بنیاد عبدالرحمن برومند

برای حقوق بشر در ایران

https://www.iranrights.org
ترویج مدارا و عدالت به کمک دانش و تفاهم
قربانیان و شاهدان

شهادت نامه دانیال شهری، (نوکیش مسیحی)

مرکز اسناد حقوق بشر ایران
مرکز اسناد حقوق بشر ایران
۲۴ بهمن ۱۳۸۹
بیانیه

شهادتنامه

پیشینه

1.من دانیال شهری، در 19 آبان 1369 در یک خانواده مسیحی در اصفهان به دنیا آمدم. والدین من هر دو نابینا هستند و از اسلام به مسیحیت گرویده‎اند. من در ایران محصل بودم و در شهر اصفهان در یک کلیسای خانگی فعالیت می‎کردم. کلیسای خانگی ما در اسفند 1388 مورد حمله مامورین اداره اطلاعات قرار گرفت و مسئولین این کلیسای خانگی بازداشت شدند و متعاقب آن در 22 فروردین 1389 من نیز در منزلمان بازداشت و با اتهاماتی همچون «مسئول اینترنتی کلیسای خانگی»، «توهین به مقدسات و نشر اکاذیب»، «تبلیغ مسیحیت» و «تشکیل و شرکت در کلیسای خانگی» به مدت دو هفته در زندان دستگرد اصفهان به سر بردم و نهایتاً به قید ضمانت تا تشکیل دادگاهم آزاد شدم و حدود شش ماه بعد در 21 آذر 1389 ایران را ترک کردم.

آغاز دستگیری مسیحیان در اصفهان

2.اولین دستگیریها در اصفهان در سال 1382 در کلیسای مادری من یعنی کلیسای اسقفی حضرت لوقا اتفاق افتاد. البته در آن موقع من کوچکتر از آن بودم که بخواهد برای خود من مشکلی پیش بیاید. اما در آن زمان یک سری در کلیسای لوقا بازداشت شدند، از جمله مادر و خواهرم را به اداره اطلاعات احضار و مورد بازجویی قرار دادند. پدرم را نیز که در سازمان تامین اجتماعی کار می‎کرد از طرف دفتر حراست محل کارش مورد بازجویی قرار دادند. از آنها پرسیده بودند که مثلاً چرا فلان کس به کلیسا می‎آید؟ یا آیا فلان شخص تعمید دارد یا خیر؟ یا چرا فلان سفر را رفتید؟ و از این قبیل سوالات.

تشکیل کلیسای خانگی

3.در پی آن دستگیریها، از آنجا که دیدیم کلیسای ساختمانی یا رسمی در ایران شدیداً تحت نظر و فشار دولت است و همه چیز را تحت کنترل دارند و به کلیساها اجازه نمی‎دهند که فعالیت بشارتی داشته باشند و یا حتی مراسم خود را آزادانه برگزار کنند، لذا با آنکه خانه ما هم در همان محوطه کلیسای لوقا واقع شده بود با این حال من دیگر به کلیسای رسمی نمی‎رفتم. از آن زمان به بعد عده‎ای از ما مسیحیان در خانه‎ها دور هم جمع شدیم و مراسم کلیسایی را در خانه اجرا می‎کردیم که به این اجتماع ما در خانه می‎گویند «کلیسای خانگی».

4.در سال 1388 بود که کلیسای خانگی ما که در منزل یکی از دوستان برگزار می‎شد هم مورد حمله مامورین اطلاعاتی در اصفهان قرار گرفت. در واقع در تاریخ 9 اسفند 1388 ابتدا به سراغ مسئولین کلیسای خانگی ما آمدند که اتفاقاً از آنجا که ما با آنها رفت و آمد خانوادگی هم داشتیم، من در آن روز در منزل آنها مشغول تعمیر کامپیوترشان بودم که حدود 15 نفر از مامورین لباس شخصی اداره اطلاعات به منزل آنها هجوم آوردند. وقتی من در صدد بر آمدم که از آنها دفاع بکنم من را هم زده و مورد فحاشی قرار دادند و حتی چند بار هم دستبند بر دستانم زدند تا مزاحم کار آنها نشوم. در نهایت آن زن و شوهری که مسئول کلیسای خانگی ما بودند را دستگیر کرده و با خود بردند.

بازداشت

5.بعد از آن از آنجا که آن خانواده دارای دو پسر بودند، من هر روز به خانه آنها سرکشی می‎کردم که بچه‎هایشان احساس تنهایی نکنند. تا اینکه در بعد از ظهر روز یکشنبه 22 فروردین 1389 وقتی من در منزل این خانواده بودم و با بچه‎هایشان مشغول صرف نهار بودیم، خواهرم به من زنگ زد و خیلی وحشت زده گفت: «دانیال بیا خونه، حکمت را دارند!» من سریع خودم را به منزلمان رساندم. وقتی زنگ منزلمان را زدم یکی از همان 15 مامور لباس شخصی که در بازداشت مسئولین کلیسای خانگیمان حضور داشت، درب خانه‎امان را به روی من باز کرد و با حالتی مسخره گفت: «به به! آقا دانیال. خوش آمدی. بیا تو. آمدیم که از شما هم دیدن کنیم.»

6.بعداً پدرم به من گفت که آن روز آنها زنگ خانه‎امان را زده بودند و از پشت آیفون به پدرم گفته بودند که پستچی هستند و نامه برایمان آورده‎اند. پدر نابینایم هم وقتی درب را باز کرده بود آنها یاالله گویان به داخل آمده بودند و فقط حکمی را خیلی سریع به خواهرم نشان داده بودند که اسم من روی آن بود و اتهامم را هم نوشته بودند «مسئول اینترنتی کلیسای خانگی» ولی اجازه نداده بودند که آن را بخواند. و حتی خواهرم که لباس خانه به تن داشته بود وقتی خواست به اتاق خود برود و لباسش را عوض کند سریع دنبال او رفته بودند که ببینند چکار می‎کند.

7.وقتی من وارد خانه‎امان شدم دیدم چهار نفر لباس شخصی که همگی جزو همان 15 مامور سابق‎الذکر بودند در اتاق من هستند. یکی از آنها چهار شانه بود و تا زیر چشمانش ریش داشت. یکی دیگرشان قدی کوتاه و شکمی بزرگ داشت و جلوی ماهایش کمی ریخته بود. یکی از آنها که رئیسشان به نظر می‎رسید در گوشه‎ای نشسته بود و وسایلی که بقیه از اتاق من بیرون می‎آوردند را بررسی می‎کرد که چه چیزهایی را با خود ببرند. پدر و مادر نابینای من هم که نمی‎دیدند آنها چه می‎کنند هر چه از آنها می‎پرسیدند که چکار می‎کنید؟ آنها جواب سربالا می‎دادند. آنها همه چیز را به مسخره می‎گرفتند. من در آن ایام مشغول خواندن کنکور بودم. آنها حتی تمام کتابهای درسی و کنکور من را نیز وسط ریخته بودند و لای آنها را می‎گشتند. آنقدر دقیق می‎گشتند که حتی چیزهایی که من گم کرده بودم را نیز آنها پیدا می‎کردند. رسیور ماهواره را جمع کردند، موبایلها را جمع کرده بودند، اتاق خواهرم را هم چک کرده بودند و تمام کشوهای آنرا باز کرده و همه چیز را به هم می‎ریختند.

8.دست آخر هم گفتند دانیال تو با ما می‎آیی، می خواهیم با تو صحبت کنیم. مادر و پدرم خیلی مضطرب شده بودند. من آنها را آرام کردم و کیف پول و وسالیم را در خانه گذاشتم و همراه آنها رفتم. آنها وقتی دیدند مادرم خیلی ناراحت است به او گفتند اگر دانیال با ما همکاری کند ظرف 24 ساعت خودمان او را به خانه برمی‎گردانیم. بعد من را دستبند زده و همراه با یکی از آنها که جوان و توپول بود و کارش لیست برداشتن از وسایل ضبط شده من در خانه بود در صندلی عقب ماشین پژویی به رنگ آبی نفتی با پلاک قرمز دولتی سوار کردند و یکی دیگر از آنها هم به عنوان راننده جلو نشست و من را به زندان دستگرد اصفهان بردند.

زندان دستگرد اصفهان

9.وقتی ماشین جلوی درب زندان رسید، سربازانی که دربان آنجا بودند بدون هیچ سوالی درب را باز کردند و ما داخل شدیم. بعد ماشین از درب بزرگ دیگری که نزدیک بهداری زندان بود هم عبور کرد و در کنار آن درب وارد ساختمان دیگری شدیم. در آنجا اسمم را بر روی کاغذی نوشتند و با سنجاق به سینه‎ام زده و از جهات مختلف از من عکس گرفتند. در آن ساختمان من را به طبقه بالا بردند و در آنجا جلوی درب فلزی کشویی ضخیمی که در کنار آن بر روی تابلوی کوچکی نوشته شده بود «الف ط» به من چشمبند زدند و من را داخل بند الف طا کردند.

10. من را به سلولی دو در پنج متر بردند و چشمبندم را برداشتند. سلول شامل دستشویی، حمام و ظرفشویی بود بعلاوه یک سری پتو که بر روی زمین پهن بود. دو نفر دیگر نیز در این سلول بودند. یکی از آنها رمال و فال بین بود که خودش را آخوند معرفی می‎کرده است و توی زندان هم به او حاج آقا می‎گفتند. نفر دیگر هم فردی بود به اسم داود که به جرم شرکت در این شرکتهای هرمی او را گرفته بودند.

11. صبح روز بعد یعنی در دوشنبه 30 فروردین 1390 مسئولین زندان به دنبالم آمدند و من را با دستبند سوار همان ماشین پژو کردند و به دادگاه انقلاب مستقر در شهرک بهارستان بردند. البته دادگاه انقلاب در خیابان چهارباغ بالا مستقر است اما چون آنجا در دست تعمیر بود لذا دادگاه انقلاب را به شهرک بهارستان منتقل کرده بودند. من را به شعبه 11 بردند اما در آنجا گفتند قاضی امروز وقت ندارد لذا دوباره من را به زندان برگرداندند.

12. صبح روز بعد یعنی در سه شنبه بار دیگر به سراغ من آمدند و من را از سلول خارج کرده چشمبند زده و بعد از اینکه از چند پله بالا رفتیم من را داخل اتاقی برای بازجویی بردند. در روز اول بازجویی من را چند ساعتی در آن اتاق تنها نگه داشتند. در طول روزهای بازجویی، از اتاق بغلی صدای بازجویی ها را می‎شنیدم. یکی را برای مواد مخدر گرفته بودند؛ دیگری را در شلوغیهای چهارشنبه سوری گرفته بودند؛ یکی دیگر را به جرم شرکت در یک میهمانی دانشجویی در یک باغ گرفته بودند.

بازجوییها

13. بعد از چند ساعت انتظار، یکی از ماموران اطلاعات آمد که من در روز آخر که می‎خواستم آزاد بشوم چهره وی را هم دیدم. وی قدی متوسط همراه با شکم و صورتی پهن با چشمهایی کشیده و ریز همراه با موهایی لخت داشت. چهره وی حالتی شرق آسیایی داشت و تصور می‎کنم نام وی مرتضی بود.

14. آقا مرتضی آمد و پشت سر من قرار گرفت و کامپیوتر خواهرم را در دست داشت. وقتی خواست شارژر آن را به برق بزند از جلوی من رد شد و من از زیر چشمبند شارژر کامپیوتر خواهرم را تشخیص دادم. بعد موبایل خواهرم را به من نشان داد و پرسید این برای خواهرم است یا نه که گفتم بله. یک کلیپ خنده داری در موبایل او بود که در گوشی همه جوانان یافت می شد و مربوط به آخوندی بود که حرفهای خنده داری می‎زد. او گفت: «یعنی چه! اینها چیه توی موبایلتون!»

15. بعد آقا مرتضی رفت و فرد دیگری به نام آقای محسنی وارد اتاق شد. من بعداً او را شناختم چرا که او را قبلاً در دستگیری مسئولین کلیسای خانگیمان هم دیده بودم. وی فردی قد کوتاه بود و ریش داشت و وقتی می‎خواست چیزی را بخواند عینک می‎زد. لهجه خاصی بین لهجه خمینی شهری و نجف آبادی داشت. وقتی وی وارد شد از من سوالاتی پرسید از قبیل اینکه چقدر کامپیوتر بلد هستم و چقدر زبان بلدم و اینطور چیزها. تمام این سوال و جوابها هم کتبی بود. او سوال را می‎نوشت و برگه را به من می‎داد و من جواب می‎دادم و به او بر می‎گرداندم. در پای تمام جوابهایم را نیز باید امضاء کرده و انگشت می‎زدم. برگه هم از برگه‎های مخصوص بازجویی بود که بالای آن آرم وزارت اطلاعات بود.

16. در این جلسه اول بازجویی اتهام من را «توهین به مقدسات و نشر اکاذیب» ذکر کردند یعنی اتهامی کاملاً متفاوت از آن اتهامی که بر روی حکم بازداشتم بوده است و هنگام دستگیریم، آن را به خواهرم نشان داده بودند. در مورد مصداق توهین به مقدسات گفتند که در یک سایتی طنز گونه که به خمینی توهین کرده بود و در آن فحش نوشته بودند، من مطلب نوشته‎ام درحالی که من اصلا از وجود چنین سایتی بی خبر بودم. اما از پرینتی که از این سایت گرفته بودند معلوم بود که یک سایت فروم مانند بوده است و هر کسی در چنین فرومی می‎تواند عضو شود و مطلب بنویسد.

17. بعد آقا مرتضی سوالی در مورد دیگر اعضای کلیسای خانگیمان از من پرسید. من هم جواب دادم که سوالات مربوط به خودم را جواب می‎دهم اما سوالات مربوط به دیگران را حاضر نیستم جواب بدهم. وقتی جوابم را نوشتم و برگه را در پشت سرم به او دادم وی جواب من را خواند و گفت می‎دانی اینجا کجاست؟ گفتم اینجا بند الف طا زندان دستگرد اصفهان هست. گفت خب! بهت نشون می‎دهم. و بعد بیرون رفت و با همین آقای محسنی دوباره برگشت.

18. آقای محسنی گفت: «شنیدم قلدری می‎کنی و برای ما شاخ و شونه می‎کشی. می‎خواهی معروف بشوی؟ می‎خواهی قهرمان بشوی؟» بعد در حینی که چشم من بسته بود هر دو شروع کردند به زدن من. محسنی جلوی من ایستاده بود و آقا مرتضی پشت سر من بود و با مشت و لگد من را می‎زدند. آنها بی حرمتی می‎کردند و فحش می‎داند. به خانواده‎ام فحش می‎دادند. من به آنها گفتم تا موقعی که من را بزنید من هیچ حرفی نمی‎زنم.

19. بعد هر دو از اتاق بیرون رفتند و دوباره اقای محسنی به داخل آمد و من را با خود با جایی بالکن مانند برد. چشمانم بسته بود اما یک محیط بازی بود که سقف نداشت. من بعداً این محیط را دیدم که محیط هواخوری بند الف طا بود در طبقه دوم ساختمان. این هواخوری اتاقی کاشی کاری شده بود با که سقف نداشت ولی سقف آن را با توری پوشانده بودند که کسی از آن بالا نرود. ابعاد دقیق آن را نمیدانم چقدر بود ولی حالت راهرویی دراز داشت. آقای محسنی به من گفت تو باید با ما همکاری کنی. اگر همکاری کنی قول می‎دهم که زودتر سر و ته پرونده‎ات را هم بیاوریم. بعد گفت ما نمی‎گذاریم کسی از اینجا قهرمان بشود. و این را هی تکرار می‎کرد. می‎گفت تا زمانی که حرف نزنی هر چند سال هم که باشد اینجا نگه‎ات می‎داریم. آن روز من را دوباره به سلولم برگرداندند.

20. روز چهارشنبه بار دیگر من را به شعبه 11 دادگاه انقلاب به ریاست ( می‎کنم) آقای یوسفیان واقع در شهرک بهارستان بردند. اسم شعبه را بر روی درب زده بودند و بازپرس من آقای یوسفیان نیز فردی چاق، عینکی و کچل بود و ته لهجه‎ای جنوبی داشت. این جلسه بیشتر به نصیحت کردن گذشت. بازپرس پرونده‎ام به من گفت که با بچه‎هایی که از من بازجویی می‎کنند همکاری کنم تا زودتر آزاد بشوم. او می‎گفت: «تو جوان هستی و ممکن است اشتباه بکنی.»

21. در آن اتاق بجز من و بازپرس و آن مامور اطلاعاتی که من را به دادگاه آورده بود کس دیگری حضور نداشت. وی هر از چند گاهی چیزی در گوش بازپرس می‎گفت و او نیز مطالبی را یادداشت می‎کرد. بازپرس گفت سعی کن همکاری کنی و ما هم سعی می‎کنیم پرونده‎ات را زیاد سنگین نکنیم. تو چرا به اینها جواب نمی‎دهی؟ اینها می‎خواهند به تو کمک کنند. آن روز من را دوباره به زندان برگرداندند.

22. در جلسات بعدی بازجویی اتهام «فعالیتهای غیر قانونی اینترنتی» را به من زدند. هدف ما این بود که برای کلیسای خانگی‎مان یک وبسایت راه اندازی کنیم که این طرح اصلا به مرحله اجرا نرسیده بود و آنرا فقط روی کاغذ آورده بودیم. لذا آنها از روی کاغذهایی که از اطاقم جمع آوری کرده بودند پی به هدف ما برده و این اتهام را به من زدند. در طول دوران بازداشتم چهار اتهام به من زدند.

23. اولین اتهام «فعالیتهای غیر قانونی اینترنتی» که منظورشان همان مسئول اینترنتی کلیسای خانگی بود. دومین آن «توهین به مقدسات و نشر اکاذیب» بود. بعد اتهام «تبلیغ و تبشیر مسیحیت» و «تشکیل و شرکت در کلیسای خانگی» را هم بدان اضافه کردند. آنها می‎گفتند طبق قانون جمهوری اسلامی تمام این کارهایی که من انجام داده‎ام جرم محسوب می‎شود. من به آنها گفتم این به دور از ادب است که وقتی کسی در مورد مسیحیت از من سوال می‎کند پاسخ او را ندهم. به من جواب داد که به آنها بگو بروند و از کشیش بپرسند ولی تو جواب نده. من حتی یکبار به آنها گفتم که در قانون اساسی برای مسیحیان این حق را قائل شده‎اند که بتوانند مراسم خود را انجام دهند. فرد بازجو که همان آقا محسن بود به من گفت: «توی این اتاق من قانون تو هستم. تو به من قانون نده!»

24. در پایان بازجویی روز پنج شنبه، آقای محسنی به من اجازه داد که تلفن کوتاهی به خانواده‎ام بزنم و اطلاع بدهم که کجا هستم. تا آن موقع یعنی بعد از چهار روز، خانواده من اصلاً نمی‎دانستند که من کجا هستم. در تماسی کمتر از یک دقیقه‎ به پدرم گفتم که من در بند الف طا زندان دستگرد هستم و از او خواستم که لوازم شخصی من را برایم بیاورند. بعد آقای محسنی گوشی را از من گرفت و به پدرم گفت: «نصیحتش کنید حرف بزند تا ما بفرستیمش خونه.»

25. بعداً که من آزاد شدم فهمیدم خانواده‎ام در طول آن چهار روز همه جا را به دنبال من گشته بودند ولی جوابی نگرفته بودند. پدر و مادر من به غیر از اینکه نابینا هستند، پدرم از بیماری قلبی نیز رنج می‎برد و عمل آنژیو گرافی انجام داده است و مادرم نیز دیابت دارد و هر شب باید انسولین تزریق کند. با اینحال، آنها علیرغم بیماری خودشان، برای من هم بسیار مضطرب بوده‎اند.

26. خانواده‎ام با تلفن 113 تماس گرفته بودند. تلفن 113 مربوط به ستاد خبری اداره اطلاعات است که وقتی زنگ می‎زنی نوار ضبط شده‎ای می‎گوید اگر می‎خواهید گزارشی را بدهید مثلاً شماره یک را بگیرید و به همین ترتیب. آنها هیچ پاسخی از هیچ کجا نگرفته بودند. خانواده من بطور حضوری به ستاد خبری اداره اطلاعات که در خیابان هشت بهشت اصفهان واقع شده رفته بودند. آنها برای من حتی وکیل گرفته بودند اما بعد آقای محسنی آنها را تهدید کرده بود که چرا وکیل گرفته اند؛ مگر پول اضافه دارند و باید بروند وکالتشان را پس بگیرند.

27. مامورین در طول بازجویی من را تهدید کردند که اگر حرف نزنم خواهرم را هم به زندان می‎آورند. بعد از آن من به خاطر تهدید آنها و اینکه نگذاشتند با خانواده‎ام درست صحبت کنم دست به اعتصاب غذا زدم. یعنی فقط اول صبح و آخر شب یک لیوان آب می‎خوردم.

28. من اگر اعتصاب غذا هم نمی‎کردم باز هم شاید به سختی می‎توانستم بخورم. وضعیت غذا اصلا خوب نبود. ما در سلول یک کاسه داشتیم که در آن به اندازه سه نفر غذا می‎کشیدند و آنرا در ظروف یکبار مصرف می‎ریختیم و می خوردیم و بعد آن ظروف یکبار مصرف را می‎شستیم و دوباره استفاده می‎کردیم.

29. ما فقط جمعه ها اجازه داشتیم که ده دقیقه به هواخوری برویم. بازجویی‎های من نیز طولانی بود. صبح من را می‎بردند و عصر بر می‎گرداندند. البته تمام این مدت هم سوال و جواب نبود بعضی وقتها برای چند ساعت من را در اتاق بازجویی تنها می‎گذاشتند و می‎رفتند. اتاق بازجویی حالت دفتر مانند داشت. از زیر چشمبند کتابهای موجود در آن را می‎دیدم.

30. در بازجویی‎ها به من می‎گفتند که کلیسای خانگی ما صهیونیستی است. از آنجایی که ما به کلیسای باپتیست وصل بودیم لذا استدلال آقای محسنی این بود که چون جورج بوش به کلیسای باپتیست می‎رود پس کلیسای ما صهیونیستی است. او می‎گفت که هدف ما براندازی و مقابله با جمهوری اسلامی است. روز شنبه برای من پرونده تشکیل دادند و از من انگشت نگاری کردند.

31. روز یکشنبه آقای محسنی من را صدا کرد و گفت خواهرت را به اینجا آورده‎ایم. اگر می‎خواهی خواهرت تا بعد ‎از‎ظهر به خانه برود باید با ما همکاری کنی. من گفتم که باور نمی‎کنم. از کجا معلوم است که شما راست می‎گویید. بعد او دست من را گرفت و به اتاق دیگری برد و من از زیر چشم بند فقط توانستم خواهرم را از پشت سر ببینم. ولی تا خواستم با او سلام علیک کنم آقای محسنی درب اتاق را بست و من را برد.

32. در آن روز من اعتصاب سکوت کردم و گفتم مادامیکه خواهرم اینجا است من حرف نمی‎زنم. در آن روز من بدون اینکه سوالات برگه بازجویی را بخوانم در پای تمام آنها می‎نوشتم تا خواهرم اینجاست من حرف نمی‎زنم.

33. بعد از ظهر همان روز من را پیش خواهرم برد و کنار او نشاند ولی اجازه نمی‎داد که با هم حرف بزنیم. بعد آقای محسنی به خواهرم گفت که وی من را نصیحت کند تا حرف بزند. او هم گفت: «هرطور که خودش می‎داند». آن شب من را به سلولم برگرداندند و بعد یکی از زندانبانها به من خبر داد که ساعت 8 شب خواهرت را به خانه فرستاده‎اند. بعد که من آزاد شدم فهمیدم در تمام طول آن روز پدر و مادرم هم در بیرون درب اصلی زندان در قسمت پذیرش نشسته بوده‎اند.

34. من در خلال دوران بازداشتم، مجموعاً 6-7 جلسه بازجویی شدم. در روز پنجشنبه بعدی به من و خانواده‎ام اجازه ملاقات ده دقیقه‎ای در حضور یکی از مامورین زندان را دادند. دیدار ما در اتاقی کوچک در انتهای راهرویی که به بند الف طا ختم میشد صورت گرفت. در همین روز مامورین اطلاعات به من خبر دادند که برای من قرار 20 میلیون ریالی صادر شده که با ضمانت قابل تبدیل است.

آزادی

35. در روز شنبه 4 اردیبهشت 1389 با همان قید ضمانت از زندان دستگرد آزاد شدم. موقع خروج از زندان مامورین اطلاعات به من گفتند که پرونده من هنوز باز است و برای حضور در جلسه دادگاه من را بار دیگر احضار خواهند کرد.

36. مامورین اداره اطلاعات اصفهان به غیر از اعضای خانواده از برخی دیگر اعضای کلیسای خانگی‎مان هم بازجویی کرده بودند. آنها یکی از بچه‎های ما را همراه با پدر و مادرش مورد بازجویی قرار دادند. همچنین به پدر یکی دیگر از بچه‎هایمان که ارتشی بود التیماتوم دادند که مواظب بچه‎اش باشد.

بعد از مدتی از اداره اطلاعات یکبار با من تماس گرفتند و گفتند بیا کیس کامپیوترت را ببر. من وقتی کیس را تحویل گرفتم دیدم هارد آن را برداشته‎اند. آنها به من گفتند که هارد کامپیوتر من در توقیف دادگستری است. آنها بجز لپ تاپ و موبایل خواهرم هیچیک از دیگر وسایل ما را پس ندادند. حدود شش ماه بعد از این وقایع در تاریخ 21 آذر 1389 من ایران را ترک کردم.