی بود.
من سه ماه زمستان را در حیاط بودم، حیاطی که نه سقف داشت نه چیز دیگری. یک پتو دادند که آن را باید هم زیرت می انداختی هم رو، یعنی می پیچاندی و می خوابیدی. شب اول من اصلاً هیچ چیز نمی توانستم بخورم چون دهانم پر از خون بود. چشمانم دایماً بسته بود چون اجازه نداشتیم چشمبندها را باز کنیم، حتی در حیاط. فقط ساعتهای خاصی که صبحانه و نهار و شام می خوردیم یا دستشوئی می رفتیم اجازه داشتیم باز کنیم. دستشوئی رفتن هم زمان خاصی داشت: قبل از نماز و دوباره شب قبل از نماز، آن هم به صف می شدیم، دو پاسدار زن یک طرف صف و یکی هم آخر صف. بقیه مدت چشمها بسته بود. و ما هم فقط همان پتو و لباسهای خودمان را داشتیم. اصفهان نسبتاً خشک است و در طول روز خیلی سرد نبود ولی چون بیابان است، شبهایش سرد بود ولی برای آنها اصلاً مهم نبود که سرد است. البته واقعاً هم سردمان نبود چون هر شب بچه ها را می بردند اعدام می کردند و وقتی آدمها را اعدام می کنند سردت نمی شود. ساعت ده و نیم یازده می آمدند اسامی را می خواندند و می بردند، دهها نفر. اینها اعدامی ها بودند چون بچه هائی را که می خواستند به زندان اصلی ببرند، صبح می بردند. شبها بچه ها را می بردند اعدام.
انتقال به زندان دستگرد و شرایط آن
بعد از سه ماه مرا به زندان دستگرد اصفهان منتقل کردند. در زندان دستگرد، هرگاه یکی از بچه های راه کارگر را دستگیر میکردند مرا نزد آنان می بردند که ببینند آنها مرا می شناسند یا نه ولی از دادگاه خبری نبود. در واقع فقط بعد از اینکه مدت زندانی بودنم در شرف اتمام بود یعنی حدوداً یکسال و خورد ه ای بعد، دادگاهی شدم.
زندان دستگرد یک خانه هفتاد متری بود و تعداد ما زندانیان حدوداً ۵۰-۶۰ نفر بود. تخت ها دو طبقه بود و روی هر تخت دونفر می خوابیدند، یکی از این طرف یکی از آن طرف - یکی از سر می خوابید یکی پا. ما چپ ها همه می رفتیم روی تخت های بالا و مجاهدین روی تخت های پایین می خوابیدند چون صبح زود بر می خاستند نماز بخوانند وما چپها می خواستیم بخوابیم و برای اینکه درگیری پیش نیاید موافقت کرده بودیم ما روی تختها بخوابیم. برخی از آنها روی زمین می خوابیدند چون تعدادمان زیاد بود. در زندان دستگرد اتاقی که در آن بودیم مال ما بود. یک حیاط هم بود که یک در بسیار بزرگ داشت و آن را وصل می کرد به زندان مردها که یک زندان واقعی زمان شاه بود. یک در بزرگ آهنی بود که از طریق آن وارد حیاط می شد و یک سالن بسیار بزرگ بود و بغل آن هم یک خانه دیگر بود مخصوص زنهای فاحشه. حیاطمان یکی بود و دوعدد دستشوئی هم آنجا بود. این در بزرگ سوراخ هم داشت که ما از آن نگاه می کردیم. در اتاق ما یک یخچال هم بود.غذای آنجا هم خوب بود. ما فقط یک دفعه درهمان سه ماه اول غذایی به ما دادند و همه را مسموم کردند و بعد در اتاقها ها را بستند و شروع کردند به کتک زدن بچه ها. ما هم داشتیم از شدت دل درد می مردیم و همینطور فریاد می زدیم. می خواستیم دستشوئی برویم، اجازه نداشتیم. هرکسی یک نایلون بازمی کرد، استفراغ می کردیم، خودمان را خراب می کردیم. بعد از چند ساعت شروع کردیم به کتک زدن همدیگر. آنقدر حال همه بد بود که هیچ کس تحمل هیچ کس را نداشت. فقط فریاد می زدیم. واقعاً خیلی بد بود. روز بعد هم بخاطر اینکه داد و قال کرده بودیم کتک هم خوردیم، همه را شلاق زدند. تئوری ما این بود (حالا درست بود یا نه، نمی دانم) که اینها ما را مسموم کردند که از لحاظ بدنی ضعیف شویم و شلاق بعد از آن هم درهمین چارچوب معنی پیدا می کند.
آنجا کلی بچه های متفاوت داشتیم - خیلی هم بچه های نازنینی بودند و خیلی ها را هم از آنجا می بردند و اعدام می کردند. بعضی ها هم دیگران را لو می دادند. مثلاً یکی از بچه های راه کارگر بود به نام وحیده که با طریقت الاسلام دستگیر شده بود و خیلی ها را لو داده بود. وحیده از لحاظ روحی خیلی حال بدی داشت. صبح با پاسدارها می رفت به مدارس و شب که می آمد حالش بد می شد، حالت تهوع داشت، روانی می شد، می لرزید، گریه می کرد، خودش را می زد، خیلی بد، خیلی بد. من هم اصلاً نمی توانستم تحمل کنم، بغلش می کردم و می گفتم چرا اینطوری می کنی؟ می گفت: «من نمی توانم تحمل کنم، من فردا که پا می شوم دوباره آدم بدی می شوم.» شبها نمی توانست بخوابد و صبح که می شد وهوا روشن می شد دوباره همان می شد. آدم خیلی پیچیده ای بود و ما هم بچه بودیم اصلاً متوجه نمی شدیم که چقدر این مسایل روانی پیچیده است. با تمام این اوصاف و با این که مرا خوب می شناخت اما لو نداد. می گفت که خودش را خیلی شکنجه کرده بودند، مثلاً سرش را می کردند زیر آب و بیرون می آوردند. خلاصه خیلی وضعش بد بود و بحران های شدید روحی داشت. وقتی هم داشتم آزاد می شدم، یک سری اطلاعات داشت که هنوز نداده بود (مثلاً تو یک باغی اسلحه داشتند) و روی کاغذ می نوشت و به من می گفت: «من اینها را به تو می گویم تو هم حفظ کن» و به من گفت که چه چیزهائی را لو داده و چه چیزهایی را نداده. به من گفت: «طریقت الاسلام خراب نکرده، نمیدانسته، من همه چیز را گفتم.» گفت یک کارگربه نام سعادت همه را خراب کرده و بعد گفته: «وقتی که من همه را گفتم، دیگر طریقت الاسلام نمی توانست زیرش بزند و بگوید نه من نکردم.» همه را این گفته بود چون همه شان در یک کمیته بودند. من هم فقط احساسم به من می گفت که به چه کسی می توانم اعتماد کنم و به چه کسی نمی توانم.
برای من نامه زیاد می آمد و من باید می رفتم طبقه بالا نامه هایم را بخوانم چون بقیه نامه نداشتند اگر چه مضمون نامه های من هم هیچ نبود، همه اش حالت چطور است و حال ما خوب است و هوا خیلی خوب است و همه ترا خیلی دوست داریم و قربانت می رویم. و آنقدر تکرارمی شد که بچه ها با هم می گفتند شده مثل تئاتر. و واقعاً هم وقتی نامه ها را کنار هم می گذاشتی هیچ تفاوتی با هم نداشتند. علتش هم این بود که ارامنه اجازه نداشتند به زبان ارمنی بنویسند و به همین جهت وقتی فارسی می نوشتند خیلی جالب می شد. یک کار با مزه دیگر من هم این بود که هر روز برای بچه ها نماز ارمنی را به ارمنی بخوانم و آنها بخندند و کلی می خندیدیم.
اولین باری که ملاقات داشتم، اسامی را از طریق بلند گو اعلام کردند نام مرا هم خواندند و من قلبم ریخت. اول در را باز می کردند، (باید از آن در خارج می شدیم) چشمانمان را می بستند، بعد از زندان مردها رد می شدیم و بعد می رفتیم به محل ملاقات ها. و من تا به آنجا رسیدم فکر می کنم ساعتها برایم طول کشید. نمیدانستم خوشحالم، ناراحتم، غمگینم، فقط فکر می کردم چه خواهد شد، خانواده ام چه می گویند چه عکس العملی نشان می دهند. ترس هم بود. به ملاقات که رسیدم شروع کردم خندیدن (من وقتی ناراحت می شوم ، می خندم.) مادرم بود، مادربزرگم، خواهر کوچکم و پدرم که آن طرف تر ایستاده بود و گریه می کرد مثل همه مردها. مادرم مدام حرف می زد. البته من هم از فرصت استفاده کردم و هر چی اطلاعات داشتم به ارمنی به خواهر کوچکم دادم. ملاقات حدوداً ده دقیقه بود. در ملاقات های بعدی کلی از اقوام و دوستانم آمدند دستگرد. یکی از دوستانم که الآن در آمریکاست با شناسنامه دختر عمویم که نام فامیل مرا دارد به ملاقات من آمد. یکی دیگر از دوستانم که او هم تشکیلاتی بود بجای خواهرم آمد ملاقاتم. بچه ها همه آن ریسکها را می کردند که همدیگر را ببینیم و واقعاً چیز عجیبی بود. سال شصت و یک هم بچه هائی که بیرون بودند هنوز مثل اینکه آن طورکه باید و شاید نمی ترسیدند. «چرا آمدی؟» «خوب چرا نیام؟» فکرش را هم نکرده بودند، پای آنها هم روی زمین نبود، همان گونه که پای من روی زمین نبود. ولی با این حال من خیلی عصبانی می شدم که آمده بودند. فکر می کردم اگر کسی آنها را می دید چه می شد؟ً چه اعتمادی بود؟ اصلاً خوب نبود ولی خوب آمده بود مرا ببیند. خیلی انسانی بود. من هنوز هم نمی فهمم.
یک چیز دیگر هم که برای من به نوعی تفریح بود این بود که در زندان دستگرد دندانپزشکی بود که طرفدار شاه بود و او را دستگیر کرده بودند و شده بود دندانپزشک زندان. من به او گفته بودم ترا بخدا هفته ای یک بار مرا صدا کن اینجا که من بیایم هوا بخورم. گفت توچکار کردی ارامنه آدمهای خوبی هستند. بعد اوهر هفته مرا صدا می کرد و تمام دندانهایم را خراب کرد. مجبور بود خراب کند وگرنه نمی توانست مرا صدا کند. ما هم اصلاً برایم مهم نبود. دندان ارزشی دارد؟ ندارد. من هر هفته عشقم این بود که آقای دندانپزشک مرا صدا می کند. هم خود او یک سری خبرها از زندان را به ما می داد و هم برای اینکه بروی آنجا باید ازکنار سلول های مردها رد می شدی و مردها هم به ما خبرمی دادند که این را گرفتند، آن را گرفتند. خیلی خوب بود. آن آگاهی هایی را که نداشتیم پیدا می کردیم و من می توانستم بروم و به بچه های زندان بگویم. یک هیجانی در آن بود یک کار انقلابی بود و مخصوصاً فکر می کردی که کار سیاسی هم می کنی. یعنی همه کتک ها و شکنجه ها باعث نشد که من به خود بگویم آقا ولش کن، چون من واقعاً احساس می کردم نسبت به بچه های دیگر در بهشت هستم، بچه هائی که هر هفته می بردند و اعدام می کردند، یا بچه هائی که تمام خانواده شان را اعدام کرده بودند، یا بچه هائی که هیچ آینده ای نداشتند. صحنه هایی دیدم و چیزهایی تجربه کردم که وقتی خودم را با آنها مقایسه می کردم، رفتن و آمدنم پیش دکتر چیزی نبود. یعنی اصلاً فکر نمی کردم که قهرمانی می کنم یا نه. اصلاً انسان به این چیزها فکرنمی کند. من در ملاقات هایم با خانواده تمام اطلاعات را به آنها می دادم. مثلاً به مادرم می گفتم فلان خبر را به بچه های مجاهد بدهد. خواهرکوچکم نه سال داشت و تمام اطلاعات را می برد می داد. آن موقع آنقدر آن بچه ها تحت فشار بودند که من میگفتم اگر خواهرم برود جان ده نفر را نجات بدهد بهتر از این است که من باشم یا نباشم. او هم هر کاری بهش می گفتم میکرد. من همه اسامی را می گفتم. هر کس با او حرف می زد باورش نمی شد که اصلاً کاره ای باشد، آنقدر کوچولو و لاغر بود. همین وحیده که گفتم یک سری اطلاعات به من داد ازطریق خواهرم بیرون رفت که مثلاً دنبال این می گردند، دنبال آن می گردند، این طور شده، آن طورنشده.
یکی از شکنجه های رایج، شکنجه خانوادگی بود. مثلاً مورد بچه هائی که بچه هایشان با آنها درزندان بودند خیلی بد بود. بچه هایشان را از آنها می گرفتند. دو تا از بچه های مجاهدین بودند که خیلی سر شکنجه مقاومت کردند و واقعاً بهترین مقاومت ها را کردند ولی وقتی بچه هایشان را از آنها گرفتند، خراب کردند. این را نتوانستند تحمل کنند. حسابی روانشناسی می کردند. کارهایشان خیلی حساب شده بود، می دانستند کجا بزنند. یا مثلاً یکی دیگر از بچه های مجاهد بود به نام فرشته که بچه داشت و تمام سالن ما را سازماندهی می کرد. گردن کلفت بود یعنی از آنهائی که مثلاً مجاهدین را آنجا رهبری می کرد. یک دفعه او و بچه اش را ده روز بردند و وقتی بر گرداندند گفت شوهرم آمد خراب کرد با من هم دیگر حرف نزنید. دیگر فرشته آن فرشته نبود. ما نفهمیدیم چه اتفاقی افتاد. بچه ها می آمدند و دیگر خودشان نبودند یعنی از صورت هایشان می شد فهمید که خرد شده اند، خردشان کرده اند. کاملاً گوشه گیر می شدند، کاملاً افسرده می شدند. بچه های مجاهد مخصوصاً خیلی این حالت را پیدا میکردند چون مثل اینکه در خودشان هم زود خبردار می شدند و رفتارها با آنها عوض می شد. ما چپ ها زیاد بودیم و بعد هم بین ما زیاد از آن گردن کلفت ها نبود و درنتیجه جنگ قدرت هم نبود. البته این تجربه من بود یعنی من تجربه بدی نداشتم، دور و برم هم این احساس را نکردم. هنوزما خیلی با هم خوب بودیم. من فکر می کنم بعد از سال شصت و دو همه چیز کمی سخت تر شد، زندانی زیادتر شد و آدم ها شروع کردند تقصیر را گردن یکدیگر انداختن. دوران ما اصلاً این طوری نبود.
دادگاه
حدوداً یک سال و سه ماه بعد از دستگیری، در سال شصت و یک، من و یک سری از بچه ها که جمعاً شش نفر بودیم (از گروه های متفاوت مثلاً مجاهد، پیکار، من، توده ای) را دادگاهی کردند. ما را از هم جدا کردند و به محلی در همان زندان دستگرد بردند که دادگاه ها در آن تشکیل می شد و چند اتاق داشت. هر کدام از ما را به یک اتاق متفاوت بردند. مرا بردند داخل یک اتاق و گفتند می توانی چشمهایت را باز کنی. یک اتاق کاملاً معمولی سه در چهار بود که روی دیوارهایش کلی شعار نوشته شده بود. معلوم بود بچه هائی که به آنجا آمده بودند (یا دادگاه داشتند یا رفتند) می خواستد اطلاع رسانی کنند. خیلی اطلاعات بود و خیلی جالب بود که پاک نکرده بودند چون خون هم بود، کلی اسم بود. البته بیشتر شعار بود تا هر چیز دیگری. یادم نیست چه مدتی آنجا ماندم ولی بعد صدایم کردند، چشمانم را بستند و به یک اتاق دیگر بردند. بعد از چند دقیقه گفتند چشمانم را باز کنم. چشمبندم را که باز کردم، یک آخوند آنجا بود و چند پاسدار پشت سرش ایستاده بودند. در واقع این مقطع، همان زمانی بود که خارج از کشور خیلی سر و صدا شده بود که زندانهای ایران خیلی بد هستند و به همین علت هم یک سری آخوند، نمی دانم از طرف منتظری یا چه کسی، ازمجلس فرستاده بودند که وضع زندانها را ببینند. نماینده ارامنه در مجلس هم یک دکتر بود که سفارش مرا به این آخوند کرده بود. بعد هم که آنجا آمده بود به او گفته بودند که این هم ارمنی است و اینجاست و مجبورش کردند فلان کار را کند و از این قبیل حرف ها.
به هر حال آخوند از من پرسید: «اینجا چکار می کنی؟ تو ارمنی اینجا چکار می کنی، تو مسیحی اینجا چکار می کنی؟ مگر مسیحی هم کمونیست می شود؟» گفتم: «من نمی دانم از خودشان بپرسید.» گفت: «چرا تو را دستگیر کردند؟» گفتم:«من نمیدانم چرا، به من می گویند راه کارگری.» گفت: «خاک بر سرت. راه دیگری نبود؟ می رفتی راه شوهری. دختر به این زیبائی، خانم به این زیبائی رفته راه کارگری چکار؟ راهی نبود بروی؟» من خنده ام گرفته بود. گفت: «قسم می خوری که کاره ای نبودی؟» گفتم نبودم. گفت: «قسم می خوری که نباشی؟» گفتم چه قسمی؟ گفت مسیحی. گفتم: «آره قسم می خورم.» راستش را بگویم دادگاه واقعاً بیشتر از هفت هشت دقیقه طول نکشید. همان روز هم حکم آزادی صادر شد و من روز بعد آزاد شدم. اصلاً هیچوقت هم صحبت وکیل و این حرف ها نشد یعنی اصلاً کسی بحث نمی کرد، جرات بحث کردن نداشت. اگر از این حرفها می زدی، یا می زدند تو گوشت یا می بردندت در حیاط شلاق می زدند.
آزادی و خروج از ایران
از زندان که آزاد شدم خیلی زود در اصفهان با سازمان تماس گرفتم و به تهران منتقل شدم. در آن شرایط، انسان یا ادامه می داد یا کاملاً دورمی شد. با آن چیزهائی که من دیده بودم وجداناً نمی توانستم کار دیگری بکنم به غیر از این که راهم را ادامه دهم. حدود دو سال با راه کارگر در کمیته های مختلف کار می کردم. زندگی در تهران سخت بود البته نسبت به زندان بهترین دوران بود. سخت از این جهت که اگر مجبور باشی به عنوان یک زن در جائی مخفی زندگی کنی به نظرمن کاملا فرق می کند با یک مرد. عوامل زیادی وجود دارد که تا انسان تجربه نکند نمی فهمد و متوجه نمی شود. بیرون که آمده بودم همه اش می خندیدم. وقتی از شکنجه تعریف می کردم می خندیدم. همه می گفتند دیوانه شده ولی به غیر از خنده کاری نمی توانستم بکنم. خانه های برخی اقوام و آشنایان که می رفتم سخت بود چون رفتارشان فرق می کرد. آخرین نفر بودی که به دستشوئی می رفتی، آخرین نفر بودی که غذا می خوردی، یک سری آدمها چشمهایشان دایم دنبال تو بود و می خواستند سوء استفاده کنند. از موقعیت و از بی پناهی انسان. اوائل می خندیدم بعد دیگر نخندیدم، چون انسان خیلی چیزها را از دست می دهد.
بعد که در سال شصت و سه که بزرگترین دستگیری سازمان بود و همه لو رفتند و دستگیر شدند (ازجمله مسئول من و همه پائین دستی هایم) چون هیچ جای دیگری نداشتم مجبور شدم اواخرسال ۱۹۸۴-۸۵ میلادی از طریق کردستان فرار کنم.
هم بندانی که اعدام شدند
یکی از بچه هایی که خیلی سر به سر پاسدارها می گذاشت و با آنها بحث می کرد دختر خیلی جالبی بود به نام پری روشنی. شبها وقتی بچه ها را می بردند و اعدام میکردند پری به آنها میگفت: «ببین خواهر، آسمان را نگاه کن، چند ستاره می بینی؟» پاسدار زن میگفت مثلاً ده تا. و پری می گفت: «همان ده تایی هستند که امشب بردند اعدامشان کردند.» آنها هم جوابی نمی دادند چون از اوخوششان می آمد. آن جا اتاقی بود که به آن اتاق مرگ می گفتند چون بسیاری از دخترهایی که باید اعدام می شدند را اول به آن اتاق می بردند و روزهای متمادی در آن نگهشان می داشتند. پری را قبل از اعدام به آنجا برده بودند و آن گونه که تعریف میکرد خیلی جای تاریک و وحشتناکی بود. بچه ها را به آنجا می بردند و شکنجه می کردند بطوری که دو سه روز بیشتر دوام نمی آوردند. بعد بیرون می آوردند و بعد دوباره می بردند. وقتی مرا به آن حیاط بردند، پری تازه بیرون آمده بود و تمام بدنش و پاهایش به شدت زخم بود طوری که فقط چادر به سر می کرد. هیچ چیزدیگری به تن نمی کرد. آنقدر پایش را کنده بودند، آنقدر زده بودند که فقط می توانست چادر سر کند. نمی توانست شلوار به پا کند، نمی توانست چیزی به خود ببندد. تمام بدنش زخم بود. فقط می گفت: «آن تو خیلی بد است، آن تو خیلی بد است.» حالا من نمی دانم چطور اتاقی بود ولی بچه هایی را که به آن اتاق می بردند اکثراً اعدام می شدند. آنها تحت فشار بودند چون از آنها اطلاعا ت می خواستند ولی بچه ها اطلاعات نمی دادند. مثلاً پری می گفت میدانم و نمی گویم.
یکی دیگر از بچه هایی که من می شناختم و اعدام شد دختر ۱۵ ساله ای بود به نام زهرا که بخاطر برادرش که مجاهد بود دستگیر شده بود و خودش هم عضو هیچ گروهی نبود. او را شکنجه کرده و تک زده بودند که محل خانه برادرش را بگوید و او هم گفته بود میدانم و نمی گویم، آدرس را میدانم ولی نمی گویم. به من میگفت: «من نمیدانم کجاست ولی لجم گرفته بود می خواستم به اینها بگویم میدانم و نمی گویم.» بخاطر همین هم او را اعدام کردند.
دختر کردی بود فوق العاده زیبا به نام طاهره که از بچه های مجاهد بود و آنقدر او را زده بودند که پاهایش سوراخ شده بود. تمام خانواده اش را جلوی چشمش اعدام کرده بودند و دیوانه شده بود. با این حال هیچ چیز نمی گفت. پیش من می خوابید دراتاق پشتی، تسبیح دست می گرفت و حرف می زد و حرف می زد. با هیچ مجاهدی حرف نمی زد و می گفت: «من فقط با ارمنی حرف می زنم.» آنقدر او را زده بودند و آنقدر لاغر شده بود که دستهایش از دستبندش در می آمد. با این حال هر لحظه به فکر فرار بود، ازدیوار بالا می رفت، اصلاً چیز عجیبی بود و یک انرژی عجیبی داشت. خیلی جوان بود مثلاً شاید ۲۳-۲۴ سال داشت. من یک بار در کتابهای مجاهدین اسمش را و عکسش را دیدم. من می دانستم اعدام می شود و اعدامش هم کردند.
دختر دیگری هم بود، او هم مجاهد به نام منصوره عمومی که او هم خیلی نازنین بود. منصوره صدای بسیار زیبائی داشت و هر روز بعد از ظهر می خواند: تو ای پری کجائی و چند تا ازآهنگ های دلکش. وقتی می خواند تمام زندان می لرزید. شبی هم که آمدند او را ببرند و اعدام کنند شروع به خواندن کرد و در همان حال خواندن او را بردند.
***