بنیاد عبدالرحمن برومند

برای حقوق بشر در ایران

https://www.iranrights.org
ترویج مدارا و عدالت به کمک دانش و تفاهم
قربانیان و شاهدان

تبعید ده‌ها خانواده کرد، بدون اتهام و دادگاه: روایت‌هایی از سال ۱۳۶۲

بنیاد عبدالرحمن برومند برای حقوق بشر در ایران
۲ شهریور ۱۴۰۲
بیانیه

مقدمه کلی 

این گزارش بر اساس مصاحبه‌های بنیاد عبدالرحمن برومند با محمد فرهادزاده (۵ بهمن ۱۳۹۹)، یک شاهد عینی که در سال‌های ابتدای دهه شصت رییس یکی از ادارات شهر مهاباد بود (۸ دی ۱۳۹۹)، یک شاهد عینی که در سال ۱۳۶۲ کودک بوده است (۱۴ آبان ۱۳۹۹) و خانم حفصه دباغی (۱۳ دی ۱۳۹۹) نوشته شده است. برای تکمیل این گزارش از مصاحبه‌ی بنیاد عبدالرحمن برومند با آقای علی کریمی که در اوایل دهه شصت پیشمرگه بود، (۵ بهمن ۱۳۹۹) و آقای ناصر طاهری که در اوایل دهه شصت پیشمرگه بود، (۵ بهمن ۱۳۹۹) و گزارش فدراسیون بین‌المللی حقوق بشر - تحقیق درباره‌ی نقض حقوق بشر در کردستان ایران، منتشر شده توسط انتشارات حزب دموکرات کردستان ایران - تشکیلات اروپا (آبان ۱۳۶۲)، ایران وایر (۷ آبان ۱۳۹۹) و تحقیقات بنیاد عبدالرحمن برومند به دست آمده است. 

این گزارش به تبعید گسترده‌ی شهروندان کرد از برخی شهرهای کردنشین ایران به مناطقی در کویر مرکزی ایران در ماه‌های ابتدایی سال ۱۳۶۲، با بررسی موردی تبعید تعدادی از خانواده‌های کرد ساکن شهرهای مهاباد و بوکان به شهر دامغان در استان مرکزی از طریق مصاحبه با برخی از شاهدان عینی، پرداخته است. 

مسئله کرد در جمهوری اسلامی 

پس از انقلاب اسلامی سال ۱۳۵۷ اختلافات بین دولت جمهوری اسلامی شیعه و تشکیلات مناطق کردنشین غرب ایران در مورد حقوق و نقش اقلیتها در تدوین قانون اساسی، سکولار یا مذهبی بودن حکومت و مخصوصا مسئله خودمختاری کردستان، اختلافاتی که منجر به تحریم رفراندوم رأی به جمهوری اسلامی در فروردین ۱۳۵۸ توسط سازمان‌های سیاسی کردستان شد، به درگیریهای شدید و گاه مسلحانه بین حکومت مرکزی و پیشمرگان (قوای مسلح حزب دموکرات کردستان) انجامید. 

 آیت‌الله خمینی در روز ٢٨ مرداد ١٣۵٨ حزب دموکرات کردستان ایران (حدکا)(۱)، قدیمی‌ترین و بانفوذترین حزب کردستان را «حزب شیطان» خواند و آن را «غیر رسمی و غیر قانونی» اعلام کرد و فرمان حمله نظامی به کردستان را صادر کرد. اعدامهای دسته جمعی و نبرد سخت مسلحانه تا ماه‌ها در منطقه ادامه داشت، درگیری‌هایی که به کشته شدن شماری از غیرنظامیان، آوارگی و جابجایی ساکنان برخی از شهرها منجر شد. در طی ۴ سال بعد، احزاب کرد قدرت خود را در منطقه تا حد زیادی از دست دادند و به کردستان عراق نقل مکان کردند. از آن زمان تعدادی از اعضا و رهبران آن‌ها در خارج از ایران و به خصوص در کردستان عراق ترور شدند. 

در سالهای حیات جمهوری اسلامی علاوه بر تشکل‌هایی مانند حزب دموکرات کردستان ایران، کومله (سازمان انقلابی زحمتکشان کردستان ایران)(۲)، مکتب قرآن به رهبری احمد مفتی زاده، سازمان خبات کردستان ایران که در نخستین سالهای بعد از انقلاب فعال بودند، در خارج از ایران برخی دیگر از احزاب مخالف کرد مانند حزب حیات ایران (پژاک)، حزب آزادی کردستان (پاک) نیز تاسیس شدند. این احزاب با مشی و روش های سیاسی و نظامی نه الزاما یکسان در بخشهایی از اقلیم کردستان عراق مانند کویه، سلیمانیه و در دامنه کوهستان قندیل مستقر هستند. برخی ازاین احزاب طی سالهای اخیر دچار انشعابات درونی نیز شده‌اند. این اختلافات کمتر نظری و بیشتر بر سر روشهای اداره تشکیلات بوده است. این احزاب از اواخر دهه ۶۰ هیچ بخشی از خاک ایران را تحت کنترل نداشته‌اند و در دوره‌های مختلف استراتژی‌های متفاوتی برای مواجه با جمهوری اسلامی، پیشبرد اهداف سیاسی و عضوگیری پیش برده‌اند. (۳)

پیشینه تبعید خانواده‌های کرد

بنا به شواهد موجود تا اواخر سال ۱۳۶۱ احزاب کرد مخالف دولت مرکزی اداره امور شهرها و روستاهای استان کردستان و آذربایجان غربی را در دست داشتند. بعد از آن تا حدود سال ۱۳۶۳ کنترل این مناطق از ساعاتی پس از ظهر تا بامداد روز بعد در دست احزاب کرد بود. شاهدان محلی در گفت‌وگو با بنیاد عبدالرحمن برومند از استقبال مردمی از فعالیت‌های احزاب کرد و به خصوص حزب کومله در منطقه صحبت کرده‌اند. محمد فرهادزاده، از شاهدان عینی ساکن بوکان گفت: «من با چشم خودم دیدم که مردم از پیشمر‌گه‌هایی که به داخل شهر بر می‌گشتند، به گرمی استقبال می‌کردند. مردم فورا غذا و دارو به آن‌ها می‌دادند.» (مصاحبه بنیاد برومند، ۵ بهمن ۱۳۹۹) آقای کریمی به عنوان پیشمرگه، تجربه مشابهی در مهاباد دارد: «پشتیبان اصلی نیروهای مخالف حکومت مرکزی خود مردم کرد آن شهرها بودند، مخصوصا زمانی که دولت مرکزی تا حدود زیادی کنترل شهرها و روستاهای کردستان را در دست گرفته بود.» او که در اوایل دهه شصت پیشمرگه بود درباره رخدادهای سال ۱۳۶۲-۱۳۶۳ گفت: «در حقیقت در سال ۶۲، جمهوری اسلامی تصمیم گرفته بود که خودش را تثبیت کند. {تا آن زمان جمهوری اسلامی از} مرحله گذار و آشفتگی داخلی عبور کرده بود. سپاه پاسداران مجهز و تکلیف نیروهای ارتشی روشن شده بود. تنها در کردستان بود که مشکلات حکومت مرکزی همچنان پابرجا بود.» بنا به اطلاعات موجود در ۱۱ اردیبهشت ۱۳۶۲ مطابق اول ماه می،‌ روز جهانی کارگر، عملیات گسترده‌ای توسط حزب کومله در شهر مهاباد انجام شد. به گفته آقای کریمی «مردم از این نیروها حمایت و پشتیبانی گرمی کردند و از آنها با غذا، آب و شربت پذیرایی کردند، زخمی‌هایشان را مداوا کردند و یا آنها را در خانه‌ایشان پناه دادند. (مصاحبه بنیاد برومند، ۵ بهمن ۱۳۹۹)

آقای طاهری که خودش در عملیات روز یازده اردیبهشت ۱۳۶۲ حضور داشته در این باره به بنیاد عبدالرحمن برومند گفت: «تمام نقاط حساس نیروهای دولتی شامل پایگاه‌های نظامی و کمینگاه‌های آن‌ها در سطح شهر آماج حمله قرار گرفتند. آن عملیت از ساعت ۱۲ ظهر شروع شد و تا حدود ۸ شب طول کشید. در آن عملیات ۵ پیشمرگه کومله شهید شدند و تلفات جانی و مالی خیلی زیادی به  رژیم وارد شد. از طرف دیگر مردم در تهیه غذا و تدارکات برای پیشمرگه‌ها و حتی سنگربندی با گونی و شن برای آنها خیلی تلاش کردند.» (مصاحبه بنیاد برومند، ۵ بهمن ۱۳۹۹)

بر اساس شواهد موجود این موضوع واکنش خشونت‌بار حکومت در منطقه را در پی داشت. به گفته جواد دانش‌پژوه، محقق و نویسنده در گفت‌وگو با ایران وایر، در سال ۱۳۶۲ دست کم ۳۶۹ نفر در ارومیه و تبریز اعدام شدند. تنها در خرداد این سال طبق اعلامیه رسمی فرمانداری وقت با امضای حمیدرضا جلایی‌پور، فرماندار وقت مهاباد، حکم اعدام برای ۵۹ نفر شامل ۳۸ دانش‌آموز در یک روز در ارومیه اجرا شد. به گفته آقای دانش‌پژوه مسئولان قضایی مدتی بعد حکم آزادی تعدادی از آن‌ها را به خانواده‌هایشان ابلاغ کردند. گفته شده است که افراد اعدام شده هواداری و عضو احزاب کرد مخالف جمهوری اسلامی بودند. (ایران وایر، ۷ آبان ۱۳۹۹؛ مصاحبه بنیاد عبدالرحمن برومند، ۸ دی ۱۳۹۹) 

خشونت علیه ساکنان کرد منطقه تنها به اعدام‌ها محدود نشد. طبق گزارش تحقیقی فدراسیون بین‌المللی حقوق بشر با عنوان «تحقیق درباره نقض حقوق بشر در کردستان ایران» در فاصله ۱۸ مرداد تا ۱۷ شهریور ۱۳۶۲: «روزی نیست که ده‌ها خانواده از کردستان تبعید نشوند. این نقض حقوق انسانی که تنها در مورد جمعیت کرد ایرانی اعمال می‌شود در درجه اول خانواده‌هایی را در بر می‌گیرد که یکی از اعضای آن زندانی باشد. تنها اتهام حمایت از حزب دموکرات کردستان یا کوموله برای تبعید شدن کفایت می‌کند. تعداد تبعیدی ها ۱۳۰۰ الی ۱۵۰۰ نفر برآورد شده است. … بنابر اطلاعاتی که به دست اورده‌ایم هم اکنون ده‌ها خانواده در خطر تبعید به سر می‌برند. مقامات تهران می‌خواهند به تدریج چندین هزار کرد متهم به پشتیبانی از مبارزات خودمختاری کردستان را به سایر نقاط تبعید نمایند.» به گفته این گزارش ۹ خانواده در اسفند ۱۳۶۱ و فروردین ۱۳۶۲ از اشنویه به پیرانشهر در فاصله ۱۲۰۰ کیلومتری و ۴۳ خانواده در۲۴ خرداد ۱۳۶۲ از مهاباد به رفسنجان، داروجان،‌ یزد و سمنان در فاصله ۱۰۰۰ تا ۱۲۰۰ کیلومتری شهر مهاباد تبعید شده‌اند». (انتشارات حزب دموکرات کردستان ایران - تشکیلات اروپا،‌ آبان ۱۳۶۲)

بنیاد عبدالرحمن برومند در گفت‌وگو با تعدادی از شاهدان عینی، بخشی از این تبعید را مستند کرده است. 

تبعیدهای خرداد و تیر ۱۳۶۲ از مهاباد و بوکان به دامغان

مقدمه

این گزارش به یکی از تبعیدهای  گروهی خانواده‌های کرد ساکن شهرهای مهاباد و بوکان در آذربایجان غربی در اواخر خرداد و اوایل تیر ۱۳۶۲ به شهر دامغان از استان سمنان اختصاص دارد. در این گزارش با ۳ نفر از اعضای خانواده تبعید شده و ۲ نفر از بازماندگان این تبعید گروهی شامل یک نفر از بوکان و مابقی از شهر مهاباد مصاحبه شده است. افراد مصاحبه شده شامل ۱ زن و ۴ مرد که یک نفر از آن‌ها در زمان تبعید، کودک بوده است، می‌شوند. 

بنیاد عبدالرحمن برومند همچنان آماده شنیدن روایت سایر افراد از این وقایع است. 

افرادی که با بنیاد عبدالرحمن برومند در این باره صحبت کرده‌اند، این تبعید از سوی حکومت را در پی انتقام از حوادث سال ۱۳۶۲ در مناطق کردنشین غرب ایران و برای «فشار وارد کردن به خانواده‌ و اعضای احزاب» و «ایجاد رعب و وحشت میان مردم» دانسته‌اند. آقای فرهاد زاده که در زمان حادثه نوجوان بود و عمویش که پیشمرگه کومله بود و در سال ۱۳۶۲ کشته شد در این باره با اشاره به این که فرزندان برخی از تبعید شده‌های شهر بوکان از مسئولان احزاب کرد مخالف جمهوری اسلامی بودند، به بنیاد عبدالرحمن برومند گفت: «فکر کردند که خانواده این پیشمرگه‌ها را تبعید کنند تا به بچه هایشان فشار بیاورند.» (مصاحبه‌ با بنیاد برومند، ۵ بهمن ۱۳۹۹)

آقای علی کریمی، یکی دیگر از شاهدان که در آن زمان پیشمرگه حزب کومله بود و خانواده‌اش جزو تبعیدشدگان مهاباد بودند، درباره علت تبعیدها معتقد است: « برای ترساندن مردم، پدر و مادر پیشمرگه ها و حتی پایین آوردن اراده پیشمرگه ها و ایجاد فضای رعب و وحشت، دست به تبعید خانواده پیشمرگه های کرد زدند.» آقای کریمی،‌ همچنین معتقد است: «به خاطر اینکه مردم فکر نکنند که {هدف فقط} خانواده پیشمرگه ها هستند، آمدند و افراد و خانواده های غیر سیاسی دیگر را هم همراه این خانواده تبعید کرد.» (مصاحبه‌ با بنیاد برومند، ۵ بهمن ۱۳۹۹) 

بر اساس تحقیقات بنیاد عبدالرحمن برومند افراد تبعید شده شامل برخی از خانواده‌های اعضا و هواداران احزاب کرد مخالف جمهوری اسلامی، خانواده‌های زندانیان سیاسی کرد، افراد سرشناس در شهرهای کردنشین و همچنین تعدادی از مردم عادی که نه تنها ارتباطی با احزاب که فعالیت سیاسی هم نداشتند، جزو تبعیدشده‌های شده‌های این دوره بوده‌اند. 

افراد تبعید شده تنها محدود به شهرهای مهاباد و بوکان نبوده است. به گزارش فدراسیون بین‌المللی حقوق بشر تعداد افراد تبعید شده حدود ۳۰۰ خانوار، تاجر، کارگر و کارمند، یعنی ۱۳۰۰ تا ۱۵۰۰ نفر برآورد شده است. به عنوان مثال تعدادی از خانواده های اهل سقز به اطراف فولاد شهر اصفهان تبعید شده بودند. همچنین ۹ خانواده در فروردین ۱۳۶۲ از سرکیس به پولانشهر، در فاصله ‍۱۲۰۰ کیلومتر و  ۴۳ خانواده در ۲۴ خرداد ۱۳۶۲ از مهاباد به رفسنجان، دانوجان، یزد و سمنان در فاصله ۱۰۰۰ تا ۱۲۰۰ تبعید شدند. (مصاحبه با بنیاد برومند، ۵ بهمن ۱۳۹۹؛ گزارش فدراسیون بین‌المللی حقوق بشر، منتشر شده توسط انتشارات حزب دموکرات کردستان ایران - تشکیلات اروپا، آبان ۱۳۶۲) 

تحقیق بنیاد عبدالرحمن برومند، با توجه به دسترسی به تعدادی از خانواده‌های تبعید شده، تنها به تبعید ۵۲ خانواده‌ از شهرهای مهاباد و بوکان به شهر دامغان متمرکز است. 

روایت خانم حفصه دباغی از شهر مهاباد (تاریخ مصاحبه: ۱۳ دی ۱۳۹۹) 

من در زمان شاه در سازمان زنان فعالیت می کردم و مدتی هم زندانی سیاسی بودم. در سال ۱۳۵۷ در زندان اعتصاب غذای خشک کردم، یعنی نه غذا و نه آب خوردم. من دانش‌آموخته دانشسرای مقدماتی تربیت معلم روستایی هستم. من در سال ۱۳۶۲ معلم ابتدایی بودم و چندین سال بود که در بانه و مهاباد تدریس می‌کردم و کارم را خوب انجام می‌دادم، دانش آموزانم که پایه پنجم بودند همگی قبول شدند. 

در آن زمان مسئولان آموزش و پرورش از جمله دو رییس آموزش و پرورشی که تا آن سال بر سر کار آمدند، چندین بار به لباس و حجاب من و چند نفر دیگر که لباس کردی اما با حجاب کامل بود، تذکر می‌دادند. اما من هر بار به آن‌ها می‌گفتم که لباس کردی بهانه‌جویی است. من حجابم کامل است. علیرضا سالاری دومین رئیس اداره آموزش و پرورش مهاباد در آن زمان بود که از دوستان نزدیک محمدرضا جلایی‌پور، فرماندار مهاباد به شمار می‌رفت. سالاری در اصل پاسدار و افسر وظیفه بود، اما به اداره آموزش و پرورش آمده بود. یک روز نامه‌ای دست‌نوشته بدون مهر و امضای رسمی دریافت کردیم که در آن نوشته شده بود «افرادی که در دانشسرای مقدماتی روستایی تحصیل کرده اند باید کل خدمت خود را در روستا بگذرانند و نباید در مدارس شهر باشند.» ولی تعهد ما برای خدمت در روستا ۵ ساله بود و تا آن زمان این مدت را در روستا خدمت کرده بودیم. این نامه از هیچ مرجع قانونی فرستاده نشده و هیچ رئیسی آن را امضا نکرده بود. ما متوجه شدیم که این نامه توسط فردی به نام سید احمدی با همکاری سالاری نوشته و ابلاغ شده است. ما ۲۰ نفر معلم زن بودیم و گفتیم زیر بار این ابلاغیه نمی‌رویم. 

 زنان معلم من را به نمایندگی خودشان انتخاب کردند و من با نامه‌ نمایندگی رسمی برای پیگیری به مجلس شورای اسلامی در تهران رفتم. مهاباد در آن زمان نماینده نداشت و من هم کسی را نمی شناختم. از میان نام نمایندگان شهرهای دیگر سراغ محمد محمدی، نماینده گرگان رفتم. با پیگیری‌های این نماینده، اداره آموزش و پرورش دستورات لازم مبنی بر غیر قانونی بودن ابلاغیه آموزش و پرورش مهاباد را صادر کرد و با این کار جلوی اقدام آن‌ها را گرفتیم. من همچنین درباره اعدام‌های گسترده در کردستان به همان نماینده در مجلس گفتم:«در مهاباد صدها جوان بی گناه را شبانه دستگیر کرده و اعدام می کنند و هیچ کسی پیگیر این کارها نیست و سالاری و جلایی پور که  فرماندار مهاباد است در این کارها نقش دارند». 

بعد از آن بارها به سراغ من آمدند تا من را دستگیر کنند. یک بار سالاری به همراه چند نفر دیگر برای دستگیری‌ام آمدند که من در خانه نبودم و بار دوم در خرداد ۱۳۶۲ یکی از شاگردانم که پدرش با حکومت همکاری داشت مرا از قصدشان برای دستگیری‌ام خبر کرد. 

بعد از امتحانات خرداد ماه ۱۳۶۲ یک روز ظهر که مهمان داشتم پاسداران زیادی برای بردن من به خانه ما آمدند. مرا در مقابل چشم پسر خردسالم که گریه می‌کرد، دستگیر و در پیکانی سوار کردند که سه - چهار نفر مامور در آن بود. پاسداران دیگر هم در بقیه ماشین‌ها بودند. همسایه ها خود را جلوی ماشین انداختند تا جلوی بردن مرا بگیرند، ولی پاسداران آنها را زیر گرفتند و مرا با خود به زندانی که در نزدیکی پادگانی در شمال شهر مهاباد بود، بردند. 

در آن‌جا مرا به راهروی طویل یک در پنجی بردند که دو زن معلم دیگر هم آن‌جا بودند. یکی از آن‌ها  اعلامیه یکی از بچه‌های مدرسه را دیده بود، اما تنها به آن بچه تذکر داده و اعلامیه را پاره کرده بود، اما گزارش نداده بود. آن دو را روبروی هم چشم بسته در انتهای راهرو نگه داشته بودند و من را در نزد پاسداری در جلوی در، سر راه نشاندند. پاسداران با پوتین‌هایشان به سینه و سر و پشت من می‌زدند و هنوز هم در سرم آثار آن وجود دارد. 

در اتاق بازجویی دایما صدای موزیک‌های انقلابی و الله اکبر را پخش می‌کردند و این،‌ بسیار آزاردهنده بود. انگار سرم داشت منفجر می‌شد. به من سیلی می‌زدند و سرم را به دیوار می‌کوبیدند و به من می‌گفتند چه کسی را کشته‌ای؟ من هم می‌گفتم من کاری نکرده‌ام و از آن‌ها می‌پرسیدم: آیا شاهد یا مدرکی برای اثبات گناهکاری من دارید؟ ولی پاسخ من تنها شکنجه بود. من حتی صدای شکنجه زنان دیگر را هم می‌شنیدم. بعد از دو شب شکنجه، من از آنها درخواست قرص مسکن کردم. روز بعد که داشتند ما را تبعید می‌کردند یک قوطی قرص به من دادند. می دانستم هدفشان این است که خودکشی کنم. 

در آن مدت به جز روز آخر به ما پسمانده غذا و چند استخوان می‌دادند. مشخص نبود آبی که به ما می‌دادند از کجا آمده است که اینگونه طعم بدی داشت. ما را دو شب در آن راهرو نگه داشتند و یک شب به اتاقی بردند که از شدت گرما داشتیم ذوب می‌شدیم. 

روز آخری که آن جا بودیم ما را با همان چشم‌بندی که از روز اول دستگیری به چشم داشتیم از محل نگهداری‌مان خارج کردند. من نفر اول بودم و دستمالی به من داده بودند که من آن را بگیرم و سر دیگر در دست پاسدار بود که دست «زن نامحرم» به پاسدار نخورد. در نهایت ما را سوار مینی بوس داغانی کردند که ۱۰ یا ۱۵ زندانی دیگر که قرار بود با هم تبعید شویم، در آن بودند. سه زن بودیم و بقیه همه مرد بودند که در بین آن‌ها شخصیت‌های معروف ادبی و مذهبی مهاباد هم بود.

پاسدارها با اسلحه با ما در ماشین بودند. در تمام مسیر، حتی برای غذا خوردن، دست بند و پابند داشتیم، که ما به آن معترض شدیم. برای استفاده از سرویس بهداشتی، پاسداران ما را محاصره می‌کردند. ما تا زمانی که به شهر دامغان رسیدیم، نمی‌دانستیم به کجا قرار است برویم.

وقتی به دامغان رسیدیم ما را به مدرسه‌ای بردند که حدود ۱۵ نفر دیگر از خانواده‌های تبعیدی کرد از مهاباد در آنجا بودند. آن‌ها وسایل و امکانات خودشان را در اختیار ما قرار دادند و ما مهمان آنها شدیم. مدتی بعد سایر اعضای خانواده ما نیز به ما ملحق شدند. 

مهر ۱۳۶۲ که مدرسه ها باز شد ما را از مدرسه بیرون کردند و ناچار شدیم خانه اجاره کنیم. در روزهای اول ماموری می آمد و از ما زنان در مدرسه امضا می گرفت. بعدها ما را وادار کردند که روزی یک بار برای امضای دفتر حضور و غیاب به شهربانی دامغان برویم و این موضوع چند ماهی ادامه پیدا کرد.  

اوایل مردم و مسئولان شهر دامغان از ما می ترسیدند. یک بار هم درخیابان یک ماشین من را زیر گرفت. البته این اتفاق برای برخی دیگر از تبعیدی‌ها هم افتاد. حتی پزشک‌ها هم به خاطر تبعیدی بودن ما، تا مدت‌ها به ما توجه نمی‌کردند. اما با تمام سختی های تبعید ما در آنجا آرامش بیشتری نسبت به مهاباد داشتیم. دیگر خبری از بگیر بگیر شبانه نبود و شب ها از پاسدارها نمی ترسیدیم که به خانه ی ما حمله کنند و ما را با خود ببرند. مردم دامغان هم بعد از مدتی با ما ارتباط برقرار کردند و گاهی برای ما غذای نذری می‌آوردند. 

شرایط زندگی برای برخی که دارایی یا محل درآمدی در مهاباد داشتند، کمی بهتر از سایرین بود. اما هزینه‌های ما بیشتر شده بود. مثلا من در مهاباد خانه اجاره کرده بودم و در دامغان هم باید اجاره خانه می‌پرداختم. 

دوره تبعید تقریبا دو سال بود و قبل از پایان آن ما را در سنندج دادگاهی کردند. در جلسه محاکمه از من سوالاتی درباره مذهب و علاقه‌ام به خمینی کردند. درباره مذهب گفتم من مسلما‌ن‌زاده‌ام. درباره خمینی هم گفتم از آن روزی که او را شناخته‌ایم برای ما جز جنگ و خونریزی چیزی دیگری نیاورده است. به همه ما در نهایت حکم برائت دادند. 

روایت مسئول اداره‌ای در شهر مهاباد (تاریخ مصاحبه: ۲۸ دی ۱۳۹۹)

من در شهرستان مهاباد به دنیا آمدم و از مدتی قبل از انقلاب بهمن ۱۳۵۷ تا خرداد ۱۳۶۲ رییس یکی از ادارات دولتی در شهر مهاباد بودم. من به خاطر مسئولیتم با فرماندار وقت مهاباد که حمیدرضا جلایی‌پور بود هر روز دو بار تلفنی صحبت می‌کردم و هر هفته با او دیدار داشتم. 

روز بعد از حمله نیروهای کومله به پایگاه‌های نظامی در شهر مهاباد در ۱۱ اردیبهشت ۱۳۶۲، به محل کار خود رفتم. چندین پاسدار در جلوی در محل کارم ایستاده بودند. آن‌ها به من گفتند که «حاج آقا با شما کار دارد.» در آن زمان همه {طرفداران حکومت} را حاج آقا صدا می‌زدند. ولی با توجه به این که ارتباط مستقیم من با حکومتی‌ها، شخص فرماندار بود، ذهنیت من این بود که منظور از حاج آقا، فرماندار،‌ یعنی جلایی‌پور است. اما وقتی سوار اتومبیل آن‌ها شدم  دیدم که مسیر حرکت ماشین به سمت پادگان مهاباد است، که در همین مکان کنونی آن‌، در جنوب شهر مهاباد و در نزدیکی سد مهاباد واقع شده است. 

قبل از این که وارد پادگان شویم، چشمان من را بستند. مرا به اتاقی بردند که حدود چهار نفر در آنجا بودیم. من همه آن‌ها را که از همشهریانم بودند می‌شناختم. هر کدام ما روی یک تشک ابری که روی موزاییک‌های کف اتاق انداخته بودند، نشسته بودیم. من شروع کردم با هم‌اتاقی‌هایم حرف زدن. هیچ کدام از آن‌ها مثل من، نمی‌دانستند برای چه ما را به آنجا آورده‌اند. سربازی در آن جا مرا تهدید کرد که اگر به صحبت کردن ادامه دهم، مرا روی موزاییک خواهد نشاند. 

ما را دو شب در این پادگان نگه داشتند. روزها در اتاق با چشم بسته بودیم و شب‌ها ما را به سالنی می‌بردند که تمام افرادی که بعدا تبعید شدیم، یعنی حدود ۵۹ نفر، در آن جا بودند. 

شخصی برای بازجویی از ما به آن پادگان آمد. در زمان بازجویی، دستانم باز بود و چشم بند  خود را پایین کشیدم و جوانی را با یونیفرم نظامی سبز دیدم که فارسی با من صحبت می‌کرد. از من پرسید که آیا کسی از بستگانم در خارج از کشور هستند و من پاسخ منفی دادم. او همچنین از اطلاعات شخصی، سوابق و شغل من پرسید. من از او پرسیدم که چرا من را به اینجا آورده‌اید؟ او گفت نمی دانم. من گفتم تو از من بازجویی میکنی، اما نمی‌دانی دلیل بازداشت من چیست؟ علاوه بر آن، حدود ۶-۷ نفر از مسئولان دولتی، از جمله مسئول روابط عمومی سپاه، مرتضی روزبه، که هم اکنون معاون سیاسی استانداری قزوین است، هم به نزد ما آمدند. من به آن‌ها گفتم که شما قادر به کنترل اوضاع نیستید، در عوض ما را بدون هیچ دلیلی بازداشت کرده‌اید. خودتان می‌دانید که ما کاری نکرده‌ایم. روزبه به من گفت: «شما کسانی بودید که می توانستید در بهبود شرایط شهر با ما همکاری کنید، ولی اینکار را نکردید. به همین دلیل شما طبق قوانین اسلام به قطع دست راست و پا محکوم شدید و حکم شما با یک درجه تخفیف به نفی بلد تقلیل پیدا کرد.» اما تا آن زمان هیچ دادگاهی برای ما تشکیل نشده بود. با این حال به ما گفته شد که این حکم برای ۱۰ سال است. 

روز سوم حدود ساعت ۳ تا ۴ بعد از ظهر بود که اسامی ما را خواندند و ما را سوار اتوبوس کردند. همراه ما دو ماشین تویوتا که تیربار بر روی آن قرار داشت، یکی در جلو و دیگری در عقب حرکت می‌کرد. در داخل اتوبوس نیز ۲ نفر مسلح با ما بودند. ما نمی‌دانستیم ما را به کجا می برند. ما ۵۹ نفر بودیم و بین ما، ۴ زن مجرد که همگی معلم بودند نیز حضور داشتند. همچنین رئیس ادارات برق، بهداشت و درمان و اوقاف، تعدادی کارمند ادارات و بازاریان مهاباد، برخی از اعضای خانواده‌ی پیشمرگ‌های احزاب کرد و همچنین کسانی که ماموران امنیتی فکر می‌کردند که آنها با احزاب سیاسی در ارتباط هستند و تعداد کمی افراد غیر کرد جزو تبعید شده‌ها بودند. 

ما را با تدابیر بسیار خاصی مثل افراد خطرناک، جا به جا می‌کردند. برای مثال در بناب یا میاندوآب وقتی ما را به سرویس بهداشتی بردند، ابتدا تمام منطقه را محاصره کردند و ماموران را به پشت‌بام‌ها فرستادند. در طول مسیر متوجه شدیم که از تهران گذشته‌ایم، اما همچنان نمی‌دانستیم به کجا می‌رویم. پس از ۲۴ ساعت به دامغان رسیدیم و ما را به فرمانداری این شهر تحویل دادند. در آنجا با یکی از ماموران شهربانی که مراقبت از ما را به عهده داشت و اصالتا کرد بود، رابطه خوبی برقرار کرده بودیم. من در پرونده ای که در دست او بود دیدم که ما را تحت عنوان «کارگر کوره پزخانه (آجرپزی)» به فرماندار دامغان جهت اسکان ده ساله معرفی کرده بودند. این نامه به امضای فردی بود به نام حاج آقا قدمی، حاکم شرع مهاباد، که خودش اهل دامغان بود. 

تا روز بعد از رسیدن‌مان به دامغان، در سطح شهر سرگردان بودیم و آن‌ها خودشان هم نمی‌دانستند باید ما را به کجا تحویل دهند. در نهایت ما را به مدرسه‌ای تازه ساز فرستادند و حدود یک هفته ما تحت نظارت ماموران سپاه که روی پشت بام و در خیابان‌ها حضور داشتند، بودیم. ما در آن یک هفته، حق خروج از مدرسه را نداشتیم و به ما پتو، قابلمه و ظروف تحویل دادند و وسایل تهیه غذا را از بیرون برای ما می‌آوردند. البته دسته‌ای دیگر از تبعیدی‌ها هم بودند که از بوکان آورده شده بودند و آن‌ها را در مدرسه‌ای دیگر جا دادند. 

کمتر از دو هفته بعد ما را به شهرداری و نیروی انتظامی دامغان تحویل و به ما اجازه دادند برای خرید به داخل شهر برویم. 

در ابتدا کسی به ما خانه اجاره نمی‌داد، ولی پس از آنکه فرمانداری اطلاعیه‌ای صادر کرد که اجاره خانه به ما بلامانع است، توانستیم خانه اجاره کنیم. مردم شهر در ابتدا از ما می‌ترسیدند، ولی پس از مدتی معاشرت با ما رفتار خوبی داشتند و حتی ما را به خانه‌هایشان دعوت می‌کردند. ولی بر خلاف مردم عادی، ماموران دولتی رفتار بسیار بدی با ما داشتند. برای مثال وقتی برای کار اداری به ادارات مراجعه می‌کردیم، آنها با برخوردی نامناسب و بدون اینکه جواب سلام ما را بدهند با ما رفتار می‌کردند. یا در خیابان وقتی ما را می دیدند، از ما بازجویی می کردند. ما همچنین روزانه دو بار به شهربانی می‌رفتیم و دفتر حضور و غیاب را امضا می‌کردیم و حق خروج از شهر را نداشتیم. 

۲ تا ۳ ماه بعد از ورود به ما به شهر دامغان، خانواده‌های ما هم به ما پیوستند. خانواده‌هایی که بچه‌ی مدرسه‌ای داشتند منتظر شدند که مدرسه‌ی بچه‌هایشان تمام شود و بعد به آنجا بیایند. 

در دامغان به ما کاری داده نمی‌شد. بعد از گذشت چندماه، برخی از ما که کارمند ادارت بودیم، به اداره‌های مرتبط معرفی شدیم و بدون این که بتوانیم سر کار برویم، ماهانه حقوق دریافت می‌کردیم. اما افرادی که شغل آزاد داشتند، خودشان باید هزینه زندگی‌شان را تامین می‌کردند و برخی از خانواده‌ها از مهاباد برایشان پول فرستاده می‌شد. دسته‌ای دیگر افرادی بودند که از لحاظ مالی فقیر بودند و کسانی که بضاعت مالی داشتند به آن‌ها کمک می کردند. 

بسیاری از ما امکان گرفتن مرخصی و بازگشت به مهاباد را در طول دوران تبعید داشتیم. من هم در این مدت  یکبار مرخصی گرفتم و به مهاباد و نزد فرماندار، جلایی‌پور، رفتم و از او درباره‌ی علت تبعید خودمان سوال کردم. او به تعدادی برگه که روی میزش داشت نگاه کرد و گفت: «تو افرادی را که انقلابی بودند تضعیف کرده  و به دیگران قدرت داده‌ای.» من در جواب گفتم: «من در زمان‌های مختلف رییس بوده‌ام و بهتر از تو همکارانم را می‌شناسم و می‌دانم چه کسی لایق‌تر است.» 

در همان دوره مرخصی، در مراجعه به دادسرای سنندج به من و چند نفر دیگر که با هم به مرخصی آمده بودیم گفت «وقتی حاج آقا قدمی از مکه برگردد حکم شما را صادر می‌کنیم که به شهر خودتان برگردید.» در همان دادسرا به من گفتند که تبعید شما با تصمیم فرماندار، جلایی‌پور انجام و فهرست افراد تبعیدی را که خودم هم آن را دیدم، او تهیه کرده است.

در دامغان فرمانداری بود که مرد بسیار خوبی بود که جانشین فرماندار قبلی که پاسدار بود شده بود. برای پیگیری وضعیت ما با تهران مکاتبه کرد و به آنها گفت اگر این افراد تبعیدی هستند برابر مقررات تبعیدی با آنها برخورد شود و اگر تبعیدی نیستند، باید تکلیف آن‌ها مشخص شود. او در یکی از ملاقات‌های من و یکی دیگر از افراد تبعید شده، نامه‌ای را به ما نشان داد که به خاطر همین پیگیری‌ها توبیخ شده بود که چرا به جای سوال از فرمانداری مهاباد، مستقیم با تهران مکاتبه کرده است. 

مدیر کل اداره‌ای که در آن کار می‌کردم هم برای پیگیری وضعیت من با مقامات مسئول از جمله استانداری استان کردستان مکاتبه کرده بود. او نامه‌ محرمانه معاونت سیاسی استانداری را به من نشان داد که از او خواسته بودند دیگر پیگیر این موضوع نشود.  

برای ما واضح بود که تبعید ما هیچ مرحله‌ی قانونی را پشت سر نگذاشته بود. ما در دوران تبعید از بلاتکلیفی و سرگردانی رنج می‌بردیم. به ما هیچ چیزی ابلاغ نشده بود. در تمام تقریبا دو سالی که در تبعید بودیم، انگار زندگی موقتی داشتیم. 

بعد از ۲۱ یا ۲۲ ماه همه ما را به صورت دسته جمعی برای محاکمه به دادگاه انقلاب اسلامی کردستان در سنندج بردند. تمام پرونده مرا که نزد آخوندی که قاضی دادگاه بود و نامش خاطرم نیست، قرار داشت، سوال و جواب‌هایی که در زندان مهاباد از من شده بود تشکیل می‌داد. قاضی بعد از خواندن پرونده به من گفت: «می توانی بروی.» من از او پرسیدم: «آیا می‌توانید به من بگویید من چه کاری کرده‌ام که دیگر آن را تکرار نکنم؟» گفت: «مهم اینست که بی گناهی شما برای ما ثابت شده است. تو با ضد انقلاب همکاری داشته‌ای.» گفتم: «می‌توانی به من بگویی چگونه با آن‌ها همکاری کرده‌ام؟» گفت: «حال برای ما ثابت شده است که شما بیگناهی.» گفتم: «پس دلهره، ترس، اضطراب، سرگردانی و روزهایی تلخی که در این دو سال بر من و خانواده هایمان در تبعید گذشت را به حساب چه کسی بنویسم؟» چیزی نگفت. 

روند بازپرسی همه ما اینگونه بود. بعد از آن ما به شهر خود برگشتیم. کارمندان ادارت مجددا در ادارات مربوطه در مهاباد و در مرکز استان آذربایجان غربی، ارومیه، مورد بازخواست قرار گرفتند و دوباره گزینش شدند. از ما خواسته شده بود که نامه‌ای بنویسیم و در آن به کارهایی که کرده‌ایم که موجب تبعید شده، اعتراف کنیم. اما من زیر بار نوشتن چنین نامه‌ای نرفتم.  پس از آن ما به سر کار خود بازگشتم، اما با این که دادگاه ما را تبرئه کرده بود، از طرف مسئولان محلی همچنان به عنوان مجرم به ما نگاه می‌کردند و همه ما را به پست‌های پایین‌تری در شغل خودمان انتقال دادند. بازاریان هم کار در مغازه‌های خود را از سر گرفتند.

تبعید نه تنها برای من که برای همسر و فرزندانم هم سخت بود. آن‌ها هم بخشی از این ماجرا بودند، زیرا تبعید نوعی زندان است. 

روایت کودکی از تبعید شدگان مهاباد (تاریخ مصاحبه: ۱۴ آبان ۱۳۹۹) 

من در یک خانواده‌ی متوسط و پر جمعیت در شهرستان مهاباد به دنیا آمدم. پدرم کارمند دولت در اداره‌ای در مهاباد بود. من در مقطع ابتدایی درس می‌خواندم که انقلاب شد. چهار برادرم در آن زمان به عضویت احزاب کرد مخالف جمهوری اسلامی درآمده بودند و دو تن از آنها در جریان فعالیت‌هایشان کشته شدند. پدرم نیز بارها به خاطر برادرانم تحت فشار قرار گرفت. او حتی یک بار در پاسخ به مامورانی که از او می‌خواستند تا یکی از برادرانم را به آن‌ها تحویل دهد، گفته بود: «او در کنترل من نیست. اگر می توانید خودتان او را بگیرید.»

در سال ۱۳۶۲ و تقریبا همزمان با اعدام ۵۹ نفر در مهاباد، ما منتظر بودیم که نام پدرم نیز که با آن ۵۹ نفر دستگیر شده بود، در لیست اعدامی‌ها باشد. اما بعد از حدود ۲ هفته شخصی به خانه‌ی ما آمد و گفت که پدرم را به همراه عده ای دیگر با اتوبوس تبعید کرده اند. ما اطلاعی از چگونگی تبعید او و اینکه به کجا تبعید شده‌اند نداشتیم. حتی فرصت خداحافظی با آنها را پیدا نکردیم. پدرم هم بعدها به ما گفت که آن‌ها هم هیچ چیزی درباره‌ی اینکه که قرار است به کجا برده شوند یا می خواهند با آن‌ها چه کنند نداشت، تا اینکه به شهر دامغان رسیدند و آن‌ها را تحویل پلیس دامغان دادند. از آن به بعد این افراد باید هر روز صبح زود به دفتر شهربانی رفته و در آنجا حضور خود را با امضا تایید می کردند. اتهامی که بعدها من شنیدم به پدر من زده شد ارتباط با احزاب کرد سیاسی بود. اما ما هیچگاه حکمی را برای آن ندیدیم.

بعد از چند روز پدرم با ما تماس گرفت و گفت ما را به شهری به نام دامغان تبعید کرده اند. من در آن زمان پنجم ابتدایی بودم. خواهرم دبیرستانی و یک برادرم نوزاد بود. تصمیم بر آن شد که بعد از امتحانات پایان سال ما نیز خانه و وسایل خود را جمع کنیم و به آنجا کوچ کنیم. طبیعتا در آن لحظه برای ما بسیار سخت، دردناک و عذاب آور بود که خانه و شهر خود را رها کنیم. ما هیچ وقت خارج از مهاباد را ندیده وغربت را تجربه نکرده بودیم. 

در دامغان افرادی که بنیه ی مالی خوبی داشتند توانسته بودند خانه اجاره کنند و بعضی نیز به صورت مجردی زندگی می کردند. برخی از آنها دارای فرزندان و خانواده ای بودند که به واسطه ی اینکه در مهاباد شاغل بودند نمی توانستند به دامغان بروند. در ابتدای دوران تبعید که مدارس تعطیل بود هر یک از تبعیدی ها را با خانواده شان در مدرسه‌ای در آن شهر جا داده بودند. ما ۷ خانواده بودیم که هر کداممان در یک کلاس از یک مدرسه تازه ساخت ۷ کلاسه ساکن شدیم. در آن زمان، تمامی زندگی ما در این اتاق خلاصه می شد. مدرسه هیچ گونه امکاناتی از جمله حمام نداشت و ما برای استحمام از حمام عمومی استفاده می کردیم. بعد از ۳ ماه و با شروع فصل مدرسه، ما را مجبور به تخلیه آنجا کردند و ما خانه ای را در شهر اجاره کردیم .

پدرم که کارمند دولت بود تا حدود ۴ ماه اجازه‌ی کار نداشت و افراد دیگر نیز به همین صورت بودند. آنچه که در این مدت بسیار امیدوار کننده و خوشایند بود حمایت خانواده‌های تبعیدی از همدیگر بود. مثلا افرادی که توان مالی داشتند از سایرین حمایت مالی می کردند. من در آن تابستان کار کردم و همراه پدرم که به فروشندگی مشغول شده بود، توانستیم هزینه چند ماه اولیه خود را تامین کنیم. وقتی پدرم اجازه کار پیدا کرد، ناچار شد در شهرداری مشغول به کار شود، چون اداره‌ای که او کارمندش بود، در دامغان به تخصص او نیاز نداشت. 

بسیاری از افراد تبعید شده بدون هیچ تاوانی تبعید شده بودند. آنها هیچ کاری نکرده بودند و هیچ گاه ندانستند که واقعا به چه دلیل آنها را تبعید کرده اند. برخی از این افراد تنها به دلیل اینکه عضوی از خانواده‌شان کار سیاسی کرده بود تبعید شده بودند، ولی برخی از آنها هیچ ارتباطی با سیاست نداشتند. 

در آن زمان جمهوری اسلامی برای اینکه بتواند مردم را برای سرکوب کردستان بسیج کند، تبلیغات بسیاری را بر علیه مردم کرد به راه انداخته بود و آنها را «وحشی و درنده و جلاد و سر بر» معرفی کرده بود. مثلا در مدرسه کسی که در کنارم می نشست از من وحشت داشت. بعدها که با همدیگر دوست شدیم به من می گفت که تصور می‌کرد که کرد شکل و قیافه ای متفاوت با آدمیزاد دارد. همکلاسی‌هایم گاهی حتی به عقاید و ارزش‌های مذهبی ما که اهل تسنن بودیم، توهین می‌کردند. 

در ابتدای تبعیدمان به دامغان به خاطر این ذهنیت و با توجه به مذهبی بودن شهر، به ما از طرف مردم دامغان بسیار بی‌احترامی و بی‌حرمتی شد. بعد از مدتی وقتی که ما و رفتارمان را دیدند متوجه شدند که ما با آنچه گفته شده بود فرق می کنیم، با ما دوست شدند و حتی ازدواج هایی از کردها و ساکنان دامغان صورت گرفت. 

از بین ۵۷ خانواده تقریبا ۵۰ خانواده بعد از ۱۷ تا ۱۸ ماه که حکمشان تمام شد می توانستند به شهرشان باز گردند و تنها ۷ خانواده باقی ماند که ما یکی از این خانواده ها بودیم. ما نیز بعد از بیشتر از ۲۰ ماه، در اواخر زمستان ۱۳۶۳ به مهاباد بازگشتیم. در تمام این مدت هم تنها یک بار در تابستان ۱۳۶۳ به ما اجازه بازگشت کوتاه مدت به مهاباد را دادند. 

روایت محمد فرهادزاده از شهر بوکان (تاریخ مصاحبه: ۵ بهمن ۱۳۹۹)

سال ۱۳۶۲، من ۱۵ سال داشتم. در همان سال یکی از عموهایم که پیشمرگه کومله بود، کشته شد و بعد از آن خانواده ما از طرف جمهوری اسلامی ایران تحت فشار شدید قرار گرفت. اوایل تیر ۱۳۶۲ یک ماشین پیکان آبی مدل ۱۳۵۸ که در شهر همه می‌دانستند متعلق به وزارت اطلاعات است، نامه‌ای را به پدرم تحویل داد و گفت:‌ «بعدا با شما صحبت می کنیم.» بر روی نامه‌عکس خمینی با رنگ  زرد مایل به سبز چاپ شده بود و در بالای آن با رنگ مشکی نوشته شده بود:‌ «اتمام حجت» و در ادامه نیز متن مفصلی در لزوم تبعیت از جمهوری اسلامی آمده بود: «جمهوری اسلامی حکومتی برای مسلمین جهان است و مسلمانان باید در زیر پرچم اسلام و جمهوری اسلامی، ایران را آباد کنند.» در نامه همچنین نوشته شده بود: «متاسفانه در کردستان افرادی ضد انقلاب وجود دارد که با انقلاب دشمنی می کنند، کافراند و دشمن اسلام و جمهوری اسلامی هستند. پسر شما نیز به نام خالد فرهادزاده یکی از آنها است و بر علیه جمهوری اسلامی اسلحه برداشته است. ما از شما می خواهیم که او را به برگشتن تشویق کنید و با او صحبت کنید تا به آغوش اسلام برگردد و زیر سایه اسلام زندگی کند.»  در نامه همچنین گفته شده بود: «در صورتی که فرزندتان بازنگردد شما پیامدهای آن را خواهید دید.»

پدرم که در شهر بوکان کاسب بود، در پاسخ، نامه‌ای نوشت و به آنها گفت: «بله ما پسری داشتیم که پیشمرگه بود، ولی او در حادثه ای کشته شده است و ما هیچ ارتباطی با کومله نداریم و با جمهوری اسلامی هم مشکلی نداریم.»

حدود ۳ ماه از این ماجرا گذشته بود. یک بار ساعت ۸ شب، ۱۰ نفر پاسدار به خانه‌ی ما حمله کردند و خواستند ما را با خودشان ببرند. من توانستم فرار کنم و خودم را به پدربزرگم برسانم. او،‌ که جزو بزرگان و معتمدین شهر بوکان بود، همراه با چند نفر از کدخدایان شهر به مقر سپاه رفت و با پادرمیانی او، پاسداران آن شب دست از سر خانواده‌ی ما برداشتند. اما آن شب ده‌ها پاسدار به همین ترتیب به منزل حدود ۲۵ یا ۳۰ خانواده رفته و همه‌ی آن‌ها را که تا جایی که من می‌دانم بیشترشان فرزندانی داشتند که عضو کومله یا حزب دموکرات کردستان ایران بودند، به دامغان تبعید کردند. این خانواده‌ها فقط توانسته بودند که وسایل شخصی محدودی مثل مقداری لباس را با خود ببرند. آن‌ها را ابتدا سوار ماشین‌های سپاه کردند و سپس در حدود ساعت ۳ صبح با اتوبوس به دامغان انتقال دادند. 

من و پدرم مدتی بعد به صورت مخفیانه به دامغان رفتیم و به تعدادی از خانواده‌های بوکانی تبعید شده سر زدیم. آنها در شهر خودشان انسان‌های مرفهی بودند و برای خودشان کار و کاسبی داشتند. اما حالا همه‌ی آنها آواره شده بودند. این خانواده‌ها برای ما تعریف کردند که همان هفته اول، امام جمعه دامغان در نماز جمعه گفته بود: «یک سری خانواده از کردستان به شهر ما آمده اند که فقیر هستند و نیاز به کمک دارند.» آقای اسماعیل ایلخانی زاده، پدر عمر ایلخانی زاده،  که مسن و در زمان جمهوری کردستان در مهاباد وزیر بود و بزرگ خانواده‌ی تبعید شده محسوب می شد، اجازه گرفت تا بعد از صحبت امام جمعه، حرف بزند. او گفته بود: «ما فقیر و آواره نیستیم. نصف شهر بوکان مال من است. ما واقعا نیازی به کمک مالی نداریم، فقط ما را اذیت نکنید. ما اینجا هستم به خاطر فرزندانمان که پیشمرگه هستند و با تفکرات جمهوری اسلامی مخالف‌اند. ما به جای آنها مجازات می شویم.» مردم دامغان تا قبل از سخنان آقای ایلخانی، نگاه خیلی منفی نسبت به خانواده‌ی تبعیدی داشتند و آنها را کافر و نجس می‌دانستند. فرزندان این افراد در مدرسه مورد تبعیض قرار می‌گرفتند. بچه های خانواده‌های دیگر کنار آنها نمی‌نشستند و به آنها می‌گفتند که شما کافر و نجس هستید. به این افراد ضربه روحی بزرگی وارد شده است. دیدن این خانواده‌ها در آن وضعیت برای من بسیار ناخوشایند بود و تاثیر بسیار بدی بر من گذاشت. من خانه های بسیار بزرگ، با درختان بسیار و با حیاط وسیع آن‌ها در بوکان را دیده بودم و می‌دانستم آن‌ها زندگی مرفهی داشتند. 

در طول دوران تبعید اگر کسی برای کاری مثل عزاداری عزیزانش می‌خواست به بوکان بازگردد، باید ابتدا از مسئولان شهری اجازه می‌گرفت، دو یا سه روز را در راه سپری می کرد و دو تا سه روز هم در بوکان می‌ماند. در شرایط عادی نیز آن‌ها هر روز باید دفتری را امضا می‌کردند تا نشان دهند در شهر هستند. 

تا جایی که من می‌دانم خانواده‌های تبعید شده، اطلاعی درباره‌ی مدت زمان تبعید نداشتند و به آنها گفته بودند که شما به صورت موقت در اینجا خواهید ماند. این افراد پیش از تبعید هم نمی دانستند که آنها را به کجا می‌برند.  

در بوکان خانه‌ی تعدادی از افراد تبعید شده را مصادره و به مقر سپاه و بسیج تبدیل کردند. وسایل بسیاری از این منازل را نیز غارت کردند. البته بعد از بازگشت‌شان از تبعید، خانه‌هایشان را به آنها بازگرداندند. یعنی حدود ۴۲ ماه بدون پرداخت وجهی و با تخریب و غارت وسایل منزل، خانه و اموال این افراد را در اختیار داشتند.

ما همچنان آماده شنیدن روایت سایر افراد از این وقایع هستیم. 

—-----------------------------

۱) حزب دمکرات کردستان ایران که در سال ١٣٢۴ با هدف خودمختاری برای کردستان در شمال غربی ایران تاسیس شده است که تاکنون دوبار دچار انشعاب شده است. این حزب در اواخر سال ۱۳۶۶ دچار انشعاب شد و در اوایل فروردین ۱۳۶۷ حزب دموکرات کردستان ایران - رهبری انقلابی تشکیل شد. حزب جدید مجددا در سال ۱۳۷۵ با حزب دمکرات کردستان ایران ادغام شد. حزب دمکرات کردستان ایران دوباره در سال ۱۳۸۵ و در پی اختلافات داخلی، دچار انشعاب و به دو تشکیلات «حزب دمکرات کردستان ایران»‌ و «حزب دمکرات کردستان (حدک)»‌ تقسیم شد. حدک خواهان «تاسیس جمهوری کردستان در چارچوب یک ایران فدرال» است. این حزب مبارزه مسلحانه را منتفی اعلام نکرده است، اما مبارزه سیاسی و بیان مطالبات مردم کردستان از طریق انتخابات و سایر فعالیت‌های مدنی در چارچوب قوانین داخلی را در اولویت و دستور کار خود قرار داده است. 

حدک خواستار اجرا و حتی مذاکره بر سر اصول ۱۵ و ۱۹ قانون اساسی جمهوری اسلامی مرتبط با حقوق اقلیت‌های قومی و مذهبی بوده‌ و مقامات حزب در سال ۱۳۹۴ با مقامات شورای عالی امنیت ملی ایران در اربیل کردستان عراق دیدار کردند. این حزب در بیانیه پایانی کنگره شانزدهم خود در تاریخ ۲۶ بهمن ۱۳۹۴ با شعار «بهرەگیری از کلیەی بسترها و شیوەهای مبارزە در راستای همەگیر ساختن گفتمان ملی در کردستان ایران، با اتکاء بە اتحاد و همبستگی» بر «فعال‌تر ساختن مبارزە و فعالیت در داخل و خارج از کشور و در تمامی زمینەها و بسترها، تقویت گفتمان ملی و روح وحدت و همبستگی در کردستان ایران» تاکید کرد.

۲) در اواسط دهۀ ١٣۴٠، چند تن از اعضای باقی مانده از حزب دموکرات کردستان ایران در عراق، سازمان انقلابی حزب دموکرات کردستان ایران را بنیان گذاشتند. اسماعیل شریف زاده، عبدالله معینی و ملا آواره از جمله رهبران این تشکیلات بودند که با الهام از انقلاب کوبا، به مبارزۀ مسلحانه چریکی در کردستان روی آوردند. با شکست این جریان در سال ۴٨ و دستگیری بسیاری از اعضای آن، مبارزۀ چریکی مورد نقد قرار گرفت و گرایش مائوئیستی غلبه یافت. در سال ١٣۵٧ با آزادی برخی از رهبران زندانی، سازمان انقلابی زحمتکشان کردستان- کومله تاسیس گردید. کومله براساس گرایش مارکسیستی خود، با خان‌ها و سرمایه‌داران کرد مخالف بود و کارگران و دهقانان کردستان را به شورش مسلحانه علیه آن‌ها و به ویژه دولت مرکزی فرامی‌خواند. این سازمان، حزب دموکرات کردستان را نمایندۀ طبقات مرفه کردستان می‌دانست و تبلیغات وسیعی علیه این حزب داشت که بارها به درگیری‌های مسلحانه با این حزب انجامید و صدها کشته به جای گذاشت. سازمان کومله در سال ١٣۶١ با وحدت با یک گروه مارکسیستی به نام سهند، که فعالیتش بیشتر در زمینۀ تئوریک بود، حزب کمونیست ایران را بنیان نهاد و از این پس خود را "سازمان کردستان حزب کمونیست ایران- کومله" نامید. در سال‌های بعد، این سازمان از حزب کمونیست ایران انشعاب کرد و سپس با چندین انشعاب دیگر در میان خود روبرو گردید. حزب کومله کردستان ایران به رهبری عبدالله مهتدی، کومله، سازمان کردستان حزب کمونیست ایران به رهبری ابراهیم علیزاده، از جمله این انشعاب‌هاست.

۳) از سال ۱۳۹۵، درگیری‌های حکومت و احزاب کرد، که حضور نیروهایشان در ایران را در واکنش به تشدید بازداشت و اعدام فعالان کرد و رواج باورهای بنیادگرایانه در مناطق کردنشین افزایش داده بودند، وارد مرحله جدید و جدی‌تری شد. نیروهای کرد به ویژه حزب دموکرات کردستان ایران و پژاک که در در داخل کشور و در مناطق مرزی کردستان عراق چندین بار مورد حمله نیروهای نظامی مرزی و نیروهای سپاه پاسداران قرار گرفتند. در همین سال سپاه پاسداران مواضع احزاب کرد ایرانی درون مرزهای اقلیم کردستان عراق را هم گلوله باران کرده است. بمبگذاری در مراسم شب یلدای سال ۱۳۹۵ (که تولد عبدالرحمن قاسملو نیز بود) باعث کشته شدن ۵ نفر از اعضای حزب و ۲ تن از نیروی‌های امنیتی حکومت اقلیم کردستان شد. در چندین مورد نیز نیروهای کرد نیروهای جمهوری اسلامی را هدف قرار دادند. در این زد و خوردهای نظامی حداقل دهها نفر از نیروهای دو طرف کشته شدند.

به عنوان مثال حمله اعضای پیشمرگه حزب آزاد کردستان (پاک) به رژه سربازان در ۲۹ فروردین ۱۳۹۵ (آرانیوز، ۳۱ فروردین ۱۳۹۵)، کشته شدن ۶ عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی از جمله یک فرمانده ارشد در حمله اعضای حزب دموکرات کردستان ایران در اشنویه در ۲۶ خرداد ۱۳۹۵ (روداو، ۲۷ خرداد ۱۳۹۵)، کشته شدن بیشتر از ۳۰ عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی کشته و زخمی شدن ده‌ها نفر در حمله اعضای پیشمرگه حزب دموکرات کردستان ایران در ۳ مهر ۱۳۹۵ به یک مرکز بزرگ امنیتی در شهر پیرانشهر؛متعاقب دستگیری ده‌ها فعال کرد (آرا نیوز، ۴ مهر ۱۳۹۵)، کشته شدن حداقل دو نفر از اعضای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در حمله گروه «عقاب‌های زاگرس» در شهر مریوان در اسفند ۱۳۹۵ (آرا نیوز،‌ ۲۹ اسفند ۱۳۹۵)

در سالهای بعد به ویژه در سالهای ۱۳۹۶ و ۱۳۹۷ درگیری ها با تعداد و شدت کمتری ادامه پیدا کرد. مهمترین این درگیری‌ها حمله نیروهای پژاک در ۳۰ تیر۱۳۹۷ به یک پاسگاه مرزی است که منجر به کشته شدن ۱۱ نفر شد. (دویچه‌وله، ۳۱ تیر ۱۳۹۷؛ خبرگزاری رویترز، ۳۰ تیر ۱۳۹۷) در ۱۷ شهریور همان سال، در شهر کویه واقع در کردستان عراق، مقر حزب دموکرات کردستان (حدک)، حزبی که مخالف مشی مسلحانه بود و در درگیریها با نیروهای جمهوری اسلامی شرکت نداشت، مورد حمله موشکی سپاه پاسداران انقلاب قرار گرفت و ۱۶ نفر کشته و ۵۰ نفر زخمی شدند. (خبرگزاری ایسنا، ۲۳ شهریور ۱۳۹۷؛ وبسایت کرد و کردستان، ۱۷ شهریور۱۳۹۷)