بنیاد عبدالرحمن برومند

برای حقوق بشر در ایران

https://www.iranrights.org
ترویج مدارا و عدالت به کمک دانش و تفاهم
قربانیان و شاهدان

روایت «سارا» از خشونت مأموران امنیتی پس از اعتراض های سراسری به نتایج انتخابات سال ۱٣٨٨

سارا/ مصاحبه با بنیاد عبدالرحمن برومند
بنیاد عبدالرحمن برومند
۱۵ مرداد ۱۳۸۹
مصاحبه

«سارا» یکی از قربانیان خشونت‌های پس از انتخابات ریاست جمهوری سال گذشته در ایران است. مأمورین امنیتی او را به عنوان گروگان بازداشت کرده تا برادرش خود را به مقامات معرفی کند. بازجوی سارا برای کشف محل اختفای برادرش سارا را مورد شکنجه  های وحشیانه روحی و جنسی قرار داد. سارا هم در جریانات اعتراضات دانشجویی در سال ١٣٧٨ و هم در جریان اعتراضات سال ۱٣٨٨ مورد خشونت نیروهای دولتی قرار گرفته است. شهادت زیر حاصل گفتگوی تلفنی «بنیاد برومند» با این قربانی خشونت دولتی است که به دلائل امنیتی با نام مستعار منتشر می‌شود.


اعتراضات دانشجویی سال هفتاد و هشت

در سال ۱۳۵۷ در تهران به دنیا آمدم. تحصیلاتم لیسانس مترجمی زبان انگلیسی است.

در زمان اعتراضات دانشجویان در ۲۱ تیر ماه ۷۸ به میدان انقلاب رفته بودم تا کتاب بخرم. میدان انقلاب و خیابانهای اطراف دانشگاه تهران شلوغ بود و تعداد زیادی از نیروهای لباس شخصی و پلیس در آنجا حضور داشتند.

در یکی از باجه‌های تلفن عمومی ایستادم تا با خانواده‌ام تماس بگیرم. اما یکی از مأموران به من حمله کرد و سرم داد کشید که «از اینجا برو.» از شدت ترس نمی‌توانستم پاهایم را تکان دهم و خشکم زده بود. در همین حال آن مأمور به من ضربه‌ای زد و به زمین افتادم. می‌خواستم کتاب هایم را از روی زمین جمع کنم که پایش را روی دستم گذاشت و سپس یک لگد به پهلویم زد و شروع به کتک زدنم کرد. به کمک مردم از آنجا به بیمارستان منتقل شدم و در بیمارستان متوجه شدم بر اثر لگدی که به پهلویم خورده بود، تحالم پاره شده است. خانواده‌ام تصمیم گرفتند که شکایت کنند اما مادرم را تهدید کردند که بهتر است شکایت نکنید. بر اثر پاره شدن تحال، دو هفته در بیمارستان بودم و وسط شکمم بر اثر جراحی بیست‌ویک بخیه خورد.

به همین خاطر هر سال در سالگرد هجده تیر به همراه برادر، خواهر و مادرم در تجمعات اعتراضی شرکت می‌کردیم.

انتخابات ریاست جمهوری هشتاد و هشت

در زمان انتخابات ریاست جمهوری سال ٨٨ در ایران نبودم و به خاطر شغلم به دوبی رفته بودم.

دوم تیر ماه به ایران بازگشتم و به منزلمان در تهران رفتم و پس از آن همراه برادرم و دوستانمان برای اعتراض به خیابان‌ها می‌رفتیم.

کمتر از دو ماه پس از انتخابات، نهم مرداد ماه بیرون از منزل بودم که مادرم تماس گرفت و پرسید کجا هستم. صدایش عادی نبود و نگران شدم که شاید برای پدرم اتفاقی افتاده باشد. خودم را به منزل رساندم و دیدم همه چیز به هم ریخته است. از مادرم پرسیدم «چه اتفاقی افتاده؟» مادرگفت: «برادرم را در درگیری‌های پس از انتخابات شناسایی کرده‌اند و برای دستگیریش به منزلمان آمده‌اند. اما برادرم در منزل نبوده و بسیاری از وسایل مثل کامپیوتر، تعدادی از کتاب‌هایمان، مدارک، آلبوم عکس خانوادگی و ... را با خود برده‌اند و به بسیاری از وسایل منزل هم آسیب رسانده‌اند.»

وقتی مأموران به منزلمان رفته بودند، ابتدا زنگ خانه را به صدا درآوردند و به مادرم گفتند «از اداره پست برایتان نامه آورده‌ایم. بیایید نامه را بگیرید.» مادرم برای گرفتن نامه رفت، اسم برادرم را گفتند و سوال ‌کردند «آیا در منزل است یا نه؟» وقتی مادرم گفت «در منزل نیست»، مادرم را هل دادند و دو نفرشان با آسانسور و دو نفر هم از پله‌ها به سمت آپارتمان ما حمله کردند. مأموران لباس شخصی به تن داشتند و هیچ حکمی هم برای بازرسی از خانه یا جلب برادرم نشان نداده بودند. مأموران به خاطر اعتراض مادرم با سیلی به صورتش زده بودند و وقتی من به منزل رسیدم صورت مادرم از سیلی که خورده بود سرخ بود.

سه روز بعد دوازدهم مرداد مجدداً مأموران به منزلمان هجوم آوردند. این بار من به همراه پدر و مادرم در منزل بودیم که مأموران با شکستن در به داخل خانه هجوم آوردند. فریاد کنان سراغ برادرم را می‌گرفتند. مشغول به‌هم‌ریختن وسایل خانه شدند و دنبال وسایلی بودند که همراه خودشان ببرند. با لگد یکی از مأموران به زیر میز، عکس دایی‌ام بر روی زمین افتاد و یکی از آن‌ها قاب عکس را لگد کرد و شکست. من به آنها اعتراض کردم. اما یکی از مأموران سیلی محکمی به صورتم زد و گفت «تو خیلی زبان درازی باید تو را هم ادب کنیم.» سپس به اتاق پدر و مادرم رفتند و من هم به دنبالشان به اتاق رفتم. پدرم ناخوش احوال است. وقتی به اتاق رفتند من اعتراض کردم و خواستم از اتاق بیرون بروند اما یکی از مأموران از روی چادر نماز که به سرم بود، موهایم را کشید. پدرم به سمت مأمور آمد و گفت «با دخترم کاری نداشته باشید.» اما مأمور پدرم را هل داد و پدرم با سر به زمین خورد. مادرم به سمت پدرم دوید و به مأمورها ناسزا گفت. یک لگد هم به مادرم زدند.

بازداشت اول

آن روز وقتی مأموران خانه را ترک کردند، من را به زور همراه خودشان بردند و در حال خروج از خانه به مادرم گفتند «به پسرتان بگویید بیاید دنبال خواهرش و تا زمانی که پسرتان خودش را معرفی نکند دخترتان را آزاد نمی‌کنیم. حق ندارید سرو صدا هم بکنید در غیر این صورت جنازه دخترتان را هم تحویل نمی‌دهیم.» من با اشاره ابرو به مادرم فهماندم که نباید به برادرم حرفی بزند چون از برخورد وحشیانه آنها معلوم بود که اگر برادرم را دستگیر کنند، مجازات سنگینی در انتظارش است.

مأموران با یک پاترول مشکی و یک سمند آمده بودند. من را سوار ماشین کردند و سرم را پایین گرفتند. در مسیر مدام به من توهین می‌کردند و می‌پرسیدند «برادرت کجاست؟» وقتی به نزدیکی مکانی که من را بردند رسیدیم، چشم‌هایم را بستند و سپس من را به یک سالن یا اتاق بزرگ بردند چون صدای چند نفر در آنجا شنیده می‌شد. یکی از مأموران به دیگری گفت: «خودش نبود خواهرش را آوردیم.» در آنجا صدای کتک زدن و فریاد چند نفر را می‌شنیدم.

سپس من را به یک اتاق کوچک بردند که در آن یک میز و دو صندلی وجود داشت و بازجویی شروع شد. بازجو چشم‌هایم را باز کرد و چند ضربه به صورتم زد و گفت: «باید با ما همکاری کنی و هرچه درباره برادرت می‌دانی بگویی تا آزادت کنیم.»

سپس یک برگه داد و گفت: «اسم خودت و تمام اعضای خانواده‌ات را به همراه جزئیاتی مثل شغل، محل زندگی و ... را روی این برگه بنویس.»

سپس سوال‌ها درباره برادرم آغاز شد. سعی می‌کرد بفهمد با چه کسانی در ارتباط است و عضو چه تشکیلاتی است و در حال حاضر کجا پنهان شده است.

در حین سوال و جواب‌ها توهین و کتک هم ادامه داشت. بازجو با یک دمپایی به صورتم می‌زد و بعد از ساعتی از اتاق بیرون رفت و پیش از رفتن چشم‌هایم را بست.

بعد از دقایقی بازجوی دوم به اتاق آمد. سوال‌های بازجوی دوم هم مثل بازجوی قبلی بود و در ضمن می‌گفت: «شماها جاسوس اسرائیل، انگلیس و امریکا هستید».

بازجوی دوم با شدت بیشتری من را کتک می‌زد و اصرار داشت بداند برادرم کجا مخفی شده است. می‌توانستم حدس بزنم برادرم کجاست اما هر چه کتک خوردم گفتم نمی‌دانم کجاست. در نهایت گفت «کاری می‌کنم که همه چیز را بگویی.» کمربندش را باز کرد و با کمربند کتکم می‌زد. سپس آلت تناسلیش را بیرون آورد و آن را به صورتم می‌مالید و آزارم می‌داد و می‌گفت: «تو خرابی و خودفروشی می‌کنی. برادرت هم مثل خودت است و تو و برادرت با همدیگر رابطه داشته‌اید.» هر چه گریه و التماس می‌کردم توجه نمی‌کرد و مرتب از من سوال می‌کرد که «بگو چند بار با برادرت همخوابی داشتی.» البته از کلمات بسیار بدی برای پرسیدن این سوال‌ها استفاده می‌کرد که من هنوز از یادآوری آنها احساس شرم می‌کنم.

آنقدر من را زد تا به کاری که حتی فکرش از سر هیچ انسانی نمی‌گذرد اعتراف کردم. در نهایت گفتم «حالا که شما اینطور می‌خواهید بسیار خوب من و برادرم با هم ارتباط داشته‌ایم.» سپس گفت: «چند بار؟ باید جزئیاتش را هم بگویی.» در حالی که گریه می‌کردم گفتم یک‌بار. اما قانع نشد و باز به کتک زدن ادامه داد و گفت «دروغ می‌گویی باید توضیح بدهی چند بار با هم ارتباط داشته‌اید.» در حین کتک زدن یک بار کمربندش دور دستم پیچید و من کمربند را برای چند ثانیه در دستم نگه داشتم و گفت: «می‌خواهی زورت را به من نشان بدهی؟» و با سگگ کمربند به سرم می‌زد. احساس می‌کردم بر اثر ضرباتی که به سرم می‌زند، دیگر چشمانم سو سوی نوری را هم که از زیر چشم بند می‌دید نمی‌بیند.

در نهایت گفتم بیش از پانزده دفعه با برادرم رابطه داشته‌ام و ادامه داد که «حالا باید جزئیاتش را توضیح بدهی.» در همین حال به سینه‌هایم دست می‌زد و مجبورم کرد آلت تناسلیش را بخورم. وقتی دستش را به سمت پاهایم می‌برد ناخودآگاه چشم بند را بالا زدم و صورتش را دیدم. او یکی از مأمورانی بود که وقتی برای دفعه دوم که من در منزل بودم به منزلمان آمدند او هم حضور داشت. وقتی نگاهش کردم با شدت بیشتری شروع به کتک زدنم کرد و گفت: «می‌خواستی من را ببینی؟ پس ببین. اسم من "حاج سعید" است و کاری می‌کنم که تا آخر عمر فراموشم نکنی». حاج سعید شخص چاقی بود که ریش‌های آنکادر نشده داشت و بر روی دستهایش جای زخم‌های قدیمی چاقو وجود داشت.

همانطور که جلویش زانو زده بودم با دو دست از دو طرف به گوش‌هایم ضربه می‌زد، بعد از مدتی احساس کردم کر شده‌ام و بعد از ماه‌ها هنوز گوش‌هایم سنگین هستند. سپس نیمه‌هوش بودم و حاج سعید به من تجاوز کرد. بعد از تجاوز از اتاق بیرون رفت و بعد از مدتی دوباره به اتاق برگشت. از حال رفته بودم و خاطرم نیست چند دقیقه یا چند ساعت بعد باز به سراغم آمد و روی زخم‌ها و کبودی‌هایم دوباره کتکم می‌زد و باز سعی می‌کرد به تجاوزش ادامه دهد و مدام تکرار می‌کرد: «برادرت کجاست؟ باید به چیزهایی که می‌گویم اعتراف کنی. اعتراف کن که با برادرت هم‌بستر شده‌ای و چون قرآن برایتان ارزشی ندارد، خودتان را با قرآن پاک می‌کرده‌اید و پدرتان در هنگام هم‌بستر شدن با برادرت شما را تماشا می‌کرده است».

رنج این حرف‌ها از شکنجه برایم بیشتر بود. این شخص پدر بیمارم را دیده بود و می‌دانست چه حال و روزی دارد با این وجود می‌گفت: «باید به چیزهایی که می گویم اعتراف کنی. باید اعتراف کنی انحرافات دینی و اخلاقی دارید و خدا را قبول ندارید و باید در کلاس‌های اخلاقی ما شرکت کنی و اگر خبری از تجمعات یا برادرت دریافت کردی به ما اطلاع دهی و اگر کوچک‌ترین خلافی از تو دیدیم حق داریم اعدامت کنیم.» من هم همه این‌ها را نوشتم و در پایان گفت: «زیر نوشته‌هایت را امضا کن.»

فکر می‌کنم به خاطر مطالبی که در کامپیوتر برادرم بود در مورد اینکه دین چیست. یک دو تا فیلم از یوتوب احتمالاً و یک سری یادداشتهای او. من گفتم «اینها همه مال برادرمه.» ولی برایش فرقی نمی‌کرد. از این بلاهایی که بر سر من آورد... از بالا و پایین به من تجاوز کرده بود و وقتی به خانه رفتم تا مدت‌ها نمی توانستم به راحتی به دستشویی بروم و از درد گریه‌ام می‌گرفت. نه تنها آلت جنسی‌اش را وارد بدن من می‌کرد، حتی از جلو دستش را، من نمی‌دانم تا کجا، وارد بدن فرو کرد. احساس می‌کردم که دل و روده‌ام به هم ریخته است. شاید هم این احساس از درد بود. خیلی خیلی من را اذیت کرد.

نزدیک سه روز تحت بازجویی و شکنجه بودم. زمان را خوب تشخیص نمی‌دادم. مخصوصاً که در تاریکی هم بودم و مرا آزار می‌دادند و من از هوش می‌رفتم و بعد دوباره می‌آمدند. در این چند روز همه‌اش در همان اتاق بودم و فقط یکبار برایم آب آورد که در آن ادرار کرد و گفت: «باید همین را بخوری». یک بار هم برایم غذا آورد که قبل از آنکه غذا را بخورم باز شروع به پرسیدن سوال‌هایی درباره برادرم و محل مخفی شدنش کرد و چون جواب نمی‌دادم با لگد به میز زد و غذا روی زمین ریخت. انتظار داشت از روی زمین غذا را بردارم و بخورم اما بقدری حالم بد بود که میلی به خوردن هیچ چیز نداشتم.

اجازه رفتن به دستشویی هم نداشتم. یک بار از درد دلم را گرفته بودم و گفت: «می‌خواهی به دستشویی بروی؟» گفتم: بله. در جواب گفت: ‌»همینجا در اتاق دستشویی کن». یک بار بالاخره مجبور شدم همانجا در اتاق این‌ کار را انجام دهم. آخرین بار که به من تجاوز کرد خیلی درد داشتم. اما بیشتر نگران بودم که از این شخص بیماری به من منتقل شود. فکر می‌کردم این شخص که با همه این کارها را می‌کند، ممکن است هزار تا مریضی داشته باشد.

آزادی

در آخرین روز که آنجا بودم حاج سعید و یک نفر دیگر به اتاق آمدند و چشم‌هایم را بستند و از آنجا خارجم کردند. در حال خروج گفتم «کجا می‌بریدم؟» به من جواب نمی دادند. من گفتم «تو را به خدا مرا کجا می برید؟» حاج سعید گفت: «جایی که لیاقتش را داری». من از شدت ترس گمان می‌کردم می‌خواهند اعدامم کنند. سوار خودرویی شدیم و حدود کمتر از پنج دقیقه بعد خودرو توقف کرد و گفت «پیاده شو.» از روی صداها تشخیص دادم که حاج سعید در صندلی عقب خودرو در کنار من نشسته و دو نفر هم جلو هستند. هنوز چشم‌هایم بسته بود و نمی‌توانستم از خودرو پیاده شوم و او با لگد از خودرو بیرونم کرد و در همین حال گفت: «برو خودت را به برادرت نشان بده و بگو به نفعش است تا خودش را معرفی کند وگرنه دست از سرتان بر نمی‌داریم.» سپس ادامه داد که «خودت هم باید همیشه در دسترس باشی و با تلفن همراهت هر وقت لازم شد تماس می‌گیریم.»

وقتی چشمهایم را باز کردم متوجه شدم شب است و در کوچه‌های نزدیک اتوبان چمران هستم. به کمک خودرویی در حال عبور به منزلمان رفتم. در راه راننده‌ای که من را سوار کرده بود با دیدن من شوکه شده بود و هی سوال می‌کرد «خانم چه شده؟ چه بلایی سر شما آمده؟» من فقط سکوت کرده بودم و خواهش کردم من را به منزلمان برساند. مادرم در را برایم باز کرد و به خانه رفتم. پدرم از روزی که من را برده بودند با وجود بیماری، غذا نخورده بود و بیدار بود. وقتی پدرم را بغل کردم گریه‌ام گرفت. احساس کردم بدنش داغ است و تب دارد. پرسیدم «چرا غذا نخوردی؟» گفت «نگران تو بودم». سپس پیراهنش را بالا زد، بر روی کبدش، هم از قسمت کمر و هم از سمت شکم تاول‌های بزرگ «زونا» زده بود که احتمالا به خاطر شوک بود.

بعد از چند روز حاج سعید هر از گاهی با تلفنم تماس می‌گرفت و می‌پرسید «کجا هستی؟ از برادرت خبری شد یا نه؟» و سوال‌هایی مثل این. دو دفعه در منزل بودم و گفت «در حال آمدن به منزلتان هستیم» اما نیامد. یک بار هم بیرون بودم و گفت «همانجا بمان به دنبالت میاییم» و با یک خودرو که شخص دیگری هم کنارش نشسته بود، آمدند با سرعت کم از کنارم عبور کردند. اما به مسیرشان ادامه دادند و رفتند. یک بار هم جلوی هتل لاله با من قرار گذاشت و گفت «باید به چند سوال جواب بدهی.» اما باز هم کسی نیامد. در این مدت برادرم هنوز در ایران مخفی بود و برای اینکه دستگیر نشود به همه خواسته‌های حاج سعید تن می‌دادم.

احضار و بازجویی‌های مکرر

حاج سعید دو ماه بعد یعنی چهاردهم مهر ماه در ازگل با من قرار گذاشت، آن روز برادرم قصد خروج از ایران را داشت و من رفته بودم که برایش یک پلیور بخرم و پیش از رفتن ببینمش. یک تاکسی گرفتم پلیور را به همراه آدرس منزلمان به راننده تاکسی دادم و خواهش کردم آن را به خانه ببرد و خود را به محل قرار با حاج سعید رساندم. هر دفعه که با من قرار می‌گذاشت، مجبور بودم که بروم. فکر می‌کردم اگر بر سر قرار نروم فشار بیشتری را به خانواده‌ام وارد خواهد کرد تا برادرم را پیدا کند. دیدار با حاج سعید سراسر وحشت و کتک و تجاوز بود. من امضا داده بودم که در کلاس‌های اخلاقی آن‌ها شرکت کنم و این قرارها نه جزء بلکه کل محتوای دروس اخلاقی آنها بود.

وقتی سوار خودرو شدم گفت «سرت را پایین بگیر» و چشم بندی داد و گفت «چشم هایت را ببند.» به خانه‌ای ویلایی که از آنجا دور نبود رفتیم. وقتی به خانه رفتیم چند سوال تکراری پرسید. «از برادرت خبری شد یا نه؟ از جایی با شما تماس گرفته‌اند یا نه؟» و سوال‌هایی از این قبیل. اما این‌ها همه بهانه بود و در واقع برای تجاوز من را به آن خانه کشیده بود. در آنجا صدای اشخاص دیگری هم میامد. اما کسی را ندیدم. او به تنهایی به من تجاوز کرد. بعد از تجاوز سوار خودروام کرد و در خیابان رهایم کرد. کارهای حاج سعید را حتی برای مادرم هم نمی‌توانستم بگویم.

من و برادرم از کودکی با هم بزرگ شده بودیم و تفاوت سنی زیادی نداشتیم. وقتی در فرودگاه دیدمش دوست داشتم در آغوش بگیرمش و گریه کنم. اما فقط از دور تماشایش کردم و نزدیک نرفتم. بعد از رفتنش به منزل رفتم. وقتی برادرم از ایران رفت خیالم راحت شد و باز جسارت پیدا کردم. بلاهایی که بر سرم آورده بودند، عقده شده بود و دوست داشتم انتقام بگیرم.

سیزدهم آبان با دوستانم به تظاهرات رفتیم و بعد تصمیم گرفتم همراه یکی از دوستانم از ایران خارج شوم. به دوبی رفتم، چند روز بعد مادرم تماس گرفت و گفت چند دفعه با تلفنم تماس گرفته‌اند و وقتی دیده‌اند تلفن خاموش است به خانه خواهرم رفته‌اند و خانه را به هم ریخته‌اند و تهدیدشان کرده‌اند که به من پیغام دهند هر کجا هستم بازگردم. چون قبلاً تهدیدم کرده بودند که به خواهرزاده کوچکم رحم نخواهند کرد تصمیم گرفتم به ایران بازگردم.

چند روز بعد حاج سعید تماس گرفت و پرسید «کجا بودی؟» من هم گفتم برای چند روز به منزل اقواممان رفته بودم. خوشبختانه متوجه نشده بود که از ایران خارج شده بودم.

یکم دی ماه به بهانه شرکت در تشییع پیکر آقای منتظری به همراه یکی از دوستانم به قم رفتم. مادرم خیلی نگران بود و خواهش می‌کرد نروم و می‌گفت «خودت را به کشتن می‌دهی.» اما دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود. برادرم را از ما جدا و آواره کرده بودند، خودم مورد شکنجه و تجاوز قرار گرفته بودم و دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود. ساعت چهار و نیم صبح از تهران به سمت قم حرکت کردیم. به هتلی رفتیم، در آنجا صبحانه خوردیم و سپس پیاده به سمت منزل آقای منتظری رفتیم. نیروهای دولتی با دوربین‌های حرفه‌ای از بالای تیر چراغ برق و از پشت بام منازل مشغول فیلم‌برداری از مردم بودند. پیش از تشییع پیکر و خاک‌سپاری، لباس شخصی‌ها و نیروهای دولتی دسته دسته در کنار خیابان‌ها ایستاده بودند و هیچ عکس‌العملی به شعارهای مردم نشان نمی‌دادند. بعد از خاکسپاری، مردم به سمت منزل آقای منتظری حرکت کردند و رفته رفته درگیرهای بین نیروهای دولتی و مردم شروع شد.

عصر روز خاکسپاری آقای منتظری، حاج سعید باز با من تماس گرفت. تازه به منزل رسیده بودم که تلفن کرد و گفت: «کجا هستی؟» گفتم در منزل. ادامه داد: «صبح کجا بودی؟ به قم رفته بودی؟» گفتم «نه در منزل بودم». سپس گفت «باید به سمت تجریش بیایی. آنجا می‌بینمت.»

به تجریش رفتم اما دوباره تماس گرفت و گفت به چهار راه پاسداران بیا هوا تاریک شده بود که باز تماس گرفت و آدرس یک پیتزا فروشی را در پاسداران داد و گفت «بیا به این آدرس و جلوی پیتزا فروشی منتظرم بمان.» به آنجا رفتم و با اتوموبیل به دنبالم آمد و به جایی در همان حوالی بردم. در اتاقی که من را برد کسی جز من و خودش نبودیم. اما باز هم صدای افراد دیگری در آن ساختمان به گوش می‌رسید. حاج سعید به شدت کتکم زد و می‌خواست بداند به قم رفته‌ام یا نه و سوال‌هایی هم از برادرم می‌پرسید. آن شب بدترین شکنجه را به من داد و بعد از شکنجه و تجاوز در اتاق دستشویی کرد و مجبورم کرد آن را بخورم...

سپس از آنجا با همان صورت کثیف بیرونم آورد و سوار ماشینش کرد و در راه به خودم و خانواده‌ام فحش‌های رکیک می‌داد. بعد در نزدیکی‌های منزلمان پیاده‌ام کرد و رفت. حاج سعید آن روز از شعارهایی که مردم در قم علیه دولت داده‌ بودند، خیلی عصبانی بود.

خودم را به منزل رساندم و از درب پارکینگ به ساختمان وارد شدم که کسی متوجه ورودم نشود. در پارکینگ صورتم را شستم و به منزلمان رفتم. مادرم ناراحت بود که بی اطلاع دیر به خانه آمده‌ام اما هیچ چیز نمی‌توانستم بگویم و هیچ توضیحی نداشتم.

روز عاشورا با چند تن از دوستانم، خواهرم و شوهرش به سمت میدان آزادی و سپس به خیابان آزادی حرکت کردیم. در خیابان آزادی نیروهای دولتی زیادی وجود داشتند و شروع به پرتاب گازهای اشک‌آور به سمت مردم کردند. با تلفنم شروع به فیلم گرفتن از اعتراض‌ها و درگیری‌ها کردم. نیروهای دولتی از کوچه و خیابان‌های کنار به سمت مردم گاز شلیک می‌کردند و حمله ور می‌شدند. مردم هم زباله‌ها را آتش زده بودند که دود آتش باعث توقف سوزش چشم‌ها شود.

تعداد زیادی از موتور سواران دولتی به سمت خیابان یادگار امام آمدند و من در این زمان روی پل یادگار بودم و داشتم شعار مرگ بر خامنه‌ای می‌دادم. یکی از موتوری‌ها ضربه‌ای به پشتم زد و گفت «راه بیفت.» من گفتم من در حال رفتن به منزلمان هستم که به زور من را به زیر پل یادگار برد. وقتی رسیدیم به زیر پل به یکی از دوستانش گفت: «این لیدر بود و در حال شعار دادن علیه آقا بود.» یک کارت شناسایی قدیمی در کیف پول کوچکم بود که پیدایش کردند. کارت شناسایی‌ام را گرفت و من را به سربازی سپرد که من را به سمت خودروهای دولتی که دستگیرشدگان را با آنها به بازداشتگاه منتقل می‌کردند ببرد. در این حین مردم شروع به پرتاب سنگ کردند و موتوری‌ها به سمت دیگری رفتند و سرباز من را به سمت خودرو می‌برد و چون سنگ پراکنی هنوز ادامه داشت، سرباز من را جلوی خودش گرفته بود که سپر شوم تا سنگ به او نخورد. وقتی مردم نزدیک‌تر شدند من صدای دوستم را شنیدم که مرا صدا می‌کرد که «بدو فرار کن.» قبل از فرار، سرباز رو به من گفت: «پس اینها همه دوستای تو هستند که به مأموران دولت حمله می‌کنند، امروز روز آخر عمرته.»

به سمت زیر پل خلاف جهت دویدم و فرار کردم و سرباز هم برای در امان ماندن از سنگ‌ها فرار کرد. یک خودرو در حال عبور بود که سه سرنشین زن و به همراه راننده مرد در آن بودند. خودرو توقف کرد و من را سوار کردند. پای راننده هم زخمی شده بود. به منزل آمدم و برای مادرم تعریف کردم که چه اتفاقی افتاده است. مادر گفت «در خانه نمان و به سرعت به منزل یکی از دوستانت برو.» دو روز در منزل دوستانم بودم و تصمیم گرفتم از ایران خارج شوم.

از ایران خارج شدم چون این بار حتماً من را با اعترافات اجباری و دروغی که حاج سعید در مورد رابطه جنسی با برادرم و نجس کردن قرآن و حضور در تظاهرات و شعار علیه رهبر گرفته بود، خواهند کشت. روز ۲۰ بهمن ماه برای یافتنم خانواده‌ام را تحت فشار گذاشتند که نهایتاً به گرو گرفتن کارت ملی من ختم شده بود و به مادرم گفته بودند که «دخترت محارب هست و اگر کمکش کنید شما هم شریک جرم هستید.» بزرگترین غم زندگی‌ام این است که اگر اتفاقی برای خانواده‌ام بیفتد من حتی نمی‌توانم به ایران بروم تا آنها را ببینم.

الان حدود یازده ماه است که خارج از ایران به سر می‌برم و و دوست دارم هرکس شرح روزهای رفته بر من را می‌خواند بداند که تمام این کارها را به خاطر نجات جان برادرم و اعضای خانواده‌ام کردم. اما متاسفانه برخی به من می‌گویند بهتر است خودکشی کنم که اجازه داده‌ام بعد از زندان همچنان بازیچه دست حاج سعید باشم. من، برادرم و امثال ما که برای دفاع از حقوق افراد جامعه و برای اینکه نشان بدهیم نمی‌گذاریم خون افرادی که توسط رژیم کشته شدند پایمال شود. وارد این صحنه ها شدیم و من ناخواسته برای نجات جان عزیزانم مجبور بودم از خودم بگذرم.