گردنبند مقدس (گزیده)
ناقص العقل
زن زندانی را برای محاکمه به شعبه سوم داد گاه انقلاب اسلامی آوردند. چادر سرمه ای به سر دارد که در متن آن کثیری عدالت نقش بسته است. زن همه فن حریف و فن آور است. به اتهام حمل مقدار زیادی تریاک و اقدام برای فروش آن محاکمه میشود. من نیز از زندان به دادگاه احضار شده ام. بازجویی ام تمام شده. قاضی از من دعوت میکند محاکمه زن متهم به حمل و توزیع مواد مخدر را تماشا کنم. گویا می خواهد به من بباوراند به شایستگی بر مسند قضاوت نشسته است. اطاعت می کنم و نظاره گر یک محاکمه بی همتا میشوم. زن تمام آنچه را پیش تر در مرحله تحقیق به اوراق بازجویی سپرده اینک انکار میکند. در مدت سه ساعت محاکمه، حتی یکی از اظهارات گذشته را به گردن نمی گیرد. بی پروا چشم به چشم حاکم می دوزد و اصل و اساس جرم را منکر می شود.از قرار معلوم مأمورین دادگاه انقلاب اسلامی ابتدا به عنوان خریدار و مصرف کننده با متهم رابطه برقرار کرده اند و بعد توانسته اند حین ارتکاب جرم او را دستگیر کنند. یکی از واسطه های معامله شوهر سابق متهم بوده است. زن یک ریز میگوید:
"همه حرف ها دروغ است اگر میخواهید واقعیت را بفهمید بروید سراغ آقا سعید."
او مشحصات ظاهری آقا سعید را بر می شمارد. قاضی تمسخر کنان مأمورین را یکی یکی صدا میزند. زن میگوید:
"این ها که سعید نیستند. سعید شخص دیگری بود."
بالاخره قاضی گوشی تلفن را برمی دارد با فردی صحبت میکند. می خندد پیداست نام مخاطب سعید نیست، ولی قاضی وانمود میکند همان است که زن شاهد می آورد. مخاطب منظور قاضی را که به وضوح از اعلام نام واقعی اش پرهیز میکند نمی فهمد. سر انجام قاضی قهقهه زنان در حالیکه نگاه شیطنت بار خود را به من دوخته است و می خواهد به ترفندها و نیرنگها مرا تحت تأثیر قرار دهد، می گوید:
"حاج آقا منظور از سعید نام تشکیلات است. چرا متوجه نمی شوید؟ این جا همه مأمورین اجرا سعید هستند و همه قضات احمدی. شما چرا یادتان رفته؟"
یکه می خورم. بنا بر این سعید در بخشی از سازمان قضایی کشورکه در اختیار نیروهای ویژه امنیتی است، نام تشکیلات است ، نه نام فرد. دیگر به گفتگوی متهم و قاضی گوش نمی سپارم. به تشکیلاتی فکر میکنم که با رمز "سعید" شناسایی می شود. به سعید اسلامی که می گفتند همه کاره ی قتل دگر اندیشان (موسوم به قتل های زنجیره ای ) است. به تشکیلاتی که فردی با نام سعید عسکر را برای ترور سعید حجاریان تئوریسین دوم خرداد و مبتکر اصلاحات حکومتی انتخاب کرده بود. سعید حجاریان هم در ذهن آشوب زده ام می لولد. چرا این همه سعید در ماجراهای بزرگ امنیتی نقش داشته اند؟ این جا چه خبر است؟
بی اختیار به نقش سعید مرتضوی رئیس دادگاه مطبوعات در دوران اصلاحات می اندیشم و ... جملات قاضی که به مخاطب می گوید:
"حاج آقا منظور از سعید، نام تشکیلات است.من که می دانم نام شما سعید نیست."
توی گوشم زنگ میزند. هر چه بیشتر در میانه زندان و دادگاه انقلاب رفت و آمد می کنم، بیشتر حیران می شوم. نمی فهمم این جا جه خبر است و چه کسانی برای چه کسانی شیرین کاری می کنند؟ فقط روشن است که این جا دادگاه مواد مخدر است و جای اغیار نیست، جای سود جویان است. این تنها نکته ای است که به آسانی قابل فهم است. قاضی گوشی را میگذارد و قهقهه زنان به من میگوید :
"این جا همه مأموران سعید هستند . همه قضات احمدی!"
سخنان قاضی بر پریشانی خاطرم می افزاید. گویا با تأکید بر آنکه نام همه قضات در دادگاههای انقلاب احمدی است، می خواهد بخشی از سوابق خود را مخفی کند. او ابتدا به نام قاضی احمدی بر ما ظاهر شده بود و نمی خواست او را مقدس بنامیم . نا گزیر بعدها زیر حکم صادره را با نام احمدی مقدس امضا کرد. قاضی احمدی مقدس با نام احمدی عشق می ورزید. اما همین که کسی او را مقدس می خواند، آشکارا هراس به دلش می افتاد. هرگز نفهمیدم چرا؟ شاید پاسخ را باید در سوابق او جستجو کرد که کار من نبوده و نیست. مردی میطلبد از تبار اکبر گنجی به همان سر سختی، با همان خط و ربط ها و توانایی ها در دستیابی به منابع اطلاعاتی.
آن روز قاضی، وکیل زن متهم را پیش روی موکل اش و من سکه یک پول کرد و بعد از استماع دفاعیات او، نه گذاشت و نه برداشت. به متهم گفت:
"اگر وکیل نگرفته بودی وضع بهتری داشتی. حیف که وکیل کار را خراب کرد. پول زیادی داری؟ من خودم کمک به حالت بودم. دیگر چرا این آقا را زحمت دادی؟"
وکیل از خشم آتش گرفت، صورتش طشت خون شد. نمی دانست با مردی که در جایگاه حاکم شرع نشسته و مأذون است تا حکم صادر کند، و چه بسا اگر اراده کند، وکیل را هم به زندان می فرستد چگونه راه بیاید؟
قاضی مأذون، او که هم شأن حاکم شرع بود و به خود اجازه می داد حتی قوانین مصوب نظام جمهوری اسلامی ( حکومت مورد تأیید خود) را زیر پا بگذارد، وکیل را پیش روی موکل له می کرد.
چشم هایی به چشم های وکیل گره خورد. احساس کردم من هم گر گرفته ام. وکیل نمی دانست این زن چادر چاقچوری که ناظر بر رفتار تحقیر آمیز قاضی با او شده است، وکیل پایه یک دادگستری است و در چنگال همان قاضی که برای حیثیت و شئون وکالت کمترین ارزشی قایل نیست، اسیر است. نمی دانست یک جناح حکومتی که می خواهد با جناح دیگر حکومتی گرد گیری و تصفیه حساب کند، او را گروگان گرفته است. وکیل شرمسار از دادگاه بیرون رفت. قاضی فورا با متهم مهربان شد. دوست داشت در غیاب وکیل،در حضور من از زبان زن متهم عجز و لابه بشنود. آن قدر گفت و گفت که زن شیوه دفاع را عوض کرد. او پی به حال حاکم برده بود. دیده بود وکیل زیر هجوم رفتار توهین آمیزش خرد و خاکشیر از دادگاه بیرون رفته است. دیده بود همه علیه اش شهادت داده اند و راه گریز ندارد. شم زنانه هم کمک کرد تا دریابد جز قاضی کسی نمی تواند گره از کار فروبسته اش بگشاید. صدا را پر کرشمه کرد و گفت:
"حاج آقا گیرم خلافی کرده ام. شما به بزرگی خودتان ببخشید. زن ناقص العقل است. مراعات کنید. سایه و سرور درست و حسابی هم نداشتم تا هدایتم کند."
با گوشه های چادر دانه های اشک را پاک کرد. قاضی قهقهه زد. دوباره به وجد آمده بود.حس می کرد زنی را در حجله گاه تسخیر کرده است. سر از پا نمی شناخت. به من خیره شد و گفت:
"این چند روز من یک چنین دفاعی از زن دیگری هم شنیده ام. شما آن را به یاد می آ ورید؟"
قاضی راست می گفت، هفته پیش من و شهلا لاهیجی متهم دیگر کنفرانس برلین جلسه مشترکی به قاضی داشتیم. آخر کار به خود اجازه دادم و از او پرسیدم:
"مگر نه اینکه شما زن ها را ناقص العقل می دانید؟"
قاضی پاسخ نداد. سؤال را جور دیگری طرح کردم:
"آیا شما جزو کسانی هستید که عقیده دارند زن ها نمی توانند به قضاوت بنشینند؟ "
قاضی تکانی خورد و گفت "بله."
پرسیدم:
"آیا بر پایه غلبه احساسات بر عقل است نه زنان را در خور نشستن بر مسند قضاوت نمی دانید؟"
گفت:
"بله. این عقیده مبنای علمی دارد. اخیرا" هم مقاله ای خوانده ام که در آن نوشته شده جمجمه وحجم مغز زن از مرد کوچکتر است."
گفتم:
"مطابق نظریه شما و دیگر آقایان حاکم در ایران، زن جمجمه اش کوچکتر از مرد است. احساساتش بر عقل غلبه می کند و نمی تواند درست داوری کند. با این نگاه چگونه می توانید بر مسئولیت کیفری و مدنی زنان پا فشاری کنید؟چرا دو تا انسان ناقص العقل را که از قضای روزگار در برلین حرف های گنده گنده هم زده اند آورده اید این جا و محاکمه می کنید؟ آیا حق دارید محجور را که قدرت تمیز خوب و بد را ندارد به زندان بیندازید؟"
با یاد آوری این خاطره، نگاه من و قاضی در هم پیچید. از نگاه او بارقه ای از پیروزی ساطع بود. از نگاه من شعله ای از خشم های فرو خورده سر بر می کشید. زن متهم بی خبر از اشارات ما ، به قاضی گفت:
"شما را به خدا ماشین پسرم را به او پس بدهید. او بابت آن بدهکار است. به مردم چک داده است با آن مسافر کشی می کند. عیالوار است.؟"
قاضی پاسخ داد:
"محموله قاچاچ با این ماشین حمل شده."
زن برآشفت:
"حاح آقا کدام محموله؟ اصلا" محموله ای در کار نبوده."
قاضی او را نوید داد:
"اگر پسرت با ما همکاری کند شاید بشود کاری کرد."
زن پرسید:
"مثلا" چه کار کند؟"
و پاسخ شنید:
"به سلامت."
زن با مأموران عازم زندان شد. من ماندم و قاضی. کوشش کردم خشم و خروش درون را ابراز نکنم. کار را با طرح چند سؤال پیش پا افتاده حقوقی پیش بردم و به شوخی گفتم:
"اگر منع قانونی نداشت، من این زن متهم و بی سواد را به عنوان وکیل خود انتخاب می کردم. او همه فن حریف است. از عهده بر می آید. وکلای دادگستری با زبان قانون حرف می زنند. در برابر شما کاری از آنها ساخته نیست."
قاضی دوباره به وجد آمد، خندید و گفت:
"باید نا دختری اش را ببینی تا بفهمی شما ها زرنگ هستید یا این ها. او از١٢ سالگی به جرم توزیع مواد مخدر که پدر دستور حمل آنرا می داده است زندانی بوده. حالا هم ابزار دست پدر و زن پدر شده است. کارهای آن دو را که قاچاقچی هستند چاق می کند. همگی با هم یک باند خانواد گی درست کرده اند. رئیس اصلی باند همان دختری است که از کودکی در زندان بوده و نمی دانم چرا ریش و سبیل هم درآورده..."
سخنان قاضی مثل تیر توی قلبم فرو می رفت. طفلی را که به فرمان پدر مواد مخدر حمل کرده مدت هشت سال در زندان نگه داشته بودند. در زندان پرورش یافته و کار کشته شده. ریش و سبیل هم درآورده است. موادی که در زندان به غذای زندانیان اضافه می کنند تا از هیجان و عطش جنسی آن ها بکاهد، در سنین بلوغ در کام دخترک زتدانی ریخته شده و تعادل هورمونی او را به هم ریخته است.
قاضی بی توجه به آنچه درون مرا برآشفته بودبه قصه های زندان و دادگاه تفریح می کرد. به شیرین زبانی افتاده و از رجزخوانی مثل همیشه لذت می برد. می گوید:
"می دانید؟ مطابق قانون با توجه به وزن محموله در این پرونده باید حد اقل ده سال حبس برای زن تعیین کنم. اما به امید حق ترتیبی می دهم که ده سال به دو سال برسد."
قاضی داشت از توانایی های خود برای نجات متهم نزد من رجزخوانی می کرد. اما من به تدریج بو بردم که داشتن شغل در دادگاه انقلاب به خصوص در شعب رسیدگی کننده به جرائم مواد مخدرو قاچاق سر قفلی دارد هر کسی را در آن وادی راهی نیست. وکلایی که وکالت از متهمی را می پذیرند اگر خودی نباشند، سرنوشت شان مشابه سرنوشت وکیل زن متهم است. به شدت تحقیر و تختئه می شوند. قاضی آنها را در حضور موکل خوار و خفیف می کند تا صحنه را ترک گویند. و جای خود را به وکلای خودی بسپارند. وکلای خودی و مرتبط با قاضی، ارج و احترام دارند . چه بسا لوایح دفاعی را ضمن مذاکره با قاضی تنظیم می کنند. در صورت همفکری و سنخیت قاضی و وکیل کار چاق کنی آسان میشود. از آنجا که دادسرا از سازمان قضایی کشور حذف شده است ، افراد و گروههای کار چاق کن را حتی خیال دارند و بی دغدغه خاطر وارد معامله میشوند.
در این معامله هر دو سود می برند. متهم از یک سو عوامل مرتبط با پرونده از سوی دیگر. مجازات متهمین مواد مخدر طبق قانون متناسب با وزن آن تعیین می شود. اگر در صورتجلسه تنظیمی توسط مأمورین از وزن مواد بکاهند، مجازات به شدت تنزل می کند.با یک حساب دو دوتا چهار تا می توان فهمید چرا شبکه های مافیایی می خواهند در پناه نام انقلاب و اسلام، به بهانه حفظ امنیت و ثبات، دادگاههای انقلاب را ۲۲بعد از انقلاب سر پا نگاه دارند. حافظان این دکان پر سود هر چند گاه یک بار باید ضرورت وجود آن را توجیه کنند و کسانی را به اتهام اقدام علیه امنیت ملی بر کرسی اتهام بنشانند تا دکان تعطیل نشود.
آفتاب غروب کرده بود، با قلبی شرحه شرحه از قصه های تلخ کودکان ۱۲ ساله ای که در زندان کنار دست مجرمین بزرگسال، ۲۰ ساله می شوند، ریش و سبیل در می آورند و ریاست شبکه خانوادگی توزیع مواد مخدر را به عهده می گیرند به زندان باز گشتم. دلم می خواست بمیرم. احساس می کردم چرک شده ام و فقط مرگ و مرده شویخانه چاره کار است. همینکه جرعه ای چای خوشرنگ و داغ از دست زندانبان خوشروی شیفت شب گرفته بودم به کام ریختم، لذت زندگی را باز یافتم. فراموش کردم همه ی ماجراهای آن روز و روزهای دیگر را.