آنچه بر رامین حق جو، یکی از قربانیان خشونت نیروهای انتظامی در خرداد ماه گذشت
رامین حق جو از جوانانی است که در پی حضور در اعتراض های خیابانی پس از انتخابات سال گذشته ایران مورد اصابت گلوله نیروهای دولتی در تهران قرار گرفت و مجروح شد. گلوله شلیک شده به سوی وی پس از اصابت به شکم از ناحیه کمرش خارج شده و باعث به وجود آمدن شکاف بزرگی در کمر و قطع عصب پایش شد. گفت و گوی بنیاد عبدالرحمن برومند با رامین بیانگر بخش هایی از مشاهدات و شرح آنچه بر وی گذشته است. رامین اخیراً برای در امان ماندن جانش به ترکیه گریخته و مانند هزاران ایرانی پناهجو در ترکیه، در انتظار پناهنده شدن به کشور امنی است.
ایران دیگه جایی برای زندگی من نبود... امثال من تو وطن خودشون غریب هستن. غربت توی کشور خودمون برامون خیلی سخته. حاضر بودم از ایران خارج بشم، توی کشور غریب باشم، ولی حرف زور نشنوم و بیشتر از این نقص عضو نگیرم، چون به خاطر تیری که تو درگیریهای بعد از انتخابات خوردم نقص عضو شدم و روزهای آخری که ایران بودم بهم خبر دادن که میخوان به خاطر سالگرد انتخابات بریزن بیمارستانهای خصوصی و پروندههای اشخاصی که توی اون روزهای خاص عمل جراحی شدند رو بکشن بیرون و موارد مشکوک رو دستگیر کنن. خب وقتی این کار رو میکردند برای من هم جایی در ایران نبود چون صد در صد پیدام میکردند و به مشکل برمیخوردم.
یک چیزی که توی ایران پخش بشه دهن به دهن میچرخه، من ترسیدیم و خانواده ام هیچ وقت این ریسک رو نمیکردند که یک روز با جنازه ام مواجه بشن.
سی خرداد ٨٨ در خیابان شادمان، کوچه زینعلیان تیر خوردم. اون روز با چند تا از دوستهام همه قرار داشتیم که بریم خواسته ها مون رو اعلام کنیم، بگیم که توی این انتخابات تقلب شده. به قول معروف نوشتیم «میرحسین موسوی» خواندند «احمدی نژاد». این خواسته همه بود، خواسته همه بود که به تقلب بزرگ در انتخابات رسیدگی بشه ولی خب نشد.
البته من خواسته های زیادی داشتم. من اهل حق هستم. آقای «احمدی نژاد» از زمانی که اومدند مخالف بزرگ دراویش شدند و برخورد شدیدی با اهل حق کردند. «دراویش گناباد» یک نمونه اش بود. محلهای زیارت اهل حق رو خراب کردند، خیلی ها هم به زندان افتادند. در ضمن من همجنسگرا هستم. آقای «احمدی نژاد» وجود همجنسگراها رو در ایران تکذیب کرد، در صورتیکه در ایران همجنسگراها از خدمت سربازی معاف میشن، ولی خب زیر مجموعه ترنسکشوآل یعنی "دگرجنسگونه گان" ما رو معرفی میکنند درصورتیکه ما همجنسگرا هستیم و فقط به هم جنس خودمون گرایش داریم و این با ترنسکشوال فرق داره. در کل به خاطر اینکه حضور ما رو در ایران تکذیب کردند و به خاطر دروغهای آقای «احمدی نژاد» برای اعتراض به خیابون می رفتم.
روزی که ما رفتیم حدود ساعت دوازده و نیم با دوستهام ایستگاه متروی آزادی قرار داشتم
دو تا از دوستهام اومدند بقیه توی شلوغیها گم شدند از ساعت یک به بعد که شلوغ شد
اون لحظه که دوستهام رسیدند یک دفعه دیدیم صدای جیغ و داد میاد. نزدیک ساعت یک، یک و نیم بود که از سمت میدون «انقلاب» نیروهای بسیجی و نیروی انتظامی شروع کردن به حمله به سمت مردم و متواری کردن معترضین. به خاطر همین ما تو همون حول و حوش خیابون «شادمان» موندیم و نتونستیم بیرون بیایم. سمت راست ما که میشد خیابون «بهبودی» و اونجا نیروهای گارد ویژه بودن. از «آزادی» به سمت «انقلاب» هم توی خیابون اصلی نیروهای گارد ویژه و لباس شخصی های بسیجی بودند. سمت چپ جایی هم که ما بودیم تو خیابون «شادمان» بسیجیها بودند و بالا سمت «ستارخان» نیروهایی که بهشون میگن فدائیان رهبر بودند.
گاردیها لباسهاشون معلومه و لباس ویژه می پوشن، بسیجیها هم اغلب همون لباس معمولیشون تنشونه. یک سریهاشون جلیقه های دارند که رنگش طوسی یا سورمه ای هست. فدائیان رهبر هم کسانی هستن که از شهرهای اطراف و روستاها آورده بودند و به قول خودشون اومده بودند جونشون رو برای رهبرشون بدن. ما رو اونجا به قول معروف توی منگنه قرار داده بودند از هیچ راه و هیچ طریقی نمیتونستیم خارج بشیم. جمعیتی که توی شادمان گیر افتاده بودند خیلی زیاد بود.
مردم مقاومت میکردند. اینها میخواستند حمله کنند مردم رو بگیرند، دستگیر کنند ببرند ولی خب مردم جلوی راهشون رو گرفته بود. هرچی دم دستشون میرسید، سنگ یا غیره به سمتشون پرتاب میکردند تا ساعت هفت و نیم خیابون شادمان شلوغ بود.
- مردم شعر میخوندند، شعار میدادند. حتی به جایی رسید که کاری کردند که گاردیها از اون ناحیه بیرون رفتند. مردم خیلی تعدادشون زیاد بود. ولی به گاردیها و مأمورای دولتی صدمه ای نمیزدند. حتی به اون مراکز دولتی که اطراف بود و مغازهها آسیبی نمیرسوندند. ولی گاردیها اگر سنگ رو برمیداشتند هم به سمت ماشینها پرتاب میکردند هم به سمت مردم ...
توی این بحبوحه من دوستهام رو گم کردم ام خاله دوستم هم که حدوداً سنشون ?? سال بود رو بین جمعیت پیدا کردم. یک دفعه گفتند که یکی رو کشتند. همه ترسیده بودند دخترها جیغ میزدند گریه میکردند. من اول ترسیده بودم، فکر میکردم یک اتفاقی برای یکی از دوست های من افتاده چون یک ساعتی بود که ازش خبری نداشتم. بعد از ده دقیقه با خاله دوستم نگران بودیم، دلشوره داشتیم، دنبالش میگشتیم یک دفعه دیدیم اومد. دیدیم مضظرب و ناراحته، گفتم: «چی شده؟» گفت: «ده دقیقه پیش یک نفر رو جلوی من کشتند که تیر به قفسه سینه اش خورده بوده و جنازه در عرض پنج دقیقه رو دستها رفت و گم شد و دیگه کسی جنازه رو ندید.
حدود ساعت هفت چهل و پنج دقیقه بود که دیگه همه ساکت شده بودند. چون بسیجیها دیگه یورش آورده بودند به سمت مردم. از سمت راست ما که توی شادمان بودیم بسیجیها بودند سمت چپ گاردیها. گاردیها زیاد مردم رو اذیت نمیکردند. با موتور میومدند سمت مردم که مردم متواری بشن.
بعد صدای تیراندازی اومد و گلوله به سمت مردم شلیک میشد. چون آقای «خامنه ای» یک روز قبل در نماز جمعه اعلام کرده بودند که هرکی بیاد توی خیابون عواقبش دیگه به خودش مربوطه و ما با همه برخورد میکنیم. [صحبتهای خامنه ای رو] جدی گرفتم ولی من هیچوقت ساکت نمیشینم، چون دروغ به ما گفتند. رأی های ما رو گرفتند. خب همه میدونستند آقای «موسوی» رئیس جمهور خواهد شد...
کم کم مردم تو کوچه ها و خیابونهای اطراف متفرق شده بودند. ما سر یکی از این کوچه ها ایستاده بودیم یک دفعه من دیدم یک خانم مسن داره از کوچه میاد که دستش چند تا کیسه بود. کیسه هایی که خرید کرده بود.. یکی از بسیجیها را دیدیم نشست زمین. زاویه ما طوری بود که راحت میتونستیم ببینمشون. یک آقای کت شلواری خیلی تر و تمیز رئیس اینا بود که یک بیسیم دستش بود. بسیجی نشست زمین و تفنگ رو به سمت این خانم گرفت. اومد که شلیک کنه به سمت این خانم من داد زدم: «خانم مواظب باش». این خانم کیسه ها رو ول کردند و سریع دوید. من فقط یک لحظه سرم رو که به سمت اون بسیجیه برگردوندم دیدم نوک اسلحه به سمت من اومد. خاله دوستم سمت راستم بود، سمت چپم هم دوستم ایستاده بود. همون لحظه که دیدم تفنگ چرخید من خاله دوستم رو کشیدم عقب همزمان با همدیگه پرتاب شدیم. وقتی افتادم روی زمین خاله دوستم بلند شد. دوستم گفتش بلند شو راه بیفت باید فرار کنیم دارن میان. دیدم نمیتونم پام سفت شده بود مثل سنگ شده بود. دستم رو آوردم بالا، عصبانی بودم که بهش بگم نمیتونم راه برم. دستم که اومد بالا یهو دیدم خاله دوستم داره جیغ میزنه: «خون». اونجا بود که فهمیدم گلوله به من خورده. گلوله به ناحیه شکمم برخورد کرده بود.
نمیدونم [با چه نوع اسلحهای به من تیر اندازی کرد] ولی اسلحه اش بزرگ بود، اگر از جلو که عکسها [زخمهایم] رو دیده باشین، [تیر] از جلو وقتی وارد بدنم شده یک بند انگشت سوراخ کرده ولی کمرم رو ده سانت شکافته... یعنی از پشت کمرم رو ترکونده، پاره کرده کاملا و یک حفره سه در سه توی بدن من به وجود آورده.
بعدش مردم سریع رو دست گرفتنم و بردن تو یکی از ساختمونهایی که اون حوالی بود. دیگه بسیجی ها اومده بودند توی کوچه، کوچه بن بست بود ولی یک راه باریکه داشت که به در ورودی یک خونه وصل میشد. بسیجیها تا وسط کوچه اومده بودند و فکر کرده بودند اون راه باریکه یک کوچه دیگه است و این کوچه بن بست نیست و آخر کوچه بازه و به کوچه های دیگه مربوط میشه و من رو از اونجا فراری دادند در صورتیکه من تو یکی از خونه های همونجا بودم. حدود نیم ساعت توی اون ساختمون نگهم داشتند. دخترهایی که توی اون ساختمون بودند خیلی ترسیده بودن. .... فکر میکردند من دارم میمیرم. خب فکر خودم هم همین بود. دیگه گفتم لحظات آخره و دیگه چیزی به پایان زندگیم نمونده.
یک لحظه لباسم رو زدم بالا ببینم چه اتفاقی افتاده؟ چی شده؟ دیدم شکمم یک تیکه اش پاره است و روده ها از توش اومدن بیرون. اون لحظه دوستم به خاطر اینکه من حس و حالم تغییر کنه یک ذره اذیتم کرد و لباس رو انداخت پایین. خونریزی خارجی زیادی نداشتم. یعنی تمام خون بدن من داخل شکمم داشت لخته میشد و بیرون نمیریخت چون از جلو که تیر خورده بودم از پشت کمر دراومده بود. ولی خب رودهها جلوی خروج خون رو میگرفتند..
نیم ساعت توی اون ساختمون بودم یک دفعه یکی اومد در زد. اول همه ترسیدند گفتند شاید مأمور باشه. یکی رفت چند طبقه بالاتر نگاه کرد دید یک شخص عادیه. یک آقایی بود میگفت من ماشین دارم، ماشین «ون». یک سری تاکسیهایی هستند توی ایران که بزرگند و به قول معروف مینی بوسهای قدیم ولی سایز کوچکترش... گفت: «من ماشین دارم، بیاین با ون من ببریمش». بعد کمک دو تا از دوستهام، خاله دوستم، راننده و یکی از دوستانش من رو سوار ماشین کردند که به سمت بیمارستان ببرند.
ساعت هفت و نیم یک ربع به هشت که تیر خوردم اون موقع شده بود هشت و ربع.
تمام پرده های این ماشین رو کشیدند که داخل ماشین معلوم نباشه. من رو روی یکی از صندلیها خوابوندند. ترافیک زیادی تو اون منطقه بود چون هنوز گاردیها توی «بهبودی» بودند و من رو از طریق «خیابان بهبودی» میتونستند خارج کنند. توی راه که داشتیم میرفتیم چند نفر من رو دیدند. اولین نفری که من رو دید یک دکتری از آمبولانس بود که کار خاصی نکرد. هنوز تو همون خیابون «زینعلیان» بودیم که آمبولانس من رو دید. بهش گفتند: «با آمبولانس بیاین ببرینش برای شما راه رو باز میکنند». گفت: من نگاهش میکنم، میبرمش، ولی بازگشتی نخواهد داشت» که اونجا همون آقای راننده گفت: نه! ما خودمون میرسونیمش بیمارستان.
... یک خانم هم من رو دید مثل اینکه پرستار بود. اون لحظه یک چیزی شکوند ریخت روی شکم من. گفت: «از عفونت جلوگیری میکنه ». یادم نمیاد دقیق چی بود و اعلام کرد که «سریع یک ملحفه تمیز بیارین». من بدنم سرد شده بود. نفسم اصلا بالا نمیومد. یعنی به سختی نفس میکشیدم. فقط به خودم تلقین میکردم که من نباید بخوابم، باید بیدار بمونم. بعد سریع از یک خونه یک ملحفه آوردند دور شکمم پیچیدند. از اینجا به بعد حس کردم همه چیز داره تموم میشه. زمان خیلی زود میگذشت. ... تو این حین یک آقا پسری اومد گفت: «من ترم آخر پزشکیم، بگذارید ببینمش». نگاه کرد گفت: «فشارش افتاده پایین. حالش خیلی بده. براش یک چیز شیرین مثل شربت بیارین». شربت شیرین آوردن دادند به دوستم با یک قاشق. فکر کنم شربت زعفرون بود. زعفرون رو با آب قاطی کرده بودند و شکر. بعد دیگه از «بهبودی» و «ستارخان» نجات پیدا کردیم ولی به هر بیمارستان و درمانگاهی که میرسیدیم جلوی درش مأمور بود.
نمیدونم اون ناحیه چه بیمارستانها و چه درمانگاههایی بود و اصلا من رو کجاها بردند. چون حالم هی داشت بدتر میشد و به مرگ نزدیکتر میشدم.
رسیدیم «بیمارستان [...]» من رو وارد بیمارستان کردند. اول پرسیدند که: «چه اتفاقی افتاده؟» اون آقای راننده گفته بود «اگر ازتون پرسیدند چه اتفاقی افتاده بگین میله رفته توی شکمش. سوار دوچرخه بوده افتاده زمین میله رفته توی شکمش» بهم سرم زدن. شانسی که من آوردم. یک خانم دکتری من رو معاینه کردند که... همیشه مدیونشون هستم. کسی که من رو جراحی کرد. ایشون من رو معاینه کرد. سرمم رو وصل کرد. کارهای ریزه کاری که باید انجام میدادند و پرونده سازی و... همه اینها رو انجام دادند توی اون مدت. من نمیدونم این چه مدتی گذشت. دو ساعت، دوساعت و ربع از تیر خوردنم گذشته بود که من رسیدم بیمارستان. این رو بعد از اینکه حالم خوب شد و پرونده پزشکیم رو بهم دادند فهمیدم. ساعت ورود من به بیمارستان ساعت ده شب بود. من یک ربع به هشت تیر خورده بودم و ده تازه وارد بیمارستان شده بودم.
همون موقع یکی از دوستام زنگ میزنه منزلمون و برادرم گوشی رو برمیداره. صحبت میکنه. از دوستم میپرسه: «راستش رو بگین چی شده؟» میگه هیچی رامین این اتفاق براش افتاده، «تیر خورده و حالش هم خیلی بده». برادرم میپرسه: «کدوم بیمارستانید؟» و سریع تلفن رو قطع میکنه میان سمت بیمارستان.
تو این مدت تا خانواده ام بیان حدود نیم ساعت طول کشیده بود ولی باورتون نمیشه یک پلک زدم دیدم مامانم بالا سرمه. انقدر زود برای من گذشت. به هوش بودم. اصلا تا لحظه ای که توی اتاق عمل نرفتم چشمهام رو به طور کامل نبستم. وقتی خانواده ام اومدن تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که دستم رو بذارم روی صورتم که مثلا بگم مامان حرف نزن. هیچی نگو. دیگه من از باقی چیزها خبر نداشتم. سریع من رو آماده کردند و بردنم به اتاق عمل.
حدود دو ساعت و نیم تو اتاق عمل بودم و بعدش به بخش مراقبت های ویژه بردنم. وقتی دکتر از اتاق عمل میاد بیرون به خانواده ام میگه: «ما عمل رو انجام دادیم. حدود چهل سانت از روده باریک رو برداشتیم. بعد نزدیک چهار لیتر خون از توی شکم ساکشن کردیم. یک حفره سه در سه توی بدنش به وجود اومده، استخوان لگنش سوراخ شده. هرکاری که تونستیم تا الآن کردیم. امیدتون به خدا باشه. چهل درصد بیشتر احتمال زنده موندنش نیست». اینا رو بعدا برای من تعریف کردن.
نمیدونم چند روز بیهوش بودم یعنی به هوش نیومده بودم. دکترها هم گفته بودند هر وقت که بهوش بیاد ما میتونیم بفهمیم میتونه زنده بمونه یا نمیتونه. به هوش که اومدم یک آقایی اومد بالا سرم. ازم سؤال میپرسید: «چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟» خب من حال درست حسابی نداشتم. ترسیده بودم. قیافه اش به پلیسها میخورد. گفتم سوار دوچرخه بودم افتادم زمین، میله رفته توی شکمم. گفت: «پسر خوب من میدونم چه اتفاقی برای تو افتاده پس بهتره به من دروغ نگو».
از اونجا که خیلی ترسیده بودم گفتم: « داشتم از کلاس با دوستم میومدم سمت خونه، نزدیک خونه خاله دوستم بودیم که این اتفاق برای من افتاد». گفت: «بهتره که به کسی اینجا چیزی نگی». گفتم: باشه.» این آقا دکتر پزشک قانونی بود که توی هر بیمارستان یکی وجود داره. گفت «نگو چه اتفاقی برات افتاده، من هم به کسی نمیگم »، بعد دکترم اومد بالا سرم تو اتاق. حالم هنوز بد بود. هی حالم بد میشد. چند ساعت گذشته بود، دستم رو بسته بودند توی اون چند ساعت، یعنی توی اون چند روزی که بیهوش بودم و تو اون چند ساعتی که به هوش اومده بودم دستم رو بسته بودند. اعلام کرد که: «دستش رو باز کنید». دستم رو باز کردند، یک لحظه لباسم رو زدم بالا دیدم... من خب تا اون لحظه که برم تو اتاق عمل فکر میکردم زنده میمونم اتفاقی نمیفته. از جلو یک تیر رفته داخل از پشتم در اومده، تازه باز نمیدونستم که از پشت هم در اومده، گفتم از جلو رفته داخل، تیر رو درمیارن، یک بخیه میکنند تموم میشه. وقتی لباس مخصوص که تنم بود زدم بالا تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده. دیدم تمام شکمم پانسمانه. اون لحظه بود که فهمیدم که دیگه من نمیتونم اون رامین قدیم باشم.
دکترم به خانواده ام گفته بود: رامین باید راه بره، اگر راه نره از پای چپ فلج میشه.
وقتی بردنم توی بخش دوستهام اومده بودند دیدنم. با خانواده هاشون شبانه اومده بودند دیدنم. همه میترسیدند یک اتفاقی بیفته. خب هرکسی بالاخره از جون خودش میترسه. من هم همه رو قبول دارم. مشکل براشون به وجود میومده میگرفتنشون. شبونه اومدند دیدنم. سه تا از دوستهام کمک کردند، چون من دو تا سوند بهم آویزون بود. یکی از بینیم رفته بود تو شکمم. لوله ای از توی بینیم رفته بود به سمت شکمم که عفونتها رو خارج کنه از بدنم... یکی از دوستهام این سوندها رو دستش گرفته بود، یکی دیگه از دوستهام سمت چپ بدنم رو گرفته بود، یکی دیگه از دوستهام هم سمت راست رو گرفته بود که من بتونم راه برم. خیلی سخت بود... یعنی یک قدم دو قدم برمیداشتم خسته میشدم نمیتونستم دیگه راه برم.
به خاطر اینکه درد نکشم و شکمم رو فشار ندم (دیگه دستم رو نمیبستند) همش بهم دارو میزدند که اون ناحیه از بدنم بی حس بشه و درد نداشته باشم. یک هفته توی بیمارستان بودم. صبح روز آخر، دکتر پزشک قانونی اومد ملاقاتم. (پدرم هم پیشم بود) بهم گفت : «من رو شناختی؟» گفتم «نه نمیشناسمتون». توضیح داد که کی هستش. یادم اومد. فهمیدم که نباید بهش بفهمونم که پدر من هم از این قضیه خبردار شده. پدرم رو راهنمایی کرد بیرون. دوستهام به پدرم گفته بودند که: «نگید چه اتفاقی برای رامین افتاده. بگید ما خبر نداریم، آوردنش بیمارستان به ما زنگ زدند، کسی هم چیزی نگفته، ولی انگار میله رفته شکمش.» ازم پرسید که «به پدرت هیچی نگفتی؟» گفتم «نه، پدرم نمیدونه». این آقا واقعا مرد خوبی بود. گفت: «من هم هیچی به پدرت نگفتم. فقط مواظب خودت باش».
چند ساعت بعد، ساعت دوازده ظهر بود که دکتر اومد ملاقاتم چکآپم کنه، انگار فهمیده بود کسی اومده... پرسید: «اتفاق خاصی نیفتاده؟ کسی نیومده؟» که پدرم گفت «چرا چنین آقایی اومد». دکتر گفت: «پس من برگه ترخیصش رو امضا میکنم. سریع از بیمارستان ببریدش، خونه خودتون هم نبریدش»
تو بیمارستان خیلی ها خبر داشتند که چه اتفاقی برام افتاده. میشه گفت همه نرسها و پرستارهای بیمارستان خبر داشتند. نزدیک شش و نیم میلیون، هفت میلیون خرج بیمارستانم شد... بیمارستان شش میلیون بیشتر نگرفت، بهم تخفیف دادند. بعد از بیمارستان به خونه پدربزرگم بردنم.
توی این یک هفته من حس کردم پای چپم یک حالت خاصیه. به خواهرم گفتم: «پام رو حس میکنم ولی ران پام، هیچ حسی نداره. حتی سوزن بزنی هم دردی احساس نمیکنم» روزی که رفتم بخیه هام رو بکشم این رو به دکترم گفتم. دکترم گفت: «از خدا تشکر کن به خاطر اینکه تا اینجاش هم که زنده موندی برات کافیه، ما ازت قطع امید کرده بودیم ، پای چپتم به خاطر همین به این مشکل برخورده. اگر گلوله یک سانت بالاتر میخورد ، قطع نخاع میشدی اگر یک سانت پایینتر میخورد، پاهات قطع میشد». .... یک مدتی هم شکم درد خیلی شدیدی احساس میکردم. رفتم پیش دکتر بهم گفتند که: «روده هات چسبندگی پیدا کرده». گفت: «الآن میتونی جلوش رو بگیری ولی چیز مهمی نیست. اگر روزی بهت زیاد فشار آورد حتما باید عمل کنی اگرنه تبدیل به سرطان روده میشه » شش ماه تحت نظر دکتر بودم.
احساس خیلی بدی بود. زمانی که به من گفت: « عصب پات دیگه برنمیگرده، عملی که بخوای انجام بدی توی ایران نمیشه انجام داد...» خیلی حس بدی بود. چسبندگی روده پیدا کردم. احتمال داره در آینده تبدیل به سرطان بشه، عصب پام قطع شده. تا از ایران خارج نمیشدم نمیتونستم به هیچ عنوان عمل جراحی انجام بدم... [الان] راه میرم ولی خب زیاد نمیتونم راه برم پام زود خسته میشه. بعضی مواقع اگر زیاد راه برم عضله پای چپم سفت میشه، میگیره. هنوز اون عصب برنگشته. حتی یک ضربه کوچیک که به رون پام میخوره درد شدیدی رو حس میکنم که دکتر بعدا بهم گفت که به طور کل داره عصبت از بین میره. باید سریعتر یک کاری براش بکنی.
بخیه ها رو که کشیدن، با عصا راه میرفتم. یک هفته بعد هم خونه خودمون بردنم. دوستهام میومدن پیشم. بهم سر میزدند. حمام میبردنم. موهام رو درست میکردند. لباس تنم میکردند. با ماشین بیرون میبردنم. چندبار که رفتیم بیرون من یک دفعه حالم بد میشد. یعنی سریعا باید میرسیدم خونه قرصهام رو میخوردم. درد پیدا میکردم، نمیتونستم راه برم. نفسم بالا نمیومد.
- هر لحظه من هم این فکر رو میکردم که میریزن توی خونه و دستگیرم می کنن. هنوز من توی این نزدیک به یک سال که از این اتفاق می گذره "سی خرداد ماه میشه یک سال" همش میترسیدم که دستگیر بشم، بعدش هم هرچقدر سعی کردم که از ایران خارج بشم، نشد. هر سفارتی رفتم، فامیلیهایی که خارج از کشور داشتم برام میخواستند اقدام کنند، نتونستند. حتی به فکرمون رسید که من رو قاچاقچی از ایران خارج کنه. کسانی که آدمها رو از ایران خارج میکنند. هیچ کس قبول نمیکرد. میگفتند باید چهار ماه، پنج ماه دیگه صبر کنی. خانواده من هم میترسیدند دیگه.
بعد از اینکه این اتفاق برای من افتاد تمام دوستهای من دیگه تظاهراتها رو نرفتن. ولی من بعد از اینکه تونستم رو پام بایستم، حس کردم میتونم بدوم، به دویدن ادامه بدم، غیر از سیزدهم آبان، همه تظاهراتها رو بودم. روز قدس بودم. شانزده آذر بودم، محرم بودم، بیست و دوم بهمن هم بودم. همه تظاهراتها رو رفتم. هنوز خواستهام رو داشتم. میخواستم به خواسته هام برسم.
زمانی که من رو به بخش اورژانس بیمارستان بردند یک آقایی رو آوردند که کشته شد. خیلی حالش بد بود. دکترها میگفتند نمیشه نجاتش داد. من نمیتونستم تشخیص بدم. فقط یک لحظه که سرم رو برگردوندم دیدم که دکتر داشت بهش میگفت: «یک شماره تماس به من بده». نمیتونست شماره بده. بعدها فهمیدم این آقا باتوم خورده بوده. بدنش رو با باتوم خورد کرده بودند. اگر اشتباه نکنم بالای ??-?? سال سن داشت. یعنی احتمالا زن و بچه هم داشت. یادمه که جثه بزرگی داشتند. موهاشون کوتاه بود.
تو عکس های درگیری ها عکسی بود که یک پسر رو روی صندوق عقب تاکسی دارن میبرند و گلوله به پاش خورده. ایشون هم در بخش مراقبت های ویژه بیمارستان تخت اش کنار تخت من بود.
توی بخش که برده بودنش حالش وخیم میشه، میارنش توی آی سی یو. هیچ وقت یادم نمیره، دکترها التماسش میکردند که سعی کنه خودش نفس بکشه، نمیتونست... التماسش میکردند که نفس بکش. صدای خش خش نفس کشیدنش هنوز تو گوشمه. دچار آمبولی* شده بود. تو اون مدت پدرم با برادر ایشون دوست شده بود. وضع مالیشون اونقدر [خوب] نبود. ماشینشون رو فروخته بودند. تا اون لحظه دوازده میلیون خرج بیمارستانش شده بود.
سه چیز از اون روزها هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشه ، مزه اون شربتی که بعد از تیرخوردنم بهم دادند که حالم بهتر بشه، صدای التماس جوونهایی که وقتی من رو تو ماشین به سمت بیمارستان میبردن از بیرون میومد و صدای خرخر و خش و خش گلوی اون پسری که تیر خورده بود به پاش آمبولی شده بود، با التماس دکترها که بهش التماس میکردند که نفس بکش. هیچ وقت اینها رو فراموش نمیکنم. روزهای خیلی بدی رو من پشت سر گذاشتم. کابوسهای بدی بود. متاسفانه اون پسر مرد. این رو بعدا یکی از نگهبان های بیمارستان بهم گفت.
تو تظاهرات های بعد باز دوبار تو همون ناحیه تو سمت «انقلاب» و «آزادی» رفتم، وقتی مأمورها حمله میکردند... فرار میکردم که دستگیر نشم. هر وقت میرسیدم به همون نقطه ای که تیر خورده بودم بدنم سرد میشد. شکمم ضربان پیدا میکرد. حس میکردم شکمم داره بالا پایین میشه. پام سست میشد... یعنی هر وقت من رفتم، غیر از روز بهمن که سمت آریاشهر بودم چون قرار بود آقای کروبی بیاد اون سمت که جلوش رو گرفتند... همیشه من شانزدهم آذر، روز عاشورا، روز قدس... همه اینها بلااستثناء جلوی اون محلهای که تیر خوردم قرار میگرفتم وقتی فرار میکردم. توی روز عاشورا، دیدم که دو تا پسر رو گرفته بودند و میبردنشون و دستهاشون رو از پشت دستبند زده بودند. چهار نفری یک نفر رو دستگیر کرده بودن. چهارتا مرد قوی هیکل، یک جوان حدودا بیست و یکی دوساله رو از پشت دستبند زده بودند و داشتند میبردند. بسیجیها حمله میکردند میگفتند دیدین کروبیتون هم ترسید و نیومد؟
آخرین پنجشنبه سال که تو ایران رسمه مردم سر مزار بستگان و دوستان میرن، من رفتیم «بهشت زهرا». خیلی دوست داشتم مقبره «ندا» رو ببینم «ندا آقا سلطان». ندا بیگناه رفتش. «سهراب» هم همینطور. جوون نوزده بیست ساله چه گناهی داشت که رفت؟ «ندا» چه گناهی داشت که رفت؟ بعدها برگشتند گفتند استاد «ندا» و اون آقای دکتری که بالاسرش بود «ندا» رو کشتند و جزء مجاهدین خلق بودند. اون فیلم ساختگی که ایران درست کرده بود که «ندا» بعدا کشته شد و اونجا ساختگی بود مرگ «ندا»... یک سری از مردم باور کردند. یک سری هم که عقل و شعور داشتند گفتند مگه میشه «ندا» الکی کشته شده باشه؟ کدوم دختری حاضره که الکی جون خودش رو برای این کار بده؟ که آقا بیاین من رو بکشید که تبلیغ باشه؟ من هم اگر تیر نخورده بودم شاید میگفتم اینها راست میگن ولی خب من هم کسی بودم که یک دفعه تیر به بدنم برخورد کرد. «ندا» هم یکی مثل من بود. ولی من شانس آوردم و زنده موندم، اما متاسفانه کشته شد.
از همون لحظه که وارد بهشت زهرا شدیم میگفتند که اون ناحیه پر از مأموره. من باورم نشدم. با دوستهام گل گرفته بودیم که اونجا بریم. با سه تا از دوستهام. هنوز نرسیده به مقبره دیدیم نزدیک صد تا دویست تا درجه دار پلیس اونجا ایستاده. مقبره رو احاطه کرده بودند. کلی لباس شخصی اونجا بود. اصلا نمیتونستیم نزدیک به مقبره «ندا» بشیم! نه «ندا» نه «سهراب»! ما مجبور شدیم بهخاطر اینکه بهمون گیر ندن سر یکی از قبرها بشینیم و از دور برای «ندا» فاتحه بخونیم. هم برای «ندا» هم «سهراب» فاتحه خوندیم. زمانی که ما اونجا بودیم خانوادهاشون اونجا نبودند. اون قطعه ای که اونها خاک شده بودند، تحت نظر و کنترل بود.
-تنها کاری که من میتونستم بکنم تشکر از «ندا» و خانواده اش و گذاشتن یک گل سر خاکش بود که اون رو هم نتونستم. «ندا» و «سهراب» جونشون رو به خاطر ما دادند اما ندا ها و سهراب های زیادی بودند که رفتند و اسمشون به زبونها نیومد. تنها «ندا» نبود که ما به خاطرش بخواهیم حرکتی انجام بدیم. خیلی ها بودند. ... دخترها و پسرهای زیادی توی این مدت رفتند که خانواده هاشون کلی آرزو براشون داشتند. میخواستند بچه هاشون به یک جایی برسن ولی خب الآن فقط با خاطراتشون زنده اند. مادر پدرهای این جوانها الآن دارند شب و روز با گریه سر میکنند. با گریه سرشون رو روی بالش میگذارند و میخوابند. خیلی از این اتفاقهایی که افتاد برای ماها سخت بود.
امیدوارم روزی برسه که راحت سرم رو روی بالش بگذارم و بگم من آزادم، من یک ایرانیم، خواستار صلحم. خواستار دموکراسی هستم. خواستار این هستم که همه مردم ایران با هر گرایش و اعتقادی مورد قبول واقع بشن و اعدام نداشته باشیم.
*آمبولی ریه وجود لخته خون یا چربی در یكی از شریانهایی است كه به بافت ریهها خونرسانی میكنند. لخته خون در ابتدا در یكی از وریدهای عمقی اندام تحتانی یا لگن شكل میگیرد. آمبولی چربی معمولاً از ناحیه یك شكستگی استخوانی تشكیل میشود. لخته خون یا آمبولی چربی از طریق جریان خون و با عبور از قلب به یكی از شریانهای مشروب كننده بافت ریه راه یافته و در آنجا مستقر میگردد. این پدیده سبب انسداد شریان مزبور و در نتیجه كاهش توانایی تنفسی و گاهی تخریب بافت ریه میگردد.