تروریست آمریکایی و تاریخچۀ یک جنایت
روز سی ام تیرماه ۱۳۵۹ در شهر واشنگتن، مردی به نام داوود صلاحالدین که سیاه پوستی ۲۹ ساله و مسلمان شده بود، برای انجام قتلی آماده می شد. نام اصلی او "دیوید تیودور بلفیلد" بود. او نگهبان ساختمانی واقع در خیابان ویسکانسین، بخش حفاظت از منافع ایران در سفارت الجزایر، بود. در یک اتاق خالی مشغول پرکردن اسلحه نیمه اتوماتیکی بود که با شلیک به طرف یک کوچه خلوت، امتحانش کرده بود. اسلحه را در ساکی ورزشی پنهان کرد و روی کاناپهای به خواب فرورفت. سفارت ایران چند ماه پیش از آن بسته شده بود. رابطه ایالات متحده و ایران بعد از سرنگونی شاه در بهمن ماه ۱۳۵۷ و برقراری رﮊیم سرکوبگر آیت الله خمینی و بحران گروگانگیری سفارت آمریکا در تهران، رو به وخامت گذاشته بود.
صلاحالدین صبح روز بعد، سحرگاه به نماز ایستاد. او در خیابان ویسکانسین قدم زنان به سوی نقطه معینی رفت تا به دوستی (همانند خودش سیاهپوست و مسلمان) که در خودروی کرایهای منتظرش بود، رسید. آن دو به سمت شمال غربی تا مرز مریلند راندند. صلاحالدین بغل دست راننده تغییر لباس داد و یونیفرم پستچیها را پوشید و دستکش کتانی به دست کرد و اسلحه را داخل یک پاکت پستی بزرگ جاداد. در خیابان آیداهو، نرسیده به کلیسای ملی، دوست دیگری که پستچی بود با ماشین پست، منتظر بود. صلاحالدین به تنهایی تا "بتسدا"ی مریلند راند و مقابل یک تلفن عمومی مقابل یک رستوران توقف کرد تا به خانه علی اکبر طباطبایی زنگ بزند. طباطبایی وابسته مطبوعاتی پیشین سفارت ایران در واشنگتن بود که به مخالف صریحالهجه آیت الله خمینی تبدیل شده بود. وقتی طباطبایی پاسخ داد، صلاح الدین گوشی را گذاشت. دقایقی بعد، حدود یازده و چهل دقیقه، ماشین پست را مقابل خانه طباطبایی در یک بن بست خلوت، پارک کرد و با دو بسته به ظاهر مخصوص پستی به طرف درب خانه رفت. بستهای را که با روزنامه پر کرده بود طوری در دست گرفت که بسته دوم دیده نشود. در این بسته، صلاحالدین اسلحه را با دست راست گرفته بود و انگشتش روی ماشه قرار داشت. این خانه برای نشستهای "بنیاد آزادی ایران" که یک گروه "ضد انقلابی" بود، مورد استفاده قرار می گرفت. وقتی یکی از همکاران طباطبایی درب را گشود، صلاح الدین به بهانه اینکه باید امضا بگیرد، خود طباطبایی را خواست. و زمانی که او ظاهر شد، صلاح الدین سه گلوله به طرف شکم او شلیک کرد و گریخت. چهل و پنج دقیقه بعد، در ساعت ۱۲ و ۳۴ دقیقه، طباطبایی در بیمارستان "سابوربان" جان سپرد.
صلاح الدین در رابطه با مسلمانان شناخته شده رادیکال، پروندۀ قطوری داشت و اف بی آی و پلیس مدتی بود که او را زیر نظر داشتند. صبح روز بعد از قتل، مقامات بخش "مونتگومری" ایالت مریلند حکم جلب "دیوید تیودور بلفیلد" را به اتهام قتل در دست داشتند. چگونگی این توطﺋه که افراد متعددی در آن دست داشتند و بهانههای مشکوکی آوردند، خیلی زود برملا شد. گزارش قتل، این واقعه را به عنوان ترور سیاسی توصیف کرده و یادآور شده است که مقتول بنیا نگذار سازمانی بوده است در خدمت براندازی رژیم ایران. این قتل در طرح عمومی اعمال خشونت علیه مخالفان که با جنبشهای سیاسی در جهان اسلام تشدید شد، خوانایی کامل داشت. روزنامه واشتنگتن پست در سرمقاله روز ۹ مرداد ۱۳۵۹، نوشت قتل در "بتسدا" بخشی از طرح گسترده تری است که بر مبنای آن دولتهای متزلزل خلیج فارس برای خلاصی گریبان خویش از دست مخالفان به سیاست ترور روی آوردهاند. یازده روز پیش از آنکه صلاح الدین طباطبایی به قتل برسد، مردان مسلح در پاریس زیر پوشش خبرنگار کوشیدند شاپور بختیار آخرین نخست وزیر ایران در زمان شاه را به قتل برسانند. (تلاشی که سرانجام، در سال ۱۳۷۰ به نتیجه رسید.) همچنین در آذر ماه ۱۳۵۸ یکی از برادر زاده های شاه در پاریس ترور شده بود.
بعد از قتل طباطبایی، صلاح الدین ماشین پست را چند خیابان دورتر، جایی که دوستش با خودروی کرایه ای منتظر بود، رها کرد و هر دو به مونترال گریختند. آنجا صلاح الدین یک بلیط هواپیما به مقصد پاریس که توقفی در ﮊنو داشت، تهیه کرد. در هواپیما نسخه ای از روزنامه روز دوم مرداد "هرالد تریبیون" بین المللی را برداشت و داستان قتل طباطبایی را خواند. اف بی آی "پستچی" قلابی رابا نام "دیوید تیودور بلفیلد" شناسایی کرده بود. نامی که روی پاسپورت صلاح الدین بود. او در ﮊنو از هواپیما پیاده شد و از گمرگ گذشت. اما می بایست هفت روز در محل کنسول ایران منتظر بماند تا ویزایش برای رفتن به ایران آماده شود.
صلاح الدین روز ۱۱ مرداد ۱۳۵۹ وارد تهران شد. او بجز دورههای کوتاهی که در سایر کشورهای مسلمان و کره شمالی گذرانده، تا کنون در ایران ساکن می باشد. اکنون در آپارتمان با صفا و راحتی در ناحیه ترک نشینی واقع در ۷۰ کیلومتری تهران با همسر ایرانیش زندگی می کند. صلاح الدین فارسی صحبت می کند و آزادانه نویسندگی میکند.
در خیابانهای تهران صلاح الدین بیشتر شبیه یک محقق اسلامی خارجی است تا یک آدمکش. قدی بلند و ریشی کم پشت و آراسته دارد و پیراهنش تا روی زانو می رسد. او می گوید: "بطور کلی قاطی مردم شدهام. می شود گفت که یک عرب ایرانی و یا یک بلوچ ایرانی هستم." او ظاهری دوستانه دارد و با لحنی آرام صحبت می کند و حتی می توان گفت که مردی خوش خلق به نظر می رسد. با این حال اعلام کرده است که حاضر است "تحت شرایط معینی" باز هم آدم بکشد. همچنین او با بمب گذاری در اماکن موافق است اگر چنانچه، به عقیده او، "سمبل نخوت قدرت آمریکا" باشند.
صلاح الدین از تیررس قوانین آمریکا در امان است. ایالات متحده قرارداد استرداد مجرمین با ایران ندارد. تلاشهای متعددی که طی سالها برای کشاندنش به پای میز محاکمه صورت گرفته، به نتیجه نرسیده اند. یک سخنگوی اف بی آی به من گفت که او از تلاشهای دیگری که برای بازگردانیدن صلاح الدین میشود بی اطلاع است. اگر او به نحوی وسوسه شود که به کشور دیگری برود و دستگیر شود، در ایالت مریلند دادگاهی خواهد شد. آقای "دوگلاس گنسلر" دادستان بخش مونتگومری به من گفت: "این پرونده باز است. ایرانی ها برای استخدام تروریستهای محلی به اینجا آمدند و صلاح الدین را به کار گرفتند.
ماموران سی آی ای هنوز توجه زیادی به او دارند. اگرچه دستگیری او پیروزی بزرگی برای مجریان قانون خواهد بود اما از نقطه نظر اطلاعاتی ممکن است ماندن صلاح الدین در ایران مفیدترباشد. تلاشهای او در جهت منافع انقلاب موجب شده تا نزدیکی زیادی به محافل حکومتی، به ویژه میانهروها و دیگرانی که خواهان تجدید نظر در رابطه با ایالات متحده هستند، داشته باشد. همچنین منابع اطلاعاتی احتمال می دهند که او بتواند درباره حضور ایرانیها در شمال غربی افغانستان اطلاعاتی فراهم آورد؛ منطقه مورد مجادله ای که پاکستان ممکن است نیات شومی دربارهاش داشته باشد. گفته می شود صلاح الدین رابطه نزدیکی با اسماعیل خان، حاکم جنگسالار منطقه اطراف هرات در غرب افغانستان دارد. منطقه ای که آمریکایی ها برای ساختن لوله نفت جهت انتقال نفت دریای خزر در نظر دارند تا گزینهای در مقابل نفت عربستان سعودی باشد.
در گفتگویی که ماه فوریه سال گذشته با او در تهران داشتم، صلاح الدین به قتل طباطبایی اقرار کرد. زمانی که در اولین دیدارمان از او درباره قتل پرسیدم، بی هیچ نشانی از پشیمانی یا ناراحتی گفت: "من به او شلیک کردم." در نامه الکترونیکی که بعدها برایم فرستاد صلاح الدین اصرار داشت که در کشتن طباطبایی هیچ جنبه "جنیاتکارانه" وجود نداشت. او نوشت: "این یک عملیات جنگی و یک وظیفه مذهبی بود. در متون اسلامی بعضی وقتها گرفتن جان دیگری مجاز و حتی بسیار تشویق شده است. من فکر کردم که آن اتفاق از جملۀ این مواقع بود. "برخی تفاسیر از احکام اسلامی کشتن را زمانی که به عنوان راهی برای حفاظت از امت مسلمان باشد، مجاز می دانند. به نظر می رسد که صلاح الدین این دیدگاه را در مورد خودش صادق می داند. او خود را یک سیاهپوست آمریکایی "خشمگین و از عاصی" توصیف میکرد که "خشم عمیقی نسبت به نظام آمریکا دارد." او به من گفت که اگر فرصت کشتن طباطبایی پیش نیامده بود، اطمینان دارد که کار دیگری نظیر آن، شاید هم در مقیاسی گسترده تر، میکرد. او به من نوشت: "من برای اعمال خشونت آماده بودم و ربع قرن پیش از القاعده به ویران کردن کاخ سفید اندیشیده بودم. بزرگترین آرزوی من این بود که آمریکا را به زانو درآورم. اما نمیدانستم چطور....."
..... در فوریه سال ۱۹۶۹ زمانی که ۱۸ ساله بود، به اسلام گروید و نام داوود صلاح الدین را برگزید که جنگجوی مسلمان قرن دوازدهم بود. مایوس از آینده سیاهپوستان در آمریکا، به سازمانی افراطی پیوست که نامش "ارتش داوطلب سیاهپوستان برای رهایی" بود و سیاهپوستان شهرنشین را تشویق می کرد تا به آفریقا بروند و کشاورزی کنند. (بعد از چند ماه، وقتی که پی برد این گروه قلابی است و رهبرش خبرچین پلیس، از آن بیرون آمد.) در طی این مدت ویراستار یک روزنامه کوچک اسلامی در واشتنگتن شد و بیشتر وقت خود را در مسجد گذراند. صلاح الدین گفت به مغازه های جواهر فروشی و گروگذاری چندین بار دستبرد زده، "بزن و برو"، و هرگز دستگیر نشده است. "درخواست دیدن بزرگترین بشقاب طلای موجود را میکردم، آنرا در جیب بزرگ و خالی کتم می گذاشتم و از درب خارج میشدم."
در ماههای پس از تغییر مذهب، صلاح الدین شروع به ملاقات انقلابیون اسلامی کرد. از جمله برخی که بعدها در سرنگونی شاه نقش داشتند. او در یک مرکز دانشجویی ایرانی که توسط بهرام ناهیدیان اداره می شد، وقت میگذراند. این شخص عامل اصلی آیت الله خمینی در آمریکا بود. این مرکز که محلی برای نشستها و برنامه ریزی تظاهرات طرفداران خمینی بود، دیر زمانی است که تعطیل شده و اکنون خانه ای شخصی است. گمان میرود که ناهیدیان در شمال ایالت ویرجینیا زندگی می کند.
در اوایل دهه هفتاد میلادی صلاح الدین شروع به ملاقات زندانیان زندانهای بسیار محافظت شده در واشنگتن و اطرافش کرد. او گفت که هدفش رساندن پیام اسلام به گوش زندانیان سیاهپوست بود. پلیس مظنون شد که این ملاقاتها بخشی از تلاش برای عضوگیری بوده و احتمالا توسط ایران تامین مالی می شده است. یک مقام پلیس به من گفت: "زندانیان یک دوره مختصر درباره اسلام می دیدند ولی ملاقاتها برای یافتن عضو جهت فعالیتهای سیاسی و اعمال خشونت صورت می گرفت."
صلاح الدین در ماه می ۱۹۷۵ سعید رمضان را ملاقات کرد. او یک وکیل مصری و محقق اسلامی بود که سخنران مهمان در یک مراسم نماز مرکز اسلامی بود. این مرکز مسجد بزرگی واقع در خیابان ماساچوست واشنگتن بود. رمضان که مؤسس و پیشوای مرکز اسلامی ژنو بود، از دهه پنجاه میلادی در سویس در تبعید به سر می برد. صلاح الدین، رمضان را که مشاور و پیشوای روحانیش تا زمان مرگ رمضان در سال ۱۹۹۵ بود، به عنوان "رﺃس بین المللی اخوانالمسلمین" توصیف می کند. (اخوانالمسلمین که در سال ۱۹۲۸ میلادی در مصر بنیان گذارده شد، بنا به گفته صلاحالدین الهام بخش تمامی گروههای مبارز در جهان اسلام بود. پدر زن رمضان مؤسس آن بود.)
در تابستان ۱۹۷۵ رمضان با صلاح الدین در خانه ای واقع در یک کیلومتری دانشگاه "هوارد" در واشنگتن بسر برد. آنها غالبا تمام شب صحبت می کردند. صلاحالدین گفت: "فکر نمیکنم هیچ کسی حتی پدر و مادرم بهتر از او مرا بشناسد." یکی از موضوعاتی که دربارۀ آن صحبت می کردند، شخصیت صلاحالدین و بویژه قابلیتش برای اعمال خشونت آمیز بود. به گفته صلاح الدین، رمضان به او اطمینان داده بود که اگر از او چنان عملی سرزند، از نظر احساسی دچار ترس نخواهد شد. آنرا "انجام داده و به سادگی فراموش خواهد کرد."
در دسامبر ۱۹۷۹ صلاح الدین به رمضان تلفن می کند تا نظرش را درباره کار کردن به عنوان نگهبان برای ایرانیها جویا شود. ده ماه از سرنگونی شاه می گذشت و آیت الله خمینی که اکنون در ایران قدرت داشت، نگران ضد انقلاب بود. صلاح الدین به خاطر دارد که رمضان به او گفت هر کار ممکنی به نفع خمینی می تواند انجام دهد. صلاح الدین گفت: "لحنش محکم بود و گفتهاش برایم حکم فرمان داشت."
صلاح الدین به من گفت که رمضان درباره نقشه قتل طباطبایی چیزی نمیدانست اما مقالهای در روزنامه واشنگتن پست به تاریخ ۸ اوت ۱۹۸۰ گزارش میدهد که در حول و حوش زمان قتل، به خانه رمضان در ژنو سه بار از یک تلفن عمومی نزدیک به دفتر دیپلماتیک ایران، زنگ زده میشود. یک مقام اجرایی آشنا با پرونده طباطبایی به من گفت که بازرسان بر این باورند که تماس های تلفنی توسط یکی از "مربیان" صلاحالدین گرفته شده. فردی که عامل خمینی در ایالات متحده بوده و در جریان رسیدگی به پرونده این قتل اتهامی به او وارد نشده است.
صلاح الدین به من گفت: "مردی که برای کشتن طباطبایی استخدامش کرده بود، فردی در واشنگتن بود که دستورالعمل را از دولت ایران منتقل میکرد." او نام این فرد "رابط" را افشا نکرد و تنها گفت که گمان می کند او را در مرکز دانشجویان ایرانی ملاقات کرده است. "در هیچ مقطعی من خود را به عنوان آدمکش مزدور معرفی نکرده بودم. اما برای آنهایی که مرا میشناختند روشن بود که هیچ ترسی از خشونت و یا مقامات نداشتم." صلاحالدین گفت که به او "بستهای نقد" (در واقع پنج هزار دلار) دادند و پنج هفته وقت برای اینکه کار را تمام کند. او گفت: "از چیزی که پشیمانم، نقشه به دردنخوری بود که دوستانم را پشت میله ها قرار داد." پلیس و اف بی آی دریافتند که علاوه بر راننده خودروی کرایهای و پستچی، صلاحالدین دست کم سه نفر دیگر را نیز به خدمت گرفته است. یک نفر که خودروی فرار را کرایه کرده بود، فرد دیگری که بعدا اثر انگشتها را از آن پاک کرده بود، و فردی که با ادعای دزدیده شدن ماشین پست، کوشیده بود برای پستچی بهانهای بتراشد. در کل ده نفر از همکاران صلاحالدین بازداشت و محاکمه شدند. بیشتر آنها سیاهپوستان مسلمانی بودند که همانند صلاحالدین ایرانیان انقلابی را در مسجد و یا سایر اجتماعات مسلمانان در واشنگتن ملاقات کرده بودند. از این افراد پنج نفر به جرم همکاری با صلاحالدین در قتل و بقیه به جرمهای دیگری نظیر دزدی بانک و تملک غیرقانونی اسلحه، دادگاهی شدند.
پلیس آگاهی منطقه واشنگتن پرونده قطوری از صلاحالدین داشت. او روز ۴ نوامبر ۱۹۷۹روزی که تسخیر سفارت آمریکا در تهران آغاز شد، به همراه مأمور آیت الله خمینی، بهرام ناهیدیان، و گروهی از هواداران خمینی که خود را به تاج مجسمه آزادی زنجیر کرده و علیه شاه شعاری روی پارچه افراشته بودند، دستگیر شده بود. در بهار سال۱۹۸۰ (۱۳۵۹)، اختلافات میان رهبران محافظه کار مرکز اسلامی در خیابان ماساچوست و گروهی از طرفداران افراطی خمینی و مسلمانان سیاهپوست، شدت گرفت. روز دوم آوریل، مدیر و نایب مدیر مرکز به پلیس گفتند که بخش انقلابی تهدید کرده است که اختیار مسجد را با زور به دست آورد. تصور بر این بود که صلاحالدین و ناهیدیان جزو رهبران اصلی باشند. پلیس از این بیم داشت که درگیری در مسجد بهانه ای باشد برای تحریک پلیس علیه مسلمانان و ایجاد تصاویری که در آن پلیسهای کلاه خود بر سر به جمع مسلمانان نمازگزار در پایتخت حمله می کنند. امری که می توانست موقعیت گروگانهای آمریکایی در تهران را به مخاطره انداخته و موجب فتوایی جهانی برای توسل به سلاح شود.
صلاح الدین خود را "بمبی ساعتی" توصیف کرد که خشم فزایندهاش توسط دولت ایران مورد بهره برداری قرار گرفت. صلاحالدین گفت زمانی که فرستادگان تهران از او خواستند تا طباطبایی را به قتل برساند، تلاشی ناموفق کرد تا آنها را قانع کند که اجازه دهند در عوض دو آمریکایی را به قتل برساند. گفت که به فرستادگان گفته است: "اگر میخواهید تاثیری بگذارید، کشتن یک ایرانی تبعیدی کار مهمی نیست." او برای آنها فاش نکرد که مقدمات کار برای دو هدف دیگر را فراهم کرده بود. یکی از هدفها، "کرمیت روزولت" مقام سابق سیا بود که در بازگرداندن شاه به قدرت در سال ۱۳۳۲ نقش داشت و دیگری "هنری کیسینجر" بود که به خاطر نقشی که در بمباران کامبوج و کودتا علیه "سالوادور آلنده" در شیلی ایفا کرده بود، او را برگزیده بود. صلاحالدین در تهران از من پرسید: "هرگز فیلم حمله به کاخ ریاست جمهوری آلنده را دیدهای؟ چرا آن حمله بجاست ولی تلاش برای حمله به کاخ سفید نشانۀ سنگدلی غیر قابل توصیف است؟"
از صلاح الدین پرسیدم که به گمان او با کشتن کیسینجر چه کاری انجام میشد؟ او گفت: "مثل این است که با یک زورگو مواجه باشید. روز اول که به مدرسه می روید، فردی پول ناهار شما را میگیرد. و این ادامه پیدا میکند تا روزی که کاری دربارهاش انجام دهید تا او را از رفتارش منصرف کند." او افزود: اگر چه می دانست که احتمال زیادی دارد توسط محافظان کیسینجر کشته شود، اما آماده بود که نقشهاش را پیش برد. در یک نامه الکترونیکی نوشت: "خود را خطردوست نمیدانم. اما هیجان آن مثل مادۀ مخدر است و در شرایط بین مرگ و زندگی است که میشود فهمید زنده بودن چه معنایی دارد."
صلاح الدین در سالهای نخست اقامتش در ایران پی برد که گرچه به جهاد خشونت آمیز معتقد است اما محدودیتهایی درستیزه جوییاش دارد. گفت که در سالهای ۸۰ میلادی شاخهای از اطلاعات نظامی ایران از او خواست تا هواپیمایی را برباید. اما به گفته او "چیزی درباره گیر افتادن در کاری وجود دارد که نمیتوانم آن را بپذیرم. ممکن بود کار بزن و برو دیگری را میپذیرفتم. اما تصور نگهداشتن انسانها زیر چنان فشاری..."
صلاح الدین می گوید که به جز پنج هزار دلاری که برای کشتن طباطبایی گرفته، هیچ مبلغ دیگری را مستقیما از دولت ایران دریافت نکرده است. "بعضیها گمان میکنند که من به نوعی حقوق بگیر ویژه دولت هستم. اما هیچکس به من شغلی تشریفاتی در تهران نداده و از هیچ طریقی یارانه دریافت نکردهام." می گوید که مدت کوتاهی برای پاسداران انقلاب تدریس انگلیسی کرده و سال گذشته مجری یک برنامه هفتهای دوبار تلویزیون ایران بوده است. برای نه سال در یکی از چهار روزنامه انگلیسی زبان تهران، ویراستاری، نویسندگی، و گزارشگری جنگ کرده است. صلاحالدین به من گفت که در فوریه ۱۹۹۱ برای گزارش جنگ خلیج به عراق رفته و توانسته است که مصاحبه ای با "ابو عباس"، تروریست فلسطینی داشته باشد که در سال ۱۹۸۵رهبری ربایندگان کشتی ایتالیایی "آشیل لارو" را به عهده داشته است.
صلاح الدین همچنین به عنوان نماینده سیاسی سعید رمضان در میان مسلمانان افراطی سفر کرده است. "خود را به عنوان فرستاده رمضان معرفی میکردم و این با تشویق خودش بود." صلاحالدین نوشت که در سال ۱۹۸۶ از طریق یکی از بستگان قذافی، "در مواردی نزد معمر قذافی رمضان را نمایندگی کرده است" و در سال ۱۹۹۵ نیز پیامی از سوی رمضان به برهانالدین ربانی در افغانستان رسانده مبنی بر اینکه طالبان با سازمان سیا رابطه دارد. او می گوید که از دسامبر ۱۹۸۶ تا می ۱۹۸۸ در افغانستان به عنوان یک سرباز در میان مجاهدین خدمت کرده است.
در سال ۱۹۹۳ میلادی اندکی پس از اولین بمبگذاری در مرکز تجارت جهانی، یک کارآگاه اطلاعاتی سابق به نام "کارل شوفلر" که به همراه ماموران فدرال در یک نیروی متشکل از چند سازمان برای مبارزه با تروریسم در واشنگتن خدمت کرده بود، با صلاحالدین تماس برقرار کرد. کارآگاه "تام کافیل" از اداره پلیس محلی بخش "مونتگومری" به من گفت: "کارل به این نتیجه رسید که داوود ممکن است یکی از معدود افرادی باشد که بداند این بمبگذاری برای چه بوده و اینکه چه اعمال و یا اهداف دیگری، در دستور کار بوده است."
صلاح الدین شروع به برقراری ارتباطی مخفی با مقامات آمریکا کرد تا به ایالات متحده برگردد و برای قتل طباطبایی محاکمه شود. او تایید کرد که "در آن زمان جدی بودم و کارل تنها کسی بود که می توانست مرا به خانه بازگرداند."
کافیل گفت: "برنامه این بود که از ابزار اعمال فشار قتل برای پی بردن به میزان اطلاعات او استفاده شود." صلاحالدین به "شوفلر" گفت که بمبگذاری با حضور نظامی ایالات متحده در عربستان سعودی ارتباطی مستقیم دارد. موضوعی که در میان افراطیون مسلمان آتش افروز است.
در ماه مارس ۱۹۹۴ بنابر توصیه "شوفلر"، صلاحالدین نامهای به "ژانت رینو" دادستان کل وقت نوشت. این تنها تماس رسمی او با دولت ایالات متحده بود. او در این نامه شرایط خود را برای "میانجیگری میان ایالات متحده و برخی شخصیتهای کلیدی جنبش جهانی اسلامی" و همچنین فراهم آوردن اطلاعات درباره برخی از کارهایش برای ایران، طرح کرد. صلاحالدین به دادستان کل نوشت: "بهای این خدمت رهایی از هر نوع پیگرد قانونی در رابطه با اتهاماتی است که در پرونده قتل به او وارد شده است. صلاحالدین گفت که هرگز پاسخی از "رینو" و یا کس دیگری در این رابطه دریافت نکرد. یک سخنگوی وزارت دادگستری گفت که هیچ اثری از نامه صلاحالدین وجود ندارد. در سال ۱۹۹۶ پیش از آنکه معامله صورت بگیرد، "شوفلر" در اثر تورم لوزالمعده جان سپرد و علاقه صلاحالدین برای تسلیم شدن نیز رنگ باخت. او خبر مرگ شوفلر را از طریق یک پست الکترونیکی که توسط یک عضو سابق سیا بنام "جک پلات" فرستاده شده بود، دریافت کرد. پلات به من گفت: "در میان پروندهها میگشتم که آدرس پست الکترونیکی مورد استفاده کارل را پیدا کردم." او گفت: "صلاحالدین نامهای به او فرستاد و بعد زنگ زد. خیلی پریشان بود. دوبار گفت که: نمیتوانم باور کنم! و من گفتم که: به هر حال باید باور کنی."
صلاح الدین در ماه می ۲۰۰۱ به شکلی غیر منتظره مجددا ظاهر شد: به عنوان بازیگری در فیلمی ایرانی به نام "قندهار" که در فستیوال کان نشان داده شد و اندکی بعد در سرتاسر جهان به نمایش درآمد. فیلم بر اساس داستان واقعی یک زن افغان است که عازم کشورش میشود تا دوستی را بیابد که به خاطر رفتار خشن طالبان تهدید به خودکشی کرده است. "قندهار" مجادلات بسیاری برانگیخت که در داخل ایران به خاطر تأکید بر ناکارآیی دولت در فراهم آوردن مدرسه برای کودکان پناهنده افغانی، و در اروپا و آمریکا به خاطر دادن نقش اصلی به فردی است که متهم به آدمکشی میباشد. (صلاحالدین در این فیلم با نام "حسن تنتنی" ظاهر شده است.) کارگردان فیلم در بیانیهای که در سایت اینترنتیاش منتشر شده، میگوید که او دوست دارد از بازیگران غیر حرفهای در فیلمهایش استفاده کند و هیچ مسـؤلیتی را درباره گذشته صلاح الدین نمیپذیرد. او [محسن مخملباف] مینویسد: "درباره زندگی آنها فضولی نمیکنم. من یک هنرمند هستم و نه قاضی، پلیس و یا مامور اف بی آی. " صلاحالدین که نمیخواهد بگوید چطور این نقش را به دست آورده است، نقش یک دکتر دلسوز آمریکایی را بازی میکند که دوست زن افغان میشود. در غالب مدت فیلم، این دکتر یک ریش کامل قلابی دارد تا شبیه مردان افغانی شود. اما در یک صحنه کوتاه بدون ریش است. در این صحنه بود که یکی از دوستان خانوادگی طباطبایی صلاحالدین را شناسایی میکند و بلافاصله به محمد رضا طباطبایی برادر دوقلوی علی اکبر زنگ میزند. طباطبایی به من گفت: "وحشت کردم. با بدون ریش ظاهر شدنش میگفت: بله، مردی را کشتم اما اینجا یک ستاره سینما هستم و هیچکس نمیتواند کاری بکند."
یک بعد از ظهر صلاحالدین برای صرف چای و بیسکویت به اتاق هتل من آمد. مثل دفعات مکرر پیشین از او پرسیدم که درباره حملات یازدهم سپتامبر به مرکز تجارت جهانی چه فکر میکند. آیا یک کشتار دستجمعی بود؟ او پاسخ داد: "چیزی کم نداشت. مذهب اجازه کشتن انسانها را میدهد. اما درباره اینکه چه کسی را میتوان کشت، خیلی سختگیر است." او ادامه داد: "مرکز تجارت جهانی طبعا یک هدف سمبولیک بود و بمبگذاران روی این امر بیش از هر چیز حساب کرده بودند. اما از نقطه نظر دینی، مسلمانان از کشتن افراد غیرنظامی و شهروند منع شدهاند. این چیزی است که همواره دربارهاش خیلی محتاط بودهام."
صلاحالدین به من گفت که از قضا یکی از اقوامش در حمله به پنتاگون جان سالم بدر برده است و اینکه دکتر خانوادگیش در "بی شور" یکی از پسرانش را در حمله به مرکز تجارت جهانی از دست داده است. با اینهمه در کمال حیرت شنیدم که گفت: "من با پنتاگون هیچ مشکلی نداشتم. برای مردمی که آنجا مردند، به خصوص غیرنظامیان، ناراحت شدم. اما در شرایطی نظیر این، آنها میدانستند که در چه جایی کار میکنند." او افزود: "اگر حق انتخاب هدفی را در واشنگتن داشتم، من کاخ سفید را انتخاب میکردم."
وقتی از او پرسیدم که آیا گمان میکند "محمد عطا" یکی از خلبانانی که هواپیما را به برجها کوبید، یک منحرف بود، گفت: "گمان میکنم جامعه مصر به طور ویژه و عربستان سعودی تا درجهای کمتر، برای دههها این نوع شخصیتها را پروراندهاند." ایران کوشیده است تا برای فعالیتهای تروریستی خود از سازمانها و عوامل جایگزین استفاده کند.
صلاحالدین به تندی رژیمی را مورد انتقاد قرار داد که او را به خدمت گرفته و به او پناهندگی داده است. او گفت: "ایرانیهایی که در رابطه مستقیم با من بودند بسیار دور از سرمشقهای پاکدامنی از آب درآمدند. فساد در میان ملاهای بالاترین سطوح غیرقابل تصور است. این امر شامل سورچرانی مالی، نقض فاحش حقوق بشر، قتلهای فرا قضایی، و دو نظام قضایی است که یکی برای ملاها و دیگری برای شهروندان است."
آزادی صلاحالدین در انتقاد از ملاها نشانهی پشتگرمی او به عمل موفقیت آمیزی بود که در "جنگ" انجام داده بود و یا شاید تنها یک بیاحتیاطی؛ چرا که به خوبی به خطر مخالفت کردن در ایران واقف بود. او به من گفت که شرایط فعلیش "مناسب" نیست و در یک پیام الکترونیکی قبل از ورودم به تهران نوشت: "اگر مرا در فرودگاه ندیدی، معنیش این است که یا مردهام و یا دستگیر شدهام."
صلاحالدین آشکارا در جستجوی راهی برای خروج از ایران است. وقایع یازده سپتامبر و الگوی جدیدا رایج "خودکشی انقلابی" از او پیشی گرفتهاند. او در وطن تازهاش بیقرار و نگران است.
زمانی که در یک راه خلوت و تاریک به سوی فرودگاه میراندیم، از او پرسیدم: "چه چیزی در انتظارت است؟"
گفت: "در این لحظه که اینجا نشسته و با تو صحبت میکنم، حقیقتا نمیدانم. در تنگنا هستم." بعدا در نامهای نوشت در "یکی از آن دورههای انتقالی دشوار بازسازی" به سر میبرد. او با یأس میجنگد. برایم نوشت: "افسردگی یکی از خطرات تبعید طولانی است. از حملات آن رنج میبرم. در طی پنج سال گذشته، میتوانم بگویم که چهار ماه از سال را در درجهای از افسردگی ذهنی بسر میبرم."
یک انتخاب برای صلاحالدین این است که خود را تسلیم کند تا به خاطر قتل طباطبایی محاکمه شود. اما او حاضر به انجام این کار نیست. "فکر این که برگردم به خانه و به زندان بروم چیزی نیست که بتوانم بپذیرم." صلاحالدین گفت از این که زنده است احساس آرامش میکند. "اگر در کشورم مانده بودم، شک دارم که میتوانستم سالهای دهه ۸۰ را پشت سر بگذارم. اطمینان دارم که به مرگ طبیعی نمیمردم و اطمینان دارم که در تنهایی هم نمیمردم."
۳۱ تیرماه ۱۳۵۹