بنیاد عبدالرحمن برومند

برای حقوق بشر در ایران

https://www.iranrights.org
ترویج مدارا و عدالت به کمک دانش و تفاهم
قربانیان و شاهدان

رنجنامه زندانی سیاسی هادی عابدی با خدا

هادی عابدی باخدا
فعالین حقوق بشر و دموکراسی در ایران
۱۹ اسفند ۱۳۸۹
نامه

اینجانب هادی عابدی با خدا فرزند محمد رسول در تاریخ 24 خرداد 1360 در شهرستان فومن یکی از شهرهای گیلان مورد اصابت گلوله سپاه پاسداران قرار گرفتم و از ناحیه نخاع آسیب دیدم که نتیجه آن از کمر به پایین فلج شدم ( فرد ضارب من علی رضا دقیقی نام دارد) . در همان روز برادرم هرمز عابدی با خدا را دستگیر کردند و در 10 مرداد 1360 اعدام کردند . بعد از چند بار عمل جراحی از جمله خونریزی داخلی و بیرون آوردن گلوله از نخاع و گرفتن زخم های بستر و در حال درمان آبان سال 1361 به اتفاق کل خانواده که شامل مادر پیرم هم بود در تهران توسط نیروهای امنیتی رژیم بازداشت و به زندان اوین انتقال یافتیم . و بلافاصله تحت بازجویی های خشن قرار گرفتیم ما را در مقابل مادرمان می زدند البته با کابل و مادرم را در مقابل ما. با آنکه شرایط جسمی مرا می دانستند باز مورد شکنجه های روحی و جسمی قرار می دادند .بعد از سه ماه به دادگاه دو دقیقه ای برده شدیم و حتی اجازه دفاع هم نداشتم و بعد از چند روز منو به چهار سال حبس و شانزده سال حبس تعلیقی محکوم کردند . این حکم هیچ وقت به من کتبا اعلام نشد . به مادرم هشت ماه حکم دادند. در نتیجه یک سال در اوین و یک سال در قزلحصار در بدترین شرایط آن سالها بویژه در قزلحصار در بند هشت بودم که سلولهای فشرده آن معروف بود. طی این دو سال بیماریهایی گرفتم از جمله بیماری کلیه و زخم بستر که بعد از آزادی پنج بار عمل جراحی کردم . شرایطم به قدری ناجور بود که رژیم مجبور شد بعد از دو سال منو آزاد کند.
در سال 1366 در مهرماه به اتفاق همسرم که حامله بود جهت خروح از کشور برای معالجه ، مجددا در شهر سلماس توسط اطلاعات رژیم دستگیر شدم ( همسرم از هواداران مجاهدین بود که به خاطر این او را در سال 1363 از شغل آموزگاری اخراج کردند ) و او نیز حدود 3 سال در زندان بسر برده . بعد از اینکه به مرکز اطلاعات سلماس ما را بردند ، بلافاصله ما را زیر شکنجه بردند . با آنکه فهمیده بودند که همسرم حامله است به شکمش لگد می زدند و بعد از 23 سال از این جریان آثار آن لگد زدن ها و همچنین فشارهای روحی که به همسرم می دادند را می توان در فرزندم دید. فشارهای عصبی روی فرزندم همچنان مشاهده می شود و از آن رنج می برد . و خلاصه بعد از شش ماه آزاد شدیم . و از آن به بعد هر از چند بار بویژه شهریور1367 باز ما را اطلاعات فومن خواست و بعد از 24 ساعت بازجویی آزاد شدیم . خلاصه در سال چند بار ما را خواستند .تا اینکه در دیماه سال 1387 بعد از گرفتن پاسپورت جهت دیدن فامیلها و دوستانم به شهر اشرف رفتم و بعد از یک هفته ماندن در آنجا به ایران برگشتم . در تاریخ 20 اسفند 1387 اطلاعات رشت به منزلمان ریختند و تمامی وسایل شخصی خودم از جمله دو عدد کیس که مربوط به کارم می شد و سی دی و نوار ، رسیور ماهواره ، پاسپورت همراه من و همسرم به مرکز اطلاعات رشت واقع در میدان نیروی دریایی رشت برده شدیم. و بلافاصله تحت فشار شدید روحی و تهدیدات بازجوها قرار گرفتیم .دو ساعت بعد کیس شرکتی را که قبلا من در آن کار می کردم را هم آورده بودند . بعد از شش ساعت بازجویی بدون وقفه چون چیزی نداشتند فقط رفتن به اشرف مهم بود آن هم چون قانونی و با پاسپورت و ویزای معتبر رفته بودم چیز دیگری نداشتند . دیگر فقط به تهدید بسنده می کردند که تو دیگر حق کار کردن نداری .
( کار من تیزرسازی کلیپ سازی و تدوین فیلم ها بود ) در نتیجه ما را موقت آزاد کردند بعد از چند روز تمامی دوستانم که در آن شرکت ساختمانی فعالیت اقتصادی داشتند و چون اکثرا از زندانیان دهه شصت بودند یکی یکی برای بازجویی به اداره اطلاعات رشت برده شدند. سؤالات که از آنها می شد : آیا می دانستید که من به اشرف رفته ام یا نه ... که اکثرا اظهار بی اطلاعی می کردند .
بعد از نوروز 1388 مجددا دوستانم را برای بازجویی خواستند . محور سؤالها امضایی بود که برای از لیست خارج کردن سازمان مجاهدین از وزارت خارجه امریکا بود. و از آنها می خواستند که در دادگاه علیه من شهادت بدهند که آنها را اغفال کرده و از امکانات شرکت جهت سازمان استفاده کرده است که هیچ کدام قبول نکردند و حتی از آنها خواسته بودند که من از آنها امضا جهت شرکت گرفته ولی در جهت سازمان استفاده کرده ام که باز موفق نشدند . این بازجویی ها تا اواسط اردیبهشت 88 ادامه داشت که بعد مجددا بازجویی از من شروع شد که دو روز پشت سر هم از ساعت 9 صبح تا ساعت 6 عصر ادامه داشت از من مصاحبه می خواستند و می گفتند که باید امضاها را قبول کنی که هیچکدام را قبول نکردم البته فشار روحی سختی بر من آورده بودند تا اینکه به من دو روز فرصت دادند تا تمامی چیزهایی را که از من خواسته بودند را قبول کنم این دو روز یکماه طول کشید . تا به بازپرسی شعبه 1 دادگاه انقلاب رشت احضار شدم .
بازپرس مذکور فردی بود به نام مبراری که بسیار بد دهن و بی تربیت بود. و من چون جواب توهین هایش را می دادم. مرا روانه زندان لاکان کرد و 3 روز در بازداشت بسر بردم که با وثیقه آزاد شدم.در تیرماه 1388 به دادگاه برده شدم و با آنکه تمامی جرایمی که به من زده بودند را رد کرده بودم به جزء رفتن به اشرف را فقط قبول کردم و با آنکه قاضی که مرا محاکمه می کرد و اسمش بابائی بود و وضعیت جسمی مرا می دانست 2 سال حبس تعزیری برای من صادر کرد که تجدید نظر هم حکم را تایید کرد.
سرانجام در تاریخ 18 آبان 1388 جهت گذارندن حکم به زندان لاکان رشت که یک زندان عادی است منتقل شدم. همان ابتدا مرا به بهداری جهت تعویض سونداژ بردند که پزشک زندان با معاینه کردم من تشخیص داد که باید در بند بهداری بستری بشوم.
و اما بند بهداری یک سالن مخروبه که با رنگ سعی شده پوشانده شود که دارای 7 تخت که با تخته های فیبری 1.5 متری از هم تفکیک شده است که یک تخت برای اتاقک تزریق و پانسمان و یک تخت هم برای بیماران اورژانسی در اتاقی که من بودم درست روبروی من این تخت بود و تمامی زندانیان بدحال که زمان مشخصی نداشت اول باید من رؤیت می کردم و این خیلی آزاردهنده بود. اکثر آنها به علت چاقوکشی ، خودزنی ، ریختن آب جوش به همدیگر ،در حد سنکوب کردن به علت نرسید مواد مخدر می آوردند در اتاق من بقیه تخت ها مال بیماران اعصاب و روان بود یک درب هم این سالن را به دو اتاق و حیاط هواخوری جدا می کرد که در یک اتاق بیماران حاد روانی نگهداری می شدند و در یک اتاق بیماران خاص واگیردار مثل سل ، هپاتیت ، ایدز نگهداری می شدند. کل زندانیان لاکان در زمستان 88 حدود 2هزار نفر می شدند که این بهداری به هیچ عنوان جوابگوی آنها نبود. حتی چند نفرشان به علت نبود امکانات فوت کردند حتی یکی از آنها به نام حسن صادقی به علت اسهال شدید فوت کرد.
یکی از چیزهایی که خیلی عادی است فراوان بودن مواد مخدر در داخل بندهاست . از مواد سنتی گرفته تا مواد صنعتی براحتی در دسترس همه است البته کمی گران تر از بیرون. ضمنا خود بهداری زندان نیز به زندانیان معتاد شربت متادون می فروشد. خلاصه اگر هم یک بیمار معتاد بخواهد ترک کند نمی تواند. هفتاد در صد معتادان را جوانان 18-28 سال تشکیل ی دهند. امکانات بهداری کاملا محدود است . طوری که بیشتر وسایل دارویی را باید زندانی همچون من از بیرون تهیه کند.
بیماران اعصاب و روان که همگی حکم قصاص دارند. بیشتر مواقع فریاد می زنند و فحاشی می کنند. و دقیقا غیر قابل تحمل است و کار نیروهای ویژه هم آمدن به بهداری و ضرب و شتم این بیماران است. نهایتا با آمپول های خواب آور قوی آنها را می خوابانند. چون بلااستثناء تمامی این بیماران پابند دارند و به تخت آنها بسته است. بارها زنجیر پاره کرده خودشان را به پنجره رسانده شیشه شکسته یا خودزنی می کنند یا به دیگران آسیب می رسانند چند نفرشان سالها در آن بهداری با پابند زندگی تلخی را می گذرانند .
یک داستان راجع به بستن زنجیر به پاهایم : یک روز تعطیل افسر نگهبان بهداری وقتی دید من پابند ندارم به یگان ویژه گفت پای من هم را ببندید. من اعتراض کردم و به او توضیح دادم که وضعیت و بیماری من فرق می کند پاهایم حرکت ندارد . ضمنا خطرناک یا بیماری روانی نیستم . در جواب گفت به من ربط نداره و چون مقاومت منو دید از یگان ویژه کمک گرفت و به زور شش نفر دست و پایم را رفتند و پاهایم را زنجیر کردد که 24 ساعت نتوانستم نه بخوابم و نه تکان بخورم چون پوست پاهایم بسیار نازک و بلافاصله با اجسام سفت تماس برقرار کند خم می شود. تا اینکه دکتر زندان آمد و خود به ان مسئله اعتراض کرد تا پاهایم را باز کردند و دیگر نبستند . و اما حمام بدون دوش ، دستشویی بسیار کثیف و جالبتر از این که حمام و دستشویی در اتاق بیماران و اگیردار قرار دارد. ظرف های غذای بیماران نیز در حمام در یک تشت شسته می شود . من یک بار به این مسئله اعتراض کردم .گفتند خودت ظرف خودت را بشور چون دیگران اعتراضی ندارند . راست می گفتند به یک بیمار روانی هر چه می دادی می خورد. برایش مهم نبود.
در سه ماه اول زندان فقط یکبار رفتم حمام آنهم با ویلچر خیلی سریع خودم را صابون زدم و اومدم بیرون و یک هفته تمام درد کلیه داشتم و نهایتا به این نتیجه رسیدم که بهترین جای زندان برای من همین تخت اتاق اورژانس است که اگر دو تا لگد حسابی بهش بزنی از وسط دو نصف می شود. و بهترین یاران زندان همین بیماران روانی هستند که بعدها با من دوست شده بودند. فقط من می توانستم آنها را بدون آمپول ساکت کنم .
من کم کم اوضاع زخم بستر ، عفونت کلیه و مثانه روز به روز بدتر بدتر می شد. حتی دو با ادرارم برمی گشت به مثانه جوری اگر کمی غفلت می کردند کلیه هام می ترکید و اینها باعث می شد که مرتبا تب و لرز می کردم . نهایتا پزشک زندان تصمیم گرفت منو به پزشکی قانونی بفرستد و نظر پزشکی قانونی این بود که در صورت امکانات پزشکی در حد بیمارستانهای مجهز می توانم تحمل حبس کنم. که این موضوع باعث خندیدن پرسنل بهداری شده بود که می گفتند خود پزشکی قانونی خبر اینجا را دارد حال چرا این نظر را داده نمی دانیم؟
در همین ایام بود که یک سری قاضی همراه با دادستان انقلاب اسلامی رشت به بهداری زندان آمدند که دکتر وضعیت مرا توضیح داد. ولی قاضی به دادستان گفت که این در رابطه با مجاهدین اینجاست. و می تواند راحت 10 سال در این تخت حبس بکشد . از آنجا رفتند .
و هر روز اوضاع من وخیم تر می شد تا اینکه به من اعلام کردند که 3ماه مرخصی استعلاجی داری که بلافاصله از زندان به بیمارستان انتقال پیدا کردم من ده روز را در بیمارستان گیل رشت بستری بودم . ولی چون هزینه بیمارستان بالا بود نتوانستم ادامه معالجه بدهم. لذا به منزل آمدم
در ادامه معالجه در بیرون مجددا به زندان برگردانده شدم . دوباره همان بهداری با همان وضع و حتی بدتر از قبل بهداشت بسیار اسفناک بود. وضع غذا خیلی ناجورشده بود .
یک ماه را گذراندم . پزشک زندان نامه نوشت و اعلام کرد وضعیت خطرناکی را من می گذرانم که با نامه نگاری زیاد خلاصه 5 روز مرخصی به من دادند که رفتم بیمارستان آریای رشت بستری شدم که دکتر ارولوژ وضعیت مرا وخیم اعلام کرد بعد از چند روز دادگاه انقلاب از پزشکی قانونی خواسته بود بیایند بیمارستان ببینند اصلا من بیمار هستم یا نه . چون از 5 روز مرخصی من گذشته بود و پزشکی قانونی آمدند بیمارستان و کل مدارک های پزشکی از آزمایشات عکس ها که در بیمارستان گرفته بود و خود آنها نیز مرا مورد معاینه قرار دادند و بعد طی نامه ای به دادگاه اعلام کردند که این بیمار یعنی من نمی توانم ادامه حبس بکشم زیرا در این مدت که در زندان بوده بیماریهای جدی گرفته حتی باید در بیمارستانی مجهزتر بستری شود.بعد از یازده روز از بیمارستان به منزل برای ادامه معالجه انتقال پیدا کردم و بعد به تهران در بیمارستان لبافی نژاد و جهت معالجات تخصصی اعزام شدم . بعد از یکسری آزمایشات و سونوگرافی نهایتا کلیه چپ در حال از کار افتادن است و حتی عصب های تحریک کننده مثانه هم از کار افتاده است که مستلزم یک جراحی سنگین توسط پزشک مغز و اعصاب برای پیوند عصب های از کار افتاده است تا بتواند دستگاه تحریک کننده مثانه را نصب کنند. این در حالی است که دادگاه انقلاب رشت علیرغم نظریه پزشکی قانونی که خود زیر مجموعه قوه قضاییه رژیم می باشد از این دادگاه خواسته که مرا مجددا تحت معاینه قرار دهند چون به بیمارستان و دکترهای آن اعتماد دارند.
من از تمامی مجامع حقوق بشری بین المللی می خواهم که اول برای جوانان وطنم که به خاطر بیماری اعتیاد در زندانها دارند از بین می روند و دوم مرا که به جرم سیاسی در زندان عادی و در میان زندانیان خطرناک و با کمترین امکانات پزشکی بسر می برم و با داشتن بیماریهای جدیدی که در همین مدت در زندان گرفته ام از جمله خشکی پاها و کمر که قادر نیستم حتی به کمک برس و عصا چند قدم راه بروم و از دست دادن یک کلیه و از دست دادن عصب های مثانه که باید تا ابد از سونداژ استفاده کنم که فقط با هزینه بسیار بالا آنهم احتمال بازگشت است. و باز هم می خواهند مرا به در آن زندان نگه دارند.
لذا از کمیساریای حقوق بشر ملل متحد می خواهم که به کمکم بشتابند تا مرا با این وضع در آن زندان قرون وسطایی نگه ندارند.
هادی عابدی با خدا
گزارش فوق به سازمانهای زیر ارسال گردید:
کمیساریای عالی حقوق بشر
کمسیون حقوق بشر اتحادیه اروپا
سازمان عفو بین الملل

http://hrdai.blogspot.com/2011/03/blog-post_10.html