سه روز تا بینا لود: خاطراتی از زندان و فرار(١٣٦٠)
سه روز تا بينالود
اگر آن خال درشتِ كنار لباش نبود، نمیشد او را شناخت. تهريشی داشت و رنگش به شدت پريده بود. انگار كاغذی مچاله شده بود. مشتی پوست و استخوان. رضا بود. ترحمانگيزترين موجود روی زمين به نظرم آمد. دو پاسداری كه بازوهايم را از دو طرف محكم گرفته بودند، به طرف داخل ماشين، كنارِ رضا هُلم دادند. با شرمندگی نگاهم می كرد. خواستم بدانم تا كجا رفته است، و زير لبی پرسيدم «چی گفتی؟» فريادِ ”مادر جنده“ پاسدار جلويی را شنيدم و حس كردم كه مغزم متلاشی شد. با قنداق مسلسل يوزیاش چنان به پيشانیام كوبيد كه دنيا در نظرم تيره و تار شد. خون از پيشانی ام فواره زد. چشمبند را روی چشمان آغشته به خونم بستند. ماشين چندين بار به چپ و راست پيچيد و به سرعت از محل دور شد.
نمیدانم ترس بود يا خشم و يا شايد هر دو كه تمام وجودم را در خود گرفته بود. چه آسان و چه مفت گرفتار شدم! پيش از اينكه كاری كرده باشم. چرا آن شب به خانه بازگشتم؟ اگر مثل هفتههای قبل اين طرفها آفتابی نمیشدم؟ اگر شبهای ديگری را در اتوبوسهای بين شهری به روز می رساندم. اگر ...؟ اين اگرها داشت ديوانهام می كرد.
روزهای پس از ٣٠ خرداد بود. روزهايی كه جمهوری اسلامی، صد تا صد تا اعدام میكرد. به اين نتيجه رسيده بودم كه با اينها جز به زبان زور نمی شود حرف زد. هم با سربداران كه در تدارك عمليات بزرگی بودند و هم با مجاهدين كه عملاً وارد ميدان شده بودند، تماسهايی داشتم. رضا مجاهد بود. از امكانات من و از تمايل من به مبارزه مسلحانه با خبر بود. او را با خودم به روستاهای خراسان كه نفوذ قابلتوجهی در آن منطقه داشتم، برده بودم. از انبار مهمات و اسلحه صحبتهايی كرده بوديم. كلتی را هم به رسم هديه به او داده بودم. كارمان در مرحلۀ تدارك بود و هنوز دست به اقدامی نزده بوديم. چيزی كه بعدها افسوسش را میخوردم. وقتی فهميدم كه رضا دستگير شده، بيست روزی به خانه نرفتم. نخستين شبی كه چراغ اطاقام روشن شد، بر سرم ريختند.
ماشين در محلی توقف كرد، پياده شديم. دستم را روی شانه رضا گذاشتند كه به دنبالاش بروم. وارد اطاقی شديم. صدای به هم خوردن درها را شنيدم و يك لحظه احساس كردم كه به جز ما دو نفر كس ديگری در اطاق نيست. شانهاش را به آرامی فشردم تا چيزی بگويد. زير لبی زمزمه كرد: «در مورد زنت چيزی نگفتهام». يعنی همه چيز را گفته است؟ وقت هيچگونه واكنشی نبود، چند نفر وارد اطاق شدند. اين بار مرا به تنهايی به سالنی كه به نظر میرسيد ديگرانی نيز هستند، بردند.
چشمهايم هنوز بسته بود ولی چيزهايی از زير چشمبندم میديدم. دور تا دور سالن مملو از دختران و پسرانی بود كه افتاده بودند تا نشسته باشند. بايد خودم را برای بازجويی آماده میكردم. تجربهای كه از زندان ساواك داشتم شايد به دردم بخورد. فكر میكردم حالا ديگر چشمبندم را باز می كنند و به اطاق بازجويی می برند. سؤالها شروع میشود و بعد هم نوبت كتك است. اما پيش از كتك قاعدتاً با بازجو صحبتی خواهم داشت! شايد بتوانم چيزهايی بگويم كه تا حدودی قانعكننده باشد؟ اين طبعاً در كميت و كيفيت شلاق خوردنم تأثير خواهد داشت؟ در همين فكرها بودم كه به نام صدايم زدند. به روی خودم نياوردم، نمیدانم چرا؟ نمیدانستم چه كار بايد بكنم! جواب ندادم. ناگهان با مشت و لگد به جانم افتادند. انگار چند نفر از سقف بر سرم آوار شده باشند. گفتم میخواهم توالت بروم. بدون اينكه مشت و لگد را قطع كنند، از جا بلندم كردند و راه افتاديم. تا به دستشويی برسيم، همچنان مشت و لگد بود كه از چپ و راست می آمد. ضربههايی كه با نعرۀ الله اكبر همراه بود، درد بيشتری داشت. تنها كه شدم توانستم چشمبندم را قدری جا به جا كنم. هنوز از دستشويی بيرون نيامده، طوفان مشت و لگد شديدتر از قبل سر و گردن و پهلويم را درهم پيچيد. فشار كلتی را روی شقيقهام احساس كردم. صدای خشنی پرسيد «اين چيه؟» انگار كه بخواهد لولۀ كلت را در شقيقهام فرو كند، فشار بيشتری داد. گفتم كلت. پرسيد «مشخصاتش؟» گفتم همان كلتی است كه به رضا دادهام. گفت «بگير و شليك كن!» در مقابل ترديد من فرياد زد: «بگير تا حرومت نكردم!» با دو دستم طوری كلت را گرفتم كه گويی هرگز اسلحه نديدهام. عصبانیتر شد. كلت را از دستم گرفت و به شدت به سر، شانه و سينهام كوبيد. آن ديگری كه گويا خسته شده بود، با فواصل معينی از پشت مشت و لگد حوالهام میكرد. شدت درد چنان بود كه به نظرم میرسيد استخوانهايم يك به يك دارند میشكنند. احساس میكردم كه ديگر پاهايم روی زمين نيست و در هوا دارم مشت میخورم. در خواب و بيداری بودم كه يك نفر وارد اتاق شد. آهسته چيزی به آنها گفت و مرا با خود به اتاق ديگری برد. يكی دو ساعتی روی صندلی رهايم كردند. استخوانهايم هنوز نشكسته بود. آنها هم احتياج به استراحت داشتند. آن روزها سرشان خيلی شلوغ بود.
به چيزی فكر نمیكردم. نمیتوانستم فكر كنم. در باز شد و يك نفر در حالی كه يكريز فحش میداد، دستم را كشيد و با خود برد. از محوطه بازی گذشتيم و وارد ساختمان ديگری شديم. صدای فريادهای دلخراش، همراه با نالههای آزاردهندهای به گوش میرسيد. يك لحظه فكر كردم نوار ضبط صوت بايد باشد، برای تخريب روحيه. ولی اين طور نبود و صداها نزديك و نزديكتر میشدند.
بيست و سه شعبه بازجويی شبانه روز كار میكرد. تختهای شلاقزنی تمام وقت اشغال بودند. آنجا هم نوبتی شده بود. حالا ديگر صدای ضربات كابل را میشد تشخيص داد كه با فريادهای جگرخراشی درهم میآميخت. چهار ستون تنم به لرزه افتاد. تحمل اين فريادها چنان برايم سخت بود كه دلم میخواست هرچه زودتر زير شلاق بروم. هنوز دركی از اوضاع نداشتم. فكرم درست كار نمیكرد. كابوس هولناكی بود، اما واقعی. باورم نمیشد كه اين موجود دو پا بتواند چنين بیرحم و وحشی باشد. مگر ممكن است؟
وقتی وارد سالن آكنده از بوی تعفن شدم از زير چشمبندم صحنههايی را ديدم كه هنوز پس از گذر ساليان، به وحشتم میاندازند: تلی از آدم بود كه در گوشه و كنار سالن پخش شده بود. پاهای خونين، ورم كرده كه گاه همچون كوزههای سفالی بزرگ به رنگ سياه درآمده بودند. خون بود و چرك و بوی تعفنی كه نفس كشيدن را دشوار میكرد. كشتارگاهی كه در وهم نمیگنجد.
شعبه ٧ كه شهرت هراسناكی داشت، مربوط به امور مسلحانه بود. بايد طول سالن را برای رسيدن به اين شعبه طی میكرديم. پس از آن وقتی وارد اتاقی شدم، به نظرم رسيد كه چند نفر پشت ميز نشسته و مشغول بگو و بخندند. درِ اتاق پشت سرم بسته شد. همه ساكت شدند. يكیشان پرسيد «زمان شاه كه زندان بودی، كتك هم خوردی يا نه؟» گفتم من كارهای نبودم كه كتكم بزنند. گفت «اشكالی نداره ما میزنيمت.» و خطاب به ديگری گفت «ببريدش يه دستگرمی بخوره!» دستگرمی را چنان با لحن طنزآميزی گفت كه فكر كردم دارد شوخی میكند. میخواهد واكنش مرا ببيند. وقتی مرد غولپيكری با يك حركت به گوشهای پرتابم كرد، توهم سادهلوحانهام جای خود را به هول و نگرانی عميقی داد. همانطور كه سلاخ با يك حركت گوسفندی را به زمين میزند تا سر از تنش جدا كند، در يك چشم به هم زدن روی تخت شكنجه درازم كردند. بستن دستهايم از بالا و پاهايم از زانو در حلقههايی كه از پيش آماده بود، چند لحظه بيشتر به طول نينجاميد. نعرۀ الله اكبر بود و شلاق. چند ضربهای را بیصدا تحمل كردم. ولی كابل همچون صاعقه بر پاهايم فرود میآمد و ديگر نمیتوانستم جلوی فريادهايم را بگيرم. استخوانهايم داشت از هم متلاشی میشد. چنان تقلايی میكردم كه تخت را نيز با خودم تكان میدادم. يكیشان پريد روی پشتم نشست و دستمال بزرگی را محكم جلوی دهانم گرفت. داشتم خفه میشدم. يك لحظه فكر خفه شدن، درد شلاق را از خاطرم برد. پايين كه آوردند يكیشان با كفشهای كتانیاش روی پاهايم بالا و پايين پريد. وادارم كردند كه خودم بپرم. شلاق را با سرعت از زير پاهايم رد میكرد تا مجبور شوم ورجه وورجه كنم. سعی میكردم همان كار را بكنم ولی ضربات كابل بود كه به رانها و حتا كمرم فرود میآمد. خون ادرار كردن از همان روز اول آغاز شد. بعدها دانستم كه همه زير شلاق خون ادرار میكنند. پريدن كه جای خود داشت، حالا ديگر نمیتوانستم بايستم. تلو تلو میخوردم كه مشت محكمی به گردنم خورد و نقش زمين شدم. ديگر هيچ رمقی برايم نمانده بود. دلم میخواست همان طور يك ساعتی روی زمين بمانم. از دو طرف بازوهايم را گرفتند و چون يك گونی سيمان يا سيب زمينی، كشان كشان به سالنی كه قبلاً ديده بودم بردند و در گوشهای رهايم كردند. حالا فرق چندانی با ديگران نداشتم. هنوز پاهايم به اندازه پاهای كسی كه در كنارش بودم نشده بود. پاهای او همچون دو متكای بزرگ به نظرم آمد كه با ديدن آنها درد خودم را فراموش كردم. به نشانه همدردی شانهام را به شانهاش ساييدم. نمیدانستم اين شكنجهها چند روز ادامه خواهد داشت. آهسته از او پرسيدم چند روز است كه اين جايی؟ به آرامی گفت «نگران نباش. روزهای اول قدری سخت است، بعداً راحتتر میشود.» روحيه عجيبی داشت. ٢٤ روز بود كه آنجا به سر میبرد. بی آنكه چيزی بگويم شانهاش را بوسيدم. انگار سالهاست كه میشناسمش. احساس برادری میكردم.
همه اينها چند ثانيهای بيشتر نبود. فريادهای گوشخراشی كه به طور مداوم به گوش میرسيد، بار ديگر فكرم را به سوی تخت و شلاق برد. به نظرم رسيد كه دختر ١٤-١٥ سالهای زير شلاق است. صدای نازك و ظريفاش، فريادهای جانخراشی كه به نالههای عجزآلودی بدل میشد، تار و پود آدم را به لرزه میانداخت.
چه طور میشود از اين وضع خلاصی يافت؟ خودكشی. آری خودكشی بهترين راه بود. بسيار بودند كسانی كه به اين فكر میافتادند. بهمن دلير، پيرمردی كه در سالن میگشت، كارش اين بود كه مراقب باشد تا كسی سرش را به تيزی ديواری نكوبد. جز اين راهی برای خودكشی نبود. چنان خسته و درمانده شده بودم كه آرزو میكردم چند ساعتی در همان حال بخوابم. اما صدای فريادها و نالههايی كه از هر سو میآمد، تأثيری كمتر از خود شلاق نداشت. چنان وحشيانه میزدند كه چندين نفر روی همان تختها جان خود را از دست داده بودند.
صدايم زدند. قبل از اينكه بتوانم از جايم بلند شوم، بازوانم را گرفتند و به اتاقی كه چند نفری نشسته بودند، بردند. خواستند پشت به آنها و رو به ديوار بايستم. تهديدم كردند كه مبادا سرم را برگردانم. چشمبندم را باز كردند. روی ديوار عكسهايی بود از حزبالهیهايی كه اينجا و آنجا عزم بهشت كرده بودند. مغزهای خالیشان از خلال چشمهاشان ديده میشد. چهرههايی منجمد، بيزار از زندگی. ستايش مرگ. فكر كردم پشت سریها هم بايد چنين موجوداتی باشند. بیاراده لحظهای برگشتم و ديدمشان. خودشان بودند. همان عكسهای روی ديوار. يك آخوند هم عمامهاش را جلوی خود، روی ميز گذاشته بود. خوشبختانه مشغول ور رفتن با كاغذهای روی ميز بودند و متوجه من نشدند.
قلم و كاغذی از بالای سرم به طرفم دراز شد. خواستم بگيرم كه انگشتانش را چنان در چشمهايم فرو كرد كه يك لحظه حس كردم چشمهايم از حدقه بيرون افتاد. به آرامی گفت «حالا بشين و بنويس!» فكر كردم چه بنويسم. دو سطری از دوران شاه نوشته بودم كه يكی از بالای سرم گفت: «داستان ليلی و مجنون مینويسی؟ هنوز آدم نشدی؟»
اين بار پاهايم را از مچ بستند. تازه فهميدم كه اين شيوه چقدر دردناكتر است. اين طوری ديگر هيچ امكانی برای تقلا كردن نمیماند. كف پاهايم پاره پاره شده بود. فقط كسی كه شلاق خورده باشد میتواند موقعيت مرا درك كند. دلم میخواست همانجا میمردم. در زندگی لحظاتی هست كه در آن، مرگ به زيباترين و خواستنیترين آرزوها بدل میشود.
خواستم خودم را به بيهوشی بزنم. تصميم گرفتم كه ديگر تكان نخورم. كابل همچنان میباريد. يكباره متوقف شد. بازجو با خنده به دوستانش گفت: «آقا بيهوش شده!» و بلافاصله نعرۀ الله اكبر سرداد و چنان كابل را محكم به پاهايم كوبيد كه همهجای بدنم به تكان افتاد. شلاق همچنان ادامه داشت. رفته رفته فقط صدای كابل بود كه به گوشم میرسيد. پاهايم بی حس شده بود. بار ديگر به سالن بازگردانده شدم. اين بار پاهای خودم بود كه میديدم: دو كوزه سفالی بزرگ و سياه.
خوابيده بودم. نمیدانم چند لحظه بود يا چند ساعت كه بار ديگر به سراغم آمدند. باز هم قلم و كاغذ و دستور نوشتن. نمیدانستم اطلاعاتشان چه قدر است. گاهی كلماتی میپراندند: «انبار اسلحه» ... «كلت» ....«دهات خراسان» و .... من مشغول نوشتن بودم. ولی از قرار معلوم اطلاعاتشان بيش از آن بود كه من مینوشتم. همانجا پشت ميز با مشت و لگد به جانم افتادند. بار ديگر مرا به اتاق شكنجه بردند. ولی تخت اشغال بود. دختر جوانی زير شلاق بود و من خارج از نوبت. همانجا كنار تخت، روی زمين درازم كردند. همان طور كه دختر را میزد از من خواست تا پاهايم را بلند كنم. حالا مرا هم زير ضرب گرفته بود. چند ضربه به دختر و چند ضربه به من. نمیتوانستم تحمل كنم. حتا رمقی برای فرياد زدن نداشتم. دختر بيهوش شد. بازجو گفت مواظب باش اين يكی هم نميرد. حواسشان به دختر بود. چندين بار سرم را محكم به موزاييك كف اتاق كوبيدم. چه شانسی بود اگر میمردم. يكی از بازجوها كه متوجه منظورم شده بود، پايش را محكم روی گردنم گذاشت. اگرچه اين بار تعداد كمتری شلاق خوردم ولی دردش به مراتب بيشتر بود. حالا ديگر از سرم هم خون میآمد. زخم پيشانیام دهان باز كرده بود.
بلندم كردند تا به سالن بازگردانند. كف پاهايم موقع راه رفتن به موزاييكها میچسپيد و با هر قدمی كه برمیداشتم گويی تكهای از پوست و گوشت كف پاهايم بر جای میماند. دو روزی در گوشهای از سالن افتاده بودم. پاهايم پوسته پوسته شده بود. يك نفر در آنجا كارش اين بود كه پوسته پاهای شكنجهشدهها را با قيچی بچيند.
تا روزهای زندگی در بند آغاز شود، چهار نوبت ديگر مرا به تخت شلاق بستند. تعداد ضربهها كمتر بود ولی درد شديدتری داشت. ديگر شلاق خوردن در بند برای همه روزانه نبود. حاكم شرع برای هركس جيره تعيين میكرد. براخی روزانه و برخی ديگر دو يا سه بار در هفته، از ٢٠ تا ٥٠ ضربه شلاق نصيبشان میشد.
روزهايی كه زندانيان را برای بازجويی و يا تقسيم در بندهای مختلف جا به جا میكردند، قطاری از انسان تشكيل میشد. يك قطار، مردانه و قطاری ديگر، زنانه و به فاصله يك دست از هم. هركس دستاش را روی شانهی فرد جلويی میگذاشت و اين قطارها افتان و خيزان، تلو تلو خوران چنان به سختی جلو میرفتند كه مسافت سه دقيقهای را در عرض نيم ساعت میپيمودند.
بند ما كه اتاق پنج متر در شش متری بود، هشتاد نفر را در خود جای میداد. بنابراين نمیشد همه همزمان بخوابند. خوابيدن هم نوبتی بود. در گوشه اتاق تختی بود سه طبقه كه ١٥ نفر زير و روی آن میخوابيدند. شش نفر از كسانی كه پاهايشان مثل پاهای من شده بود، از كمر به پايين زير تخت میخوابيدند. بدين ترتيب از خطر لگدمال شدن در امان بودند. در هر طبقه نيز سه نفر میخوابيدند.
روزهای يكشنبه و چهارشنبه، روزهای اعدام بود. وقتی كسی را در اين روزها صدا میزدند سكوت مرگباری بر بند حاكم میشد. بودند كسانی كه موقع رفتن، لرزش پاهايشان را میتوانستی ببينی. بودند كسانی كه لبخند میزدند و يا حتا چون حميد طالقانی ﴿مجاهد﴾، «مرگ بر خمينی» گويان به سوی اعدام میرفتند. صدای رگبار مسلسل كه میآمد، برخی آهسته و بیصدا گريه میكردند. حتا توابی را ديدم كه گريه میكرد. هيچكس به اين مراسم دو بار در هفته عادت نمیكرد.
كسانی كه هنوز بازجويیشان تمام نشده بود، نگرانتر بودند. میگفتند اعدام مهم نيست، ولی شكنجههای پيش از اعدام چرا. بودند كسانی كه بازجويیشان تمام شده بود و میدانستند كه اعدامی هستند و دست روی قلب میگذاشتند و با خنده میگفتند: ما پنجتايی هستيم! هيچگاه معنی «پنجتايي» را نفهميدم. شايد اشاره بود به ستاره سرخ يا گلولههايی كه در سينه خواهد نشست.
در دو ماه و نيمی كه در بند بودم كسانی را ديدم كه شكنجههايی تحمل كرده بودند كه شكنجههای من در مقايسه با آنان واقعاً دستگرمی بود. كسانی چون حسين گلپريان ﴿مجاهد﴾، يا منصور كافی ﴿مجاهد﴾ كه انگشتان هر دو پايش را قطع كرده بودند، طوری كه راه رفتناش همچون خودش مثل بولدوزر بود. ”بولدوزر“ صدايش میكردند. كسانی چون عليرضا احمديان ﴿چپ﴾ كه روزها و روزها در زير شكنجه حتا اسمش را هم نگفته بود. يا مرد سالمندی از اهالی آبادان كه در مقابل دخترش شكنجه شده بود. میگفت دخترش روانی شده است.
روزانه نيم ساعت هواخوری داشتيم كه گاهی هفتهای يك بار بيشتر نمیشد. بعد از نفس كشيدن در آن فضای آكنده از چرك و خون، هواخوری موهبتی بود. پاهای من هم مثل پاهای چند تن ديگر بوی تهوعآوری میداد. هر سه روز يكبار دانشجوی پزشكیای كه حزبالهی بود، به اصطلاح پانسمانها را عوض میكرد. چنان بیتوجه كار میكرد كه گاهی به جای پوست فاسد شده، گوشت پا را هم قيچی میكرد. كافی بود كسی اعتراض كند تا باران مشت و لگد اوباش همراهش بر سر و روی معترض فرود آيد: «داريم معالجهتون میكنيم حالا دو قورت و نيمتون هم باقيه؟»
سه توالت برای هشتاد نفر و فرصتِ نيم ساعت در روز، موجب صفهای طويل میشد. كسانی كه توانايی راه رفتن نداشتند، روی دوش ديگران حمل میشدند، ولی فرصت نبود، نوبت به همه نمیرسيد. بنابراين عدهای كارشان را در سطلی كه در گوشه اتاق گذاشته شده بود، انجام میدادند. سطلی پر از چرك و خون!
چهارشنبه بود كه صدايم زدند. هنوز پرونده من به جايی نرسيده بود. با صدای بلند گفت «اعزامی مشهد». فكر فرار همان لحظه از مغزم گذشت، تا حدی كه به شوخی به ديگران گفتم «بچهها كسی كاری، سفارشی بيرون نداره؟» يكی گفت: «بهشت رفتی يه جای خوب برای من نگهدار!» چشمهايم را بستند و به يكی از همان قطارهايی كه مدام در حال رفت و آمد بود وصلم كردند. چهره بازجوهای مشهد كه از زندان زمان شاه میشناختمشان و حالا تشنه به خونم بودند، در نظرم آمد. به سالنی كه به نظر میرسيد نزديك درِ خروجی بايد باشد، هدايت شدم. چند اعزامی ديگر هم آنجا بودند. يكی به آمل، يكی به كرمانشاه و ... آن كه به آمل می رفت از "سربداران" بود. می خواستند در محل اعدامش كنند. روحيه ستايشانگيزی داشت.
ما را روبروی دری كه رويش نوشته بود "گروه ضربت" نشاندند. در تمام طول شب عدهای مسلح میآمدند و میرفتند. يكبار، دختر جوانی را با خود آورده بودند كه معلوم بود در طی راه خيلی كتك خورده است. دخترك میخروشيد و فحششان میداد: «بزنيد كثافتها، شما بايد همينطوری وحشی باشيد، بزنيد آدمخورها!» او را همان طور كه فحش میداد كشان كشان با خود بردند و پس از ساعتی همچون لاشهای به يك گوشه پرتابش كردند و رفتند. از زير چشم نگاهش كردم و مشتم را گره كرده و به علامت همبستگی نشانش دادم. او هم مشتش را بلند كرد و لبخند پيروزمندانهای بر لبانش نشست. در همين لحظه چند پاسدار وارد شدند تا دخترك را با خود ببرند. يكی از بازجوها از همان پشت در فرياد زد: «بهش بگين كه شماره پاهاش چقدر میشه!» مسلماً دخترك چيزی از اين حرف دستگيرش نمیشد، ولی ما میدانستيم چه شكنجههای هولناكی در انتظارش است.
صبح بود كه سوار ماشينم كردند. بعد از دو سه بار توقف در پستهای نگهبانی از اوين خارج شديم. چشمبندم را باز كردند. قيافههايشان هيچ شباهتی به پاسدار نداشت، جوانهايی با لباسهای تميز، بدون ريش. چهار نفر بودند. ماشين بنز به سرعت ازخيابانها میگذشت. بعد از چند ماه، هياهوی خيابان، صدای بوق ماشينها، رفت و آمد مردم، دود گازوييل، خيلی برايم لذتپخش بود. همه چيز بوی زندگی میداد.
از شهر خارج شديم. رو به پاسدار سمت راستم، پرسيدم: «داماد شدی؟» جواب داد: «تا مبارزه عليه امپرياليسم هست وقت اين كارها نيست.» گفتم لابد فكر میكنی كه مثلاً من مهره امپرياليسم هستم؟ بدون اينكه چيزی بگويد نگاهش را به من دوخت. با لهجه دهاتی كه من دارم، اين حرف میتوانست موجب خنده شود. شروع كردم به تعريف داستان زندگیام. دوران كودكی توأم با فقر و بدبختی، زندگی در روستاهای خراسان، كار سخت روزانه و درس خواندن شبانه، مخالفتم با شاه و پيوستنم به مبارزه و بالاخره رفتن به زندان و تغيير ايدهئولوژی. فرمانده كه جلو نشسته بود، ابتدا میخواست مانع حرف زدنم شود، ولی مثل اينكه نيروی كنجكاویاش قویتر بود. با ظاهری بیميل حرفهايم را دنبال میكرد. ساعتها همچون قصهگويی كه برای بچهها داستان بگويد، برايشان حرف زدم. آشكارا مجذوب لهجه غليظ دهاتی من شده بودند. چگونه میشد چنين موجودی را در كنار امپرياليسم گذاشت؟ ادامه دادم. گفتم وقتی انقلاب شد، فكر میكردم كه پايان رنج و بدبختی ملت فرارسيده است. همه چيز رو به راه میشود. ولی ديدم همه چيز دارد بدتر میشود. خبری از آزادی نيست، شكنجه و كشتار بیداد میكند. پايم را بلند كردم كه نشانشان بدهم. به جز راننده كه سعی میكرد تا شايد در آيينه چيزی ببيند، همگی سرهاشان را به طرف پايم چرخاندند.
چند دقيقهای به سكوت گذشت. پاسدار سمت راستی به حرف آمد: «خيلی از اين بچههايی كه من ديدهام آدمهای لوطی و بامعرفتی بودند ولی نمیدانم چرا گمراه میشوند.» گفتم فكر نمیكنی كه شايد اين تو هستی كه اشتباه میكنی؟ پاسخی نداد. اگر هم میخواست چيزی بگويد با نگاه غضبناك فرمانده كه به عقب برگشته بود، ساكت ماند.
فكر فرار لحظهای آسودهام نمیگذاشت. تا مشهد هنوز راه درازی در پيش بود. آنجا مرا میشناختند. حزبالله از زمان شاه با من دشمنی داشت. هاشمی نژاد و فرزانه كه حالا همهكاره خراسان شده بودند، اعلاميهای عليه من داده بودند كه فلانی فرزند فلانی از دين برگشته و كمونيست شده است. حتا سلامش را نيز نبايد پاسخ گفت. همين اعلاميه كه موجب درگيری خشونتباری در روستاها شده بود، موجب شد كه خراسان را به قصد تهران ترك كنم. حالا مرا به جايی میبردند كه بيشتر از همه جا منتظر من بودند. اعدام قطعی بود، ولی از تصور اينكه قبل از اعدام چه بلايی به سرم خواهند آورد، به خود میلرزيدم. همين فكر فرار را در من تقويت میكرد.
نزديكیهای سمنان ماشين پنچر شد. پياده شديم. زمين صاف و هموار آنجا هيچ ميلی به فرار برنمیانگيخت. در همان گامهای اول میتوانستند به رگبارم ببندند. نزديكیهای شاهرود بر سر يك دو راهي، با يك راهنمايی عوضی، يك ساعتی به عقبشان انداختم. فرا رسيدن شب كار مرا آسانتر میكرد. ساعتی بعد دم درِ قهوهخانهای برای صرف غذا ايستاديم. آنها چلوكباب خوردند. من هيچ اشتهايی نداشتم و همينطور در كنارشان نشستم. خواستم به توالت بروم. يكیشان با اسلحه همراهیام كرد. هيچ امكانی برای فرار نبود. با نااميدی بازگشتم.
نزديك سبزوار بوديم كه گفتم اگر میشود نگهداريد تا يك چايی بخوريم. مخالفت فرمانده در مقابل خستگی راننده و بیتفاوتی دو پاسدار ديگر بیاثر شد. به آرامی وارد محوطه جلوی قهوهخانه شديم. هوا ديگر رفته رفته تاريك میشد. اتوبوسی داشت مسافرانش را سوار میكرد. پاسدار سمت راستی كه پياده شد، معطل نكردم و مشت محكمی به تخت سينهاش كوبيدم، طوری كه چرخی زد و مسلسل از دستش رها شد و با پشت در گودال كوچكی افتاد. از روی ديوار كوتاهی كه دور تا دور محوطه بود پريدم و با تمام نيرو به سمت تپههای پشت قهوهخانه دويدم. صدای رگبار مسلسل به سرعتم افزود. آن ديوار كوتاه حفاظ خوبی بود. بدون كفش با پاهای باندپيچی شدهام به بالای تپه رسيدم. نور چراغ قهوهخانه و ماشينهايی كه جلويش ايستاده بودند، اكنون زير پايم بود. هوا ديگر تاريك شده بود، آزاد بودم، آزاد!
بايد هرچه سريعتر از آن منطقه دور میشدم. راه رفتن با پاهای زخمی و عفونی كار آسانی نبود ولی نيروی فوقالعادهای در درونم بود. منطقه را تا حدودی میشناختم. در جهت مشهد به راه افتادم. رفته رفته گرسنگی و تشنگی رخ مینمود. ايستادم. پاهايم يكپارچه خون بود. هزاران خارِ بيابانی در پاهايم فرورفته بود. تازه داشتم سوزش خارها راحس میكردم. اگر میتوانستم خودم را به كوههای بينالود برسانم، خيالم راحت میشد. ولی تا بينالود سه چهار روزی راه بود! هوا چنان سرد بود كه نمیشد ايستاد. بعلاوه نيروی گريز از خطر بیقرارم میكرد. تناوب عرق و سرما تمامی نداشت. تب كرده بودم. از مترسكهای سرِ مزارع تكه پارههايی برای پيچيدن به دور پاهايم فراهم كردم. هوا داشت روشن میشد. از دور دستها صدای الله اكبر اذان صبح میآمد. اين صدا كه در دوران كودكیام آوای دلنشينی برايم داشت، اينك بوی چرك و خون و شلاق و شكنجه میداد.
خورشيد داشت بالا میآمد. هيچگاه خورشيد را به اين زيبايی نديده بودم. حالا ديگر همراهم بود، اگرچه هنوز گرمايی نداشت. تا بينالود سه روزی بيشتر نمانده بود.
-------------------
کلیۀ اسامی در این نوشته به جز رضا همه واقعی اند.