شهادت نامه دانیال شهری، (نوکیش مسیحی)
شهادتنامه
پیشینه
1.من دانیال شهری، در 19 آبان 1369 در یک خانواده مسیحی در اصفهان به دنیا آمدم. والدین من هر دو نابینا هستند و از اسلام به مسیحیت گرویدهاند. من در ایران محصل بودم و در شهر اصفهان در یک کلیسای خانگی فعالیت میکردم. کلیسای خانگی ما در اسفند 1388 مورد حمله مامورین اداره اطلاعات قرار گرفت و مسئولین این کلیسای خانگی بازداشت شدند و متعاقب آن در 22 فروردین 1389 من نیز در منزلمان بازداشت و با اتهاماتی همچون «مسئول اینترنتی کلیسای خانگی»، «توهین به مقدسات و نشر اکاذیب»، «تبلیغ مسیحیت» و «تشکیل و شرکت در کلیسای خانگی» به مدت دو هفته در زندان دستگرد اصفهان به سر بردم و نهایتاً به قید ضمانت تا تشکیل دادگاهم آزاد شدم و حدود شش ماه بعد در 21 آذر 1389 ایران را ترک کردم.
آغاز دستگیری مسیحیان در اصفهان
2.اولین دستگیریها در اصفهان در سال 1382 در کلیسای مادری من یعنی کلیسای اسقفی حضرت لوقا اتفاق افتاد. البته در آن موقع من کوچکتر از آن بودم که بخواهد برای خود من مشکلی پیش بیاید. اما در آن زمان یک سری در کلیسای لوقا بازداشت شدند، از جمله مادر و خواهرم را به اداره اطلاعات احضار و مورد بازجویی قرار دادند. پدرم را نیز که در سازمان تامین اجتماعی کار میکرد از طرف دفتر حراست محل کارش مورد بازجویی قرار دادند. از آنها پرسیده بودند که مثلاً چرا فلان کس به کلیسا میآید؟ یا آیا فلان شخص تعمید دارد یا خیر؟ یا چرا فلان سفر را رفتید؟ و از این قبیل سوالات.
تشکیل کلیسای خانگی
3.در پی آن دستگیریها، از آنجا که دیدیم کلیسای ساختمانی یا رسمی در ایران شدیداً تحت نظر و فشار دولت است و همه چیز را تحت کنترل دارند و به کلیساها اجازه نمیدهند که فعالیت بشارتی داشته باشند و یا حتی مراسم خود را آزادانه برگزار کنند، لذا با آنکه خانه ما هم در همان محوطه کلیسای لوقا واقع شده بود با این حال من دیگر به کلیسای رسمی نمیرفتم. از آن زمان به بعد عدهای از ما مسیحیان در خانهها دور هم جمع شدیم و مراسم کلیسایی را در خانه اجرا میکردیم که به این اجتماع ما در خانه میگویند «کلیسای خانگی».
4.در سال 1388 بود که کلیسای خانگی ما که در منزل یکی از دوستان برگزار میشد هم مورد حمله مامورین اطلاعاتی در اصفهان قرار گرفت. در واقع در تاریخ 9 اسفند 1388 ابتدا به سراغ مسئولین کلیسای خانگی ما آمدند که اتفاقاً از آنجا که ما با آنها رفت و آمد خانوادگی هم داشتیم، من در آن روز در منزل آنها مشغول تعمیر کامپیوترشان بودم که حدود 15 نفر از مامورین لباس شخصی اداره اطلاعات به منزل آنها هجوم آوردند. وقتی من در صدد بر آمدم که از آنها دفاع بکنم من را هم زده و مورد فحاشی قرار دادند و حتی چند بار هم دستبند بر دستانم زدند تا مزاحم کار آنها نشوم. در نهایت آن زن و شوهری که مسئول کلیسای خانگی ما بودند را دستگیر کرده و با خود بردند.
بازداشت
5.بعد از آن از آنجا که آن خانواده دارای دو پسر بودند، من هر روز به خانه آنها سرکشی میکردم که بچههایشان احساس تنهایی نکنند. تا اینکه در بعد از ظهر روز یکشنبه 22 فروردین 1389 وقتی من در منزل این خانواده بودم و با بچههایشان مشغول صرف نهار بودیم، خواهرم به من زنگ زد و خیلی وحشت زده گفت: «دانیال بیا خونه، حکمت را دارند!» من سریع خودم را به منزلمان رساندم. وقتی زنگ منزلمان را زدم یکی از همان 15 مامور لباس شخصی که در بازداشت مسئولین کلیسای خانگیمان حضور داشت، درب خانهامان را به روی من باز کرد و با حالتی مسخره گفت: «به به! آقا دانیال. خوش آمدی. بیا تو. آمدیم که از شما هم دیدن کنیم.»
6.بعداً پدرم به من گفت که آن روز آنها زنگ خانهامان را زده بودند و از پشت آیفون به پدرم گفته بودند که پستچی هستند و نامه برایمان آوردهاند. پدر نابینایم هم وقتی درب را باز کرده بود آنها یاالله گویان به داخل آمده بودند و فقط حکمی را خیلی سریع به خواهرم نشان داده بودند که اسم من روی آن بود و اتهامم را هم نوشته بودند «مسئول اینترنتی کلیسای خانگی» ولی اجازه نداده بودند که آن را بخواند. و حتی خواهرم که لباس خانه به تن داشته بود وقتی خواست به اتاق خود برود و لباسش را عوض کند سریع دنبال او رفته بودند که ببینند چکار میکند.
7.وقتی من وارد خانهامان شدم دیدم چهار نفر لباس شخصی که همگی جزو همان 15 مامور سابقالذکر بودند در اتاق من هستند. یکی از آنها چهار شانه بود و تا زیر چشمانش ریش داشت. یکی دیگرشان قدی کوتاه و شکمی بزرگ داشت و جلوی ماهایش کمی ریخته بود. یکی از آنها که رئیسشان به نظر میرسید در گوشهای نشسته بود و وسایلی که بقیه از اتاق من بیرون میآوردند را بررسی میکرد که چه چیزهایی را با خود ببرند. پدر و مادر نابینای من هم که نمیدیدند آنها چه میکنند هر چه از آنها میپرسیدند که چکار میکنید؟ آنها جواب سربالا میدادند. آنها همه چیز را به مسخره میگرفتند. من در آن ایام مشغول خواندن کنکور بودم. آنها حتی تمام کتابهای درسی و کنکور من را نیز وسط ریخته بودند و لای آنها را میگشتند. آنقدر دقیق میگشتند که حتی چیزهایی که من گم کرده بودم را نیز آنها پیدا میکردند. رسیور ماهواره را جمع کردند، موبایلها را جمع کرده بودند، اتاق خواهرم را هم چک کرده بودند و تمام کشوهای آنرا باز کرده و همه چیز را به هم میریختند.
8.دست آخر هم گفتند دانیال تو با ما میآیی، می خواهیم با تو صحبت کنیم. مادر و پدرم خیلی مضطرب شده بودند. من آنها را آرام کردم و کیف پول و وسالیم را در خانه گذاشتم و همراه آنها رفتم. آنها وقتی دیدند مادرم خیلی ناراحت است به او گفتند اگر دانیال با ما همکاری کند ظرف 24 ساعت خودمان او را به خانه برمیگردانیم. بعد من را دستبند زده و همراه با یکی از آنها که جوان و توپول بود و کارش لیست برداشتن از وسایل ضبط شده من در خانه بود در صندلی عقب ماشین پژویی به رنگ آبی نفتی با پلاک قرمز دولتی سوار کردند و یکی دیگر از آنها هم به عنوان راننده جلو نشست و من را به زندان دستگرد اصفهان بردند.
زندان دستگرد اصفهان
9.وقتی ماشین جلوی درب زندان رسید، سربازانی که دربان آنجا بودند بدون هیچ سوالی درب را باز کردند و ما داخل شدیم. بعد ماشین از درب بزرگ دیگری که نزدیک بهداری زندان بود هم عبور کرد و در کنار آن درب وارد ساختمان دیگری شدیم. در آنجا اسمم را بر روی کاغذی نوشتند و با سنجاق به سینهام زده و از جهات مختلف از من عکس گرفتند. در آن ساختمان من را به طبقه بالا بردند و در آنجا جلوی درب فلزی کشویی ضخیمی که در کنار آن بر روی تابلوی کوچکی نوشته شده بود «الف ط» به من چشمبند زدند و من را داخل بند الف طا کردند.
10. من را به سلولی دو در پنج متر بردند و چشمبندم را برداشتند. سلول شامل دستشویی، حمام و ظرفشویی بود بعلاوه یک سری پتو که بر روی زمین پهن بود. دو نفر دیگر نیز در این سلول بودند. یکی از آنها رمال و فال بین بود که خودش را آخوند معرفی میکرده است و توی زندان هم به او حاج آقا میگفتند. نفر دیگر هم فردی بود به اسم داود که به جرم شرکت در این شرکتهای هرمی او را گرفته بودند.
11. صبح روز بعد یعنی در دوشنبه 30 فروردین 1390 مسئولین زندان به دنبالم آمدند و من را با دستبند سوار همان ماشین پژو کردند و به دادگاه انقلاب مستقر در شهرک بهارستان بردند. البته دادگاه انقلاب در خیابان چهارباغ بالا مستقر است اما چون آنجا در دست تعمیر بود لذا دادگاه انقلاب را به شهرک بهارستان منتقل کرده بودند. من را به شعبه 11 بردند اما در آنجا گفتند قاضی امروز وقت ندارد لذا دوباره من را به زندان برگرداندند.
12. صبح روز بعد یعنی در سه شنبه بار دیگر به سراغ من آمدند و من را از سلول خارج کرده چشمبند زده و بعد از اینکه از چند پله بالا رفتیم من را داخل اتاقی برای بازجویی بردند. در روز اول بازجویی من را چند ساعتی در آن اتاق تنها نگه داشتند. در طول روزهای بازجویی، از اتاق بغلی صدای بازجویی ها را میشنیدم. یکی را برای مواد مخدر گرفته بودند؛ دیگری را در شلوغیهای چهارشنبه سوری گرفته بودند؛ یکی دیگر را به جرم شرکت در یک میهمانی دانشجویی در یک باغ گرفته بودند.
بازجوییها
13. بعد از چند ساعت انتظار، یکی از ماموران اطلاعات آمد که من در روز آخر که میخواستم آزاد بشوم چهره وی را هم دیدم. وی قدی متوسط همراه با شکم و صورتی پهن با چشمهایی کشیده و ریز همراه با موهایی لخت داشت. چهره وی حالتی شرق آسیایی داشت و تصور میکنم نام وی مرتضی بود.
14. آقا مرتضی آمد و پشت سر من قرار گرفت و کامپیوتر خواهرم را در دست داشت. وقتی خواست شارژر آن را به برق بزند از جلوی من رد شد و من از زیر چشمبند شارژر کامپیوتر خواهرم را تشخیص دادم. بعد موبایل خواهرم را به من نشان داد و پرسید این برای خواهرم است یا نه که گفتم بله. یک کلیپ خنده داری در موبایل او بود که در گوشی همه جوانان یافت می شد و مربوط به آخوندی بود که حرفهای خنده داری میزد. او گفت: «یعنی چه! اینها چیه توی موبایلتون!»
15. بعد آقا مرتضی رفت و فرد دیگری به نام آقای محسنی وارد اتاق شد. من بعداً او را شناختم چرا که او را قبلاً در دستگیری مسئولین کلیسای خانگیمان هم دیده بودم. وی فردی قد کوتاه بود و ریش داشت و وقتی میخواست چیزی را بخواند عینک میزد. لهجه خاصی بین لهجه خمینی شهری و نجف آبادی داشت. وقتی وی وارد شد از من سوالاتی پرسید از قبیل اینکه چقدر کامپیوتر بلد هستم و چقدر زبان بلدم و اینطور چیزها. تمام این سوال و جوابها هم کتبی بود. او سوال را مینوشت و برگه را به من میداد و من جواب میدادم و به او بر میگرداندم. در پای تمام جوابهایم را نیز باید امضاء کرده و انگشت میزدم. برگه هم از برگههای مخصوص بازجویی بود که بالای آن آرم وزارت اطلاعات بود.
16. در این جلسه اول بازجویی اتهام من را «توهین به مقدسات و نشر اکاذیب» ذکر کردند یعنی اتهامی کاملاً متفاوت از آن اتهامی که بر روی حکم بازداشتم بوده است و هنگام دستگیریم، آن را به خواهرم نشان داده بودند. در مورد مصداق توهین به مقدسات گفتند که در یک سایتی طنز گونه که به خمینی توهین کرده بود و در آن فحش نوشته بودند، من مطلب نوشتهام درحالی که من اصلا از وجود چنین سایتی بی خبر بودم. اما از پرینتی که از این سایت گرفته بودند معلوم بود که یک سایت فروم مانند بوده است و هر کسی در چنین فرومی میتواند عضو شود و مطلب بنویسد.
17. بعد آقا مرتضی سوالی در مورد دیگر اعضای کلیسای خانگیمان از من پرسید. من هم جواب دادم که سوالات مربوط به خودم را جواب میدهم اما سوالات مربوط به دیگران را حاضر نیستم جواب بدهم. وقتی جوابم را نوشتم و برگه را در پشت سرم به او دادم وی جواب من را خواند و گفت میدانی اینجا کجاست؟ گفتم اینجا بند الف طا زندان دستگرد اصفهان هست. گفت خب! بهت نشون میدهم. و بعد بیرون رفت و با همین آقای محسنی دوباره برگشت.
18. آقای محسنی گفت: «شنیدم قلدری میکنی و برای ما شاخ و شونه میکشی. میخواهی معروف بشوی؟ میخواهی قهرمان بشوی؟» بعد در حینی که چشم من بسته بود هر دو شروع کردند به زدن من. محسنی جلوی من ایستاده بود و آقا مرتضی پشت سر من بود و با مشت و لگد من را میزدند. آنها بی حرمتی میکردند و فحش میداند. به خانوادهام فحش میدادند. من به آنها گفتم تا موقعی که من را بزنید من هیچ حرفی نمیزنم.
19. بعد هر دو از اتاق بیرون رفتند و دوباره اقای محسنی به داخل آمد و من را با خود با جایی بالکن مانند برد. چشمانم بسته بود اما یک محیط بازی بود که سقف نداشت. من بعداً این محیط را دیدم که محیط هواخوری بند الف طا بود در طبقه دوم ساختمان. این هواخوری اتاقی کاشی کاری شده بود با که سقف نداشت ولی سقف آن را با توری پوشانده بودند که کسی از آن بالا نرود. ابعاد دقیق آن را نمیدانم چقدر بود ولی حالت راهرویی دراز داشت. آقای محسنی به من گفت تو باید با ما همکاری کنی. اگر همکاری کنی قول میدهم که زودتر سر و ته پروندهات را هم بیاوریم. بعد گفت ما نمیگذاریم کسی از اینجا قهرمان بشود. و این را هی تکرار میکرد. میگفت تا زمانی که حرف نزنی هر چند سال هم که باشد اینجا نگهات میداریم. آن روز من را دوباره به سلولم برگرداندند.
20. روز چهارشنبه بار دیگر من را به شعبه 11 دادگاه انقلاب به ریاست ( میکنم) آقای یوسفیان واقع در شهرک بهارستان بردند. اسم شعبه را بر روی درب زده بودند و بازپرس من آقای یوسفیان نیز فردی چاق، عینکی و کچل بود و ته لهجهای جنوبی داشت. این جلسه بیشتر به نصیحت کردن گذشت. بازپرس پروندهام به من گفت که با بچههایی که از من بازجویی میکنند همکاری کنم تا زودتر آزاد بشوم. او میگفت: «تو جوان هستی و ممکن است اشتباه بکنی.»
21. در آن اتاق بجز من و بازپرس و آن مامور اطلاعاتی که من را به دادگاه آورده بود کس دیگری حضور نداشت. وی هر از چند گاهی چیزی در گوش بازپرس میگفت و او نیز مطالبی را یادداشت میکرد. بازپرس گفت سعی کن همکاری کنی و ما هم سعی میکنیم پروندهات را زیاد سنگین نکنیم. تو چرا به اینها جواب نمیدهی؟ اینها میخواهند به تو کمک کنند. آن روز من را دوباره به زندان برگرداندند.
22. در جلسات بعدی بازجویی اتهام «فعالیتهای غیر قانونی اینترنتی» را به من زدند. هدف ما این بود که برای کلیسای خانگیمان یک وبسایت راه اندازی کنیم که این طرح اصلا به مرحله اجرا نرسیده بود و آنرا فقط روی کاغذ آورده بودیم. لذا آنها از روی کاغذهایی که از اطاقم جمع آوری کرده بودند پی به هدف ما برده و این اتهام را به من زدند. در طول دوران بازداشتم چهار اتهام به من زدند.
23. اولین اتهام «فعالیتهای غیر قانونی اینترنتی» که منظورشان همان مسئول اینترنتی کلیسای خانگی بود. دومین آن «توهین به مقدسات و نشر اکاذیب» بود. بعد اتهام «تبلیغ و تبشیر مسیحیت» و «تشکیل و شرکت در کلیسای خانگی» را هم بدان اضافه کردند. آنها میگفتند طبق قانون جمهوری اسلامی تمام این کارهایی که من انجام دادهام جرم محسوب میشود. من به آنها گفتم این به دور از ادب است که وقتی کسی در مورد مسیحیت از من سوال میکند پاسخ او را ندهم. به من جواب داد که به آنها بگو بروند و از کشیش بپرسند ولی تو جواب نده. من حتی یکبار به آنها گفتم که در قانون اساسی برای مسیحیان این حق را قائل شدهاند که بتوانند مراسم خود را انجام دهند. فرد بازجو که همان آقا محسن بود به من گفت: «توی این اتاق من قانون تو هستم. تو به من قانون نده!»
24. در پایان بازجویی روز پنج شنبه، آقای محسنی به من اجازه داد که تلفن کوتاهی به خانوادهام بزنم و اطلاع بدهم که کجا هستم. تا آن موقع یعنی بعد از چهار روز، خانواده من اصلاً نمیدانستند که من کجا هستم. در تماسی کمتر از یک دقیقه به پدرم گفتم که من در بند الف طا زندان دستگرد هستم و از او خواستم که لوازم شخصی من را برایم بیاورند. بعد آقای محسنی گوشی را از من گرفت و به پدرم گفت: «نصیحتش کنید حرف بزند تا ما بفرستیمش خونه.»
25. بعداً که من آزاد شدم فهمیدم خانوادهام در طول آن چهار روز همه جا را به دنبال من گشته بودند ولی جوابی نگرفته بودند. پدر و مادر من به غیر از اینکه نابینا هستند، پدرم از بیماری قلبی نیز رنج میبرد و عمل آنژیو گرافی انجام داده است و مادرم نیز دیابت دارد و هر شب باید انسولین تزریق کند. با اینحال، آنها علیرغم بیماری خودشان، برای من هم بسیار مضطرب بودهاند.
26. خانوادهام با تلفن 113 تماس گرفته بودند. تلفن 113 مربوط به ستاد خبری اداره اطلاعات است که وقتی زنگ میزنی نوار ضبط شدهای میگوید اگر میخواهید گزارشی را بدهید مثلاً شماره یک را بگیرید و به همین ترتیب. آنها هیچ پاسخی از هیچ کجا نگرفته بودند. خانواده من بطور حضوری به ستاد خبری اداره اطلاعات که در خیابان هشت بهشت اصفهان واقع شده رفته بودند. آنها برای من حتی وکیل گرفته بودند اما بعد آقای محسنی آنها را تهدید کرده بود که چرا وکیل گرفته اند؛ مگر پول اضافه دارند و باید بروند وکالتشان را پس بگیرند.
27. مامورین در طول بازجویی من را تهدید کردند که اگر حرف نزنم خواهرم را هم به زندان میآورند. بعد از آن من به خاطر تهدید آنها و اینکه نگذاشتند با خانوادهام درست صحبت کنم دست به اعتصاب غذا زدم. یعنی فقط اول صبح و آخر شب یک لیوان آب میخوردم.
28. من اگر اعتصاب غذا هم نمیکردم باز هم شاید به سختی میتوانستم بخورم. وضعیت غذا اصلا خوب نبود. ما در سلول یک کاسه داشتیم که در آن به اندازه سه نفر غذا میکشیدند و آنرا در ظروف یکبار مصرف میریختیم و می خوردیم و بعد آن ظروف یکبار مصرف را میشستیم و دوباره استفاده میکردیم.
29. ما فقط جمعه ها اجازه داشتیم که ده دقیقه به هواخوری برویم. بازجوییهای من نیز طولانی بود. صبح من را میبردند و عصر بر میگرداندند. البته تمام این مدت هم سوال و جواب نبود بعضی وقتها برای چند ساعت من را در اتاق بازجویی تنها میگذاشتند و میرفتند. اتاق بازجویی حالت دفتر مانند داشت. از زیر چشمبند کتابهای موجود در آن را میدیدم.
30. در بازجوییها به من میگفتند که کلیسای خانگی ما صهیونیستی است. از آنجایی که ما به کلیسای باپتیست وصل بودیم لذا استدلال آقای محسنی این بود که چون جورج بوش به کلیسای باپتیست میرود پس کلیسای ما صهیونیستی است. او میگفت که هدف ما براندازی و مقابله با جمهوری اسلامی است. روز شنبه برای من پرونده تشکیل دادند و از من انگشت نگاری کردند.
31. روز یکشنبه آقای محسنی من را صدا کرد و گفت خواهرت را به اینجا آوردهایم. اگر میخواهی خواهرت تا بعد ازظهر به خانه برود باید با ما همکاری کنی. من گفتم که باور نمیکنم. از کجا معلوم است که شما راست میگویید. بعد او دست من را گرفت و به اتاق دیگری برد و من از زیر چشم بند فقط توانستم خواهرم را از پشت سر ببینم. ولی تا خواستم با او سلام علیک کنم آقای محسنی درب اتاق را بست و من را برد.
32. در آن روز من اعتصاب سکوت کردم و گفتم مادامیکه خواهرم اینجا است من حرف نمیزنم. در آن روز من بدون اینکه سوالات برگه بازجویی را بخوانم در پای تمام آنها مینوشتم تا خواهرم اینجاست من حرف نمیزنم.
33. بعد از ظهر همان روز من را پیش خواهرم برد و کنار او نشاند ولی اجازه نمیداد که با هم حرف بزنیم. بعد آقای محسنی به خواهرم گفت که وی من را نصیحت کند تا حرف بزند. او هم گفت: «هرطور که خودش میداند». آن شب من را به سلولم برگرداندند و بعد یکی از زندانبانها به من خبر داد که ساعت 8 شب خواهرت را به خانه فرستادهاند. بعد که من آزاد شدم فهمیدم در تمام طول آن روز پدر و مادرم هم در بیرون درب اصلی زندان در قسمت پذیرش نشسته بودهاند.
34. من در خلال دوران بازداشتم، مجموعاً 6-7 جلسه بازجویی شدم. در روز پنجشنبه بعدی به من و خانوادهام اجازه ملاقات ده دقیقهای در حضور یکی از مامورین زندان را دادند. دیدار ما در اتاقی کوچک در انتهای راهرویی که به بند الف طا ختم میشد صورت گرفت. در همین روز مامورین اطلاعات به من خبر دادند که برای من قرار 20 میلیون ریالی صادر شده که با ضمانت قابل تبدیل است.
آزادی
35. در روز شنبه 4 اردیبهشت 1389 با همان قید ضمانت از زندان دستگرد آزاد شدم. موقع خروج از زندان مامورین اطلاعات به من گفتند که پرونده من هنوز باز است و برای حضور در جلسه دادگاه من را بار دیگر احضار خواهند کرد.
36. مامورین اداره اطلاعات اصفهان به غیر از اعضای خانواده از برخی دیگر اعضای کلیسای خانگیمان هم بازجویی کرده بودند. آنها یکی از بچههای ما را همراه با پدر و مادرش مورد بازجویی قرار دادند. همچنین به پدر یکی دیگر از بچههایمان که ارتشی بود التیماتوم دادند که مواظب بچهاش باشد.
بعد از مدتی از اداره اطلاعات یکبار با من تماس گرفتند و گفتند بیا کیس کامپیوترت را ببر. من وقتی کیس را تحویل گرفتم دیدم هارد آن را برداشتهاند. آنها به من گفتند که هارد کامپیوتر من در توقیف دادگستری است. آنها بجز لپ تاپ و موبایل خواهرم هیچیک از دیگر وسایل ما را پس ندادند. حدود شش ماه بعد از این وقایع در تاریخ 21 آذر 1389 من ایران را ترک کردم.